پیروز میدانچند روزی بود که همه اطرافیانم پافشاری میکردند تو باید در این مسابقه شرکت کنی مگر همیشه آرزویش را نداشتی که با پر قدرت ترین پسر خود به جنگ در میدان بروی .
همیشه در مسابقات اسب سواری، فقط تماشاگر بودم همیشه تشویق کننده بودم و از دور با خودم زیر لب زمزمه میکردم برو برو نترس تو میتونی.
انگار تمام حصارها شکسته شده بود دیگه نمیتونستم اینبار هم بخودم حتی نه بگم انگار قرعه به نامم افتاده بود و چاره ای نبود که دلو نزنم به دریا.
فقط ۲۴ ساعت به شروع مسابقه مونده بود
همه داشتن خودشو و اسب هایی که قرار بود باهاشون اسب سواری کنن و اماده میکردن.
یهو به خودم اومد و دیدم ای داد، فقط ۲۰ ساعت دیگه مونده، رفتم تو اصِطَبل و خوش اب و رنگ ترین اسبم و انتخاب کردم رفیق قدیمی ایم اون مثل پسرم میموند بهش گفتم رفیق حاضری بریم تو دل جنگ ، اماده ای باهم بریم، از تو چشماش خوندم اره برو بریم بلند شدم لباس هامو از علف هایی که بهش چسبیده بود تِکوندم ،هنوز دو دل بودم که الان وقتش یا ممکنه جفتمون اسیب ببینیم ,حالا بُرد و باخت و بیخیال.
دودوتا چهارتا کردم و هنوز از اصطبل خارج نشده بودم یهو یکی زد به شونه ام، فکر هر کسی رو کرد جز اونی که پشت سرم بود با حالتی خسته طور و مسخره آمیز گفت مطمئنی میخوای بری تو این مسابقه، سنت زیادی نیست واسه این موضوع،
منم مات و مبهوت فقط داشتم نگاهش میکردم
یهو گفتم نه راستش حرف شما اتفاقا منو مصمم تر کرد ممنونم .دیگه هیچی نشنیدم و زدم بیرون.
و الان فقط ۱۳ ساعت به شروع مسابقه مونده بود
اضطراب پیروز نشدن کل وجودمو گرفته بود
رفتم خونه همینکه رسیدم خونه نفهمیدم کی خوابم برد صبح بیدار شدم و دیدم ای وای من از مسابقه جا موندم ترسان و لرزان با گریه از خواب بیدار شدم خدا روشکر که خواب بود
سریع لباسی پوشیدم و رفتم اصطبل ، اسبم سرحال بود و من از اون سرحال تر، رفتیم تو زمین مسابقه همه خوشحال و عده ای استرس داشتن
خیلی به اطرافم توجه نکردم و فقط دنبالم هدفم بودم <
پیروز شدن> .
سه دو یک.... مسابقه شروع شد
هیجان و اضطراب و جو مسابقه همه اش باهم روی دلم سنگینی میکرد ذره ای به انها مجال ندادم
برو حیوون برو تو میتونی رُقبا همه یکی پس از دیگری در رقابت با من بودند در جمع ما ۶ شرکت کننده بودیم و مانع ها بسیار زیاد بود.
و زمان مسابقه تقریبا ۳۰ دقیقه بود
در دقایق اخر ۴ شرکت ۲ تای انها اسیب دیده بودند
و ۲ تای دیگر دیگر توان ادامه دادن نداشتن
ماندیم منو و یک رقیب و لحظات پایانی و نفس گیر.
اما این جو مسموم ، همواره ما رو به هدفمون نزدیکتر میکرد برو حیوون دیگه چیزی نمونده
رقیب من ادم کم سن و سالی بود اسبش هم همینطور، اما اینا هیج کدوم باعث نشدن من از خواستم دست بکشم و همچنان من اولین نفر بودم.
فقط یه دقیقه مونده.
ووو بله سوت پایان مسابقه زده شد
و برنده مسابقه اسب سواری من بودم .
و بالاخره بعد این همه سال به آرزویم رسیده بودم
نمیدانم چه احساسی داشتم اما خستگی را در پاهایم حس نمیکردم از چشمانم خستگی میبارید
ایول بابا، چه اسب خفنی و صدای جیغ و هورای تماشاگرها تقریبا گوشمو کَر کرده بود.
اسبمو بردم به اصطبل که بعد از این همه تشنج و فضای مسموم مسابقه استراحتی کنه .
بهش گفتم دمت گرم پسر مرسی که جا نزدی
تو بهترین رفیق من بودی که مطمئن بودم تا تهش باهام میمونی.
26شهریور1403
@zahraballampour