آرسین[پارت دوم]بیست و ششمِ شهریورِ سال ۱۳۹۷ است.
دیشب را به سختی گذراندیم. مادرم بعد از کلی اصرار به پرستار، رفت داخل اتاقِ بخش، پیشِ خواهرم.
بعد از آنهمه دردی که کشید، نتوانست کار را طبیعی به اتمام برساند. کلهی آرسین گیر کرده بود و اگر دیر اقدام میکردند؛ خدای نکرده دچار خفگی میشد.
بردنش اتاقِ عمل. همه در انتظار و نگران. اشک پدرم درآمده بود.
علی مثل روحِ سرگردان، طواف میکرد.
هیچوقت این حرفش را از یاد نمیبرم. در همان هیر و ویر یکدفعه گفت: «ما عکسای بارداریو نگرفتیم که. تازه هماهنگ کرده بودم واسه اینهفته. نمیشه الان نیاد.»
مابین اشکها، خنده شکفت. علی و نوشین عاشق عکس و عکاسیاند. ولشان میکردی میگفتند آرسین جان، یک روز دیگر تحمل کن، ما برویم عکسای دلخواهمان را بگیریم و بعد تو بیایی.
دیشب در بیمارستان ماجراها داشتیم. بیمارستان خصوصی بروی و کلی هزینه کنی، بعد یک پرستارِ بیسواد حالت را بهم بریزد.
از آنجایی که خیلی سر از این چیزها درنمیآوردم، از خالهام پرسیدم: «نگار تو هم انقد درد کشیدی سرِ پارسا؟» جواب داد: «آره. چون همینجوری شدم دقیقن. مثل نوشین هم دردِ طبیعیو کشیدم، هم آخر رفتم سزارین شدم. ولی با استراحت خوب میشه. فقط دورانِ نقاهتش طولانیتره. فرق من این بود که پارسا به موقع دنیا اومد.»
«خب حالا خطر که نداره. ما چرا انقد نگرانیم.»
«نه خطر نداره ایشالله. فقط احتمالن آرسین چون زود دنیا میاد، یه مدت تو دستگاه باشه.»
ذهنم درگیر شد. دستگاه برای چه؟ کنجکاوی کردم و شرایطِ خواهرم را برای پرستاری بازگو کردم، خواستم برایم توضیح دهد، چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد. باورکنید قاتلی چیزی بود، نه پرستار. یکدفعه زل زد در چشمانم و گفت: «یا میمیرن یا زنده میمونن. دستگاهم احتمالن جواب نمیده.»
خشک شدم سرِجایم. داشتم خفه میشدم. گفتم: «خیلی نفهمی. زبونت لال بشه ایشالله.»
نگاهِ بیشرمانهای کرد و رفت. انتظارِ من را صد برابر طولانیتر و سختتر کرد.
بگذریم از دیشب و بقیهی داستانش. حالا روزی دیگر است. روزی که جهانم را به قبل و بعدش تقسیم میکند.
آرسین کوچولو آمده و شده تمامِ جانم. نگار میگفت؛ خواهرزاده با بچهی خودِ آدم فرقی ندارد. من که بچه ندارم، نیازی هم به داشتنش ندارم. چون همانی که میخواستم را حالا بدونِ درد و خونریزی دارم. از بچگی به مادر شدن علاقهای نداشتم. ولی اگر گاهی به آن فکر میکردم، تصورم پسربچهای شیطون و تودلبرو، مثلِ آرسین بود.
امروز بیست و ششم شهریور سال ۱۴۰۳ است.
حالا میفهمم اگر نبینمت، دق میکنم. حالا میفهمم که تو میتوانی همهی من را با خودت ببری. اگر بگویند بین تو و کلِ خانوادهام، حاضرم فقط یکی را انتخاب کنم؛ بدان که تو را برمیگزینم از میانِ تمامِ خوبان.
آرسینم برای تو نوشتن سخت است. نمیتوانم هر چه در دلم میگذرد را بریزم بر دایره. فقط اگر سالها بعد، من نبودم و تو این یادداشت را خواندی، بدان روزهای پرتلاطمی را گذراندم و با چیزهایی دست و پنجه نرم کردم، که گفتنش جایز نیست. اما با وجود همهی اینها، تنها دلخوشیام دیدنِ خندهی توست. تنها آرزویم، برآورده شدنِ آرزوهای توست. شاید بهظاهر قصه را جورِ دیگر برایت تعریف کنند؛ تو ولی، دوستداشتنِ بیحدِ مرا باورکن.
زادروزت مبارکم باد.
✍خالهی آرسین
#قند