خوشکده | سارا خوشابی

Channel
Logo of the Telegram channel خوشکده | سارا خوشابی
@sarakhooshabiPromote
103
subscribers
5
photos
26
links
داستان چگونه «بسته‌بندی» می‌شود؟

در قاب‌بندی، روایتی یک یا چند روایت دیگر را دربرمی‌گیرد. روایت قاب زودتر تعریف می‌شود ولی ممکن است روایت اصلی نباشد.

سه رفیق همراه یک سگ در جنگل، دور آتش نشسته‌اند و دست‌هایشان را گرم می‌کنند. یکی از آن‌ها متوجه جای زخم کهنه‌ی دست دوستش می‌شود و او ماجرای حمله‌ی خرس را تعریف می‌کند.

روایت سه رفیق و سگ، روایت قاب است و ممکن است هرکدام از آن‌ها داستانی برای گفتن داشته باشند. اجازه بدهید دست‌زخمی را افشین صدا کنیم. ما می‌دانیم افشین از حمله‌ی خرس نجات یافته است. اما چگونه؟ داستان فقط گفتن نیست. افشین چطور داستانش را می‌گوید؟ تمرکز مطالعات ژرار ژنت نه بر خود قصه، بلکه بر چگونگی گفته شدن آن بوده و روایت قاب و روایت‌های درون‌گذاری‌شده را توضیح داده است.

گاهی می‌خاهیم بدانیم یک داستان چرا گفته می‌شود؟ با بسته‌بندی روایت‌ها می‌توانیم به این پرسش پاسخ دهیم. یا تاثیر این داستان بر دیگران چیست؟ در داستان ما در لحظه‌ی حمله‌ی خرس، سه مرد در دل جنگل چشم می‌دوزند به تاریکی و مردمک چشم‌هایشان گشاد و گوش‌هایشان تیز می‌شود.

اوج این شیوه را در داستان‌های بورخس می‌بینیم. در داستان «مردی در آستانه» بیوی کاسارس که بین دو جنگ در هندوستان کار می‌کرده در جمع دوستانش داستان‌هایی می‌گوید و راوی یکی از آن‌ها را برای ما تعریف می‌کند. البته بورخس به روایت مستقیم از زبان بیوی کاسارس قانع نمی‌شود و بیشتر بین ما و واقعیت فاصله میندازد. اما با گفتن «الله مرا از وسوسه‌ی اضافه کردن جزئیات حوادث یا تشدید... در امان دارد.» در مرز واقعیت نگهمان می‌دارد. همین‌طور با «صحت جغرافیایی جریان‌هایی که نقل می‌کنم، چندان اهمیتی ندارد.».

در یک شهر مسلمان‌نشین مردی اسکاتلندی که برای برقراری نظم فرستاده شده ناپدید می‌شود. بیوی کاسارس، کارآگاه خصوصی (شیوه‌ی روایت بورخس پیچیده است و با اینکه چند بار داستان را خانده‌ام نمی‌توانم صددرصد بگویم کارآگاه خصوصی بیوی کاسارس بود یا خیر) پرونده را پیگیری می‌کند. اما مردم خودشان را بی‌اطلاع نشان می‌دهند. پیرمردی را می‌بیند.

«پیشِ پاهایم، در آستانه، مردی بسیار پیر، مثل شی بی‌حرکت چمباتمه زده بود. قیافه‌ی او را باید توصیف کنم، زیرا که در این داستان نقش اساسی دارد.» کارآگاه از پیرمرد درباره‌ی گلنکیرن، قاضی گمشده می‌پرسد.

بورخس می‌نویسد:
«مسخره است از این مردی سوال کنم که متعلق به دوران دیگری است و برای او زمان حال، چیزی به جز هیاهویی نامفهوم نیست. فکر کردم که این مرد می‌تواند خبرهایی درباره‌ی انقلاب یا اکبر بدهد اما نه درباره‌ی گلنکیرن. چیزی که به من گفت این گمان را تایید کرد.
با کمی تعجب گفت:
- قاضی! یک قاضی که گم شده است و دنبالش می‌گردند. این جریان وقتی اتفاق افتاد که من بچه بودم.»

در ادامه پیرمرد روایت ربودن قاضی رشوه‌گیر، محاکمه و کشتنش با حکم یک دیوانه را تعریف می‌کند. (روایتی دیگر در دل روایت دوم)

در این داستان دیگر به روایت قاب اولی بازنمی‌گردیم. پیتر بری در مقاله‌ی «روایت‌شناسی: نظریه و کاربرد» با استفاده از مطالعات ژرار ژنت، این نوع بسته‌بندی داستان را تک‌فرجامی نامیده است. بسته‌بندی روایت دوم و سوم اما مداخله‌گر است، راوی گهگاه روایت درون‌گذاری‌شده را قطع می‌کند تا به موقعیت توصیف‌شده در روایت قاب بازگردد. نوع دیگر بسته‌بندی دوفرجامی است و در پایان روایت درونی، به وضعیت توصیف‌شده در روایت قاب بازمی‌گردد.
درباره‌ی شرح یک نبرد کافکا - بخش اول

شرح یک نبرد کافکا حدود ساعت دوازده آغاز می‌شود. شخصیت‌ها نام ندارند. مردی در کافه نشسته است و آشنای تازه‌اش به‌سویش می‌آید.

کسی که توی راه‌پله دیده است به او از معشوقه‌اش می‌گوید چون در آن کافه آشنای دیگری ندارد تا از خوشبختیش برایش بگوید. مرد غمگین می‌شود و کار او را ناشایست می‌بیند: «خود شما هم البته اگر این اندازه هیجان‌زده نبودید حس می‌کردید که شایسته نیست با کسی که تنها نشسته است و مشروب می‌خورد، درباره‌ی معشوقه‌ی خود حرف بزنید.» وقتی چند نفر از آقایان به‌سوی آن‌ها می‌آیند مرد و آشنایش تصمیم می‌گیرند به کوه لارنسی بروند.

در راه مرد در ذهن حالات متفاوتی را تجربه می‌کند و هر آن دگرگون می‌شود. آواز آشنا را اهانت می‌بیند: «چرا با من حرف نمی‌زند؟» تصمیم می‌گیرد به خانه برود اما مردد می‌ماند موقع رفتن از آشنایش خداحافظی کند یا نه: «ترسوتر از آن بودم که بدون خداحافظی به راه خود بروم و ضعیف‌تر از آن‌که بتوانم به صدای بلند خداحافظی کنم.»

اما در ادامه وقتی آشنا به او می‌گوید: «آدم عجیبی‌ هستید.» از این‌که به خانه نرفته خوشحال می‌شود. چرا که آشنا در او چیزی دیده که بواقع وجود ندارد. آشنا در نظر مرد ارج و قرب کسی را می‌یابد که او را نزد دیگران بزرگ می‌کند. سپس باهم حرف می‌زنند ولی پس از گفتگویی کوتاه مرد بنظرش می‌رسد آشنایش از قد و قامت بلند او خوشش نمی‌آید.: «از این احتمال چنان رنجیده‌خاطر شدم و سر خماندم که در هر گام دست‌هایم به زانوانم می‌خورد.» آشنا متوجه تغییر حالت مرد می‌شود. اما مرد نفی می‌کند: «من خوب می‌دانم رفتار مودبانه چگونه رفتاری‌ است و به این دلیل با قامت خمیده راه می‌روم.» آشنا پاسخ می‌دهد: «بسیار خوب، هر طور میل شماست.» مرد این بی‌تفاوتی را از خوشبختی او می‌داند.

آشنا در نظر مرد آدم خوشبختی‌ست که عادت دارد هرچه اطرافش می‌گذرد را عادی و طبیعی بینگارد. اگر مرد میان رودخانه بپرد یا از تشنج به خود بپیچد آشنای خوشبخت اعتنا نخواهد کرد. حتا ممکن است مثل یک جانی حرفه‌ای او را بکشد. چون در این شکی نیست که آدم خوشبخت خطرناک است.

مرد از این خیالات وحشت می‌کند و یقین دارد اگر آشنایش قصد کشتنش را کند پاسبانی که جلوی کافه تریا قدم‌زنان پا بر سنگ‌فرش خیابان می‌کشد هم منجی او نخواهد بود.

«اما بعد خیلی زود فهمیدم که چه باید بکنم، زیرا من همیشه به هنگام وقوع رویدادهای وحشتناک ناگهان به شدت قاطع و مصمم می‌شوم. چاره‌ی کار این بود که پا به فرار بگذارم.»

کدام رویداد وحشتناک؟ مرد اوهامش را باور دارد. از یک جمله، کلمه یا آواز مرد آشنا به نتایج دور از ذهن اما قابل باوری می‌رسد.

جادوی نویسنده است که قامت بلند را به اهانت می‌رساند، از بی‌تفاوتی به ویژگی آدم خوشبخت و همان آدم خوشبخت را به یک جانی حرفه‌ای تبدیل می‌کند و قاطع و مصمم تصمیم می‌گیرد از آدمی که چند خط پیش در نظرش ارج و قرب داشت بگریزد.
تهی و خون‌آلود

دو تا از بچه‌ها بهم خوردند و دماغ یکیشان خون آمد. باید زنگ بزنم به خانواده‌اش. نمی‌خاهم دلشان را شور بیندازم ولی خاست من مهم نیست. آن‌ها بهرحال نگران می‌شوند. تصمیم دارم مستقیم و باملایمت بگویم ولی متاسفانه صدای من مثل همیشه خالی از احساس است و شاید از همین تهی بودن است که می‌لرزد. مخصوصن در هجای بلند. صدایم در هجای بلند قطع می‌شود. البته ممکن است شما متوجه قطع شدنش نشوید ولی شک ندارم کلمات آن‌طور که باید به شما نمی‌رسند. مار یا شوش را راحت می‌گویم ولی در یک رای ساده می‌مانم. شاید بهتر است در انتخاب کلماتم بیشتر دقت کنم و آن‌هایی که هجای بلند دارند نگویم. یادم هست وقتی سعید هنگام بیرون آمدن از استخر سر خورد و دندان‌های جلوییش شکستند یاد گرفت کمتر از کلماتی که س دارند استفاده کند. جای سلام درود می‌گفت و متاسفم را با درک می‌کنم جایگزین می‌کرد. حتا پس از اینکه دندانش را درست کرد هم این عادت با او ماند. عادت همین‌طور است. خود من هنوز پس از ده سال که از بارداریم گذشته است شب‌ها غلت نمی‌خورم و برای پهلوبه‌پهلو می‌نشینم که بند ناف دور گردن بچه‌ای که دیگر نیست ‌نپیچد. حالا هم اگر آگاهانه کلمات را انتخاب کنم پس از مدتی شاید دیگر صدایم نلرزد. البته نمی‌دانم کیفیت صدایم قدر سلامت بچه اهمیت دارد یا نه. آن بچه را هم از دست دادم. پس از هفت هفته خونریزی، بافتی خون‌آلود و متراکم اندازه‌ی یک تخم مرغ درشت از بدنم بیرون آمد. بیرون آمد فعل درستی نیست. مخصوصن اگر چیزی که دیدم بچه بوده باشد. هیچی نبود. نمی‌شد فهمید چیست. می‌دانستم بچه اگر هم باشد مرده است یا درست رشد نکرده است. منتظر معجزه نبودم. ولی خونریزی زیادی طول کشیده بود و انکار نمی‌کنم، ته دلم هنوز امید داشتم. احمقانه است. عجز آدم را خرفت می‌کند. برای چیزی که برای اشاره بهش باید مدام بگویم چیزی که ازم بیرون آمد یا بافتی که روی نوار بود، دنبال اسم می‌گشتم. بهش دست نزدم ولی خیلی سنگین بود. ناگهان خالی شدم. پوستم جمع ‌شد. برایش کاری نکردم. دست کم می‌توانستم دفنش کنم. نوار را مثل همیشه لای کاغذش پیچیدم و انداختم دور. هنوز نمی‌دانم چه بود. شبیه سقط‌های دیگر نبود. یک بار بچه را ‌دیدم. اندازه‌ی انگشت کوچکم بود و همه چیز داشت. چسبیده بود به کشاله‌ی رانم. صورتی خیلی خوشرنگ. او را هم خاک نکردم. هنوز اسم هم نداشت. خیلی کوچک بود. ولی این یکی شبیه بچه نبود. شاید کیست، میوم یا همچو چیزی بوده باشد. از پزشکی سر در نمی‌آورم. حالا که فکر می‌کنم بدون هجای بلند حرف زدن غیر ممکن می‌شود. من که اخبار نمی‌گویم. عیبی ندارد صدایم بلرزد یا قطع شود.

#داستان
هشدار محتوای دور از فرهنگ

امروز از آن روزهاست که حوصله‌ی زندگی کردن ندارم و دلم می‌خواهد همین الان بمیرم. خیلی کلافه شده‌ام. به خاطر چوب قارچ‌زده می‌خواهی بمیری؟ بندازش بیرون. سنگین است. زورم نمی‌رسد. پنج سال است جلوی چشمم است. این سنگ‌های روی دیوارهای خانه. قبلن گفته‌ام تکراریست. شما حوصله‌ی دوباره شنیدنش را ندارید من حوصله‌ی دوباره گفتنش را ندارم ولی باید هر روز تحملش کنم. سخت نگیر. نبین. این توصیه‌ها را بگذارید در کوزه. بکار من نمی‌آید. نه انگار خیلی کلافه‌ای. گرسنه هستم. ولی نمی‌دانم چه بخورم که چاقتر نشوم. می‌خواهم صد سال بخوابم. دویست سال. تا روز قیامت می‌خواهم بخوابم. حوصله ندارم. از این جمله‌های کوتاه. از نوشتن. از همه‌اش بیزارم. می‌خواهم انگشت بندازم توی حلقم بالا بیاورم. دارم همین کار را می‌کنم. شما اگر نخواهید احساسات انسانی را بپذیرید هم باز وجود دارند. هستند. ساموئل بکت خواندم دیروز. از همین کسشرجات نوشته بود. داستان نبود. داستان باید حال آدم را خوب کند. مثل خزان خودکامه. رفتم خریدمش. با اسم دیگری. پاییز پدرسالار. روح را جلا می‌دهد. کیف می‌کنم. چه جملاتی. چه روابطی. مارکز چه می‌کند با روح آدم. نابغه. محشر است. هرچه بگویم کم است. دوست دارم صبح تا شب مارکز بخوانم. خب بخوان. نمیر. دست کم به این دلیل احمقانه که چوب قارچ‌زده‌ پنج سال است در حیاط آینه‌ی دق شده نمی‌میری.
گورفام

به رنگ گور. این رنگ چیزی بیشتر از خاصیت ذره‌ای و موجی نور که چشم احساس و پردازش می‌کند است. حس حفره‌ای برای مردن، تنهاییِ محبوس در زمین، لمس سرما با طعم کهنگی و بوی ترس.

گورفام می‌تواند صفت دخلِ دکانی متروک، تاریک و تارعنکبوت‌زده باشد. نگاه مردی متعصب یا کلیشه‌تر، ملال خانه‌ای بی‌گفت‌وگو.

هر چه مرگ‌آفرین است و بی‌نشاط، گورفام است.

گورفام شاید همین چند جمله از شب هول هرمز شهدادی باشد: «در آفتابِ بی‌رنگِ عصرِ امام‌زاده‌ی غبارگرفته مرگ مجسم است. درِ چوبی صحن را که باز می‌کنیم صدای جق‌جق جنبیدن مرگ برمی‌خیزد. زنگوله‌ی خانه‌ی مردگان به صدا درمی‌آید.»
دست نمی‌کشم

از جادوی سینماست که من در جمع مردان سیاه که باحتمال تا کمرشان هستم نشسته‌ام و با آنها کیفور می‌شوم از خطاها و تلاش‌هایشان. زندانی هستند و قرار است نمایش اجرا کنند. نمایش را یکی از خودشان نوشته‌است.

هربار یکی کم می‌آورد دیگری دستش را می‌گیرد. هم‌زمان دارم یادداشت کارگردان را هم می‌خوانم. از اعتماد به روند می‌گوید. من هم می‌خواهم اعتماد کنم. دو قدم مانده به چهل سالگی، وقتی خیال می‌کنم فرصت‌هایم را از دست داده‌ام خودم را نمی‌بازم. اعتماد می‌کنم. عضو یک گروه شده‌ام. هم بی‌نام است هم گم‌نام، اما یک روز اجرای شیرینی خواهد داشت.

پی‌نوشت: فیلم سینگ سینگ ماجرای گروهی از زندانیان است که می‌خواهند نمایشی را به صحنه ببرند.
آخرین خانه

از شیب خاکی بالا رفتم. خانه‌های بعد از ما را بیشتر افغانی‌ها گرفته بودند. آن روز هم یک خانواده‌ی جدید اثاث می‌آوردند. آخرین خانه‌ی پای کوه، مال بهرام بود. اجاقش را گذاشته بود بین سنگ‌ها نان همبرگری می‌پخت. نان‌های گرد، سفید و نرم که رویشان کنجد می‌پاشید. وقتی داغ بودند بویی شبیه بوی پستان مادرها می‌دادند. در فر را باز می‌کرد و نان‌ها را روی قفسه‌ها می‌چید. از وقتی آفتاب می‌آمد وسط آسمان تا وقتی برود پشت کوه، روی اجاق گوشتِ خون‌دار جلزولز می‌کرد.
بهرام کند راه می‌رفت. حرف نمی‌زد. بدون اینکه سرش را پایین بیاورد یا نگاهم کند یکی از ساندویچ‌های روی قفسه را برداشت و دستش را آویزان کرد طوری که فکر کردم برای من است. ساندویچ را برای من نگه داشته تا بگیرم. از نان نرم بین انگشت‌های سنگیش بخار بلند می‌شد. از لای نان سس شیری بیرون می‌ریخت. سرم را زیر دستش خم کردم و سس را لیس زدم. ساندویچ را ول کرد. گاز زدم. به خودم آمدم دیدم نصفش را خورده‌ام. کیسه‌ام را از جیبم درآوردم و ساندویچ نیم‌خورده را پیچیدم. یکی هم برای ناصر برداشتم. یک ساعت دیگر از سر کار می‌آمد و غذا می‌خاست.
پول را در کیف ورنی کهنه‌ای که خودم برایش آورده بودم و به سنگ‌ها آویزان کرده بودم تا دخلش را جمع کند انداختم. پشت به من تکه‌های گوشت را این‌رو آن‌رو می‌کرد. هر روز بلندتر و سخت‌تر می‌شد. بوی زباله می‌داد. دلم می‌خاست او را ببرم حمام و حسابی پشتش را کیسه بکشم. پاشنه‌های ترک‌خورده‌اش را که از دمپایی بیرون زده بود سنگ پا بکشم.
چاقو را حساب‌شده به سنگی کشید و گوجه‌ها را لایه‌لایه خرد کرد. به او نزدیک شدم. خیال کردم ترسید چون ناگهان بطرفم برگشت. من را روی سنگ‌ها خم کرد. لباسم را بالا زد و پشتم را معاینه کرد. او را ترسانده بودم. لعنت به من. مرد بیچاره فقط ساندویچش را درست می‌کرد. حقم بود سرم را به سنگ فشار دهد یک تکه از پهلویم را ببرد و بیندازد روی اجاق. تکه‌تکه سرخم کند و سرم را آش‌ولاش بیندازد پشت کوه. صورتش را پشتم حس می‌کردم. لباسم را بالا نگه داشته بود و تنم را بو می‌کرد.
- دنبال چی می‌گردی؟
- کنجد.
کنجد... کنجد... انتظار هر صدایی را داشتم جز این. جز این صدای داغ و برّا. دستش را روی تنم می‌کشید. از پس گردنم، گُرده‌ام، کمرم. می‌شنیدم پوستم می‌خراشد. نمی‌خاستم او را بیازارم یا سر از کارش دربیارم. کیسه‌ی توی دستم را باز کردم و کنجدها را از روی نان کندم.
- بیا. اینجان.
- نه اینا رو خودم ریختم. یکی از کنجدام برمی‌داره. امروز روز سومه. بیا.
استخان کتفم را بین انگشت‌های سنگیش گرفت. همان‌قدر نرم که نان‌ها را می‌گرفت. دردم نیامد. می‌خاستم سرم را روی دستش خم کنم و بخابم. ظرف کنجدها را نشانم داد.
- من هرروز یه پیمونه برمی‌دارم و علامت می‌زنم. سه روزه کنجد پایین‌تر از علامت منه.
- کار مورچه‌هاست.
- ازشون بدم میاد. گازم می‌گیرن.
- چون بو می‌دی. بیا بریم خونه‌ی ما بشورمت.
راه افتادیم. بهرام هر لحظه بلندتر و سخت‌تر می‌شد. می‌ترسیدم دور از خانه بمیرد. پاهایش را با آهنگی سنگین روی خاک می‌کشید. به خانه‌ی تازه‌واردها رسیدیم. همه‌ی اثاثشان را برده بودند تو جز یک لنگه دمپایی سرخابی. بهرام دمپایی را تا دم خانه‌شان برد.
- فاطمه بیا اینم بگیر.
به خانه رسیدیم. بهرام خم شد، جمع شد تا از در تو بیاید. دیر دیدم. کفش‌های ناصر را دیر دیدم. یا زود آمده بود. هول شدم. خاستم بهرام را بیرون کنم. دیر بود. بهرام بین من و ناصر ایستاد. فهمیدم نترسیده است. تکان نمی‌خورد.
- بهرام می‌خاست بره حموم. من گفتم بیاد اینجا.
در دورترین خیالاتم هم فکر نمی‌کردم بهرام اسمم را بداند: «نه من نگفتم می‌خام برم حموم. مهین پیشنهاد داد. گفت بیا بشورمت منم گفتم باشه.»
ناصر ریشش را خاراند. آرزو کردم کاش از خشم باشد. شوک نباشد. حواسش جمع باشد. عقل توی سرش باشد.
- اسمتم می‌دونه.
- اسم همه رو می‌دونه. همون افغانیا که تازه اومدن. اسم دختر اونارم می‌دونست.
- یعنی این عقب‌مونده علم غیب داره؟
- چون آخرین خونه مال منه عقب‌موندم؟
- نخیر. چون نمی‌دونی نباید بیای خونه‌ی زن شوهردار. حالا که اومدی بیا برو حموم.
حمام را گرم کردم تا بخار پوستش را نرم کند. توی فکرم بود پاهایش را نیم ساعت در لگن آب داغ بگذارم و بعد از حمام پوستش را چرب کنم. بهرام آمد. قطره‌های عرق روی پوستش سُر می‌خوردند. ناصر صندلیش را گذاشت جلوی در حمام.
- درو نبند.
- اینجوری حموم گرم نمی‌شه.
ساندویچش را گاز زد: «معطل نکن.»
نوشتن برای کندوکاو بدحالی

بی‌قرار بودم. نمی‌دونستم چمه ولی می‌دونستم یه مرگیم هست. وول‌ووله افتاده بود به جونم. یه اضطراب فلج‌کننده. انگار یه چیزی داشت تموم می‌شد. یه کاری نکرده بودم. ولی چی؟

از آزارنده‌ها نوشتم. کارای عقب‌مونده. باید می‌فهمیدم چرا اینجوری شدم. وسط نوشتن یادم اومد قبلن با بعضی قرصا اینجوری می‌شدم. بیشتر نوشتم. یافتم. دیروز حالت تهوع داشتم و متوکلوپرامید خوردم. عوارضش رو سرچ کردم: «عوارض ناخواستهٔ دارویی رایج مرتبط با مصرف متوکلوپرامید شامل بی‌قراری حرکتی و دیستونی کانونی است.» خسته نباشید!

«متوکلوپرامید گیرنده‌های دوپامین را در سیستم عصبی مرکزی، مسدود می‌کند.»

اطلاعات پزشکیم صفره ولی فک کنم بی‌قراریم از همینه. همیشه فقر دوپامین دارم. با این قرص بدتر هم شده. خوشبختانه سم موندگار نیست.

بدم نشد. یاد گرفتم هر قرصی می‌خام بخورم عوارضش رو سرچ کنم. ازین گذشته تو بدحالی نوشتم که روزم از دست نره.
من کی هستم

دیروز شیک انبه رو برگردوندم. سالندار اومد دلیلش رو پرسید. گفتم: «چون انبه نداشت.» در جواب «همه‌ی شیکا رو با بستنی درست می‌کنن» مِنو رو نشونش دادم. نوشته بود: «بستنی، انبه، شیر.» گفتم: «حساب می‌کنم ولی مجبور نیستم بخورم.»

وقتی اومدم خونه حس «نکنه دلخور شده» یا «نکنه کارم بد بوده» داشتم. وقتی خاستم فیلم کارگاه رو بفرستم دیدم صحبتمون اتفاقی ضبط شده. فرصت خوبی بود تا برخوردم رو مرور کنم.

نمی‌تونم بگم همون‌قدر ملایم که فکر می‌کردم گفتم. ولی طلبکارانه یا خشن هم نبود.

«من» از نگاه خودم با چیزی که بقیه می‌بینن متفاوته. نمی‌دونم کدومشون هستم. چون بقیه هم یه نگاه ندارن. مطمئنم هیچکس من رو اون‌طور که حمید یا مامان یا بابام یا هرکدوم از بچه‌هام می‌بینن نمی‌بینه. نمی‌تونم همه‌ی این‌ها باشم ولی هستم.
فهم داستان

امتیاز داستان‌خوانی در کارگاه، تماشای مخاطب است. واکنش به جمله‌ها، گیجی شنونده پس از پایان، انتظاری که برآورده نشده است، چفت و بست و کل منسجمی که شکل نگرفته است.

ممکن است به این نتیجه برسیم که داستانِ شنیدنی باید روشن‌ باشد. اما آیا چون شنونده نمی‌تواند چندبار یک جمله را بخواند یا کم‌خوان است باید ساختارمند بنویسیم؟ تا در پایان تکه‌های پازلیِ متن را کنار هم بچیند و آسوده‌خاطر از قطعیتی که بچنگ آورده کیف کند؟

من با تسلط هدف فهم بر متن موافق نیستم. در آگهی رضایتِ مخاطب بُرد بحساب می‌آید. اما داستان بسته‌ای رمزگذاری‌شده نیست. قصد ندارم خواننده را نادیده بگیرم، او در تولید متن و معنا مشارکت دارد.

حتا با تقلیل داستان به کلی قابل فهم با بریدن دست و پایش و گیر انداختن کلمات در چارچوبِ وضوح، نمی‌توانیم همه را به سرخوشیِ فهم برسانیم. دایره‌ی فهم آدم‌ گاهی اشتراکی با دایره‌ی دیگری ندارد. اما می‌توانیم با تکنیک‌های رسانه‌ای، وهمِ فهم و توافق بسازیم.

و شگفت این که داستان می‌تواند از فهمِ نویسنده بیرون بزند.
مادر پسرش را شناخت و بغلش کرد. حالش که جا آمد ماجرای گم شدن سروش و نابود شدن زندگیش را تعریف کرد. بچه‌دزدها سروش را به صاحب بزرگترین کارخانه‌ی درِ نوشابه‌سازی شمال کشور فروخته بودند و حالا او صاحب بزرگترین کارخانه‌ی درِ نوشابه‌سازی شمال کشور شده بود و مادرش را هم با خودش برد تا مادر صاحب بزرگترین کارخانه‌ی درِ نوشابه‌سازی شمال کشور شود.
گنج سروش

شماره‌ی شرکت خدمات نظافت منزل، راه‌پله، محل کار
- نیروهاتون بیمه دارن؟
- بیمه‌دار هم داریم.
- قیمتش فرق داره؟
- نه فقط هزینه‌ی بیمه از صاحب‌خونه دریافت می‌شه.
- من مستاجرم.
- ان‌شالله خونه‌دار شین.
- قسمت همه. این خانمی که فرستادین افتاده تو حیاط پا نمی‌شه. داره ناله نفرین می‌کنه.
- پس رضایت ندارین از کارش؟
- خدا راضی باشه. نشسته داره برگ خشکا رو می‌ریزه رو سرش می‌گه بختت سیاه زن.
- یکم زود برگاتون نریخته؟
- آلبالو دو تا تنه داره. یکیش چند وقت پیش یه صمغی ازش درومد. بعدش همه‌ی برگاش زرد شد ریخت. حالام خشک شده. نمی‌دونم چیکارش کنم. گذاشتم وقتی خونه روبازسازی کردیم اونم از ته بزنیم. الان من بخام اینو ببُرم بعد چجوری ببَرمش تا سر کوچه که شهرداری جمعش کنه.
- نیروی ما می‌بره اگه هزینه‌ش رو بدین.
- به خودش بدم؟
- شماره کارت رو براتون اس ام اس کردم.
- خب من یکم بیشتر می‌زنم بگین خودش ببُره. دوتام ماهی تو یخچاله دیشب حمید از شموشک گرفته بگین اونارم تمیز کنه.
- دعوا رو هم دیده؟
- نه عکس پسره رو نشونم داد. می‌گفت پونزده سالش بوده ولی بنظر من بیشتر می‌خورد.
- خدا بیامرزدش.
- درست توضیح نمی‌ده که. می‌گم چطور زود مرده می‌گه شاهرگش رو زده.
- اورژانس دیر اومده لابد.
- منم همینو می‌گم. پس من زودتر زنگ بزنم اورژانس بیاد این خانم خیلی ناله می‌کنه. یهو دیرمیان می‌میره.
یک یک پنج
- تروخدا زود بیاین.
- آرامش خودتون رو حفظ کنین.
- من آرومم.
- فامیلی شریفتون؟
- فامیلی من یا مصدوم؟
- مصدوم.
- نمی‌دونم نپرسیدم. اتفاقن توی یادداشت روزانم هم نوشتم که چه بد شد اسمش رو نپرسیدم و براش ارزش قائل نشدم. شایدم یادم رفت ولی فک کنم اهمیت نداشت برام. کاری بودنش مهم بود که از حق نگذریم تا قبل افتادنش خوب بود.
- از چه ارتفاعی افتاد؟
- اجازه بدین... خانم یکم اونورتر ناله کن... یک و بیست و دو.
- عجله نکنین ما اپراتور زیاد داریم. لطفن با دقت اندازه بگیرین. صفر متر رو بذارین روی لبه‌ای که ازش سقوط کردن و دقت کنین متر با دیوار موازی باشه.
- چرا؟
- اگه متر رو کج بگیرین بیشتر نشون می‌ده.
- خب من متر رو قائم بر زمین گذاشتم.
- زمین شیب داره.
- دیوار که شیبش بیشتره.
- به من اعتماد کنین خانم محترم که اسمتون رو هم هنوز نگفتین.
- اسم من واسه شما مهمه؟ یعنی باور کنم از شمارم کد ملیم رو درنیاوردین؟ شما الان همه چی رو در مورد من می‌دونین.
- برای این که به مصدومتون کمک کنین لازمه آرامشتون رو حفظ کنین.
- من آرومم.
- شما رو به بخش مشاوره رواندرمانی وصل می‌کنم... لطفن منتظر بمانید. شما، اولین، نفر در صف انتظار هستید. برای حفظ حریم شخصی شما هیچ‌یک از مکالمات ضبط نمی‌شود. سخت‌کوش هستم در خدمتم.
- خوشبحالتون من خیلی پشتکارم کمه. همش اهمالکاری می‌کنم.
- شما هر روز صبح یک پومودورو آزادنویسی کن. ذهنت باز می‌شه.
- آخه من باید درس بخونم. اتفاقن به نوشتن هم علاقه دارم ولی الان اولویتم درسه.
- نوشتن رقیب درس خوندن نیست. با نوشتن ذهنتون باز می‌شه.
- اینو یه بار گفتین.
- ولی شما نشنیدین.
- اگه نشنیدم چطور فهمیدم تکراریه؟ شما از کجا می‌دونین من آزادنویسی می‌کنم و به نوشتن علاقه دارم؟
- خودتون گفتین.
- شما رباتین؟
- نه من سخت‌کوش هستم.
- رباتی. همه‌ی اطلاعات منو از شمارم پیدا کردی.
- برای شنبه ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه براتون وقت مشاوره‌ی حضوری می‌ذارم. لطفن چهارصد و پنجاه هزار تومن به شماره کارتی که براتون ارسال می‌شه واریز کنین و عکسش رو برام در ایتا یا روبیکا یا بله یا شاد بفرستین.
- چهارصد و پنجاه واسه چند ساعت؟
- چهل و پنج دقیقه.
- اینو باید به بچه‌هام بگم که انگیزه بگیرن درس بخونن. این بنده خدا که افتاده تو حیاط از نه صبح تا چهار بعدازظهر قرار بود کار کنه چهارصد و پنجاه بگیره. امنیت جانی هم نداره.
- به بچه‌هاتون بگین آزادنویسی کنن تا ذهنشون باز شه.
- یه وقتم واسه اونا بذار پس.
- همسرتون نمی‌خاد؟
- نه اون آزادنویسی نمی‌کنه. می‌ره ماهیگیری.
- پس یک و سیصد و پنجاه بزنین لطفن.
- رمز دوم برام نمیاد. خوب شد یادم انداختی باید برم از خودپرداز سر کوچه پول شرکت خدمات نظافتم بزنم.
رفتم سر کوچه تا از خودپرداز پول شرکت و پول مرکز مشاوره را کارت به کارت کنم که آن اتفاق افتاد. سروش هم‌بازی بچگیم را بعد از سی سال دیدم. هنوز وقتی می‌خندید چشم‌هایش هم می‌خندیدند. چون مادرهایمان به هردوی ما شیر داده بودند و پدرهایمان هم راضی بودند خاهربرادر بودیم. بغلش کردم. بوی کودکی را در آغوش کشیدم. دست هم را گرفتیم و تا خانه «ما دو تا دخترخاله می‌رویم خونه‌ی خاله می‌خوریم چلوکباب می‌بریم تو رختخاب» خاندیم. وقتی در حیاط را باز کردم نیروی شرکت خدمات نظافت که اسمش را نپرسیده بودم هنوز روی زمین افتاده بود. آن دو بهم خیره شدند. خون خون را می‌کشد.
گل یا پوچ

مشتش را باز کرد پرنده پرید. آبی بود. زمین را در بال‌هایش جا داد. می‌خندیدیم. یک نفر دو نفر هرچه انسان بود ریخت. من بودم او، زمین و پرنده. پرسیدم می‌افتیم؟ ترسید. دستش را گرفتم. لبش را بوسیدم. پرنده‌ی آبی زمین را در مداری نو رها کرد. اقیانوس یخ کرد. مشتم را باز کردم. خورشید پرید. زرد بود. زمین گرم شد.
زنده باد آسفالت

به آخر خط رسیده‌ام اما از راه مانده است. کوله سنگین روی دوشم، ظرف گوشت موادزده دست راستم، کیسه‌ی نان و میوه دست دیگرم. سربالایی با شیب هشتاد و نه و نه‌دهم درجه. قلبم بیشتر بار در دقیقه می‌زند. بابا بطرفم می‌دود و بارم را می‌گیرد. کلبه خیلی دور است‌. زمین سنگلاخ. می‌خواهم بنشینم و زار بزنم. رنگ‌ جنگل در سرم تکرار می‌شود. دقت دارم در لبم نگویم. قلوه‌سنگ‌های زیر پایم بقطر زمین، درخت‌ها به بلندای علف، گلویم بن‌بست. با هر گام پایم در زمین فرو می‌رود. به مرکز زمین رسیده‌ام. کلبه در پشت حرارت می‌رقصد. حالم را می‌پرسند. بی‌صدا پلک می‌زنم. رسیده‌ام و قلبم کمتر می‌زند.
دختری که سرکش‌ها را نمی‌دید

بچه‌ها رو گذاشتیم کلاس زبان و رفتیم پاتوقمون. پرسنل کافه از یکشنبه تا سه‌شنبه دگرگون شده بود. دختر ناز چترین‌مو که همیشه سفارشمون رو می‌گرفت و آخرین بار از تتوم تعریف کرده بود نیومد و جاش یه دختر کلُفت اومد. از همون ب بسم‌الله سر ناسازگاری داشت. گفتم: «انبه‌گلاسه دارین؟» گفت: «بصبر!» چشام گرد شد‌. من و حمید همو نگاه می‌کردیم. خندمو انداختم تو ابروهام. گفت: «هرچی اونجا نوشته‌ست دگه.» بلد نبود با تبلتش کار کنه‌: «یه موزکلاسه، دگه؟» باتحکم گفتم: «انبه.» که خودشو جمع کنه‌. بعدش هول کرد. گیج‌تر شد. حس می‌کردم مونده تو وضعی که بلدش نیست. گفت: «بصبرین.» شاید جمعش کرد که احترام بذاره. دلم نسوخت. من کم دلم می‌سوزه. ولی خندیدم. بدبختی حمیدم شکلات‌گلاسه می‌خواست و دختره سرکشش رو نمی‌دید.
رفتنی دیدم صاب‌کافه داره باش لاس می‌زنه. حمید گفت: «نه فکرشم نکن.» منم چون حرف‌گوش‌کنم فکرشو نکردم. دیدم داره به یکی می‌گه شما برین من تشریف میارم.
کاش شاعر همسایه دروغ می‌گفت

دیشب چشم‌به‌راهت بودم
امروز منتظرم
فردا هنوز امید خاهم داشت

پنج روز درگیر نوشتن سه خط شعرم برای تمرین دوره‌ی شعر. از کلاس ادبیات مدرسه در خاطرم مانده شعر باید بجوشد، خانم معلم چاق بود و بوی آشپزخانه می‌داد. (این‌ها را بیشتر برای توصیف و کمتر برای شخصیت‌پردازی می‌گویم.) اسمش یادم نمانده. کوششی‌ها را تحقیر می‌کرد. امروز می‌دانم شعر و داستان وحی نیستند و هنرمند برگزیده نیست. شاید هیچ‌وقت شاعر نشوم ولی کلمه بازی کیف می‌دهد.

شما که رفتی
زمستان سوزان شد
اجاق خالی

انگار برای گازِ شهری نوشته‌ام. چینش شاعرانه‌ی واژه‌ها، چیزی بیشتر از واژه و شاعرانگی می‌خاهد.

شاعرِ همسایه تو را خاب دیده
که لبت به میمِ دوستت دارمی رسیده است
هیچ نفهمیدم
کاش شاعرِ همسایه داستان می‌نوشت
راهکار عملی برای رهایی از کابوس

روانشناس نبود ولی گفت فروید گفته برای رهایی از ترس‌ها باید با آن‌ها روبرو شد. مطمئن نیستم فروید این حرف را زده باشد. من از فروید خانده‌ام و یادم هست کلاغ سیاه در خابِ زن‌ها نشانه‌ی امیال سرکوب‌شده‌شان بود و آن‌ها را بیمار می‌کرد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت خاب کلاغ دیده باشم. من دو تا کابوس تکراری داشتم که یکی را خیلی وقت است دیگر نمی‌بینم.

خابم را برای دوست عوضیم تعریف کردم. عوضی بود ولی در حق من خوبی کرد و از آن کابوس تکراری نجاتم داد. حتمن من هم خوبیش را به روش خودم جبران کرده‌ام. برایش تعریف کردم خاب می‌بینم کوتوله‌هایی که تعدادشان را نمی‌دانستم، چون توی خاب وسواس شمارشم فعال نبود تا همه چیز را بشمرم، آلت‌های بزرگ، خیلی بزرگتر از خودشان را توی دستشان گرفته‌اند، می‌خندند و از من که مثل گالیور به زمین بسته شده‌ام بالا می‌کشند و آبشان را، لیز و چندش‌آور همه جایم می‌ریزند. وقتی بیدار می‌شدم توی دهنم لیز بود و بوی وایتکس می‌داد. لپتاپش را آورد و کابوسم را نشانم داد. یک کارتن خیلی قدیمی بود. بنظرم وقتی بچه بودم این کارتن را ناخاسته یا از سر کنجکاوی بچگانه دیده بودم. البته بعید است چون اینترنت نداشتیم و بچه‌های سربراهی بودیم. ولی تقریبن غیرممکن است کسی کابوس من را دیده باشد و کارتنش کرده باشد. کاملن شبیه هم بودند و تنها فرقشان دختر بسته شده بود که در خابم خودم را جایش می‌دیدم.

اگر منطقی نگاه کنیم یکی از این‌ها از روی آن یکی ساخته شده است. یا همه‌ی آدم‌ها یا دست‌کم دخترها این خاب را می‌بینند و سازنده‌ی آن کارتن هم کابوسش را ساخته بود.

کار دیگری نکردیم. همین که کارتن را دوباره دیدم دیگر خابش را ندیدم. حدس می‌زنم ناخودآگاهم که تا آن روز به خلاقیتش می‌بالیده مثل آدم‌هایی که لو می‌روند رویش سیاه شده و خودش را گم‌وگور کرده است.

شاید بشود این راه حل را برای خلاصی از همه‌ی کابوس‌ها استفاده کرد و برایشان انیمیشن قدیمی ساخت. کمی گران تمام می‌شود ولی ارزشش را دارد. بخصوص که کابوس دیگرم کم‌خرج هم هست.
رنج دیگری

کارکرد مغز من تک نیست ولی عادی هم نیست. هنگامی که می‌رنجم آزارنده را هدف می‌گیرم. از او بیزار می‌شوم. هر که باشد.

از من که با رنجِ خودی کج‌گونه کنار می‌آیم انتظار نداشته باشید برای دیگری رنج بکشم.

اینجور وقت‌ها می‌خاهم بیاد بیاورم فرد رنجور در شرایط هم‌آنی برای من چه کرد؟ چیزی یادم نمی‌آید.

از این گذشته اندوه سودبخش نیست. من مدت‌هاست از زیان می‌پرهیزم.
آغاز دوره‌ی شعر

در اولین جلسه‌ی دوره‌ی شعر جدول‌بازی را شناختیم و دست برخی شعرا برایمان رو شد. جابجایی کلماتی از سطرها به سطور خلاقانه‌ای می‌رسد که تصادفی شیرین می‌شوند.

جدول این باشد:
یک راه برای رسیدن به پیروزی داریم.
دو ماه پیش از فروردین بهمن است.
سه جرعه آب نوشیدم.
چهار بار سلام کردم و پاسخی نشنیدم
پنج روز تا انقلاب فرصت داشتیم.

نتیجه‌ی جابجایی هم این:
یک جرعه پیروزی نوشیدم.
دو ماه به آب سلام کردم.
سه روز تا فروردین پاسخی نشنیدم.
چهارراهِ رسیدن، پیش از بهمن است.
پنج بار تا انقلاب آب نوشیدم.

خردگریز است. ولی گاهی آفرینش از تصادف می‌گذرد. گاهی نه.

سوگند
به جرعه‌ای آبشار
به سادگی صبح اول فروردین
از من تا پایان سال یک انقلاب مانده است.
رنجر یا درس زندگی

اولین بار هیجان‌زده سوار رنجر شدم. ولی همین که نشستم و پاهام به جاپاییش نرسید با یه حساب سرانگشتی مطمئن شدم وقتی رنجر واژگون شه میفتم. پهنام از فاصله‌ی دوتا میله‌ای که از روی شونم پایین اومده بود کمتر بود. محکم بغلشون کردم ولی دستام بهم نمی‌رسید.

سیاوش کنارم بود. به همه گفته من دلداریش دادم ولی من یادم نمیاد. التماس می‌کردم نگهش دارن. رنجر راه افتاد. باز مطمئن بودم نگهش می‌دارن. چطور ممکن بود حالم رو ببینن و نفهمن دارم سکته می‌کنم.
تا برگشت.
نیفتادم.
و
فهمیدم قرار نیست بیفتم.
جیغِ التماسم شد هیجان و سرخوشی. ادامه‌ش شیرین بود. آخرش هیجانزده پیاده شدم.

نتیجه‌ی اخلاقی این که اگر قدبلند نیستین دست کم شجاع باشین. و هیچ‌وقت از چیزی مطمئن نباشین.
More