INFINITE♾ | زهرا بلام پور

Channel
Logo of the Telegram channel INFINITE♾ | زهرا بلام پور
@zahraballampourPromote
944
subscribers
6
photos
1
video
زیبایی کلام ، جان می آفریند🕊 وپشت بندش آرامش خاطر🖇 باید زیبا گفت ، زیبا نوشت🪶🤎 و زیبا شنید که ادامه داد⛓〽️
نمی ترسم بمیرم،
می ترسم زنده زنده جان دهم
.

حوالی 5صبح بود، هوا گرگ و میش و بیابان سردِ سردِ، الحمدلله ماشینم به لطفِ بخاری گرم بود . شیشه های ماشین که حائلی میان برودت و گرما بودند بخار گرفته بودند،

پدرم به من گفته بود:پسر چرا 2صبح میخوای بری.
مگر روز خدا رو ازت گرفتن؟
ولی من دلم میخواست اولین سفرِ مستقل ام رو تنها برم، ناسلامتی 7ساله راننده ام و میان شهری رانندگی می کنم.

میان گرگ ومیش هوا یک کیلومتری جلوتر من هیچ چیز نمی توانستم ببینم، جلوتر که رفتم ، دیدم که ای دل غافل! هوای مه آلودی کل جَو اونجا رو پر کرده بود، سرعتم رو کم کردم،آنقدر کم،
که اگر پیاده رفته بودم اون مسیر رو زودتر رسیده بودم،
یهو تو اون گرگ و میش و هوای مه آلود،
ماشینم خاموش شد.
ماشینم نو بود، بنزین داشت و از لحاظ فنی مشکلی نداشت، داشتم چکش میکردم که متوجه شدم صبح شده.
متوجه شدم اصلا من جاده رو اشتباه اومدم.
و از شانسِ بدم جایی اومدم که منطقه خلاف کاراست چون اسم اون منطقه رو زیاد شنیده بودم.

ترس کل وجودم و گرفته بود . هر لحظه ممکن بود یکی از راه برسه و فکر کنن من پلیسی چیزی ام یا بخوام مَقرشون رو لو بدم.
قلبم داشت از جاش کنده میشد،
حین اینکه داشتم با خودم حرف میزدم یکی محکم زد روی شونم، میخکوب شدم سرجام، کارد میزدی، خونم در نمی اومد، میخواستم سرمو برگردوندم،
با عصبانیت گفت توکی هستی؟
اینجا چیکار میکنی؟
منم ساده، اومدم حقیقت رو بگم که هنوز دهنم باز نشده گفت حرف نزن سوار شو باید بریم ،گفتم کجا، گفت اینجا من حرف میزنم حق نداری سوال بپرسی!
منم خیلی ترسیده بودم سوار ماشین شدیم و همچنان که اسلحه رو روی سرم گذاشته بود، نزدیک مَقرشون که شدیم گفت پیاده شو، چشمامو بست تا جایی رو نبینم حالم داشت بد میشد،
وقتی رسیدم تو اون سرما، من و هول دادند و محکم زمین خوردم ،
رئیس شون تا توست منو شکنجه کرد ، و حقیقت رو باور نمیکردن ومن در آن لحظات، آرزوی مرگ کردم چرا که من از مرگ هراسی نداشتم،
اما با زجر و رنج کُشته شدن، برایم حکم خنجری رو داشت که در جای جایِ روحم فرو شده بود،
دیگر امیدی به زنده بودن نداشتم.

خانواده ام نگران و هراسان، به دنبال من چرا که جوابگوی تلفن آنها نبودم ماشینم ردیاب داشت و بالاخره با پلیس به آنجا آمدند و مرا از دست آن خلاف کارای پلید و بد ذات نجات دادند.

اما روح من تا ابد جراحتِ این ماجرا را بر دوش می کشد چرا که آسانی پس از سختی مُحل این تلخی نخواهدبود.

#ماجرای_خیالی.

زهرا بلام پور|🪶9مهرماه1403

@zahraballampour
فرصت را غنیمت بشمار

از همان زمانی که دنیا را کشف کردم این جمله ها دائم در گوشم زمزمه شده،
فرصت ها اندک اند،
فرصت ها تکرار نشدنی اند،
فرصت ها نباید هدر روند،
فرصت ها طلای نایابی هستند که ارزشِ فراوانی دارند.

اما، هیچ کس به ما نگفت این فرصت ها را چگونه باید تشخیص دهیم وچگونه بدرستی از آنها
بهره مند شویم.
احساسم این است؛ یه جای کار می لنگد بزرگتر هایمان هرگز، قادر به پذیرفتنِ اشتباهات تکراری آنها توسط فرزندانشان نیستند،
کارشان اشتباه نیست اما درست هم نیست که نگذاری فرزندت تجربه کند. و دائم درست و غلط را به او متذکر شوی.
آخر همه این تجربه هاست که از او شخصیتی می سازد که ممکن است روزی خودش را در آن پیدا کند.
اما اگر تابعِ حرف دیگران باشد،
و دست روی دست بگذارد و منتظر فرصت باشد
خودش را پیدا نمی کند هیچ، بلکه گم می شود در خیالِ باطل و پوچ.
اگر کمی دیدِ واقع گرایانه ای داشته باشیم و صلاحِ هر شخصی را به خودش واگذار کنیم،
شاید بتواند مسیرش را پیدا کند و در دلِ آن مسیر خودش را، آرزوهایش ها و حتی خواسته هایش را کشف کند.
اما اگر این اتفاق نیفتد بزرگترین سِتمی که به خود روا می داریم از دست دادن فرصتِ گران بها و سودمندی همچون زمان است که وقتی بگذرد دیگر گذشته است.

پ.ن خود بشخصه، نظرم این است که این جمله نباید زیاد از حد بصورت مکرر تذکر داده شود چون نتیجه اش برعکس می شود.
◇و اینکه این نظر شخصی منه و هر کسی روش تربیتی خاص خودش رو داره که قابل احترامه.


زهرا بلام پور |🪶8 مهرماه1403

@zahraballampour
باران

مقصد را بخوبی می شناسد آن ابری که برای طراوات زمین، دست در دست آسمان، زمین را آغشته از بویِ نم باران می کند و انگار با بارش باران، دلِ بیقرار آدمی آرام می گیرد.

باران، حس لطافت و خنکی اش، حس سر زندگی و نشاط را به ما تحمیل می کند که تمثیلی ندارد.
و نگویم از صدایش که دلنواز ترین آهنگ جهان است، پیروِ باریدنِ همین قطرات باران، قلبِ خاک خورده ما جان می گیرد و حالِ کویر گونه ما را به جنگلیِ سر سبز تبدیل می سازد.

باران ؛ وجودش، کلمه اش و خاطرات باقی مانده از روزهای بارانی همگی برایم تقدسِ خاصی دارند، چرا که شُستن آلودگی ها و حس تمیزی بعد از باریدن را،فقط باران میتواند برای ما تداعی کند‌‌.

تابحال رقص نور آفتاب میان قطرات باران را دیده ای؟که پدیده ای به نام رنگین کمان را نمایان می کند،در حالیکه هنوز پاهایش روی زمین است و دستانش در دست های آسمان؛ باران را می گویم.

مهربانیِ خدا، و کِثرت نعمت هایش را به وضوح میتواند با بارش باران به چشم دید،
باران که ببارد مزارع تمام نهال ها و میوه هایش، تمام سبزیجات و کشتزارها غرق در آبِ باران می شوند ، و اگر کمی بیشتر به بارش خود ادامه دهد سیلابیِ رخ میدهد که علاوه بر گیاهان، حیوانات و انسان ها نیز تلف خواهند شد.

به شُکرانه این نعمتِ پر برکت الهی، امیدوارم که همچون باران، هوایِ اهل زمین را داشته باشیم،
و به وسعتِ بخشندگیِ مان،
همواره قلبِ پُر سِخاوتی به ما عطا کند.

پ.ن: من دیوانه بارون ام، و وقتی بارون میباره فارغ از کم و زیاد بودنش، میرم و زیر بارون قدم میزنم چون این احساس، کل وجودم رو غرق آرامش میکنه🥹.

زهرا بلام پور|🪶7مهر ماه1403

@zahraballampour
کاوش

انسان در دلِ خود ماجراجویی خلق شده است.
و دائم به دنبالً رمزگشایی مسیرهای ناآشنا و پر پیچ و خم است چون این در سَرشتِ ما قرار داده شده.

در روزهای تاریک و سردِ زندگی، سراسیمه به امیدِ پیداش نور و غرق شدن در آن هستیم ،
تلاش ما گویای آن است که گاهی پذیرش ریسکِ تغییر، ارزشِ فراوانی برایمان خواهد داشت.

ثبات در یک نقطه، آدمی را دچار روز مرگی خواهد کرد و سیکلِ ناسازگارِ ناامیدی، گریبان گیر ما خواهد بود، اما تغییر سبکِ زندگی میتواند ما را به چالش بکشد و با آگاهی، به استقبالِ سرنوشتی با سبک و سیاقِ نو رفت.

اینک، نظر به اینکه می توان کاوشگرِ قِصه ای شد که، ابتکاریِ شاهانه میطلبد برای شِکار لحظه های خاص زندگی و کشفِ لحظات به یاد ماندنی .

پ.ن: ساکن ماندن در یکجا،همانا،
کشف مسیری پرچالش و به دنبال آن به شناخت علایق و استعدادهای خود رسیدن همانا.

زهرا بلام پور |🪶6مهرماه1403

@zahraballampour
کاش می شد...

در بچگی، آرزوی بزرگ شدن را در سر می پرورانیم و دائم آن را در ذهن تصور می کنیم به گونه ای که ذره ای گذر لحظه ها و روز ها را احساس نمی کنیم.

اما مگر بزرگسالی چه گُلی به سرمان زد که از بچگی تَمنا داشتیم هر چه زودتر به آن برسیم.
کاش می فهمیدیم این آرزو ، نیازی به آرزو کردن ندارد و زمان حلال آن است، بی آنکه ،ما در رسیدن به آن،دخیل باشیم.

کاش میشد نقاب پوشالی را، از چهره واقعی وجودمان برداریم بدون ترس از قضاوت شدن،
اهمیتی ندارد اگر آدم بدی باشیم،
فقط باید خودِ واقعی مان باشیم .

کاش میشد حس خوب پرواز در اوج را،
در پریشان حالی به خاطر آورد،
که راهی باشد برای دوام آوردن.

کاش میشد تلقین انرژیِ پاک را بجای تحقق امیدهای واهی در سلول به سلول وجود خود، نهادینه کرد.

کاش میشد ،پذیرای آرامش باشیم و بجای نقد و سرزنش خود به خاطرِ اشتباهات گذشته، لحظات حال را دریابیم وکالبدِ آلوده شده به دلهره را ترک کنیم و به نفسِ دیرینه و پر از آسودگی خود، بازگردیم.

کاش میشد طبیعت را با تمام جان، در آغوش کشید و برای همیشه در آن زیست، چرا که طبیعت، رقص نور میان شاخه های درختان را بخوبی منعکس می کند و همواره مَظهر زیبایی در کُل کهکشان را از آن خود کرده است.

کاش میشد سَم های رِخنه شده در عمقِ وجودمان را بزداییم و مُوهِبت فراغ بالِ را وصلهِ جانمان کنیم.


زهرا بلام پور|🪶5مهر ماه1403

@zahraballampour
کشتارگاه

در نگاه اول کشتارگاه فقط برای امور دامی و گوشتی مورد استفاده قرار می گیرد اما تمام ماجرا به این نوع کشتارگاه ختم نمی شود.

قریب به ۱۶،۱۷ سال پیش هنگامی که سوار تاکسی شده بودیم و راه افتاده بودیم راننده پرسید کجا می رسید ما گفتیم: سردخانه.
در آن لحظه ، گویا رعب و وحشت با دو دودستانش گلویِ راننده را می فشرد و با صدای لرزانی پاسخ داد:س....ردخ....ان....ه ؟
گفتیم آری.
اسم محلی که آن زندگی میکردیم در واقع محلِ کار پدرم بود؛ سردخانه پنج مهر. در آنجا منازل مسکونی نیز ساخته شده بود.

خلاصه، راننده که از ترس در واقع، لحظات پایانی عمرش را در جلوی چشمانش با وضوحFull HD* نظاره میکرد دیگر تاب نیاورد و گفت من به آنجا نمی روم، من از مُرده ها میترسم.

هرچقدر به او گفتیم که آنجا کشتارگاه امور دامی است و محل نگهداری فرآورده های گوشتی ست
نه جنازه آدما، به گونه ای رفتار می کرد که صدای ما را نمی شنود،
زیر بار که نمیرفت هیچ، از ترس اینکه راننده تاکسی سکته نکند گفتیم باشد ما را ابتدای خیابان پیاده کن نیازی نیست که وارد محوطه شوی.
با این جمله کمی آرام گرفت و ترسش ریخت و در همان ابتدای خیابان پیاده شدیم.
اما ما که آنجا ساکن بودیم بسیاری از این موارد را یا با چشمانمان میدیدیم یا از همسایه ها می شنیدیم.دیگر برایمان عادی شده بود.

تا اینکه اگر اشتباه نکنم اواخر سال ۹۹ بود که مادرم را در بیمارستانی در یکی از شهرهای مجاور بستری کرده بودیم که آن شهر نزدیکترین شهر مثلن با امکاناتی بود که تردد را برای ما آسان کرده بود.
آنجا که بیمارستان نبود، کشتارگاه بود.
و گویا جایی برای راحت مُردن.

و ما چاره ای نداشتیم مادرم در وضعیت خوبی نبود و در آنجا بستری ماند به مدت یک ماه تمام،
اما یک ماهی که به اندازه ده سال برای مادرم و ما گذشت در آن مدت روز و شبی نبود که صدای شِیون و زاری کُل بخش ccu را که بخش مراقبت های ویژه قلبی هست و نیاز به آرامش کامل دارد،
از حالتmute** خارج نکند و هر لحظه هر کدام از آنها ترس این را داشتند که حالا نکند نوبت من برسد! فکر میکنم بالای ۱۰۰ نفر در بخش های مختلف آن کشتارگاه روزانه از دنیا می رفتند.

حال ، نمی دانم آنها وضعیت بدی داشتند یا واقعا
قربانی اهمال کاری کارکنان آنجا بودند.
اضطراب و وحشت همچون بَختکی من را تا مدت ها رها نمی کرد و سراسیمه به دنبال مرخصی جگر گوشه ام بودم و بعد از یک ماه بالاخره توانستم رضایت دکتر مادرم را برای ترخیص اش بگیرم .

اما اگر مردی که راننده تاکسی بود و وارد آن بیمارستان《کشتارگاه واقعی》 میشد چه واکنشی از خود نشان می داد ؟
برایم سوال پیش آمد😅.

*Full HD:بالاترین کیفیت ممکنه
**Mute:بیصدا

زهرا بلام پور|🪶4مهر ماه1403

@zahraballampour
امروز برای من بسیار ارزشمند و به یاد ماندنیه تشکر از استاد کلانتری عزیز، بابت اینکه فرصتی برای دیده شدن در اختیار ما گذاشتند و واقعا قدردانِ حضور و وجودشون تو مسیر نویسندگی هستم🙏
به امید روزهای پر فروغ🌱
نقطه پایان، همان نقطه شروع است

همیشه گمان میکردم به ۱۸ سالگی که برسم دیگر تمام است دیگر آرزوی برای برآورده شدن نخواهم داشت، احساس میکردم که آن سن تمام چیزی است که از زندگی میخواستم .
اما بلعکس آن سنِ شروعِ زندگی پر چالش و پر از التهاباتِ فکری و شکنجه های روحیِ من بود.

بزرگ شده ام ، درس های بسیاری اموختم آری،
اما، دلم برای خودم میسوزد که در نقطه کور ذهنم، همیشه برای ۱۸ سالگی همچون فصل زمستان،
به انتها رسیدن را مُتصور می شدم،
درحالی که همچون فصل بهار، فصل شکفتن ، از نو زاده شدن، فصل تازگی و طراوات و به بلوغ فکری رسیدنِ من بود،
فصل قشنگِ و پر دردسرِ ۲۰ سالگی من.

آری یقین دارم که در انتهای فصلِ ۲۰ سالگی ام همچون ۱۸ سالگی دچار دوگانگی خواهم شد.
لاکن هیچ چیز از زیبایی این مسیر پرماجرا وپر دغدغه نمی کاهد.

حکایت زیستن، با روایت کوتاهی از اندک روزهای سپری شده، نمی تواند به غایت برسد بلکه بسیاری از روایت ها، یا برای همیشه ناگفته باقی می مانند یا شروع نشده، پایان می یابند.

حال آنکه،
ممارستِ پیوسته در تحول سرانجام های ناکام،
می تواند سِیلی از سرآغاز های سرنوشت ساز را برایمان رقم بزند.



زهرا بلام پور |🪶3مهرماه1403

@zahraballampour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
مُوهبت پُختگی

مادری ۸۲ ۸۳ ساله همراه با اهالیِ همسرش در روستایی دور افتاده سُکنا گزیده بود.
هر که او را می دید در صورت ماهش،به گونه ای امید به زیستن موج میزدکه گویا، تا قبل آن، فقط با توهم امید به زندگی آشناپنداری دارد.

او شاهد مرگ و میر و تولد های بسیاری بود در اصل، او نظاره گر، بدایت و نهایت عده ای بیشماری بود.

او با نماد شیرزن، همسری دلسوز و همراه و مادری مهربان، توانمند و دانا شناخته شده بود که به تنهایی بارِ زندگی را به دوش کشیده است.

روزی که دخترش اولین نوه او را به دنیا آورد و نسبتِ مادر بزرگ را به او هدیه داد او خوشحال بود و از شادمانی در پوست خود نمی‌گنجید .
مادر قِصه ما رنج هاو غُصه های فراوانی را
مُتحمل شد، تا آب در دل فرزندانش تکان نخورد،او با مصائب زیادی دست و پنجه نرم کرد تا بتواند نسلی از جنس طلا* از خود باقی بگذارد.
او در سنین جوانی همسرش را با بیماریِ صعب العلاجی از دست داد و دیگر دلش رضا نبود فرد دیگری را برای همسری برگزیند هر چند خود،زنی جوان، زیبا رو وپرشور بود اما از آن پس، این فقدان، او را در کمترین سن به بالاترین سن عقلی رساند که هم برای فرزندانش بزرگی کند هم برای اهالی روستا .
اگرچه امید زندگی اش در جوانی،به دیار باقی شتافت و او را به دل خاک سپرد،
اما امید به زندگی اش ستودنی بود.
او یاد گرفته بود استوار بماند و بخاطر فرزندانش خوب باشد و خوب بماند.


*جنس طلا:استعاره از اینکه فرزندانی همچون طلا در عین ظرافت،با استقامت و مقاوم، در برابر مشکلات زندگی پرورش دهد.

🪶1مهر 1403


@zahraballampour
چه می شود که دوباره یه کتاب، فیلم، سریال را دوباره می خانیم یا می بینیم؟

خود به شخصه معتقدم،که همان یکبار برای نگاه کردن کفایت میکند مخصوصا برای فیلم و سریال.
اما برای کتاب ها دیدگاه دیگری دارم،
و به نظرم، بعضی کتاب ها بعضی جمله ها و کلمات، ارزش چندین بار خواندن دارند که با هر بار خواندن، یک درس جدید و یک نگاه متفاوتی را منعکس می کنند.

حال من با این دیدگاه، تا به این سن هیچ فیلم و سریالی رو دوبار ندیده ام ، دلیلش هم برایم واضح است چون داستانش را به خاطر دارم پس دیگر جذابیتی برایم ندارد.

اما دیروز بعد از مدت ها و در واقع برای اولین بار یک فیلمی که ژانرِ اکشنی داشت را برای بار دوم دیدم اولین بار این فیلم را ۵ سال پیش دیده بودم و در ذهنم هیچ فیلمی نمی تواند سناریوی زیبای این فیلم را برایم کُهنه جلو دهد و همیشه برایم دوست داشتنی است و تنها فیلمی بود که باز هم دلم میخاهد ۵ سال دیگر دوباره به تماشای آن بنشینم.
چرا که از دیدنش هر بار آدرنالینم بالا می رود،
فیلمی که سراسر هیجان است و لحظه ای به تو فرصت نفس کشیدن نمی دهد.

من اتفافا همیشه آدم سرسختی در تصمیمات و انتخاباتم هستم و وقتی میگویم شاید روزی انجامش دهم و شاید هیچ وقت،
حکایت دیروز من بود که طِلسم چندین ساله را شکست.
و از حالا به بعد، شاید دیگر فیلم ها و سریال هاو حتی کتاب هایی که واقعا برایم چیز دیگری هستند و جایگاه خاصی تو ذهن و قلبم دارند را دوباره ببینم وبعد چند سال همچنان برام جذاب و منحصر بفرد باقی بمانند.

🪶31شهریور1403

@zahraballampour
از ایده یابی تا نگارش

تقریبا دغدغه هر روزم ،پیدا کردن یه موضوع برای نوشتن است اما اگر موضوع را پیدا کنم دیگر جملات یکی پشت دیگری به صف میشوند،
به گونه ای که انگشتانم توان همراهی ندارند و طاقتشان طاق میشود چرا که مغزم زنجیر وار
می خواهد تمام حرف هایش را به کُرسی بِنشاند.

اما چه میشود که موضوعی نظرم را جلب می کند،
آیا من تمام وقت به آن موضوع فکر میکنم یا اینکه بصورت رندوم به موضوعی می اندیشدم و شروع می کنم به نوشتن؟

بنظرم باید اول دلیلِ نوشتن را در ذهنمان تجسم کنیم و بدانیم که هدف از نوشتن چیست؟

مثلن، من خودم یک چالش  نوشتن روزانه دارم،
که تا امروز به آن مُتعهد بوده ام .

و بدون توجه به زندگی روزه مره و اتفاق ها و درگیر هایی که کم و بیش، تنهایم نمی گذارند،
یه موضوع را انتخاب میکنم و بدون ترس و با خیالی اسوده شروع میکنم به نوشتن، وقتی می نویسم انگار دیگه ذهنم در این دنیا نیست وغرق در دنیایی نو می شوم که خالق آن با خود، در آن غریبگی می کند.

ولی همه چیز ریشه در قلب نویسنده دارد،
می نویسد و عشق را در کُتب هایش جاری میکند،
می نویسد و حال خوب را بخودش تزریق می کند
می نویسد و وجودش را آکنده از آرامش می سازد،
و می نویسد تا معنای نوشتن را برای خود، تداعی کند.


🪶30شهریور1403

@zahraballampour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
معجزه کتابت

همه ماجرا از روزی شروع شد که دخترک تصمیم داشت تمام آنچه برایش اتفاق می افتد را بنویسد.
تا به قول خودش میراثی گرانبها،
به نسل آینده اش برسد.

او یک روز، خسته از دنیا بود و اینگونه برای آیندگانش نوشت:
دختران و پسران عزیزم میدانم اکنون شما آزرده خاطرید که چرا من برایتان مِلک و طلا و اموالی سودمند بر جای نگذاشته ام و فقط به همین نوشتن بسنده کرده ام.
چرا که، همین کتیبه ها،نجات بخش شما ونشانگرِ راه و رسم زندگی است.
در حالیکه که خودم در ناز و نعمت بزرگ شده ام و رسیدن به هیچ آرمانی،برایم محال نبود،
اما تنها برایتان کتابم را بر جای گذاشته ام که اندک شماری از شما، آن را می خوانید و به سخنانم گوش جان میسپارید.

ماجرا از این قرار است که زندگی پَستی و بلندی هایی دارد و یک روز، من تمام آنچه داشتم را از دست دادم و نمی دانستم که از آن پس، چگونه زندگی کنم!

لای پر قُو زندگی کردن
فرصت استقلال و آزادی را از تو می سِتاند و تو در دام آن اسیر خواهی شد،
و اگر ندانی که چگونه از پس خروارها مشکلات پیش رو، بر بیایی؛
در اوج دارا بودن، دیگر چیزی برای از دست دادن نخواهی داشت.

حرف من این است که تلاش تو در پیِ بدست آوردن ،شیرین و تحسین آمیز است .
لذت بدست آوردن و رنج کشیدن در آن مسیر،
از تمام ابعاد وجودی تو را صیقل خواهد داد،
به گونه ای که الماسی چون صبر و توکل از دل آن بیرون می آید.

حال آنکه این دنیا بقدری کوتاه است،
که بلد بودن میخواهد:
بلد بودن برای صبوری،
برای تلاشی مضائف،
برای خستگی ناپذیری،
برای خندیدن و خنداندن،
برای سیری ناپذیری از محبت کردن و محبت دیدن.


🖤🪶28شهریور ماه1403🤍

@zahraballampour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
پیروز میدان

چند روزی بود که همه اطرافیانم پافشاری میکردند تو باید در این مسابقه شرکت کنی مگر همیشه آرزویش را نداشتی که با پر قدرت ترین پسر خود به جنگ در میدان بروی .

همیشه در مسابقات اسب سواری، فقط تماشاگر بودم همیشه تشویق کننده بودم و از دور با خودم زیر لب زمزمه میکردم برو برو نترس تو میتونی.

انگار تمام حصارها شکسته شده بود دیگه نمیتونستم اینبار هم بخودم حتی نه بگم انگار قرعه به نامم افتاده بود و چاره ای نبود که دلو نزنم به دریا.
فقط ۲۴ ساعت به شروع مسابقه مونده بود
همه داشتن خودشو و اسب هایی که قرار بود باهاشون اسب سواری کنن و اماده میکردن.
یهو به خودم اومد و دیدم ای داد، فقط ۲۰ ساعت دیگه مونده، رفتم تو اصِطَبل و خوش اب و رنگ ترین اسبم و انتخاب کردم رفیق قدیمی ایم اون مثل پسرم میموند بهش گفتم رفیق حاضری بریم تو دل جنگ ، اماده ای باهم بریم، از تو چشماش خوندم اره برو بریم بلند شدم لباس هامو از علف هایی که بهش چسبیده بود تِکوندم ،هنوز دو دل بودم که الان وقتش یا ممکنه جفتمون اسیب ببینیم ,حالا بُرد و باخت و بیخیال.

دودوتا چهارتا کردم و هنوز از اصطبل خارج نشده بودم یهو یکی زد به شونه ام، فکر هر کسی رو کرد جز اونی که پشت سرم بود با حالتی خسته طور و مسخره آمیز گفت مطمئنی میخوای بری تو این مسابقه، سنت زیادی نیست واسه این موضوع،
منم مات و مبهوت فقط داشتم نگاهش میکردم
یهو گفتم نه راستش حرف شما اتفاقا منو مصمم تر کرد ممنونم .دیگه هیچی نشنیدم و زدم بیرون.

و الان فقط ۱۳ ساعت به شروع مسابقه مونده بود
اضطراب پیروز نشدن کل وجودمو گرفته بود
رفتم خونه همینکه رسیدم خونه نفهمیدم کی خوابم برد صبح بیدار شدم و دیدم ای وای من از مسابقه جا موندم ترسان و لرزان با گریه از خواب بیدار شدم خدا روشکر که خواب بود

سریع لباسی پوشیدم و رفتم اصطبل ، اسبم سرحال بود و من از اون سرحال تر، رفتیم تو زمین مسابقه همه خوشحال و عده ای استرس داشتن
خیلی به اطرافم توجه نکردم و فقط دنبالم هدفم بودم <پیروز شدن> .

سه دو یک.... مسابقه شروع شد

هیجان و اضطراب و جو مسابقه همه اش باهم روی دلم سنگینی میکرد ذره ای به انها مجال ندادم
برو حیوون برو تو میتونی رُقبا همه یکی پس از دیگری در رقابت با من بودند در جمع ما ۶ شرکت کننده بودیم و مانع ها بسیار زیاد بود.
و زمان مسابقه تقریبا ۳۰ دقیقه بود
در دقایق اخر ۴ شرکت ۲ تای انها اسیب دیده بودند
و ۲ تای دیگر دیگر توان ادامه دادن نداشتن
ماندیم منو و یک رقیب و لحظات پایانی و نفس گیر.
اما این جو مسموم ، همواره ما رو به هدفمون نزدیکتر میکرد برو حیوون دیگه چیزی نمونده
رقیب من ادم کم سن و سالی بود اسبش هم همینطور، اما اینا هیج کدوم باعث نشدن من از خواستم دست بکشم و همچنان من اولین نفر بودم.
فقط یه دقیقه مونده.
ووو بله سوت پایان مسابقه زده شد
و برنده مسابقه اسب سواری من بودم .
و بالاخره بعد این همه سال به آرزویم رسیده بودم
نمیدانم چه احساسی داشتم اما خستگی را در پاهایم حس نمیکردم از چشمانم خستگی میبارید

ایول بابا، چه اسب خفنی و صدای جیغ و هورای تماشاگرها تقریبا گوشمو کَر کرده بود.
اسبمو بردم به اصطبل که بعد از این همه تشنج و فضای مسموم مسابقه استراحتی کنه .
بهش گفتم دمت گرم پسر مرسی که جا نزدی
تو بهترین رفیق من بودی که مطمئن بودم تا تهش باهام میمونی.


26شهریور1403


@zahraballampour
چشم و دل سیری

خیلی وقت بود که با کسی حرف نزده بود مدام با خودش حرف میزد و میگفت من دیگر توان ادامه دادن ندارم.

آدم بسیار صبوری بود، در واقع در بردباری اسطوره ای بود، آنقدر آدم محکمی بود که گمان نمیکردم روزی،یک حرف آنچنان دلش را بشکند و صبرش  را لبریز کندکه دیگر دل حرف زدن با کسی را نداشته باشد.
همیشه لبخند بر لبانش نقش بسته بود.
در نگاهش دنیا بی ارزش بود،
و از نظرش هیچ چیز در دنیا آنقدری ارزش ندارد که آرامش را برایش قربانی کنیم.

برای من او،یک الگوی تکرار نشدنی بود.
بسیاری از آدم هایی که دیده ام یا درباره آنها شنیدم، آنقدر حرص دنیا را خورده اند که اخرسر،
مرگ زودتر از اهدافشان به استقبالِ آنها امده بود.

انقدر باید در ناخوداگاه خود غنی بود،
که چشممان دیگر زرق و برق دنیا را نبیند
که دلمان برای لذت های زود گذر دنیوی تنگ نشود
وقتی که چشم و دلمان به سیرمونی برسد
آنگاه برایمان فرقی ندارد در کلبه ای زندگی کنیم یا در یک کاخ بزرگ ،
برایمان فرقی ندارد لباس های فاخر برتنمان باشد یا لباس های معمولی.
آنگاه قلب مان با حرف های دو هزاری ترک برنمیدارد،چشمانمان تر نمیشود، معنای غرور تغییر می کند و سرانجام آسوده خاطر،تن به  زندگی خواهیم داد و کمتر غم را مهمان خود می کنیم.


25شهریور 1403
@zahraballampour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
پندهای پایان ناپذیر

●هر گامی که به سمت جلو برمیداری و نشمار،
به این خاطر که اگر کم باشه بیخیال میشی، زیاد باشه دچار توهم پیشرفت زودهنگام خواهی شد،
ولی حتما باید تعداد گام هایی که برمیگردی عقب رو بشماری چون بفعته نزاری اوضاع خرابتر از اینی که هست بشه.
●در میان شلوغی های زندگی:
یادت نرود که مثلثِ نایابی بنام(خدا، خانواده و خودت) تمثیلی ندارد.
یادت نرود که شمع ها سوختن تا پای جان در دل تاریکی را به هرگز نازیستن، ارجعیت می دهند.
یادت نرود که زندگی فرصتِ کوتاهی است که قابلیت بازگشت و تکرار ندارد.
یادت نرود که خط قرمز هایت باید روشنگر، حُدود روابط تو باشد.
یادت نرود که همین لبخند ژکوندت ، غم های ته نشین را می زداید
یادت نرود که زیبایی صُورت، موجب زیبایی سِیرت نمی شود.
یادت نرود که گاهی باید برای کودک درونت، وقت بگذاری
و در آخر یادت نرود هُنر زندگی،در بیخیالی است.

ادیت شده:31شهریور1403

ادامه دارد......


@zahraballampour
More