پوچک|پروین روزی

Channel
Logo of the Telegram channel پوچک|پروین روزی
@pouchakjanPromote
111
subscribers
160
photos
4
videos
13
links
هر آنچه که یک ناهنرمند می‌سازد
«ه»مندها

گیجِ خابم. از اضطراب کُنجله می‌شوم. به این هفته می‌اندیشم:
هفته‌ای سخت.
هفته‌ای پر کلاس.
هفته‌ای.
هفته.
هفت+ه.
دیگر چه؟
ده+ه.
سد+ه.
چل(چهل)+ه.
هزار+ه.
همه روزها را می‌شمارند.
دیگر چه؟
یک+ه: یِکه. تک. تنها. بی‌کس. شاید چون همه‌ی آدم‌ها.
شمار آدم‌ها.
دیگر شماره‌ها با «ه» چه سرنوشتی خاهند داشت؟
منِ احساس‌خورده

من هول‌خورده‌ام. هولِ معمولی بودن. شبیه دیگران بودن. مثل دایستایوفسکی عجیب و غریب و در هذیان نبودن. مثل آدم‌های دیگر بیدار شدن و به معشوق تلفن کردن، نانی خوردن، پوشیدن و رفتن به سرکار، سرِ دانش‌گاه یا سرِ‌ جهنم‌دره‌‌ای دیگر.

من غم‌خورده‌ام. غمِ عادی بودن. مثل همه، روزها را به زهر طی کردن. خوردن همه چیز و لذت از هر لحظه. بی آن که سلیقه‌ای ناب یا اجباری بدنی داشته باشم. بدنم پذیرای هر خوردنی است و مجبور نیستم به تنها چای و شیرینی خوردن.

من جاخورده‌ام. جایِ این که چه بی‌ذهنم. مگر نه هنرمند باید بلعِ روزانه‌شان را در ذهن هضم کند؟‌ اما چرا ذهن من هاضم نیست؟

من حسرت‌خورده‌ام. حسرتِ نکرده‌ها، ندیده‌ها، نچشیده‌ها و نبوییده‌ها؛ که انتهای همه متصل می‌شود به واژه‌ی شجاعت.

و من رکب‌ خورده‌ام. رکبِ اصیل بودن را.
من و هیامارا

من در ایران، او در ژاپن

من جوان، او مسن

من در خواب‌گاه، او در خانه‌ای اندک در محله‌ای دور

من دارو می‌فروشم،‌ او توالت‌ می‌شوید

من با عروسک‌م حرف می‌زنم، او با گل‌دان‌هایش

من ظهرها از کاشی‌ها عکس می‌گیرم، او از درختان

من زیر و بر تختم را پر کرده‌ام از کتاب، او زمین تا سقف خانه‌اش را

من ظروف قدیمی را به نام خود می‌کنم و او کاسِت‌ها را

من نظراتم را درز می‌گیرم، او معمول‌ترین سخن‌ها را

من زنده‌‌ام در واقعیت و او تنها در یک داستان
عاقبت مرگ واژه‌ها

اگر روزی واژ‌ه‌ها بمیرند، چه طور بروز بدنی احساسات‌مان را درز بگیریم؟
قلبِ چرکی یک نویسنده

نوشته‌ها به تنور نمی‌چسبند. خمیر خوب ورز داده نمی‌شود. اعصاب را بریده‌اند و احساس از انگشتانم رفته. تنها باقی‌مانده قطار واژه‌هاست و این که چرا منِ نادانِ نابلدِ ناسزا ساز نوشتن کوک کرده‌ام؟ و متاسف می‌شوم برای کسانی که می‌خانند این سطور را. و به ستوه می‌آیم از این عبث شاعرانه نوشتن و توی سر خودم می‌زنم که موجز بنویس. می‌نویسم. زیبا بنویس. می‌نویسم. ارنست‌بازی دربیاور. می‌آورم. کلاسیک بخان. می‌خانم. بجو. ‌می‌جویم. نترس. می‌ترسم. نابلدی. نباید باشم. نویس‌جویی. نباید باشم. اشتباه کن. نمی‌کنم. این مسیر را تکرار کن. می‌کنم. چندبار؟ هزار بار و بعد به خودم می‌آیم: مگر تو چه خری هستی؟
خری که تلاش دارد کتابی بخاند که نخانده. نثری ببیند که ندیده. ایده‌ای بدارد که نداشته. قلمی بزند که نزده. چرندی ببافد که نبافته. رشدی بکند که نکرده. طوری بمیرد که نمرده. از آن خرهایی که هنوز جوجه‌اند-هر چند خرها معمولن کُرّه‌اند- جوجه دانش‌جو. جوجه داروساز. جوجه نویسنده. جوجه آدم. جوجه غیره.

پس ای خرِ جوجه‌‌ای، بنویس. تا می‌شود بنویس. میان این درس‌های پلشت. میان بی‌پولی. میان صف نانوایی. میان فقرآهن و آرد غنی‌شده. میان مادام بوواری و تاریخ ایران مدرن. بنویس که به‌تر بمیری. بنویس. میان شرح‌حال‌گیری. میان چگونه‌گیِ زهرترک نکردن بیمار. میان قانع کردن مددجو به این که آلپرازولام شکری نیست که بشود از بقالی خرید. میان ورق ورق چرک‌خشک‌کن‌های الکی. بنویس که داروساز نمیری. بنویس که شخصیت‌های واقعی را وارد دنیای داستان کنی. بنویس که زنده‌گی کنی. بنویس. بنویس. بنویس.
سرها را بگوشیم نکوبیم

من: سرم خیلی درد می‌کنه.
بابا: بکوبش به دیوار!

این پاسخ هر چند طنزآمیز، مشکل را از سر می‌داند که باید برای نافرمانی‌اش تنبیه شود. علتِ درد را جویا نمی‌شود و پای حرف‎های سر نمی‌نشیند. بل‌که چاره را سرکوب می‌داند.

در دو روز گذشته که دردسر امانِ نگاه به هیچ صفحه‌ای را نمی‌داد، گوشیدن را به کوبیدن ترجیح دادم. سر گفت که زیاده از تلفن هم‌راهم استفاده کرده‌ام و او نیاز دارد کار طبیعی خودش را بکند: دیدن ترک‌های دیوار و شیوه‌ی ریزش برگ‌ها. پس اهداف هفته‌ی آینده را کاغذی‌تر تعریف کردم و هرگاه دستم به سمت گوشی می‌رود این خاسته‌ی سر را به یاد می‌آورم و مغروقِ جریان اطراف می‌شوم و در خیالات شنا می‌کنم.

در هفته‌ی گذشته چند بار کوبیدیم؟ و چه دردهایی را؟
راهِ گشاده‌چشمی

چشم‌های گشادسیر جهان را می‌بلعند؛ سبزه‌های کوچک و ساختمان‌های بزرگ. این چشم‌ها دنیا را قاب به قاب کنار هم می‌گذارند.
برای گشاده‌چشمی با دوربین بروید به خیابان یا حتا بمانید در خانه. عکس بگیرید، حتا از چیزهای زشت: کجی تنه‌ی درخت. بار اسنپ باکس. باغ‌چه‌ی کنار پیاده‌رو. تیر برق کج شده. آدم‌های خسته. نوشته‌های مسخره‌‌ی دیوارها. تراکت‌های چسبیده به پیاده‌رو.
آن وقت چشم‌هایتان را به جای میخ کردن به صفحه‌ی گوشی به دور جهان می‌گردانید.
قبیله‌ای باطل

کسی در بیانیه‌ی خدمت‌ش در دوره‌ای نوشته بود که می‌تواند از مشتری‌هایش عکس‌های رویایی بگیرد.
من مشتری عکس‌های رویایی نمی‌شوم. می‌خاهم وسط کثافت جهان ثبت شوم. وسط فریاد راننده‌ی تاکسی. وسط اخم پیرزن از دردِ زانو. وسط بازیِ دو مرد در پیاده‌روی انقلاب. وسط آتش به مال زدن فروشنده‌های هفت‌ حوض. وسط سرهای خم‌شده بر سلطل آشغال. آشغال، آشغال، آشغال. زباله برای دنیای ما زیادی لوس و ننر است.
من می‌خاهم چهره‌ام میان دود سیگاری محو شود که کِشنده‌اش از سیگاری بودنش متنفر است. می‌خاهم میان این کثافت باشم تا یادم نرود که من هم در آن شریک‌م.
هر چیزِ رویایی شبیه به خیانت است. خیانت به خود، به جامعه. بزکِ آن چه بوی تعفن می‌دهد فقط در عکس‌ زیباست. رویا آن قدر بی‌هوده است که هم‌قبیله‌هایش این‌ها هستند:
خاب، اوهام، سایه، سراب، بطالت، حماقت، باد، هوا، دروغ‌گو.
بریده‌ای از ما

امیل چوران، فیلسوف رومانیایی، پس از سال‌ها زنده‌گی در فرانسه تصمیم می‌گیرد زبان نوشته‌هایش را به فرانسوی تغییر دهد. او بعدها در این باره می‌گوید:
«با تغییر زبان، من از بخش بزرگی از خودم و در هر حال، از بخش بزرگی از زنده‌گی‌ام بریدم.»

در ایرانِ ام‌روز تغییر زبان یک انتخابِ اجباری است. انتخابی که از ما انسان‌های بدتر یا بدبخت‌تری نمی‌سازد؛ اما به هر حال بخشی از هویت ما را می‌بُرد. بریده‌ای که هر از چندگاهی پشت ویدیوکال‌ها، لابه‌لای عکس‌ها و در به‌ترین حالت در دورهمی‌ با جماعتی چون خودمان، به آن سر می‌زنیم.
این انتخاب هم‌راه با تولد، مرگ را هم پیش‌کش می‌کند. ظرفیت ما در رویارویی با این سوگ و لذت از تولد است که انتخاب‌مان را تعیین می‌کند.
آیا این مرگ را می‌پذیریم و تولدِ ناشی از آن را جشن می‌گیریم؟
گشادْسیر

یکی از راه‌های پیش‌بینی رابطه، شناخت مناطق گشادسیر آدم‌هاست. شناخت این مناطق، مایحتاج ورود به رابطه و انتظارات را شفاف‌تر می‌کند یا پیشنهاد رفتن به گشادیت دیگری را می‌دهد. آدم‌ها می‌توانند در مناطق دهان، چشم، ذهن و ماتحت گشادسیر باشند:

دها‌ن‌های گشادسیر وظیفه‌ی ابلاغ زنده‌گی شما، حتا به خواجه حافظ شیرازی را دارند. پس اگر می‌خاهید در تاریکی بزیید؛ این نورافکن‌ها را در نطفه بکشید.  

چشمان گشادسیر تمام جزئیات را می‌بینند: چینش تنه‌ی درخت، رقص نور خورشید، ابر اژدهامانند، غمِ نشسته در چهره‌، تشویشِ پاها. آن‌ها به پیرامون‌ حساس‌اند. مراقب زبان بدن‌تان باشید و اگر گیر افتادید، صادق باشید.

ذهن‌های گشادسیر می‌شنوند، استدلال‌گراند و روی هوا تصمیم نمی‌گیرند. صدایشان بالا نمی‌رود و اشتباهات دیگران را جرم نمی‌خوانند. ذهن‌هایی امن و چالش‌پسند هستند.

ماتحتِ گشادسیر می‌خاهد لم بدهد و غم نخورد؛ غیرممکن. اما شاید کسی لم بدهد و مدام غم بخورد، در این حالت افسرده‌گی را با ماتحتِ گشاد یکی نکنید.

برای بهبود یا بَدبود هر کدام از این‌ها راه‌های زیادی وجود دارد که در یادداشت‌های آتی بهشان می‌پردازیم. 
سرکوبان

شده‌ام کودکی که از سر درمانده‌گی باید خصم خود را فرو خورَد و صد قُلپ نوشابه رویش تا ردی باقی نماند. اما دانه‌ها همیشه می‌مانند. در تن خیس می‌خورند و درختی سهم‌گین می‌شوند. درختی با میوه‌ی بدگمانی.
میوه‌ خورانده می‌شود؛ به کسانی که خصم را موجب شده‌اند در زمانی که علت درمانده‌گی رفع شده باشد: وابسته‌گی. نخستین بار میوه کم‌تلخ‌تر است. ریشه‌های درخت محکم نیستند. اما در ساخت دو، تلخی نابودکننده است و لامتغیر.
باید مراقب این دانه‌ی ناخاسته بود. خشمی غریب که کم از زهر نیست و زهر بی‌علامت نمی‌کشد.

پی‌نوشت: این نوشته زیادی دلی است. شاید مزخرف باشد. بپذیرید.
قلدربازی

دی‌شب داستان «مهتاب» از دموپاسان را خاندم.
ام‌روز به جانش افتادم.
نوشتم؛
از هر چه بدم می‌آمد.
رونوشت برداشتم؛
از توصیفات زیبایش.
خرده گرفتم؛
از یکی از قَدَرترین نویسنده‌‌گان فرانسه.
مرددم؛
از قلدربازی برای دوموپاسان.
دزد باشیم

دزدِ زمان، زمان را می‌دزدد. اهمال‌کاری، تنبلی و شبکه‌های اجتماعی از این نوع دزدها هستند. اما مگر زمان دزدیدنی است؟ مگر زمان همین‌جا نیست؟ مگر وقتی بی‌خود در تخت ولو می‌شویم، زمان غیب می‌شود و ما معلق می‌مانیم؟

زمان را می‌شود ساخت. برخی ساخت‌ها مفید تلقی می‌شوند:
بنویس، حتا در توالت.
کتاب بخوان، در مترو.
پادکست گوش بده، در راه.
بدو، تا سرکار.

کارهایی پسندیده که چیزهایی را از ما می‌دزدند:
نوشتن در توالت، دیدن نقوش کاشی را.
کتاب در مترو، چهره‌های شگفت آدم‌ها را
پادکست در راه، صدای نق‌نق کودکی در آغوش پدر را.
دو تا سرکار، درخت اسیرشده در باجه‌ی تلفنی را.

آن‌چه در دنیای عجله‌ها از ما دزدیده می‌شود، زنده‌گی است، نه زمان. باید دزدِ زنده‌گی بود.
سفرنامه‌ی سوسکی

سوسک تنها موجودی است که در آپارتمان‌نشینی، ویلانشینی و هر نشینی دیگری سراغ‌مان می‌آید. از آن موجودات سفرپسند که سفرنامه‌اش را این‌ چنین می‌آغازد:
«من آرام بودم. کار می‌کردم. فقط برای خانواده. بی‌سروصدا. شاید برای همین کسی دوستم نداشت. پیش از خاب خاستم که بیدار نشوم. نشدم. من نبودم. سوسک بودم. مدت‌ها در همان اتاق مزخرف سر کردم.»

سفرنامه با مسخ کافکا شروع می‌شود. مرد(سوسک) تصمیم می‌گیرد اتاق را ترک کند. بگردد تا بمیرد. می‌چرخد. می‌شود سوسک هزار‌چهره. نخست‌وزیرش می‌کنند. باید کارهایی را پیش ببرد. شکست می‌خورد. دورترین نقطه را انتخاب می‌کند: مصر. به سراغ توفیق حکیم می‌رود. آن جا ستایش و نوازش می‌شود. خاندانی بهم می‌زند. تخم و ترکه‌هایش را برای دل‌مشغولی مردم مصر رها می‌کند و می‌رود پی یللی تللی.
به تهران می‌رسد. شبانه به خانه‌‌ها می‌رود. صورت‌ آدم‌ها را لمس می‌کند؛ طوری که بیدار نشوند. اگر کسی تکانی بخورد، خودش را به تاریک‌ترین نقطه‌ی اتاق و سپس پناه‌گاه اصلی- سرِ چاهِ توالت و حمام- می‌رساند. او در تهران می‌ماند. این ملت با وجود شباهت زیاد به انسان‌های دیگر، خودشان را در دست‌شویی می‌شوند، یا با شلنگ یا با چیزی گردن‌دراز. همین برایش خوشایند است؛ اما نباید. چون روزی یکی از آن‌ها او را می‌بیند. جیغ می‌زند. سوسک می‌دود. نمی‌داند باید چه غلطی کند. لازم هم نیست. دم‌پایی تمام زنده‌گی او را به فاضلاب می‌فرستد، برای همیشه.
آن مرد یا زن تهرانی برای یادبودِ اولین قتل زنده‌گی‌اش، چند اصطلاح را وارد زبان روزمره می‌کند:

سوسکی به معنای یواش و پنهانی؛ مثل:
1. سوسکی پاس شدم.
2. سوسکی کش رفتم.
و همین‌طور سوسک کردن که به معنای تحقیر کسی است.
سوسک پس از مرگش وارد دنیای کاریکاتور می‌شود و جنجالی به پا می‌کند. سال ۸۵، کاریکاتوری منتشر می‌شود که سوسک حرف آدم مقابل را نمی‌فهمد و می‌گوید: نمنه. ترک‌زبانان معترض می‌شوند که مگر ما سوسکیم. مانا نیستانی توضیح می‌دهد؛ اما قانع‌کننده نیست. و روزنامه‌ی ایران به خاطر آن محاکمه و البته تبرئه می‌شود.

سفرنامه‌ی سوسک ما را می‌آژیرد*. باید مراقب سوسک‌ها بود. موجوداتی که پس از مرگ‌شان هم ما را رها نمی‌کنند. موجوداتی ناچیز با ابهت بسیار. گریزان‌یم‌ نه از خردی‌شان که از ابهت‌شان.

* هشیار کردن
کاریکاتور جنجال برانگیز!👇🏻
سوسک‌گریزی

ما سوسک‌گریز هستیم. کسی را دیده‌اید که قربان‌صدقه سوسک‌ها برود یا برایشان غذا بگذارد، از آن‌ها نگریزد و هم‌زیستی با آن‌ها را بپذیرد؟
سوسک‌گریزی بیش‌تر از هر گریزی دیگری دیده می‌شود؛ مثل مورچه گریزی. اطلاع از وجود مورچه، هراسان‌مان نمی‌کند. وقتی می‌کشیم‌شان، فرش را نمی‌شوییم. مورچه‌ها کسانی‌اند که به دنبال یک لقمه نان حلال آمده‌اند. چه زحمت‌کش! و اگر آمدن‌شان را دوست نداریم، تقصیر خودمان است؛ اما سوسک‌ها با وجود سرچاهی باز هم پیدایشان می‌شود. وارد شخصی‌ترین حریم ما می‌شوند و ترجیح می‌دهیم یا بکشیم‌شان یا منصرف از ریدن، شاشیدن و حمام کردن شویم تا شاید زمان به‌تری پیش آید.

برخی آدم‌ها هم سوسک هستند. آدم‌های عجیب و غریب، کسانی که خصوصیات‌شان با معیارهای ما-عرف- نمی‌خواند. خصوصیات سوسک‌ها در جوامع مختلف، متفاوت است. شاید یک نفر در ایران سوسک باشد و در فرانسه نه.

از آن‌ها می‌ترسیم. می‌کُشیم‌شان تا در امان باشیم، در صورتی که هیچ خطری ندارند و فقط از آن‌ها چندش‌مان می‌شود. حریمی خیالی درست کرده‌ایم و فکر می‌کنیم سوسک‌ها حق ورود ندارند. با این که حمام حریم سوسک هم هست و همین‌طور توالت. با سوسک‌ها باید زیست. باید دیدشان. باید با آن‌ها مثل مورچه‌ها رفتار کرد.

پی‌نوشت: بی‌زحمت زهر در غذای‌شان نریزید!
ام‌روزِ آینده

«از فریب وعده فردا، تسلی کی شوم؟
چون به یاد آرم خلاف وعده ام‌روز را»*

چه کسانی با خواندن این بیت به ذهن‌ می‌آیند؟
حکومت؟
والدین؟
معشوق دیرین و دشمن خونین؟
رئیس؟
کائنات؟
خود چه؟ آیا خود هم به ذهن می‌آید؟
به ندرت؛ در حالی که خودمان بیش از هر کسی خلاف کردیم و برای آرامانیدن** خودمان، نویدی فردایی داده‌ایم. آرام می‌شویم، برای لحظه‌ای و بعد می‌فهمیم که فردا، ام‌روزِ آینده است.

* بیت از میلی مشهدی

** آرامانیدن: آرام دادن، آرام کردن، آرام ساختن
غم، اولین قدم برای سلامت روان

دوستی با عکسی از قهوه نوشته بود:
«اون‌قدر که قهوه رو مودم اثر خوب می‌ذاره، تراپیستم نمی‌ذاره.»


مود، احساس در بازه زمانی مشخص است. تراپیست وظیفه بالا بردن مود شما را ندارد، حتا شاید بالعکسِ آن اتفاق بیفتد؛ چرا که شما را- بسته به ظرفیت روانی‌تان- با حقایقی رو به رو می‌کند که پیش از این، آن‌ها را انکار می‌کردید.

تقلیل روان‌درمانی به بالا بردن مود که معمولن توسط کارهای مورد علاقه‌مان رخ می‌دهد، نمونه بارز درک ناصحیح از سلامت روان است.

روان‌درمانی به شما راه‌حل برخورد مناسب در لحظات مختلف زنده‌گی را می‌دهد نه احساسی خوب در لحظه‌ای کوتاه.

@pouchakjan

#روان‌شناسی
آمریکای من؟

«اطمینان داشته باشید که خوشبختی کریستف کلمب زمانی نبود که آمریکا را کشف کرد، بلکه او زمانی خوشبخت بود که می‌کوشید آن را کشف کند.»

از کتاب ابله دایستایوفسکی


آمریکای شما چیست؟
مگر من روانی‌ام؟

پاسخ کوتاه:
بله، روانی هستید.

پاسخ بلند:
هر کس روانی دارد، حتمن روانی هم هست؛ اما طبقات مختلفی دارد که ما در برهه‌های مختلف زنده‌گی در یکی از آن‌ها قرار می‎گیریم. ممکن است برویم پایین و طی یک اتفاق بیایم بالاتر. اما به‌ترین کار شناختن طبقه‌مان و کوشش برای پایین‌ رفتن است. برای این منظور چندین راه وجود دارد:
۱. پرتاب خود
۲. راه‌پله‌ها
۳. آسانسور

راه اول آسیب‌زاست. دست و پایی می‌شکند یا مغز و نخاعی آسیب می‌بیند. و پس از فرود توسط کارکنان ساختمان به طبقات بالاتر هدایت می‌شویم.

راه دوم کند است. خطرات زیادتری دارد. احتمال سکندری و قل خوردن بیش‌تر است. زانوها را هم فرسوده می‌کند.

راه سوم سریع‌تر است و احتمال خطا کم‌تر. اما مهم است که از آسانسور مناسبی استفاده کنید.

آسانسور همان روان‌درمان‌گر است. کسی که ما را راه‌نمایی می‌کند تا به به‌ترین شکل نقل مکان کنیم. البته شاید قابلیت‌های دیگری هم داشته باشد: مانند برخی خوراکی‌هایی- داروها و تمارین- تا بتوان تضمین‌شده‌تر به طبقه پایین رفت.

ممکن است در طبقه‌مان کسانی را ببینیم که مشکلات بیش‌تری از ما دارند. احساس بدی به ما دست بدهد و به خودمان بگوییم: ضعیف. در صورتی که شرایط فعلی ما، برای ما به اندازه همان طبقه دردناک است و نه کم‌تر. در ضمن شاید آن افراد تسهیل‌گرهای دیگری دارند که ما نداریم. پس خوب می‌شود اگر با آن‌ها هم‌کلام شویم و راه رسیدن‌شان به این طبقه را جویا شویم.

هر کدام از ما با هر سطحی از روانی بودن، نیاز به کمک داریم. گاهی به‌تر است پزشک به بالین ما بیاید وگاهی خودمان می‌توانیم برویم. گاهی خوب می‌شود اگر آسانسورمان دارو هم داشته باشد یا شاید به‌تر است از اعضای خانواده و دوستان کمک بگیریم. می‌توانیم از آسانسور بخواهیم به ما کتاب معرفی کند. می‌توانیم هم‌مشکل‌هایمان را پیدا کنیم و از دردهایمان صحبت کنیم. این‌گونه می‌شود از روانی بودن لذت برد.

@pouchakjan

#روان‌شناسی
More