در این سن وسال به شناختی از خودم رسیدهام که بدانم در چه شرایطی بهتر عمل میکنم. یکی از آن شرایط دقیقه نود و تحت فشار است. در تمام این سالها پیش نیامده بود کاری را در این شرایط انجام دهم و کلی برایش تشویق و تمجید نگیرم. ممکن است برای کار یک هفته وقت بگذارم و آنقدرها خوب نشود، دلیلش هم واضح است؛ کار خوب را اولش انجام میدهم بعد در طول زمان با وسواس دائما تغییرش میدهم.
این در زندگی من به یک استراتژی تبدیل شدهاست. هرزمان میخواهم مطمئن شوم نتیجه کار خوب است، در آخرین لحظات انجامش می دهم؛ اما این استراتژی برای اولین بار، جمعه شکست خورد. در حالی که برای تمرین شعر کل هفته روی یک مفهوم کار کرده بودم و چند نسخه از آن در دست داشتم که هیچکدام راضیام نمیکرد، درست نیم ساعت قبل از شروع کلاس، زمان ارسال تمرین، تصمیم گرفتم استراتژیام را به کار بگیرم و چیزی را لحظه آخری بنویسم و بفرستم. دو ساعت بعد، از راه سختش متوجه شدم این استراتژی، در موضوعی اینچنین عمیق و وابسته به تالمات روحی، پاسخگو نیست. به هر حال درسهای جدید، همیشه خوشحالم میکنند.
نمیدانم فکر کردن به مرگ چه احساسی به شما میدهد؛ اما برای من، بسته به زاویه دیدم میتواند موتورم را روشن کند یا برعکس به کلی خاموشم کند.
در فصل آخر سریال داونتون اَبی نشان میدهد که مادربزرگ، در تخت خودش، بعد از یک زندگی پردستاورد و پرماجرا،در آرامش کامل و درحالی که فرزندان، نوهها و دوستانش در کنارش بودند، زندگی را وداع گفت.
دیروز در اخبار دیدم که مگی اسمیت، بازیگر این نقش، که ما عاشقان هریپاتر او را با نقش پروفسور مکگاناگل میشناسیم، فوت کرده است و طبق گفتههای فرزندانش، دقیقا در تخت خودش در حالی که تمام فرزندان و نوههایش کنارش بودند، این اتفاق افتاده است. فکر میکنم برای ترک این زندگی، این بهترین حالت باشد. یک عمر زیستهای، پرثمر و ماجراجو، حالا آرمیدهای، در حالی که همه عزیزانت کنارت هستند، آمادهای زندگی را به مرحلهای جدید ببری. چی بهتر از این؟ فکر کردن به این موضوع، به من انگیزه بیشتری برای زندگی کردن و تلاش برای دستیابی به اهدافم داد تا آن روز، حسرت کارهای نکرده را نداشته باشم.
شما چطور؟ با فکر کردن به مرگ بیشتر به سمت زندگی کردن میروید یا دور شدن از آن؟
علی هاشمی دانش آموز سال سوم دبستان است. علی خواهری دارد که یکسال از او کوچکتر است و در کلاس دوم درس میخواند، نام او مریم است. علی فرزند آقای محمود هاشمی است. آقای هاشمی در اداره پست شهر کازرون کار میکند. طاهره خانم مادر علی خانهدار است. مادر آقای هاشمی که مادربزرگ بچهها است با آنها زندگی میکند.
شما خانواده آقای هاشمی را به یاد میآورید؟ داستان مهاجرت آقای هاشمی همراه با خانوادهاش از کازرون به نیشابور، که ۹ ماه مشقت بار طول کشید، در کتاب تعلیمات اجتماعی سوم دبستان آمده بود. دقیق به خاطر دارم که سوم دبستان را اصلا دوست نداشتم، دلایلش معلممان و تعلیمات اجتماعی حوصله سربر آن بود. همیشه سوالم این بود که چرا به نیشابور نمیرسند، این شهر چقدر میتواند دور باشد؟ اما امروز دیدم در فضای آنلاین، سوال مهمتری هم مطرح شده بود. مگر تخصص آقای هاشمی، کارمند اداره پست چه بود که نهتنها در نیشابور بلکه در کل خراسان کسی نبود و مجبور بودند آقای هاشمی را از کازرون به آنجا منتقل کنند؟ این سوال مرا پرت کرد به سال ملالآور سوم دبستان، زمانی که همیشه از شدت کسالت شکایت میکردم که دیگر نمیخواهم اجتماعی بخوانم؛ مادرم هم با دلایلی واهی سعی داشت مرا مجاب کند که چه سفر جذابیست و چقدر دارد به همه ما خوش میگذرد.
من در زندگیام به کسی حسودی نکردم، مگر آنهایی که که بعد از ما کتاب تعلیمات اجتماعیشان عوض شد و مجبور نبودند نه ماه تمام سفر تمام نشدنی، کسالت بار و خُنُک آقای هاشمی و خانواده محترمش را تحمل کنند. خوش بحالتان، خوش بحالتان.
خوشبختانه شخصیتم با سلیقهام هماهنگی زیادی ندارد. برخلاف اینکه نارحتیها در ذهنم دوامی ندارند، داستانهای انتقام را دوست دارم. فکر میکنم از زمانی که کنت مونت کریستو را خواندم، انقدر عاشق این موضوع شدم. کتاب و فیلم و سریالی که با محوریت انتقام باشد، مرا به وجد میآورد. آنقدر که خودم از قبل، داستان انتقامی را برای آن شخصیتها طراحی میکنم.
از طرفی این دنیای شلوغ پلوغ، پر از سازمانهاییست که کارشان رسیدگی به امور مظلومان است. از کودکان و جنگزدهها بگیر تا آنهایی که مورد خشونت خانگی قرار میگیرند و بیماریهای خاص. اما متاسفانه یک گوشه مهجور مانده جامعه هستند که با خود یک زخم عمیق حمل میکنند و کسی به آنها توجه نمیکند. زخمی که بهسختی ترمیم میشود و ذره ذره روحشان را میخورد. آن زخم چیزی نیست جز خیانت. نمیدانم چرا دنیا انقدر نسبت به این مسئله بیتوجه است. این یکی از معضلات عصر ماست.
گاهی به این فکر میکنم من که آدم انتقام نیستم، اما همیشه طرح و نقشههای خوبی در ذهنم دارم؛ اگر مسئله اخلاقیات وسط نبود، احتمالا آژانسی برای انتقامگیری از پارتنر خیانتکار راه میانداختم. نهتنها از علایقم پول خوبی درمیآوردم، بلکه میتوانستم کمکی باشم به حال قربانیان خیانت. خیلی ناراحت کننده است که همیشه نمیشود علایقمان را برای کسب درآمد انتخاب کنیم.
ولی اگر شما خیانت دیدهاید و به دنبال انتقام هستید، قبل از هرچیز شش ماه به خودتان زمان بدید و تراپی را جدی بگیرید تا مثل عزیزالسلطنه در شرف رقم زدن فاجعه قرار نگیرید.
- میدونی الان که بهش فکر میکنم کدوم بخشش خیلی برام عجیبه؟ این که پاکت چیپس و پفک رو هم میشستیم. - هیچوقت هم نفهمیدیم که واقعا لازم بود یا نه. یادت میاد اوایلش که هنوز قرنطینه نبود، تا میرسیدیم سر کار باید با اسپری الکل همهجا رو تمیز میکردیم؟ - بدتر از اون وقتی بود که میرسیدیم خونه، همه لباسا رو دم در درمیاوردیم و مستقیم مینداختیم تو لباسشویی. - چه روزای وحشتناکی بود. یادمه اوایل اسفند یه همایش برگزار کردیم، ژل ضدعفونی کننده گذاشته بودیم اون بغل، هرکی میومد دست میداد باهامون، سریع دستمونو ضدعفونی میکردیم، شاید سی چهل باری این کارو کردیم. اون خودش میتونست باعث یه مرض دیگه بشه. - ولی اولای قرنطینه باحال بودا، سرکار نمیرفتیم. - آره ولی حبس بودیم دیگه. همین چرخیدن ساده توی مرکز خرید هم برامون آروز بود. - یه چیز عجیب برات تعریف کنم؛ یه پادکست گوش میدادم میگفت کمپانی گیماستاپ، زمان قرنطینه جز مشاغل ضروری محسوب شد و تعطیل نشدهبود. چرا؟ چون موس کامپیوتر میفروخته. - خیلیا دور کار بودن دیگه، موس هم ضروری بوده. ولی عجب قیامتی بود. واقعا همه چیزو تو دنیا عوض کرد. - یادمه یه استادی داشتیم سیزده، چهارده سال پیش بهمون میگفت زمان شما تاریخ نداره. فکر کنم اون چشممون زده. نهتنها همه چیز تو دنیا به قبل و بعد کووید تقسیم میشه، ببین این چند سال چه خبر بوده تو ایران و خاورمیانه. تو عالم بچگی همیشه حرفش گوشه ذهنم بود، میترسیدم دویست سیصد سال بعد، زمان ما چیزی برای بهیاد آوردن نداشته باشه؛ ولی حالا که فکر میکنم، ایکاش چیزی برای بهیاد آوردن نداشت.
با اینکه با برخی گونهها بخصوص آبزیان و خزندگان سخت زاویه دارم، تقریبا تمام موجودات این سیاره را دوست دارم. حالا بعضیها را از دور، خیلی خیلی دور. شاید پیش خودتان فکر کنید که چرا اینها را به ما میگویی؟ از شما چه پنهان، داشتم به این موضوع فکر میکردم که اگر قرار باشد در نابودی زمین، تنها یک گونه از موجودات را نجات دهم، کدام است؟
وقتی این سوال از ذهنم رد شد، با قاطعیت جواب دادم گربهها. همه آنها را نجات میدهم. چون بامزه و شیریناند، مهربان و در عین حال خشناند، نرم و بامزه و محبتپذیرند، اما هر زمان خودشان دلشان بخواهد. فقط به زمانبندی خود اهمیت میدهند و اگر چیزی را بخواهند، هر طوری هست به آن دست پیدا میکنند. شجاعاند و ازهیچ حیوان وحشی وبزرگی ترسی ندارند، مستقلاند و جوری رفتار میکنند گویی پادشاه دنیا هستند. لیاقتش را هم دارند. فکر میکنم دلیلی وجود داشته که در یکی از مرموزترین تمدنهای باستانی، یعنی مصر باستان، تا این اندازه مورد توجه بودند.
اصلا قرار نیست از جوابم برگردم؛ اما راستش را بخواهید این سوال کمی غمگینم کرد. چون من پانداها و همه انواع خرسها، سایر گربهسانان و هر جور موجود بامزهای را از ته قلبم دوست دارم. امروز وقتی برعکس این سوال را هم از خودم پرسیدم، اینکه کدام گونه را کلا حذف میکردم، باز هم در کمال تعجب خودم، نتوانستم از آنهایی که بیزارم هم اسم بیاورم و متوجه شدم نمیتوانم نابودیشان را تحمل کنم. به قول خانم شیرزاد «تو این دنیا آدم هر روز یه چیز جدید یاد میگیره.» حالا شما بگید، کدام گونه رو نجات میدادید؟
امسال در آستانه سی سالگی، سعی کردم که مسیر متفاوتی را پیش بگیرم. در یادداشت دیشب هم به بخشی از آن اشاره کردم. در ادامه این مسیر، امسال هیچ برنامهریزی از جنس تعیین اهداف بزرگ و هیجانانگیز انجام ندادهام. تنها یک هدف تعیین کردهام، آن هم از نوع حفاظت از سلامت روان است.
اولین قدم، به حداقل رساندن اضطرابهای بیدلیل و بهتبع آن دستیابی به آرامش روانی بیشتر است. بهنظر من، حرکت در این مسیر خودبهخود مسیر رسیدن به اهدافم را تسهیل میکند.
فکر میکنم ۲۹ سال زندگی پراضطراب کافیست. حالا که یادگرفتهام مجبور نیستم شرایط نامطلوب را تحمل کنم، سال ۲۹ را سال شکستن چرخههای معیوب مینامم.
یکی از چیزهایی که هیچوقت درک نمیکنم، جشن تولد است. آدمها از قبل برای تولدشان تدارکات میبینند، به دنبال لباس میروند، مهمان دعوت میکنند. خیلی هم خوب است. کیف میکنم وقتی تولد دعوت میشوم؛ برای من دور از ذهن است، چون که روزهای پیش از تولدم تبدیل به یک مخزن اضطراب میشوم. فرقی ندارد آن سال چگونه گذشته است، هرچه نزدیکتر میشویم به روز مورد نظر، بدتر میشود. از همه بدتر روز تولد است. از امروز دقیقا دو هفته مانده به تولدم و فقط میخواهم تمام شود. هرچقدر از مهرماه متنفر بودم، تنها خوبیای که داشت این بود که دو روز بعد از تولدم دوستانم را میدیدم و خوش میگذشت. حالا که این را هم ندارم. ---------------------------------------------------- این متنی بود که دو هفته پیش نوشتهبودم. امروز، خداراشکر سه روز از تولدم گذشتهاست و تا حد خوبی احساساتم متعادل شدهاند. امسال سعی کردم اشتباه سالهای گذشته را تکرار نکنم و بجای اینکه خودم را در خانه حبس کنم، بیشتر برنامه بیرون و دورهمی بگذارم بلکه احوالات روحیام را تغییر دهد. خداراشکر به محض اینکه تصمیم گرفتم از این چرخه باطل خارج شوم، مسیر خود به خود برای این برنامهها باز شد و کل هفته گذشته مشغول بودم. روز تولدم در دوره شعر و بعد از آن، با همراهی دوست صمیمی و خانوادهام گذشت که از درد آن کم کرد و اینگونه شد که من امسال علیرغم بالا پایینهای روحی، هفته بهتری را نسبت به تمام سالهای قبل از آن داشتم. این تجربهای شد که بعد از این هرچیزی حالم را بد میکرد، تلاش کنم چرخهاش را بشکنم. فهمیدم که مجبور نیستم که در آن حال بد غرق شوم.
درمبحث زیبای روانشناسی رنگ، از کلیشهها که عبور میکنیم، میرسیم به بخشهای دوستداشتنی آن، مثلا رنگ مورد علاقه نسلها، که خیلی از برندهای دنیا در تبلیغاتشان آن را جدی میگیرند. مثلا رنگی که بین نسل موسوم به بیبی بومرها یا نسل انفجار جمعیت محبوب است، رنگهایی مثل قهوهای و بژ است. مقابل آنها نسل زد است که بیشتر رنگهای نئونی و جیغ را میپسندند.
نسل ما یعنی نسل هزاره، تا همین چند روز پیش به علاقه بیشاز حدشان به رنگ کالباسی معروف بودند. تا این که نسل زدیها موضوعی را مطرح کردند که خودمان هم به آن توجه نکرده بودیم؛ رنگ سبز.
یکی از بحثهای ترند این روزها، بحث رنگ «سبز هزاره» یا «Millennial Green» است. چند روز پیش، نسل زد این بحث را پیش کشیدند که هر نسل هزارهای، هر خانهای که میگیرد، آشپزخانه را به رنگ سبز درمی آورد. حالا نسل هزاره، در حال انتشار ویدیوهایی از خانههای خود هستند که در آن حداقل یک دیوار یا کاناپه به رنگ سبز است. بنظر من که خیلی هم زیباست؛ والا دروغ چرا، تا قبر آ آ ... پسزمینه همین متنی که تایپ میکنم هم سبز است.
هیچوقت اعتقادی به ویژگیهای مشترک متولدین ماهها و سالهای مشابه، نداشتهام؛ اما در این مورد خاص، فکر میکنم داستان فراتر از این صحبتهاست. در این میان باید فاکتور اثرگذاری از نوع اثر رسانههای جمعی وجود داشتهباشد که سلیقههای این نسلها را از همان بچگی به این صورت ساختهاست. وگرنه توجیهی ندارد که انسانهایی که طی 15 سال قراردادی، در نقاط مختلف دنیا، با فرهنگهای متفاوت به دنیا آمدهاند، سلیقه مشابه داشته باشند.
«هیجانی خودآگاه است که با احساسی دردناک ناشی از انجام دادن یا تصور انجام دادن کاری غلط همراه میباشد.» این تعریفیست که فرهنگستان زبان و ادب، درباره احساس گناه ارائه کردهاست. امروز که سری به آرشیوهای قدیمی نوشتههایم میزدم، چشمم به فایل گاه شمار روزانه افتاد و بلافاصله احساس گناه را تجربه کردم. غلطی که من کردهام این است که از این تمرین فوقالعاده فاصله گرفتهام.
گاهشمار روزانه بهترین لطفیست که در حق خودمان میتوانیم انجام دهیم. نهتنها اثری از روزهایمان بهجا میگذارد بلکه باعث میشود بیشتر روی سبک زندگی، کارهایی که در طول روز انجام میدهیم و افکاری که با آنها سروکله میزنیم، متمرکز شویم. حداقل برای من اینچنین است. نوعی از رصد خود است و حقیقت این است که هیچ چیز بیشتر از تماشای خود، در خودشناسی به ما کمک نمیکند و هیچ تمرینی به سادگی گاهشمار روزانه برای آن نیست. من از امروز دوباره گاهشمار روزانه را آغاز کردم، به شما هم توصیه میکنم اگر از آن فاصله گرفتهاید، دوباره شروع کنید که روزهایمان وزن بیشتری پیدا کنند. اگربا گاهشمار روزانه آشنایی ندارید، خواندن این مطلب را توصیه میکنم.
بنظر من، مهربانی مهمترین رسالت ماست. مطمئنم خیلیها با من مخالفاند. همیشه عدهای سینهسوخته هستند که دستشان را تا آرنج کردهاند در عسل و آن را گاز گرفتهاند؛ اما من هنوز هم معتقدم که مهربانی، هیچگاه نتیجه بدی ندارد. شاید نتیجه مثبتش فوری نباشد، اما حتمیست. مهربانی حداقل چیزی که برای ما به ارمغان میآورد، آرامش است. بنظرم کاملا ارزشش را دارد.
دقیقا آن لحظه را بهخاطر میآورم. ساعت 9:30 صبح دوشنبه، روز امتحان نهایی فیزیک. با همه دوستان و همکلاسیها دور هم نشسته بودیم؛ غر میزدیم. از مدت زمان کم و مطالب زیاد شکایت میکردیم که ناگهان دختری با تیپی به کلی متفاوت وارد شد و با فریاد دوستش را با یک لقب زشت، صدا کرد. این حرکت او توجه همه ما را جلب کرد؛ اما زمانی حیرت ما بیشتر شد که دوستش بلافاصله برگشت و جواب داد.
شاید خیلی ساده بنظر برسد، اما این همان لحظهای بود که متوجه شدم، محیط تا چه اندازه بر شخصیت و روان آدمی مؤثر است. در آن زمان، مدرسه ما حوزه امتحانی ناحیه شدهبود. دبیرستان ما، طبق گفته مدیر، یک مدرسه خاص بود. در عمل تفاوتی با هیچ مدارس دیگر نداشت، تنها تفاوتش سختگیریهای زیاد و فیلترهای متعدد برای ثبتنام بود که بر کیفیت فرهنگی مدرسه، اثر مثبتی گذاشته بود، که امروز بابت آن بسیار خوشحالم.
من در سن ۱۶ سالگی شاهد آن لحظه بودم تا پنجرهای در ذهنم باز شود که بر ۱۲ سال بعد از آن تاثیر مستقیم بگذارد. از آدمهایی که با آنها ارتباط میگیرم و جمعهایی که وارد آن میشوم تا محیطهایی که برای سرگرمی انتخاب میکنم. بنظر خودم که خوششانس بودهام، چون هنوز هم وقتی که از دایره ارتباطاتم دور میشوم، بار دیگر متوجه اهمیت آن میشوم.
به یاد میآورم گربهای داشتم به اسم سیاهک. به یاد میآورم گاهی تا 11 شب در کوچه بازی میکردیم. به یاد میآورم زمانی پلیس مدرسه بودم. به یاد میآورم گوشه دفترهایم همیشه تا میشد. به یاد می آورم همیشه در درس تاریخ خوب بودهام. به یاد میآورم در باغچه خانهمان سبزی و درخت کُنار داشتیم. به یاد میآورم در دبستانمان در همه کلاسها رو به حیاط باز میشد. به یاد میآورم با هر باران مدرسه تعطیل میشد. به یاد میآورم بیشتر باران میبارید. به یاد میآورم آرامتر بودم. به یاد میآورم دورهمیها بیشتر بود.
بعضی روزها هیچ چیز آنطور که باید پیش نمیرود. چه میشود کرد، بههرحال یک روزهایی هم اینطوریست. از صبح که با اعصابخوردی شروع شد، راه برای اعصابخوردیهای بعدی هم باز شد. احتمالا تقصیر خودم است که به علت ناراحتی، به مسائل بیاهمیت دامن زدهام. تصمیم گرفتم برگردم به کار و سر خودم را گرم کنم بلکه کمتر به پروپاچه بقیه بپیچم. تمرکزم برای انجام کارها بیش از حد پایین بود. در حالی که حوصله هیچ کاری را نداشتم، حدس زدم گوش دادن موسیقی میتواند مفید باشد. موسیقی را پخش کردم و چشمانم را بستم بلکه احوالات روحیام تغییر کند. پس از چند موسیقی بیکلام، ناگهان ابی شروع به خواندن کرد: - وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ دیگهست با ذکر «ولم کن بابا» چشمانم را باز کردم تا آهنگ را عوض کنم. در حال حاضر حوصله عشق و خوشی را ندارم، آهنگ از نفرت چه داریم؟ در ذهنم جستجو کردم و کلید را یافتم. ترک مورد نظر را پلی کردم و دوباره چشمانم را بستم. وقتی خواننده به زبان آمد، لبخندی بر لبم نشست. دقیقا همان چیزیست که دنبالش میگشتم. حالا میتوانستم از لحظاتم لذت ببرم و تمرکز کنم. از جایم برخواستم و به سراغ کارها رفتم، در حالی که ستار میخواند: - آروز دارم که مرگت را ببینم بر مزارت دستههای گل بچینم آرزو دارم ببینم پرگناهی مردهای در دوزخی و رو سیاهی...
«در رابطهات با آدما، این سه نکته رو رعایت کن. اول اینکه زمان آدما رو عوض نمیکنه، چهره واقعیشون رو بهت نشون میده.» همینجا ویدیو را متوقف میکنم و با خودم میگویم: «یعنی چی؟ چرا زمان آدمها را عوض نمیکنه؟ خیلی هم خوب عوض میکنه.»
اصلا آدمها باید در طول زمان تغییر کنند؛ صد البته که بهتر شوند. میفهمم که همه اینگونه نیستند؛ اینجاست که اهمیت رسیدگی به وضعیت سلامت روان و توسعه فردی خود را نشان می دهد.
مطمئنم یک عده هم هستند که با شنیدن این جمله سری از حسرت تکان دادهاند و (واقعا) گویان منتظر دو جمله بعدش شدهاند. راستش انقدر ذهنم درگیر همین نکته اولش شد که رغبت نکردم دو جمله بعدی را گوش دهم. اهمیتی هم ندارد. دو نکته دیگر خودم اضافه میکنم.بیاید از اول شروع کنیم. خوب است سه نکته را در زندگی درنظر بگیریم: 1. با گذر زمان خود ما هم عوض میشویم، پس بهتر است این واقعیت را بپذیریم. 2. به توسعه فردی خودتان اهمیت بدهید. 3. روزی 8 لیوان آب بنوشید.
ساده، جمعوجور و کاربردی. حالا هی بروید در اینستاگرام پست ببینید بجای اینکه یادداشتهای مرا بخوانید. راستی یادتان نرود صاف بنشینید.
کنار استخر ایستادهام. انگشتانم را به آب نزدیک میکنم و چند قدم عقب میروم. وحشت سرتاسر وجودم را گرفته و به هیچ جز غرق شدن فکر نمیکنم که ناگهان فریادهای «شیما بیا دیگه» مرا به خودم میآورد. همیشه نمیشود از این مسائلی که برای بقیه انقدر عادی است، فرار کرد. بالاخره روزی می رسد که ترس یقهات را میگیرد و تو را بهدنبال خودش به وحشتناکترین کابوسهایت میکشاند. این کابوس برای من مواجه شدن با آب بود.
نمیدانم چند نفرتان مثل من از غوطهور شدن در آب متنفراید. بنده اعتقاداتی دارم که به عقیده خیلیها عجیب است. مثلا سخت معتقدم که اگر قرار بود ما وارد آب شویم، خب بدنمان برای آن سازگار میشد؛ وقتی بدنمان سازگاری کافی برای حضور در آب را ندارد، چرا باید این کار را انجام دهیم. غیر از این همیشه وحشتی از پر شدن گوشها و بینیام از آب هم دارم که بر ترس غرق شدنم میافزاید و از من یک پکیج کامل ضد شنا میسازد. وارد هیچ آبی که بالاتر از پاهایم باشد نمیشوم؛ حتی از آبزیان تغذیه نمیکنم.
حالا که فکر میکنم، حدس میزنم مشکلات من با این موضوع باید ریشهدارتر از این حرفها باشد و احتمالا در یکی از زندگیهای قبلیام در اقیانوسی، دریایی، چیزی غرق و غذای آبزیان شدهام که این چنین با این بخش از کره زمین مشکل دارم.
آخر هفته پیش که با دوستانم دورهم جمع شدهبودیم، همه تصمیم گرفتند تنی به آب بزنند. اعلام کردم که پا در آب نمیگذارم و حتی لباس اضافه هم نیاوردهام. بعد از دقایق طولانی رودهدرازی، متاسفانه یا خوشبختانه هیچکدام از دلایلم توسط دوستانم پذیرفته نشد و دائما به آب، جایی که به آن تعلق ندارم، فراخوانده میشدم.
کنار استخر، در حالی که سرتا پا استرس بودم، نمیدانستم به غریزهام اعتماد کنم و بیخیال آب شوم یا به وظیفهام به عنوان یک نویسنده عمل کنم و تجربه جدیدی بسازم. چشمم به دوستانم افتاد که همه پایین جایی که من ایستاده بودم جمع شده بودند و با حرفهایشان به من این اعتماد را میدادند که همگی کنار من هستند و اجازه نمیدهند هیچ اتفاقی برای من بیوفتد.
به آنها نگاه کردم و به شانسی که در زندگی آوردهام فکر کردم؛ شانس آوردهام که آدمهایی این چنین حمایتگر در زندگیام دارم که بعد از بیست سی بار اعلام جمله «من پامو تو آب نمیذارم» و «زیادی میترسم»، هنوز به من امید داشتند. بعد از اینکه یکی از دوستانم راهحلی برای ورود به استخر به من داد که ترسم را کمتر کند، تصمیم گرفتم به عنوان یک نویسنده این کار را با تمام ترسش به بقچه تجربیاتم اضافه کنم. چندبار دیگر شانس میآوردم که با چنین آدمهایی در این شرایط قرار بگیرم.
پا روی پلهها گذاشتم و آرام آرام وارد آب شدم و دوستانم از هر طرف مرا محاصره کردند که مطمئن شوم حالم خوب است و برای هر یک پله که پایین میرفتم کلی تشویق میگرفتم؛ درست مثل اینکه یک بچه اولین قدم هایش را برمیدارد. هر قدمی که در استخر برمیداشتم کسی مرا همراهی میکرد. در آن لحظه آنقدر پر از ترس بودم که دقیقا متوجه حمایتی که از جانب دوستانم میگرفتم، نبودم. بعد که از استخر بیرون آمدم و افکارم سروسامان گرفت، تازه متوجه آن شدم.
ژان پل سارتر میگوید: «جهنم دیگراناند» اما شاهین کلانتری دیروز در وبینار نویسنده ساز گفت: «بهشت ما هم دیگراناند» و من با پوست و گوشت و استخوانم آن را حس کردم. وقتی صحبت از بهشت میشود، من میتوانم از اطرافیانم صحبت کنم.
در آن زمان دو سه ساعتی در آب ماندم، بیشترش کنار پلهها گذشت که هر لحظه درگیر حمله استرسی شدم، بتوانم فورا خودم را از آب بیرون بکشم. دو سه باری هم پیش آمد؛ اما نکته جالبش این بود که باوجود سنگینی که آب به آدم میدهد، باز هم موقع خروج فشاری را از پایین حس میکنی، انگار به بیرون هل داده میشوی. گویی خود آب هم ما را نمیخواهد.
راستش دوستانم که همگی از حضور در آب لذت برده بودند، معتقد بودند که من خیلی کار خوبی کردم و کلی بهم افتخار کردند و گفتند اگر این کار را نمیکردم هرگز نمیفهمیدم چه لذتی را از دست میدهم. راستش هم لذت بزرگی را از دست میدادم، اما نه لذت حضور در آب. نمیدانستم چگونه به آنها بگویم من به اندازه آنها از آبتنی لذت نبردهام از کنار آنها بودن، لذت میبردم.
حالا که این آخر هفته گذشت، به فکر افتادهام کلاس شنا ثبتنام کنم و از مربی بخواهم فقط به من یاد دهد چگونه غرق نشوم تا حداقل بتوانم وقتی فرصتی اینچنینی پیش میآید، بیشتر از همراهی دوستانم در آن فضا لذت ببرم.
در یکی از آن فایلهای هذیاناتم که در پوشه (در آن غروب غمانگیز) نگه میدارم، نوشتهام: «شمع و گل و پروانه، بمون برام یگانه» در حالی که از ذهنم عبور میکند که در تمام طول زندگیام حتی یک یگانه را از نزدیک ندیدهام، چشمم به جمله بعدی میخورد که نوشتهام، من هیچ یگانهای را در زندگیام نمیشناسم. انسانهایی را میشناسم که برای من یگانهاند، اما به معنای واقعی کلمه. با 12 سال درسخواندن در مدارس دخترانه، 4 سال دانشگاه و کلاسها و دورههای مختلف که همه پر از بانوان زیبا بودند، حتی یک یگانه هم ندیدهام؟ چگونه ممکن است؟ به این فکر میکنم شاید یگانهها مانند استرالیا وجود خارجی ندارند. یگانه حتی قافیه خوبی برای پروانه نبوده؛ افسانه و فرزانه و ترانه به مراتب قافیههای بهتری هستند و من هر سه را میشناسم. پس یگانه از کجا آمده؟ انسان مرموزی که آنقدر در گوشه ذهنم در سایه و سوز سرما نشسته تا روزی برسد که برای یک قافیه نهچندان نزدیک، خودش را به من نشان دهد. بهراستی یگانه کیست؟
دنیا به سمت و سوی عجیبی رفته است. یکی در توییتر نوشته بود که کیف یک خانمی در خیابان بنظرش قشنگ بوده و چند لحظه تماشایش کرده، گوشی را باز کرده و تبلیغ همان کیف را دیده. دیگری میگفت درحالی که بهدنبال یک شوینده خاص کابینتها را زیر و رو میکرده، با خود فکر کرده که چه شوینده خوبی بوده، تبلیغ آن را همان روز در نتفلیکس دیدهاست.
برای خودم هم بارها از این اتفاقات افتادهاست. چند وقت پیش در اینستاگرام ویدیویی را میدیدم، فقط برای سه، چهار ثانیه دستم را نگه داشتم که در میان انبوه وسایل آشپزخانه، مارک قهوهساز را شناسایی کنم، چون شکلش کاملا برایم نو بود، ده دقیقه بعد، اولین تبلیغ یوتیوب، همان قهوه ساز بود؛ نه همان مارک که دقیقا همان مدل. بسیار پیش میآید که با دوستانم راجعبه وسیله ای صحبت میکنیم و دقیقا همان روز تبلیغش را در یوتیوب میبینم. دنیای آنلاین است دیگر.
اما اخیرا در جدیدی از این موضوع برایم باز شد. چند روز پیش، درحالی که در تلاش برای هیچ کاری نکردن بودم، چشمم خورد به دفترهایی که پرکردهام و ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. بهیاد فایلهای خزعبلاتی که در پوشه (در آن غروب غمانگیز) ذخیره کردهام، به یاد یگانه و صد جملههایی که بعضا کارشان به جاهای باریک کشیدهاست، افتادم. به این فکر کردم اگه همین الان بمیرم، همه اینها چه میشود؟ بعد از مرگم اگر اطرافیانم این دفترها را باز کنند، این فایلها را بخوانند، میتوانم حداقل خوشحال باشم که دیگر نیستم. ولی نه، نمیشود کسی اینها را بخواند، آنها زیادی شخصی هستند. نمیتوانم اجازه دهم بعد از مرگم تصویر کاملا جدید و متفاوتی از من شکل بگیرد. به این فکر میکنم که باید به دوستان نزدیکم آدرس دهم که اولین کارشان جمع کردن و سوزاندن اینها باشد.
به این موضوعات فکر کردم و شب بعد، شاهین کلانتری در کانال مدرسه نویسندگی یادداشتی منتشر کرد که در آن درباره «وقتی مردم و نوشتههایم دست دیگران افتاد، چه خواهند اندیشید» بود. با خودم گفتم این دیگر مربوط به زندگی آنلاین و این که زاکربرگ با هدفونی بر گوش 24 ساعته نشستهاست و سخنان ما را گوش میکند، نیست. این سطح جدیدی از استفاده قانون جذب است. به نویسنده راز بگویید، من آماده مصاحبه هستم.
چند روز پیش، از چند نفر از نزدیکان و دوستانم خواستم تا مرا توصیف کنند. جالب بود که تمام اطرافیانم مرا جوری میبینند که من، خودم را آنگونه نمیبینم. درهای جدیدی را به رویم باز کردند. مثلا من اصلا نمیدانستم دیگران چنین موضوعی را به این خوبی در رابطه با من میدادند، ولی خیلیها به آن اشاره کردند که هیچکدامشان عضو این کانال نیستند. آن هم موضوعیست که در یادداشت عقل کل به آن اشاره کردم.
درمیان تمام صحبتها، پدرم به نکته جالبی اشاره کرد. گفت: «بدترین اخلاق تو اینه که وابسته به اتاقتی، در حالی آدم در ارتباط با دیگرانه که به شناخت از خودش میرسه.» دیدم درست میگوید. من تمام زندگیام در اتاقم میگذرد. کارهای زیادی انجاممیدهم. کار میکنم، مینویسم، دوره میبینم، تمرین انجام میدهم، مطالعه میکنم، جلسات کاری، تراپی، همه آنلاین و در اتاقم انجام میشوند. برمیگردم به سال 98، زمانی که بیشتر این کارها را بیرون از خانه انجام میدادم. کیفیت زندگیام چقدر متفاوت بود؟ از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، این سبک را خیلی بیشتر میپسندم. بنظر من تنها خوبی سبک زندگی قدیمیام، دیدار مداوم دوستانم بود.
بعد از پاندمی شکل زندگیها بهکل تغییر کرد و به طبع اون، سبک زندگی من هم عوض شد. اما چقدر؟ اصلا چه شد که من در ابتدا، همین سفر یک روزهای را که الان با دوستانم آمدهام، کنسل کرده بودم؟
راستش بعد از این حرف پدرم به فکر تغییراتی در سبک زندگیام افتادهام. باید بیشتر بیرون بروم و بیشتر با آدمها تعامل کنم. نیاز است فعالیتهای خارج از خانه مانند پیادهروی و ورزش و دورههای هنری و از این دست برنامهها را وارد زندگیام کنم. حالا گاماس گاماس.
خوبی این جور سوالات این است. ابعاد مختلفی را از آدم نشان میدهند. تصمیم دارم هر چندوقت یکبار این کار را انجام دهم تا ببینم در هر برهه از زندگیام چه جنبههایی از شخصیتم بیشتر خودش را نشان میدهد. مانند چراغ راه میماند.
توییتر را باز کردم و دیدم کسی توییتی را درباره سریال فرندز ریتوییت کرده با این مضمون که «چرا الان دارن میخندن و چیش خنده داره و من عمرا تا ابد فرندز نمیبینم.» بر چه اساس اینگونه قضاوت میکرد؟ یک ویدیو 15 ثانیهای. نه قبل و بعد ماجرا را میدانست نه حتی میدانست چه خبر است. من که عاشق فرندز هستم، چنین نظراتی را تحمل نمیکنم. داشتم جواب دندانشکنی را مینوشتم که مطمئن شوم این آدم متعصب متحجر جوابی درخور گرفته باشد، که خداراشکر بهموقع به خودم نگاهی انداختم.
به خودم آمدم و گفتم: «رفتار تو هم بهتر از رفتار اون نیست؛ تو هم دقیقا متعصبانه برخورد میکنی.» حالا از منظر دیگر. اصل ماجرا کاملا یکسان است. بیایید نگاهی به خودمان بیاندازیم. در زندگی هم بهتر از این عمل نمیکنیم. کل قضاوتهای ما بر اساس همین 15 ثانیههاست. ما نمیتوانیم همه ابعاد ماجرا را در نظر بگیریم، تمام احساساتی را که از ناخودآگاه افراد میگذرد، که بر اساس یک عمر زندگی است، در نظر بگیریم. ما حتی بر زندگی و روان خودمان هم آنقدرها سیطره نداریم. پس بهتر است بپذیریم که کل قضاوتهای ما بر اساس همین 15 ثانیههاست و ما از قبل و بعد و پسزمینه شخصیتی آدمها خبر نداریم.
نظر این خانم صرفا چون نمود بیرونی پیدا کرد، باعث ناراحتی شدهبود وگرنه هر روز در ذهن ما دهها بار چنین نظراتی شکل میگیرند.
پس تعصبم را تا حدی مهار کردم، پاسخم را پاک کردم و رفتم کامنتها را خواندم و از پاسخهایی که طرفداران فرندز به او دادهبودند، لذت بردم.