سطرها|مریم عبداللهی

Channel
Logo of the Telegram channel سطرها|مریم عبداللهی
@Maryam_abdollahi_amPromote
111
subscribers
30
photos
1
video
32
links
می‌نویسم تا به خودشناسی برسم. وب‌گاهِ من: Maryam-abdollahi.ir
بهانه‌ها

چند روزی است که خوابم نسبت به دو سال اخیر کیفیت بهتری دارد. ستیا، دخترم که تا چند روز قبل به خاطر شیر خوردن و پستونک، شب‌ها گاهی ده‌ها بار بیدار می‌شد، باعث شده بود صبح‌ها له و خسته باشم حتا گاهی فکر می‌کردم اگر نخوابم سنگین‌ترم.

به همین دلیل یا فکر می‌کنم بهتر است بگویم به همین بهانه، نمی‌توانستم سحرخیز باشم یا به خواندن کتاب و تولید محتوا و نوشتن برسم. همیشه هم به خودم حق می‌دادم که کودک شیرخوار دارم. این بهانه‌ی کیفیت خواب افتضاحم، همه‌جا و همه‌وقت به کمکم می‌آمد.

دیروز بحث درباره‌ی برنامه‌ریزی و نوشتن گاه‌شمار روزانه در وبینار نویسنده‌ساز شد. یکی از همسفران دغدغه‌ی مادر بودنش را مطرح کرد. حرف‌های استاد را حسابی قبول داشتم و پذیرفتم چون این دغدغه شامل حال من هم می‌شد. درست است که بچه‌ی کوچک داشتن سخت است و دغدغه‌های خاص خودش را دارد اما نمی‌شود آن را بهانه‌ی نرسیدن به کارهای دیگر کرد.

زمانی که مجرد بودم هم به خیلی از کارهایم نمی‌رسیدم و همیشه منتظر بودم تا فارغ‌التحصیل شوم، تا امتحاناتم تمام شود، تا از پایان‌نامه‌ام دفاع کنم، تا از سفر برگردم، تا مریضی‌ام تمام شود و هزاران بهانه‌ی دیگر و الان که دو فرزند دارم به اندازه‌ی آن روزهای مجردی و بی‌فرزندی به کارهایی که می‌خواهم نمی‌رسم.

همه‌ی ما ریز و درشت دغدغه داریم. باید بهانه‌ها را کنار بگذاریم و با برنامه‌ریزی و نظم دادن به ساعتهای روزمان به کارهایی که به رشدمان کمک می‌کند برسیم. این گاه‌شمار کمک می‌کند تا روزها و ساعتها و دقیقه‌های عمرمان را قشنگ‌تر و مفیدتر زندگی کنیم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
ذهن بی‌پرسش من

از وقتی وبینار نویسنده‌ساز با ساعت متفاوت از قبل شروع شد، فرصت بهتری پیدا کردم تا در این وبینارهای قشنگ و مفید شرکت کنم. همیشه هم با این ذهنیت وارد می‌شدم که از سوالات دوستان بشنوم و از حرف‌های استاد کلانتری بهره ببرم. البته وقتی در این وبینارها بودم به این فکر می‌کردم که چرا هیچ سوالی به ذهن من نمی‌رسد. در مدرسه هم چنین بود همیشه متعجب بودم که چقدر ذهن دوستانم پر از سوال است و من هیچ سوالی ندارم. تازه خوشحال هم بودم که چقدر خوب است که من هیچ سوالی ندارم. البته منظورم سوال‌های خوب است سوال‌های چالش‌برانگیز نه سوال‌های ساده. اما بعدها متوجه شدم که برعکس چقدر افتضاح است که هیچ سوالی ندارم. اینکه ذهن پرسشگری ندارم و این اصلن خوب نیست، اینکه تفکر نقادانه ندارم، اینکه همه چیز را می‌پذیرم حتا اگر در مقام پایین‌تر باشم حتا زمانی که کتاب یا فیلم هم می‌بینم. فکر می‌کنم همه چیز مثبت و خوب و قشنگ است. اینکه گاهی با همه چیز سازش دارم این خوب نیست اینکه وقتی فیلم یا کتاب قشنگی را می‌بینم یا می‌خوانم و هیچ نقدی ندارم هیچ نقطه‌ی منفی‌ای را بلد نیستم از آن بیرون بکشم خوب نیست.

نمی‌خواهم خودم را سیبل هدف قرار دهم ولی برای اینکه یاد بگیرم باید ناتوانی‌ام را ببینم. باید ناتوانی‌ام را به رخ بکشم. گاهی باید تو ذوق خودم بزنم، گاهی باید به خودم نهیب بزنم، شاید تلنگری باشد برای حرکت برای تقویت مهارت پرسشگر بودن و تفکر نقاد داشتن.
امروز از صبح که بیدار شدم به حرف استاد فکر کردم اینکه چه پرسشی را می‌توانم با خودم به وبینار ببرم لیستی از سوال‌هایی که ذهنم در این راه درگیرشان است نوشتم.
چگونه با برقرار کردن ارتباط با دوستان همسفر در راه نوشتن می‌توانم چالشی برای هدف‌گذاری، برای تولید محتوا در رسانه‌های شخصی‌مان راه بیندازیم؟

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
اولین پاییز بعد از استعفا

دیروز بعد از چند ماه در مسیر اداره قرار گرفتم. اداره‌ای که بعد از سیزده سال کارمندی از آن استعفا دادم. طبق عادت، قبل از راه افتادن که همیشه پادکست یا یکی از دوره‌های آنلاینم را در ضبط ماشین پلی می کردم و راهی می‌شدم، دیروز هم طبق روال، جلسه‌ی دوم نقد کتاب را گذاشتم. چقدر این دوره برای من خوب و ارزشمند بود.

دلم برای این مسیر و اداره تنگ شده‌بود. به سال‌های قبل که نگاه کردم از ته قلبم خوشحال و شاکر و مطمئن بودم که استعفا دادم. گاهی که دلم می‌گیرد یا از کارهای خانه و بچه‌ها خسته می‌شوم از خودم می‌پرسم، آیا کار درستی را انجام دادم، آیا دوست داشتم هنوز هم کارمند بودم، جوابم همیشه منفی است نمی‌خواهم نقاب بزنم نمی‌خواهم بگویم همه چیز آن طور که فکر می‌کردم پیش می‌رود هنوز هم دیگران می‌پرسند آیا پشیمان نشدی و من هربار می‌گویم نه و این جواب نه را همیشه به خودم هم می‌دهم.

با تمام سختی‌ها، شیرینی‌ها و دغدغه‌هایی که دارم باز هم می‌دانم که پشیمان نیستم. البته که آدمِ کارهای روزمره نیستم، خیلی دوست دارم بعد از چند سال که دخترانم بزرگتر شدند کسب و کاری را در جهت علاقه‌مندی‌هایم یا فعالیت‌های اینستاگرامم ادامه دهم اما الان در کنار دخترانم سعی می‌کنم به چند عادت‌های کوچکی که من را به هدف بزرگ و قشنگم می‌رساند پایبند باشم.

منتشر کردن یادداشت روزانه در کانال تلگرام، خواندن بیست صفحه کتاب در هروز، و در کنار این دو عادت کوچک و در کنار کارهای دیگرم، دوره‌های آنلاین مدرسه نویسندگی را دنبال کنم. حتا در اداره هم هنوز همکارانی بودند که باورشان نمی‌شد من واقعن در خانه هستم می‌پرسیدند از اینجا رفتی کجا مشغول شدی؟ و جوابم خانه بود. خانه، مشغول خانه‌داری و بچه‌داری. همکارانی را هم دیدم که به اتفاق می‌گفتند بهترین تصمیم را گرفتی.

گاهی می‌دانیم کارهایی که انجام می‌دهیم درست نیست، گاهی می‌دانیم کار بهتر، راه بهتر چیست اما جراتش را نداریم شاید هم حق داریم، شاید اگر اوضاع کمی به‌سامان بود بهتر می‌توانستیم جرات‌ورزی داشته باشیم و بهتر برای آینده تصمیم بگیریم. اوضاع آن‌قدر به‌سامان است که دو سال از مرخصی زایمانم گذشته است اما هنوز در پیچ و خم مطالبه‌ی حق و حقوق آن دوران گیر افتاده‌ام.

از اوضاع نابه‌سامان که بگذریم سخن استعفا خوش‌تر است. خوشی‌اش شاید در چهره‌ام به گفته‌ی همکاران نمایان بود. باید این کار اداری در این روزها برایم پیش می‌آمد تا به اداره می‌رفتم تا برای بار دیگر مطمئن شوم که تصمیم درستی را در زندگی گرفته‌ام و بار دیگر به خودم آفرین بگویم. با اینکه به عقیده‌ی خودم راه سختی را برگزیدم.

می‌دانم آدمی نیستم که خودم را به دقیقه‌ها و ساعت‌های زندگی بسپارم. از طرفی می‌دانم مسئولیت‌هایی هم در زندگی دارم اما باید این دقیقه‌ها و ساعت‌ها برای علاقه‌مندی‌هایم نیز کار کنند. دوست دارم پاییز امسال برای من حسابی کش بیاید تا کارهایم سروسامان بگیرند.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
فشارهای قشنگ زندگی

نیم ساعتی بود که از خمیازه‌های گاه و بی‌گاه نزدیک بود فکم از جا درآید. اما نتوانستم بخوابم قبل از اینکه یادداشتم را بنویسم. می‌دانم که این فشارها درد دارد اگر این دردهای ناشی از فشارهای قشنگ زندگی نباشد آن هدف دلخواه، آن رشد مطلوب حاصل نمی‌شود.

مضمون حرف‌های استاد کلانتری در وبینار نویسنده‌ساز امروز همین بود. وقتی از سخت بودن نثر بعضی کتاب‌ها سخن به میان آمد که اگر می‌خواهیم رشد کنیم، اگر می‌خواهیم دایره‌ی واژگان وسیعی داشته باشیم، اگر می‌خواهیم درجا نزنیم به دنبال نثرهای ساده و روان نباشیم. گاهی هم به دنبال نثرهای سخت و سنگین برویم. این فشارها تو را سطحی بودن نجات می‌دهد.

هیچ‌وقت یادم نمی‌رود چند سال پیش دست دوستی کتابی را دیدم که به تازگی خودم هم آن را خریده بودم. گفتم این کتاب محتوای خیلی سنگینی دارد نتوانستم بخوانم ولی او با ذوق و اشتیاق از کتاب حرف می‌زد. الان تفاوت خودم را با کتابخوان‌های قهار دور و اطرافم را متوجه می‌شوم. گاهی می‌خواهیم از فشارها فرار می‌کنیم دوست نداریم کوچکترین سختی مثبتی را متحمل شویم. همین سحرخیز بودن که به آن ایمان هم دارم اما فشار آن را نمی‌توانم تحمل کنم. همین است که نمی‌توانم در جهت نوشتن، کتاب‌خواندن و سروسامان دادن به سایتم کاری انجام دهم. زود بیدار شدن را که از دست می‌دهم تمام روز از دستم در رفته‌است.
باید این باور را در خودم تقویت کنم که زیر بار فشارهای قشنگ له نمی‌شوم بلکه پروبال تازه در می‌آورم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
ریشه‌ی رفتارهای‌مان

نمی‌دانم استقلال را از من به ارث برده است یا پدرش. تا جایی که یادم می‌آید دختر مستقلی نبودم اما شاید هم ارثی نیست. شاید رفتار من باعثش شده است. دخترم را می‌گویم. مثلن زمانی که برای رفتن به مدرسه دیرش هم شده‌باشد حاضر نیست در بستن دکمه‌های مانتو به او کمک کنم. البته گاهی هم خودم سعی می‌کنم در کاری که انجام می‌دهد، دخالت نکنم. این مستقل بودنش را دوست دارم از کودکی هم همین بود همیشه هنگام غذا خوردن با اینکه نمی‌توانست به درستی قاشق را در دستان کوچکش بگیرد قاشق را که سمت دهانش می‌بردم، می‌گرفت و خودش در دهانش می‌گذاشت. خداراشکر آدم وسواسی و حساسی نبودم و نیستم. تنهایی غذا می‌خورد اما بعد از هربار ماست خوردن یا سوپ خوردن باید از سر تا پا شسته می‌شد. در مشق نوشتن هم تا حدودی مستقل است البته اگر حوصله‌ی کافی را داشته باشد و خسته نباشد وگرنه بهانه‌های جور و واجور را باید بشنویم. حالا نمی‌دانم این استقلال در این اندازه تا چه حد خوب است. امروز از خانه تا مدرسه غر زد که من دوست دارم تنهایی به مدرسه بروم. این نزدیکی خانه تا مدرسه باعث شده‌است که دوباره آن حس مستقل بودنش گل کند.

چند وقت است به تمام رفتارهایم جور دیگری نگاه می‌کنم حتا نحوه‌ی خرید کردنم، نحوه‌ی پول خرج کردنم، روش برنامه‌ریزی و فکر کردنم. آیا تمام این رفتارها را به ارث برده‌ام یا یاد گرفته‌ام یا تاثیر حرف معلم و یا یک دوست بوده‌است. به ریشه‌ی تمام رفتارهایم فکر می‌کنم. دوست دارم به باورهایی که در من شکل گرفته است و این سبک زندگی را برایم ساخته است بیشتر بیاندیشم. شاید اگر باوری را دوست دارم تا در من باشد یا فکر می‌کنم باوری در من غلط است باور درست را بیابم و جایگزین کنم. البته که شناسایی باورهای درست و غلط آن هم بعد از سه دهه و اندی زندگی دشوار است.
تکرار را دوست دارم شاید اگر مدام تکرار کنم که استمرار ندارم بتوانم ریشه‌ی این رفتار مخرب را بیابم. شاید بتوانم این رفتار را در خودم با باورهای درست اصلاح کنم این روزها از نداشتن استمرار از خودم شاکی‌ام.

خلاصه آنکه علاوه بر رفتارهای خودم به رفتارهای دخترانم نیز توجه می‌کنم. والد بودن سخت است. کوچکترین حرکت و رفتار یک باور را برای فرزند می‌سازد. حتا باید مراقب رفتاری که به هنگام از شیر و پستانک گرفتن کودک که یک مادر یا پدر از خود نشان می‌دهند، بود. یک حرف، یک رفتار، یک نگاه، تنبیه و تشویق هم در رفتار آینده‌ی بچه‌ها تاثیر دارد. شاید خاطره‌ای را به یاد نیاوریم یا حتا نوزاد بوده‌ایم در ضمیر ناخودآگاه‌مان باورهایی می‌نشیند که این باورها رفتارمان را در آینده شکل می‌دهد و این رفتارها، سبک زندگی‌مان را می‌سازد.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
حس‌های اولین روز پاییز

"یادداشت‌نویسی روزانه بهترین گام برای شروع خودشناسی با نوشتن است." این جمله را در یکی از یادداشت‌های استاد کلانتری خواندم. به این فکر کردم که به تازگی چقدر نوشتن به بیان احساساتم کمک می‌کند. شاید خیلی وقت‌ها احساساتم را نتوانم بیان کنم اما خیلی راحت می‌توانم آن‌ها را بنویسم. وقتی می‌نویسم آن حس خوب بعد از نوشتن به سراغم می‌آید، نه آن‌که احساس غمم را به شادی تبدیل کند، نه، فقط اینکه می‌دانم چه موضوعاتی ناراحتم می‌کند، از چه چیزهایی خوشحال می‌شوم، دلیل استرس و اضطرابم چیست.
در وبینار نویسنده‌ساز امروز، لیستی از احساساتی که از صبح درگیرشان بودیم، نوشتیم.

امروز اولین روز پاییز بود. هستی هم امسال وارد سومین سال تحصیلی شد و این مدرسه هم براش جدید بود. حس خیلی خوبی داشت از هیجانی که داشت تا مدرسه بلندبلند حرف می‌زد. من هم از هیجانش حس خوبی داشتم و خوشحال بودم. سحرخیزی هم که بعد از مدتها بلاخره احساس امید را بهم داد. اما بعد از آن دو حسِ خوب، وارد فاز نزولی شدم. با شنیدن قبول کردن مدیریت خواهرم دوباره ناراحت شدم. خوشحال بودم که امسال بازنشست می‌شود و امسال حداقل بیشتر با هم هستیم. زمانی که دبستانی بودم معلم بود و همیشه وقتی از مدرسه می‌آمد ذوق می‌کردم گاهی دوست داشتم دیگر به مدرسه نرود. شاید آن باورها بود که دوست داشتم بیشتر کنار دخترهایم باشم و استعفا دهم. نمی‌دانم چرا از آن لیست احساساتی که نوشتم از شماره سه تا ده بیشترش منفی شد. احساس خوبی که آن وسط به چشم می‌خورد باز هم مربوط می‌شد به خوشحالی هستی وقتی از مدرسه به خانه آمد. امروز اولین روزی بود که در این سه سال وقتی هستی به خانه آمد خودم به استقبالش رفتم.

و الان که به پایان روز رسیدم به هزار و چهارصد کلمه‌ای نگاه می‌کنم که پایین صفحه‌ی وردم نمایش می‌دهد و روزم را با حس رضایت به پایان می‌رسانم و انتشار این نوشته گامی در جهت خودشناسی است. خودشناسی همان هدفی که همیشه در راه نوشتن دنبال می‌کنم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
واژه‌های سبز

به فرش‌های حرم نگاهم را دوخته‌بودم. کنارم دری بود که رو به صحن باز شده‌بود. هوا کمی خنک‌تر از چند ساعت قبل‌ترش شده‌بود. هر سری که نگاهم به آن صحن می‌افتاد اول گلدسته‌ی طلایی را می‌دیدم و بعد، آن صف طولانی را. صفی برای چسبیدن به ضریح. معنای آن صف را متوجه نشدم یعنی از فاصله‌ای دورتر نمی‌شد آن چیزی که باید می‌شد؟ هرچه دورتر، دوست‌تر حداقل چشمانت ببینند.

همین که حس می‌کنی در این حرم هستی و آن آرامش خاص تو را در آغوش گرفته‌، بس است. دوست دارم به قشنگی‌های دور و اطرافم، به آدم‌ها، به خادم‌ها، به معماری عجیب آن‌جا، به در و دیوارها، به آینه‌کاری‌ها بنگرم. همه و همه حس عجیبی دارند. شاید هم فقط بنشینم و زل بزنم به گل قالی و فکر کنم، به خودم، به سال‌هایی که زندگی کرده‌ام. شاید اینجا قشنگ‌ترین جا باشد، برای فکر کردن نمی‌دانم چرا، اما دور و برم این حس را به من می‌دهند اینکه به زندگی فکر کنم، اینکه عمیق‌تر فکر کنم.

در حرم نشسته‌ام، دعای عالیه‌المضامین را می‌خوانم، چند سالی است که دیگر دعاها را به فارسی می‌خوانم و هربار می‌گویم چرا قبل‌ترها عربی می‌خواندم، اصلن سردرمی‌آوردم؟ شاید قرآن حسابش جدا باشد اما دعاها را به فارسی می‌خوانم و چقدر از دل این دعا کلمه‌های قشنگ بیرون کشیدم. مقر و معترفم، مهلکات معاصی، ذریعه رأفت، ریب، ذریه پاک، مبغوض، فریضه،سعه‌ی نظر، شرح صدر، توبه نصوح و چندین عبارت و واژه‌ی ناب دیگر. چه اندازه از خواندن این دعا که به تازگی یافتمش خوشحال شدم. وقتی دعا را فارسی می‌خوانی متوجه می‌شوی چگونه باید درخواست کنی، اصلن چگونه درخواست کردن قشنگ است، چگونه کسی را صدا زدن قشنگ است، چگونه از خودت حرف بزنی قشنگ است.

چشمانم را برای چند دقیقه‌ای می‌بندم و سعی می‌کنم هوا و انرژی خوب آن لحظه را وارد ریه‌هام کنم و آن انرژی ناخوب را از بدنم خارج کنم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
از آسمان کویر تا اهمال‌کاری

آسمان شب با تمام قشنگی‌هایش درست روبروی چشمانم بود. روشن بود. روشنی‌اش هم به خاطر ماه بود. شنیده بودم وقتی ماه کامل است انرژی فراوانی دارد. دوست داشتم با چشمان باز در همان وضعیت پشت فرمان در دل جاده‌ی کویری مراقبه کنم. بچه‌ها خواب بودند و صدای قشنگ سکوت در ماشین می‌پیچید. آسمان قشنگ بود البته از صبح با آن ابرهای قشنگش خودنمایی می‌کرد، من هم که عاشق ابر و آسمان و ستاره و ماه. شاید اگر بیشتر می‌دیدمش به دنبال علمش هم می‌رفتم مثل پدرم.

پدرم شاید به دنبال علمش نرفت ولی از صور فلکی سردرمی‌آورد، نام‌شان را می‌داند، سوال‌هایی که برایمان پیش می‌آید را با حوصله جواب می‌دهد، نجوم را دوست دارد. دلیل این عشق و این دانستن به نظرم این است که در دوران کودکی و نوجوانی، در روز و شب آسمان را زیاد می‌دید و بیشتر اوقات جلوی چشمانش بود. بیشتر شب‌ها زیر آسمان می‌خوابید، روزهای زیادی را هم در کویر و بیابان سپری می‌کرد. از کودکی که در دل کویر به دنیا آمد تا نوجوانی‌اش که در کوه‌های کردستان و تبریز و زنجان کار می‌کرد، آسمان پیش چشمانش بود.

چقدر با دیدن این آسمان به یاد زندگی‌نامه‌ای افتادم که در حال نوشتنش هستم. دلم برای ادامه دادنش تنگ شد به محض اینکه جایم را با همسرم عوض کردم، لپ‌تاپم را درآوردم و شروع به نوشتنش کردم. چند روزی بود که این تمرین‌ها را نفرستاده‌ بودم. گاهی فقط کافی‌ست چیزهای کوچکی پیش آید تا تو را یاد کاری بیندازد که ارزشش زیاد است. ارزش‌هایی که در میان روزمرگی‌هایمان گم می‌شود. ارزش‌هایی که دوست داریم برای بها دادن به آن‌ها از تمام دغدغه‌هایمان دست بکشیم. کارهای باارزشی که به آگاهی و رشدمان کمک می‌کند. گاهی که از من دور می‌شوند برایم عجیب می‌شود که چرا اغلب در وقت گذاشتن برای آن زیادی ذوق دارم و گاهی از این استمرار عقب می‌افتم.

هیچ‌چیز در این روزها برایم مهم‌تر از بی‌وقفه کار کردن نیست. هیچ‌چیز برایم در این روزها باارزش‌تر از عادت‌سازی نیست. هیچ‌چیز برایم در این روزها موضوع استمرار قشنگ نیست.

همین دو روز پیش بود که دو نفر در وبینار نویسنده‌ساز موضوع استمرار را پیش کشیدند و استاد در میان جواب‌هایش حرف از بررسی ریشه‌ی این عدم انگیزه و استمرار داشتن هم زد. فکر می‌کنم می‌توان نام آن را تنبلی گذاشت شاید هم فرار از استرس باشد، هرچه نامش است ریشه در باورهایمان دارد. دوست دارم در مورد این موضوع، ضمیر ناخودآگاه، کودک درون و چیزهایی که باعث شده این اهمال‌کاری به سراغم بیاید بیشتر بنویسم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه #زندگی_نامه

@maryam_abdollahi_am
شوق نوشتن

بعد از هزار بار چرخیدن و پریدن بالاخره به خوابیدن رضایت داد. ساعت از دو بامداد هم گذشته بود، خواب امروزش به هم ریخته بود همین شد که ساعت دو بامداد حسابی سرحال بود. در کنارش با چشمان نیمه بسته درازیده منتظر بودم تا چشمانش را ببندد و من بلند شوم و به سراغ لپ‌تاپ بروم.

از صبح که بیدار شده‌بودم تا همین چند ثانیه پیش به انجام کارهای خانه و قبل از سفر سپری شده بود حتا هنگام لایو اینستاگرام کودک درون و وبینار نویسنده‌ساز مشغول رنده کردن سیب زمینی بودم و حتا آن چند دقیقه مدیتیشن را هم که در ابتدای پادکستی که گوش می‌دادم مابین گردگیری انجام شد. خلاصه امروزم پر بود از کارهای جور و واجور اما دلم نیامد قبل از اینکه بخوابم یادداشتم را ننویسم. چند روزی است که تعداد مخاطبان کانالم سه رقمی شده است و من با دیدنش ذوق کردم و راستش کمی هم دچار اضطراب شدم.

دوست دارم در روزهای آتی شروع کنم و بیشتر از کتابها بنویسم. کتابهایی که می‌خوانم. نظرم را در این مورد فراخوان دوره‌ی نقد کتاب خانم ناهید عبدی جلب کرد. شاید در این راستا بتوانم بهتر عمل کنم. این نگاه نقادانه داشتن برای من خیلی مواقع ضروری است که هیچ‌وقت نداشتم و در کتاب خواندن هم باید جذاب باشد. شاید شروع فصل جدید، شروع پاییز قشنگ برای عملکردم خوب باشد. با شروع فصل مدرسه‌ی دخترم بتوانم عادت سحرخیزی را در خودم دوباره ایجاد کنم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
چرا شروع کردن همیشه سخت است

امروز هم می‌نویسم. اما این نوشتن خیلی سخت است. همیشه شروعش سخت است، اما به میانه که می‌رسم دلگرم می‌شوم، وقتی می‌بینم می‌توانم از پسش تاحدودی برآیم. برای همین ادامه می‌دهم تا جایی که نمی‌توانم دست از نوشتن بردارم و دوست دارم همیشه در این راه باشم، در راه نوشتن.

پس چرا هنگام شروع تنبلی، اهمال‌کاری، ترس از نداشتن ایده، ترس از انتشار به این اندازه سخت است؟ چرا گاهی وقفه در این راه ایجاد می‌شود؟ چرا مدام این نوشتن را موکول می‌کنم به وقت مناسب؟ چرا همه چیز باید جفت و جور باشد تا بنویسم؟

وقتی برنامه‌ای پیش می‌آید، وقتی مهمانی دعوت می‌شوم، وقتی مهمانی می‌گیرم، وقتی برنامه‌ی مسافرت پیش می‌آید، وقتی کلافه‌ام، وقتی حوصله ندارم، نوشتن به آن وقت مناسب موکول می‌شود اما آن‌وقت مناسب هیچ‌وقت فرا نمی‌رسد.

از خودم ناراضی‌ام. از خودم که در نوشتن تعلل می‌کنم. می‌دانم وقتی از نوشتن دور می‌مانم ناامید می‌شوم، سرخورده می‌شوم، بی‌نظمی کلافه‌ام می‌کند، انگیزه می‌میرد، به راهی که انتخاب کرده‌ام شک می‌کنم، اما وقتی لپ‌تاپ یا دفترم را در دست می‌گیرم وقتی شروع به نوشتن می‌کنم دوباره آن حس امید و انگیزه و شوق و اطمینان به راه، برمی‌گردد.

از خودم ناراضی‌ام که فقط شروع نمی‌کنم. شروع برایم سخت است و گاهی از این شروع فرار می‌کنم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
باور

با صدای گریه‌ی دخترم بیدار شدم. دوباره به دنبال من دور خانه می‌گشت و من که گیج خواب بودم چند ثانیه‌ای دیرتر از معمول متوجه شدم. بغلش کردم و کنارش خوابیدم. دستم را چرخاندم و به ساعت مچی‌ام نگاه کردم. ساعت ۸:۳۰ بود. اگر حتا نیم ساعت هم بخوابم باز هم دو ساعت زودتر از بچه‌ها می‌توانم به کارهایم برسم. هنوز فکرم کامل نشده‌بود خوابم برد.

به جای آن نیم ساعت، دو ساعت خوابیدم و با بچه‌ها بیدار شدم. و وقتی با بچه‌ها بیدار می‌شوم دیگر تا آخرشب هیچ خلوتی برایم نمی‌ماند. چند روزی‌ست که نمی‌توانم بر خواب صبح غلبه کنم. چند روزی‌ست که می‌نویسم از سحرخیزی می‌نویسم، از تنبلی و اهمال‌کاری می‌نویسم، از جغدها و چکاوک‌ها می‌نویسم، از ننوشتن‌ها و نرسیدن‌ها می‌نویسم، از سختی راه می‌نویسم، از باوری که دارم بر سحرخیزی اما به آن عمل نمی‌کنم می‌نویسم.

می‌نویسم چون باور نوشتن‌درمانی را دارم، می‌نویسم چون باور معجزه‌گر بودن نوشتن در من قوی‌تر است. می‌نویسم و منتشر می‌کنم شاید باز هم نتوانم سحرخیز باشم اما نباید انتشار یادداشتم را از دست بدهم.

این باورهای من است که ساعت‌ها و روزها و سال‌های عمرم را می‌سازد باید روی باورها، ضمیر ناخودآگاه و کودک درونم که باورها را در من شکل داده است بیشتر تامل و تفکر و تعمق کنم، آن هم با نوشتن.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
کی بهتر از من

کیسه‌های خرید در دستانم بود. در پیاده‌رو راه می‌رفتم. پسربچه زورچپان از کنارم رد شد، چند قدمی که جلوتر رفت، مدل دویدنش توجهم را به خودش جلب کرد. دستانش را خیلی جلو و خیلی عقب می‌برد، در عالم خودش سیر می‌کرد و حواسش به هیچ‌وجه به اطرافش نبود. آن‌قدر این مدل دویدنش خنده‌دار بود که حتی وقتی از مقابل دیده‌هایم پنهان شد، با یادش سعی می‌کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم تا نکند کسی مرا ببیند و برچسب دیوانه را به من بزند. همین که این فکر در نظرم آمد با خودم گفتم چرا آن پسربچه اصلن متوجه اطرافش نبود اما من از قضاوت دیگران درباره‌ی خودم می‌ترسم و قبل از اینکه کاری انجام دهم به این فکر می‌کنم دیگران چه فکری درباره‌ی من خواهند کرد.

دوست داشتم خودم باشم اصلن بلندبلند در خیابان بخندم دلم برای عالم بچگی تنگ شد، دوست داشتم کودکانه بخندم و تا خانه مانند همان پسربچه بدوم.

آیا در طول روز برای انجام کارها خودم را در نظر می‌گیرم یا نظر دیگران برایم مهم است؟ آیا اینکه خانه را تمیز می‌کنم برای خودم و برای تمیز بودن است یا به این فکر می‌کنم نکند همسایه در را بزند و با خانه‌ی به هم ریخته‌ی من مواجه شود؟ آیا برای ارزش آفریدن و برای دوست داشتن و خواسته‌ی خودم در کانالم محتوا تولید می‌کنم یا برای تعریف و تمجید دیگران و یا برای دیدن استادم است؟ آیا کتاب می‌خوانم برای خودم و برای آگاهی یا برای اینکه به دیگران بگویم من هم کتابخوانم؟ آیا لباس یا هر چیز دیگری را می‌خرم برای دل‌خواه خودم و یا برای جلب نگاه و توجه دیگران؟

به تمام کارها و حرکاتم توجه می‌کنم، دوست دارم خودم باشم و تمام کارهایی که انجام می‌دهم را در ابتدا خودم را در نظر بگیرم. اگر خودم در الویت باشم، اگر خودم را دوست داشته باشم، زندگی قطعن قشنگ‌تر خواهد بود.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
چهل روز گذشت

شاید معنای زندگی برای او از جوانی شروع شد. همانی که تا قبل از آن گاهی ناامیدی بود، گاهی شکست، گاهی غم، گاهی تنهایی. تمام این‌ها در این چهل روز جور دیگری برای من روشن شد. حرف‌هایی که تا قبل از آن هم شنیده‌بودم اما درک نکرده‌بودم.
تمام این چهل روز برای من با شنیدن و نوشتن از زندگی او سپری شد. کسی که برای من نمونه‌ی کامل یک پدر مهربان، باانگیزه و باایمان است.

خوشحالم که این‌ها را می‌نویسم. خوشحالم که چهل روز به پای آن مانده‌ام. خوشحالم که به میانه‌ی راه رسیدم. شاید این قله به من نشان دهد که می‌توانم و باید ترس از شکست را کنار بگذارم. شاید رسیدن به روز چهلم به من نشان دهد که تو که توانستی چهل روز بر سر این زندگی‌نامه بمانی بعد از این هم می‌توانی.

همیشه گفته‌اند و شنیده‌ام که چهل عدد مقدسی است. شنیده‌ام اگر چهل روز یک کاری را انجام دهی، می‌توانی آن کار را به عادت تبدیل کنی. چهل روز نوشتم، نزدیک به بیست هزار کلمه. دوست دارم به سرانجام برسد اما تا همین‌جا هم برای من دستاورد بزرگی است. این چهل روز قوت قلبی به من داده است که مرا بس است، بس است برای اینکه خودم را باور داشته باشم، برای اینکه دست از سرزنش کردن و ناامیدی بردارم.

نوشتن از زندگی‌نامه هنوز ادامه دارد اما گزارش دادن از آن در اینجا باعث می‌شود انگیزه و توان بیشتری را برای نوشتنش به کار گیرم. باشد که به یک سرانجام مطلوب برسد.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
علامت‌های سوال

وارد یک اتاق به‌هم‌ریخته و کثیف شدم. یک اتاق کوچک اما قشنگ. حس خوبی داشتم یک میز کوچک گوشه‌ی اتاق بود و یک کامپیوتر روی آن بود. همین که آمدم کمی میز را جابه‌جا کنم، همکار قدیمی دستمال به دست رسید خوش‌آمد گفت انگار نه انگار چند ماهی بود که در اداره نبودم. یکی دیگر از همکاران خدمتکار رسید. شروع به تمیز کردن اتاق کردند. من هم از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم و نظر می‌دادم که فلان وسیله را دقیقن کجای اتاق بگذارند. مدیر که قبلن از همکاران صمیمی‌ام بود از راه رسید. اتاق خودش هم چسبیده به اتاق من بود. از سایتی صحبت می‌کرد که به تازگی راه افتاده بود و نیاز به محتوا داشت. گفت از این به بعد باید در نوشتن محتوای سایت کمکمان کنی. خیلی تعجب کرده بودم از کجا می‌دانست که می‌نویسم من که کارم چیز دیگری بود و در اداره با کسی هم صحبت از نوشتن و نویسندگی نکرده‌بودم. ذهنم پر از سوال شده بود. تلفن روی میزم که چند دقیقه بیشتر از وصل کردنش نگذشته بود به صدا درآمد. داشتم به سوال‌های ذهنم پاسخ می‌دادم و مدیرم مدام می‌گفت مریم نمی‌خوای گوشی را جواب بدی، کشت خودشو و این جمله چندین بار تکرار شد از خواب بیدار شدم و آلارم گوشی را قطع کردم و دوباره خوابیدم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
کتاب‌ها

این بار هم مثل همیشه بر سر دوراهی نوشتن و خواندن ماندم. لپ‌تاپم را باز کردم اما به یاد کتابنوک افتادم، جریانی که به تازگی استاد کلانتری راه انداخته است. جریانی که به کتاب‎ها نوک می‌زنیم. امروز یک چالش چهل روزه را شروع کردم. چالش‌ها همیشه به من انگیزه می‌دهند و کتابنوک یکی از کارهایی است که می‌خواهم در طول این چالش با آن بیشتر به سراغ کتاب‌ها بروم.

بوف کور را چند ماهی است که خریده‌ام اما هنوز از آن جلد نایلونی هم بیرون نیاورده بودم. امروز بلاخره این کتاب را افتتاح کردم. نوک زدن به کتاب را هم در گروه کتابنوک ثبت کردم.

آشنا شدن با کلمات تازه و کلماتی که می‌شناختم اما کمتر از آنها استفاده می‌کردم از خوبی‌های خواندن کتاب بود. کتاب را فقط نخواندم که خوانده باشم سعی کردم به تمام علامت‌ها، نقطه‌ها، جای ویرگول‌ها، به رستاخیز کلماتی که در متن آمده بود، بیشتر توجه کنم. توصیف تمام قد از وقایع، دیده‌ها، آدم‌ها در کتاب من را هم وادار می‌کند به فکر کردن، به اینکه حتا زمانی که دستهایم را می‌شورم بتوانم به تمام جزئیات توجه کنم. به درختانی که می‌بینم و هرکدام رنگ و شکل متفاوتی دارند. به حرف‌هایی که امشب خواهرم می‌زد و من سعی کردم بدون آنکه فکر کنم که در جواب چه باید بگویم، فقط گوش دهم.

دنیای کتاب‌ها قشنگ است جز آنکه محتوایش برای تو سودمند باشد حواشی‌ای دارد که یکی از آن حواشی تامل و تعمق است. وقتی وارد دنیای کتاب‌ها می‌شوی از رفتار رمه‌وار جامعه‌ی الان فاصله می‌گیری. زمانه‌ای که اندیشیدن در آن به ندرت یافت می‌شود.

امید دارم در این چالش چهل روزه که بخشی از آن مرا بیشتر به کتاب‌ها وصل می‌کند، بیش از پیش بتوانم کلمات تازه را از کتاب‌ها بجویم و کتابنوک این حرکت زیبا برای من راهگشا باشد.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
بالی برای پرواز

از اینکه نمی‌توانم آن احساسی که درک می‌کنم را بنویسم ناامید می‌شوم. می‌نویسم، بلندبلند می‌خوانم، به دلم نمی‌شیند، دوباره پاک می‌کنم. الان دقیقن نزدیک به سه هزار کلمه است که نوشته‌ام اما نمی‌توانم آن همه تلخی از آن تنهایی‌ها را در دهه‌های دور بنویسم.

دو روز است که در دهه‌ی چهل به سر می‌برم در آن روزهایی که پر است از تنهایی، پر است از غم از دست دادن و پر است از قصه‌ی تلخ غربت. من چند وقت است که کلمه پیدا نمی‌کنم، واژه‌هایی که بتوانند مرا آرام کنند، بتوانند مرا در آغوش بگیرند، آن احساسات قشنگ را به‌جا و درست القا کنند، کلمه‌هایی که دلم را قرص کنند.

در وبینار نوشتیار دیروز که به خاطر ساعتش از معدود دفعاتی بود که توانستم در آن حضور یابم، حرف از فکر کردن شد. دریافتم همین که می‌اندیشم تا واژه‌ای بیابم، همین که می‌نویسم و لحظه‌هایم را با فکر کردن و نوشتن از آن زندگی از کارها و فکرهای سطحی و بی‌مایه جدا می‌کنم برای من کافی‌ست برای اینکه بتوانم بعد از مدتی استمرار بر این نوشتن و فکر کردن بتوانم واژه‌ها را بهتر به میان بیاورم. اما افکاری که شاید برای نوشتن پروژه‌ای به این بزرگی زود باشد و شاید من اصلا نوشتن را بلد نیستم و افکاری این چنین رهایم نمی‌کند.

اما در پایان با محبتی که استادم در نوشتیار به من داشتند بال و پری تازه می‌یابم و لطف دوستان و اطرافیانم در این روزها نیز مرا امیدوار می‌کند. این امیدها و انگیزه‌ها دستم را می‌گیرد و به پای نوشتن زندگی‌نامه می‌نشاند و امید می‌یابم که بلاخره با پرنوشتن به آن کلمه‌های ناب و نوشتن پرمایه دست پیدا کنم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه #زندگی_نامه

@maryam_abdollahi_am
در میانه‌ی راه

امروز 34 روز از شروع چالش نوشتن کتاب می‌گذرد و من هروز سعی کردم تمرین روزانه را بنویسم. حتی زمانی که در سفر بودم و دسترسی به لپ‌تاپ نبود. از دست‌نوشته‌ام عکس می‌گرفتم و می‌فرستادم. هنوز هیچ‌یک از متن‌هایی که ارسال کرده‌ام به دلم ننشسته است اما هرسری که استاد بازخوردشان را برای من می‌فرستند چنان ذوق و هیجانی در من ایجاد می‌شود که دست از نوشتن برنمی‌دارم.

این همان قدم‌های کوچک است و این همان مسیر است که در میانه‌ی آن گاهی خستگی و بی‌انگیزه بودن هم به سراغ آدم می‌آید و هدفی که در ابتدای راه برای آن کلی ذوق داشتی دقیقا در اواسط مسیر دلسردت می‌کند. قطعن رسیدن به هر هدف بزرگی آسان نیست. سختی دارد، دلزدگی و خستگی و بی‌انگیزگی دارد هرچند آن هدف برایت بزرگ باشد، هرچند بدانی آن هدف، ممکن است راههای قشنگی را به تو نشان دهد و تو را رشد دهد. دقیقن همین‌جاست که به قدم‌ها باید ایمان داشته باشی و کم نیاری. کمی که بگذرد این قله را که رد کنی به سرازیری خواهی رسید و آن‌جاست که هدفت نزدیک می‌شود، دیده می‌شود. امشب این جمله‌ها را به خودم گفتم و فایل زندگی‌نامه را باز کردم و متن امروز را هم نوشتم و ارسال کردم.

قبل از همه‌ی این‌ها، امروز که داشتم از هدف‌هایم می‌نوشتم فهمیدم که دقیقن چه چیزهایی می‌خواهم، اما قدم‌های رسیدن به آن‌ها را نمی‌دانستم، تنها قدمی که می‌دانستم برای تمامی آن هدف‌ها در پنج سال آینده برای من مهم و حیاتی است هروز نوشتن و هروز کتاب خواندن است. این دو من را به آن پویایی سایتم، به سلامتی، به حالِ دل عالی، به چاپ کتابم، به کافه‌کتابم، به ماشین قشنگم، به دوستی‌های ناب، به دورهمی‌های صمیمانه و مفید، به همکاری‌های گروهی، به فن بیان عالی و خیلی چیزهای دیگر می‌رساند. به قدم‌های کوچک دیگر هم فکر می‌کنم اما اگر یک سال بی‌وقفه هروز آن میزان مدنظر بنویسم و کتاب بخوانم قطعا راه‌های قشنگی هم در این مسیر پیش رویم باز خواهد شد.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
شروع عالی

شنبه است. سعی می‌کنم هفته را خوب شروع کنم. این شروع خوب برای من بار روانی پیدا کرده‌است. نمی‌دانم چرا این شروع‌ها تا این حد برایم مهم شده است. هرچه می‌خواهم از قید و بند این کلیشه بیرون آیم، نمی‌شود. از همین شنبه شروع می‌کنم. از ابتدای ماه، از ابتدای فصل، از ابتدای سال. اما خب بد هم نیست انگیزه‌ای‌ست که می‌توانم به آن تکیه کنم تا برای قدم برداشتن محکم‌تر تلاش کنم. همین تابستان را که خوب شروع نکردم تا همین امروز نتوانستم عملکرد خوبی را به نسبت سه ماه ابتدایی سال داشته باشم.

به چند ماه گذشته و چند ماه آینده تا پایان سال نگاه می‌کنم. اینکه به چه چیزهایی رسیدم و به چه چیزهایی می‌توانم دست پیدا کنم.
در ارزیابی این چند ماه گذشته به این رسیدم که تحت هر شرایطی عادت‌های خرد را دست کم نگیرم. حتی وقفه‌ای یک روزه هم مرا سرخورده می‌کند. هدفم را کم‌ارزش می‌کند.

امروز شنبه بود و خوشبختانه شروع خوبی داشتم. شروع خوب به چه معناست؟ یکی از معیارها، یک اتفاق قشنگ یا یک کار جدید است. کارگاه جستارگاه آن تجربه‌ی خاص و جدید بود که امروز برای داشتن یک شروع خوب بهترین اتفاق بود. تک جلسه‌ای که راهگشا بود. پیدا کردن عنوان مقاله‌ای که برای آن ذوق داشتم، برای نوشتنش اشتیاق داشتم، موضوعی که دوست داشتم دریابم چه باید کنم تا در راه رسیدن به هدفم نظم داشته باشم. این تداوم و استمرار است که من را به آن مقصود می رساند.

نزدیک به دو هزار کلمه در این کارگاه 200 دقیقه‌ای نوشتم. راهکار نوشتم، کلیدواژه تعیین کردم، چندین سوال و عبارت لیست کردم، چالش‌ها را عنوان کردم و سعی کردم فقط درباره‌ی موضوعی که چند روز بود با آن درگیر بودم و در پیدا کردن عنوان مقاله به ذهنم رسید که در مورد این درگیری بنویسم، در این مقاله به آن چنگ بزنم. چنگ زدنی که دلم را قرص کند به نوشتن، به استمرار. جستارگاه جایی بود که در آن فکر کردم، ایده دادم، به خودم راهکار دادم. جستارگاه ناتوانی‌ام را به رخم کشید اما دست از نوشتن برنداشتم، ناتوانی‌ای که برای رسیدن به توانایی مدنظر شیوه و ساختار در اختیارم گذاشت.
و شاید جستارگاه کمکم کند تا سایتم را دریابم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
چقدر خودمان را ارزیابی می‌کنیم

امروز اصلن شبیه جمعه نبود. حال و هوای این چند روز شبیه روزهای پاییزی است. از زمانی که دیگر به مدرسه نرفتم، عاشق پاییز شدم. بعدازظهرهای دل‌گیر را دوست دارم. اصلن این مدل دلگیری، برایم خوشایند است. دیگر اسمش نباید دل‌گیری باشد. به این فکر می‌کنم که چرا روزهای ابری، عصرهای جمعه، هوای بارانی، فصل پاییز دلم می‌گرفت و الان برایم قشنگ است.

امروز انگیزه‌ و حال خوبی داشتم. به سنجه‌هایی که باعث می‌شود نمره‌ی خوبی را در پایان روز به خودم بدهم، می‌نگرم. نه صبح توانستم به نخوابیدن غلبه کنم، نه یادداشتی از میان نوشته‌هایم توانستم منتشر کنم، نه تمرین زندگی‌نامه را فرستادم، نه به کتاب نوک زدم و نه موتور اینستاگرامم را روشن کردم و به چند مورد دیگر هم نتوانستم برسم. پس چه چیزی امید و انگیزه‌ام را در سطح بالایی قرار داد. شاید نزدیک شدن به فصل پاییز که حس پویایی، حس نظم به زندگی، حس برنامه‌ریزی بهم می‌دهد، باشد. حس خوب دیگری هم داشتم.

امروز سالگرد روزی بود که برای دومین بار مادر شدم. به این فکر می‌کنم ماه قشنگی را دخترم انتخاب کرد تا برای بار دوم مادر شدن را به من هدیه بدهد.

در ماشین به انتظار نشسته‌ام چشمم به عابران پیاده می‌افتد. به فکرهای در سرشان نگاه می‌کنم، به دغدغه‌هایشان، سرعت راه رفتنشان، یکی انگار دیرش شده است، یکی راه همیشگی را طی می‌کند، یکی خسته است، یکی با آرامش راه می‌رود، یکی خیلی متفکرانه قدم برمی‌دارد، یکی با هندزفری صحبت می‌کند. هرکدام هم با ظاهری متفاوت، به تمام این تفاوت‌های میان آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم. کدامشان از امروزشان راضی هستند؟ کدامشان برای رسیدن به هدفشان انگیزه دارند؟ کدام‌یک برای شروع خوب هفته‌ی جدید و فصل جدید آماده هستند؟ اصلن کسی خودش را ارزیابی می‌کند؟ اصلن دغدغه‌های این روزها اجازه می‌دهد آدم به خودش هم فکر کند؟
اما چه خوب است در کنار تمام دغدغه‌ها و فکرهایی که داریم، در پایان هروز وقتی کوتاه در نظر بگیریم تا با سنجه‌هایی که داریم، خودمان را ارزیابی کنیم. آهنگ جدید در ضبط ماشین پلی می‌شود و با تمام این فکرهای در سرم چشمانم را می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم و دوباره به روزم، به هدفم و به حس و حالم نگاه می‌کنم.
شاید سنجه‌های امروزم با تمامی روزها باید فرق کند.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
ناتوانی

دوباره شروع می‌کنم. آن یک ساعت بی‌وقفه نوشتن صبح راه به جایی نبرد. اما می‌نویسم این بار با حس بهتری سعی می‌کنم بنویسم. آن حسی که در پیاده‌روی داشتم را چاشنی این احساس الانم می‌کنم، شاید این‌بار نوشته‌ام به دلم بنشیند. اما چگونه باید از آن حس بگویم؟ چطور می‌شود در عین سختی‌ای که این سفر داشت زیبایی ببینم. یعنی ایمانم را در آن حد می‌بینم؟ من در پیاده‌روی چه دیدم که هیچ چیزی از سختی نمی‌توانم بگویم شاید دلم نمی‌آید از سختی بگویم. شاید وقتی شیرینی بعضی لحظه‌ها را چشیدم دشواری‌هایش به چشمم نمی‌آید. وقتی از سختی می‌گویم حس می‌کنم آن حس قشنگ گم می‌شود. اما اگر نگویم سخت است هم از نظر کسانی که در این مسیر بوده‌اند عجیب است. آن گرمایی که روی تن و بدنمان هرلحظه ریخته می‌شد. آن شلوغی و جمعیت که گاهی سرعتت را پایین می‌آورد و کلافه‌کننده می‌شد. آن کثیفی‌ای که نمی‌توانستی بپذیری.

بله سخت بود، اما چیزهایی هم در درون و بیرون اتفاق می‌افتاد که گاهی اشکهایت ناخودآگاه سرازیر می‌شدند. پیاده روی اربعین گاهی نگاهی به درونم بود. گاهی نگاهی به آن سالهایی که این مسیر را ساخته است. گاهی نگاهی به هدفم. گاهی نگاهی به عملی که انجام می‌دهم. گاهی نگاهی به فلسفه‌ی این پیاده‌روی. وقتی نگاهم به کودکانی می‌افتاد که روبروی پیاده‌روها ایستاده بودند و دستاتهایشان را مشت کرده‌بودند و لبیک یا حسین گویان حس خاصی رو در دلت می‌انداختند حس غریبی که آدم را یاد آن غربت می‌انداخت یعنی اگر ما آن موقع بودیم هم لبیک می‌گفتیم یا در کدام قبیله بودیم، جاماندگان، از یاران، از کسانی که پشیمان شدند و حسرت کشیدند؟

نمی‌توانم بنویسم اصلا من بلد نیستم بنویسم. از این حسی که در پیاده‌روی بود، حتی از حس خودم هم بلد نیستم بنویسم. از صبح دارم سعی می‌کنم بنویسم از یادداشت‌هایی که در دفترم تو ایام سفر نوشتم، اما نمی‌توانم اون حس رو مکتوب کنم دوست دارم بنویسم. شاید بتوانم خاطره‌ای را بنویسم اما سعی می‌کنم از حس و حالم در این سفر بنویسم. در گالری گوشی نگاه می‌کنم اما اصلا عکس‌ها و فیلم‌هایی که گرفتم آن حس را نشان نمی‌دهد. چرا حتی نتوانستم عکس بگیرم؟ چرا حتی نتوانستم از آن بچه‌ها عکس بگیرم بچه‌هایی که التماس می‌کردند شربت یا آب را از دستشان بگیری؟

چرا نمی‌توانم مثل کسانی که انتقاد می‌کنند از این پیاده‌روی، نگاه کنم. نمیخواهم مقابل‌شان بایستم. شاید هم درست می‌گویند شاید من اشتباه می‌کنم، اشتباه می‌بینم، اشتباه برداشت می‌کنم. شاید این راه، آن هدف واقعی را دنبال نمی‌کند. اما دوست دارم با آن هدف واقعی و اصلی که مقصود است در این راه قدم بردارم شاید این موکب‌ها هرکدام هدف خاصی داشته باشند. یکی برای دل خودش، یکی برای خدمت به زائر، یکی برای بودن در راه امام حسین، یکی برای امام حسین، یکی برای چشم و هم چشمی، یکی برای دیده شدن، یکی برای معروف شدن، یکی برای خدا و هزاران هدف دیگر.

و اما هدف من چیست؟ شاید این همان سوالی باشد که بیشتر از این‌ها باید برای آن بنویسم. باید با دیگران بیشتر صحبت کنم. باید بیشتر تامل و تعمق کنم. دوست ندارم متعصبانه رفتار کنم. دوست ندارم بگویم همین است و دیگر حرفی در آن نیست و چون فقط نام امام حسین در این راه است چشمم را به روی تمامی چیزها ببندم. شاید سال دیگر اگر باز هم توفیقی باشد با نگاه قشنگتر و بهتری راهی این مسیر عاشقی شوم.

✍️مریم عبداللهی
#یادداشت_روزانه

@maryam_abdollahi_am
More