روزنگاشت/سحر بلنداختری

Channel
Logo of the Telegram channel روزنگاشت/سحر بلنداختری
@saharbolandakhtarPromote
48
subscribers
14
photos
4
videos
52
links
من بدترین نویسنده ی جهان هستم و علاقه مند به اشتراک گذاشتن داستان ها و روزانه‌هایی با شما عزیزان
داستانِ فیلم وحشیگری و جنونِ نژادپرستیِ را که جامعه‌‌های مدرن و متمدّنانه‌ی امروزی به عنوانِ پلیدترین و ناپسندترین افکارِ بشر می‌شمارد، تنها در کمتر از سیصد سالِ پیش، چنان به نمایش می‌گذارد که گویی تحوّل و تکامل بشر در گذرِ تاریخ از دو میلیون سالِ پیش تنها در این دو سده‌ی پایانی بوده و درنده‌خویی و توحّشِ انسان را بیشتر از هر حیوانِ دیگری برای بقا در حقیقی‌ترین شکلِ ممکنِ خود به تصویر می‌کشد.

به علاوه از کنارِ هم قراردادنِ عناصرِ جذابِ داستانی و سینمایی مانند تلاشِ افسارگسیخته برای میل به بقا، حسِ انتقام جویی، نیرنگ و دسیسه‌چینیِ معماگونه، به تصویر کشیدنِ صحنه‌های دل‌خراشِ غیرِقابل تصور مانند حمله‌ی خرس به انسان با جزئیات کامل و یا خوردنِ گوشتِ ماهی و بوفالوی خونین و خام برای زنده ماندن، جنگ و گریز و به تصویر کشیدنِ جاه‌طلبی، خودخواهی، تضادِ اخلاقیات، فرو ریختنِ باورها و حسِ اعتماد در انسان‌ها سناریو‌ای می‌سازد که چنان مخاطب را از سکانسِ اول میخکوب و با نفسِ محبوس در سینه نگه می‌دارد که به قول مقاله‌ای که خاندم تو نیز جزءِ بخشی از قصه‌ی فیلم می‌شوی تا این که صرفن تماشاچیِ آن باشی.

تماشای این فیلم شما را از تکبر و برتری آدمی به گونه‌های دیگر شرم‌سار می‌سازد و بهای سنگینی که طبیعت و نسل‌های منقرض شده پرداختند تا بشرِ سفیدگون به این دست‌آوردِ متمدِّنانه برسد را به ما یادآور می‌شود. تماشای این فیلم از حیرتِ ما به وجودِ خونخوارانی چون هیتلر می‌کاهد. چون اگرچه اقلیت‌های بیماری چون هیتلر در طول حیاتِ بشر تاریخ را با جنونِ خود زیر و رو کرده‌اند اما توده‌ی زیادی از انسان‌های نژادپرست و هواخواهِ این نسل‌کشی‌ها بودند که به این جانورانِ دوپا بها دادند.

تنها عنصرِ جذّابِ فیلم داستانِ گیرایش نیست، بلکه نحوه‌ی فیلمبرداری لانگ‌شات‌ها بر مناظر و کلوزآپ‌هایی از چهره و بازی زنده و نفس‌گیرِ بازیگرانش، به خشونت و حقیقتِ تلخی که فیلم خاهانِ بیانِ آن است می‌افزاید. موسیقیِ زیبای فیلم نیز در همراهیِ مخاطب با احساسات و برداشت‌های عمیق‌تر از سکانس‌ها نقشِ به سزایی دارد.

سکانسِ آخر وحشیانه‌ترین حالت مبارزه‌ی پدری انتقام‌جو از قاتل فرزندش را به تماشاچی می‌نمایاند و پشیمانیِ آن پدر از کشتنِ قاتل بعد از دیالوگی که قاتل بر زبان می‌آورد. قاتل می‌گوید: این همه راه اومدی سراغِ من پس از حسِ انتقام لذت ببر. اما هیچ‌ چیزی پسرت رو بهت بر نمی‌گردونه. و پدر با کمی درنگ و اندیشه به این حرف در پاسخ می‌گوید: انتقام را خدا می‌گیرد و قاتل را در رودخانه به سمت قبیله‌ی سرخ‌پوستی در حالِ حرکت به سمتِ آن‌ها هل می‌دهد و رئیسِ آن قبیله کارِ قاتل را تمام می‌کند.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
از گور برخاسته

روی کاناپه‌ی خانه در حالِ چای خوردن و استراحتی کوتاه بین دو آزادنویسی، به برنامه‌ی صبح‌گاهی در یکی از کانال‌های ترکیه می‌نگریستم. برنامه‌ای از اخبار و رویدادهای اجتماعی مانندِ حوادث و جنایت‌ها و جرم‌های کیفری که گاهی مادرم آن را تماشا می‌کند. یکی از اخبارِ مهمی که بیش از یک سال است در ترکیه جریان یافته، اخبارِ یافتن و دستگیریِ مجددِ مردی تُرک در کشوری دیگر است که پیش از این ادعا می‌شد پنج سالِ گذشته به دلیلِ حکمِ اعدام، جهتِ قتلِ عمدِ دوست‌دخترِ جوانش، در یکی از زندان‌های ترکیه خودکشی کرده است. پدر دختر بالاخره موفق شده بود به شکایتِ خویش جهت نبشِ قبری که خانواده‌ی قاتل آن را متعلّق به پسرشان می‌دانند و راستی‌آزماییِ مرگش با آزمایشِ DNA جامه‌ی عمل بپوشاند.

مطمئنم برای همه‌ی ما فرایندِ اعدام یکی از چالش‌برانگیزترینِ موضوعات در دوره‌ی مدرن است. در بسیاری از کشورها این نوع مجازات ریشه‌کن شده و ضد انسانی شناخته می‌شود. اما در برخی از کشورها به خصوص کشورهای اسلامی این جریان پابرجا است. من همیشه از تماشای اخباری از به راه افتادنِ جنبش‌های مردمی ضدِ خانواده‌ی خاهانِ اعدامِ قاتلِ فرزندشان بیمناک بودم. هیچ‌گاه درک نمی‌کردم چگونه انسان‌ها به خود اجازه می‌دهند با دادگریِ یک‌جانبه و خودخاهانه، تصمیمِ خانواده‌ی مقتول را برای اعدام زیرِ سؤال ببرند، بدونِ آن‌که همدردیِ صمیمانه‌ و از ته دلی با آن‌ها را بروز دهند و یا خانواده‌ی مقتول که چگونه با وجودِ دردی که خود کشیده‌اند و این‌که هیچ چیزی نیست که فرزندشان را به آن‌ها باز‌گرداند، همچنان مُصِر به اعدام و گرفتنِ حقِّ انتقام‌اند.

شبِ گذشته درحال تماشای فیلمِ «ازگوربرخاسته» به کارگردانیِ «آلخاندرو گونزالس ایناریتو» و بازیِ «لئوناردو دیکاپریو» و «تام هاردی» بودم. به نظرم از معدود فیلم‌های قدرتمندِ هالیوودی است که بعد از تماشای آن به تمامِ پرسش‌های بی‌پاسخِ ما پیرامونِ چراییِ وحشی‌گری‌ها و نابهنجاری‌های عامدانه‌ی اجتماعی پاسخی جامع می‌دهد. به نقدهای مختلفی که از آن در اینترنت نوشته شده بود نظری انداختم و نگرش‌های نقادانه‌ی جالبی را نیز از بعضی وب‌سایت‌ها خاندم. از دیشب با خود می‌اندیشم که چگونه در وصفِ این فیلمِ کم‌نظیر به زبانِ ساده‌ی خویش حرف بزنم تا احساسی که هنگامِ تماشایش داشتم را به خوبی بیان کرده باشم.

فیلم درباره‌ی برهه‌ای از تاریخ آمریکا است که سفیدپوستان در امتداد جنگل‌ها و طبیعتی که به غربِ وحشی معروف بوده پیش‌می‌رفتند و با جنگ با سرخ پوستان، زمین‌ها و منابعشان را غصب می‌کردند تا شهرهای خود را بسازند.

ادامه در پستِ بعدی
خاطره‌ی رشته‌پلو

چند روزِ پیش رشته‌پلو خوردم. هر بار که مادرم رشته‌پلو می‌پزد، این خاطره را به یاد می‌آورم یک بار در یکی از شرکت‌هایی که کار می‌کردم، برای نهار رشته پلو برده بودم. رئیسم در حالِ عبور از کنارِ میزِ من که در حال باز کردنِ درِ ظرف غذا بودم، با همان چهره‌ای که خیال می‌کرد خیلی بامزه‌ است و با پوزخندی بر لب گفت: مثلن این چیه داری می‌خوری؟ با خود اندیشیدم که شاید چون او ارمنی است، این غذا برایش آشنا نباشد. به او گفتم: رشته پلو. اگر دوست دارید امتحان کنید بفرمایید. با پوزخند و صدایی باد کرده در گلو بهم گفت: کِرم پلو. نه خیر ممنون. نوشِ جونت.

نه شوخی بود و نه حرفی بامزه و خنده‌دار. تنها انسانی لوده بود که در هر حالی علاقه‌مند به عرضِ اندام کردن و خودی نشان دادن بود. از آن شرکت استعفا دادم چون او و دخترِ پر افاده‌اش با تحقیرهای بیش از حدِّ خونم را در شیشه کرده بودند. من را به عنوانِ منشی استخدام کرده بودند اما انتظار داشتند مانندِ متخصصِ IT، هاست و دامنه و مشکلاتِ کامپیوتر و سرورِ شرکت را رفع و رجوع کنم. آن هم در نیم‌سالِ دوم 1401 که همه می‌دانیم وضعیتِ اینترنتِ ایران در آن زمان چگونه بود.

وقتی هم که دوباره از دفترش بیرون آمد با همان لحن گفت: همه رو خوردی؟ ماشاالله. هیچی هم به ما ندادی. آن موقع بود که دهانم را باز کردم و گفتم: می‌ترسیدم اگه بهتون غذا رو می‌دادم بخورید، روده‌تون کرم بذاره. اما نه. این فقط یک خیالِ فانتزی بود و من مجبور بودم حاضرجوابی‌هایم را در مقابلِ عرضِ اندام‌های چپ و راستِ جنابِ رئیسِ در نطفه خفه کنم.

سحر بلنداختری


https://t.center/saharbolandakhtar
نوشتن برای نوشتن

امروز در نوشتن بس تنبلی کردم. همچنین در خاندن. پاییز بالاخره به محله‌مان آمد و سرما در دیوارها نفوذ کرد و ما را چون گوشتی نیمه‌ منجمد در طولِ روز زیر لحاف قفل کرد. آخر اتاقِ من با دو پنجره‌ی قدی به سمتِ خیابان طوری یخ می‌کند که گویی در یخچال نشسته‌ای و برخی شب‌های برفی که درجه‌ی هوا در محلّه‌ی ما به منفی ده هم رسیده است، با دو لحافِ پشمی و لباس گرم، همچنان دندان‌هایم از سرما به هم سابیده می‌شوند. اغراق نمی‌کنم چون جدّن سرمایی هستم.

ابر و باران را دوست دارم اما خانه را در روزهای بارانی نه. شاید به این خاطر است که وقتی در خانه‌ای تحمّلِ تاریکی و دل‌گیری حاکم بر خانه دشوار است. اما وقتی در خیابان با چتری در زیر باران گام برمی‌داری، دلت آرام می‌گیرد و از افکارِ مسموم رها می‌گردی. بهارِ امسال را به یاد می‌آورم که در حال رفتن از خیابانِ شهید لنگری به کتاب‌فروشی «بوک‌لند» در پاساژِ «آوا سنتر»، زیرِ نم‌نمِ باران به آرامی قدم می‌زدم. هوای بهاری هنوز ته‌مانده‌ی خنک‌های زمستانِ سپری شده‌اش را به دوش می‌کشید. من در حال گوش‌دادن به فهرست موسیقی‌های موردِ علاقه‌ام در گوشی با هدفون، از برخورد قطراتِ ریز باران بر شانه‌ها و کلاهکِ سوییشرت بر سرم غرقِ لذت بودم.

با آرامشی ژرف که قطره‌های باران به من هدیه کرده بود به بوک‌لند وارد شدم و شروع به گشت و گذار در میان کتاب‌ها کردم. طبقِ معمول چون در آن زمان دانش و آگاهی آن‌چنانی نسبت به کتاب‌های خوب نداشتم، تنها کتاب‌های منتخب و چیده‌ شده در ردیف‌های پایینِ قفسه‌ها را برداشته و نگاهی سرسری به صفحه‌های آغازینشان ‌انداختم. چون در آن زمان در حالِ دیدنِ فیلم‌ها و سریال‌های جنایی بودم، تنها سه کتابِ جنایی خریدم. کتاب‌هایی که فروردینِ امسال با آن‌ها سرگرم شدم.

اکنون که دوره‌ی نویسندگیِ خلاق را گذرانده‌ام و هر روز بیشتر درباره‌ی نویسندگی از آقای کلانتری می‌آموزم، هیچ‌کدام از سه کتابی که آن روز خریدم را نمی‌پسندم و به این موضوع پی بردم که داستان‌هایشان کلیشه‌ای بوده است. اما به هر حال انگیزه و باعث و بانیِ این بودند که تشویقِ دوستانم برای امتحانِ دوره‌ی نویسندگی را جدّی‌تر بگیرم. زیرا که نوشتنِ فیلم‌نامه‌های جنایی در آغاز، یکی از دلایلِ اصلی‌ام برای نویسندگی بود. اما اکنون تمامِ آن‌دلیل‌ها برایم مضحک‌اند و من چرایی‌های مهم‌تری برای نوشتن یافتم. مهم‌تر از همه‌ آموخته‌ام که نوشتن را تنها باید برای نوشتن نوشت و نه چیزِ دیگر.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
یادداشتِ روزی ابری

امروز شروع کردم به خاندنِ کتابِ «یادداشت‌های کوچه و خیابان» از «آنی ارنو». زیرا صبح، هنگامی که از خاب برخاستم و کمی آزادنویسی کردم در نوشته‌هایم دائمن به دنبال گنجاندنِ بی‌خودیِ استعاره بودم. در واقع آزادنویسی را با فشار آوردن به مغز اشتباه گرفته بودم. هر استعاره‌ی شاعرانه‌ای در وصفِ باریدن باران که به ذهنم می‌رسید را بر زبانم جاری ساختم. اما یکی از دیگری لوس‌تر بود و حسِ یک نوشته‌ی تأثیرگذار را به من نمی‌داد. حتی حسِ خودم از آسمانِ ابری را به درستی نشان نمی‌داد. باز به همان سرخوردگی‌ای که پس از چند روز نوشتنِ زیاد می‌رسم دچار شدم و با خود گفتم: من توخالی‌ام و چیزی برای گفتن ندارم.

از اتاقم بیرون آمدم. در احوالاتِ افسرده‌ای که گرفتگیِ خانه از آسمانِ ابری نیز به آن می‌افزود، به اخبارِ تلوزیون گوش سپردم که اسرائیل رهبرِ حزب الله را کشته و جمهوری اسلامی دیگر کیش و مات شده و از همین لاطائلاتِ همیشگیِ کانال‌های خبری که تو با گوش‌سپردن به آن‌ها احساس می‌کنی هر لحظه قرار است خانه‌ات با بمب‌های از غیب نازل شده‌ی اسرائیل به خاکِ ایران فرو ریزد. تازه اگر هم جنگی رخ بدهد مگر ما می‌توانیم جلوی آن را بگیریم؟

روی کاناپه ولو شدم در حال خوردنِ چند عدد بیسکوییت بودم که به افکار مغشوشم در ذهنِ خویش سر و سامانی دادم و با خود اندیشیدم که کتابی از یادداشت‌های روزانه‌ی یک نویسنده را بخانم. قبلن در دوره‌ی نویسندگیِ خلاق کمی از کارهای شاهرخِ مسکوب را خانده بودم. اما یادداشت‌های این‌نویسنده بسیار سطحِ بالا‌ است و برای من ساده‌نویسی را پیچیده‌تر می‌کند. هر چند که با خاندنِ «مسافرنامه» و بخشی از «روزها در راه»، به دفتر لغاتم واژه‌های جدیدِ فراوانی را افزودم. ناگهان به یاد کتابِ «یادداشت‌های کوچه و خیابان» در صحبت‌های جنابِ کلانتری درباره‌ی روزانه‌نویسی افتادم و آن را از طاقچه خریدم.

بعد از خاندنِ چند صفحه‌ی آغازین دریافتم که نویسنده تنها اتفاقاتی که برایش در حینِ خرید روزانه‌‌اش رخ می‌داد و دیالوگ‌هایی که از مردم در فروشگاهِ زنجیره‌ای را می‌شنید، عینن در نوشته‌هایش تنها تکرار می‌کرد. بدونِ آن‌که به دنبالِ درآوردن مفهوم یا برداشتی شخصی از آن جریان‌ها با فشار آوردن بر ذهن و قلمش باشد، نوشته‌اش را به راحتی پیش می‌برد گویی دوربین‌های مدار بسته‌ی شهر به جای نشان دادنِ تصویرِ مردم به مانندِ راویِ سوم شخص به سخن گفتن از احوالِ آن‌ها بپردازد. به همین راحتی. البته نمی‌دانم که واقعن خاندنِ این چیزها لذت‌بخش است یا نه. اما به هر حال از فشار آوردن بر نوشتنِ متنی که تنها به زور می‌خاهد حرفی برای گفتن بیابد بهتر است.

در حالِ خاندن کتاب بودم که به نظرم رسید شاید بد نباشد مادرم را در هر هفته خریدهای خانه همراهی کنم و مشابه نویسنده هرچه را که می‌دیدم عینن بر روی کاغذ بیاورم. اشکالش این است که من در به خاطر سپردنِ جزئیات با یک‌بار دیدن هیچ موفق نیستم و وقتی که می‌خاهم بنویسم، چیزِ زیادی برای گفتن به یاد نمی‌آورم. مدِتی است که به کاغذ دیجیتال می‌اندیشم. کاغذی که حمل کردنش از خودکار و کاغذِ معمولی سهل‌تر است. یا شاید یک ضبطِ صوت. نه ضبط کردن با گوشی. چون فایل‌های ذخیره در گوشی‌ام چنان پراکنده و بی‌سر و سامان است که اگر بخاهم از آن استفاده کنم باید زمانِ زیادی را صرفِ یافتنِ صداهای ضبط شده در گوشی کنم.

برای همین کاغذِ دیجیتال برایم جذاب‌تر است. در حینِ گشت و گذار در اینترنت و خاندنِ مقاله‌هایی از آن با مدل‌های حافظه دارش آشنا شدم که امکان ذخیره‌ی کاغذهای نوشته شده را داشت. اما قیمت‌ها را که دیدم، مغزم سوت کشید. مدلی که چهارصد برگ داشت و صد و بیست و یک مگابایت حافظه به همراه هایلایت‌های رنگین در حدود سه ملیون و نهصد و نود تومان بود. زندگی در همه‌جا گران است اما در ایران از همه‌جا گران‌تر.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
سلاّخی‌سرای محلّه

من ساکنِ محله‌ی سوهانکِ تهران‌ام. در خیابانِ شهید خندانِ، فلکه‌ی اولِ قائم. در دو طرفِ خیابانِ خندان، زمین‌هایی است هرزه‌روی، سنگلاخی و خشن، متعلّق به کمیته‌ی امام خمینی. از یک طرف به متروِ قائم می‌رسد و از دیگر طرف، در مسیرِ نیمه‌تیز و دوّار به انتهای کوچه‌ی گلایل که ورودی‌اش در خیابانِ خندان است. خانه‌ی ما درست نبشِ انتهای این دور است.

چندان زمینِ دندان‌گیری برای ساخت و ساز نیست، زیرا کابلِ برقِ محله را از میان آن گذرانده‌اند. اما دستِ‌کم می‌توانستند آن را فضای سبزی خوش‌منظره‌ درآورند. اندک‌سال‌هایی است که از کوچِ دانشگاهِ آزادِ «تهران – مرکز» و گردِهم آمدنِ ‌دانشکده‌های پراکنده‌اش در تهران به بالای خیابانِ خندان، نبشِ خیابانِ سوهانک می‌گذرد. در همان سالِ اول، نیمی از زمینِ سمتِ خانه‌ی ما را به هوای تأسیسِ پارکینگی برای دانشجویانِ سواره‌رو هموار کردند، اما نامفروش و نه چندان چشم‌نواز. ورودی‌اش گران بود و برای دانشجویانِ پرخرجِ بی‌نوا به صرفه‌تر بود که در خیابان پارک کنند. طولی نکشید که بساطِ پارکینگ در آن جمع شد.

چند صباحی است که هر پنج‌شنبه بازاری در آن به راه است. ‌تنها اسمش پنج‌شنبه بازار است. اما قیمتِ کالاهایش مانندِ کاردکِ ناتیزِ سلاخِ ناشیِ عیدِ قربان است که جانِ حیوانِ بدبخت را به لبش می‌رساند تا سر ببُرد. مردم محله هر هفته از زودهنگام تا نیمه‌شب که پنج‌شنبه بازار به راه است در آن تنها می‌چرخند. نه دلشان می‌آید از جنس‌های خوراکیِ تر و تازه‌اش چیزی نخرند و نه دلِ آن را دارند که آن‌قدر گران بخرند. مادرم هر هفته کمی سبزی‌خوردن و سیر و نعنای تازه از سبزیِ فروشی می‌خرد که همه‌ی سبزی‌هایش را از شمال می‌آورد. سبزیِ برگ‌هایشان در تخمِ چشم می‌درخشد و بادِ گلو در تازگیِ عطرآگینشان گُر می‌گیرد.

اما غیر از خورد و خوراک، پوشاکش نامرغوب و لوازمِ برقی‌اش از مُد افتاده و لوازمِ بهداشتی و آرایشی‌اش هم منقضی و قلّابی است. شاید تنها در میانِ خورده‌ریزهایی مانند لوازمِ تحریر و عود و لوازمِ غیرِ برقیِ آشپزخانه‌اش چیزک‌هایی با قیمتِ مناسب بیابی. اما لابد جذابیّتی برای خانم‌های خانه‌دارِ محله دارد که هر پنجشنبه طعمِ این بازارِ باقالی‌پلو با ژله را می‌چشند.

مادرم هر هفته به این بازارک می‌رود و من نیز چند مرتبه‌ای او را همراهی کرده‌ام. چون هنوز پیاده‌روی را نیاغازیدم و از ماندن در خانه هم ملول بودم، تا مادرم پیشنهاد کرد به بازار سری بزنیم، من نیز پذیرفتم. طبقِ روالِ همیشگی پاهایمان را از شیبِ موج‌دار و پر از سنگ‌ریزه، از کنارِ خانه‌مان به سمتِ زمینِ خاکی سُراندیم و در میان دست‌فروشان به راه افتادیم. مادرم جلوی یک کیف‌فروشی ایستاد و کیف‌هایش را ورانداز کرد. من نیز به دنبالِ خودکار بودم. اما خودکار با قلمِ پهنِ مناسب برای نوشتن نیافتم. هرچه را که قیمت می‌کردم بی‌خود و بی‌جهت گران بود و ارزشِ خریدن نداشت.

بعد از یک مرتبه دور زدن در بازار به سمتِ سبزی فروشی رفتیم تا کمی از آن خرید کنیم. مادرم از من خاست برای فردا ناهار، کمی سالادِ سزارِ رژیمی‌ درست کنم که طعمش را دوست داشت. در حالِ خریدن ریحان و سیر برای سالاد بود که پیرمردی از من پرسید: به نظرت این بامیه‌ها خوبن؟ من که خیلی تجربه‌ی خرید نداشتم، نمی‌توانستم به او مطمئن پاسخ دهم، اما از آبی که زیرِ پوستِ بامیه‌ها جمع شده بود می‌توانستم تراوت و تازگی‌اش را حدس بزنم. پیرمرد شاکی از قیمت‌های بالای سبزی فروش رو به من کرد و گفت: مگه این‌جا تگزاسه. اما از نظر من حیفِ تگزاس بود. قیمت‍ها بیشتر شبیهِ میدانِ گاوچرانی بود.

آدم انتظار دارد که با رفتن به بازارهای این‌چنینی مانند گذشتگان که به سیرک‌های سیّار سر می‌زدند، بهش خوش بگذرد.اما مه سرد و غلیظ بر دلِ نمگینِ مردم از این گرانی‌ها هیچ شوق و میلی را از چرخ‌زنی در این بازار در دلِ آدم نمی‌اندازد.

خلاصه این‌که نه می‌فهمم چرا مردم به سیاحتِ چنین بازاری تن می‌دهند و نه نمایشِ چنین بازارهایی به این سبک و سیاق را شایسته می‌دانم. اما این تنها رویدادِ ناپسند و نازیبا در کشورمان نیست.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
Book I: Prelude and Fugue No. 22 in B-Flat Minor BWV 867
Sviatoslav Richter - Topic
از پرلود و فوگ‌های باخ- شماره ۲۱- اجرای ریختر
من که نمی‌توانستم مثلِ کاردستی‌سازانِ ماهر از فوم و پنبه و یونولیت برای ساختنِ ماکتِ سلول استفاده کنم، بعد از کلی اندیشیدن به این نتیجه رسیدم که از ژله‌‌ی میوه‌ای و خمیرِ بازی برای تهیه‌ی ماکت استفاده کنم. ایده‌ام خفن بود امّا در عمل دمارم درآمد تا بتوانم آن‌چه را که متصوّر می‌شدم بسازم.

از آن‌جایی که پدرم به درس خاندن و خوراکِ کافی در منزل بیشتر از هر چیزِ دیگری اهمیّت می‌داد، همیشه کیلو‌کیلو از تره‌بار میوه می‌خرید و اوّلِ هر سالِ تحصیلی از بازار خروارخروار لوازمِ تحریر. آن هم از نوعِ درجه یک. هنگامی که از مدرسه بازگشتم، با او تماس گرفتم و خاهش کردم برایم کمی خمیرِ بازی بخرد. اما او شب با پنج غالب خمیرِ سبز رنگین، که هرکدام به پت و پهنیِ شمشِ طلا بود، به همراهِ یک بسته گواشِ رنگی به خانه آمد. من و مادرم با دهانِ باز به این دستِ گلِ پدرم نگاه می‌کردیم که من از او پرسیدم: این چیه دقیقن؟ و او گفت که خمیرِ مخصوصِ مجسمه‌سازی است. در همان حال که با خود می‌اندیشیم این را دیگر کجای دلم بگذارم، مادرم که از دستِ پدرم کفری شده بود گفت: بابا یک کلمه بهت گفتیم برو خمیر بازی بخر. این‌ چیه برداشتی خریدی؟

مادرها را که دیده‌اید اصلن حوصله‌ی کاردستی‌های مدرسه‌ی بچه‌هایشان را ندارند، مادرِ من هم که همین‌طوری اعصابش از دستِ من خط‌خطی بود، با دیدن آن خمیرها، کارد بهش می‌زدی خونش درنمی‌آمد. من را هم که از خنده پخشِ زمین بودم را نمی‌شد جمع کرد. آن‌قدر هم خمیرهایش سفت بود که به راحتی نمی‌توانستیم صافشان کنیم و به آن‌ها شکل دهیم. مجبور بودیم با وردنه و قالب‌های شیرینی‌پزیِ مادرم به جانشان بیفتیم تا بتوانیم سر و ریختشان را شبیه اجزای سلول‌های گیاهی و جانوری دربیاوریم. سرِ گذاشتنِ اجزا در بسترِ ژله‌ای هم با مادرم کلّی بحث کردیم. می‌خاستم اشیای سه بعدیِ رنگ‌آمیزی شده را وسط مایعِ ژله در ظرفی طلقی که از چهار جهت به مایعِ داخلِ ظرف دید داشته باشد، معلّق نگه دارم.

به هر حال نتیجه خیلی درخشان شد و معلّمم از ایده‌ای که برای ساختِ سلول به خرج داده بودم، شگفت‌زده شده بود و خیلی از کارم خوشش آمد و نمره‌ای مثلِ خودم تپلی را در کارنامه‌ام به یادگار گذاشت.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
دسته‌گلِ بابا

داشتم بینِ کانال‌های تلگرام مطالبی از دوستانِ نویسنده را جسته و گریخته می‌خاندم که تصویرِ نقاشی‌ای از اجزای سلولِ جانوری از خانم شیوا کاظمی را در کانالش یافتم. نمی‌دانم چرا در سالِ اوّلِ دبیرستان به ژنتیک و علومِ میکروبیولوژِی سلولی - مولکولی علاقه‌مند شدم. شاید چون دلیلِ اصلی‌اش معلّم‌مان بود. زیرا اوّلین باری بود که در طولِ دورانِ مدرسه‌، معلّمی تنها چندسال بزرگ‌تر از خودم داشتم. تا آن زمان اکثر معلّم‌هایم از مادرم هم مسن‌تر بودند و بعضی از آن‌ها به شدّت بداخلاق. لپِّ کلام، ارتباط برقرار کردن با معلم‌ها برایم دشوار بود. این معلّم هم خیلی شوخ بود و هم اهلِ گفتگو با بچه‌ها و من مشتاقِ و منتظرِ رسیدنِ کلاس‌های هر هفته با او.

خیلی به DNA و اجزای سلولی علاقه نشان می‌دادم و حتی از یکی از کتاب‌فروشی‌های انقلاب کتابی به نامِ «مبانیِ ژنتیک» را تهیه کردم و کمی از آن را تا جایی که برایم قابلِ فهم بود خانیدم. شاید به این خاطر که کشفِ دنیایی خیال‌گون و نادیده از چشم‌، زیرِ لنز‌های میکروسکوپ نیز همیشه برایم جذاب بود. به یاد می‌آورم که در تابستانِ میان سالِ اول و دوّمِ دبیرستان، در مدرسه‌مان دوره‌های المپیادِ آزمایشگاهی برگزار می‌شد و من تنها به هویِ تفریح در این دوره شرکت کردم. هر چند که پدر و مادرم شاید امید داشتند که من در امتحانِ المپیاد نیز شرکت کنم.

اما من تنها به خاطرِ جالب بودن بافتِ سلول زیرِ میکروسکوپ، دیدنِ مارمولک‌ها و مارها و جنین‌هایی که در ماه‌های مختلفِ زایمان مرده بودند و در شیشه‌ها‌یی حاویِ الکل در آزمایشگاهِ مدرسه نگه‌داری می‌شدند و تشریحِ ارگان‌های بدن، مجذوبِ شرکت در این دوره شدم. هر چند که علاقه‌ای به پزشکی نداشتم، اما نمی‌دانم چرا دیدنِ آن‌ها برایم جالب بود.

خاطراتِ بسیار محوی از تشریحِ قلب، ریه، کلیّه، کبد و مغزِ گوسفند و آزمایش‌های خون را در این دوره به یاد دارم. اما جالب‌تر برایم بررسیِ بافت‌های انواعِ گیاهان و باکتر‌ی‌ها زیرِ میکروسکوپ بود. یادم می‌آید که جلسه‌های این دوره برایم همچون سریالِ انیمیشنیِ «گردش‌های علمی» که در کودکی‌ام از تلوزیون پخش می‌شد، مسرّت‌بخش بود. انیمیشنی تخیّلی از گردش‌های معلم زیست‌شناسی با شاگردانش در اتوبوسِ مدرسه به داخلِ بدنِ انسان. چقدر این انیمیشن را دوست داشتم و از تماشایش لذّت می‌بردم.

معلّمم برای درک بهترِ بچه‌ها از اجزای سلول، داوطلبی از میانِ جمع خاست که علاقه‌مند به تهیه‌ی ماکت‌هایی از سلولِ گیاهی و جانوری به هر طریقی که می‌تواند باشد. و من که همیشه‌ی خدا جوگیرِ دو عالم بودم، فوری دستم را بالا بردم و گفتم که من این کار را می‌کنم. بدونِ آن‌که هیچ ایده‌ای برای چگونگیِ ساختنش داشته باشم. یادم می‌آید یک بار هم بنا بود ماکتی از نقشه‌ی مسطّحِ کره‌ی زمین را برای کلاسِ جغرافیِ دوره‌ی راهنمایی بکشم و آن را به رنگ آمیزم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چهارطلقِ بی‌رنگِ سایزِ آ-سه را با نقشه‌ای دیواری به همراهِ ماژیک‌های رنگی از انقلاب تهیه کنم و با تجدیدِ نقشه بر روی طلق‌ها و سرِهم کردنشان، کار را به نتیجه برسانم که انصافن کارِ زیبایی هم شد.

ادامه در پستِ بعدی
ساعتِ کوکی

دیروز که دخترخاله‌ام به خانه‌مان آمده بود، گفت که فردا می‌خاهد سری به بازارِ بزرگ بزند و از آن خرید کند. من که مدّتی بود به دنبالِ خریدنِ پومودورو بودم، عکسش را به او نشان دادم و گفتم اگر در بازار مشابهش را دید یکی برایم بخرد. بعد دخترش پیشنهاد کرد که چرا از تایمرِ گوشی استفاده نمی‌کنم و من رویم نشد که بگویم حوصله‌ی هر مرتبه تنظیم کردن ساعتِ گوشی برای بیست و پنج دقیقه‌ی بعد را ندارم. بعد مادرم به ساعت کوکیِ قدیمی روی میزِ توالت که پدرم آن را از چین آورده بود اشاره کرد.

ساعتی شبیه به ساعت‌های قدیمی که دسته‌‌ی فلزیِ اهرم‌سانِ کوچک و باریکش میان دو کلاهکِ فلزی هنگام زنگ زدن به سرعت حرکت می‌کند و صدای زنگ‌دارِ از رفت و برگشت‌هایش به هوا بر‌می‌خیزد. ساعتِ بانمکی است. رنگش قرمز است و اندازه‌اش کمی کوچک‌تر از ساعت‌های قدیمی‌تر. اما صدای زنگش افتضاح است. چند سالِ پیش بعد از مدّت‌ها در آن باتری انداختم، اما دیدم کار نمی‌کند. دورانِ مدرسه‌ام را به یاد می‌آورم که با صدای زنگِ آن ساعت برمی‌خاستم و به مدرسه می‌رفتم. هر بار هم با وحشت از خاب می‌پریدم. نمی‌دانم چرا این بلا را سرِ خودم می‌آوردم و چرا چند سالِ آزگار با این زنگِ گوش‌خراش از خاب برمی‌خاستم. به نظرم می‌رسد تنها دلیلش جلبِ توجهِ پدرم بود.

اولین‌بار که برای سفرِ کاری به چین سفر کرده بود با چمدانی پر از سوغاتی آمده بود و برای دادن هدیه‌ها به ما خیلی ذوق داشت. چمدان را به سرعت باز کرد و همه چیز را روی فرش چید. ما که ذوق زده بودیم که پدرمان با خود چه آورده، چشم‌های مشتاقمان را به دست‌هایش دوخته بودیم. اما هرچه بیشتر می‌دیدم بیشتر در ذوقمان می‌خورد. زیرا پدری که به دلیل کاسبیِ تمام‌وقت در بازار، هیچ‌گاه فرصتی نیافته بود که در خریدِ لباس‌های فرزندانش با همسرش همراه شود، لباس‌ها و وسایلی را به سلیقه‌ی خود خریده بود که هیچ ربطی به آن‌چه که ما می‌پوشیدیم نداشت.

آن زمان به عنوان دختری یازده یا دوازده ساله عقلم به این موضوع نمی‌رسید که حتی اگر سوغاتی‌هایش را دوست نداشتم هم نباید خم به ابرو بیاورم تا دلش نشکند. اما چیزی که نباید اتّفاق می‌افتاد افتاد و ما آن روز ناخاسته دلِ او را شکاندیم. هیچ‌گاه آن حالتِ چشمانش از این‌که ما به جای ذوق کردن، دمق شدیم و با بی‌میلی از او تشکّر کردیم از خاطرم نمی‌رود. بعدها به یاد می‌آورم که چقدر پیرامونِ ما تلاش می‌کرد سلیقه‌ی ما را جویا شود و وقتی برای بار دوّم به چین رفت، این‌بار با سوغاتی‌های زیباتری آمد. من نیز از عذابِ وجدانی که نسبت به پدرم داشتم تا مدّتِ طولانی حتّی پس از مرگش از آن ساعت استفاده کردم و اکنون که به آن نیازمندم، مانندِ صاحبش برای همیشه خاموش شده است.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
لاک‌گیری زود داوری‌ها

دیروز، تا قبل از هشتِ شب دل‌گرمِ نوشتن بودم. بعد به سراغِ کتاب‌خانی رفتم. به تازگی کتاب‌های بسیاری را آغازیدم. هر روز، به هرکدام که هوسِ بیشتری داشته باشم، ورقکی می‌زنم. دیروز کمی از کتاب‌های «وقتی که بدن نه می‌گوید»، «دست‌هایش» و «چرا نویسنده‌ی بزرگی نشدم» را خاندم.

در کتابِ «چرا نویسنده‌ی بزرگی نشدم» به بخشی رسیدم که پدرِ خانمِ بهارِ رهادوست -خودِ نویسنده- دست‌نوشته‌هایش را در هزار نسخه چاپ می‌کند و برای این‌که مشوّقِ دخترش باشد، ترتیبِ ملاقاتِ او را با فن‌آورانی اهلِ قلم برای ارزیابی جوهره‌ی نوشته‌هایش می‌دهد. خانم رهادوست بعد از تعریف و تمجیدهای کسانی که در منزل‌گاهِ کوتاهش در شیراز به نوشته‌هایش بها می‌دادند، برای اولین بار موردِ انتقادِ نویسنده‌ای قرار گرفت که به او اشاره می‌کرد باید بیشتر آثارِ کلاسیک را بخواند و کمتر صفاتِ انتزاعی و احساساتی‌گری را در نوشته‌هایش پیشه‌ کند. در ادامه خانمِ رهادوست به این موضوع اشاره کرده بود که تغییرِ قلمش به آن‌چه که از دیرباز در نوشتن به آن عادت داشت برایش دشوار بود.

من همیشه از این‌که قبل از شروعِ دوره‌ی «نویسندگیِ خلاق» هیچ تجربه‌ای برای نوشتن نداشتم و تنها به عشقِ آفرین‌گویی‌های دوستانم از استعدادم در داستان‌نویسی و به یادِ لحظه‌های شیرین انشاء‌نویسی در مدرسه، نویسندگی را آغازیدم، همیشه از این‌که نمی‌توانستم پابه‌پایِ دوستانی که در کلاس به راحتی قطعه‌های ادبی‌شان را می‌نوشتند باشم، بارها با بِشکافِ پشیمانی به جانِ شالِ نویسندگی که برای گردنم می‌بافتم می‌افتادم و از ریسه‌ی کاموا‌ی ارزان‌مایه‌اش ناراضی بودم.

اما دیروز با خود اندیشیدم شاید به درستی این‌گونه بهتر باشد که من از همان ابتدا با فراگیری درستِ نویسندگی، قلم را به دست بگیرم تا در این مسیر کمتر به بیراهه آمیزم. شاید این‌گونه زودتر نتیجه بگیرم و از آزمون و خطاهایم بکاهم.

من این گمگشتگی را در موسیقی بسیار داشتم. هنگامی که به درستی رهنمون نشدم که برای فراگیریِ آهنگسازی در آغاز باید پیانونوازی با تجربه‌ی نواختنِ قطعه‌های فراوان باشم. هرکسی از من درباره‌ی خاندنِ آهنگسازی کمکی بخواهد، به او توصیه می‌کنم تا شش یا هفت سالِ اول را تنها ساز بزند و تبحّرِ خود را برای زدنِ هم‌زمانِ چندین خطِ موسیقایی که در سنفونی‌ها و کنسرتو‌ها برای سازهای مختلف تنظیم می‌شود را بر روی پیانو به خوبی فرا گیرد. زیرا که اگر دروس و تمرین‌های آهنگسازی مانند هارمونی، کنترپوآن، فرمِ موسیقی و ارکستراسیون را نتوانی روی ساز بزنی. آن‌ها را تنها مشتی علامت می‌بینی و هیچ درکِ درستی از فرآیندِ آن تمرین‌ها نداری. موسیقی و یا نویسندگی را بخواهید یا نخواهید باید تا آخرِ عمرتان به آرامی ادامه دهید. پس شتابی برای رسیدن به همه چیز با هم نداشته باشید.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
قطره‌ای شکر

سپاس. از این سبک‌بالی. از این حسِ گرمی که قلبم را به تپش می‌اندازد. از این‌که عصاره‌ی شیرینِ خیالم بر پرزهای زبانم جاری شده است. از این‌که خاستم نویسنده باشم. از این‌که از گام نهادن در این راه نهراسیدم. از این‌که هر روز قدم‌های محکم‌تری را برای رسیدن به شغلِ کپی رایتری بر زمین می‌نهم. از این‌که کتاب‌خانی را به زندگی‌ام بخشیدم. از این‌که می‌توانم با نوشتن به دیگران نزدیک‌تر شوم. از این‌که می‌توانم ساعت‌های روز را به کارِ مفیدِ نوشتن بگذرانم. از این‌که هیچ‌گاه جاده‌ی آموختن و آزمودن در زندگی‌ام مسدود نمی‌شود. از این‌که هنری با من و در کنارِ من هست. از این‌که زندگی‌ام بی‌هدف نیست. از این‌که هر لحظه‌ی زندگی را تنها به جای بوییدن مزّه‌مزّه می‌کنم. از این‌که دنیای تیره و تارم را با فانوسِ نوشتن روشنی بخشیدم. از این‌که با نوشتن هویتی می‌سازم که در حسرتِ داشتنش می‌سوختم. از این‌که بتوانم دلِ کسی را با نوشته‌هایم دل‌شاد کنم. از این‌که مرهمی بر دلِ دردآلود باشم. از این‌که چیزی را بتوانم به این دنیا بیفزایم. از این‌که دنیایِ فانتزیِ خودم را بیافرینم. از این‌که در کنارِ دوستانی خالق و پرشور، زنجیرهای قایقِم را بدرم و در بی‌کرانه‌های اقیانوس‌ها به جزیره‌ی عشق برسم. از این‌که در کنار شما روزهایی پر از امید و خاطره را بسازم. سپاس فراوان از شما جناب کلانتریِ عزیز.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
کتابخانه‌ی مخروبه

امروز دوباره سردرد و چشم درد دارم. همین که یک روز زیاد پای کامپیوتر می‌نشینم و بیش از حد می‌نویسم، فردایش از درد نمی‌توانم کار کنم مگر آن‌که به قرص و قطره‌ی شستشوی چشم متوسّل شوم. شاید چشمم کم‌سو شده باشد. شاید هم یک جور مرضِ تنبلی باشد. مدّتِ مدیدی از آخرین باری که مغزم را مدام به کار می‌گرفتم می‌گذرد. با شروعِ نوشتن از خردادِ امسال، وقتی که درِ کتابخانه‌ی مغزم را برای نوشتن باز کردم، گرد و غبارِ ضخیمِ روی قفسه‌های آن به هوا خاست و نفس‌هایم از سرفه‌های پشتِ سرِ هم به ناله افتاد.

برخی کتاب‌ها پاره پوره شده بود و کاغذهایشان به زردی می‌زد. لابه‌لای کتاب‌ها جاهایی خالی بود. کتاب‌هایی که پوسیده بودند و مشتی پودر از آن‌ها باقی مانده بود. تنها تصویرِ جلدِ برخی از آن‌ها در میانِ کاغذپاره‌های گزیده شده به دستِ موش‌ها، پخش بر زمین یا روی قفسه‌ها به چشم می‌آمد. کتابِ «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب»، «قصه‌های مجید»، «حسنی نگو یه دسته گل»، «سفرهای گالیور»، «داستان‌های شاهنامه»، «قصه‌های شیرینِ آذربایجان» و برگ‌نوشته‌های دیگری که آن‌قدر سیاه شده بود که حتّی نامشان هم پیدا نبود.

تارهای عنکبوت درگوشه‌ کنارِ سقف و میان قفسه‌ها تنیده بود. موکتش از دستِ موریانه‌هایی که برای سیرمونیِ شکمِ وامانده‌شان آرواره‌های کاردکی‌شان را سوهان می‌کشند و هرچه بر سرِ راهشان هست را خرد و خمیر می‌کنند، همچون ماهیِ قرمز خال‌مخالی به نظر می‌رسید. شیشه‌های پنجره‌هایش خاک گرفته و کپک ‌زده بود. برخی را بوران‌های سهمگینِ بیشه‌زارِ نورون‌ها از لولایشان کنده بود. برقِ کتابخانه اتصالی داشت و لامپ‌هایش روشن نمی‌شد. آن‌وقت من می‌خاستم با این کتابخانه نویسندگی را هم بیاغازم.

خب، چه می‌شود کرد تعمیرِ این‌ کتابخانه و رسیدنش به پایِ کتابخانه‌ی کاخِ واشنگتون و موزه‌ی لوورِ پاریس سال‌ها زمان می‌برد. وقتِ آن رسیده که امروز هم آستین‌ها را بالا زده و کمی به رُفت و روبِ آن بپردازم.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
زمانِ کافی برای نوشتن

امروز در کتابِ «حقِ نوشتن» نوشته‌ی «جولیا کامرون» خواندم که برای نوشتن نباید به دنبالِ مرخصیِ یک‌ ساله، یا آزاد شدنِ درگیری‌های ذهن از روزمرّگی و خوب شدنِ حالمان شویم تا بتوانیم کتابی را بنویسیم. کسانی که به زمانِ فراغتِ زیادی در زندگی برای نوشتن نیاز دارند و در انتظارِ رسیدنِ این زمان‌ها عمرشان را با ننوشتن هدر می‌دهند، هیچ‌گاه نمی‌توانند از نوشتن و نویسندگیِ حقیقی بهره ببرند. زیرا که کتاب‌ها و آثارِ نویسندگان از کنارِ هم چیده‌ شدنِ جمله‌ها و پاراگراف‌های کوتاه در طولانی مدّت و با ممارست در آزادنویسی و سیاه کردنِ‌‌ بی‌شمارْ کاغذ حاصل می‌شود. من خودم این موضوع را به نوعی تجربه کرده‌ام.

یافتنِ کاری در حوزه‌ی تدریسِ موسیقی، آن هم در آموزشگا‌ه‌های ایران به دلیلِ متقاضیِ زیاد بسیار دشوار است و تنها به شرطِ سابقه‌ی تدریسِ بالا و یا داشتنِ مدرکِ دانشگاهیِ معتبر می‌توانید به عنوانِ مدرّسِ کار کنید. هنگامی که تنها چند ماه بود بعد از قبول نشدن در کنکورِ ارشدِ آهنگسازی، مجبور به رها کردنِ موسیقی شدم ، به اصرارِ خانواده بر سرِ کاری نه چندان جذّاب رفتم. تنها چند ماه توانستم آن کار را تحمّل کنم. بعد از استعفا به خود گفتم که این‌بار در خانه به مدّتِ چند ماه می‌نشینم و شروع به خلاصه‌نویسی از کتاب‌های تاریخِ و تئوری موسیقی می‌کنم تا با ارائه‌ی مجموعه‌ دروسِ قابلِ قبول در آموزشگاه‌های موسیقی بتوانم به نوآموزانِ تدریس کنم.

تا چند ماهِ آغازین هم همه چیز خوب پیش رفت و من توانستم خلاصه‌ای از دوران قرونِ وسطا و رنسانسِ موسیقیِ کلاسیکِ غربی را از مجموعه کتاب‌های تاریخِ موسیقی بازار بنویسم. البته خلاصه‌ای که نیاز زیادی به حذفِ جمله‌ها و کم کردنِ حجم فصل‌ها داشت و هنوز در جمله‌بندی خام بود. تمرکزم در طولِ شبانه روز تنها بر روی خلاصه‌نویسی بود. چه دقیقه‌ها و ثانیه‌هایی بودند که از آسودگیِ خیالم از داشتنِ زمانِ کافی در روز به هدر نمی‌دادم.

به علاوه گذراندنِ چنین راهی به تنهایی و بدونِ حضورِ همیشگیِ معلم‌هایم بعد از هشت سال خواندنِ موسیقی با آن‌ها و فشاری که خانواده به خاطرِ کار نکردن به من می‌آوردند، بیم و نومیدی را در قلبم دواند که از ادامه دادنِ این راه منصرف شوم. هنوز هم نوشته‌های تایپ شده‌، نمونه‌ ویدیو‌های اجراهای مختلف را که از یوتیوب گرفته بودم و مقدارِ زیادی خلاصه‌نویسی‌های دستیِ خودم از کتاب‌ها را دارم که نه دلم می‌آید آن‌ها را دور بریزم، نه دیگر به کارم می‌آیند.

تنهایی و داشتنِ فراغت، ذهن را تنبل می‌کند. من تا زمانی که شروع به منشی‌گری در شرکت‌های تجاری کردم، هیچ به این موضوع آگاهی نداشتم که تواناییِ انجامِ چند کار به طورِ هم‌زمان را می‌توانم داشته باشم. مثلن باید هم‌زمان چند خطِ تلفن را با هم جواب می‌دادم و به مسئولانِ مربوطه وصلشان می‌کردم. باید هم‌زمان بین یک تا صد نامه‌‌ی اداری می‌نگاشتم، روزانه، مجموعه‌ اطلاعاتِ روی چک‌ها و بسته‌های دریافتی با پست را در اکسلی تهیه کرده و برای مدیرِ حسابداری می‌فرستادم و هزاران کارِ خرده‌ریزِ دیگر که گاهی از تواناییِ خودم برای به ثمر رساندنِ همه‌ی آن‌ها با هم تعجّب می‌کردم.

با این وجود عملکردِ بالاتری داشتم. تمرکزم زیاد بود و خطاهایم از ترسِ جواب پس دادن به رئیس‌های بی‌اعصابم کمتر و هیچ فرصتی برای راه‌یافتنِ نوشخوارهای ذهنی به درونم نمی‌یافتم. هر چند که این را قبول دارم هنگامی برگشت از سرِ کار، برای رسیدن به اموراتِ شخصیم با جنازه‌ای بی‌جان تفاوتی نداشتم و در آخرِ هفته نیز نمی‌توانستم این خستگی را کامل از تنم به در کنم.

شاید اگر از کارِ اوّلم استعفا نمی‌دادم و حینِ انجام کار سعی در نوشتنِ آن خلاصه‌ها می‌کردم، هرچند که کارم دشوارتر و کندتر پیش می‌رفت، با این‌حال به خاطر نیازِ مالی و ترس از پول مجبور به رها کردنش نمی‌شدم.
به هر حالِ شاید آن‌چیزی که مهم‌تر از داشتن یا نداشتنِ وقتِ کافی برای نوشتن است، دزدیدن وقت‌های اندک و نوشتنِ پاراگراف‌ها و عباراتِ کوتاه آن هم تنها به عشقِ نوشتن است که از ما نویسنده‌ای ماهرتری می‌سازد.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
Audio
این قطعه نیز اثری مذهبی با ملودی دل‌انگیز از گیوم دو ماشو است.
بافت پلی‌فونی- ریتمِ وزن‌دار
Audio
داستانِ تلخ و شیرینی پشتِ این قطعه است. داستانِ عشقی ممنوعه. عشق گیوم دو ماشو، آهنگساز و کشیشِ شصت‌ساله‌ی قرون وسطایی، به دختری اشراف‌زاده و جوان. مدت طولانی این دو نفر به هم نامه‌هایی عاشقانه رد و بدل می‌کردند اما هر دو که می‌دانستند این رابطه هیچ نتیجه‌ای ندارد، از یکدیگر جدا می‌شوند. ماشو این‌ قطعه را در وصفِ محبوبش و درد فراقِ او می سازد.
قطعه مربوط به سده‌ی چهاردهم- بافت مونوفونی اما ریتم وزن‌دار- به همراهیِ ساز
Alleluia_(Greg.)___Vidimus_Stellam_Eius_(_1080_X_1080_).mp4
11.5 MB
سرود کلیسایی آله‌لویا: ویدموس استلام موسیقیِ سده‌ی چهارم در ستایش خدا
بافت مونوفونی- ریتمِ آزاد- بدونِ ساز
گنجینه‌های گذشته

یکی از شگفتی‌هایی که در دوران کنکورِ ارشدِ آهنگسازی تجربه کردم، آشنایی با موسیقیِ قرونِ وسطا در کتاب‌های تاریخِ موسیقی بود. یک بار مقاله‌ای درباره‌ی انواعِ فهرستِ ادبی در دوره‌ی نویسندگیِ خلاق خواندم. در مقاله به مجموعه دعاهای عبارت‌گون و تکراری به شکلِ فهرست‌ در مناجات‌ها و اشعارِ موسیقی‌های کلیسایی اشاره شد که آن را عاملِ زیبایی و برانگیزنده‌ی عواطفِ مناجات‌کنندگان می‌دانست.

اما من که با موسیقیِ این دوران کمی آشنایی داشتم می‌دانستم که زیبایی و حسِ خلوص و قداستِ این قطعات نه تنها در متونِ آن بلکه در ملودی‌هایی است که در ریتم‌های آزاد و رها حرکت می‌کنند. زیرا که هنوز میزان‌بندی و داشتنِ وزنِ مشخص در موسیقیِ آن دوران کشف نشده بود.

یک بار در وبینارِ نوشتیار به این موضوع اشاره شد که هر کدام از دوران‌های مختلفِ تاریخِ ادبیات دارای سبک‌ها و شیوه‌های نگارشیِ مختلفی بوده و دوره‌ی جدید با انقلابی در نوشته‌های هنرمندانِ خلاقِ زمانه‌اش، به علّتِ دل‌زدگیِ بیش از حد از کلیشه‌های تکراریِ آثارِ قبلی حاصل می‌شد.

ویژگی بارزِ این دوره در تضاد بودنِ آن با دوره‌ی قبلی، مانند شب و روز است. این کاری است که در هنر تا به امروز هم ادامه داشته و در آینده نیز به همین صورت خواهد بود.

در موسیقیِ کلاسیکِ غربی نیز این انقلاب‌ها به شکلِ عظیمی در دوره‌هایی از تاریخِ موسیقی ایجاد شد. یکی از آن انقلاب‌ها، اواخرِ دورانِ قرونِ وسطا بود. دورانِ هزار ساله‌ی تیره و تارِ تاریخِ اروپا که مذهب در آن حرفِ اول و آخر را در سیاست و اجتماع می‌زد و فشارهای زیادی که کلیسا بر مردم و حکومت به مدتِ هزار سال روا می‌داشت، در سده‌ی چهاردهم میلادی منجر به انقلابِ پروتستانی‌ها و و جریاناتِ اجتماعی بر ضدِ مذهبی بودنِ جامعه و دخالتِ دین در حکومت شد.

موسیقی و ادبیاتِ آن دوران نیز دستخوشِ تغییرهای اساسی شد. در آثارِ هنری، اشعار و نوشته‌های شاعرانه و برخوردار از ویژگی‌های طبیعت و عشقِ معشوق، به عنوانِ موضوعاتِ جدید و غیرمذهبی، برای اوّلین بار و بعد از هزار سال ممنوعیّت جریان یافت.

مثلاً اگر در موسیقیِ قرون وسطا از نوشتن ملودی‌هایی در فواصلِ موسیقاییِ خاص و یک خط ملودی که از آن به عنوان بافت مونوفونی در آهنگ‌سازی یاد می‌شود-مانند مونولوگ در ادبیات- در ریتمِ آزاد و رها استفاده می‌شد، در دورانِ بعدی به بافتِ دارای چند خط ملودی و عدم استفاده از فواصلِ موسیقاییِ دورانِ قبلی و وزن‌دار شدنِ قطعات بیشتر توجه می‌شد. این تغییر و تحوِل‌های اساسی سبب می‌شد که موسیقیِ گذشتگان به تاریخ بپیوندد و کم‌کم فراموش شود.

در دورانِ مدرن رسانه و ضبطِ قطعات این امکان را به موسیقی‌دات‌ها داد که با موسیقی‌های زیبای دورانِ گذشته‌ی خود آشنا شود و حتی در سبک و سیاق‌ِ آهنگ‌سازی نیز از آن‌ها بهره بَرَند. برای همین است که خواندن و مراجعه به آثار کلاسیکِ ادبیات نیز در روندِ ادبیاتِ امروزی بسیار مؤثر است.

حسِ رهایی و خلوصِ آسمانی‌ای که ملودی‌های این قطعات به من می‌داد، فارغ از مذهبی بودنشان، برایم بسیار لذت‌بخش و مفرّح بود. در انتهای مطلب یک سرودِ مونوفونیِ کلیسایی از سده‌های آغازین و یک موسیقی عاشقانه و کلیسایی از سده‌ی چهاردهم به آهنگ‌سازیِ «گیوم دو ماشو» که از آغازگرانِ انقلابِ اولِ موسیقی بود را برای درکِ بهترِ این نوشته برایتان می‌گذارم. امیدوارم همچون من از آن‌ها لذت ببرید.

سحر بلنداختری

https://t.center/saharbolandakhtar
در مخمصه‌ی سوسک

امروز داشتم از گذشته می‌نوشتم. گذشته‌ای که نمی‌توانم از چنگش رها شوم. گذشته‌ای که هر بار فکر می‌کنم در خودم حلّش کردم، اما باز بعد از چند هفته نوشتن، همچون سوزنِ نوک‌تیزِ واکسنِ کودکی، رو‌به‌رویم قد علم می‌کند. اگر نتوانم از این گذشته عبور کنم و آن را زیرِ پایم له کنم، او مرا پامال می‌کند.

کابوسِ مسخره‌ای از دورانِ کودکی‌ام را هنوز به یاد می‌آورم. بچه که بودم، در خیابانِ اندیشه‌ی شریعتی زندگی می‌کردم. در آن محلّه حمامِ نمره‌ای بود. گاهی تابستان‌ها آب در برخی خانه‌ها قطع می‌شد و من مجبور بودم با مادرم به آن حمام نمره بروم. در و دیوارِ ترک‌خورده و کاشی‌های ورآمده و سیاه شده‌ی حمام را هر چقدر هم که کارمندانش می‌سابیدند، باز هم نمی‌توانست سر و وضعی آبرومندانه‌ به خود بگیرد.

هر بار به آن‌جا می‌رفتیم، احساس می‌کردم هر لحظه از چاه‌های گود و بی‌انتهایش و سوراخ‌سنبه‌های ریزِ در و دیوار ، جای دوشِ آب، دوشِ سوسک و مارمولک بر سرمان نازل می‌شود.

در کابوسم من و مادرم به همان حمامِ کذایی رفته بودیم و در حالِ استحمام بودیم که ناگهان سوسکی بزرگ از چاه بیرون می‌آید. آن سوسک آن‌قدر بزرگ بود که مادرم توانِ کشتنش را نداشت.

ما پا به فرار گذاشتیم اما از چنگ سوسک نتوانستیم فرار کنیم. هر لحظه شاخک‌ها و دست و پاهایش در حالِ بزرگ‌تر شدن بود. آن‌قدر بزرگ شد که کل حمام را گرفت و بعد کلِ خیابانِ شریعتی را، بعد هم کلِ تهران را و همه‌ی ماشین‌ها، خانه‌ها و آدم‌ها و ما را زیر پاهایش له کرد.

هر بار که به گذشته می‌نگرم به یادِ آن کابوس می‌افتم. سوسکِ بزرگی که مرا زیرِ پایش له کرد.

سحر بلند‌اختری
منِ شرور

دیروز در میانِ فیلم‌ها و سریال‌های موجود در هاردِ اکسترنالم به فایلِ سریالِ کارتونیِ «بابا لنگ‌دراز» برخوردم. اثری که تکه ای از قالیِ دست‌بافتِ کودکیِ دهه‌شصتی‌ها بود. نمی‌دانم چه شد یکباره دلم خواست این سریال را بازنگرم. شاید این اولّین داستانی بود که درباره‌ی دغدغه‌های نویسنده‌ای با کج‌نویسی‌های آغازینش را در زندگی‌ام دیده بودم. همه‌ی ترس‌ها و نگرانی‌های جودی از این‌که هم‌مدرسه‌ای‌هایش متوجهِ یتیم بودن او شوند، او را به نوشتنِ انشاهای دروغین وا می‌داشتند.

او که در اولین تلاشش برای نویسندگی کوشیده بود که داستانِ کوتاهی را مشابهِ رمان‌هایی که خوانده بود بنویسد، با این انتقادِ از معلّمش روبه‌رو شد که اثرش کلیشه‌ای و به نوعی سرقتِ ادبی از آثارِ رمان‌های معروفِ دیگر است. اما در تلاشِ دوم دریافت که اگر خودش نباشد و هرچه نزیسته را ننویسد که دیگر جوهره‌ی نوشته‌اش از قلمِ او نیست. بنابراین وقتی این‌بار داستانی از دورانِ یتیمیِ خویش نوشت، هرچند با اسمی مستعار، جایزه‌ی نفرِ دوم را به عنوانِ یکی از داستان‌نویسانِ برتر مدرسه از آنِ خود ساخت.

با خودم می‌اندیشم که چگونه می‌شود رنج‌ها را در دلِ داستان‌هایی آورد که نه به کسی بربخورد و نه من از گفتنِ آن‌ها خجل شوم؟ چگونه‌ هری پاتر نوشته شد اگر رولینگ دردی شبیه به هری را در زندگی نکشیده باشد؟ چگونه اولین باسواد‌ها از دلِ خانواده‌های بی‌سوادشان بیرون آمدند و از حقِّ درسی که خوانده‌اند، دفاع کردند؟ چگونه این نسلِ «زِد» با شجاعت و جسارتش، به نسل‌ِ «ایکس» درس‌ها داده‌اند؟ چگونه هر روز در دنیا خارکشی‌های مرزهای خوب و بد از هم دریده می‌شود و انسان‌ها پایشان را در رؤیاهایشان محکم‌تر می‌سازند؟

دایی‌ام امشب مهمانِ ما بود و حرفِ قشنگی به من زد. بهم گفت: به نظرت نویسنده‌ها برای چه می‌نویسند؟ برای این‌که دردی را که کشیده‌اند بگویند که شاید کسِ دیگری آن دردها را نکشد، که شاید کسی با شنیدنِ آن دردها متحوّل شود. شاید کسی از تو خوشش بیاید و کسی نه. نمی‌توان جلوی این را گرفت. مهم این است که تو خود را سانسور نکنی، که تو به هر چه که باور داری بنویسی.

بنابراین می‌نویسم. از منفورترین خاطراتِ زندگی‌ام. حتّی اگر روزی برسد که جزوِ منفورترین نویسندگانِ شناخته شوم. چرا که اگر تنها می‌توانم روزهای تنگ و تارم را برای نوشتن به یاد بیاورم، همه‌ی دلیل و سببش من نبودم.

سحر بلنداختری
More