ماوَرای من🤍

Channel
Logo of the Telegram channel ماوَرای من🤍
@nasimhpr_aPromote
165
subscribers
14
photos
5
links
قلمِ نسیم حسین‌پور🍂 گپ و گفت ادبی @Nmnasimhr133
حسابداری چیست؟

ح: حرص خوردن، روزی حداقل سه و نیم لیتر.

س: سرت درد بگیرد، حداقل دو ساعت مداوم.

ا: آه و اَه‌های فراوان گفتن در طول روز.

ب: باتلاقی که تا انتها، فرو می‌بردت در خود.

د: دوروییییییی و دروغ، به اندازه‌ی ده کیلو و صد گرم.

ا: آدمِ قبلی که بودی را فراموش کن، با اعصاب و روانت خداحافظی.

ر: رُست را یا خودت بِکش، یا می‌کشند برایت تا ته.

ی: یادگارت سندهای زده‌ات می‌شوند، که قطعن نفر بعدی آن‌ها را غلط می‌داند و مدام فحش‌کشت می‌کند.

خلاصه شغل کثیف و حال بهم‌زنی‌ست، البته از نظر من. باید انصراف دهم ازش، هرچه زودتر، تا از این که هستم بدتر نشدم و‌ از آرزوهایم دورتر.
نویسندگی با حسابداری جور در نمی‌آید.
نمی‌دانم چرا همان رشته‌ی کشاورزی را نرفتم.
الان داشتم در روستای دلخواهم، کار و زندگی را با هم پیش می‌بردم و با خیال آسوده می‌نوشتم.

والا به خداااا.
حسابدارهای عزیز، با قلب شکسته اعلام حضور کنید.😅

✍️نسیم
#نه_به_حسابداری
آلبوم

باران به شیشه می‌خورد. آنقدر سرم شلوغ بود، فرصت نگاه کردنش را نداشتم. اما صدایش برایم خاطره می‌آورد. هوای ابری، اتاق را به تاریکی سوق می‌داد. نور مانیتور چشمانم را می‌زد. کمی مانده بود به اتمام پروژه‌ی جدیدم؛ ولی دیگر نا نداشتم و از طرفی دلم می‌خواست زودتر بروم خانه. کار را تعطیل کردم و راه افتادم. بینِ راه، سری به کافه‌ی قدیمی دوستم زدم.

وقتی وارد آنجا می‌شوم، انگار رفته‌ام به دهه‌ی سی یا چهل. قاب عکس‌های قدیمی، گرامافون، گلیم‌های دست‌بافت و قهوه‌های تند و تیزش، دستم را می‌گیرند و می‌برند به دورترین زمان.
مثل همیشه قهوه تُرک خوردم و با پری از تاریخ حرف زدیم. هوا تاریک شده بود و آسمان هنوز می‌بارید. با پری خداحافظی کردم و به سمت خانه راهی شدم. از مغازه‌ی سر کوچه، شمع و عود خریدم.
شمع بسوزد و نورش چشمانم را روشن کند، عود دود شود و بویش مشامم را تازه.

با اینکه سال‌ها از تنهایی‌ام می‌گذرد؛ هنوز درِ خانه را باز می‌کنم، صدای مامان می‌آید: «اومدی زیبا. چه دیر رسیدی مادر‌. خسته نباشی. واست شام قیمه‌بادمجون درست کردم که دوست داری.»
صدای قل‌قلِ خورشت، بوی برنج، گرمای خانه و دامنِ چین‌دار مامان، برایم عینی هستند. دورِ هم میوه خوردن و گپ زدنمان، بابا و حکایت‌هایش، برادرم و قیافه‌اش که همیشه اخمالو بود، مثل یک فیلم، روی سوت‌وکورِ دیوارهای پذیرایی پخش می‌شوند.

شمع را روشن می‌کنم و عود را دود. چای تی‌بگی‌ام را می‌خورم، حوصله‌ی دم کردنش نیست برای یک نفر. به خودم نگاه می‌کنم. به روزی که خواستم و همه چیز را رها کردم برای رفتن. به خداحافظی تلخم. به شب‌هایی که تا صبح در خیابان‌ها پرسه می‌زدم و پلک بر هم نمی‌گذاشتم، که مبادا خُفاشِ شب سر برسد. به روزهایی که مصاحبه می‌رفتم، دست از پا درازتر و اشک‌ریزان، متر می‌کردم کوچه‌های شهر را.

انگار قرنی گذشته از منِ دیروز تا منِ امروز. چند وقتِ دیگر، تولد چهل‌سالگی‌ام می‌شود. نمی‌دانم چهل‌سالگی چگونه است. فرقی هم ندارد. شاید رفتن از جهانی به جهانِ جدید باشد. مثل سی‌سالگی که با بیست سالگی به اندازه‌ی دین‌داری و بی‌دینی، فاصله داشت. حالا احساس می‌کنم کله‌خری‌هایم تمام شده.‌ حرصم را بر خودم ریختم و اَلَکَم را آویختم.

منتظرِ باز شدن درهای معجزه نیستم. انتظار ندارم، نه از خودم و نه هیچ موجود زنده یا غیر زنده‌ای.
کنار آمدم با تمام چیزهایی که دوستشان ندارم. دست کشیدم از هر آنچه مِیلم می‌کشید. حالا فقط می‌خواهم صبح شود و پروژه‌های کاری‌ام، به بهترین شکل خاتمه یابند. شب شود و با شمع و عود خلوت کنم. آلبوم را ورق بزنم، چند دانه اشکِ شور بریزم و با صدای لالایی مامان که از آرشیو ذهنم پخش می‌شود، بخوابم.

نسیم
#داستانک
انتخاب کردن یا انتخاب شدن؟

اعتراف می‌کنم، بیشتر انتخاب شدم. خیلی کم انتخاب کردم. ذره‌بین که می‌گذارم روی انتخاب شدن‌هایم، می‌بینم چه میکروب‌های کشنده‌ای بودند و من جان سالم به‌ در بردم. سگ جانی هستم. زیر بار این‌همه شِرت‌وپرتی، دوام آواردن یدِ طولا می‌خواهد.

حالا چرا می‌گذاشتم انتخاب شوم؟ چرا حقِ انتخابِ آزادانه‌ای که در اختیار داشتم، حیف‌ومیل می‌کردم؟
دلیلش، خیلی مسخره است. غرور. فکر می‌کردم باید روی من انگشت بگذارند و بگویند این است انتخاب ما. یعنی انقدر، درجه یک و خاص هستم که می‌درخشم و انتخابِ دلخواهشان می‌شوم.

پِهِن بود در مغزم، جای عقل.
همین انگشت‌هایشان، چشمان مرا از کاسه درآورد. فیها خالدونم را نشانه گرفت. جوری زخم شدم که ماتَحتَم، اجازه‌ی نشستن نمی‌دهد. حقم است. نوش جانم. تا یاد بگیرم از توانایی‌هایم استفاده کنم و لابه‌لای خریت‌هایم، کمی هم آدمیت کنم. وصله‌‌های ناجورم‌ را جدا کنم، در چاهِ فاضلاب بی‌اَندازم.

انتخاب کنم و لذت ببرم از این اختیارِ دوست‌داشتنی. خوب هم انتخاب می‌کنم‌ انصافن. سلیقه‌ی خوبی دارم و مغزم کار می‌کند این‌جای کار. چون عقربه‌ی گرایشم رو به شمال است. دنبال بهترین‌هاست. مثل اکنون که دوستانی دارم ناب و فردِ اعلا. نازِ شَستم. این هم نوش جانم.‌ کمی هم در کنار این الماس‌ها، به چشم نیایم چیزی نمی‌شود. در عوض درخشش آنها روحم را جلا می‌دهد، مسببِ دست و پا زدن و رسیدنم به بالاترها می‌شود.

به بالا نگاه کردن، راست قامت و بلندنظرم می‌کند. ولی پایین را ببینم، کم‌کم خمیده می‌شوم و کم‌سطح. انتخاب هوشمندانه سرنوشت مرا رقم می‌زند. دیگر اجازه نمی‌دهم، غلط رقم بخورد.

نسیم
#دوست
مجسمه

امروز سرمای زمستان و گرمای آفتاب، حالم را کوک کرده. لیست کارهای نیمه‌تمامم را باز می‌کنم.‌ نوبت به سید رسیده است. از روزی که با او آشنا شدم، با خودم قرار گذاشتم حداقل ماهی یک‌بار به دیدارش روم.

سوار ماشین می‌شوم و می‌رانم تا خانه‌ی سید. مقصد اطراف تهران است. روستایی کوچک و خوش آب‌وهوا. خانه‌ی سید، از خاکِ‌گِلی فُرم گرفته. یک مربع چهل متری. گاز و یخچال یکی از کنج‌هایش را اشغال کرده و رختخوابش، کنجی دیگر را. یک کنج، پُشتی گذاشته برای مهمان؛ آن یکی گوشه، میز کوچکِ چوبی‌اش است، پر از کتاب‌های روی هم چیده شده که قدشان یک متری می‌شود.

ساعت به ظهر نزدیک شده است. سر راه کمی گلِ پونه می‌چینم و چندتایی لاله. پونه‌ی دم کرده دوست دارم. روح خسته‌ام را از کرختی می‌زداید.
برای سید یک قفسه‌ی کوچک خریده‌ام تا کتاب‌هایش را در آن بچیند. آفتاب وسطِ آسمان است.‌
درِ فیروزه‌ای رنگِ خانه‌اش را با میله‌ی آهنی می‌کوبم و منتظر نمی‌مانم سید در را باز کند. در همیشه باز است. سید هم همیشه آماده‌ی مهمان. کوفتنِ در، حکم اعلامِ حضور و ادب دارد.

داخل می‌شوم. چهاردیواری خالی‌ست. سید یک‌جا بند نمی‌شود. با هشتاد و چندی سال، مدام در جنبش است. می‌روم سرِ زمین. می‌بینمش که خم شده و از بوته‌ها کدو می‌چیند. وقتی آنجا می‌رسم، بوی کدوحلوایی بینی‌ام را پر می‌کند. سید را صدا می‌زنم. سرش را برمی‌گرداند و بلند می‌شود. سلامِ کش‌داری سویم می‌فرستد.

آن‌ورتر سورُساتی به‌راه است. بوی آتش و گرمایش، مرا مدهوش کرده و می‌کشاند به‌طرفش. می‌نشینم و چای می‌ریزم برای خودم و سید، تا بیاید. به سبز و نارنجی‌های ترکیب شده و کوه‌های پشت‌سرشان، نگاه می‌کنم. هربار زیبایی بیشتری می‌بینم و قابِ قشنگ‌تری از سید و زمینش، پستوی مردمک‌هایم می‌کشم.

سید می‌آید. محکم در آغوشش، خودم را جا می‌کنم. بوی پدرم را می‌دهد. ولی رایحه‌ای منحصربه‌فرد هم دارد که توصیف نشدنی‌ست. بوی آدم می‌دهد انگار.

چای می‌نوشیم و مثل هربار، به چشمان سید وصل می‌مانم. با صدای گرم و برنده‌اش برایم از تاریخ، فرهنگ، آداب و رسوم، مذهب و منسک می‌گوید. نه که بیهوده و شنیده‌هایش را بگوید، نه. جوری با منبع و مرجع و ادله حرف می‌زند که تمامِ سوالاتم، بی‌آنکه پرسیده‌اشان باشم، پاسخ می‌گیرند.

عصر می‌رسد و وقت رفتن می‌شود. سید و حرف‌هایش و عطرِ معرفتش، بدرقه‌ام می‌کنند. مثل همیشه، ماشینم پر می‌شود از داشته‌هایش. کدو، نان و کره‌ی محلی. چند کتاب و مجسمه‌ای که خودش با گِل و چوب درست کرده، به مناسبتِ تولدم. نزدیک است روزش.

مجسمه، مردی‌ست که در یک دستش شمشیر و دست دیگرش لاله‌‌های سرخ است. حرف‌هایش را این‌گونه می‌زند. عادت به موعظه کردن ندارد. دوست دارم روزی مثل سید، دنیایی کشف کنم پر از معنا. معناهای ریشه‌ای. جوری که بگویم؛ این بود و من نمی‌دانستم؟ چه ساده و خوشگوار.

نسیم
#معنا
آخرین شب

موج به موج لگد می‌زد. صدای ضربه‌ی دانه‌های باران بر سنگ‌های ساحل، گوشم را می‌خراشید. حرف‌های مزخرفش از یادم نمی‌رفت. در مغزم می‌پیچید، سپس می‌رسید به روده‌هایم و درهم گره‌اشان می‌زد. به تاریکیِ پشتِ آبی‌کبودِ دریا، خیره بودم. می‌خواستم مثل ارواح سرگردان، روی آب راه روم، به انتهایش رسیده، در سیاهی‌اش حَل شوم.

چندین سال بود، جنی برایم خشم می‌زایید. خشمی که کبودم می‌کرد و زهرش اگر بیرون نمی‌ریخت، جهنمی درونم می‌افروخت.
شبِ نهراسیدن بود. باید جواب بی‌ادبی‌هایش را می‌دادم. باید برای نعره‌هایش، خیانت‌هایش، تحقیرهایش و همه‌ی سیلی‌های کوبنده‌اش، که صورتم را بی‌ریخت کرده بود؛ در جایگاه متهم به اعدامِ زجرآور، محکومش می‌کردم.

بلند شدم. آب از سر و شانه‌هایم چکه می‌کرد‌. از ساحل تا ویلا پنج دقیقه راه بود. آن‌شب ولی در آن فاصله، تمامِ خاطراتم با او مرور شد. پنج‌سالی گذشت تا رسیدم. در را باز کردم. چراغِ سالن روشن بود. ترانه‌ی رقت‌‌آورش، فضا را پر کرده بود. «برگ‌ریزونای پاییز، کی چشم برات نشسته. از جلو پات جمع می‌کنه، برگای زرد و خسته. کی منتظر می‌مونه...»

هر بار این آهنگ پخش می‌شد، جنونم اوج می‌گرفت. چرا وقتی من کنارش هستم، گوش می‌دهدش و با سوز هم‌خوانی‌اش می‌کند؟! خاطرم نیست حتا یک‌بار هم برایم شاخه گلِ خشکیده‌ای هدیه گرفته باشد. حالا جمع کردن برگ‌های پاییز، پیش‌کش.

می‌دانستم برای چه کسی شب‌های یلدا را منتظر نشسته. همان دختر اهوازیِ چشم‌آهویی. بعد از تمام شدنش، فهمیدم با او مراوده‌ی عاشقانه داشته و آخرِ کار، دخترک پول‌‌هایش را به جیب زده و با معشوقه‌ی دیگرش یک بیلاخِ گنده نثارش کرده‌ و رفته.

گندکاری‌هایش یکی دوتا نبود. حقش مرگِ زجرآور بود. هر روز صحنه‌ی قتلش را ترسیم می‌کردم. ولی باید موقعیت مناسب می‌رسید. آن‌شب، زمانِ مناسبی بود. آهسته قدم برداشتم و به اتاق رسیدم. لمیده بود بر تخت و خروشِ دریا را می‌نگریست.
دوستِ جِنَم، مدام هندوانه می‌گذاشت زیر بغلم که می‌توانم، کارش را تمام کنم. او سزاوارِ انتقام است.‌ به فجیع‌ترین شکل ممکن، باید دخلش را بیاورم.
اما از طرفی دیگر، فرشته‌ی پر و بال سوخته‌ام، می‌گریست که نکنم. دستانم که همیشه مهر کاشته را قطع نکنم و جایش چنگک‌های قتاله در نیاورم.


رهایش کردم. شاید ترسو بودم یا بدبختِ عشقش. نمی‌دانم. اما رهایش کردم و اکنون سال‌هاست از جنِ درونم خبری نیست. او را فراموش کرده‌ام و خاطراتش را با جهنمِ خشمم، سوزاندم. آزاد شدم. سبک‌بال و آرام. امروز که دریا می‌بینم و صدای باران را می‌شنوم؛ جز زیبایی و آرامش چیزی به ذهنم نمی‌آید.

نسیم
#داستانک
درست‌کاری؟

_ شما تو مهمونی یا بیرون، زمانی که اطرافتون شلوغه، بدون دلیل خاصی، استرس می‌گیرین؟
+ بله.
_ خب پس علاوه بر استرس شما اضطراب هم دارید. استرس زمانی اتفاق می‌افته که دلیلی به‌وجود میاد برای دگرگونی‌ شما. اما اضطراب در هر زمان و مکانی بدون دلیل رخ می‌ده. شما متاسفانه هر دو رو دارید‌.
+ بله متاسفانه.
_ تنگیِ‌ نفس هم می‌گیرید؟
+ زیاد.
_ خب خیلی متاسفم. شما جوابتون به تمام سوالات من مثبته. داشتنِ خوابِ ناآروم و خودخوری، مرور کردن گذشته، وسواس فکری، تنبیه خودتون و دیگران در افکارتون، تپش قلب، استرس، اضطراب و نفس‌تنگی، نشونه‌ی اینه که شما مدت‌هاست از افسردگی رنج می‌برین و همین موضوع باعث می‌شه نتونید با اطرافیانتون درست ارتباط برقرار کنید. عدم تمرکزتون هم که همه‌ی این‌ موارد رو پر رنگ‌تر می‌کنه. باید خیلی جدی درمان رو شروع کنید.‌ سیستم ایمنی بدن شما بسیار در خطره. ممکنه خدای نکرده، ام‌اس، پارکینسون و خیلی از بیماری‌های دیگه سراغتون بیاد و اون‌موقع هم جسم، هم روحتون، در عذاب باشه.
+ بله. درسته.
_ خب اسمتون رو تو لیست بیماران وی‌آی‌پی بذارم؟
+ نه. نیازی نیست. ممنون.
_ یعنی نمی‌خواید درمان شید؟
+ نه، نمی‌خوام. حالم خوبه. کمی استراحت لازم دارم و یه آدم که بدون قضاوت به حرفام گوش بده. آخرش برام دست بزنه، بگه که من خیلی درست زندگی کردم. آخه درست‌کاری مهم‌ترین چیزه. مگه نه؟
_ عزیزم دکتر ما همین کارو می‌کنن. به حرف‌های شما گوش می‌دن و برای بهبود حالتون، راه‌کارهای لازم رو ارائه می‌کنن.
+ نه من به دکتر احتیاجی ندارم. من به کسی نیاز دارم که بدون وقت قبلی و گرفتن پول ویزیت، عمیقن منو بفهمه. همین. حتا صحبت کردن هم خستم می‌کنه. دلم می‌خواد تا نگام کرد، همه چیزو از چشام بخونه. بازم ممنون از راهنماییتون. من خوبم. احتمالن یه خواب طولانی، حالمو بهتر کنه.

نسیم
#افسردگی
خداحافظ تابستان

روز آخر شهریور است. باد از تب و تاب افتاده.‌ خنک شده. بلندگو گرفته دستش و آمدن پاییز را خبر می‌دهد. مژدگانی می‌خواهد. پنجره را می‌بندم. سردم شده. انگار صد سالی‌ست زمستان است.

اولین باری‌ست، دلم بهار می‌خواهد. از پاییز و غروبِ غم زده‌اش، خسته شدم. بیزارم از خش‌خشِ برگ‌ها. بارانی پوشیده، زیرِ باران خیس نشوم؟ بگذار لیچِ آب شوم. سرما بخورم و مادرم برایم کاچی درست کند، که بِه از هیچی‌ست. سُرمه بکشم در چشمم و زیرِ شب‌های بلندِ پاییز، برهنه کنم قلبم را. هرزگیِ قلبم، بی‌آبرویم می‌کند؟ بی‌آبرویی معنایی ندارد دیگر. خواهی نشوی رسوا هم‌رنگِ اراذل شو. کسی برایت تقدیرنامه نمی‌فرستد. تجربه‌ام دمِ گوشم می‌گوید؛ یادت هست آن‌موقع‌ها که خودخواه و دریده بودی، حالت بهتر بود. راست می‌گوید. این‌جا سرزمینِ صفات نیکو نیست. پلیدی از نیکی سواری می‌کشد. راهش را بی‌مشقت می‌رود‌. حالا تو هی حیا به خرج بده و سادگی پیشه کن. احمق شمرده می‌شوی.

یادم نیست چه روزی از خواب بیدار شدم و دیدم همه‌ی شهر رفته‌اند. من هستم و وجدانم. مدام وِر می‌زد‌. بالشت را گذاشتم بیخِ گلویش. خفه‌اش کردم. من ماندم و من. شهر را جارو کردم. خیابان‌ها را ریسه‌ بستم. منتظر ماندم تا اراذل برگردند. باید همان زمان می‌رفتم. تصورم از ماندن، خوش‌تر بود. وگرنه رفتن آسان‌ترین کار است.

آفتاب خداحافظی کرده، مهتاب درود می‌گوید. پشت به پشت روز و شب در گردش‌اند. اراذل چرا بازنگشتند هنوز. کاشک وجدانم را خفه نکرده بودم، کمی با من هم‌کلام می‌شد‌. پوسیدم از این خلوت.

پنجره را باز می‌کنم. می‌گذارم بادِ خنک، چشمانم را بشوید و اشک جاری شود. فردا اول مهر می‌آید. به رسم هر سال، باید ازش استقبال کنم. دور از معرفت است، رفاقتم را یک‌باره تمام کنم. این‌بار کمتر بخندم و با روی ناخوش پذیرایی‌اش کنم؛ خودش می‌فهمد و از لیست دوستان صمیمی‌اش، خط می‌زندم.

نسیم
#پاییز
بتِ خاکستری

فعلن فاصله بگیرم بهتر است‌. خاصیتِ ملعونِ تبه‌کارم، قدم رنجه فرمودن. همراهانی دارد، دوست داشتنی. ترکیبشان باهم، سمی کشنده‌ می‌شود. با شیطان وجودم بازی کنم امروز و فردا را، بعد درستش می‌کنم. از یکنواختی زده می‌شوم. زدگی‌اش می‌تواند، سرنوشت را برایم جور دیگر رقم زند‌.

چاره جز این نیست. توبه می‌کنم بعدش. ثباتِ شخصیتم فرار کرده، این‌جور شدم. شاید هنوز به آن نرسیده‌ام، تا رسیدنش کمی شیطنت لازمم. دل به دلش ندهم، کودکِ درونم می‌زند زیر گریه و پای می‌کوبد. حوصله‌ برای عربده‌هایش نیست.

نمی‌شود گفت سپیدی مطلق، راه رسیدن به تعالی‌ست. باید رنگی باشد گاهی، چشم خسته نشود. سیاهی هم آمد و خاکستری شدم، بدی نیست. هر رنگی، رُخی دارد. عجالتن فرصتی می‌دهم به چاکراهِ نفوذی‌ام. زرداب ببرد برای بتِ ذاتم. مثل زیر میزی‌های ادارات دولتی.

✍️نسیم
#خاکستری
انگورها را یک‌جا نخورید

بعد از خوردن انگور، شلیل در دهانم مزه‌ی آب می‌داد. پشیمان شدم از ترتیبِ خوردنشان. اگر اول شلیل و بعد انگور را تناول می‌کردم؛ اکنون مزه‌ی دهانم بهتر بود. عجله همیشه خراب می‌کند. درنگ باید کرد تا خوشمزگی، همیشگی شود.

به ترتیبِ مزه‌های عمرِ گرانم، متمرکز شدم. دیدم این گندکاری را زیاد انجام داده‌ام. همین است حالا، هیچ‌چیز به دهانم شیرین نمی‌آید. باید نمه‌نمه انجامش می‌دادم؛ تا ذوقش از بین نمی‌رفت. ولی چه می‌شود کرد، جوانی‌ست و جاهلی.

در همه‌ی امور، این‌ نکته صدق می‌کند. به روزمره‌ی خود اگر از بالا بنگرم؛ فیلمی ویترینی که روی دورِ تندش گذاشته شده، می‌بینم. مدام در تکاپوی انجامیدن هستم. چرا این‌همه رسیدن به آخرش مهم است؟ این‌هایی که تهشان را دیده‌ام، حالا در صندوقچه‌ی غبار گرفته‌ی انباری، حبس شده‌اند.

بر فرض، تمامِ راه‌ها را نیمه رفتم و برگشتم‌؛ چه غلطِ بزرگی کرده‌ام که بابتش سرزنش شوم؟ قله‌های فتح شده‌ام، حالا سند خورده‌اند به‌نامم!؟ اصلن مالکیت چه لقمه‌ی گلوگیری‌ست، که برایش زمان خرج کنم.
زمان برای خرج شدن و راه برای رفتن است، درست. ولی من در حسرتِ لذت بردن، خواهم مرد؛ اگر این‌گونه بدوم و برسم. دستِ‌آخر باید با مدال‌هایم بنشینم، جامی بنوشم و شبی به خوشی‌ بگذرانم.

این شد رسمِ درست زیستن؟ یک جای کار می‌لنگد. شلنگِ افکارم نشتی دارد. من هر چه بیشتر می‌رسم، ملال درشت‌ هیکل‌تری در آغوشش می‌گیردم. در حالی که آن‌چه سوختِ مرا تامین می‌کند، لذت است. لذتی ماندگار و مداوم. مثل خوردن آب، هنگام تشنگی.

من باید لذت اصلی را بیابم و زیر زبانم مزه‌مزه کنم. طوری که انتهای کار، خواستم بخوابم در گور؛ تهش را قورت دهم و با خیال راحت بیارامم.

نسیم
#ملال
سنگرِ امنم

_ می‌گم دنیا چرا این‌جوری شده؟ مثل لوپ‌لوپ از هر صدتا، شاید یه‌دونه خوب توش دربیاد. آدمارو می‌گم. لامصب دست رو هرکی می‌ذاری می‌بینی یه مرضی داره.
+ سخت می‌گیری.
_ ولمون کن توروخدا. آسون بگیرم که یه جماعت با تانک از روم رد می‌شن.
+ پشتِ سنگرت بمون خب. لازمه حتمن دادار دودور کنی، خودی نشون بدی که بیان از روت رد شن!
_ یعنی چی، این‌که نشد راه‌حل‌. با قایم شدن، دشمن نابود می‌شه! بعدم زندگی پشتِ سنگر واقعن چه جذابیتی داره!
+ هم خدارو می‌خوای هم خرما. نمی‌شه عزیزم. باید شهامت داشته باشی، بزنی به دل دشمن و عواقبشم به جون بخری؛ یعنی بدونی ممکنه کشته، اسیر یا زخمی شی. راه دومم اینه که با خودتو سنگرت، دنیاتو بسازی.
_ نه اصلن قبول ندارم حرفتو. ببین من می‌تونم از جنگ انصراف بدم. اصلن چرا برم خط مقدم که بخوام اسیری و مرگو به‌جون بخرم. خب تو جای بهتری مثل ارگانِ حفاظتی می‌مونم.
+ تو مگه نمی‌گی همه دنیا جنگه و آدما همه دشمن؛ خب کجا می‌شه ارگان حفاظتی؟
_ همین‌جا، پیشِ تو. من پیش تو خیلی کوکم. خیلی خیالم تخته. خیلی کبکم خروس می‌خونه.
+ عجبا. این‌همه طفره رفتی که این حرفو بزنی. چرا انقد ادا میای وقتی می‌خوای حستو بگی؟
_ ادا نیست به‌خدا. می‌ترسم یهو بگم، به‌دلت نشینه. آخه هر چیزِ یهویی، می‌تونه یهویی هم از بین بره. ولی وقتی واسه گفتن حسم انقد وقت می‌ذارم و با طمئنینه بیانش می‌کنم؛ ارزشش حفظ می‌شه.
+ خب من مثل تو نیستم ولی؛ یهو می‌گم هر چی از فکر و دلم بگذره.
_ عیب نداره. هرکی یه‌جوره. با این تفاوتا قشنگ‌تر میشه دنیا.
+ آره. این‌جوری قشنگ‌تره. مثل اینکه، من به تو هیچ حسی ندارم. قشنگه؟ مگه نه؟
_ آره قشنگه. قرار نیست هر حسی من دارم توعم داشته باشی.
+ چرا قیافت ریخت پایین؟ نباید انقد یهو می‌گفتم؟
_ نه اصلن. خوب گفتی. من نریختم. خوبم. مثل همیشه.
+ دروغ‌ نگو. می‌دونم الان چه حال بدی داری. خودم قبلن تجربش کردم. واسه همین گفتم پشتِ سنگرت بمون. گوش نکردی و اینم عاقبتش.
_ آره. راست گفتی. به جون خریدم این تیری که زدیو. از این به بعد، می‌شینم تو سنگرم.

نسیم
#خرابه
آرسین[پارت دوم]

بیست و ششمِ شهریورِ سال ۱۳۹۷ است.
دیشب را به سختی گذراندیم. مادرم بعد از کلی اصرار به پرستار، رفت داخل اتاقِ بخش، پیشِ خواهرم.
بعد از آن‌همه دردی که کشید، نتوانست کار را طبیعی به اتمام برساند. کله‌ی آرسین گیر کرده بود و اگر دیر اقدام می‌کردند؛ خدای نکرده دچار خفگی می‌شد.
بردنش اتاقِ عمل. همه در انتظار و نگران. اشک پدرم درآمده بود.

علی مثل روحِ سرگردان، طواف می‌کرد.
هیچ‌وقت این حرفش را از یاد نمی‌برم. در همان هیر و ویر یک‌دفعه گفت: «ما عکسای بارداریو نگرفتیم که. تازه هماهنگ کرده بودم واسه این‌هفته. نمی‌شه الان نیاد.»
مابین اشک‌ها، خنده شکفت. علی و نوشین عاشق عکس و عکاسی‌اند. ولشان می‌کردی می‌گفتند آرسین جان، یک روز دیگر تحمل کن، ما برویم عکسای دلخواهمان را بگیریم و بعد تو بیایی.

دیشب در بیمارستان ماجراها داشتیم. بیمارستان خصوصی بروی و کلی هزینه کنی، بعد یک پرستارِ بی‌سواد حالت را بهم بریزد.
از آن‌جایی که خیلی سر از این چیزها درنمی‌آوردم، از خاله‌ام پرسیدم: «نگار تو هم انقد درد کشیدی سرِ پارسا؟» جواب داد: «آره. چون همین‌جوری شدم دقیقن. مثل نوشین هم دردِ طبیعیو کشیدم، هم آخر رفتم سزارین شدم. ولی با استراحت خوب می‌شه. فقط دورانِ نقاهتش طولانی‌تره. فرق من این بود که پارسا به موقع دنیا اومد.»
«خب حالا خطر که نداره. ما چرا انقد نگرانیم.»
«نه خطر نداره ایشالله. فقط احتمالن آرسین چون زود دنیا میاد، یه مدت تو دستگاه باشه.»
ذهنم درگیر شد. دستگاه برای چه؟ کنجکاوی کردم و شرایطِ خواهرم را برای پرستاری بازگو کردم، خواستم برایم توضیح دهد، چه اتفاقاتی ممکن است بیفتد. باورکنید قاتلی چیزی بود، نه پرستار. یک‌دفعه زل زد در چشمانم و گفت: «یا می‌میرن یا زنده می‌مونن. دستگاهم احتمالن جواب نمیده.»
خشک شدم سرِجایم. داشتم خفه می‌شدم. گفتم: «خیلی نفهمی. زبونت لال بشه ایشالله.»
نگاهِ بی‌شرمانه‌ای کرد و رفت. انتظارِ من را صد برابر طولانی‌تر و سخت‌تر کرد.

بگذریم از دیشب و بقیه‌ی داستانش. حالا روزی دیگر است. روزی که جهانم را به قبل و بعدش تقسیم می‌کند.
آرسین کوچولو آمده و شده تمامِ جانم‌. نگار می‌گفت؛ خواهرزاده با بچه‌ی خودِ آدم فرقی ندارد. من که بچه ندارم، نیازی هم به داشتنش ندارم. چون همانی که می‌خواستم را حالا بدونِ درد و خون‌ریزی دارم. از بچگی به مادر شدن علاقه‌ای نداشتم. ولی اگر گاهی به آن فکر می‌کردم، تصورم پسربچه‌ای شیطون و تودل‌برو، مثلِ آرسین بود.

امروز بیست و ششم شهریور سال ۱۴۰۳ است.
حالا می‌فهمم اگر نبینمت، دق می‌کنم. حالا می‌فهمم که تو می‌توانی همه‌ی من را با خودت ببری. اگر بگویند بین تو و کلِ خانواده‌ام، حاضرم فقط یکی را انتخاب کنم؛ بدان که تو را برمی‌گزینم از میانِ تمامِ خوبان.

آرسینم برای تو نوشتن سخت است. نمی‌توانم هر چه در دلم می‌گذرد را بریزم بر دایره. فقط اگر سال‌ها بعد، من نبودم و تو این یادداشت را خواندی، بدان روزهای پرتلاطمی را گذراندم و با چیزهایی دست و پنجه نرم کردم، که گفتنش جایز نیست. اما با وجود همه‌ی این‌ها، تنها دلخوشی‌ام دیدنِ خنده‌ی توست. تنها آرزویم، برآورده شدنِ آرزوهای توست. شاید به‌ظاهر قصه را جورِ دیگر برایت تعریف کنند؛ تو ولی، دوست‌داشتنِ بی‌حدِ مرا باورکن.

زادروزت مبارکم باد‌.

خاله‌ی آرسین
#قند
آرسین[پارت اول]

بیست و پنجم شهریورِ سال ۱۳۹۷ است.
مامان دارد کدو سرخ می‌کند؛ تلفن زنگ می‌زند، جواب می‌دهد. با استرس تلفن را قطع می‌کند و می‌گوید: «نوشین دردش گرفته. وای خدا می‌دونستم این بچه زود دنیا میاد. زود باشید آماده‌شید بریم.»

راهی بیمارستان می‌شویم. حالِ عجیبی دارم. یعنی واقعن خاله می‌شوم؟ چه شکلی‌‌ست! خدا کند شبیه من شود. حلال‌زاده، دایی که نداشته باشد، به خاله‌اش می‌رود حتمن. وای الان خواهرم چه حالی دارد؟ قطعن خیلی درد دارد. از مامان می‌پرسم: «طبیعی به دنیا میارش یا سزارین؟»
مامان با حالِ منقلبش می‌گوید: «فعلن که رفته طبیعی به دنیا بیارش. ولی اون بچه ضعیفه، می‌ترسم نتونه.»
حالا چه فرقی می‌کند، طبیعی یا سزارین! البته شنیده‌ام که طبیعی، برای بچه و مادر بهتر است.
یعنی جدی جدی می‌آید؟ این‌قدر زود. دوباره از مامان می‌پرسم: «یعنی الان به دنیا بیاد، خطری برای هیچ‌کدوم نداره؟ آخه چرا الان داره میاد؟ مگه نباید نه ماه بشه. تازه هفت ماهه که.»
مامان با عصبانیت می‌گوید: «ببخشید دیگه حواسش نبوده قبلش به تو خبر بده. سوالایی می‌کنیا. از اون لگد زدناش، می‌دونستم اون‌تو خیلی دووم نمی‌آره. وای خدایا بچم و بچشو از تو می‌خوام. صحیح و سالم باشن جفتشون.»
فهمیدم خطر دارد. استرس از شصتِ پایم، می‌آید و می‌رسد به قلبم. حس می‌کنم، الان از شدتِ ثپش، منفجر می‌شوم.

بالاخره رسیدیم. بدو بدو می‌رویم سمتِ بخشِ زایمانِ طبیعی. می‌خواهیم وارد شویم، ولی مانع می‌شوند. صدای داد و ناله می‌آید.
«مامان این صدای نوشینه؟»
مامان گریه می‌کند و دستانش را بهم می‌مالد.
بابا بی‌قرار است. شنیدنِ صدای دلخراشِ ته‌تغاری‌اش، بدجور مشوشش کرده.
خاله تمامِ صورتش قرمز شده و اشک می‌ریزد. از پرستار می‌خواهد، اجازه دهد برود پیش خواهرم، ولی او می‌گوید، شما نباشید برایش بهتر است.
مادرشوهر و پدرشوهرِ خواهرم، دلداری‌امان می‌دهند.
هر کس گوشه‌ای در حال رژه رفتن است.
می‌پرسم: «مامان، علی کجاست؟»
پدرشوهرِ خواهرم می‌گوید؛ رفته است پذیرش.

منتظرم صدای نی‌نی را بشنوم. ولی فقط صدای ناله‌های خواهرم است. چه حالِ آشوبی دارم امشب. کاشک بگذارند بروم داخل و کنارش باشم. اما نمی‌گذارند.
ادامه دارد...

نسیم
#تولد
صورتِ اتو کشیده

چراغ قرمز شد. از آن‌سمتِ چهارراه به این‌طرف، شروع به حرکت کرد. بینِ راه، چندباری آبِ دهانش را پرت کرد بیرون. همان‌جوری که پیرمردها این‌کار را می‌کنند. نزدیک‌تر شد و توانستم صورتش را به وضوح ببینم. از زیرِ چانه تا لاله‌ی گوشش، سوخته بود. انگار با اتوی لباس، به جای اینکه صافش کنند، چروک و قلمبه‌قلمبه‌اش کردند. چشمانش درشت، نگاهش سرد و خشن. اگر شال و مانتو نپوشیده و موهایش کوتاه بود؛ شک می‌کردم، دختر است یا پسر. با دمپایی‌های کهنه، لخ‌لخ‌کنان از کنارم می‌گذشت. از گوشه‌ی چشم، نگاهی کرد و کمی پشتِ پلکش را نازک؛ به گمانم در ذهنش این‌ها را گفت «چیه نیگا می‌کنی. آدم نییدی تالا. بزنم پرتِ زمین شی» ولی رد شد، بی‌هیچ‌ حرفی.


ندیده بودم دختری در خیابان تف کند؛ آن هم این‌قدر پر پیچ و تاب. ذهنم را به خودش مشغول کرد. معلوم بود ظرافت زنانه دارد ولی قایمش می‌کند. گویی میشی‌ست مخفی در لباسِ روباه، تا میان جماعتِ گرگ‌ها، دریده نشود. نفهمیدم تکدی‌گری می‌کند یا چیز دیگری‌. نمی‌خواهم بدانم. یعنی فعلن در توانم نیست. ولی روزی با او صحبت می‌کنم. پیدایش نکنم؛ مثل او کم نیستند در این زمانه. دلم می‌خواهد چند روزی در دنیایشان زندگی کنم. با آن‌ها معاشرت کرده و خود را به چالش بکشم.

در حقیقت کدامِ ما، بیشتر دختر است. دختری به چیست؟ به عشوه و کرشمه. به ناز و ادا. به آرایش و لباسِ چیتان پیتان. به کفشِ پاشنه‌بلند و ناخنِ لاک زده. به جواهراتِ آویزان از سر و دست و پا. شاید دختری به این‌ها هم باشد، ولی چه می‌شود که کسی از ذاتِ آفرینشش، این‌گونه فاصله می‌گیرد. آیا او دلش نمی‌خواهد کسی نازش را بکشد. برایش به‌به و چه‌چه کرده و بگوید؛ عجب پری، چه دمی، عجب منقاری؛ او هم دلش بلرزد و پنیر را رها کند.

نمی‌دانم درست و غلط چیست. فقط می‌خواهم آدم‌ها همان‌جایی باشند و همان رفتاری کنند، که دلشان می‌خواهد. زندگی کوتاه است. ولی برای برخی، همین‌قدر هم نیست؛ حتا به اندازه‌ی خوردن یخمکی در عصرِ تابستانی.

نسیم
#دختر
مزاحمِ خواب

کاشک برای خواب‌هایم، کنترل داشتم. اگر از صحنه‌ی در حال پخش، خوشم نمی‌آمد؛ می‌زدم کانال دیگری. یا کلن خاموشش می‌کردم‌.

نمی‌فهمم چرا افرادی که سال‌هاست در زندگی من هیچ رد و نشانی از آنها نیست؛ در خوابم پررنگ نقش ایفا می‌کنند. به‌خدا که در خودآگاه و ناخودآگاهم، اصلن بهشان فکر نمی‌کنم، ولی هستند و نمی‌روند از رویاهای شبانه‌ام.

خواب راحت به من نیامده؟
ولم کنید. روز با دغدغه‌هایم درگیرم؛ شب که می‌خواهم کمی آرام بگیرم، سر و کله‌ی هیولایتان پیدا می‌شود. جالب است آن‌هایی که دوستشان داشتم نمی‌آیند. دقیقن همان افرادی‌اند، که در بیداری جادوگر زندگی‌ام بودند؛ می‌آیند و کابوس می‌سازند برایم.

رخصت دهید حداقل هفته‌ای دو سه شب، مهمانتان باشم. نه هر شب‌. مهمان حبیب خداست ولی شما دیگر صاحب‌خانه هستید و من مهمان. جایمان عوض شده. این‌شکلی پیش رود، بیست و چهار ساعتِ شبانه‌روز بیدار بمانم بهتر است. خوابی که صبح‌ها خون‌آشامم کند، به چه درد می‌خورد. نخوابم سنگین‌ترم.

علی‌الحساب، اگر راه دارد، امشب بگذارید آسوده چشم بگذارم. باسپاس.

✍️نسیم
پ‌ن: می‌توانم از خواب‌هایم هزاران داستان بنویسم. این‌کار را می‌کنم. در مورد خواب حرف‌ها برای گفتن دارم.
#خواب
چشم‌تنگ

چرا آدم‌های به اصطلاح زرنگ، تصور می‌کنند بقیه از خراب‌بازی‌هایشان بی‌خبرند؟ بله خراب‌بازی بهترین و شکیل‌ترین واژه‌ای‌ست که نثارشان می‌کنم. با تمامِ چرچیل بودنشان؛ همیشه درجا می‌زنند. حسادت بیخِ گلویشان نشسته و مجال آب خوردنشان نمی‌دهد.

دنبال چه هستید؟ می دانم که نمی‌دانید. فکر می‌کنید باهوشید، ولی کودن‌تر از شما، خودِ شمایید. از هر سفره‌ای لقمه نانی برمی‌دارید و خیکتان را پر می‌کنید؛ بعدش از دل درد، می‌پیچید به خودتان. حالتان همیشه بد است. چون چشمتان دنبال دیگران است. خدا نکند کسی نیمچه پیشرفتی کند‌. جوری کبود می‌شوید و دست و پایتان را گم می‌کنید، که اشکتان درمی‌آید از حجمِ زیادِ بُخلتان.

عزیزم، حسادت تو را به جایی نمی‌رساند. باورکن. فقط گاوِ پیشانی سفید می‌شوی. آدم چندشش می‌شود با تو کلمه‌ای سخن بگوید‌؛ مبادا باز دلت غش و ضعف رود، برای داشته‌ها و نداشته‌هایمان.

روی خودت تمرکز کن. کشف کن نقاطِ مثبتت را. تو هم انسانی و مثل بقیه، چشم داری‌. پا داری. دست داری. عقل هم داری، ولی فقط برای خالی کردنِ زیرِ پای دیگران، استفاده‌اش می‌کنی. کمی آرام باش. خبری نیست. به تو هم می‌رسد. کافی‌ست تلاش کنی؛ از نوع سازنده‌اش، نه مخربِ آن.

رقابت کن؛ ولی حسادت نه. فرقشان را بفهم. سر در آخورِ خودت کن و چشم‌چرانی زندگی بغل‌دستی‌ات، مکن. هر روز با صورت ورم کرده و چشمان گود رفته، بالای منبر می‌روی و جوش می‌خوری که چکار کنی فلانی را از بالا رفتن به زمین اندازی؛ دست بردار جانم. زندگی آنقدرها هم ارزش حرص خوردن ندارد. مثل آب روان باش. تو به اندازه‌ی لازم، خوب هستی اگر این بخل‌ورزی‌ات را کنار بگذاری.

تنگ‌چشمی‌ات اول از همه، خودت را با خاک یکسان می‌کند. تو رها کن قیاس کردنت را با اطرفیان، ببین چه راحتیِ بی‌وصفی به جانت عمر دوباره می‌بخشد‌. هر کس در جای خودش خوب باشد زیباست. وگرنه با فتنه و دوبهم‌زنی، پازلِ زندگانی خویش را برهم می‌زنی. باورکن.

✍️نسیم
#حسادت
غارِ بی‌کسی

_ همه می‌گن شما آدمِ پر مدعایی هستین‌. البته از رفتارتون هم کمی معلومه. ولی من طورِ دیگه‌ای فک می‌کنم در مورد شما‌.

+ چون با هرکسی نشست و برخاست نمی‌کنم، پر مدعام؟ من اولویتم روابطِ محدود، ولی عمیق و سالمه؛ تا اینکه یه حصار از آدما دورم بکشم، بعد خواستم برم دو قدم اون‌ورتر، همین حصار مانعم بشه.

_ آخه از کجا معلوم همون آدمای کمی که انتخاب کردین، یه روزی تنهاتون نذارن، یا پشتتونو خالی نکنن. اصلن چه تضمینی هست، اونا تا آخر عمر خوب بمونن. اگه عوض بشن، یا بعدِ یه مدتِ طولانی، بفهمین اونی که تصور می‌کردین، نبودن؛ اون‌موقع چه حالی می‌شین؟

+ من الان تو همون حالتم. هیچ‌کس نیست. هیچ‌کس. ولی خب این بی‌کسیو به شلوغ بودنِ دورم ترجیح می‌دم. بودنِ آدمایی که هیچ وجهِ مشترکی باهاشون ندارم، کسایی که هیچ درکی از حرفام ندارن، خیلی بیشتر آزارم می‌ده. تو هنوز خیلی جوونی برای درک حرفای من دخترم. ولی با گذشت زمان متوجه چیزایی که الان گفتم، می‌شی.

_ استاد، می‌فهمم چی می‌گید، ولی خب من فک می‌کنم اگه با آدما معاشرت داشته باشم خیلی بهتر می‌تونم رشد کنم و به اهدافم برسم. کافیه برای این معاشرت حد و مرز بذارم. جوری که کسی پاشو از گلیمش درازتر نکنه‌. اینجوری کسی نمی‌تونه بهم آسیب بزنه. در عوض منم تو جامعه دارم می‌بینم و یاد می‌گیرم. وگرنه باید برم تو غار زندگی کنم.

+ خیلی کار سختیه. تو شاید بتونی تو چارچوبت بمونی. اما مدام باید با بقیه کلنجار بری، سرِ اینکه از حدِ خودشون تجاوز نکنن. البته که بازم می‌گم، تو جوونی، انرژی لازمو داری واسه یه کارایی. می‌تونی بجنگی. می‌تونی بحث کنی. می‌تونی مدام جاتو عوض کنی. اما من دیگه کارم از این حرفا گذشته. این موهارو ببین، تو بحث و کش‌مکش با آدما سفید کردم. حالا دیگه می‌خوام فقط آرامش داشته باشم. آرامشی که پشتش یه دنیا حرف نزده و کار نکردس.

_ استاد دلم می‌خواد یه روزی مثل شما بشم. انقدر متین و آروم. دوست دارم بابت فهمِ عمیقم از زندگی، جوونیمو قربونی کنم. حاضرم بابت زندگی کردن هر بهایی رو بپردازم. به شرط اینکه چیزایی رو تجربه کنم که حتا قابل گفتن هم نباشه. مثل شما که از هر هزارتا حرفی که خواستین بگین، نهصدتاشو سانسور کردین. دلم می‌خواد از این‌همه رازی که درونتون دارید باخبر بشم، ولی می‌دونم اگه یکم دیگه بلبل‌زبونی کنم، زنگ می‌زنید حراست دانشگاه بیان ببرنم.

+ ای داد بی‌داد از دست تووو. پاشو دخترجان. پاشو برو یکم با دوستات وقت بگذرون. منم برم پیچامو سفت کنم؛ تا بتونم سر کلاس وایسم، خزعبلات درس بدم.

_ چشم استاد. ولی هر وقت حس کردید، باید رازتونو برملا کنید؛ رو من حساب کنید. من خوره‌ی دونستنِ داستانِ آدمام. شاید یه روز هندسه و فیزیکو بیخیال شم و برم یه گوشه بشینم، قصه‌ی آدمارو بنویسم.

+ باشه دخترجون. هر وقت این‌کارو کردی خبرم کن. شاید داستانمو برات گفتم.


نسیم
#سانسور
هنجار

چای با ترشی بخورم. ماست و هندوانه هم بدک نیست. آسفالت کف خیابان را با پنبه تمیز کنم. عسل و برنج دم کرده، با خورشتِ بستنی مخلوطش کنم.
این‌ها هنجارشکنی محسوب می‌شوند؟
اصلن مهم نیست که من هنجار بشکنم. مهم خوش آمدنش به ذائقه‌ام است. زیر زبانم مزه‌ کند خوب است. مزه نکند، ردش می‌کنم و هشتگِ نه به هنجارشکنی می‌زنم. « ول کن بابا. عشق و عاشقی چیه. وفا کدومه. حال کن فقط‌. تو لحظه زندگی کن. گور بابای تعهد. گور بابای حقوق بشر. دو روز زنده‌ای. شل کن لذت ببر.»


هنجار کیلویی چند! هر کثافتی که دوست داشتم، می‌خورم. اگر من نخورم دیگری می‌خورد. فرقی به حالِ جامعه ندارد.

جدی می‌فرمائید؟
فرقی ندارد واقعن؟

چه حرف‌های نابی می‌شنوم این‌روزها. طرف نه می‌فهمد عشق چیست، نه وفا کرده و دیده؛ راهِ راست در مسیرش، بیراهه‌ی ناشناخته است؛ بعد در جایی دیگر پرچمِ شرافت، معرفت و سوداگری دوست‌داشتن، علم می‌کند. دیگران برایش کف می‌زنند و می‌گویند عجب آدمی، چه شعوری. فتبارک الله احسن الخالقین.

کدام سیاره فرود آمدیم ما؟ چقدر عجایب می‌بینیم. همین بهتر که سرم را زیرِ گندابِ نفهمی فرو کنم، تا نبینم و نشنوم. عینک خوش‌بینی بگذارم، تمامِ توجهم را به زیبایی‌ها جلب کنم، باز این‌همه تضادِ شخصیتی آزارم می‌دهد.

خودم را عرض می‌کنم. چه وقیحانه با چنین نامترادف‌هایی، هم‌خانواده ساختم. لکه روی دامنم افتاده. ماست مالی‌اش می‌کنم. لکه ولی هست، بخواهم یا نخواهم. سرزنش کنم چه سود؟ باید درستش کنم. بایستم مقابلِ فسادِ درونم.

اصلن بگذریم از این موضوع. جای غلطی دست گذاشتم. شفافیت نباشد مطرح کردنش، چرندنامه‌ای بیش نیست. هر که کثافت‌ بخورد دل خودش درد می‌گیرد. گویا به من و شما هم مربوط نیست.

✍️نسیم
#ناهنجاری
تکرارِ یک روزمره‌

بیدار می‌شود. خودش را در آیینه‌ی روبروی تختش نگاه می‌کند. خون از چشمِ راستش می‌بارد. دو دستش را روی چشمانش می‌گذارد. نمی‌خواهد قیافه‌ی مچاله‌اش را ببیند. دهانش را باز می‌کند و مچ دستِ راستش را گاز می‌گیرد. «آااای، احمقِ دیوونه، چته چرا گاز می‌گیری؟ باز صبح شد و رگِ خل و چل بودنت ورم کرد. پاشو بابا کلی کار داری.»


پاهای شل‌ و ولش را می‌برد تا روشویی و آبی به صورت می‌زند. سلانه سلانه می‌رود آشپزخانه. کتری را زیرِ شیرِ آب می‌گذارد. درِ یخچال را باز می‌کند و نان و پنیر را برمی‌دارد. «اَه، بازم نون و پنیر. چه تکرارِ مصنوعیه کِرِختی. برم سَرشیر و عسل بگیرم. نه بابا کی حوصله داره. چه فرقی داره تو این خندقِ بوگَندو چی بریزم.»

آب از کتری سرریز می‌شود. بدون توجه به آن، می‌رود و از پنجره‌ی بالکن، به صبحِ آفتابیِ خَشِنی که تابستان را به رخ می‌کشد، می‌نگرد. «چه صبحِ دل چِرکینی؛ آمادس یکیو جر بده. با این آفتابِ مزخرف کی می‌تونه پاشو از خونه بیرون بذاره. خر و بارش گم می‌شن تو این گرما. بعد آدما بدو بدو می‌رن دنبال یه لقمه نون، به قولِ خودشون‌. ولی خب چرت می‌گن. همشون دنبال حرص و عقده‌هاشونن. وگرنه واسه یه کف‌دست لواش و یه قالب پنیرِ شور، انقد حمالی لازم نیست

آبشارِ خروشانی از کتری بر سینکِ ظرفشویی جاری‌ می‌شود و گره‌ی بینِ دو ابرویش، کورتر. دست به کمر زده، می‌رود روی تختش می‌نشیند. «قراره کسی بیاد دیدنم مگه؛ چمه از این ساعت بیدار شدم و عین خروس دارم قوقولی قوقو می‌کنم. بگیرم کپه‌ی مرگمو بذارم. والا دلم خوشه. فک می‌کنم شاید امروز دیگه غول چراغ جادو آرزومو برآورده کنه. خیالای کوچیک و زنگیده.»‌

دراز می‌کشد. آبِ شیر و درِ یخچال، باز.
می‌خوابد. سرانجام، پوچیِ زباله‌اش را با مرگ آشتی می‌دهد. صبح‌های بی‌انگیزه‌اش را به غروب می‌رساند. خواب به خواب، می‌رود از این تکرار. بیداری ندارد. گمانم غول چراغ جادو، آرزویش را برآورده کرده است.

✍️نسیم
#مبهم
گلاویژ

_ بابا این ماشین گنده‌ها که پشتشون قوطی بزرگه، چی می‌برن با خودشون؟ تو قوطیا چی هست؟

+ نفت دخترکم. نفت می‌برن برای ارمنستان و گرجستان و جاهای دیگه.

_ نفتِ ایرانو می‌برن؟

+ نفت ایران. نفت عراق. بیشتر کشورای آسیایی پر از نعمته باباجان.

_ بابا پس چرا انقد فقیر داریم؟ مگه نعمت فقرو از بین نمی‌بره؟

+ چرا دخترکم ولی خب متاسفانه نعمت درست تقسیم نشده.

_ کی نعمتو تقسیم می‌کنه بابا؟

+ گلاویژِ بابا، یه‌سری آدما هستن قدرت دارن، اونا همه چیزو رهبری می‌کنن.

_ پس چرا ما دعا می‌کنیم؟ بریم از اونا که قدرت دارن بخوایم بهمون نعمت بدن. مثلن یه‌جوری باشه، تو دیگه رانندگی نکنی.

+ چرا دخترکم. من رانندگی رو دوست دارم گیانِ بابا.

_ نه من دوس ندارم. من می‌ترسم قاچاق‌چیا بلا سرت بیارن، یا باهاشون تصادف کنی.

+ خوشگلکم، ترس چرا؟ اصلن قاچاق‌چیا با من چکار دارن عزیزجان.

_ خودم شنیدم اون‌سری مادرجان به عمه می‌گفت جاده مریوان خطرناکه. چندبار این قاچاق‌چیا با سرعت داشتن از دست پلیسا فرار می‌کردن، که با ماشینای پر از آدم، تصادف می‌کنن.

+ قشنگِ بابا، اتفاق می‌افته دیگه. مرگ و زندگی دست خداس.

_ اصلن قاچاق‌چیارو چرا نمی‌گیرن؟ خیلی آدمای ترسناکین؟

+ دخترجانم، آدمای بد هستن و تمومی ندارن. نباید نگران باشی.

_ واسه نعمت داشتن می‌شه آدم کشت؟ می‌شه دزدی کرد؟ قدرتمندام هیچ‌کاری با اونا ندارن؟ شایدم دوستن باهم. نعمتم هرجور بخوان تقسیم می‌کنن. بابا دنیا خطرناکه چقد‌.

+ دخترک نازم، تو قشنگیاشو ببین. مثل خودت که انقد زیبایی عزیزکم. مثل اسمت. صورتتو از پنجره ماشین ببر بیرون، ببین چه نسیم خوشی میاد. تابستونو داره می‌شوره می‌بره.

_ وای باباجان. چه خوشِ این باد‌‌.

✍️نسیم

پ‌ن: گلاویژ اسم کردی (دختر) به معنای ستاره‌ای که در شب‌های تابستان نمایان می‌شود. [بعضی‌ها در زبان کردی به معنی باد خوشِ اواخر تابستان معنی می‌کنند.]

#دیالوگ
موش موشک

امروز یادِ شعرِ «جوجه‌ جوجه طلایی، نوكَت سرخ و حنائی...» افتادم. کودک بودم از شنیدش آب‌غوره‌ می‌گرفتم.

صدای پدرم ترکیبی‌ست از ابی و داریوش. برای من و خواهرم لالایی می‌خواند و هر دو گریه‌امان می‌گرفت. خواهرم شدید‌تر و من چون بزرگتر بودم، نیمی از بغض، فرو می‌دادم و نتیجه‌اش دستشویی رفتنِ مکرر می‌شد تا صبح.

مگر لالایی چه بود؟
«موش موشک آسته برو آسته بیا، که گربه نیشت نزنههه...» گمانم پدرم سروده بودش. هنوز از او نپرسیدم، گربه نیشش کجاست. نیش گربه را بیخیال شوم، گریستنِ بی‌دلیل خودم و آبجی کوچیکه، ندید گرفتنی نیست. شاید دلیلش صدایِ سوزناکِ بابا بود.
ولی نه فقط این. حافظه‌ام بسیار ضعیف شده و خاطرات، با رسم شکل برایم تداعی می‌شوند؛
اما، کودکی خوب یادم است. آن‌ شب‌ها که موش‌ موشک، نگرانِ نیش گربه بود؛ من با او همزادپنداری می‌کردم. دلم برایش می‌سوخت که چرا با این‌همه واهمه و ترس زندگی‌ می‌کند.

موش می‌شدم و برای خودم ناراحت. از ذهنم می‌گذشت: «نکنه بزرگ شم و از نیش گربه‌ها بترسم. همش باید آسته برم و بیام. این که نشد آخه. اگه نیشم زدن چجوری خوب شم. نکنه بمیرم. گربه‌ها تیکه پارم کنن چی‌. آبجیم نره یهو گم بشه بعد بفهمیم گربه‌ها بردنش. اگه تا پیداش کنیم بخورنش چی.»

قسمت بامزه‌ی ماجرا، علاقه‌ی زیادم به گربه‌ در کودکی‌ست. دخترها جیغ‌کشان پا به فرار؛ من در حال ناز کردنش.

سه سال داشتم. مرا نشانده بودند بر سکوی گوشه‌ی حیاط. خودشان مشغولِ حاضر شدن. می‌آیند و با کله‌ی گربه در دستانم مواجه می‌شوند، می‌بُردَمش سمت دهانم.

پدر و مادرم همیشه این را تعریف می‌کنند.
از اینکه تنها رهایم کردند، بگذریم. گربه هوس کرده بودم؟ آنقدر گرسنگی فشار آورده بود؟ سه سال داشتم همش. ترس نداشتم چرا؟ آسوده گربه در دست گرفته و قصد خوردنش داشتم. خاطرم نیست. شایدم با دهان سه متر باز شده، می‌خواستم ماچِ آبدارش کنم. خدا می‌داند.

جوجه حنائی؛ او هم همین‌طور. برای کوچک و نحیف بودنش، تنهایی‌اش در تخمش؛ غمگین می‌شدم. برای جوجه‌هایی که داشتم و گربه خوردشان، یا از مریضی مردند. گاهی جوجه شده و به حالی که، وقتی گربه آمده و می‌خواهد ببلعدم؛ فکر می‌کردم.
از طرفی گربه دوست داشتم و از سویی برای موش و جوجه اندوهگین.

دلتنگم برای لالایی بابا، خوابیدن با آبجی کوچیکه و کودکیِ برنگشتنی‌ام.

نسیم
#کودکی
More