مادربزرگ
اگر بخواهم در مورد مادربزرگم بنویسم باید بگویم که بسیار مهربان و دلسوز بود. بسیار آرام و باوقار بود.
اما مادربزرگم یعنی مادر مادرم زن بددل، ترسو، و اغلب مریض هم بود.
این خصلتهایش را حالا که به او فکر میکنم از رفتارش با زندگی خودش متوجه شدم.
در سن جوانی یک کلیهاش را از دست داد. همیشه خیلیکم غذا میخورد. او شجاع و یا جسور نبود. وقتی شوهرش در سن جوانی از دنیا رفت تمام زندگیاش و مدیریت خود را به دست پسر بزرگش سپرد. اعتقادش بر این بود که بعد از شوهر، خانهنشین شود زیرا زن بیوه حتی مینااش(اسم شالی که میپوشید) هم نامحرمش است.
باورهایی که زندگیاش را بسیار محدود میکرد.
ترس تا آنجا در او ریشه دوانده بود که حدود ده الی پانزده سال آخر عمرش که پایش از قسمت لگن شکست دیگر هرگز جرات راه رفتن پیدا نکرد و تختخواب نشین شد و از خانه رسمن بیرون نرفت.
بجز هر چندماه یکبار که به خانهی پسر دوم یا گاهی پسر سوم میبردنش. اگرچه تا آخر عمر بسیار عزیز و محترم پذیرایش بودند، اما چه ابهتی داشت اگر مادربزرگ خودش خانهدار و مهماندار بود. بجای زندگی در خانهایی که کدبانویش کس دیگری بود.
خانه تک دخترش که مادر من باشد هم تا قبل از اینکه تختخوابنشین شود چندماه یکبار برای دو الی سه روز میآمد، اما همچنان در فکر نوههای پسرش بود. و اعتقاد داشت خانهی داماد نباید زیاد برود یا بماند.
نمیدانم اگر خدا پسر به او نمیداد و فقط دو سه دختر داشت با این اعتقاد و با این ترس از قضاوت شدن چگونه میخواست تنها یا با دخترهایش زندگی کند.
یا اینکه باورها را طبق شرایط میچینند و در شرایطی که پسر نداشت آن وقت اعتقادی به باورهای محدود کنندهی قبلش هم نداشت!؟
در این پست ناخودآگاه یاد مادر بزرگم افتادم که به او
ننه میگفتیم. باورهایهای محدود کنندهی مادربزرگم را زیر سوال میبرم زیرا باعث شدند زنی به محض اینکه شوهرش از دنیا رفت خانه و زندگیاش را در خانهی پسر بنا کند. با وجود اینکه استقلال مالی نیز داشت.
باورهای محدود کنندهاش باعث شد که مدتها روی تخت خانه بیفتد.
زنی که قلب مهربان داشت و دلی بخشنده.
او زن قوی بود، اما باورهایی اشتباه پیشبرندهی زندگیاش شد.
روح مهربانش شاد
✍ شهره مرادی
@shohrehmoradii#روزنوشته