گربهی محلهی مادرم چه میگوید؟
قسمت ۲
میخواستم بگویم ای بابا گربهی خانگی دیگر چه صیغهای است. من بیپدر و مادر توی کوچه و خیابان مدتهاست رها شدهام. از بس گرسنگی کشیدهام یک پرش یک متری از روی چینه برایم چونان حرکات آکروباتیک بدلکاران، نفسگیر است.
یکی از میهمانان آن خانه نظر داد نردبان یا چهارپایهای سر چینه بگذارند شاید من بیعرضه به عقل ناقصم برسد از روی چینه بپرم روی چهارپایه و فاصلهی باقیمانده تا پشت بام بدین وسیله برایم کوتاهتر شود. چهارپایه هم افاغه نکرد. پاهایم جان نداشت که روی آن بپرم و خودم را به بام برسانم.
دردسرتان ندهم. با افتخار به اسکولی و گیجی و منگی وبیبخاری متهم شدم. خوب حقم بود. آخه گربهی ولگرد و این همه سوسول بازی؟
مادر پیر و مهربانشان نظرش این بود که من بیچاره از بس گرسنگی کشیدهام رمق ندارم بپرم روی بام و با میومیو دارم به اهالی خانه میگویم بابا یک زهرماری به من بدهید بخورم تا مگر جانی به تنم بدمد. دختر داشت میگفت غذای ماندهای در یخچال ندارند، خوب است کمی فرنی برایش بگذاریم بخورد.
من درماندهی دربهدر به انتظار آنچه فرنی میخواندند بر لب چینه چمباتمه زدم. دختر آمد و بشقاب فرنی را بر چینه نهاد. دیدمش رفت و پشت شیشههای اتاق مترصد ماند. میخواست مطمئن شود از فرنی خوشم آمده.
بو کشیدم. بوی غذای بچگیام را میداد. بوی شیر. با زبانم بشقاب را لیس زدم و ته فرنیها را درآوردم. مادر و دختری داشتند به من میخندیدند لاکردارها.
مادر پیر با خنده به دختر گفت: «مریم، کمی هم شیره برایش میریختی تا به دلش بچسبد.»
مریم گفت:«فکر نمیکنم گربهها از غذای شیرین خوششان بیاید. بدون شیره هم ته فرنیها را درآورد. شما نگران این گربهی تنبل وارفته نباشید.»
شکمم که سیر شد، دور لب و لوچهام را لیسیدم و گاماس گاماس از روی چینه صاف رفتم روی دیوار همسایهی کناری. دیگر خفقان گرفتم. کمی نشستم تا مغزم به کار بیفتد و راه را از چاه نشانم دهد. نمیشد اینطوری فقط روی این چینه دور بزنم. امروز دلشان برایم سوخت و غذایی برایم آوردند. فردا و روزهای دیگر را چه کنم.
کمی خوابیدم و خرناسه کشیدم. بیدار که شدم یادم افتاد هنوز دربهدر چینهام و راه به جایی نمیبرم. ناامید شده بودم. میومیویی مظلومانه کردم شاید دلشان به رحم آمد و کاری برایم کردند.
فکر کردم خوب است به جای تلاش برای پریدن از روی چینه به بالای بام، بپرم کف حیاط آن خانه شاید راه نجاتی یافتم.
چشمانم را بستم و خود را ولو کردم کف باغچه. بدوبدو آمدم پشت در اتاق مادر پیر و میومیو کردم. با آه و سوزی صدا از حنجرهام بیرون میدادم که دختر در اتاق را برایم باز کرد. پریدم تو و خزیدم زیر مبل.
مادر پیرشان دوباره جوش شکم مرا میزد. حال دیگر عصر بود و به طور حتم ناهارشان را خورده بودند.
مادرشان گفت: «مریم، کمی گوشتهای بریان باقیماندهی ناهار را برای این حیوان بیگناه بگذار تا بخورد. ببین چقدر نحیف و بیرمق است.»
قند توی دلم آب شد. چقدر خدا را شکر کردم امروز گذرم به لب چینهی این حیاط افتاد. بیعرضگی هم بعضی وقتها کارساز است. اگر از چینه پریده بودم روی بام دیگر طعم گوشت بریان را باید به گور میبردم.
مریم آمد و تکهای نان چرب وچیلی با کمی بریان برایم گذاشت روی تکهای مقوا و آن را هل داد زیر مبلی که به زیرش خزیده بودم.
با اشتها نمیدانستم نان و بریان را توی دهانم بگذارم یا توی چشمانم. شکمم که سیر شد دوباره خزیدم به انتهاییترین قسمت زیر مبل و خودم را مظلومانه چسباندم به پایههای صندلی.
در خانه را برایم باز کردند که بروم توی کوچه. نمیخواستم بروم. کدام گربهی دیوانهای چنین خبطی میکند.
شنیدم خانم میهمانشان گفت: «این گربههای ولگرد بیماری دارند. مویشان هم آلوده است. با یک دستمال بگیریدش و ببریدش توی کوچه رهایش کنید.»
خدا را شکر انگار تمام خانمهای آن خانه فوبیای گربه داشتند. چرا که آن دختر بزرگترشان رفت در خانه و پسربچهای را صدا کرد که بیاید من مادر مرده را از خانهی آرزوهایم بیندازد بیرون.
پسرک دو تا نایلون توی دستانش کرد و مرا از زیر مبل بیرون کشید و به کوچه برد.
مریم سفارشم را به پسرک کرد که مبادا اذیتم کند. گفت گناه دارم.
خوشحال شدم که دلواپسم بودند. من دوباره گربهی ولگرد دستوپا چلفتی آن محله شدم. گربهی ولگردی که یک نصف روز با حس خوشایند گربهای خانگی و باتربیت مسیر چینه تا اتاق پذیرایی مادر مهربان آن خانه را پیمود.
مزهی فرنی و گوشت بریان را برای اولین و شاید آخرین بار تجربه کرد.
گربهای که دوباره ولگرد شد و حال باید توی آشغالها دنبال غذا بگردد.
۱۴۰۳/۷/۴
@Maryam_jelvani#از_زبان_حیوانات