همه نشسته وچشمبهراهند. فقط کبوترها به اینسو و آنسوی ترمینال در جستوجوی آبودان. هر اتوبوسِ سبزی که میرسد گمان میبریم آنیست که ما را به مقصد میرساند. نزدیک که میشود اما برای این گروه از مسافران نیست. جز کبوترها هیچکس از وضعیتِ فعلی راضی نیست. همه مردهوار در گوشهای کز کردهاند و کبوترها برعکسِ انسانها سرشار از نشاط در بینِ درزهای سنگفرشِ ترمینال تند و سریع نوک میزنند. گویی از نتایج به دست آمده خوشحالند. اما هر دو قدمی که با پاهای سیخ و نازکشان برمیدارند به تهِ سیگاری نیز برمیخورند و منطق میگوید طعم سیگار را نیز چشیدهاند. حداقل نوجوانهایشان که تجربه ندارند خاکسترِ سیگار را مزهمزه کردهاند. باتجربهترهایشان فقط در پی این هستند که شامکی بخورند و آبکی بنوشند و نه دردسرِ اضافی. آنقدر کسی آزارشان نداده که تا لگدشان نکنند ککشان نمیگزد و نوکپا نوکپا ویلان برای خودشان میچرند. بهخاطر دارم آنجایی که قبلترها بودم، آزارِ حیوانات جزوِ سرگرمیهای کودکان و بزرگانش بود. در آنجا کبوتری اگر انسانی را در چندمتریِ خود میدید به سرعت پرواز میکرد و پا به فرار میگذاشت تا جانش را حفظ کند. اعتمادی به انسان نداشت و این ترس از تجربههای تلخ بهدست میآید. عقلم دستبهدستِ منطق است و به من میگوید: «وقتی با حیوانی بیآزار مهربان نباشید، پس مهربانی را کجا تمرین میکنید؟»
مریلین یالوم در کتابِ «موضوع مرگ و زندگی» میگوید به این نتیجه رسیده که «تو فقط برای خودت زندگی نمیکنی.» تفکر در این جمله الزامیست. برخی انسانها برای خودشان زندگی نمیکنند و برای دیگرانند. دوست دارند کسی را در حالِ رشد ببینند. وقتوزمانشان را برای دیگران میگذراند و از سروسامان دادن به کودکی کمامکانات لذت میبرند. به فال اعتقادی ندارند اما از کودکانِ خیابان فال میخرند. جوراب نیاز ندارند اما از دستفروشی در کنار خیابان پنج جفت جوراب میگیرند. دوستانی دارند که آرزوی موفقیتشان را دارند و نیمهشبی اگر نیاز باشد خود را به آنها میرسانند. آری اینان همانانیاند که مریلین یالوم میگوید. هیچکس به تنهایی نمیتواند خوشنود باشد. خوشبختی ما در کنار حالِ خوبِ دیگران معنا میپذیرد.
برخی آدمها همچون چای کیسهای میمانند. خوبیهایشان تمامناشدنیست و هرگاه گیر بمانیم میتوانیم روشان حساب کنیم. مانند زمانی که میخاهیم چای بنوشیم و میتوانیم روی چای کیسهای که چندین بار استفاده شده حساب کنیم. این انسانها همان خوبانِ روزگارند. شاید گاهی حواسمان نباشد ولی وقتی هوسِ چای کنیم هنوز رنگولعابی دارند و طعم چای را به ما میچشانند. خستگیمان را درمیکنند و دوباره برمیگردند به گوشهکناری تا وقتی دوباره نیازشان داشته باشیم سروکلهشان پیدا شود.
نه اینکه چشم بدوزم به آمدنت، نه. فقط شبهنگام قفسهی سینهام برای قلبم تنگی میکند. چشمهایم میلِ به آبیاریِ گلها دارند و بالشم نامیزان است، یکورِ بالش پر است و ورِ دیگرش خالی. همین.
روی نیمکتِ ایستگاه اتوبوس مینشینم. مردی دو صندلی آن طرفتر نشسته. گویا رسم است وقتی صندلی خالی وجود دارد باید فاصله داشته باشیم. مَردی قدبلند با موهای ژولیده و جوگندمی که از وسط ریخته با کُتی مخملیِ سیاهی بر تن. یک لیوان مککافی* کنار دستش. بین دو انگشتش سیگاری که عمرش به سر رسیده و خودش به ته. هفت دقیقه مانده تا اتوبوس شماره ۵۴ برسد و من راهی شوم. مَرد بدون هیچ مقدمهای شروع میکند به سخن گفتن. به زبان آلمانی حرف میزند و من هیچ جوابی ندارم. او هم منتظر جواب نیست و در ادامه چند جملهای اسپانیایی و بعدش انگلیسی روانهی من میکند. وقتی میبینم منتظر جواب نیست با خیال راحت گوش میسپارم و سری به نشانهی تایید میجنبانم. گوش میدهم و از وسط این همه زبان کلماتی را بیرون میکشم و متوجه میشوم که میگوید طلاق گرفتم و همسرم نصف داراییام را از من گرفت و به دبی رفت. نکتهی دیگری متوجه نمیشوم. من همچنان با اشارهی سر به او میفهمانم که حواسم به حرفهایش هست. ادامه میدهد و هفت دقیقه صحبت میکند. گاهی نفس میگیرد و دوباره سخن میگوید و باز هم جوابی طلب نمیکند. چه دردِدلهایی کرده باشد و من هیچ نمیدانم. چه غمهایی بر زبان آورده و چقدر سبک شده باشد. اینجاست که اهمیت گوش دادن را درک میکنم. میدانم همیشه لازم نیست برای دیگران راهحل پیدا کنم و کلماتِ جادویی تحویلشان دهم. شنیدن و اهمیت دادن خود راهحلیست که میتوان از آن برای کمک به دیگران استفاده کرد. اتوبوس میآید. از بین آن زبانها آلمانی را انتخاب میکنم و شببخیر میگویم و راهی میشوم. من امروز به کسی کمک کردم تا دردش را بر زبان آورد و در مقابل اهمیتِ گوش دادن و شنیدن را بیاموزم.
باورهای مرکزی یک شخص مانند پایتخت یک کشور میماند. هر تصمیمی برای زندگیاش اخذ کند در اصل توسط پایتخت انتخاب شده و بر دیگر شهرها اعمال میشود. ساختنِ باور و تهدابِ آن برعهدهی شخص است. هرآنچه به خوردِ مغزش میدهد با همان رشد میکند. میتواند باورش را فاسد و کوتهنظر بار آورد یا سالم و متفکر.
ساعت ۹ شب در پاییزِ اروپا دختری با عینکی معمولی و گِرد در صندلی یکی مانده به آخر در اتوبوس و در کنار شیشه نشسته. پاهایش را انداخته در راهرو گویی یک جفت کفش آویزان است. گوشی در دست و در حالِ تماشای فیلمی از دنیای هالیوود. در صندلی پشتِ سرش مَردی نشسته که گهگاهی خمیازه میکشد و موسیقی میشنود. مَرد از بین دو صندلی جلوییاش فیلمی که دختر میبیند را برای اندکزمانی تماشا میکند و با خود میگوید: «فقط بلد است فیلم ببیند؟ دنیا با اینها پیشرفت کرده؟ بشینی و فیلم ببینی و وقتت را به بطالت بگذرانی.»
ربعساعت بعد: دختر بعد از تماشای فیلم کتابی در دست دارد و در نورِ کمِ اتوبوس در حالِ مطالعه است. مردی که در صندلی پشت نشسته با خود میگوید: «آفرین به این دختر که در این نورِ کم و ساعاتی که مناسبِ خاب است نشسته و کتاب میخاند. دنیا با همین انسانهاست که قابل زندگی کردن است»
واژههایی که بر زبان جاری میشوند میتوانند زهرآگین باشند و یا نشاطانگیز. با خُردهزحمتی اگر کلمهی درستی انتخاب شود باعثِ دلآزاری نخاهد شد. چون فنرهای سرکش به هرسو شلیک نمیشود و بسیاری را زخمی نمیسازد.
جوان بودم و بیتجربه. زدم به کاهدان و کاهها به تن و لباسم چسبید. بعد از چندی آهوناله رفتم دنبالِ کارم. پدرم، عمویم، داییام و همهی عقلِکلها هی میگفتند «کاه روی لباس و صورت و موهایت مانده، گویا زدهای به کاهدان.» گفتم «آری ولی خب دیگر درس گرفتم.» گفتند «نه دیگر نشد. زدهای به کاهدان و ما هم یادآوری میکنیم تا کاه شوی و کاه بخوری که دیگر به کاه نزنی.» گفتم «خب باشد دیگر فهمیدم و دانستم و پذیرفتم. نیاز به تکرار نیست.» گفتند «قبول.» اما... روزی عمویم آمد و کاهی از مویم برداشت و دستم داد. گفت «این کاه از آن روز باقیمانده.» گفتم «باشد.» روز بعد داییام آمد و گفت «میدانستی که پوشال از کاه ساخته میشود؟» گفتم «باشد.» امروز هم پدرم یواشکی به مادرم میگفت «این بچه باز خودش را کاهمال میکند.» من هم یواشکی گفتم «باشد.»
بعد از آن هم به کاهدان زدم اما کسی نفهمید. هرچه کاه در هر نقطهی کوری هم که بود خودم درآوردم. دیگر لباس رنگِ کاهی هم نپوشیدم که پدرم پدرم را درنیاورد.
در متنی از خانم میترا جاجرمی به جملهای میرسم که مرا نگه میدارد.
«درست است، هنوز هم نمیدانم چرا به دنیا آمدم و هدف از این جهان چیست، اما حالا که اینجا هستم باید کاری بکنم.»
میاندیشم که این قسمت از متن چقدر به جوابی که من نیافتهام نزدیک است. صبحِ امروز هنگام نوشتن شکرگزاری که استرس زیادی داشتم به خودم نوشتم: «میخایی بشینی و نگاه کنی؟ بله مشکلی پیش اومده ولی چاره چیه؟ با غصه خوردن و نگاه کردن چیزی حل میشه؟ اگرم حلناشدنی است خب یعنی تو نمیتونی کاری کنی. روی تخت دراز کشیدن و دمَق شدن راحته ولی بلخره باید یه کاری هم بکنی و یه فعالیتی بکنی.»
با همین فکر روزم را آغاز میکنم و پیش میبرم. نمیدانم از کجا آمدهام و به کجا میروم. ولی حالا که اینجا هستم باید کاری را کنم که میتوانم. حتمن که نباید در کلِ دنیا جنگل بسازم. همین که در حیاطِ خانهام نهالی بکارم خود کاریست که خیلیها نمیکنند. کارهای کوچکِ حالخوبکن کم نیست. فقط کافیست از انتزاع دست بکشم و به اطرافم نگاه کنم. حجمِ زیادی از کارهای خوب و مفید منتظرِ من هستند. آستینبالازنان بلند میشوم و میروم به سمتِ لپتاپم تا پیجِ یوتیوبم را که متروکه شده سرِپا کنم.
اتاقی تاریک و بیسروصدا. لحظاتی قبل یادِ مادر او را دمَق کرده. خود را جای مادرش میگذارد. رنج میکشد و بابتِ ناتوانیاش صورتش تَر میشود. دیدنِ رنجِ عزیزی و هیچکاری نتوانستن، مانند غرق شدن با دستوپای بسته است.
نوجوان که بودم پدرم میگفت: «برای پسرم چهار زن میگیرم. یکی از افغانستان که هموطن خودمان باشد. دیگری از مصر که بانوانِ آن سرزمین به زیبایی معروفاند. سومی از اروپا برای سفرهای اروپایی و چهارمی از آمریکا که ابرقدرتِ جهان است.» این روزها دوسهباری به یادش افتادم و خنده بر لبم آورد -با احترام به تمامِ بانوان-. حالا مرا میگویی، تا چندسالِ پیش از ازدواج فراری بودم. شوخیهای دیگری نیز داشت که معنای آن را نمیدانستم و اکنون متوجه میشوم. پدرم خودش دو زن اختیار کرد و درپیِ سومی هم بود. نمیدانم اکنون و در سن هفتاد سالگی هنوز هم پیگیر است یا نه. از دو همسرش فرزندانِ زیادی دارد که علاقهاش به فرزندانِ پسر زیادتر است. نسلهای قبل از خودم را بسیار دیدهام که خاهان فرزندِ مذکرِ بسیارند. از سویی شرایطِ کشور و فرهنگِ جامعه چنین بود که پسر زیاد داشتن به عنوانِ لشکر جنگی به حساب میآمد و هم اینکه بعدها نانآورِ خانه میشدند. کسی نمیتواند انکار کند که سهچهار دهه قبل این موضوع مهم بوده. اکثرِ خانمها کاملن سرشان در کارِ خانه بود و آقایان در بیرون از خانه مشغول بودند. خانمها شانسِ زیادی برای تحصیل نداشتند ولی آقایان چرا. آنهم در فرهنگی که در افغانستان حاکم بود که باعثِ تعصباتی درخصوصِ خانمها گردید. با اینوجود مردهای آن دوره هم بسیاری بیسواد ماندند چون در روستاها با کشتوزراعت روزگار را میگذراندند. هر آنکس که در آن زمان توانسته از مدرسه فارغالتحصیل شود به اندازهی دورهی ارشد کنونی اعتبار و آبرو داشته است و در دستگاهِ دولت مشغول به کار شده بود. تا اینکه حدودن پانزده سالِ پیش دانشگاهها فارغالتحصیلانی به جامعه صادر کردند و معیارِ استخدامِ اکثرِ کارمندان از دیپلم به لیسانس ارتقاء یافت. بسیاری از کسانی که دارای مدرک دیپلم بودند بیکار شدند و یا در پستهای پایینتر نزول داده شدند. به مدارکِ تحصیلی خاهرانم که مینگرم گویا تاریخ را ورق میزنم. بزرگترین خاهرم دو کلاس سواد دارد و کوچکترین خاهرم فوق لیساسن رشتهی حقوق خصوصیست. آن وسط هم خاهرانی هستند که دیپلم دارند یا لیسانس. اکنون تاریخ برای بانوانِ کشورم دوباره در حالِ تکرار است. برنامه این است که دوباره مادرانی کمسواد تحویلِ شوهرانی متعصب داده شود. همه میگویند صبر کنید درست میشود. اما بهقولِ هوشنگ ابتهاج «این صبر که من میکنم افشردنِ جان است»
هدای عزیز و مهربان، امروز با خاهرخاندهات به شکلهای مختلفی همکلام شدم. اندوهِ نبودنت در چهره و کلاممان هویداست. نمیتوانیم از تو سخن نگوییم. بیست ساعت از خبرِ ناگواری که دریافت کردهایم گذشته است. تصمیمی گرفتهایم برای شادیِ تو و تسلّی خاطرمان. خاهرخاندهات فردا برای سی نفر غذا تهیه میکند و با برادرش به توزیع غذا به کارتونخابها خاهد پرداخت. بعد از حدودن یک شبانهروز در خانه ماندن هردو تصمیم میگیریم پیادهروی برویم. او در گوشهای از دنیا و من در گوشهای دیگر. به دیدارت خاهم آمد. بر آن دو متر زمینی که آرام و بیسروصدا خفتهای خاهم نشست و برایت طالبِ صلح خاهم شد. صلح با خودت و دنیای جدیدی که تجربه میکنی و هیچکس نمیداند چه به تو میگذرد. به این امید خاهم آمد که به خاهرخاندهی خودم وفاداریام را نشان بدهم. اینکه اگر کسی سرِسوزنی به من یاری رسانده و حسِ خوبی بخشیده است بیجواب نخاهد ماند. میآیم تا از نزدیک سپاسگذارت باشم. شاید بشنوی، شاید هم خاک نگذارد صدایم به تو برسد. اما من تلاشم را خاهم کرد و از فاصلهی نزدیک با تو سخن خاهم گفت. گلههایی بر زبان خاهم راند. مرگِ خودخاسته برای اطرافیانت گران تمام شد. از مرگِ خودخاسته که سخن میگویم یادِ مریلین میافتم. مریلین یالوم همسرِ اروین یالوم که در کتابِ مشترکش با اروین از مرگِ خودخاسته سخن میگوید. او که با درمانهای زیادی طی چندین ماه در ۸۷ سالگی به سطوح آمده بود تقاضای مرگِ خودخاسته میکرد و باز همسرش اروین یالوم نمیتوانست بپذیرد. اما تو در سی سالگی خود متقاضی شدی و هم مجری. چه برتو گذشت؟ این را از نزدیک خاهم پرسید تا شاید جوابی بگیرم.
ساعت شش بعدازظهر بود و هوا ابری. در پارک نشسته بودم. گربهای در آن نزدیکی بود. هیچ کاری نکردم. همین که آزارش نکردم به سمتم جاری شد. کنار پایم ایستاد. چسبید به لباسم و با کمی زحمت بالا آمد و نشست روی زانویم. از این که خاک و گِل آن گربه بر لباسم ماند ناراحت نشدم. گویا بیپناهی را پناهم. حیوان را نوازش کردم و بعد از چند لحظهای گذاشتم روی زمین. تشنهی کمی نوازش بود. آدمهای اطرافم گاهی همینگونهاند. کافیست دستِ نوازشی بر سرشان بکشم و بدانند که برایم مهم هستند. آرامشی به آنها هدیه میدهم تا خود نیز دچارِ آن شوم.
هدای عزیز، به زهرا چندین بار گفته بودم که وقتی اسمِ هدا میآید یادِ هما خاهرم میافتم. بهراستی هم چنین حسی به تو دارم و همیشه برادرانه نگرانت بودم. همانگونه که تو برای ما تلاش میکردی، من و زهرا نیز برایِ اتفاقاتی که پیش آمد پریشانت شدیم. اما چه شد؟
امشب بعد از باشگاه زهرا پیامی نامفهوم فرستاد. برایم نوشت «بدبخت شدم. هدا رفت» برای لحظاتی فکر کردم. خُب هدا چند روزِ پیش مسافرت رفت و ما درمورد بعضی چیزها با هم پیامی ردوبدل کرده بودیم ولی چرا زهرا چنین میگوید؟ مسافرت رفتنِ هدا چه ربطی دارد و چه اتفاقی مگر افتاده؟
پیام دادم: «زهرای عزیز چرا بدبخت شده باشی؟ خدا نکند» زهرا در جوابم نوشت: «خاهرِ هدا پیام داده و گفته که هدا دیشب خودکشی کرده» هدا نزدیکترین دوست زهراست که برای انتخاب اشتباهش تمامِ زندگیاش را پای کسی ریخت و یکسال نشده با کمک و اصرارِ مادرش و زهرا خود را از منجلاب بیرون کشید و چند هفتهای بود که خود را از آن مَردِ اشتباه رهانده بود.
کلیشهی همیشگی، در جایم خشک میخکوب میشوم. دهم سپتامبر به یک روزِ شوم مبدل میشود. گویا درونِ مغزم دو سرباز با یکدیگر میجنگند. یکی برای این که بگوید این اتفاق افتاده است و باید قبول کرد. دیگری میکوشد بگوید چند روز پیش با همدیگر صحبت کردید و این گفته صحت ندارد. شاید خودکشی کرده باشد ولی تمامِ خودکشیها که منتهی به مرگ نمیشوند.
سربازِ حقیقت برنده میشود. هدا دیگر نفس نمیکشد. حالا او که مثلِ خاهرِ من هست و برای زهرا نزدیکترین آدم و از خاهر خاهرتر، دیگر وجود خارجی ندارد.
خودخوری. زهرا میگوید: «برایش کم گذاشتم» اما اینگونه نبود. برایش کم نگذاشته بود. به او دلداری میدهم اما مغز خودم دچار این است که آیا میتوانستم کار بیشتری برایش بکنم و نکردم؟ گویا خودخوری بخشی از عزاداری برای عزیزی است که بعد از مرگش به سراغِ اطرافیانش میآید.