کافه نوشتن|وحیده ماهانی

Channel
Logo of the Telegram channel کافه نوشتن|وحیده ماهانی
@cafe_neveshtanPromote
70
subscribers
14
links
در مسیر یادگیری داستان‌نویسی
نوشتن برای نوشتن*
شروع نوشتن همیشه برایم دشوار است؛ ولی به قول جولیا کامرون: نباید ترسید باید کلمات را روی صفحه‌ی خالی رها کرد.
یا به قول مولانا:
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
نوشتن هم همین است، نباید آن را برای خودمان سخت کنیم. نباید چنان درگیر قوانین و قواعد بشویم که از اصل نوشتن باز بمانیم.
اگر هدف ما نوشتن باشد نه نویسنده شدن، می‌توانیم آزاد و رها بنویسیم؛ ولی وقتی نگرشمان محصول‌محور می‌شود، به جای لذت از نوشتن دچار ترس و اضطراب می‌شویم. ترسی که میان ما و نوشتن فاصله می‌اندازد و حتی ممکن است ما را برای همیشه از هم جدا کند.
از زمان آغازیدن خوانش مجدد «حق نوشتن» بارها این سوالات را از خودم پرسیده‌ام:
من چه جور نویسنده‌ای هستم؟ هدفم از نوشتن چیست؟ چاپ کتاب و شهرت یا نه صرفا نوشتن برای نوشتن.
در شروع مسیر زمانی که نوشتن را آغازیدم، هدفم تنها نوشتن داستان و رمان و چاپ کتاب بود، فقط دوست داشتم بنویسم و منتشر کنم حتی اگر شده مانند خالق رمان‌ها کشمنی در اینستاگرام.
اما هرچه در این مسیر جلوتر رفتم، به‌ویژه از زمانی‌که به واسطه‌ی استاد کلانتری با بزرگانی چون جولیا کامرون، بهار رهادوست، رضا بابایی ... آشنا شدم، فهمیدم نوشتن مهم‌تر و ارزشمندتر از صرفاً یدک کشیدن نام نویسنده یا چاپ اثر و شهرت است؛ نوشتن، اکسیژن است و باید آن را نفس کشید.
هرچه بیش‌تر در مسیر نویسندگی گام بر می‌دارم بیش‌از پیش به این جمله‌ی رضا بابایی ایمان می‌آورم: « نوشته‌های ما بیش از آنکه برای دیگران سودمند باشد، برای خود ما مفید است. اینکه کسی نوشته‌ی ما را بخواند یا نخواند، آن‌قدر مهم نیست که اصل نوشتن مهم است. چون ما تا ننویسیم، نمی‌دانیم چه می‌دانیم و چه نمی‌دانیم.»
*حق نوشتن| اثر جولیا کامرون

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
جای زخم خوب می‌شود، جای حرف هرگز

چند روزی است هرچه میان روزنوشت‌هایم سیاحت می‌کنم، مطلب دندان‌گیری برای انتشار در کانالم نمی‌یابم. نوشته‌ زیاد است؛ ولی من در زندان کمال‌گرایی ذهنم اسیرم. زندان‌بانم مرا به زنجیر کشیده‎‌است و اجازه نمی‎دهد از اندوخته‌هایم چیزی به بیرون درز کند.
خالق این زندان در ذهن من کیست؟
مدت‌هاست که به این موضوع فکر می‌کنم و هرچه ذهنم را می‌کاوم جز واژه‌های مدرسه و خانواده در آن چیزی نمی‌یابم. خانواده که به دلیل خودسانسوری شدید از نوشتن در مورد آن معذورم. پس بهتر است از مدرسه بنویسم. مدرسه‌ای که خاطراتش از کابوس هم دهشتناک‌تر است.
مدرسه، واژه‌ی مدرسه برای من تداعی یادگیری، آموزش، تحصیل و تجربه نیست. مدرسه برای یادآور خاطره‌های شبه کابوس آن است. خاطراتی که آن‌قدر بیشمارند که آنتخاب از میان آن‌ها برایم دشوار است و مانند فیلمی سریع از از جلوی چشمانم رژه می‌روند. کابوس رنگ کبود همکلاسیم در کلاس چهارم ابتدایی که معلم بین تک تک انگشتانش خودکار گذاشته بود و او از شدت درد با چهره‌ی کبود به دور میز می‌چرخید.
یا مدیر مدرسه‌ی راهنماییم که بخاطر مقنعه داخل ژاکتم جلوی دوستانم به من تذکر داد. و همکلاسی‌هایم تذکر مدیر را به تپلی من ربط دادند و من مرا مسخره کردند. و منی که همیشه به خاطر تپل بودنم احساس ضعف و شرمندگی می‌کردم، زیر سنگینی تمسخر همکلاسی‌هایم خرد شدم.
یا معلم قران دبستانم که درسجده‌ی نماز برای اینکه انگشت شصت پای ما به زمین بچسبد با خط‌کش کف پایمان می‌زد یا معلم حرفه و فنم که بخاطر فراموشی مرواریدهایم گوش من را چنان پیچاند که تا چند روز درد انگشتانش روی گوشم ماندگار بود.
یا...
با اینکه من تقریبا جز دانش‌آموزان درس‌خوان و منظم بوده‌ام؛ اما اگر بخواهم این «یا» ها را ادامه دهم می‌شود «مثنوی هفتاد من.»
گاهی با یادآوری خاطرات دوران تحصیلم به این نتیجه می‌رسم که مهمترین شرط استخدام معلم‌های زمان ما «میرغضبی» بوده‌است، کسی‌که مهارت شگرفی در شکنجه داشته‌باشد، چه شکنجه جسم با تنبیه بدنی، چه شکنجه روح با تنبیه زبانی و روانی.
دو دهه است که فارغ‌التحصیل شده‌ام؛ اما درد شکنجه‌ها هنوز با من است، شاید درد تنبیه جسمی را فراموش کرده‌باشم؛ ولی درد تنبیه روانی را هر روز و هر لحظه در وجودم احساس می‌کنم.
خدارحمت کند مامان‌بزرگم را همیشه می‌گفت: « جای زخم خوب می‌شه ولی جای حرف هرگز» و تعریف می‌کرد: هیزم‌شکن و شیری با هم دوست بودند. هیزم‌شکن برای شیر غذا می‌برد و شیر هم در جنگل از او مراقبت می‌کرد. دوستی آن‌ها ادامه داشت تا اینکه روزی در زمان استراحت مرد که کنار شیر دراز کشیده‌بود از بوی بد دهان شیر شکایت کرد. شیر ناگهان به خشم آمد و به سوی هیزم‌شکن حمله کرد و صورت او را خراشید. هیزم‌شکن از جنگل گریخت.
سال‌ها گذشت و هیزم‌شکن با خود فکر کرد باید به جنگل برود و احوال شیر را جویا شود. وقتی به جنگل رسید، شیر را دید که زیر درختی استراحت می‌کرد او را صدا زد. شیر با تعجب به سمت مرد برگشت و قبل از اینکه شیر چیزی بگوید، مرد گفت: «سال‌ها از آن ماجرا گذشته و جای زخم من هم خوب شده‌است، بیا و دوباره با هم دوست شویم. اما شیر گفت: «جای زخم تو آری خوب شده‌است؛ ولی جای حرف تو نه.»
حکایت ما و مدرسه هم همین است «جای زخم‌ها و کبودی‌های جسممان خوب شده‌است؛ اما جای حرف‌ها و شکنجه‌های روحی و روانی تا ابد مثل دملی چرکی با ما همراه خواهد‌بود، دملی که هر از گاهی سر باز می‌کند و بوی تعفنش را روی زندگیمان می‌ریزد.»

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
گرمای مصنوعی

امروز دمای هوا در مشهد به گفته‌ی سازمان هواشناسی به حداکثر ۳۶ درجه رسید، دمایی که حتی در اوج تابستان هم به شدت گرم محسوب می‌شود و بدون وسایل سرمایشی، نمی‌توان آن را تحمل کرد.
اما نکته‌ی جالب توجه این است که نه تنها برای مقابله با گرمای پاییزی امروز نیاز به خنک‌کننده نبود؛ بلکه نسیم خنکی هم از پنجره به داخل می‌آمد.
زمان چرت عصرگاهی چنان ذهنم درگیر موضوع تفاوت گرمای ۳۶درجه در تابستان و پاییز شد که خواب را فراموش کردم و تا شروع وبینار جذاب «نویسنده‌ساز»، مکنونات ذهنیم را روی صفحه‌ی موبایل ریختم.
از میان تمام استدلال‌هایم دو مورد به نظرم جالب‌تر آمد:
۱_ اثر انتظار*: تابستان در ذهن ما با گرما، کولر، پنکه گره خورده‌است و برایمان پذیرش دمای ۳۶درجه بدون گرمای سوزان وسایل خنک‌کننده غیرممکن است.
ولی پاییز برای ما یادآور نسیم خنک،بوی نم‌باران و برگ‌های هزار رنگ است و ما از آن انتظار گرمای سوزان نداریم؛ پس شاید به همین دلیل است که دمای ۳۶ درجه‌ی آن هم برایمان قابل پذیرش نیست و به جای احساس گرما، نسیمی خنک را احساس می‌کنیم.
۲_ رابطه‌ی خورشید و زمین: در روزهای طولانی تابستان خورشید و زمین ساعت‌های بیش‌تری را در کنار هم عاشقانه سپری می‌کند و گرمای حاصل از عشق آن‌ها حاکم، حکم‌فرمای زمین می‌شود. اما در پاییز خبری از روزهای بلند و آغوش‌های طولانی خورشید و زمین نیست. البته آن‌ها هنوز هم در کنار هم‌اند، رابطه وجود دارد ولی جنس رابطه‌شان تغییر کرده‌است،خورشید دیگر با تمام توان بر زمین نمی‌تابد و زمین هم دیگر با تمام وجود وام‌دار گرمای خورشید نیست و این باعث می‌شود حتی نسیم خنکی هم بتواند بر گرمای وجود آن‌ها چیره شود.

درست مثل رابطه‌ی ما آدم‌ها. در اوایل آشنایی تمام زندگی برایمان در وجود او خلاصه می‌شود، دلمان می‌خواهد از هر فرصتی برای باهم بودن بهره ببریم و شور و حرارت این رابطه چنان است که نه تنها به زندگی خودمان بلکه به اطرافمان هم گرما می‌بخشد، با گذر زمان جنس رابطه تغییر می‌کند و طرفین به نوعی از عادی شدن می‌رسند که در آن رابطه و گرما وجود‌ دارد؛ اما آن شور و حرارت سابق وجود ندارد و مثل پاییز هر نسیم خنکی می‌تواند شالوده‌ی آن رابطه را به لرزه بیاندازد.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
پنج روز است که کانالم مسکوت مانده‌است و عنکبوت‌ها بر درش تار تنیده‌اند.
در تله‌ی کمال‌گرایی گرفتار شده‌ام و هیچ نوشته‌ای قدرت عبور از فیلتر کمال‌گراییم ندارد. در نظرم نوشته‌هایم چنان سخیف‌اند که استحقاق ماندن در بایگانی را هم ندارند چه برسد به انتشار.
البته گرفتاری در این تله و عدم توانایی انتشار حتی یک جمله من را وادار کرده‌است که بیش‌تر در مورد چراها بیاندیشم.
چرا در این تله گرفتار شده‌ام؟
چرا نوشته‌هایم در نظرم سخیف‌اند؟
مانع درونی من چیست؟
و بسیاری سوالات دیگر  که این‌روزها ذهنم وحشیانه مورد هجوم قرار داده‌‌اند.
این‌روزها از هر سویی که به خودم نگریسته‌ام، به عدم اعتماد‌به‌نفس و عدم تعهد رسیده‌ام.
اما امشب با خودم عهد بستم که چشم و گوشم را به روی تمام افکار منفی، وسوسه‌ها و بهانه‌ها ببندم و به هر طریقی که شده‌است غبار از کانالم بزدایم، یادداشتی را در آن هوا کنم.
مهم نیست حتی اگر آن یادداشت، احوال‌پرسی صمیمی با اهالی کانالم باشد، مهم این‌است که کرکره‌ی کانالم مجدد بالا رود و برای آغازیدن مجدد آماده شود.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به دخترم که در خواب فرو رفته‌است نگاه می‌کنم.
چهره‌اش آرام و دوست‌داشتنی است؛ اصلا نمی‌توانم باور کنم ساعتی قبل این چهره‌ی آرام از فرط عصبانیت سرخ شده‌بود، با بی‌قرار در خانه قدم می‌زد و تند‌ تند شماره‌ی باباجون و مامان‌جونش ( بابا و مامان من) را می‌گرفت تا شکایت من را پیش آن‌ها ببرد.
آن‌قدر آشفته و پریشان بود و با عصبانیت حرف می‌زد که بابا و مامانم متوجه‌ی حرف‌هایش نمی‌شدند.
ماجرا از این قرار است: قبل از خواب من به سراغ قلمه‌های جدید پتوس رفتم تا ببینم ریشه گذاشته‌اند یا نه. عادت دارم با آن‌ها صبحت کنم و امشب این بهانه‌ای شد تا آتش‌فشان نهفته در وجود دخترم فوران کند و در او این حس به‌وجود آید که من گل‌ها را بیش‌تر از او دوست دارم. جوری با حرص ماجرا را برای والدینم تعریف می‌کرد که برای لحظه‌ای دچار عذاب وجدان شدم.
نمی‌دانم این حس در او لحظه‌ای بود یا واقعا در او چنین حسی وجود دارد که من به گل‌هایم بیش‌تر از او توجه می‌کنم!
باید فردا بیش‌تر در مورد احساسش با او حرف بزنم.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سنجه(sanje)

با «سنجه» اولین‌بار در یادداشت مریم عبدالهی برخورد‌کردم، حسابی به دلم نشست و مرا به دنبال خودش به واژه‌یاب و واژه‌دان کشاند و معنایی آن در فرهنگ‌های مختلف بررسی کردم، در ادامه کمی از «سنجه» خواهم‌نوشت.

سنجه. (از: سنج ، سنجیدن + هَ ، پسوند نسبت و آلت ) در لغت به معنای «سنگی که با آن ‌چیزی را وزن کنند؛ سنگ ترازو.» و معادل فارسی کلمه‌ی معیار است.

در فرهنگ اسم‌ها از آن به عنوان نامی پسرانه و نام یکی از دلاوران مازندرانی در سپاه مازندران در زمان کیکاووس پادشاه کیانی یاد شده‌است.

سنجه برحسب روایت شاهنامه از دیوان سرزمین مازندران بوده است که بدست رستم کشته شده است :
نه ارژنگ ماندم نه دیو سفید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید.
فردوسی .

دانشنامه‌ی آزاد فارسی:
سَنجِه (meter)
هر نوع اسباب برای سنجش و اندازه گیری. غالباً این واژه در ترکیب به کار می رود تا نوع خاص سنجه را مشخص کند، مثلاً آمپرسنج، ولت سنج، جریان سنج یا قدم سنج (گام شمار).
سنجه (اسطوره). سَنجِه (اسطوره)
(یا: فَتجه؛ فَنج ) در شاهنامۀ فردوسی، از دیوان مازندران . چون شاه مازندران از آمدن سپاه ایران آگاهی یافت ، سنجه را فراخواند و او را نزد دیو سپید فرستاد تا با ایرانیان پیکار کند. سنجه نگهبان چاهی بود که کاووس و یارانش را در آن در بند کشیده بودند؛ اما رستم پس از رهانیدن کاووس از بند، سنجه و بسیاری از دیوان را کشت .

فرهنگ جغرافیائی ایران:
سنجه. [ س َ ج َ ] ( اِخ )دهی است از دهستان چهریق بخش شاهپور شهرستان خوی. 124 تن سکنه دارد.

فرهنگ برهان:
سنجه. [ س َ ج َ ] ( اِخ ) نام اولکایی و ملکی است و در آنجا رودخانه عظیمی است ، گویند پلی بر آن رودخانه بسته اند از یک طاق

#وحیده_ماهانی
#واژه_شناسی
#یادداشت_روزانه
«سحر خیز باش تا کامروا گردی»

بدون‌شک همه‌ی ما در طول عمرمان حداقل یک‌بار ضرب‌المثل «سحر خیز باش تا کامروا گردی» و فواید را شنیده‌ایم که موجب افزایش روزی می‌شود، عمر انسان را زیاد می‌کند، با سحر خیز بودن و صبح زود از خواب بیدار شدن می‌توانیم از ساعت‌های بیشتری از روز استفاده کنیم که سبب سرحالی بیشتر و موفقیت در کارها می‌شود، سحرخیزی فواید زیادی برای رژیم غذایی، ظاهر و حتی شغل ما دارد و سحرخیزان در کارهایشان موفق‌ترند.
ریشه این ضرب‌المثل به دوران بزرگمهر، وزیر انوشیروان ساسانی برمی‌گردد.*
خود من از وقتی که حافظه‌ام یاری می‌کند این ضرب‌المثل را شنیده‌ام و برای موفق شدن در زندگی به سحرخیزی تشویق شده‌ام؛ و البته با تمام قوا در مقابل آن ایستاده‌ام چون علاقه‌ی وافری به شب‌بیداری و تا لنگ ظهر خوابیدن داشتم و مدعی بودم که من «جغد شب» هستم نه «چکاوک صبح». سال‌ها به همین منوال گذشت تا اینکه بهمن 1400 با کتاب«باشگاه5صبحی‌ها» آشنا شدم. کتابی که با تمام بی محتوا بودن و به قولی زرد بودنش باعث شد من از «جغد شب» به «چکاوک صبح» تبدیل شوم.
روز‌های اول، بیدار شدن ساعت5صبح به شدت برایم سخت بود؛ ولی چند روزی که گذشت لذت سحرخیزی را با تک‌تک سلول‌هایم حس کردم.
نوشتن، خواندن، فکر کردن، مدیتیشن و اساسا همه چیز در سکوت و طراوت صبحگاهی حس و حالی دیگر داشت، حس و حالی که قبلا آن را تجربه نکرده‌بودم.
در این سال‌ها که به وضوح تأثیر سحرخیزی را در زندگیم مشاهده کردم بیش‌تر از پیش به ضرب‌المثل «سحر خیز باش تا کامروا گردی» و اینکه سحرخیزی سبب شادی، سرحالی، موفقیت و تمرکز بیش‌تر است و با سحرخیزی روز طولانی‌تر می‌شود و می‌توان سریع‌تر به کارها رسیدگی کرد ایمان آوردم و تلاش کردم حتی برای یک ساعت هم که شده زودتر از بقیه از خواب بیدار شوم در سکوت شیرقهوه بخورم، بنویسم، بخوانم و مدیتیشن انجام دهم و در آن ساعت‌های طلایی «زندگی را زندگی» کنم.
* بزرگمهر، هر روز صبح زود خدمت انوشیروان می‌رفت، پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان می‌گفت:
«سحر خیز باش تا کامروا شوی.»
در شبی، انوشیروان به سرداران نظامی‌اش، فرمان داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر، منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید، لباس هایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. برهنه به درگاه انوشیروان آمد، پادشاه خندید و گفت:
«مگر هر روز نمی‌گفتی، سحر خیز باش تا کامروا باشی؟»
بزرگمهر گفت: «دزدان امشب، کامروا شدند؛ زیرا آنها زودتر ازمن بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار می‌شدم و به درگاه پادشاه می‌آمدم من کامرواتر بودم.»

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
چرا تراپیست...| پارت آخر

چند روز پیش در کتابخانه چشمم به کتاب«چرا تا به حال کسی این‌ها را به من نگفته‌بود؟ » افتاد. کتابی که سارا چند ماه قبل پیشنهاد خواندش را به من داده‌بود و من در شرایطی نبودم که بخواهم آن را مطالعه کنم؛ ولی حالا به خواندش احساس نیاز می‌کردم.
شروع به خواندن کردم، در این دو فصل دقیقا خودم را دیدم، وضعیت سختی که در آن گرفتار شده‌بودم. من در چرخه‌ی افکار و احساسات گرفتار شده‌بودم و این روز به روز حالم را بدتر می‌کرد.
جولی اسمیت در این کتاب می‌گوید: «برخلاف بسیاری از کتاب‌های خودیاری که احساسات را متأثر از افکار می‌دانند، رابطه‌ی افکار و احساسات دوطرفه است و همان‌طور که افکار بر احساسات تاثیرگذارند، احساسات هم بر افکار مؤثرند.»
درست است که این کتاب دقیقا آن‌چه را که من نیاز دارم بیان می‌کند؛ اما بدون‌شک حتی اگر من چند ماه پیش این کتاب را مطالعه کرده بودم، با توجه به وضعیت روحی و جسمیم نمی‌توانست برایم مؤثر باشد.
امروز که برای چندمین بار دوره‌ای از بیماری استرس و اضطراب را به پایان رسانده‌ام، بیماری که هر لحظه ممکن است با کوچکترین اتفاق ناخواسته شبیه اجل معلق وارد زندگیم شود و من را باز به مرداب استرس،اضطراب،ناامیدی و افسردگی بیاندازد، بیش‌تر از هر زمان دیگری به نقش تراپیست خوب در زندگی باور دارم و شک ندارم که «روان» ما هم مانند جسممان نیاز به درمان دارد حتی با دارو.

*بیماری پانیک یکی از اختلالات روانی است که در آن افراد تجربه های شدیدی از ترس، نگرانی و اضطراب را تجربه می کنند.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
چرا تراپیست...| پارت دوم

با دیدنش بغضم ترکید، از سیر تا پیاز را برایش تعریف کردم، او با من گریست و من آرام‌تر شدم. دوز داروهایم را افزایش داد. سال‌ها طول کشیده‌بود تا من توانسته‌بودم با کمک دارو بر استرس و اضطرابم غلبه کنم و دوز داروهایم کاهش یابد، حالا با افزایش دوز داروها ناامید و سرخورده‌تر از قبل شده‌بودم؛ ولی بخاطر اعتمادم به خانم دکتر مصرف داروها را شروع کردم.
اوایل عدم تأثیر داروها، من را نا‌امیدتر می‌کرد. این‌که می‌دیدم دوره‌ی «صد داستان» که من با ذوق و شوق در آن ثبت‌نام کرده‌بودم، رو به پایان است و هر روز دوستانم داستانی می‌خوانند و می‌نویسند و من تنها در میان صفحات اکسپلور اینستاگرام می‌چرخم از درون من را تخریب می‌کرد.
با شروع تأثیر داروها، چشمانم به زندگی باز شد. خانم دکتر معتقد بود باید شروع کنم؛ بدون این‌که نتیجه برایم مهم باشد. توصیه کرد لیستی از تمام کارهایی که فکر می‌کنم حالم را بهتر می‌کنند، تهیه کنم و آن‌ها را بدون این‌که توقع عالی بودن از خودم داشته‌باشم ا نجام دهم؛ فقط انجامش بدهم و بس.
لیست را نوشتم و شروع کردم. در آغاز پرونده‌ی دوره‌ی«صد داستان» را بستم و با این فرض که من اصلا در این دوره ثبت‌نام نکرده‌بودم در دوره‌ی جدید ثبت‌نام کردم.
شروع نوشتن برایم سخت بود، به قول رضا جولایی در جانور «جز قطره‌ای در کف حوضچه‌ی تخیلم باقی نمانده‌بود.»؛ ولی با نوشتن صفحات‌صبحگاهی شروع کردم، بعد هم آزادانه نوشتم، نوشتم و نوشتم تا به این نتیجه رسیدم باید وحیده را نجات دهم.
من در یک چرخه‌ی ناقص وقت‌گذراندن در اینستاگرام، شب دیر خوابیدن، دیر بیدار شدن، مضطرب شدن و... گرفتار شده‌بودم. با شروع دوره‌ی«صد داستان» تلاش کردم با دوستانم بخوانم و بنویسم، به توصیه استاد کلانتری( بخش بزرگی از تحولات زندگیم را در یک سال گذشته مدیون ایشان هستم.) کانال تلگرامم را راه‌اندازی کردم، نمی‌دانستم باید در آن چی بنویسم و استاد گفت:«مهم نیست فقط بنویس.» و من نوشتم. هرچه بیش‌تر در تلگرام ماندم، کانال‌های دوستانم را خواندم، بیش‌تر آموختم و روحیه‌ام تغییر کرد و با تغییر روحیه، افکارم هم تغییر کرد و روزی به خود آمدم و دیدم روزهاست که حتی اینستاگرام را از گوشیم پاک کرده‌ام.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
چرا تراپیست...| پارت اول

اتفاق تلخ اوایل اردیبهشت ماه ضربه‌ی سختی به من و خانواده‌ام وارد ساخت. داغ سنگینی که بعداز چند ماه هنوز هم چشمانمان را بارانی می‌کند و زندگی را برایمان تغییر داده‌است.
روزهای اولی که به سوگ نشسته بودیم، در زندگی هیچ چیز برایم معنا نداشت، در گرداب پوچی گرفتار شده‌بودم، پانیکم* برگشته‌بود و من روز‌به‌روز بیش‌تر در مرداب ناامیدی، افسرگی، استرس و اضطراب دست و پا می‌زدم.
دوستم که مربی کوچینگ است، پیشنهاد داد کتاب«چرا تا به حال کسی این‌ها را به من نگفته‌بود؟ » اثر جولی اسمیت را بخوانم. کتاب را خریدم تلاش کردم که خواندنش را شروع کنم؛ ولی نتوانستم. چیزی در درونم اجازه نمی‌داد من به هیچ راهکاری برای بهبودم فکر کنم. زندگی برایم( همچنین برای همسر و دخترم) تبدیل به جهنم شده‌بود، جهنمی که در آن من حوصله هیچ کاری را نداشتم؛ پس کاری انجام نمی‎‌دادم و وقتی با کارهای تلنبار شده‌ام رو‌به‌رو می‌شدم بیش‌تر و بیش‌تر دچار نا‌امیدی می‌شدم.
باید چاره‌ای می‌اندیشیدم. با مطب تراپیستم تماس گرفتم، با خواهش و التماس موفق شدم برای دو روز بعد نوبت بگیرم. می‌دانستم «خانم دکتر حمزه» تنها کسی است که در حال حاضر می‌تواند من را از این برزخ نجات دهد.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
صلح درون

می‌دانی دلبر
امروز در آینه چروک‌های پیشانیم را دیدم، چقدر عمیق شده‌بودند. از دیدنشان دلم لرزید، گَردی از غم روی صورتم نشست.
بغض کردم آه کشیدم؛ نه برای بودنشان؛ نه اصلا.
دلم برای زمان سپری شده، لرزید. زمانی‌که طی شده تا این شیارها فرصت کافی برای عمیق شدن داشته‌باشند.
من این مدت کجا بوده‌ام؟ چه‌کرده‌ام؟ به آرزوهام رسیده‌ام؟ زندگی را آن‌گونه که دوست داشتم، زندگی کرده‌ام.

می‌دانی دلبر
تلخ است؛ اما واقعیت دارد حس می‌کنم در تمام این سال‌ها، فقط هر دوازده ماه عددی به سنم اضافه شده‌است؛ ولی زندگی نکرده‌ام. وقتی من هر شب، شبم را در حسرت روزی که گذشت، سپری می‌کنم؛ پس زندگی نکرده‌ام.

دلبر
موهایم را ببین، سفید شده است. می‌بینی ولی من هنوز چرایی زندگیم را نیافته‌ام. آن «چرایی» که نیچه می‌گوید : «کسی که چرایی برای زیستن داشته باشد، از پس هر چگونه ای نیز بر می آید.»
حتما چرایی ندارم که کارها و برنامه‌هایم با من از روز و هفته و ماه و سال عبور می‌کنند تا گرد زمان روی آن‌ها بشیند و فراموش شوند.

دلبر می‌دانی
امسال تولد 39سالگیم را جشن می‌گیرم؛ ولی هنوز مانند کودکی نوپا سرگردانم. نه، او هم قدرتش از من بیش‌تر است و برای رسیدن به خواسته‌هایش می‌جنگد.
جنگ... آیا من هم برای رسیدن به خواسته‌هایم باید بجنگم؟ نه بگمانم لازم نیست. من در صلح با خودم و جهان اطرافم هم می‌توانم به آن‌چه می‌خواهم برسم.
به قول دالایی لاما: «ما هرگز نمی توانیم در دنیای بیرون به صلح برسیم تا زمانی که با خود صلح نکنیم.»

می‌دانی دلبر
تصمیم گرفته‌ام با وحیده صلح کنم، می‌خواهم به او فرصت زیستن بدهم، اجازه دهم مسیری را که آغاز کرده با تمام پستی‌ها و بلندی‌هایش ادامه بدهد. اجازه بدهم هرجا که خسته شد، بیاستد نفسی تازه کند و باز ادامه دهد. تصمیم گرفته‌ام دیگر او را بخاطر اهمال‌کاری‌هایش سرزنش نکنم.
کنارش باشم، کمکش کنم تا زندگی را آن‌گونه که دوست دارد زندگی کند.
بدون حسرت...

#یادداشت_روزانه
#وحیده_ماهانی
خاطره‌نگاری| سم موش

همیشه موش‌ها نیستند که به غذای ما آدم‌ها ناخنک می‌زنند؛ گاهی هم ما آدم‌ها هستیم که به غذای آن‌ها ناخنک بزنیم. دقیقا مثل ما که یک روز پاییزی(به گفته‌ی مامان اول آبان) تصمیم گرفتیم به غذای موش‌ها دستبرد زدیم و البته باعث نجات جانشان ‌شدیم. به قول معروف: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!»
حتما الان دارید با خودتان فکر می‌کنید «ما» کی هستیم؟ و چه جوری باعث نجات جان موش‌ها شدیم؟ از «ما« منظورم خودم، خواهر، برادر و دخترخاله‌ام است، چهارتا بچه‌ی قد و نیم‌قد که بزرگترین‌شون یعنی بنده هنوز 6ساله نشده‌بودم و کوچکترین‌شون هم آقای بردار(تک پسر خانواده‌ی مادری) سنش هنوز به سال نرسیده‌بود.
ماجرا بر‌می‌گردد به حدود33‌سال پیش یعنی دقیقا سال1370، اون موقع‌ها، خانه‌ی بابابزرگ ماهان بود و ما هم که مدام آن‌جا کنگر می‌خوردیم و لنگر می‌انداخیتم._ البته بابابزرگ و مامان‌بزرگ خدابیامرز و خاله اصرار داشتند ما برویم آن‌جا و گرنه مامان‌هامون به شدت رعایت حال آن‌ها را می‌کردند!_ بگذریم، برویم سراغ اصل مطلب. بین نوه‌ها من و دخترخاله‌ام بیش‌تر وقتمون رو توی خانه‌ی مامانبزرگ می‌گذروندیم. حضور دائمی و با چاشنی اندکی کنجکاوی(فضولی) سبب شده بود، هیچ سوراخ و سنبه‌ای در خانه‌ی مامان‌بزرگ از دید ما مخفی نماند.
در یکی از همین کندوکاو‌ها، به ظرفی پر از گندم برشته زیر کمد‌لباس رسیدیم، با دیدن ظرف پر از گندم برشته، حسابی خرکیف شدیم و منتظر ماندیم تا در فرصتی مناسب به گندم‌ برشته‌هایی که حتما خاله از دست ما زیر کمد قایم کرده‌بود، دستبرد بزنیم.
خواهر و بردارم هم به جمع ما اضافه شده بودند که فرصت مناسب به‌وجود آمد و ما با سوء‌استفاده از غفلت بزرگ‌ترها به گندم برشته‌ها حمله بردیم.
اصلا مهم نبود که چرا گندم برشته‌ها این‌قدر سیاه هستند، برای ما تنها گندم برشته بودن آن‌ها مهم بود و بس.
شبیه قحطی زده‌ها مشغول خوردن بودیم که مامانم وارد اتاق شد. پرسید«چکار می‌کنید؟» و ما هم گفتیم: «گندم‌هایی که خاله برشته کرده‌ رو می‌خوریم.»
مامان با قیافه متعجب بدون انجام کار خاصی بیرون رفت؛ اما چشمتون روز بد نبیند، چند دقیقه بعد همه‌ی خانواده به اتاق هجوم آوردند. و ما مات و مبهوت میان جیغ و داد به آن‌ها خیره شدیم.
با عملیات‌های امدادی که مامان‌بزرگ انجام می‌داد تا ما هرچه را خورده و نخورده بالا بیاوریم، تازه دو هزاری‌مون افتاد که آن گندم برشته‌ها برای موش‌ها و آغشته به سم بودند نه برای ما.
بیمارستان که هیچ، یک شهر بخاطر سم موش خوردن چهارتا بچه‌ی شیطون و بلا بهم ریخته بود. روز عجیبی بود، در میان نگرانی بزرگ‌ترها حتی من هم که در جمع نوه‎‌ها بزرگ‌ترین بودم، درک درستی از موضوع نداشتم و اصلا نمی‌توانستم دلیل گریه‌ی بزرگ‌ترها را درک کنم. مگه قرار بود برای ما چه اتفاقی رخ دهد.
نمی‌دانم چرا ولی من آن‌قدر سم‌ موش کم خورده بودم که با نصف سرم حالم سرجایش آمد؛ ولی آقای بردار و دخترخاله جان، مخصوصا دخترخاله جان تا نزدیکی ملاقات با حضرت عزرائیل رفتند و خوشبختانه برگشتند.
تا سال‌ها به مدرسه‌ی موش‌ها معروف بودیم و حرفمان سر‌زبان‌ها بود. درست است با خوردن آن گندم برشته‌ها، دردسرهای زیادی درست کردیم؛ ولی جان چند موش بیچاره را از یک قدمی مرگ نجات دادیم.

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
#ارزیابی_عملکرد

در پانزدهمین روز از شروع «چالش عادت‌سازی»، تصمیم گرفتم که با بررسی و ارزیابی عملکردم در این پانزده روز میزان پیشرفت و پایبندیم را بسنجم.
به چالش و اهدافم که دقت کردم، متوجه شدم اهداف من به صورت کلیات است و هیچ عاملی برای سنجش آن‌ها وجود ندارد. مثلا نوشته‌ام تغذیه... اما معیاری برای سنجش آن تعیین نکرده‌ام، وقتی‌ من هیچ معیاری برای سنجش و بررسی عملکردم تعیین نکرده‌ام چگونه می‌خواهم به میزان پیشرفت و پایبندیم دست پیدا کنم.
کلی بودن اهداف سبب شده که من براحتی از آن‌ها عبور کنم و در بسیاری از روزها به هیچ‌کدام از اهدافی که در «چالش عادت‌سازی» برای خودم تعیین کرده‌ام، پایبند نباشم.
با چند ساعت بررسی به این نتیجه رسیدم باید دقیق بدانم چه می‌خواهم تا بر‌اساس آن بتوانم عملکرد و پیشرفتم را بررسی کنم. بنابراین برای هر کدام از اولویت‌های زندگیم_ خانواده، معنویات، سلامتی و نویسندگی_ جدولی طراحی کردم و تمامی مواردی را که به نظرم می‌تواند در پیشرفت مثبت من مؤثر باشد، با جزئیات نوشتم. تا در پایان هر هفته، ماه و سال براساس این جدول‌ها به راحتی بتوانم عملکرد و پیشرفتم را بررسی کنم.
از امروز تصمیم گرفته‌ام به‌جای انتشار روزانه‌ی عملکردم، تنها به انتشار هفتگی آن به صورت یادداشتی شسته و رفته بسنده‌کنم تا از شلوغ شدن بیهوده‌ی فضای حیاط‌خلوتم جلوگیری شود. (می‌خواهم حیاط خلوتم، مختص روزنوشت‌هایم باشد.)

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
#چالش_عادت‌سازی
صدای ذهن

در خواب و بیداری نصف شب «بورخس» به سراغم می‌آید، صدایی مدام در گوشم نجوا می‌کند بورخس، بورخس. بورخس کیست و از کجا نیمه شب به سراغ من آمده، نمی‌دانم. البته می‌دانم که اسمش را جایی شنیده‌ام اما کجا؟
ساعت 5.30 که چشم می‌گشایم حتی قبل‌از نوشتن صفحات‌صبحگاهی در حضرت گوگل «بورخس» را جستجو می‌کنم.
بورخس، شاعر و نویسنده‌ی آرژانتینی و از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین است. پس حتما شعری یا داستان‌کوتاهی از او خوانده‌ام و نامش در ناخودآگاهم مانده‌است. ذهنم آرام نمی‌گیرد، صدا باز توی گوشم می‌پیچد«بورخس»، «بورخس» حالا بورخس با «راهنمای گیاهان دارویی»| عطیه عطارزاده همراه می‌شود. ربطش چیست نمی‌دانم، به سراغ گوگل می‎روم، جستجو می‌کنم، خودش است در این داستان «بورخس» هم یکی از شخصیت‌هایی است که دختر با آن‌ها صحبت می‌کند.
هنوز بورخس، چمدان نبسته و از ذهنم بیرون نرفته، مصرع«نشسته‌ام و به در نگاه می‌کنم» ورودش را به مغزم خوش‌آمد می‌گوید. دوست ندارم مغزم زیادی درگیرش شود، به سمت حضرت گوگل شیرجه می‌زنم.
این شعر اثر هوشنگ ابتهاج، و شعری پر‌از عشق، غم، دلتنگی،انتظار و درد است. با خواندنش دلم می‌گیرد؛ شاید چون از انتظار متنفرم.

نشسته ام به در نگاه می کنم
دریچه آه می کشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
نیامدی و …
دیر شد …

#وحیده_ماهانی
#یادداشت_روزانه
می‌نویسم چون ...

امروز مطلبی با عنوان «چرا می‌نویسیم؟ دلیل نوشتن»، در سایت استاد‌کلانتری خواندم، که با جمله‌ی زیبای شاعر بزرگ «اکتایو پاز» آغاز شده‌بود: «می‌نویسیم چون چاره‌ای جز نوشتن نداریم، چون فانی هستیم. اگر از خدایان بودیم، نمی‌نوشتیم. یکی از شیوه‌های انتقام گرفتن از مرگ کودکان، مقابله با فناپذیری‌مان یا آشتی و سازش با آن، نوشتن است.» و در ادامه استاد کلانتری دلایل خودشان برای نوشتن را به صورت «می‌نویسم چون» آورده بودند که سبب شد من هم تصمیم بگیرم دلایلم برای نوشتن را به سبک استاد‌ کلانتری بنویسم.

- می‌نویسم چون نوشتن معجزه می‌کند.
- می‌نویسم چون نمی‌خواهم مغزم، واژه‌ها را ترشی بریزد.
- می‌نویسم چون با نوشتن احساس زنده‌بودن می‌کنم.
- می‌نویسم چون نیاز به تراپی دارم.
- می‌نویسم چون می‌خواهم جهان درونم را تغییر دهم.
- می‌نویسم چون می‌خواهم انسانی را به جهان اضافه کنم.
- می‌نویسم چون نوشتن برای من منبع پایان ناپذیر آرامش است.
- می‌نویسم چون نوشتن سبب خودشناسی است.
- می‌نویسم چون عاشق هستم.
- می‌نویسم چون با نوشتن می‌توان دنیای زیباتری ساخت.
- می‌نویسم چون نوشتن زندگی من است.
- می‌نویسم چون با نوشتن می‌توانم ترس‌هایم را زندگی کنم.

خوشحالم می‌شوم تو هم در کامنت‌ها برایم بنویسی.

#یادداشت_روزانه
#وحیده_ماهانی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
More