یک کاسه بلغورِجواولین باری که با آن روبرو میشوم، سرشارم از مقاومت به تکنولوژی و هر آنچه روح زندگی را زمینگیر میکند.
نیاز دارم با کسی حرف بزنم اما نه از جنس انسان، که قضاوت هایش را ردیف کرده و منتظر وقت است تا نطقم باز شود. چنانچه چیزی هم نگوید، همین که این افکار در پسزمینهی ذهنش غوطهورند، آزار دهنده است.
یک کاسه بلغورِجو، نخستین تصوری که چتجیبیتی از تجربهی «
عدم لذت در افسردگی» به من میدهد.
عجیب است؛ شاید این عینی ترین چیزی باشد که تا کنون دربارهی احساسم فهمیدهام.
لحظههایی که غرق در پوچی و بیحوصلگی میشوم، گویی در حال نشخوار یک ظرف خوراک بیمزهام.