هم‌ریشه | فریما مدادی

Channel
Logo of the Telegram channel هم‌ریشه | فریما مدادی
@jaryanevazheganPromote
98
subscribers
20
photos
8
links
برای ورود به دنیای من، تهیه‌ی بلیت لازم نیست.
روز هفتم
چند صفحه از دن کیشوت را خاندید؟
Anonymous Poll
100%
کمتر از ٣ صفحه
0%
٣ صفحه
0%
بیش از ٣ صفحه
روز ششم
چند صفحه از دن کیشوت را خاندید؟
Anonymous Poll
50%
کمتر از ٣ صفحه
25%
٣ صفحه
25%
بیش از ٣ صفحه
روز پنجم
چند صفحه از دن کیشوت را خاندید؟
Anonymous Poll
67%
کمتر از ٣ صفحه
0%
٣ صفحه
33%
بیش از ٣ صفحه
روز چهارم
چند صفحه از دن کیشوت را خاندید؟
Anonymous Poll
17%
کمتر از ٣ صفحه
50%
٣ صفحه
33%
بیش از ٣ صفحه
روز سوم
چند صفحه از دن کیشوت را خاندید؟
Anonymous Poll
29%
کمتر از ٣ صفحه
43%
٣ صفحه
29%
بیش از ٣ صفحه
روز دوم
چند صفحه از دن کیشوت را خاندید؟
Anonymous Poll
0%
کمتر از ٣ صفحه
43%
٣ صفحه
57%
بیش از ٣ صفحه
فقط یک سرماخوردگی ساده است.

چیزی گلویم را چسبیده و رها نمی‌کند. مدام به اطرافش چنگ می‌کشد. ردی به جا نمی‌گذارد، اما جای خراش‌ها می‌سوزد و اجازه‌ی حرف زدن را ازم می‌گیرد. نمی‌دانم چیست. وقتی می‌فهمد با دهانی باز جلوی آینه‌ ایستاده‌ام، خود را پنهان می‌کند و از تسلیم‌شدنم لذت می‌برد. بعد، چنگال‌هایش را محکم‌تر در گلویم فرو می‌برد. آن وقت حرف‌هایم غوطه‌ور می‌شود، در سوزشی که راه نفسم را هم بسته است. چند جرعه آب و نمک به حلقم می‌ریزم و پیروزی‌ کوچکم بر او را جشن می‌گیرم. می‌دانم، می‌دانم که بازمی‌گردد. T_T
روز اول
چند صفحه از دن کیشوت را خاندید؟
Anonymous Poll
40%
کمتر از ٣ صفحه
0%
٣ صفحه
60%
بیش از ٣ صفحه
از فردا...

روزانه
سه صفحه
از
دن کیشوت
را
بخوانیم.

دریافت پی‌دی‌اف کتاب
«اگر یک نفر با تو روبه‌رو شود، افکارش با تو یکی باشد و از همان چیزهایی که تو خوشت می‌آید، خوشش بیاید، پس با تو هم‌رگ‌و‌ریشه است.»*

وقتی دریافتم از هم‌ریشه‌هایم بی‌خبرم، چشمانم پر از اشک شد و نگاه خیره‌ام نشان از ابهام داشت. قبلن ریشه‌هایم کم نبودند و پیچ‌وخم‌شان را خوب به‌خاطر داشتم، اما نه من همان‌طور باقی ماندم و نه آن‌ها. بعد از آن کلی رشد کردیم. تا این‌که آفتی ما را دربرگرفت و فرصت نکردیم حتا از دور نظاره‌گر هم باشیم. هر یک به سویی رفتیم و حال به جایی رسیدیم که از خود می‌پرسیم ما واقعن هم‌ریشه‌ایم؟ بعد، از این تردید شرمسار میشویم و آن را اندیشه‌یی باطل می‌خانیم.
هر چه باشد آبشخور ما یکی‌ست.
امشب معنای مقدس هم‌ریشه خاطرم نیست.
فقط می‌دانم آبشخور ما یکی‌ست.

راستی شما هم‌رگ‌وریشه‌ام نیستید؟
نه؟ پس برای چه اینجایید؟
(منظورم این است چه چیزی شما را اینجا کشانده؟)

*(باز هم) از کتابِ آنه شرلی/در خانه‌ی رویاها
برایت آشنا نیست؟
«بگو شغلت چیه بدون این‌که اسمشو بگی.
بگو چه کتابی دستته بدون این‌که اسمشو بگی.
بگو...
»

✔️نگو، نشان بده. / نمایشی بنویس، نه گزارشی.
این ویژگی نثر داستانی‌ست.
لازم نیست همیشگی باشد، اما لازم است تمرینش کنی.

اگر می‌خاهید بيشتر بدانید:
https://t.me/shahinkalantari/2786
https://t.me/shahinkalantari/2870
https://t.me/shahinkalantari/9958
دیر فهمیدم که انسان‌ها خاکستری‌اند.
آن‌قدر دیر که فریب نیمه‌ی زلال‌شان را خورده بودم.
آن‌قدر دیر که وجود راستین‌شان را می‌پرستیدم.
کور بودم و ساده‌لوح.
نابلد در ابراز خودم.
ناتوان در کتمان نیمه‌ی تاریکم.
لب به تحسین می‌گشایم.
آن‌ها آگاه‌اند از طریقت‌شان.
من نه سیاست را بلدم و نه دوزوکلک.
چاره‌یی ندارم جز خاکستری ماندن.
چهار تکه از صفحات صبحگاهی

•چه‌قدر این درختِ مُرده‌ی آبی را دوست دارم. پیش از این کوتاه شدن مداد را فقط روی کاغذ کاهی روا می‌دیدم. مدادم دارد می‌میرد. اگر سرانجام این همه کشت‌وکشتار و قتلگاه خوشایند باشد، رنجور نمی‌مانم؛ اما اکنون، فقط مداد و کاغذ و برق می‌کُشم.

•چه خوب که خون‌آشام نیستم؛ وگرنه مجبور می‌شدم از ساعت ۵:۵٠ تا ١٨:٠۵ خودم را در یک تابوت یا اتاقک قیرگون حبس کنم که مبادا نور خورشید هلاکم کند. اگر بعضی داروهایی که متخصص پوست برایم تجویز کرده در روشنایی روز مصرف کنم، نورگریز می‌شوم. و اگر نگریزم؟ می‌سوزم.

•یک روز قبل از رفتنم برای همه‌ی کسانی که دوستشان دارم یا دوستشان داشتم، و کسانی که دیدم یا می‌خاهم ببینم نامه می‌نویسم. شاید این کار را از امروز بیاغازم.

•دیشب با هر ضرب‌وزوری که بود زود خابیدم و امید است که امروز، کارهایم را به نحو احسنت انجام دهم.
از شامگاه تا پگاه
با تنی لرزان و رخساری رنگ‌پریده
به ستاره‌ها چشم دوختی
و با بارش یخ‌های کوچک آسمانی
و دیدن سگی که از آن هراس داشتی
از جایت جم نخوردی
قبل از این‌که بروی
سپیده‌دم را دیدی
دوباره برمی‌گردی؟
نه برای ملاقات با ستاره‌ها
برای پرسه در گرگ‌ومیش صباح
من به این کتاب نوعی دلبستگی دارم. از همان‌هایی که وقتی می‌خوانی‌ش گذر زمان را احساس نمی‌کنی. از همان‌هایی که دو‌-سه روزه تمامش می‌کنی. از همان‌هایی که زیر سطرهایش خط نمی‌کشی، اما شماره‌ی صفحاتی را که می‌پرستی به یاد داری.
هرگز خودم را به‌خاطر خط نکشیدن زیر سطرهای کتاب نمی‌بخشم. باید تا وقتی زنده‌ام تاوانش را پس دهم؛ ذره‌ذره، تاوان این عمل بی‌رحمانه. چرا این‌قدر مواظب بودم که بلایی سرشان نیاید؟ این بزرگ‌ترین جنایتی‌ست که در حق خودم کردم.
«فکر کردم اگر یک روز تصمیم داشته باشم داستان بنویسم می‌توانم شخصیت اصلی داستانم را در این خیابان پیدا کنم.»***

بی‌هدف از دالانم خارج شدم؛ نه بی‌هدفِ بی‌هدف؛ پی چند حادثه‌ی دلخوش‌کنک. بدبختانه خواهرم همراهم آمد و طبق پیش‌بینی‌هایم، خیلی زود خسته شد.

-الان داری پیاده‌روی می‌کنی؟
-نه، دارم مسیرهای جدید رو امتحان می‌کنم. دیدی زود خسته شدی؟ من که بهت گفتم نیا.
-تو نگفتی.
-من بهت گوشزد کرده بودم. چند بار هم گفتم نیا.
-برو بابا. فقط همینو بلدی بگی.
-دیگه هیچی نگو. وگرنه همین‌جا ولت می‌کنم و خودت باید برگردی خونه.

و هر دو می‌دانستیم که از من چنین کاری برنمی‌آید. هم وجدانم قبول نمی‌کند، هم جرئتش را ندارم. شاید این تهدید و شماتت تنها چاره‌‌یی بود که برای خاتمه به بحث داشتم. تا سر کوچه رساندمش و باقی راه، با چشمانم مراقبش بودم.


پرسه‌هایِ بی‌پروا
دلخوش‌کنک یا دلخوش‌نَکُنَک؟


•یک دختر ١١_١٢ ساله جلویم را گرفت و پرسید:
«به‌نظرت قیافه‌ی اون 🥚ی تخیلی نیست؟ تو رو خدا بگو آره.» و من نمی‌دانم قیافه‌ی 🥚ی تخیلی چه‌جور قیافه‌ای‌ست و نمی‌دانم به آن دختربچه اشاره می‌کرد یا پسری که کنارش ایستاده بود. فقط توانستم بگویم: «نظری ندارم. نه، نیست.» مجال نداشتم برایش از منحصربه‌فردی چهره‌ها بگویم.

•ل.ج را دیدم و تمام کلاهبرداری‌هایش جلوی چشمم آمد. داشت با تلفن حرف می‌زد. نور به صورتش می‌تابید و این باعث درخشش چشمانش می‌شد. و نمی‌دانم آن بازتاب مرموز از چه نوع بود. نگاهی ملتمسانه که می‌خواست به کلاس‌هایش برگردم یا نگاهی که آکنده از حقه و کینه بود؟ شاید هم مرا نشناخته بود.

در پارک روی نیمکتی فلزی، کنار چمن‌های تازه آبیاری شده نشستم. خیال کردم تا هر وقت که بخواهم می‌توانم آنجا بمانم و بوی چمن و خاک و سایه را استشمام کنم، ولی خوشی من دیری نپایید. راستش ترسیدم و ترس واکنش طبیعی بشر هنگام مواجهه با خطر است. چند پسر جوان گاه سلانه‌سلانه و گاه با قدم‌های استوار از جلویم رد می‌شدند و کمِ کم روی دست‌هایشان نقش‌های جورواجور داشتند. بی‌‌معطلی بلند شدم و روی نیمکتی دور از آنها نشستم. باز صدای یکی از آنها را شنیدم: «همون‌جا به یارو تیزی زدم.»
🙇🏻‍♀️👹🆘

درست زمانی که این‌ها را می‌نوشتم و جریانات امروز را تمام‌شده می‌دیدم، یک خانم چادری طرفم آمد و تا لحظه‌‌ی نشستنش سه بار از من عذرخواهی کرد.
-ببخشید مزاحمت شدم دخترم. داری درس می‌خونی؟
-نه، درس نیست.
-چند سالته؟
-شونزده.
در حالی که لبخند روی صورتش ماسیده بود گفت: «آهان پس سنت کمه. آخه دو روزه میام اینجا می‌بینم شما نشستی اینجا و داری می‌نویسی.»
-نه، من روزهای قبل این‌جا نبودم. 🥸
-آهااان. آخه یکی شبیه شما می‌شینه اینجا و می‌نویسه. 🤡 لبخند زدم. قبل از اینکه برود، یک بار دیگر عذرخواهی کرد.


پ.ن:
•یک رهگذر داد زد: « آفرین آفرین. دختر باید همین‌جوری درسخون باشه.»
•جریانات امروز همین‌جا تموم نمی‌شه.
طرد: ط —> رَد

در واژه‌ی طرد، ط هم رَد می‌شود. اگر بود ت، کمی کوتاه‌تر، با ظاهری موزون‌تر شاید دوران انزوایش به سر می‌رسید؛ اما سالیان سال است که رانده شدن را برگزیده.

چرا؟

سه حالت بیشتر ندارد:

١. ظاهر و باطنش را دوست داشته و هر رفتارش با آگاهی و استدلال همراه بوده؛ پس قید محبت‌ هر بالهوسی را زده.
٢. بی‌حوصله‌تر از آن بوده که بخواهد خود را در دل بقیه جا کند.
٣. به‌خاطر خود یا بقیه، فکر تغییر به سرش زده اما ظ دست‌وپایش را بسته.
More