تلنگر نوشته | مریم جلوانی

Channel
Logo of the Telegram channel تلنگر نوشته | مریم جلوانی
@Maryam_jelvaniPromote
305
subscribers
3
photos
1
video
38
links
بریده‌های خاطرات‌ و ناداستان‌های شغلی و غیر‌شغلی زندگی‌من/شخصیت‌ها و کتاب‌های تاثیر‌گذار زندگیم [email protected]
سایه‌ها

روژان کوچولو روی تختش خوابیده بود. چشمش به دیوار اتاقش افتاد. هیولایی داشت روی دیوار راه می‌رفت.
روژان، سرش را کرد زیر پتو. خیلی ترسیده بود.
آهسته سرش را از کنار پتو بیرون آورد. دوباره دیوار را نگاه کرد.
هیولا هنوز داشت دست‌هایش را تکان می‌داد.
پنجره اتاقش باز بود.
باد می‌آمد. سردش شد. دوباره پتو را کشید روی سرش ولی از ترس هیولا خوابش نمی‌برد.
دیگر می‌ترسید سرش را از زیر پتو بیرون بیاورد.
صبح شد. روژان کوچولو رفت پیش مادرش و ماجرای راه رفتن هیولا را روی دیوار اتاقش تعریف کرد.

مادر با مهربانی او را بغل کرد. قول داد شب که شد خودش بیاید و حساب هیولا را برسد.

هوا دوباره تاریک شد. روژان باید برای خواب به اتاقش می‌رفت. این بار مادرش آمد و کنارش روی تخت نشست و منتظر آمدن هیولا شد.
مادر لامپ اتاق خواب روژان را خاموش کرد. یک دفعه روژان اشاره به دیوار کرد و فریاد کشید: «اومد. هیولا اومد. مامان روی دیوارو ببین. داره دستاش رو تکون می‌ده. من می‌ترسم.»
مادر به سمت دیوار رفت. دستش را روی دیوار کشید . هیولا آمد روی دستش. دست دیگرش را روی آن دستش گذاشت و چسباند به دیوار. این بار هیولا آمد روی آن یکی دستش.
روژان نگران مادرش بود ولی دید مادرش می‌خندد.
مادر روژان را در آغوش گرفت. دستش را گرفت و او را به سمت دیوار برد.
روژان اما می‌ترسید. مادر با مهربانی گفت: «نترس عزیز دلم، دخترک من شجاعه. بیا با هم دستامونو روی دیوار بذاریم. ببینیم هیولا چه کار می‌کنه.»
روژان با ترس و لرز دستش را کنار دست مادرش روی دیوار گذاشت. هیولا روی دستان آنان آمد. ولی اصلاً سنگین نبود. روژان حرکت هیولا را احساس نکرد.
مادر روژان را به کنار پنجره برد. درخت توی خیابان را که شاخه‌هایش پشت پنجره‌ی اتاق روژان بودند نشان او داد و گفت: «به اون درخت نگاه کن. ببین باد داره شاخه‌هاشو را تکون میده.»
بعد اشاره به ماه زیبای وسط آسمان کرد و گفت: «دخترم، ماهو ببین چه نوری داره. وقتی ماه توی آسمون باشه و اندازه‌اش بزرگ باشه مهتاب سایه‌ درست می‌کنه. این که روی دیوار اتاقت فکر می‌کنی داره راه می‌ره، هیولا نیست. سایه‌ی شاخه‌های این درخته.»
روژان نفس راحتی کشید. مادرش را بوسید و با آرامش خوابید. آن شب فقط خواب سایه‌ها را دید. سایه‌ی دخترک شاه پریان، سایه‌ی مادربزرگش، سایه‌ی گلدان‌های گل کاکتوس کنار پنجره.
روژان دیگر با سایه‌های اتاقش دوست شد و دیگر هیچ وقت از سایه‌ها نترسید.

۱۴۰۳/۷/۹
@Maryam_jelvani

#داستان_کودک
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۱۷:
اولین تجربه‌ی عمه شدنم

برایتان گفته‌ام که اولین باری که خاله شدم هفت سالم بود. مجتبی اولین خواهر‌زاده‌ام سال ۱۳۵۸ پا به این دنیا گذاشت. درست چند ماه بعد، در پانزدهمین روز بهمن ماه ۵۸ دوباره ذوق‌مرگ شدم ولی این بار برای اولین تجربه‌ی عمه شدنم.

زهره، برادر زاده‌ام در همان خانه‌ی پدری، بن‌بست کیخسرو به دنیا آمد. دختری تپل و سفید عین برف. بدنی نرمالو که وقتی دستان کوچکش را در دست می‌گرفتم انگار استخوانی در آن بافت نرم و لطیف نبود.
آن سال زمستان سرد و یخبندانی بود به همراه برف و بوران شدید.
زهره کوچولوی ما سرمای سفت و سختی خورد و ریه‌هایش عفونت کرد. یادم است داداش مرتضی آمد در اتاق نشیمن ما، همان اتاق روی طاق زیرزمین. نشست روی زمین و سرش را غمگینانه به دیوار تکیه داد و اشک‌هایش هری ریخت روی گونه‌هایش. مادرم نگران شد و با بغض گفت: «مادر من نباشم گریه‌ی تو را ببینم. چرا اشک می‌ریزی؟ دلم ریش شد. چرا تو این‌قدر کم طاقتی؟»
داداش با گریه گفت: «بچه‌ام دارد از دست می‌رود. دکتر گفته ذات‌الریه کرده.»
مادر با مهربانی دستی به سر برادرم که آن زمان پدری ۲۳ ساله بود، کشید و گفت:
«مادر، بچه با درد بزرگ می‌شود. من دوقلو بزرگ کردم. آن‌هم در شرایط سخت سال‌ها‌ی گذشته. غصه نخور، زهره‌ی من خوب می‌شود. تو که این قدر بی‌قراری می‌کنی، زری روحیه‌اش را از دست می‌دهد. مادر است. کم‌سن و سال است. دلواپسش نکن با این بی‌طاقتی‌ات.»

خدا را شکر پس از درمانی طولانی مدت، ذات‌الریه‌ی زهره کوچولوی ما بهبود یافت و آرامش میهمان زندگی زری و مرتضی شد. زهره که بیماری سختی را پشت سر گذاشته بود، همواره با لباس‌های گرم و بافتنی، محافظت می‌شد تا مبادا در آن سرمای استخوان سوز زمستان ۵۸ گزندی به سلامتی‌اش برسد. این شد که برادرزاده‌ی سفید لوسی من دختری نازنازی بار آمد که با کوچکترین سرمایی به عطسه می‌افتاد و دلمان را به اضطراب می‌انداخت.

در سال بعد، برادرم خانه‌ای خرید و منزل پدری را وداع گفت. زری و مرتضی و زهره در سال ۵۹ از آن خانواده‌ی پرجمعیت جدا شدند و جایشان بر سر سفره خالی شد.
مادرم دلتنگی می‌کرد. هر روز صبح به بهانه‌ای راهی خانه‌ی برادرم می‌شد. دلواپسشان بود. عروس و پسر جوان بودند و حال دخترک شیرینی هم به جمعشان اضافه شده بود که مادر عاشقش بود و اگر هر روز او را نمی‌دید دلش آرام نمی‌گرفت.
ولی این دوری هم مانند بیشتر دوری‌ها عادت شد. ما شدیم شش خواهر و برادر با پدر و مادر زیر یک سقف. چون طاهره خواهر بزرگم نیز در بحبوحه‌ی انقلاب ۵۷ و شب‌های حکومت نظامی به خانه‌ی بخت رفته و سال ۵۸ نیز اولین فرزندش، مجتبی را به دنیا آورده بود. مامان و بابا در اواخر سال ۵۸ دو نوه داشتند. مجتبی و زهره.
سال ۵۸ برایم سالی بود خاطره‌انگیز. مریم هفت ساله، خاله و عمه شدن را در این سال آزمود.

۱۴۰۳/۷/۸
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
 
ایده‌ماهی‌ها تشنه‌ی صیدند

استاد متنی با عنوان ایده‌ماهی در کانال مدرسه‌ی نویسندگی گذاشته‌اند. در پاسخ آنانی که می‌نالند بابت نداشتن ایده برای نوشتن.

نِگر شاهین تیز‌پروازمان بر گستردن تور واژه‌هاست.
«ایده‌ماهی‌ها تشنه‌ی صیدند.» می‌گوید با آزاد‌نویسی روزانه ماهیگیری کن.
به انتظار گرفتن ماهی آماده از دست دیگری نباش.

از اواخر فروردین ماه امسال که افتخار آشنایی با مدرسه‌ی نویسندگی شاهین کلانتری را داشته‌ام، هر روز صبح زود به عشق ماهیگیری، تور واژگانم را می‌گسترم. برنامه‌ی ورد مبایلم ماههاست بیشترین درصد شارژ باطری گوشی‌ام را می‌گیرد.
اینستا و واتساپ را دوسالی است بی‌خیالش شده‌ام. عشقم شده پرسه در کانال‌های دوستان مدرسه‌ی نویسندگی. هر یک دغدغه‌ای دارند. از قلم هر کدامشان واژه‌‌هایی می‌چکد که دشت تشنه‌ی نوشتارم را سیراب می‌کند‌.
زمان‌هایی بوده که آن‌چنان غم بر دلم سنگینی می‌کرده که حوصله‌ی هیچ کس و هیچ کاری را نداشته‌ام.به واژه‌ها پناهیده‌ام. غصه‌هایم را رهانیده‌ام بین بوته‌های گز و خارو خاشاک کلمات.
قلبم سبک شده. واژه‌ها تیمارگرش شده‌اند. شبنمشان حس خنکی داده به مغز داغ در حال جوششم.

کلام استاد را قاب کنید و بگذارید جلوی چشمتان. یادتان نرود تور واژگانتان را هر روز صبح زود بگسترید. مواظب آن ماهی‌های کوچولو هم باشید. ممکن است کیلکاهای خوشمزه‌ای باشند که از لای شبکه‌های تورتان در‌بروند.

۱۴۰۳/۷/۷
@Maryam_jelvani

#ایده_نوشتن
#شاهین_کلانتری
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۱۶:
شیطنت‌های راه مدرسه

در سال اول و دوم دبستان که با مریم دختر عمه‌ام همکلاس بودم، ساعات رفت و شد مسیر خانه تا مدرسه برایم اوقاتی خواستنی بود.

در اواخر دهه‌ی پنجاه بعضی از بستنی فروشی‌ها سیار بودند. بستنی ها در کلد‌باکسی قرار می‌گرفت و اطراف آن پر از یخ می‌شد. از مدرسه که بر می‌گشتیم هر کدام سکه‌ای پنج ریالی می‌دادیم و بستنی قیفی می‌خریدیم. بستنی روی قیف‌ها سنتی بدون خامه بود و با قاشقک روی قیف قرار می‌گرفت.

خوردن آب انجیر در مجاورت گاری‌های چهارچرخ چوبی هم حال و هوای دلچسبی داشت. دکان بقالی کوچکی در کوچه‌ی خانقاه بود. بعضی روزها از پیرمرد بقال، قویت می‌خریدیم. قویت همان آرد نخودچی با شکر بود که داخل نایلون کوچکی ریخته می‌شد و در قوطی‌هایی به اندازه‌ی قوطی کبریت قرار می‌گرفت.

راحت‌الحلقوم و آدامس‌های رنگارنگ گلوله‌ای شکل شرکت مینو، کام، کیت‌کت، تی‌تاب، پفک و بیسکویت کرم دار مینو، از آن هله هوله‌های باب سلیقه‌مان بودند.

مغازه‌ی بقالی دیگری بود که هر‌وقت دفترهای سیاه مشقی خود را به او می‌دادیم در ازای آن کیک یا بیسکویتی به ما می‌داد.
یک بار هم دوتا کیک مانده به ما داد که اصلا‍‌ًّ نتوانستیم بخوریم ولی از آن روز به بعد دیگر از آن بقال خوشم نمی‌آمد.
فکر می‌کردم آدمی که سر دو تا بچه را کلاه بگذارد، آدم خوبی نیست.
از خوشمزگی‌های لج‌بگیری‌مان، فشردن زنگ در خانه‌ها و فرار کردن بود.
البته بیشتر مواقع قدمان به زنگ در منازل نمی‌رسید.
یادش به خیر یک روز هم نان تازه‌ای در راه بازگشت از مدرسه خریدیم. از گاری‌چی سر میدان هم دو تا پیاز خریدیم و پوست گرفتیم و گذاشتیم لای نان داغ.
چه عصرانه‌ای شد. چقدر به دلمان چسبید.
یادش به خیر. زمان چه زود می‌‌گذرد.
۱۴۰۳/۷/۶
@Maryam_jelvani


#خاطره_کودکی_کیخسرو
تعصب کور

دیوار تعصب شکست
انبوه مغزهای گچی
با تندیس حماقت
ستون پایه‌ی دیوار بود


۱۴۰۳/۷/۵
@Maryam_jelvani

#شعرگونه
اشتیاق دیدار

هفته‌ی گذشته پیامی از ژاکلین جان، در دیدگاه کانالم گرفتم. از شهرم پرسید و برایش نوشتم اصفهانی‌ام.

نظرش این بود دوستان اصفهانی مدرسه‌ی نویسندگی گروهی ترتیب دهیم و آموزه‌های استاد را مرور کنیم با یکدیگر.

گفتم که حلقه‌ای ادبی داریم مجازی‌. هر کداممان از شهری ولو از سرزمینی دیگریم. آموزه‌های دوره‌‌ی نویسندگی خلاق را در هشت هفته‌ی پیاپی به ممارست نشستیم.
برخی منابع معرفی شده از جانب استاد کلانتری را خواندیم. متنی در باب هر کدام نوشتیم و در کانالمان منتشر کردیم.

با مریم بنادکوکی، مریم طلایی (دیار)، صبور انوری وعلی آراسته تمرین‌هایمان را به اشتراک گذاشتیم و مشوق هم شدیم برای ادامه‌ی مسیر نوشتن.

برای ژاکلین جان نوشتم مهسا جعفری عزیز همشهری‌مان است. قراری گذاشتیم بر دیداری سه نفره در وعده‌گاه پل خواجو.
در چند هفته‌ی گذشته، روزهای پرتنشی را پشت سر گذاشته‌ام. امور وامانده را طوری چیدمانشان کردم که زمانی برای این گپ‌و‌گفت حضوری فراهم شود.

امروز گاه قرارمان است. مشتاقانه منتظرم حلاوت این لحظه‌ی به یاد ماندنی را در گنجینه‌ی بهترین خاطراتم، میهمان کنم.

۱۴۰۳/۷/۵
@Maryam_jelvani

#گروه_اصفهانی
#مدرسه_نویسندگی
گربه‌ی محله‌ی مادرم چه می‌گوید؟
قسمت ۲

می‌خواستم بگویم ای بابا گربه‌ی خانگی دیگر چه صیغه‌ای است. من بی‌پدر و مادر توی کوچه و خیابان مدت‌هاست رها شده‌ام. از بس گرسنگی کشیده‌ام یک پرش یک متری از روی چینه برایم چونان حرکات آکروباتیک بدل‌کاران، نفس‌گیر است.

یکی از میهمانان آن خانه نظر داد نردبان یا چهارپایه‌ای سر چینه بگذارند شاید من بی‌عرضه به عقل ناقصم برسد از روی چینه بپرم روی چهارپایه و فاصله‌ی باقی‌مانده تا پشت بام بدین وسیله برایم کوتاه‌تر شود. چهارپایه هم افاغه نکرد. پاهایم جان نداشت که روی آن بپرم و خودم را به بام برسانم.
دردسرتان ندهم. با افتخار به اسکولی و گیجی و منگی وبی‌بخاری متهم شدم. خوب حقم بود. آخه گربه‌ی ولگرد و این همه سوسول بازی؟

مادر پیر و مهربانشان نظرش این بود که من بی‌چاره از بس گرسنگی کشیده‌ام رمق ندارم بپرم روی بام و با میو‌میو دارم به اهالی خانه می‌گویم بابا یک زهرماری به من بدهید بخورم تا مگر جانی به تنم بدمد. دختر داشت می‌گفت غذای مانده‌ای در یخچال ندارند، خوب است کمی فرنی برایش بگذاریم بخورد.

من درمانده‌ی در‌به‌در به انتظار آنچه فرنی می‌خواندند بر لب چینه چمباتمه زدم. دختر آمد و بشقاب فرنی را بر چینه نهاد. دیدمش رفت و پشت شیشه‌های اتاق مترصد ماند. می‌خواست مطمئن شود از فرنی خوشم آمده.
بو کشیدم. بوی غذای بچگی‌ام را می‌داد. بوی شیر. با زبانم بشقاب را لیس زدم و ته فرنی‌ها را در‌آوردم. مادر و دختری داشتند به من می‌خندیدند لاکردارها.

مادر پیر با خنده به دختر گفت: «مریم، کمی هم شیره برایش می‌ریختی تا به دلش بچسبد.»
مریم گفت:«فکر نمی‌کنم گربه‌ها از غذای شیرین خوششان بیاید. بدون شیره هم ته فرنی‌ها را درآورد. شما نگران این گربه‌ی تنبل وارفته نباشید.»

شکمم که سیر شد، دور لب و لوچه‌‌ام را لیسیدم و گاماس گاماس از روی چینه صاف رفتم روی دیوار همسایه‌ی کناری. دیگر خفقان گرفتم. کمی نشستم تا مغزم به کار بیفتد و راه را از چاه نشانم دهد. نمی‌شد این‌طوری فقط روی این چینه دور بزنم. امروز دلشان برایم سوخت و غذایی برایم آوردند. فردا و روزهای دیگر را چه کنم.
کمی خوابیدم و خرناسه کشیدم. بیدار که شدم یادم افتاد هنوز در‌به‌در چینه‌ام و راه به جایی نمی‌برم. ناامید شده بودم. میومیویی مظلومانه کردم شاید دلشان به رحم آمد و کاری برایم کردند.
فکر کردم خوب است به جای تلاش برای پریدن از روی چینه به بالای بام، بپرم کف حیاط آن خانه شاید راه نجاتی یافتم.

چشمانم را بستم و خود را ولو کردم کف باغچه. بدوبدو آمدم پشت در اتاق مادر پیر و میومیو کردم. با آه و سوزی صدا از حنجره‌ام بیرون می‌دادم که دختر در اتاق را برایم باز کرد. پریدم تو و خزیدم زیر مبل.
مادر پیرشان دوباره جوش شکم مرا میزد. حال دیگر عصر بود و به طور حتم ناهارشان را خورده بودند.
مادرشان گفت: «مریم، کمی گوشت‌های بریان باقی‌مانده‌ی ناهار را برای این حیوان بی‌گناه بگذار تا بخورد. ببین چقدر نحیف و بی‌رمق است.»

قند توی دلم آب شد. چقدر خدا را شکر کردم امروز گذرم به لب چینه‌ی این حیاط افتاد. بی‌عرضگی هم بعضی وقت‌ها کارساز است. اگر از چینه پریده بودم روی بام دیگر طعم گوشت بریان را باید به گور می‌بردم.

مریم آمد و تکه‌ای نان چرب وچیلی با کمی بریان برایم گذاشت روی تکه‌ای مقوا و آن را هل داد زیر مبلی که به زیرش خزیده بودم.
با اشتها نمی‌دانستم نان و بریان را توی دهانم بگذارم یا توی چشمانم.‌ شکمم که سیر شد دوباره خزیدم به انتهایی‌ترین قسمت زیر مبل و خودم را مظلومانه چسباندم به پایه‌های صندلی.
در خانه را برایم باز کردند که بروم توی کوچه. نمی‌خواستم بروم. کدام گربه‌ی دیوانه‌ای چنین خبطی می‌کند.

شنیدم خانم میهمانشان گفت: «این گربه‌های ولگرد بیماری دارند. مویشان هم آلوده است. با یک دستمال بگیریدش و ببریدش توی کوچه رهایش کنید.»
خدا را شکر انگار تمام خانم‌های آن خانه فوبیای گربه داشتند. چرا که آن دختر بزرگترشان رفت در خانه و پسربچه‌ای را صدا کرد که بیاید من مادر مرده را از خانه‌ی آرزوهایم بیندازد بیرون.

پسرک دو تا نایلون توی دستانش کرد و مرا از زیر مبل بیرون کشید و به کوچه برد.
مریم سفارشم را به پسرک کرد که مبادا اذیتم کند. گفت گناه دارم.
خوشحال شدم که دلواپسم بودند. من دوباره گربه‌ی ولگرد دست‌و‌پا چلفتی آن محله شدم. گربه‌ی ولگردی که یک نصف روز با حس خوشایند گربه‌ای خانگی و باتربیت مسیر چینه تا اتاق پذیرایی مادر مهربان آن خانه را پیمود.
مزه‌ی فرنی و گوشت بریان را برای اولین و شاید آخرین بار تجربه کرد.
گربه‌ای که دوباره ولگرد شد و حال باید توی آشغال‌ها دنبال غذا بگردد.

۱۴۰۳/۷/۴
@Maryam_jelvani

#از_زبان_حیوانات
 
گربه‌ی محله‌ی مادرم چه می‌گوید؟
قسمت ۱

یک ساعتی است لب چینه دارم راه‌ می‌روم. ننه‌ی بی‌خیالم ما را که از شیر گرفت، گذاشتمان سی خودمان. از بچگی که پدر بالای سرمان نبود و مادرمان هم لاابالی از آب درآمد.
ارتفاع چینه تا پشت‌ بام حیاط این خانه‌ی بزرگ کمی برای من دست‌و‌پا‌چلفتی زیاد است.چند بار خیز گرفتم. پنجه‌هایم را سه کنج چینه قفل کردم. هی تا وسط ارتفاع دیوار رفتم و بعد هم عین فرنی پخش زمین شدم.
عرق از سر و رویم روان بود. دختر صاحبخانه هی آمد پیشتم کرد. هر‌چی داد می‌زدم بابا توان بالارفتن از چینه را ندارم نمی‌فهمید. نوه‌ی صاحبخانه میله‌ای آورد و تکیه داد به گوشه‌ی دیوار به این خیال که من از آن بالا بروم و خودم را به پشت‌بام برسانم. کمی پایین میله ایستادم و فکر کردم‌. دیدم نمی‌شود ازآن بالا بروم.
شنیدم دختر صاحبخانه دارد پشت سرم می‌گوید: «عجب گربه‌ی احمقی. چطور این قدر گیج می‌زند.
چرا از روی میله به روی بام نمی‌پرد. شاید گربه‌ی خانگی است که هیچ کاری بلد نیست.»


(ادامه دارد..)

۱۴۰۳/۷/۳
@Maryam_jelvani

#از_زبان_حیوانات
به یاد ماه مهر، ماه مدرسه

روزهای پایانی شهریور، دورانی که مدرسه می‌رفتم، زمان خرید لباس فرم و لوازم‌ نوشتن بود. پس از طی مدرسه و دانشگاه، نمی‌دانم چرا اولین روز پاییز دلم برای روزهای گذشته، پرپر می‌کرد.
رسمم شده بود اول مهر به بهانه‌ای به گاه عصر از خانه بزنم بیرون. می‌رفتم سری به مانتوسراها و کفاشی‌ها می‌زدم. برای زنده شدن خاطرات مدرسه، مانتو یا کفشی می‌خریدم. دلم راضی می‌شد. فردای آن روز مانتو یا کفش را می‌پوشیدم و می‌رفتم اداره.

همکاران این مرام دیرینه را محک زده بودند. برایشان جالب بود که من همچنان روزهای گذشته‌ی درس و مدرسه را زنده نگه می‌دارم. شاید این نیز نوعی کودکی کردن بود و فرار از گذر عمر.

مهرماه امسال اما اولین مهر پس از بازنشستگی بود. دیگر بهانه‌ای برای خرید فرم اداری هم نبود.

با افتخار آخرین روز شهریور و نیمه‌ی ابتدایی اولین روز مهر را در خدمت مهربان مادرم بودم.

مادر بابت جراحی استخوان پایش نیاز به مراقبت مداوم دارد. با خواهران برنامه‌ریزی کرده‌ایم و هر روز یک نفرمان توفیق خدمت مادر روزی‌اش می‌شود.
از بس برای انجام اموری که وظیفه‌ی مان است تشکرمی‌کند و قربان صدقه‌ی‌مان می‌رود، شرمنده‌مان می‌کند.

آن‌قدر دعاهایی از ته دل برایمان می‌کند که دلمان می‌خواهد بوسه‌ بارانش کنیم.

مهر امسال ما با تمام مهرهای گذشته فرق دارد.

مهر را در مهر به تماشا نشسته‌ایم.

مهر را در مهر ممارست می‌کنیم.

مهر را در مهر میهمان تنهایی مادر می‌کنیم.

مهر را در مهر با دعای عاقبت به خیری مادر در عرش به پرواز در‌می‌آوریم.

این مهر داستانی دارد از دلبستگی و شوق خدمت و آرزوی سلامت مادر.

۱۴۰۳/۷/۲
@Maryam_jelvani

#خاطره_مدرسه_مادر
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۱۵:

ماجرای دیو خانه‌ی نمکی

یکی از به یاد ماندنی‌ترین اشیای زمان کودکی‌ام خمره‌های سفالین آبی رنگ بزرگی بود که در اصفهان به این خمره‌ها بولونی می‌گویند. مادرم چندین بولونی قد‌ و نیم قد داشت. همه به رنگ آبی.
پاییز که می‌شد زمان ترشی انداختن مامان بود. یکی از بولونی‌ها ترشی گل‌ کلم که خوشمزه‌ترین قسمت ماجرا بود. یکی دیگر ترشی بادمجان‌های کوچولو کوچولو که ابتدا کمی در سرکه جوشانده شده و بعد به داخل خمره ریخته می‌شد. بولونی دیگر ترشی لیته که معجونی از کلم، هویج، بادمجان، سیب ترشی، فلفل، خیار و موسیر بود. درخمره‌ی دیگر هم خیارهایی قلمی و کوچک در گِل سرکه غوطه‌ور می‌شد و می‌شد ترشی خیار.
 پیازهای کوچک به اندازه‌ی گردو هم در بولونی آخری ریخته می‌شد و افزودن سرکه و سبزی‌جات معطر تکمیل کننده‌ی مراحل تهیه‌ی ترشی پیازهای خوشمزه‌ی مامان بود.

در فصول سرد سال جای بولونی‌های ترشی کنار حیاط بود و در بهار و تابستان خمره‌ها به زیرزمین برده می‌شدند.
برایتان دیگر نگویم از مزه‌ی بهشتی ترشی‌های مامان در کنار آبگوشت نخوداب و گوشت و لوبیا (همان آبگوشت بزباش)، اشکنه، کوفته‌ی شوید باقالا، قیمه‌ ریزه، شله بریان زیره، شامی و کتلت و..

وقتی مدرسه‌ام نوبت ظهری بود، عصر که از دبستان برمی‌گشتم اول سر بولونی‌های ترشی کنار حیاط می‌رفتم. چند تکه ترشی بر‌می‌داشتم و می‌گذاشتم لای نان. عشقم بود نان و ترشی. انگار از هر چلوکبابی خوشمزه‌تر بود برایم.

قصه‌ی «نمکی هفت در را بستی، یک در را نبستی» را زیاد از زبان مادر و خواهرانم شنیده بودم.
قصه‌ی دیو سیاهی که از آن یک در باز، وارد خانه‌ی نمکی می‌شود و او را می‌دزدد.

وای که چقدر از دیو سیاه قصه‌ی نمکی وحشت داشتم.
روزی از همان روزهایی که نوبت ظهری بودم، خسته و گرسنه از مدرسه برگشتم. اواخر پاییز بود و روزها دیگر خیلی کوتاه شده بود. تا می‌آمدم مسیر دبستان تا خانه را را پیاده گز کنم دیگر دمدم‌های غروب بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت.
درب حیاط نیمه باز بود. آمدم تو. کسی خانه نبود. با خود فکر کردم مادر برای خرید به بیرون رفته و شاید خواهرانم هم سری به خانه‌ی خاور خانم، همسایه‌مان زده‌اند. یکراست رفتم توی آشپزخانه‌ی نیمه تاریک. گرسنگی بدجور طاقتم را بریده بود. تکه‌ای نان از داخل جانانی برداشتم و در یخچال را باز کردم. چشمم به کاسه‌ی ترشی پیاز افتاد. دهانم پر از آب شد. ترشی پیاز کوچکی را از داخل کاسه برداشتم و گذاشتم لای لقمه‌ی نان. همین که در یخچال را بستم به یکباره دیو خاکستری رنگی که دامنی بلند به پا داشت و کیف گنده‌ای به شانه‌ی ستبرش آویزان کرده بود، پشت در یخچال چشم در چشم من دوخت. زبانم بند آمده بود. دست بزرگش را به دور کمرم حلقه کرد و مانند پر کاه از زمین بلندم کرد.

هر چه می‌خواستم فریاد بزنم صدا از گلویم خارج نمی‌شد. نفسم از ترس بالا نمی‌آمد. نمی‌توانستم نفس بکشم. احساس خفگی می‌کردم. به یک باره تکان شدیدی را روی پهلویم حس کردم. صدای مادرم در هاله‌ای از ابهام به گوشم می‌رسید. داشت صدایم می‌زد:
«مریم، مریم، مامان چه شده؟ مریم، مریم.»

چشمانم را با ترس باز کردم. مادرم را کنارم دیدم که دارد با مهربانی دست به صورتم می‌کشد. خیس عرق بودم. بغلش کردم. گریه کردم.

می‌ترسیدم سرم را از روی سینه‌اش بردارم و اطراف را بنگرم. شاید دیو خاکستری دوباره مرا برباید.
با گریه گفتم: « دیو، دیو»
مادر گفت: «فیل؟ فیل کجا بود مامان؟ بگیر بخواب. خواب دیدی. حالا فیل مگر ترس دارد؟»
توضیحی ندادم. نگفتم منظورم دیو است نه فیل. فقط خوشحال بودم که تمامش رویا بوده. خودم را در آغوشش ولو کردم. همین‌طور که مهربانانه دست نوازش بر روی موهایم می‌کشید زیر لب می‌گفت: «چقدر بگویم غذای درست و حسابی بخور. آخر نان و ترشی هم شد غذا. همین است که خواب بد می‌بینی. ترشی زیاد مادر خوب نیست. فشارت پایین می‌افتد. کابوس می‌بینی. دخترک ناغافل خواب فیل دیده. خوب فیل که ترس ندارد. آدم‌ها سوار فیل می‌شوند...»

بقیه‌ی حرف‌های مادر را دیگر نفهمیدم و در میان دستان پرمهرش به خواب عمیقی فرو رفتم.
ولی از آن روز به بعد هر بار در یخچال را باز می‌کردم، چند بار پشتش را می‌پاییدم مبادا دیوی خاکستری پشتش به کمینم ایستاده باشد. همان دیو سیاه قصه‌ی نمکی که برای من به رنگ خاکستری گراییده بود.

باور می‌کنید این ترس تاکنون با من همراه بوده و هنوز که هنوز است در زمانی که تنها هستم، وقتی دری را باز می‌کنم، با ترس ابتدا پشت آن را می‌نگرم. انگارموجودی فرازمینی و خبیث آن پشت‌و‌پسل‌ها به کمینم نشسته است.

۱۴۰۳/۷/۱
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۱۴:
شبهای رمضان در خانه‌ی پدری

پدرم در بازار اصفهان به شیخ حسن شهره بود.

در بازار که برخی کلاه یکی را بر‌می‌دارند و بر سر دیگری می‌چپانند، پدر در کسب رزق و روزی حلال مو را از ماست می‌کشید. تا آخرین لحظه‌ی عمر بابرکتش حساب بانکی نداشت. عقیده‌اش این بود که کار بانک رباست. وام نمی‌گرفت. بهره‌ی بانکی از دیدش گناه کبیره‌ بود. خرید و فروشش نقدی بود. دسته‌چک نداشت. خلاصه از آن کاردرست‌های قدیمی بود که کلاه شرعی سرش نمی‌رفت.
نماز سر‌ وقت از ضروریاتی بود که هیچ جوره ترک نمی‌شد. هیچ‌گاه ندیدم پشت سر کسی غیبت کند. رُک‌گویی مرامش بود. اگر از کسی ناراحت بود، به خود طرف می‌گفت. پیغام و پس‌خوان نمی‌فرستاد.

ماه رمضان در خانه‌ی ما آداب داشت. یک روز مانده به شروع ماه روزه، بابا خرمای تازه می‌خرید. خاکشیر برای شربت خاکشیر یخ‌مال اول افطار، زولبیا‌وبامیه، گردو، روغن کرمانشاهی بومی، عسل، نان خانگی، نان خشکه، پنیر بلغاری، انجیر خشک و برگه‌ی خشک هلو خریدهای باب میل پدر بود برای افطار و سحر ماه مبارک.

وقتی نُه ساله بودم ماه رمضان با ماه‌های گرم تابستان مصادف شده بود. ذوق روزه‌داری داشتم.
بابا برای روزه گرفتن ما اصراری نمی‌کرد و اجباری در کار نبود. خودش روزه می‌گرفت و با رفتارش غیر مستقیم آموزش می‌داد.

عصرها از بس تشنگی آزاردهنده بود، خواهران لب حوض مستطیلی وسط حیاط می‌نشستند و همین طور که فواره‌ی چرخان رقصان آب‌افشانی می‌کرد، پاهایشان را تا زانو در آب خنک غوطه‌ور می‌ساختند. خنکای آب تا مغز استخوان نفوذ می‌کرد وعطش گرما و تشنگی را تا‌حدی فرو‌می‌نشاند.

دمدم‌های افطار هم بساط خاکشیر یخ‌مال و فالوده گرمک میان فرش پهن‌شده در حیاط به پا می‌شد.
خواهران هر یک کاری می‌کردند. یکی اسباب چای را به ایوان می‌آورد. دیگری گرمک رنده می‌کرد. من هم قالب یخ را به روی خاکشیرهای ته کاسه‌ی چینی می‌کشیدم تا برای شربت پَر بیندازد.

مادر، در آشپزخانه مشغول تهیه‌ی حلوا می‌شد. کاسه‌ی چینی انجیرهای آب زده‌ی بابا هر بار در یخچال باز می‌شد چشمک می‌زد.
ته‌تغاری سِرتق هر بار ناخنکی به آب انجیرهای شیرین خنک می‌زد و گلویی تازه می‌کرد. وقتی آب شیرین انجیرها ته می‌کشید چند لیوان آب چاره‌ساز بود.‌

موقع افطار وقتی بابا کاسه‌ی آب انجیر را برمی‌داشت، دلم هُری می‌ریخت پایین.
بنده‌ی خدا تا با ولع آب انجیر را به دهان می‌برد، چینی به پیشانی می‌انداخت و می‌گفت:
«آن کم انصافی که آب شیرین انجیرها را خورده، چند تا انجیرهایش را هم می‌خورد. راحت‌خور بوده بدغیرت. فقط آب انجیرها را دستبرد زده.»
نگاه معنی‌داری به رویم می‌کرد که یعنی آره، خودتی.
با شرمندگی نگاهم را از چشمان تیزبینش می‌دزدیدم. مزه‌ی شیرین آب انجیرها وسوسه‌کننده بود. هیچ جوره نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

سفره‌ی سحری هم در ایوان یا روی فرش حیاط گسترده می‌شد. شب که موقع خواب می‌شد به مادر اصرار می‌کردم برای سحری صدایم کند تا روزه بگیرم. جثه‌ام لاغر بود. مامان نظرش بود که هنوز روزه برایم زود است و در آن روزهای گرم طاقتم را طاق می‌کند.
اولین روزه‌ای که گرفتم ساعت دو بعدازظهر تیرماه، زرتم داشت قمصور می‌شد. تشنگی به غایت آزار‌دهنده بود. از پَسَم بر‌نمی‌آمدند که روزه‌ام را بخورم. یادم می‌آید از بس آن روز از فرط تشنگی حالم بد بود، مصطفی، برادرم دستم را گرفت و بردم پشت یخچال آشپزخانه. بین یخچال و کابینتی که آبگرمکن روی آن قرار داشت فضایی دور از چشم و خالی بود. داخل آن فضای خالی جایم داد. شیشه‌ی آب خنکی از یخچال در‌آورد و ریخت توی لیوانی بلورین. لیوان را به دستم داد و گفت:
«حالا که این جا ایستاده‌ای و به شدت تشنه‌ای، خدا چشم‌هایش را می‌بندد. بچه‌ها را خیلی دوست دارد. تشنگی بچه‌ها را اذیت می‌کند. خدا خوردن این یک لیوان آب را نادیده می‌گیرد. آب را بخور. من به هیچ کس نمی‌گویم تو آب خوردی. روزه‌ات را هم تا وقت افطار نگه‌دار.»
حرف مصطفی برایم ردخور نداشت. لیوان آب را از دستان مهربانش گرفتم و تا انتها یک نفس سرکشیدم.
وازَندیدم. روح به تنم آمد. دستان کوچکم را در دستان قوی مردانه‌اش گرفت و با هم از آشپزخانه آمدیم بیرون.

خاطره‌ی روزه‌داری و تحمل تشنگی تیرماه تابستان، گرمای محبت برادر و آن لیوان آب خنک در اوج تشنگی هیچ‌گاه از یادم نمی‌رود.

۱۴۰۳/۶/۳۱
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
 
عطر محبت

خورشید‌وار مهر بر تنور دلم
برشته‌می‌سازی
عطر تازگی نان
عشق را به میهمانی سفره‌ی تنهایی‌ام می‌برد

۱۴۰۳/۶/۳۰
@Maryam_jelvani

شعر_گونه
زمان بُعد چهارم ماده

در کتاب‌های بینش اسلامی دبیرستان می‌خواندیم که زمان بُعد چهارم ماده است. زمان برای عالم مجردات وجود ندارد. این همان اقناع حس تمایل به جاودانگی است.
شاید برایتان پیش آمده که در لحظات نفس‌گیر زندگی، دلتان می‌خواهد زمان جَلدی بگذرد چون روح و جسمتان نمی‌تواند آن تألم را تحمل کند. چند سال پیش، در روزهای نخستین سوگ پدرم چنین احساسی داشتم.

اگر تجربه‌ی عمل جراحی داشته باشید، روزهای ابتدایی، درد طاقت‌فرسایی را باید تحمل می‌کردید. دلتان نمی‌خواست آن دقایق شرایط سخت، هر‌چه سریع‌تر تمام و اوضاع سلامتی‌تان عادی شود؟

لحظات تنعم برعکس، زودگذرند. شبی که میهمانی و پایکوبی هستید انگار عقربه‌های ساعت مسابقه‌ی دو دارند با یکدیگر. آرزوی کش آمدن لحظات خوش را دارید ولی زود تمام می‌شود.
زمان غمگینی و سرخوشی به واقع یکی است. دقیقه‌اش همان شصت ثانیه است ولی احساسمان است که در شرایط متفاوت، گذر زمان را مفهوم می‌بخشد.
اکنون یاد آن جمله‌ی کلیشه‌ای می‌افتم که می‌گوید:

 «همه‌ی ما خیلی دیر متوجه می‌شویم که لحظات عمر ما همان لحظاتی بود که هر روز آرزوی زود گذشتنش را داشتیم.»

۱۴۰۳/۶/۲۹
@Maryam_jelvani

#یادداشت_روزانه
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۱۳:
مطمئن باش دیگه یادت نمیره

مصطفی
، برادرم، فرزند چهارم خانواده بود. چهارمین پسر و یازده سال از منِ ته‌تغاری بزرگتر.
وقتی کلاس اول دبستان بودم او سال سوم دبیرستان بود. هوش ریاضی فوق‌العاده‌ای داشت.
رشته‌ی دبیرستانش هم ریاضی فیزیک بود.
همیشه‌ی اوقات دایره‌المعارفم بود. هر سوالی داشتم فقط پاسخ مصطفی را قبول داشتم. کلاس چهارم دبستان بودم. در آخر بخش یکی از درس‌های علوم، سوالی مطرح شده و از دانش‌آموزان خواسته شده بود برای پاسخ این سوال تحقیق کنند. متن سوال این بود: «در حال حاضر چند عنصر در جهان کشف شده است؟»

آن زمان‌ها دسترسی به اینترنت نبود که به محض تایپ کلید واژه‌ای در گوگل بتوان فوجی از اطلاعات را یافت. برای پاسخ سوالات این مدلی باید واقعاً تحقیق می‌کردیم.

دمدم‌های غروب یک روز پاییزی بود.
کتاب علوم جلد کرده و تمیزم را توی دستم گرفتم. آن روز برای چندمین بار بود که برای نوشتن پاسخ سوالات پایان بخش علوم از مصطفی استمداد می‌خواستم.
رفتم جلو و خیلی حق به جانب و با پر‌رویی تمام پرسیدم: « مصطفی، من جواب این سوال را نمی‌دانم. به من جواب درستش را بگو.»
پرسید: «چه سوالی؟»
گفتم: «تاکنون چند عنصر در جهان کشف شده است؟»
مصطفی گفت: «ببینم کتابت را. سوال را نشانم بده.»
کتاب علوم را که هنوز کاغذهایش بوی نویی می‌داد و هنوز ذوق ورق‌های تا نخورده و صاف و صوفش را می‌کردم ورق زدم و صفحه‌ی سوال را آوردم و گذاشتم روبرویش.

مصطفی کنار علاءالدین نشسته و مشغول تناول اناری دانه قرمز و آبدار بود.
با انگشت سبابه‌‌ی آغشته به آب انار قرمز در پایین صفحه‌ی سوالات نوشت: «۱۰۳ عنصر»
اب به دهانم خشکید. باورم نمی شد مصطفی چنین بلایی سر کتاب علوم نونوارم بیاورد. شروع کردم به آبغوره گرفتن و جیغ‌و‌ویغ کردن.
هر چه من گریه می‌کردم او می‌خندید و همان طور که می‌خندید می‌گفت:
«حالا دیگر هیچ وقت یادت نمی‌رود چند عنصر تا به حال در جهان کشف شده. هر وقت یادت رفت یاد این عدد ۱۰۳ قرمز اناری بیفت تا یادت بیاید.»

حال که چندین دهه از آن سال‌ها می‌گذرد، ۱۰۳ عنصر شناخته شده در آن سال‌های اوایل دهه‌ی شصت در خاطرم نقش بسته. آن روز بابت کثیف شدن صفحه‌ی سفید کتاب علومم خیلی مکدر شدم. حال آرزو می‌کنم کاش مصطفی بود و تمام قطرات آب انارهای دنیا را به سفیدی تمام دنیای بی‌رنگم می‌زد. ولی بود.

۱۴۰۳/۶/۲۸
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
با مادر

چند روزی است تقدیر برایش سازش کوک نبوده. این ناکوکی روزگار، توفیقمان داده خدمتگزارش باشیم با جان و دل.

هفته‌ی جانفرسایی را گذراندیم همه.
از بس زبانش خوش است و قلبش چونان آئینه صیقلی، امروز پزشک جراحش در پاسخ قدردانی جانانه‌اش با عطوفت دستی بر سرش کشید و برایش آرزوی تندرستی کرد.

گاهِ برون شدن از مطب، چشممان به دخترک مهین چهره‌ای می‌افتد که با لبخندِ نگاهش مادرم را دنبال می‌کند.
مادر همین طور که آرام به کمک واکر قدم بر‌می‌دارد تبسم دخترک را با رأفت پاسخ می‌دهد. جملاتش چون عسل در طراوت نگاه دخترک حل می‌شود.
حس نگاه قشنگ دختربچه‌ی ماهرخ، به وجدم می‌آورد. از او می‌خواهم برای مادربزرگ دعا کند که زود زود خوب شود. دستان کوچکش را به آسمان بلند می‌کند و زیر لب زمزمه می‌کند. دلم قرص می‌شود. دل مادر نیز. با خروج گاماس گاماسمان از مطب، نگاه دخترک پشت درب بسته می‌ماند.

۱۴۰۳/۶/۲۷
@Maryam_jelvani

#مادر
مروری بر کتاب: «سوال‌هایی که بنیان‌های زندگی‌تان را تغییر می‌دهند.»

استاد کلانتری بارها در وبینارهای مختلف مدرسه‌ی نویسندگی بر اهمیت پرسش کارآمد و مناسب، تاکید کرده‌اند.
وقتی وبینار شروع می‌شود ابتدا ترجیح می‌دهم به آموزه‌ها و پرسش و پاسخ‌ها گوش بسپارم.
بارها شده سوالی که دوستان پرسیده‌اند، همان سوال توی ذهن من بوده. بیشتر عادت به شنیدار دارم تا گفتار.

بین قفسه‌ی کتاب‌هایم چشمم به کتابی کم حجم با ۱۶۰ صفحه می‌افتد. کتاب: «سوال‌هایی که بنیان‌های زندگی‌تان را تغییر می‌دهند.»
کتاب نوشته‌ی پروفسور جان سی مکسول با ترجمه‌ی مهشید مهدیانی  و ناشر آن نشر بهار سبز می‌باشد.
بر روی جلد کتاب می‌خوانید:
«پروفسور مکسول در این کتاب می‌تواند از شما رهبری باکفایت، مدیری کارآمد و تاثیر‌گذار، کارمند یا خبرنگاری توانمند و یا پدر و مادری هوشمند و موفق بسازد.»

با مطالعه‌ی این کتاب، با طرح سوالات کلیدی و کارآمد، ذهنمان را به چالش می‌کشیم. در مقدمه‌ی کتاب اشاره‌ای به جمله‌ی تاثیرگذار فرانسیس بیکن شده با این مضمون:
«یک سوال سنجیده نصف جواب است.»

به یاد حرص و جوش‌های استاد شاهین کلانتری در وبینارهای نوشتیار یا اخیراً وبینارهای نویسنده‌‌ساز می‌افتم.
برخی دوستان سوالات خیلی کُلّی می‌پرسند که در واقع پاسخ واضحی برای این‌گونه سوالات نیست. وقتی در عملی ممارست می‌کنیم و بیشتر غرق آن می‌شویم به واقع سوالات ریزتر و دقیق‌تری ذهنمان را درگیر می‌کنند.
من خود بارها از سوالاتِ به جای دوستانِ مدرسه‌ی نویسندگی به پاسخ‌های ارزنده‌ای رسیده‌ام که مدت‌ها دغدغه‌‌ام بوده در مسیر نوشتن.

پرسش‌های خوب و به جا، شاه‌ کلید قفل‌هایی هستند که اگر باز شوند، دنیایی از شگفتی را جلوی چشمانمان می‌گسترند. ما با پرسش دامنه‌ی ارتباطمان را با آدم‌های اطرافمان گسترش می‌دهیم.
سوال پرسیدن روحیه‌ی خودبینی را به تواضع مبدل می‌سازد. ما را با دیگران ارتباط کلامی می‌دهد و باعث زایش ایده‌های کارآمد می‌گردد.

کتاب «سوال‌هایی که بنیان‌های زندگی‌تان را تغییر می‌دهند» ما را به طرح سوالات کارگشا وامی‌دارد.
اگر در پست‌های مدیریتی نیز اشتغال دارید، توصیه می‌کنم این کتاب را در اسرع وقت بخوانید.

۱۴۰۳/۶/۲۶
@Maryam_jelvani

#معرفی_کتاب
خاطرات بن‌بست کیخسرو، پلاک ۷
بخش ۱۲:
خواهر‌شوهرهای زری

برادر بزرگم، داداش مرتضی ۱۸ سالش بود که دلداده‌ی زری شد. زری آن زمان دختری ۱۳ ساله بود.
موهای بلند و مشکین و فرداری داشت.
دختری سرزنده و بانشاط که روی پایش بند نبود.
وقتی همسر داداشم شد، سه ساله بودم و شاید این دلیلی بود بر این‌که از همان ابتدا جور خاصی می‌خواستمش. دل به دلم می‌داد. با خواهر بزرگم هم‌سن و سال بودند. دو خواهر دیگر نیز فاصله‌ی سنی کمی با زری و خواهر بزرگم داشتند.
من نقش نخودی داشتم.
از همه کوچکتر و با هفت سال تفاوت سنی از خواهر قبل از خودم، هیچ جوره جفتم با آنان جور نمی‌شد. همان لالوها برای خودم می‌پلکیدم. نقش توپ جمع کن کنار زمین فوتبال را داشتم.

زن داداش زریِ کم‌ سن و سال با خواهرشوهر‌های قد‌و‌نیم‌قد گَلِ هم می‌افتادند و بَلاگَری می‌کردند.

پدرم از آن سخت‌گیر‌هایش بود. کسی حق نداشت در خانه‌ی ما ترانه گوش کند. فیلم فارسی صحنه‌دار ببیند یا دست به ورق بزند. تا قبل از انقلاب ۵۷ دیدن تلویزیون در آن خانه ممنوع بود.

زری اما عاشق ترانه‌های گوگوش بود. داداش مرتضی دور از چشم پدر، ضبط صوتی خریده بود که آن زمانِ اواخر دهه‌ی پنجاه نوار کاست می‌خورد. چند کاست از گوگوش، گیتا، یساری و آغاسی سرگرمی‌های ممنوعه‌ی برادر و همسرش بود.

از ترانه‌های آن سال‌ها، «من آمده‌ام» از گوگوش و «سپیده‌دم» از جواد یساری، «الو خواهش می‌کنم» از گیتا و «لب کارون» از آغاسی، در پس خاطراتم هنوز در گوشم نغمه‌سرایی می‌کند.

عصرها که مادر پی کاری یا دیدار فامیلی از خانه می‌زد بیرون، وقت بَلاگَری خواهر‌‌ها و زن‌داداش زری بود.
لباس‌های میهمانی می‌پوشیدند. بعضی مواقع ادای لباس پوشیدن‌های خواننده‌های آن زمان را در می‌آوردند. همان شوهای رنگارنگی که به دور از چشم پدر در خانه‌ی عمه‌ فاطی یا پسرخاله ناصر به تماشا می‌نشستند.

اتاق زری و داداش جولانگاهشان بود. زری کاست گوگوش را داخل ضبط صوت می‌گذاشت. خودش می‌شد خواننده و لیپ سینگ می‌کرد و خواهرها هم شادمانه می‌چرخیدند و می‌خندیدند و تعزیه‌گردان شوی رنگارنگ دخترانه‌ی‌شان می‌شدند.
من تنها تماشاچی صحنه‌گردانی‌شان بودم.

صدیق مترصد لب پنجره‌ی اتاق برادر که رو به کوچه بود می‌نشست و وقتی سایه‌ی قدِ بلند مادر را از سر کوچه می‌دید، بانگ هشدار می‌زد. عروس و خواهرهای شوهر همبازی‌اش هر‌یک سراسیمه پی تعویض لباس‌های جینگوله مستانشان به این سو و آن سو می‌پناهیدند. مادر با کلید در را می‌گشود و انگار آب از آب تکان نخورده بود.

زری چشمک شیطنت‌آمیزی جانب خواهرهای شوهر بازیگوش می‌زد و زیرزیرکی می‌خندید.

یادش به خیر آن روزهای دهه‌ی پنجاه با نوای ترانه‌ای کودکچه‌ی درونمان مست باده‌ی بی‌خیالی می‌‌شد. خنده‌های از ته دلمان واقعی بود نه از روی تظاهر به شادکامی.
آن‌چه امروزه رسممان شده.
ظاهرمان قهقهه‌‌وار می‌خندد و درونمان خیمه‌ی ناکامی برپاست.

۱۴۰۳/۶/۲۵
@Maryam_jelvani

#خاطره_کودکی_کیخسرو
دنیای کودکانه

دخترم دل مشغولی تازه‌ای یافته. در کلاسی که می‌رود باید ترانه‌های کودکانه بسراید و روی نت‌ها سوار کند.
دو روز پیش داشت با خودش کلنجار می‌رفت برای سرودن دو خط شعر شاد بچگانه. واژه‌ها را رد هم ردیفشان می‌کرد.
دو کلمه‌ای هم من ازکنج کاناپه‌ی کله‌غازی، مقر همیشگی‌ام، وسط میدان ایده‌هایش شوت می‌کردم. به یکباره از یکپارچگی قطرات شبنم واژه‌ها در جوار هم باریکه‌ی آب زلالی ازشعر می‌تراوید و نقش لبخند رضایت را بر لبانش می‌نشاند.

حال هر دو خوب می‌شد. این چند روزه‌ی اخیر به دلیل کسالت مادر، دمقیم. شعر کودکانه معجزه می‌کند. حواسمان نیست زمزمه می‌کنیم با لحن لوس و بچگانه و غش‌غش می‌خندیم.

آنیتا می‌گوید: «مامان حواست هست با اعجاز دنیای کودکی بعد از مدت‌ها خندیدی. چه قدر احوال خودم هم تغییر کرد.
روزها بود لبخند فراری بود از لبانم.
چه دل‌نشین بود که هم‌آوایم شدی در این نغمه‌سرایی بچگانه.»

در آغوشش می‌کشم و با گرمای وجود پر انرژی‌اش انگار بار دیگر زنده می‌شوم تا با امید کمر همت ببندم و عاشقانه در خدمت مادرم باشم تا بهبودی کاملش.

۱۴۰۳/۶/۲۴
@Maryam_jelvani

#شعر_کودکانه
#مادر
 
افسوس‌های مسخره‌ی ته‌تغاری

با مریم دخترعمه‌ام فقط چند ماه تفاوت سن دارم. مریم فرزند اول عمه بود و من آخرین فرزند خانواده.

در آن سالی که من و مریم اول دبستان بودیم، لیلا دختر عمه‌ام خیلی کوچولو بود. مریم به داشتن این خواهر کوچک به خودش می‌بالید. البته علاوه بر لیلا، ملیحه و مسعود هم کوچکتر از مریم بودند. من عاشق بچه کوچولوها بودم. وقتی بعضی روزها راهی خانه‌ی عمه می‌شدم به عشق بغل کردن لیلا توی دلم قند آب می‌کردند.
وقتی می‌رفتم لیلا را در آغوش بگیرم، مریم با شتاب خواهر کوچکش را از دستم می‌قاپید و با همان زبان کودکی می‌گفت: «خواهر خودم است. نمی‌خواهم تو بغلش کنی.»

دلم می‌گرفت. حرصم در‌می‌آمد. همیشه افسوس می‌خوردم چرا من خواهر یا برادری کوچکتر از خود ندارم. چرا من باید از همه‌ی خواهرها و برادرهایم حرف‌ شنوی داشته باشم. چرا تفاوت سنی‌ام با آنها زیاد است، طوری که نمی‌توانم همبازی‌شان باشم. این غصه‌ها روی دل کوچکم سنگینی می‌کرد. وقتی مجتبی، خواهر زاده‌ام به دنیا آمد انگار تمام چراهای من ته کشید. خاله‌ شدن در اوج کودکی لذت‌بخش‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود. خاله‌ای که فقط هفت سال از خواهر‌زاده‌اش بزرگتر بود.
دیگر برایم مهم نبود که مریم اجازه ندهد خواهرش را بغل کنم. من دیگر مجتبی را داشتم.
تمام آن افسوس‌های مسخره با خاله شدنم تمام شد.

حال می‌اندیشم چه خوب می‌شد اگر برای تمام ناداشته‌هایمان، جایگزینی شایسته می‌جستیم و کیفمان را کوک می‌کردیم. انتظار عبث نمی‌کشیدیم و به آن‌چه برایمان مهیا کردنش غیرممکن بود نمی‌چسبیدیم.
باید ممارست کنم این جایگزینی زیبنده را.

۱۴۰۳/۶/۲۳
@Maryam_jelvani


#خاطره_کودکی
درد‌ دل پیرمرد تنها

به همراه خواهرم، داریم مادر را برای ویزیت می‌بریم. هفته‌ای سخت را پشت سر گذاشته از درد کشاله‌ی ران و سنگینی پای چپ.

در اولین گرافی در شروع درد پزشک تشخیص «چیزی نیست» داده.
این تشخیص‌های رو‌دلی هردمبیل به ظاهر خوشایند ولی دردسر‌ساز.
ما به دنبال دلیل دیگری برای درد بی‌امانش هستیم.

راهروی بیمارستان شلوغ است. پشت درب اتاق دکتر مغز و اعصاب قشقرق است. انگار همه بی‌اعصاب شده‌اند. هوای مادر را داریم. مترصدش هستیم. پیرمردی تنها، دردمند کنج دیوار راهرو منتظر نوبت دکتر سرپا ایستاده. چهره‌اش شاکی است از این حجم بی‌کسی. نگاهی عمیق به من و خواهر که پروانه‌وار دور مادر می‌پلکیم، می‌اندازد و بلند می‌گوید:
«الهی هیچکی پیر نشود. پیری بد‌ دردی است. می‌گویند گوسفند هم می‌خواهی بخری، شَل بخر، کور بخر ولی پیر نخر.»

از ادبیاتش دلگیر می‌شوم. می‌ترسم مادرم به دل بگیرد و غمگین شود. می‌بینم چهره‌ی مادر در‌هم می‌رود و آهی می‌کشد.
بلند می‌گویم:
«پیری هم قسمتی از روند زندگی است. سالمندان برکت زندگی جوانترهایند. اگر این پدر و مادرها نبودند ما کجا بودیم. هویتی نداشتیم. مادرمان اگر‌چه سالخورده است ولی عشق زندگی‌مان است. با افتخار در خدمتش هستیم. سر‌سوزنی از زحماتش را هم نمی‌توانیم جبران کنیم.»
پیرمرد دیگری رو به پیرمرد شاکی تنها می‌گوید: « این‌ها دختران قدیم‌اند. دُرّند. دیگر نظیر این فرزندان را کم می‌توان یافت.»
با این‌که نحوه‌ی بیان پیرمرد تنها و وصفش از پیری برایم خوشایند نیست ولی دلم برایش می‌سوزد. می اندیشم از درد غریبی است که زبانش تیغ دارد. رو به او می‌کنم و می‌گویم:

«شما هم برکت زندگی عزیزانتان هستید. مطمئن باشید.»

با نگاهی ممتد و اندوهگین به صورتم خیره می‌شود و سرش را با تاسف تکان می‌دهد. انگار بغض فروخورده‌اش گلویش را بدجور می‌فشارد. آخرین تلالو نگاهش با بسته شدن درب آسانسور به رویمان در راهروی شلوغ سرگردان می‌ماند.

۱۴۰۳/۶/۲۲
@Maryam_jelvani

#خاطره_مادر_ناداستان
More