|واژ‌ه‌بـاره: بـه‍ـنـام پـازانـی|

Channel
Logo of the Telegram channel |واژ‌ه‌بـاره: بـه‍ـنـام پـازانـی|
@PaazaaniibsPromote
153
subscribers
239
photos
32
videos
54
links
جُستم، واژه‌ها را دل‌رُبا یافتم. 👨🏻‍💻: @Paazaaniib 🌐: https://pazanib.blog
Summer’s End
Hiroshi Yamazaki
سامِرِ اجنبی‌ها هم به اِند رسید..


#صدا [بی‌کلام]
💡| خـوداِبـرازی


همیشه منتظر بوده‌ام آدم‌های امن از راه برسند و فضایی را برایم مهیّا کنند که من در آن بتوانم خود را به‌راحتی ابراز کنم، بی‌ هیچ رنج و آزردگی.
حالا به این نتیجه رسیده‌ام که چنین‌چیزی محال است. می‌توانم تمام عمر منتظر باشم که آن‌ روز فرا برسد تا خود را ابراز کنم یا می‌توانم هر لحظه انجامش دهم، هرطور که هستم و می‌توانم باشم.
خودابرازی شرایط و فرصت‌هایی را در اختیارم می‌گذارد و چیزهایی را می‌سِتانَد امّا سودمند است.

سال‌ها انتظار برای یافتن حلقه‌‌ی ارتباطات عمیق و انسان‌های امن‌ به بهانه‌یی برای خودسانسوری بدل شده. در جامعه‌یی که دنباله‌روی و هم‌رنگی با جماعت از نان شب نیز واجب‌تر است.

دریافتم که استدلالم اشتباه بوده، ارتباطات امن به خودابرازی منجر نمی‌شوند. برعکس، خودابرازی و طفره‌رفتن از سانسور است که به ارتباطات امن و درست منجر می‌شوند.
و راستش دشوار است، هرجور که بخواهیم خود را ابراز کنیم دشوار است. چه برای امن‌ترین آدم‌ها، چه برای ناامن‌ترین آدم‌ها.

خودابرازی ریسکی‌ست که شخص را در معرض قضاوت قرار می‌دهد. آن هم در جامعه‌یی که توسّط سانسور و سرکوب بلعیده شده. شاید راه‌ نجات در همین باشد.

گرچه که لایک و فالوور و کامنت بالایی ندارد.
امّا بهتر از این است که در خفا همه‌ی آدم‌‌ها را دروغین بنامم، همه‌ را ناامن بدانم، و یک‌آن به این فکر نکنم که خود را درست روایت کرده‌ام؟ یا می‌توانم احساساتم را به‌درستی ابراز کنم؟ یا تابه‌حال درخواست کمک کرده‌ام؟ اگر همین‌الآن تمام اطرافیانم هم‌سو با معیارهایم امن شوند، به‌راحتی خود را روایت می‌کنم؟

چه ابراز، چه سانسور. هر دو انتخاب من است.


#غوریدن
✍🏿| عـبرت‌انـدوزی از بـال‌دارها


هوا هنوز به سمت سردی نرفته و گه‌گاه موجودات بال‌دار مهمان مغازه می‌شوند: زنبورها، مگس‌ها، مورچه‌های بال‌دار، خرچُسونه‌ها، پروانه‌ها.

از درِ دو در یکِ مغازه وارد می‌شوند، دورهایشان را می‌زنند ولی راهشان را گم می‌کنند. سپس خودشان را به تک‌تک شیشه‌ها که نمادی از رهایی و آزادی‌اند، می‌کوبند تا راهی برای خروج بیابند.

زیادی که خودشان را به درودیوار و شیشه‌ها می‌کوبند، سرزنششان می‌کنم که احمق مگه در به اون گندگی رو نمی‌بینی؟ ناگاه..

یاد خودم می‌افتم.
چه محیط‌ها و روابطی که از در باغ سبزشان عبور می‌کردم، دورهایم را می‌زدم و می‌دیدم‌ برایم چیزی نچیده‌اند. امّا موقع بازگشت خود را به هر دری می‌زدم، به هر سطح شفّاف و نیم‌شفّافی می‌کوبیدم، امّا در خروج را نمی‌دیدم و از یاد برده‌ بودم.

من که آدمی‌زاد ام و عقل و شعور بهم نسبت می‌دهند، اوضاعم این بوده.

حالا چه انتظاری از خرچسونه‌های کور و چسب‌ناک دارم؟


#ارتجال
🧂| ایـن داسـتان: «ازِ» پـدرسـوخته


یافتم، یافتم.
سرانجام دلیل پشت‌گوش انداختن‌ها را یافتم.
خداحافظ اهمال‌کاری، خداحافظ تنبلی، خداحافظ کتاب‌های خودیاری.
سلام بر بهره‌وری، سلام بر پیش‌رفت، سلام بر رشد.

مدّت‌ها روی این پروژه کار کردم. چه شب‌ها که پلک‌ روی پلک نگذاشتم. چه فسفرها که نسوزاندم تا که چشمان تیزبینم، دلیل اهمال‌کاری‌ها و تنبلی‌ها را کشف کند.

از.
همه‌ش زیر سر این پدرسوخته‌ست. پوششی‌ست، سال‌ها در قالب حرف‌ربط به‌‌کار می‌رفت. امّا دروغ بود. این پدرسوخته‌ نمی‌گذارد روزی ۸ ساعت مفید کار کنم. همه‌ش با وعده‌ی سر خرمن می‌آید.

از شنبه، از اوّل‌ ماه، از هفته‌ی آینده، از فردا، از ساعت رُند، از فصل جدید، از سال نو، از بعد تعطیلات، از بعد مدرسه، از بعد دانش‌گاه، از بعد ازدواج، از زندگی بعدی.

می‌بینید چه پدرسوخته‌یی‌ست؟
پایش را به نظمیه و عدلیه نکشانیم؟
بیایید هرچه سریع‌تر برای حذفش، به مقامات مربوطه اطّلاع دهیم تا کارهای نامربوطی رویش انجام دهند.

البته رسالت بنده یافتن راه‌حل بود، نه تضمین آن.


#فکاهی
✍🏼| مـهارت بـه‌مـثابه زِیـد


همه‌چیز را نوعی رابطه می‌بینم.

آدمی با خود می‌پندارد اگر رابطه‌هایش را به امان خدا رها کند، چندوقت‌ یک‌بار سراغی بگیرد، رابطه به همان‌‌ شکل مانده‌.

درست هم هست. چنین روابطی وجود دارند، تنها در هالی‌وود و بالی‌وود.

رابطه‌ی حقیقی تلاش مستمر می‌طلبد، ولو به‌قدر دقایقی اندک در طول‌ روز.

گرچه که این‌ها درباره‌ی رابطه‌ی انسانی هم صدق می‌کند، امّا مدّنظر من رابطه‌ی ما با مهارت‌ها و کارهاست.

نمی‌شود هر از گاهی بالای سرِ کار یا مهارتی حاضر شویم و هم‌چنان انتظارِ پیش‌رفت و ترقّی داشته‌باشیم.

مهارت‌ها هم توجّه و همراهی مداوم می‌خواهند. هر وقفه‌ حکم شروع مجدّد‌ دارد.

مهم‌ترین تفاوت بین تازه‌کارها و حرفه‌ای‌ها همین حضور مداومشان سر کارشان است.

حرفه‌ای با هر حال و وضعیتی خودش را به کارش می‌رساند.
تازه‌کار هم منتظر روز موعود مانده.


#هرزه‌درایی
🛋| #اتاق_دربسته (۵)


جامعه‌یی که احساسات را نیز دسته‌بندی کرده و چیزی جز مثبت‌نگری عوام‌فریبانه را نمی‌پذیرد، ما را از کودکی برای سرکوب بار آورده‌.

سرکوب چیزهایی که ردّپای کلیشه‌ها و تفکیک‌های جنسیتی سال‌هاست که به‌ آن‌جا نیز رسیده‌: سرکوب احساس، غریزه، عاطفه، هیجان و خودمان.

دنبال‌کردن فرآیند احساسات برای من که سال‌ها به‌زور نر بودن باید از طبعم‌‌ دور می‌ماندم، حتّا در این اتاق هم شرم‌آور بود.

امّا، تغییر همیشه با عبور از کلیشه‌های ذهنی آغاز می‌شود.
🧠| مـهمان نـاخوانده


زنگ در خانه‌ می‌خورد. غریبه‌یی پشت در می‌خواهد وارد خانه شود.
بدل می‌شویم به پرسش‌گرترین آدم تاریخ: کی هستی؟ از کجا می‌آی؟ چی‌کاره‌یی؟ چه نسبتی با ما داری؟ ننه‌ بابات کی‌یه؟ این‌جا چی‌کار داری؟ قصدت چی‌یه؟

سوال‌پیچش می‌کنیم و آخرسر، مگر با اکراه و احتیاط راهش دهیم. پس از آن هم حواس‌جمع می‌پّاییمش که دست از پا خطا نکند.


صدای غریبه‌یی در سرمان شروع به ورّاجی می‌کند. در را به رویش باز می‌کنیم، خوش‌آمد می‌گوییم، زمانمان را در اختیارش می‌گذاریم، پای تمام حرف‌هایش می‌نشینیم و بی‌تردید‌ همهٔ‌شان را می‌پذیریم. سرآخر با خوش‌رویی بدرقه‌اش می‌کنیم.

این صدای غریب، صدای سرزنش‌گر درون ماست. همان که چوب لای چرخش نمی‌گذاریم، راهش را تسهیل می‌کنیم، روند کارش را تسریع می‌بخشیم و با شنیدن حرف‌هایش تسلیم می‌شویم.


غریبه، غریبه است.
هر کجا دیدیم باید به چالشش بکشیم، چه در مغزمان چه جلوی در خانهٔ‌مان.‌


#روان
دیـرانـزالی نـتیجه


فعّالیت روزانه‌ام در این‌جا، محال است که با گردوخاک‌ ذهنی همراه نباشد. هر روز که چراغ این‌جا روشن مانده، با جدل و خون‌ریزی فکری بوده. هر روزِ هر روز. یک‌روز در میان هم در فکر به‌گاراژ زدن و محوشدن از دنیای دیجیتال هستم. چون آسان‌تر است بیرون گود نشستن. و حفظ همین سنگر هم طاقت‌فرساست. خیلی‌ها وارد این وادی شدند امّا تا آخرش نماندند.

چرا؟ چون تازه‌کار ام و تازه‌کار:
اوّل این‌که هر روز سر کارش حاضر نمی‌شود، دوّم این‌که هرچه در چنته دارد بروز نمی‌دهد، سوّم این‌که تمام روز سر کارش نمی‌ماند، مدّت طولانی به کارش متعهد نیست، مشکلات زندگی برایش توهّم و ساختگی‌ست، در ازای کارش پول نمی‌گیرد و بیش‌ازحد با هنرش تعریف می‌شود، به ناکامی و شکست با شوخ‌طبعی نگاه نمی‌کند.

〰️ 〰️

روزهای اوّل، هر تازه‌کاری انتظارات زیادی دارد. بلندپرواز است و می‌خواهد همه بَه‌بَه‌چَه‌چَه کنند برایش. هضم این‌که گندکاری رکن رکین هر مسیری‌ست، دشوار است. برای تازه‌کار دشوار است که بفهمد خیلی‌چیزها را نمی‌داند، که پی ببرد ایده‌های بزرگ پشیزی ارزش ندارند و اقدام در جهت آن‌ها و ناکامی در مسیرشان ارزنده‌ست، که متوجّه شود روی صحنه رفتن و پذیرایی‌شدن با گوجه و ناسزا، سودمند‌تر از تمجیدهای سطحی‌ست.
مقصّر هم نیست، در برهه‌یی زندگی می‌کند که هویّتش به نتیجه‌ی کارش گره خورده. از طرفی دکترپروفسور اوشکولیان هم در اینستاگرام پکیج اغواکننده‌ی «ره صدسال در یک‌شب» را ارائه می‌دهد و تازه‌کار با خود می‌پندارد وقتی هنرجوهای این آدم آنی به توفیق رسیده‌اند، شاید خنگی از خودش بوده.

و چون:
تازه‌کار به روش کارش تسلّط ندارد؛ در دنیای حقیقی خود را به معرض قضاوت نمی‌گذارد. اگر شعرمان را به دوستی نشان دهیم و او بگوید «خوشم اومد، خارق‌العاده‌ست!» اظهارنظر دنیای واقعی را نشنیده‌ایم، این لطفی‌ست که دوستانمان به ما دارند. هیچ‌چیز به اندازه‌ی ارزش‌گذاری دنیای واقعی قدرت نمی‌آفریند حتّا اگر ناکام‌کننده‌ باشد.

〰️ 〰️ 〰️

نمی‌توان راه‌کار شفّاف و همگانی‌یی تجویز کرد. شاید تنها راهْ تحمّل روزانه‌ی مرارت‌های مسیر و غلبه بر مقاومت‌های درونی باشد، مثل نوشیدن روزانه‌ی جام‌زهر. به‌هرحال سختی‌های امروز، لازمه‌ی گرفتن نتیجه در ۱۰-۱۵ سال آینده‌ست. آن‌جا که می‌نشینیم و می‌گوییم «بابا فلانی مگه چی‌کار کرده که به فلان‌جا رسیده»، بدانیم که هر روز با تمام کشمکش‌های درونی و بیرونی یک‌قدم جلو رفته. کاری که هرکسی از پس انجامش برنمی‌آید.

بد نیست که هر روز جلوی آینه از خود بپرسیم: «تا آخرش می‌مونی دیگه؟»


📖 نبرد هنرمند | استیون پرسفیلد | نشر پیکان | ص ۹۰


#کتاب_متاب
✍🏼| ۱۲ سـال بـردگی


بوی ماه مدرسه اوّلین‌بار سال ۸۴ به مشامم خورد. نیم‌مثقال کودک بودم و کوله‌ام از خودم بزرگتر بود. خوب به‌یاد دارم که روز اوّل مدرسه همه با شوق و ذوق آمده‌بودند، من با گریه و زاری به مادرم چسبیده‌بودم و در آخر با او سر کلاس نشستم. کودک بودم و نادان، امّا ۱۲ سال بعد برایم روشن شد که آن گریه‌ها برای چه بود:
پیشاپیش سوگ‌وار انگیزه‌، خلّاقیت و شوقم بودم.

سال‌های تحصیلم چیزهای زیادی عایدم شد. مثلن: چه‌گونه هم‌رنگ جماعت شوم، چه‌گونه آرزوهایم را به‌فنا دهم، چه‌گونه خلّاق نباشم، چه‌گونه فکر نکنم، چه‌گونه احساساتم را سرکوب کنم و مهارت‌های مفیدی از این قبیل.

پرحرفی و شلوغ‌کاری و کنج‌کاوی جزء جدانشدنی کودکی‌ بود، امّا در مدرسه صحبت‌ و اظهار نظر و تفریح از انضباطمان می‌کاست. به ما آموختند که همیشه مبصری برای برقراری نظم و انضباط بالای سرمان است و ناممان را در دو دسته‌ی خوب‌ها (ساکت‌ها، توسری‌خورها، ترسوها) و بدها (باانرژی‌ها، جسورها، بامزّه‌ها) خدمت کادر مدرسه راپورت می‌دهد. بدبختانه همیشه جزء دسته‌ی خوب‌ها و منضبط‌ها بودم.

آن ۱۲ سال تحت نظارت نظام آموزشی‌یی بودم که تخصّصش تربیت کودکانی توسری‌خور، کم‌رو، ترسو، بزدل، خجالتی، مضطرب، آرام، بی‌ذوق، بی‌سواد، بی‌انگیزه، ناامید، خسته و اخته بود. پرورشی هم در کار نبود، همه‌چیز تربیتی و دستوری بود. حال بزرگ‌سالی‌ام را باید وقف از بین‌بردن این ویژگی‌ها کنم.

مدرسه به‌عنوان یکی از مهم‌ترین الزام‌گذاران زندگی‌ به من شیوه‌ی تفکّر تخته‌سیاه را آموخت، تخته‌سیاهی که برای تمام تصمیمات ریز و درشت زندگی‌ام در ذهنم حک شده. هر تصمیم را با معیار خوب‌ها و بدها می‌سنجم. همه‌چیز یا خوب است یا بد. برای هر کار و هر تصمیمی، شرم و احساس‌گناه هم دارم که نکند رفتارم بد باشد، نکند فلان نوشته‌ام بد باشد، نکند پس از این‌همه تلاش به‌قدر کفایت خوب نباشم، نکند نه‌گفتنم به فلان‌شخص کار بدی باشد، نکند هر کاری کنم خوب نباشم و نشوم؟ همه‌چیز یا خوب است یا بد. پای سود و زیان، عقل و منطق، علاقه و نفرت هرگز وسط نمی‌آید. همه‌چیز باید اخلاقی باشد تا در آن تخته‌سیاه کوفتی لقب خوب‌ها را بگیرد.

هر سال مهرماه برایم بودار است. بوی مُردارِ آرزوها، خلّاقیت و شوقم را می‌شنُفم.


#هرزه‌درایی
✍🏼| مـرزهای کـلیشه جـابه‌جا شـد


◃ خب، مرز اون‌جاست. بیشتر از این نمی‌تونم همراهی‌ت کنم.
◂ یعنی چی؟ قرارمون این نبود.
◃ من بهت دروغ گفتم. هیچ‌وقت نتونستم از اون‌ مرز رد بشم. پام این‌ور گیره.
◂ خب حالا چه‌ گِلی به‌ سرم بگیرم؟
◃ من هر بار تا همین‌جا اومدم. بقیه‌ش رو باید خودت بری، شاید تو تونستی رد بشی.
◂ این‌جا هیچی معلوم نیست.
◃ آره، فعلن هیچی. ولی از مرز رد بشی روشنایی کمکت می‌کنه که ببینی.
◂ دهنم سرویسه که، نمی‌شه برگردیم؟
◃ واقعن می‌خوای برگردی به‌ جهنّمی که ازش اومدیم؟
◂ نه نه. گفتی اسم اون مرز چی‌یه؟
کـلـیـشـه. عبور ازش اصلن آسون نیست. اون‌ور مرز همه‌چیز نو و تازه‌ست، واسه همین هر کسی نمی‌تونه رد بشه.


#هرزه‌درایی
Channel name was changed to «|واژ‌ه‌بـاره: بـه‍ـنـام پـازانـی|»
هِـشْ پُـخْ اُلـماسان


در زبان شیرین فارسی برای تخریب شخصیت دیگری می‌گویند: «تو هیچ‌گاه به توفیقی نخواهی رسید و هرگز نمی‌توانی استعدادهایت را شکوفا کنی.»
گزاره‌ی بالا از اصطلاحی در زبان ترکی گرته‌برداری شده: «سَنْ هِشْ پُخْ اُلماسان.»‌

پدربزرگی داشتم که با این جمله یک‌ دور همه‌ی نوه‌هایش را مستفیض کرده‌بود.

مقاومت عاشق «شفاجویی»ست. مقاومت می‌داند هرچه بیشتر انرژی جسمانی ما صرف دوباره و دوباره طرح‌کردن بی‌عدالتی‌های تکراری و کسل‌کننده‌ی زندگی شخصی‌مان بشود، سرزندگی کمتری برای انجام‌دادن کارهایمان داریم.〉 ص ۶۸

از بزرگواری بی‌حدّوحصرش بود. بزدلانه‌ست اگر انرژی‌ام را صرف التیام‌یافتن از چنین جمله‌یی کنم.

راست هم می‌گفت. هیچ پُخی نشدم، قرار هم نیست بشوم.

جست‌وجوی حامی در میان دوستان یا افراد خانواده مانند جمع‌کردن کس‌وکار دور بستر مرگ است. خوشآیند است امّا هنگامی که کشتی به راه می‌افتد تنها کاری که این‌ها می‌توانند انجام بدهند این‌است که در بندر بایستند و دست خداحافظی تکان بدهند.
↲ در واقع، هرچه بیشتر انرژی صرف دریافت حمایت از هم‌کاران و دوست‌دارانمان کنیم ضعیف‌تر می‌شویم و کمتر می‌توانیم کار انجام دهیم.
〉 ص ۶۹

حق با او بود. هیچ پُخی نمی‌شوم، اگر قرار باشد به‌دنبال جملات بزک‌شده و حمایت‌های همیشگی باشم تا با غلبه بر مقاومت‌های درونی‌ام اقدام به کار کنم.


📖 نبرد هنرمند | استیون پرسفیلد | نشر پیکان


#کتاب_متاب
✍🏿| تـابستان خـود را چـه‌گونه گـذراندم؟


به‌نام خدا.

ما در تابستان هیچ غلطی نکردیم.
البته می‌خواستیم بکنیم، ولی پول‌ نداشتیم.
قرار بود در این تابستان بتِرکانیم. همین‌طور هم شد. جوش‌ها و چشم‌های حسود را ترِکاندیم.
نه فسادی، نه عشق‌وحالی، نه سفری.
در عوض پس‌اندازهایمان را زدیم به وب‌لاگی و تصمیم گرفتیم وب را هم آباد کنیم.
دهنمان سرویس شد. کاسبی نداشتیم.
قیمت خانه و کاشانه در اوج رکود بالا کشید.
اوضاع اقتصادی خیلی سخت بود.
برای ته‌مانده‌ی امیدمان پاشدیم رفتیم پای صندوق.
همه‌ش برقمان می‌رفت. نمی‌دانیم کجا و با کی.
برای کم‌نیاوردن جلوی خر پیغمبر، چلّه‌ی تابستانی به ربع‌قرن رسیدیم.
تهِ دلمان مثل داخل جمجمهٔ‌مان خالی شد.
۲ سال از روانی بودنمان و درمان‌ گرفتنمان گذشت.
تا دلتان بخواهد درد و مرض لایک کردیم.
یا درگیر اسپاسم بودیم یا عمل یا مریضی.
اوّلین تابستانِ پسا تاتی‌تاتی شد که فوت‌بال بازی نکردیم.
سالگرد انقلاب زنانهٔ‌مان شد و‌ دوباره برای جوانان پرپرشدهٔ‌مان غم‌باد گرفتیم.
به‌همین مناسبت فحش‌های جدید ساختیم که به مسئولین‌مان..





ببخشید.
گونی‌به‌دست داشتند ما را چپ‌چپ نگاه می‌کردند.

عرض می‌کردم.
تابستان بسیار پرباری بود. در آخر تشکّر ویژه‌یی دارم از تمام مسئولین گران‌قدرمان که این تابستان پرطمطراق را برایم به ارمغان آوردند. سایهٔ‌شان مستدام.
بیش باد.


#ارتجال
🛋| #اتاق_دربسته (۴)


شبْ طولانی‌ بود و تاریک.
در همان تاریکی ندا آمد ببین.
ببینم؟ چه‌ را ببینم؟ شاید مزاحی صورت گرفته. هان؟

ببینش.
با این فعل امری روند همه‌چیز تغییر کرد.
پس از سال‌ها کوری و طفره، حالا وقت دیدن بود. هرطور شده باید می‌دیدم.
سال‌های سال ندیده‌بودم. فقط دو چشم داشتم، امّا بلد نبودم که ببینم. گویا دیدن فقط با چشم‌ میسّر نبود. چه بدانم؟ چشم داشتم ولی دیدن را یاد نگرفته‌بودم.
دیگر بساط از این لحظه همین بود:
ببین، تجربه‌ش کن، آزادش بذار، بهش توجّه کن.

مبارزه با نفْسِ وامانده آن هم در تاریکی؟
جهاد اکبر یا چنین چیزی.
💭| یـک نـه بـگو، دوتـا نـه بـشنو


طبق آموزه‌های اینستاگرامی هرجا که بتوانی نه بگویی، یعنی اعتمادبه‌نفس بالا و نفس ارزش‌مندی داری. حال که عقلا و فضلا چنین توصیه‌‌یی کرده‌اند از تکرار آن می‌پرهیزم.

امّا برای داشتن نفسی ارزش‌مند و استوار، نه‌گفتن کافی‌ست؟ آیا همیشه گوینده‌ایم؟ یا همیشه تریبونی در اختیار ما قرار می‌گذارند که نظرمان را بدانند؟

مجلس خواستگاری، هنگام دعا، درخواست آشنایی با یک آقا/خانم پول‌دار، گرفتن قرض از یک دوست، اشغال جایگاه‌های شغلی، ساخت روابط اجتماعی و‌ مواردی از این قبیل.
در این‌گونه موارد چه‌طور؟

تصوّر کنید در تمام موارد بالا پاسخ «نه» بگیریم. آن‌‌گاه در خلوت، هم‌چنان به وجود ارزش‌مند و استوارمان معترف‌ایم؟

در بسیاری از مواقع ما چیزی بیش از شنونده نیستیم. پس واکنش ما به این شنیده‌ها به‌مراتب مهم‌تر از گفته‌هایمان است. همچنین باعث افزایش ظرفیت و تاب‌آوری‌مان می‌شود.

به‌‌زعم من، ارزش‌مندی وجود ما در چیزهایی بیش از نه‌گفتن نهفته.
چه‌بسا برتری عددی گوش‌ها بر زبان، برای گوش‌زد کردن همین نکته باشد.


#من‌درآری
سـگ‌دو بـر مـقاومت پـیروز اسـت


بارها و بارها شده که خلّاقیت و لذّتم را فدای نتیجه‌ی آنی روزم کرده‌ام. تنها مهم بوده که نتیجه گرفته باشم یا تأییدی از دیگران نصیبم شود. به نفْس‌ کاری که انجام می‌دادم، بی‌اعتنا بوده‌ام. از مسیر طی‌شده و زحمت کشیده‌شده، قدردان نبوده‌ام. از همه مهم‌تر، پیروزی‌ام بر کشمکش‌های درونی و تن‌پروری ذاتی‌ام را به رسمیت نشناخته‌ام. غافل از این‌که همین غلبه بر تن‌‌پروری، خودْ دستآوردی‌ست.

این بند از استیون پِرسْفیلد، به‌عنوان یک حرفه‌ای، بسیار قابل‌ تأمّل است:
«دفتر تعطیل شده‌است. چند صفحه تولید کرده‌ام؟ برایم مهم نیست. آیا کارم خوب بوده؟ حتّا درباره‌اش فکر هم نمی‌کنم. مهم این است که برای آن وقت گذاشته‌ام و تمام توانم را به‌کار گرفته‌ام. آن‌چه امروز و تا این‌جا مهم است، این‌ است که من بر مقاومت پیروز شده‌ام.»

📖 نبرد هنرمند | استیون پرسفیلد | نشر پیکان


#کتاب_متاب
💡| مُـهمَل‌کـار - ۲


وقتی چندین و چند بار برنامه می‌چینیم و از پس انجامش برنمی‌آییم، یک احتمال نیز وجود دارد که مشکل از خودِ برنامه‌ریزی نباشد. این‌که روش برنامه‌ریزیمان ماتریس آیزِنهاوِر است یا مستطیل شوپنهاور، این‌که در برنامهٔ‌مان اولویت را به‌ترتیب الفبا نوشته‌ایم یا به‌ترتیب قورباغه‌ی بزرگتر توفیری ندارد. چون ذات برنامه‌ریزی آن‌قدر دشوار و پیچیده نیست که بخواهیم مدام درگیر روش‌های گوناگون آن شویم.
در چنین شرایطی، یافتن ریشه‌ی مشکل در جایی دیگر دور از ذهن نیست.

از درِ درنگ و تجربه‌ی شخصی، پی بردم که گاهی دلیل مهمل‌کاری و به‌تعویق انداختن کارهایم، ایراد در برنامه‌ریزی یا پیشآمدهای یک‌هویی نبوده، بل‌که از رویارویی با احساسی ناشی از روند یا نتیجه‌ی انجام کار طفره رفته‌ام. حال آن احساس می‌تواند ترس از شکست و واکنشم به آن یا چیز دیگری باشد.
پاسخ هرچه هست در ناخداگاهم نهفته، همان‌جا که سکّان هدایت مرا بر عهده گرفته و به‌طور پیش‌فرض در تمام اقداماتم خودی نشان می‌دهد.


#غوریدن
🧂|امشب تنِ دَخو توی گور می‌لرزه


همیشه از دور دید‌شان می‌زدم. در این یک قلم مشنگ نبودم و خوب زیر نظر گرفته‌بودمشان. کمی وسواس داشتم رویشان از عنفوان کودکی. مدرسه‌ها که می‌رسید همیشه باهاشان سروکار داشتیم. بعد مدرسه‌ هم می‌رفتیم پیِ‌شان برای بازی. به‌ویژه در دوران ابتدایی. این تنها وجه‌اشتراک من با مدرسه‌ی دخترانه بود آن زمان. چی از این بهتر؟ از طریق‌شان می‌توانستم بروم بنویسم: سلام، بیداری؟
امّا از جایی به بعد، کمتر به‌چشمم می‌آمدند. دیگر دوران بلوغ و کلّه‌خری رسیده‌بود و به‌فکر چیزهای دیگری بودم، حالا هرچه. درس‌ها که سخت‌تر و پدرمادردارتر می‌شدند، توجّه ما هم به این عزیزان کم‌تر می‌شد. دیگر حتّا برایم مهم نبود که این همان راه ارتباطی و سلام بیداری و فلان است. درس می‌خواندم، بی‌ که به این‌ها توجّهی داشته‌باشم. خیر اموات نظام آموزشی‌مان، باهامان کاری کرد به هر چیزی اهمّیت دهیم جز واژه‌‌هایمان که از دهان همایونی‌مان خارج می‌شود. وضعیت املا و درست‌نویسی را هم این‌ روزها در شبکه‌های اجتماعی شاهدیم دورهم.
بگذریم.
حالا چندصباحی‌ست که علاقه‌ام بهشان بیشترتر هم شده، بیشترتر دیدشان می‌زنم و به فراز و فرود و بسامدشان هم دقّت می‌کنم. چون زیبایند. واژه‌ها را می‌گویم. تنها راه ارتباط بشر با خودش و دیگران. به‌هرحال اگر نبودند ما چه‌گونه از خواب و بیداری طرف مطّلع می‌شدیم؟
این‌همه را گفتم که به‌عرض برسانم چشم لغت‌نامه‌ها و استادان ادبیات به‌دور، بنده جسارت کردم و با سه‌کلاس سواد یک ترکیب از خودم در کردم: ⇇ واژه‌بـاره. ⇉
واژه که واژه‌ است دیگر، کلمه، لفظ، لغت.
درمورد باره هم دَخو گفته به‌صورت پسوند در ترکیب با کلمات به معنی دوست‌دارنده و حریص آید، عَمید هم گفته دوستدار، بسیار علاقه‌مند(در ترکیب با کلمات دیگر). اوضاع اقتصادی نابه‌سامان است، مجبوریم به واژه‌ها دل بسپاریم.
خیلی برایتان مهم است، بقیه‌‌ی معانی‌اش را بروید خودتان بخوانید. ما ترکیبمان را پس از شونصد تلاش ساختیم، حال دیگر وقت خوابمان شده.


#فکاهی
More