فاطمه وحید دستجردی

Channel
Logo of the Telegram channel فاطمه وحید دستجردی
@fvahid46Promote
217
subscribers
64
photos
1
video
4
links
زن روزنامه‌خوان
کارل پوپر "وقتى زنى روزنامه می خواند، آن هم صفحه سياست؛ آن جامعه خوشبخت است."
خیلی اتفاقی به این جمله کارل پوپر برخورد کردم. مفهوم آن ذهنم را درگیر کرد همیشه دنیای سیاست را دنیایی پر از دروغ و دغل و حق و ناحق کردن و زرنگی با چاشنی بد جنسی می‌پنداشتم. چرا سیاست را این‌گونه قضاوت می‌کنم؟ من نیز اغلب عادت به خواندن اخبار و سرتیترها داشته‌ام، چه وقتی روزنامه‌های کاغذی حامل‌شان بودند و چه الان که فضای مجازی آن را در دسترس‌مان می‌گذارد.
فضای سیاسی را همچون جریان سیلاب می‌پندارم که دو روی سکه‌ی نیرومند دارد، اگر مهار شود باعث خیر و برکت در تلاش و معاش مردم می‌شود و اگر قدرتش از دست خارج شده و مدیریت نشود با خودش فقر و نکبت می‌آورد و البته سیاستمدارانی را هم دیده‌ام که سیلاب سوارانند.
در مورد "فواید خواندن علم سیاست" در اینترنت جستجو کردم .
به این تعریف رسیدم: مطالعه علم سیاست کمک می‌کند تا شهروندان آگاه، فعال و مسئولیت پذیر باشند و در شکل‌دهی آینده‌ی جامعه خود و رسیدن به جامعه دموکراتیک، نقش موثری ایفا کنند.
می‌دانم به احتمال زیاد دانسته‌های سیاسی من، تاثیر زیادی روی مردم جامعه‌ام نمی‌گذارد. ولی در ارتباط با اعضای خانواده‌ام بی تاثیر نیست.
به جای جامعه دموکراتیک به دنبال مفهوم خانواده دموکراتیک می‌گردم.
خانواده ای که همه‌ی اعضای خانواده صرف‌نظر از سن و جنس، در تصمیم‌گیری‌های خانوادگی مشارکت فعال دارند. در این نوع خانواده‌ها احترام متقابل، برابری و گفتگوی آزاد حاکم است.
کمی جمله پوپر را تغییر می‌دهم و می‌گویم: وقتی مادری روزنامه می‌خواند، آن هم صفحه سياست؛ آن خانواده خوشبخت است.
از خودم می‌پرسم چقدر خوشبختی؟ و متوجه می‌شوم خوشبختی فقط به درک سیاسی مربوط نمی‌شود و باز در غربیل ذهنم واژه‌های (سیاست، زن، جامعه، خانواده ،خوشبختی، پوپر) را تکان تکان می‌دهم و پایین و بالا می‌اندازم تا ببینم ته کار، چه دستگیرم می‌شود.
8مهر1403
فاطمه وحید دستجردی @fvahid46
ایده‌ها برای نوشتن
صبح اول وقت طبق تعهدی که به خودم داده‌ام می‌خواهم چند سطری بنویسم. برای یافتن ایده، یک لحظه چشم و گوشهایم را تیزتر می‌کنم به چیزهای که در این دو سه ساعت بعد از بیداری از خواب شبانه دیده، حس کرده و شنیده‌ام.
از خنکی نسیم بامداد، برداشتن خوراکی و هله هوله، آب دادن گل‌های گلدان کوزه‌ی گل کاغذی صورتی، کوچه‌ و محله‌ی قدیمی‌مان، مغازه‌های بسته و خلوتی خیابان و اتوبان، از صدای آهنگ در فضای ماشین که نمی‌دانم چرا این‌قدر برایم دلنشین است و هر بار روی دکمه‌ی تکرار می‌زنم تا مجدد آن را گوش کنم "نفس نفس پا به پای تو میام قدم قدم".
از رانندگان عجول، بی گذشت، گیج و کند که دیگر نمی‌توانم با زن و مرد بودنشان از هم تفکیک‌شان کنم، از تجمع نیروهای حراست دم در ورودی دانشگاه و جیپ درب و داغان گل‌مالی شده به مناسبت هفته‌ی دفاع مقدس و یادآوری خاطرات جنگ و سوال: چقدر هزینه؟ برای چه چیز؟
و
گلهای شمعدانی باغچه‌ی گرد سر فلکه و تقاطعی که باید در آن دور بزنم و خلوتی خیابان فرعی پر درخت، کنار ساختمان کتابخانه، که اسمش را کوچه باغ گذاشته‌ام
و
گاهی که دلم می‌خواهد نغمه‌ای از حنجره‌ام رها کنم تا در کوچه باغ راه بیفتد، سرعت بگیرد و دور درختان نارون بتابد و به نوک شاخه‌ها‌ی بلندش در آسمان برسد، تا پرنده‌ها نیز با من هم‌آوا شوند که، امیدوار آمدن روزهای خوشیم ... کو تا بیاید...
و
وای از صبر خداوند، که دیگر کلافه‌ام کرده‌است.

3مهر1403
فاطمه وحید‌دستجردی @fvahid46
آدم بندآل
محمود پرسید: شنبه تعطیله؟
احمد صداش رو برد بالا و طلبکارانه گفت: حالت خوبه؟ برای چی شنبه تعطیل باشه؟
محمود: حالا روی تقویم یه نگاه بنداز.
احمد: دلیلی نداره تعطیل باشه. خواب دیدی خیره.
محمود خودش رو ملامت کرد که چرا ازش سوال می‌پرسی؟ تو که اخلاقش رو میدونی.

دو ساعت بعد
سر‌و کَله احمد پیدا شد.
مظلومانه و زیر لبی گفت: انگار شنبه تعطیله.
محمود تحویلش نگرفت.
به خودش گفت نه از وقتی پرخاش می‌کنه خوشم میاد و نه از موقعی که موش میشه.

همیشه سر هر چیز پیش پا افتاده‌ای واکنش تند نشون میده، وقتی میبینه حق با خودش نیست، اون وقت مظلوم میشه و جالبه که درس عبرت براش نمیشه.
محمود: آخه این چیزها رو کی می‌خای یاد بگیری؟ الکی تند نشی.

احمد: چرا حرف بی‌خود میزنی؟

محمود رفت توی فکر، که چرا با بعضیا حرف بزنی اشتباه کردی و حرف نزنی اشتباه کردی؟

شنیدی میگن " دیزی اَبول کَلوآ داره ما با اَبول دعوا نداریم، اَبول با ما دعوا داره.

۳مهر۱۴۰۳
فاطمه وحید‌دستجردی
@fvahid46
هر روز سر صف وضعیت بهداشت و تمیزی بچه‌ها بررسی می‌شد . تمیزی دستها و بلند نبودن ناخن‌ها و مرتب بودن موهای سر خیلی مهم بود.
معمولا زنگ اول و دوم به ما تغذیه می دادند سیب و پرتقال لبنانی و موز خارجی که معمولا آرم داشت.
و نان و پنیر، کره و مربا ، پسته و خرما، شیفت صبح حتما شیر می‌دادند. به همه این‌ها تغذیه رایگان می گفتند.آن موقع سال 1353 بود .

- مدرسه‌ها دو نوبتی و چرخشی بودند، یعنی اینکه- بچه‌ها‌ی مدرسه دو گروه می شدند یک نوبت صبح‌ ‌‌ها و یک نوبت ظهر ‌ها به مدرسه می‌رفتند و هفته‌ی بعد ، بر عکس می شد.
زنگ خانه که می خورد بچه ‌ها صف می بستند. نام صف ‌ها اسم کوچه ‌ها بود که، هر کدام مبصر داشت تا بچه ‌ها را به محل شان برساند . خانه‌ی مبصر‌ها در همان مسیر بود. آن‌ها از بچه های کلاس پنجمی بودند. اسم چند صف این بود صف کشاورزی ، کوچه آقا، کوچه قلعه، کوچه صحرا، کوچه ده و کوچه حاجی آباد.
- موقع برگشتن از مدرسه معمولا همه با هم شعر می‌خواندیم و وقتی بچه های نوبت ظهر را می دیدیم که به طرف مدرسه می رفتند برای‌شان می‌خواندیم خوش به حال صبحی‌یا‌، قورباغه ناهار ظهری‌یا. حق شان بود. آنها هم، وقتی ما ظهری بودیم برای ما همین‌ها را می‌خواندند.
تازه اگه ترانه جدید هم آمده بود با هم می خواندیم پارسال با هم دسته جمعی رفته بودیم زیارت.....
انگار از عروسی برمی گشتیم، خوش بودیم و همه با هم رفیق.
خوب که گرم خواندن می شدیم باید از صف جدا می شدیم چون به خانه ‌مان رسیده بودیم .
2مهر1403 فاطمه وحید‌دستجردی
@fvahid46
اولین روز مدرسه
فرم مدرسه که همسایه‌مان به سفارش مادرم دوخته بود و رنگ خاکستری داشت و دم یقه و روی جیبش تور دوزی سفید شده بود را آوردند تا بپوشم ، از بس خوشحال بودم در پوست خود نمی گنجیدم انگار می‌خواستم لباس عروس بپوشم . بالاخره اول مهر شد و نوبت من هم رسید که به مدرسه بروم . موهای کوتاه گوگوشی و صورت گرد و فرم قشنگی که به تن کرده بودم و خنده‌ی روی صورتم که لپ‌هایم را چال انداخته بود، روبروی آینه برایم دیدنی بود .

مادرم کیف مدرسه‌ام را از تنها مغازه کیف فروشی محل، به نام مغازه عبدل‌محمود خرید که از من قهوه ای و از خواهرم قرمز بود. آن سال من کلاس اول دبستان می‌رفتم و خواهرم سوم .
این کیف فقط یک جا و یک قفل‌و‌کلیدکوچک داشت،که توی آن یک لیوان کوچک پلاستیکی سبز و یک دستمال سفید پارچه ای‌که دورش را دندان موشی دوخته بودند( آن موقع هنوز دستمال کاغذی مد نشده بود) و مداد سیاه سوسمار نشان و پا‌کن و دفتر کوچک به اضافه یک لقمه‌ی نان و پنیر و دو خیار دستگردی گذاشته شده بود.
دست در دست مادر خندان و رقصان می رفتم. کوچه پر بود از دانش آموزان بزرگ و کوچک که هر کدام به طرف مدرسه خودشان می رفتند.
آن موقع‌ها همه بچه‌ها در محل خودشان به مدرسه می رفتند . همه مدرسه‌ها دولتی بود و بچه های فقیر و غنی کنار هم در یک کلاس می نشستند. خوراکی همه نان و پنیر بود. مدرسه ما سه کوچه آن طرف تر از خانه‌ی ما بود. آن وقت‌ها، این قدر در کوچه‌ها، موتور و ماشین نبود، اکثر مردم دو چرخه سوار می‌شدند و یا مسیرها را پیاده طی می‌کردند.
بیشتر پسر بچه‌ها کیف نداشتند آنها دور کتاب‌ها‌شان کش می‌انداختند از همان کش‌های که توی کمر شلوار مامان دوزی‌ها می کردند.

در مسیر که می رفتیم اسم مغازه‌ها را از قبل می‌دانستم مغازه رضا شهری که، مداد و دفتر داشت - روبرویش، مغازه حسین بستنی، که بستنی آلاسکا و بیلیسی و آدامس بادکنکی و کشک و قارآ و شانسی داشت . فقط حاج یداله خروس قندی داشت .
شانسی‌ها پلاستیک های کوچک بسته بندی بودند که در آن یک قاشق قویت داخلش ریخته شده بود ( قویت‌ها آرد نخودچی با خاکه قند بودند). که یک کاغذ کوچک در آن بود، روی کاغذ اسم چیزی نوشته شده بود مثلا عروسک – مداد- یا لیوان از همین جور چیزها، وقتی یک شانسی می خریدیم قویتش را در مدرسه می خوردیم و ظهر که از مدرسه برمی گشتیم آن کاغذ را نشان حسین بستنی می‌دادیم و چیزی که روی کاغذ بود را از او می‌گرفتیم. تازه بعضی وقت‌ها چیزی روی کاغذ نوشته نشده بود یعنی خریدار شانسش پوچ بود.
مادرم می‌گفت: از هر مغازه‌ای که می‌خواهی خرید کنی، هیچ وقت داخل مغازه نرو. همان دم در وایسا و خرید کن . ( به خاطر امنیت خودم )
مغازه نصرت خانم ، که مادر دوستمان فرشته بود، هم آنجا بود ، که دم درش دو تا پله بلند بود و کیک های تازه و نوشابه داشت.
جلوتر مغازه آقای فرزین بود، که دیگه من پولم به آن مغازه نمی رسید چون پولم را توی مغازه های اولی خرج کرده بودم. هیچ وقت نفهمیدم توی مغازه ا‌ش چی می‌فروخت.
توی کوچه سوم ، یک در آهنی بزرگ بود که روی تابلوی سر درش نوشته بود. دبستان دخترانه افسر.
مادرم گفت: امسال اینجا هستید ولی از سال دیگر به مدرسه جدید که در حال ساختن است می روید.
این مدرسه یک خانه قدیمی بود که هفت اتاق داشت . کلاس های اول تا پنجم و یک اتاق هم دفتر، به اضافه اتاق بابای مدرسه.
وسط حیاط حوض بزرگی بود که چهار طرفش باغچه بود. توی باغچه هاگل‌های لاله عباسی و شمعدانی کاشته بودند.
مدیر مدرسه خانم پلنگی بود و معاون خانم سید حسینی. من با اسم خانم پلنگی و خود خانم پلنگی توی ذهنم مشکل داشتم، این خانم هیچ چیزش شکل پلنگ نبود. آخر این هم شد اسم؟ پیش خودم می‌گفتم حتما یک ربطی با پلنگ باید داشته باشد ولی ربطش را نمی فهمیدم.
مادرم با خانم مدیر سلام و احوال پرسی کرد و من را به آنها سپرد و در گوشم گفت: وقتی زنگ خانه را زدند از همین راه که با هم آمدیم از کنار کوچه و با صف کوچه‌ی آقا برگرد.

برنامه صبحگاه مدرسه شامل: خواندن آیه‌ی" امن الرسول" بود که همیشه دختر خانوم آقا آن را می‌خواند، چند دعا و ثنا به محمد رضا شاه و خانواده ا‌ش و چند حرکت ورزشی پیش، بالا، طرفین، پایین بود.
معلم کلاس اولم خانم خدامی زنی میانسالی بود، کت و دامن قهوه ای به تن داشت. موهایش فرفری بود و صورتش جای آبله داشت. کفش پاشنه بلند به پا و یک کیف ورنی مشکی دستش بود. موقع رفتن و آمدن توی کوچه چادر به سر می‌کرد. چادر قهوه‌ای با گل‌های گشنیزی سفید.
او بسیار مهربان بود خودش بچه نداشت و انگار این دلیل محبت های مادرانه و حوصله زیادش بود.
به من توجه خاصی داشت - حس می‌کردم آرزویش این بود که من دخترش باشم. من هم او را دوست داشتم.
عطر کتاب، طعم زمان
کلی مطلب خواندنی دور و برم جمع کرده‌ام از کتاب چاپی بگیر... تا فایل‌های pdf.
قبل‌ترها که این‌قدر دسترسی به آن‌ها آسان نبود، هر موقع کتابی بدست می‌آوردم با دقت به جلد آن نگاه می‌کردم، ورق‌های آن را با انگشتانم لمس می‌کردم، کتاب‌ها و کاغذهاشان بو (۱) داشتند بوی کتابها با هم متفاوت بود.
بعضی بوی تازگی می‌داد و بعضی عطر کهنگی .
شاید چوبی که برای تولید کاغذ بکار می‌بردند، معطر بود.
هیچ‌وقت نفهمیدم علت تفاوت و منشا آن چه و کجا بود.
مهم‌تر از آن زمانی بود که در اختیار داشتم و حس رهای و آسودگی.
هیچ مسئولیتی نبود و لحظه‌های زندگی طعم داشت، طعم چهار فصل.
انگار سفر‌ه‌ی عمر، حالا حالا‌ها پهن بود. عجله‌ای در کارها نبود. قرار نبود دنبال آب و نان دیوانه‌وار بدویم. حظّ مطلق بود.

همه چیز دست بدست هم داده بود تا از کتاب نهایت لذت را ببرم.
نشستن مطالب کتاب در شاه‌نشین حافظ‌ام موهبتی دیگر بود.
داستان‌ها روی مغزم برای همیشه حک می‌شدند، فراموشی در کار نبود. برعکس الان.

کاش از آن سکوت و آرامش کوله‌ام را پرکرده بودم، برای امروز که روز مبادای آن موقع بود.

تا با آرامش یکی یکی آثار مطرح نویسندگان دنیا را می‌خواندم.

اما طبق معمول، همیشه یک‌جای کار باید بلنگد.
آن‌‌گاه که وقت داشتم، کتاب نداشتم.
حالا که کتاب دارم وقت ندارم.

از پس ذهنم صدایی نجوا گونه می‌گوید: آهای... تو همیشه راهی برای گریز داشته‌ای، بگرد تا پیدایش کنی.


۱.، کتاب‌های قدیمی دارای بویی مطبوع به همراه بوی گل‌ها، وانیل و بادام هستند که این بو ناشی از تجزیه ترکیبات شیمیایی موجود در کاغذ بوده در حالی که کتاب‌های جدید به دلیل مواد شیمیایی به کاررفته در تولید آن‌ها بوی دیگری دارند.

۲۹ شهریور۱۴۰۳
فاطمه‌وحید‌دستجردی
@fvahid46
.
یک فنجان چای- نُه
چند سال پیش، دوران جنگ ایران و عراق بود، همه‌ی ارزاق عمومی کوپنی و سهمیه‌ای شده بودند، از قند، روغن و برنج بگیر تا نفت، آرد، چای و پارچه و پتو.
اگر کسی مصرفی بیش از این داشت باید از بازار آزاد و قاچاقی با قیمت گرانتر اجناس مورد نیازش را تامین می‌کرد.
پدر سپرده بود خرده نان های ته سفره را در جایی خنک مثل پستو و یا انباری نگه‌داری کنند، می‌گفت باید برای روزهای بدتر از این آماده بود تا ایام شوم جنگ و فقر بگذرد.
شبی پدر از در مغازه بقالی حاج محمود به خانه آمد و گفت: این ماه سهمیه چای نداشتیم.
فردای آن روز مادر از توی صندوق سه چفته خودش پارچه سفید در آورد و آن را شست و با نخ و سوزن کیسه های کوچک پنج سانت در پنج سانت دوخت و داخل هر کدام خاکه چای ریخت و سر آن کیسه‌های کوچک را دوخت. این چند کیلو خاکه چای را از چند سال قبل از انقلاب ذخیره کرده بود.
مادر زنی مدیر و صرفه‌جو بود. زمان شاه که کسی دغدغه‌ی خورد و خوراک نداشت و همه چیز فراوان بود، هر موقع پدر چای می‌خرید او آنها را الک می‌کرد تا خرده‌های آن جدا شود. می‌گفت این طوری چای خوش رنگ‌تر می‌شود.
از خاکه چای‌ها برای درست کردن خمیر حنا استفاده می‌کرد، وقتی می‌خواست ماهی یک‌بار به موهای سرمان حنا بگذارد. می‌گفت رنگ موهایتان شاداب می‌شود.
او نمی‌دانست که روزهای جنگ فرامی‌رسد و باید همین خاکه ‌چای‌ها را برای مصرف خوراکی‌شان و پذیرایی از مهمان آماده کند.
مادر زن قابلی بود او با بود‌و‌نبود روزگار خوب کنار می‌آمد و آن را هنر زنانه می‌دانست که به آن زنیّت می‌گفت. همانی که مرد درویش را پادشاه می‌کند.
تا مدت‌ها بعد برای دم کردن چای از این کیسه‌ها استفاده می‌کردیم و هر گاه مهمانی به خانه‌ی‌مان می‌آمد از عطر و طعم چای شگفت زده می‌شد. اغلب آنها می‌پرسیدند این چای‌ها را از کجا آورده‌اید؟ پدر پاسخ می‌داد نوش‌جانتان این ها از خیر و برکت‌های قدیم است و مادر که زن شوخی بود می‌گفت: بفرمایید بخورید و به این چیزها کاری نداشته باشید.

26شهریور1403
فاطمه وحید‌دستجردی @fvahid46
غروب همین جمعه
یک لیوان چای برای خودم ریختم و در کاسه‌ی بلوری یک مشت بادام زمینی.
روی مبل لم دادم با خودم گفتم فقط گفتگو با یک دوست را کم دارم.
یاد دوستم هما افتادم و اینکه او معمولا بعد از ظهر‌های جمعه به باغ‌شان می‌رود به هر حال پاتوق خوب داشتن نعمتی است و البته دوستان پایه.
گفتم اگر جمعه نبود به او زنگ می‌زدم.
ولی الان شاید مزاحمش بشوم.
همان موقع صدای زنگ موبایل بلند شد. هما بود.
علامت گوشی روی صفحه را، با انگشت لمس کردم.
با تعجب گفتم به خدا تله پا‌تی شد، من همین الان در فکرت بودم .
هما: فاطی‌جون خوبی؟ توی باغ هستم. خواستم با تو حال و احوالی بکنم.

من هنوز به ارتباط روحی که برای‌ هر دوی‌مان پیش آمد و در یک زمان به یاد همدیگر افتادیم، فکر می‌کنم.
در حالی که جواب احوال پرسی صمیمانه هما‌جان را می‌دهم.
ذهنم پُر ازسوال‌ می‌شود. برای اینکه لذت حرف زدن با هما را از دست ندهم. در دفتر دم دستم می‌نویسم "تله‌پاتی" تا بعنوان ایده در موردش سر فرصت تحقیق کنم و بنویسم.

من: خوبم شکر خدا.
هما: امروز صدات باز تر شده، انگار بهتری.
چکار می‌کردی؟
داشتم خستگی در می‌کردم، از خودم پذیرای می‌کردم.
گفت: تو هم که همیشه خسته‌ای.
گفتم: امروز در فکر پختن شیره انگور بودم. پارسال برای اولین بار شیره درست کردم. خوب درآمد.

ادامه دادم، اینکه هر روز کاری برای خودم می‌تراشم، حتمن نتیجه‌ی نوعی بیماری ویروسی ناشناخته است و خندیدم.

هما گفت: الان هوا خنک‌تر شده با همکلاسی‌های قدیم یک روز بیاید باغ، دور‌هم باشیم.
پرسیدم: انگار درخت عناب داشتید؟
گفت: بله و چه عناب خوبی.
هم در باغ و هم توی حیاط خانه‌مان عناب داریم، اما باغی‌ها درشت‌ترند.
مقداری برایت چیده‌ام، فردا هر موقع از سرکار برمی‌گردی، دم منزل ما بیا و ببرشان.
گفتم: بین ساعت سه، سه‌و نیم می‌آیم.

گفت: دیشب رفتم پیش دکتری که معرفی کرده‌بودی، فقط مطبش طبقه دوم بود و پله‌ زیاد داشت. از برخورد دکتر راضی بودم، مثل دکترهای قدیمی با تعهد بود نه مثل دکترهای کاسب امروزی.

گفتم: چه خوب.
من هم دیروز برای خرید به بازار رفتم.
برای بچه‌ها لباس خریدم.
دختر جوان فروشنده گفت: خانم برای خودتون هم چیزی بردارید.
گفتم: هم پول نیست و هم چیزی لازم ندارم، فعلا خریدهای اضافه را فاکتور می‌گیرم.
او خندید و از اینکه راستش را گفتم، خوشش آمد.
هما پرسید. امروز ناهار چی داشتید؟
گفتم: پلو لوبیا سبز یا همان استانبولی.
گفت: من هم کوکو سبزی و پلو‌شوید پختم.
صدای همهمه از توی موبایل آمد.
هما گفت: عزیزم خواهرام اومدن. مهمان‌دار شدم.
یه موقع دیگه بهت زنگ می‌زنم. خدا حافظ.
گفتم: لطف می‌کنی گلم. خدا حافظ.

یادم به "تله‌پاتی" می‌افتد.
چرا گاهی دو نفر هم‌زمان به یاد همدیگر می‌افتند؟
از علاقه‌شان به یکدیگر است، یا نزدیکی روح‌هاشان به‌ هم؟
تله‌پاتی از جنس چیست؟
روح‌ها چطور با هم ارتباط برقرار می‌کنند؟

سالها پیش برای دوستم شیرین، کمر بندی به رسم سوغات خریدم. او وقتی کادو‌یش را باز کرد، شگفت‌زده شد.
گفت: در نظر داشتم کمر بندی دقیقا مثل همین بخرم. چطور به نظرت رسید این را برایم بخری؟

۲۳ شهریور‌۱۴۰۳
فاطمه وحید‌دستجردی
@fvahid46
زبان رویا سر یکی از قفسه‌های کتابخانه، یکهویی چشمم به کتاب تفسیر خواب فروید افتاد. کتاب کناری از اریک فروم بود به نام زبان از یاد رفته، سالها پیش از همین نویسنده کتاب هنر عشق ورزیدن را خوانده بودم.
از سر کنجکاوی در مورد خواب و رویا، کتاب زبان از یاد رفته را برداشتم، شماره موضوعی هر دو کتاب در یک رده قرار می‌گرفت.
چند روزی مشغول مطالعه این کتاب بودم و ذهنم به دنبال خواب‌های که قبلا و اخیرا دیده‌ام، دنبال نمونه‌های مشابه می‌گشت.
اریک فروم در این کتاب، برای اولین بار از زبان نمادها صحبت می‌کند و آن را زبانی خارجی می‌نامد که همه‌ی ما باید آن را یاد بگیریم. به عقیده‌ی او درک نمادها به ما کمک می‌کند تا به لایه‌های پنهان شخصیتمان برسیم و با تجربه‌های سایر انسان‌ها ارتباط برقرار کنیم.
او توضیح می‌دهد که با تسلط بر زبان نمادین رویاها، قادر خواهیم بود از خرد ژرف موجود در اساطیر، هنر و ادبیات بهره‌مند شویم.
از خودم سوال می‌کنم زبان نمادین رویاها چیست؟ آیا مثل زبان اشاره است؟
آیا مثل لبخند و گریه نشانه‌ا‎‌ی برای شادی و غمگینی است؟ و آیا در بین همه‌ی انسانها مفهوم مشابه‌ای دارد؟
خواب‌های در مورد مرگ، شنا ، سقوط و یا پرواز ، هر کدام نماد چه چیزهای به شمار می‌روند؟
تا به حال از خواب و رویاهایم سرسری گذشته‌ام، اما اگر خواب، ابزاری برای کاوش در ضمیر ناخودآگاه باشد ( طبق نظر فروید)، باید از منظری دیگر به آن نگاه کنم، برای کشف لایه‌های ذهن، اعصاب و روانم و شاید خودشناسی.

19شهریور1403
فاطمه وحید دستجردی @fvahid46
ساعت شش صبح
هوای تمیز و خنکی از بیرون پنجره توی اتاق می‌خرآمد.
انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش در خواب عمیق فرو رفته بودم.
سکوت همه‌جا را فراگرفته. حتی صدای پر پرنده نمی‌آید.
وقتی برای نفس کشیدن و مطالعه کردن، وقتی برای تنهایی دلچسب.
کتاب را بر می‌دارم و چقدر خوب که در جای جای خانه کتاب پیدا می‌شود، حتی کنار رختخواب.
داستان کوتاهی به نام عاشقانه و دیگری تابستان همان سال، از ناصر تقوایی را می‌خوانم.
از صفحه اول هر کدام رونویسی می‌کنم، مثل بچه‌های درسخوان.
دلم برای مشق نوشتن تنگ شده، به خودم می‌گویم "آفرین خوش‌خط بنویس".
رونویسی هم عالمی داشت. قدیم‌ترها را می‌گویم.
اما چرا من همیشه از مشق نوشتن فراری بودم؟
مسئله‌ی من مشق نوشتن نبود، مسئله، یک‌جا نشستن بود.
یعنی من‌ هم بیش فعال بودم؟
یادم می‌آید از رفتن، دویدن و همه جا سرک کشیدن خوشم می‌آمد.
این‌قدر که بدو‌بدو کردن جذابیت داشت، مشق نوشتن نداشت.
برعکس الان.

۱۶ شهریور۱۴۰۳
فاطمه وحید‌دستجردی
@fvahid46
نفسم کوتاه و بریده بریده شده است.
هفته گذشته دکتر متخصص آسم و آلرژی گفت: داروهایت را مصرف کن و صبور باش تا حال ریه‌ات بهتر شود. توقع نداشته باش خیلی زود خوب شوی. درمانش زمان می‌برد.
گفت وزنت را باید کم کنی.
گفتم: تلاشم را می‌کنم.
این از آن دروغ‌های بزرگی بود که به دکتر گفتم.
البته دکتر هم زیر چشمی نگاهی به من کرد که مفهومش این بود، خودتی.

شما که غریبه نیستید تا حالا از پس هر مشکلی بر‌آمده‌ام الا همین وزن کم کردن.

کارهای زیادی انجام داده‌ام ولی همه نصف و نیمه.

امشب شام نخوردم ولی با شکم گرسنه مگر می‌شود خوابید؟
بخاطر اینکه با این غم بتوانم کنار بیایم.
جای‌تان خالی دمنوش خوشمزه‌ای درست کردم، ترکیبی از بابونه شیرازی، سنبل‌الطیب و اسطوخودوس و نبات.
فکر می‌کنم این معجون باعث خواب عمیق‌ام  بشود.
خدا صبرم دهد.

إلهی
تقليل شهيتي
ويجعلني أخسر عدة كيلوغرامات دون أن أمرض.
يا من خلقت الكثير من النعم الصالحة للأكل.
آمین (۱)

این دعا را با کمک گوگل ساختم، از بس سالهای زیادی به زبان عربی دعا خواند‌ه‌ایم، انگار شرطی شده‌ام این دعا بیشتر به دلم نشست.
حالا ببینم مستجاب می‌شود یا نه.
... ببینید گرسنگی چه به شب من می‌‌آورد.

دمنوش‌ها دارد اثر می‌کند هذیان پشت هذیان...
۱.
خدایا
اشتهایم را کم کن
و بدون اینکه بیمار شوم چندین کیلو از وزنم را محو بفرما.
ای کسی که این همه نعمت خوراکی آفریدی.
آمین

شب خوش.


۱۱شهریور۱۴۰۳
فاطمه وحید‌دستجردی
#توهمات گرسنگی
یک فنجان چای- هشت
فردا شب پدر ادامه داد: بعد از آن روز که آقا‌جون مرا به شهر و خانه‌ی عمه فرنگیس برد، متوجه جاهای زیباتر و دیدنی‌تر از محل زندگی خودمان شدم، از آن به بعد هر وقت فرصتی دست می‌داد، یا هر بار که پدرم با بد ‌اخلاقی مرا از خانه می‌رماند، خانه‌ی گرم و صمیمی عمه فرنگیس تنها گزینه‌ای بود که به آن پناه می‌بردم.
مادرم شلواری مشکی از جنس دبیت، برایم دوخته بود. شلوار جیبی مخفی داشت، که اغلب در آن نان و نخودچی و کشمش می‌ریختم. این شلوار را وقتی به شهر می‌خواستم بروم، می‌پوشیدم.
در همان سالهای جنگ جهانی دوم، ( حدود سال 1321 شمسی) سر چهار راه فرح‌آباد فعلی، پادگانی بود.
دسته دسته قزاق‌ها با اسب در حال رفت و آمد به پادگان و گشت زنی در شهر بودند. نیروهای متفقین از جمله انگلیسی‌ها همه‌جا بودند.
خیابان‌ها پر از خاک مرده بود. آن موقع‌ها خبری از آسفالت نبود، هنوز کاربرد نفت و استفاده‌های مختلف از آن همه‌گیر نشده بود. هر بار که قشونی از خیابان می‌گذشت گرد و خاکی زیادی به پا می‌شد.
اغلب مردم گیوه‌ها را زیر بغل می‌گذاشتند و پابرهنه برای رسیدن به مقصد در همین خاک و خول‌ها پیاده راه می‌رفتند.
سر‌چهار راه، درخت نارون کهنسالی بود که سایه‌ی خنکی داشت، من اغلب برای تماشای نیروهای نظامی ایرانی و خارجی آن‌جا می‌ایستادم.
همان اندازه که تماشای خارجی‌ها برای ما جالب بود، دیدن ما نیز برای آنها سرگرمی محسوب می‌شد.
یک بار سربازی خارجی که با هم قطارانش در کامیونی نشسته بودند، با دست به من اشاره کرد. خواست پیش‌ او بروم، اول تردید داشتم بروم یا نه، اما وقتی به چهره عادی و لبخند او توجه کردم ترسم ریخت. به طرفش رفتم.
او جعبه‌‌ی فلزی کوچکی به من داد و با دست اشاره کرد تا آن را بخورم. داخل جعبه، شش عدد خرما بود. من هم خواستم به او محبتی کرده باشم، از جیب مخفی شلوارم تکه‌ای نانی در آوردم و به طرفش دراز کردم.
آن زمان قحطی آرد و نان بود و همین تکه نان که به او تعارف کردم، جیره‌ی غذای آن روزم بود.
سرباز نان را نگرفت و با دادن سلامی نظامی از من تشکر کرد، من هم رفتار او را تقلید کردم، صدای قهقه‌ی خنده‌ی سربازان خارجی بلند شد.
زبان‌شان را بلد نبودم، خواستم من هم تشکری کرده باشم. بچه‌ی هوشیاری بودم.
در شهر دسته دسته کودکان لهستانی را از کامیون‌ها، پیاده‌ می‌کردند و به اردوگاه می‌بردند.
بچه‌های لهستانی، موهای طلائی، پوستی سفید و چشمانی آبی رنگ داشتند. چهره‌هاشان خسته و غمگین بود، اغلب این پناهندگان به نظر بیمار می‌آمدند، طفلکی‌ها سرفه‌های شدیدی می‌کردند.
با دیدن آوارگان جنگی دلم می‌گرفت، به خودم می‌گفتم اگر نان نداریم بخوریم، حداقل شب‌ها در کنار مادران‌مان می‌خوابیم و در زادگاه خودمان هستیم.

پدر مکثی کرد و گفت: تا بوده چنین بوده است، اغلب جنگ افروزان و سیاست‌مداران، کمترین آسیب را از جنگ می‌بینند. این مردم عادی، کودکان و زنان هستند که تاوان شرارت آنها را با جان و مال خودشان می‌پردازند. مثل همین جنگ ایران و عراق خودمان.
آنها که بیشتر بر طبل ادامه جنگ می‌کوبند،کسانی هستند که قطره‌ای خون از دماغ فرزندانشان، بیرون نیامده است.
دختر گفت: معلوم نیست این جنگ لعنتی، تا کی قرار است قربانی بگیرد.

پدر گفت: قربانیان جنگ، همه با تنگ دستی و خون دل بزرگ شدند.
غم کنار آمدن با داغ‌ این عزیزان، برای پدران و مادرانشان بسیار جانکاه است.

و انگار، چایی داخل فنجان نیز، از خاطرات بد جنگ، سرد و تلخ شد.

7شهریور1403
فاطمه وحید‌دستجردی
@fatemehvd
پدر: این‌طور به نظر نمی‌آید، چهار روز بعد، تمام چاک و چوکش از هم درمی‌رود. او کفشی را انتخاب کرد. فروشنده کفش‌ها را در جعبه گذاشت و ریسمانی دور آن پیچد.

وقتی فروشنده قیمت را گفت، پدر با مکثی پرسید: ام م م ، شما از خانواده انصاری هستید؟
فروشنده: بله.
پدر: سیف‌اله را می‌شناسی؟
فروشنده: سیف‌اله منم.
پدر: شما مرا می‌شناسی؟
سیف‌اله خیره شد.
نا‌باورنه گفت: باورم نمی‌شود، پسر برادر فرنگیس خانم.
تو‌ایی؟
سیف‌اله، پدر را بغل کرد. اشک شوق در چشمان هر دوشان جمع شد.
دو کودک، دو یار، دو هم‌بازی. پدر رو به دختر کرد و گفت: نیم ساعتی سر خودت را، با تماشای مغازه های اطراف گرم کن.
تا من و سیف‌اله، همدیگر را یک دل سیر ببینیم.

3شهریور1403
فاطمه وحید‌دستجردی
@fatemehvd
یک فنجان چای- هفت
صبح زود، پای پیاده از دستگرد راه ‌افتادیم. حوالی اذان ظهر، به مسجد سید رسیدیم. آقا‌جون نمازش را در مسجد ‌خواند. این اولین باری بود که صحن و سرای مسجد را از نزدیک می‌دیدم.
محراب، کاشی‌کاری‌ها، حوض وسط حیاط، رواق‌ها و خنکی شبستان‌ها نظرم را جلب کرده بود، مخصوصا حوض سنگی که نزدیک در ورودی بود. حوضی پایه‌دار از جنس سنگ که رویش حکاکی شده بود. در حیاط مسجد تعدادی بچه‌ی قد و نیم قد بازی می‌کردند. دوست داشتم قاطی بازی بچه‌ها بشوم ولی از آقا‌جون جرات نمی‌کردم.
از طرفی نمی‌خواستم بهانه برای دعوا دستش بدهم، تا باز مرا با خودش به شهر بیاورد.
از کوچه پس کوچه‌ها و قسمتی از بازار قدیمی سرپوشیده گذشتیم تا به در کوبه دار چوبی رسیدیم.
آقا‌جون کوبه را زد. عمه فرنگیس از پشت در گفت: کیه.
آقا‌جون: مهمان ناخوانده.
عمه فرنگیس در را باز کرد. خوشحال شد. من برای اولین بار بود، او را می‌دیدم.
عمه زنی حدودا سی ساله بود. او صورتی گرد، ابروهای کمانی به‌ هم پیوسته و چهره گندمی ‌داشت و با لهجه اصفهانی حرف می‌زد.
از نظر ظاهر شباهتی به آقا‌جون نداشت. بعدها فهمیدم آن دو، از یک پدر و دو مادر بودند.
اخلاق او پیش خاهرش متفاوت شده بود، حرف می‌زد، می‌خندید و به او گوش می‌داد، بر خلاف رفتارش در مواقع عادی که نه حرف می‌زد، نه گوش می‌داد، از خنده‌ هم که دیگر نگو و نپرس.
یادم نیست ناهار در خانه عمه چه خوردیم. اما دست‌و دلبازی و مهربانی بی اندازه‌اش را نسبت به خودم حس کردم.
یک دل نه، صد دل عاشق عمه فرنگیس شدم.
بعد از چُرتی کوتاه، آقا‌جون گیوه‌هاش را پوشید و بقچه‌‌ی خرت و پرتش را، روی دوش انداخت و خواست برگردد.
عمه از پدرم، خواهش کرد با توجه به قانون کشف حجاب چند روزی به من اجازه دهد پیشش بمانم، تا موقع بیرون رفتن همراهش باشم.می‌گفت از قزاق‌ها می‌ترسد، بودن پسر بچه‌ای هم سن من باعث امنیت‌اش می‌شود.
او رضایت داد و ‌رفت.
عمه فرنگیس فرزندی نداشت، احتمالا شوهرش هم مرده‌بود. چون من نه آن روز و نه روزهای دیگر کسی را به عنوان شوهر در منزلش ندیدم.
عمه از راه خیاطی امرار معاش می‌کرد. هرگاه برای خرید پارچه به بازار چهار سوق می‌رفت و یا می‌خواست سری به مشتری‌هایش بزند مرا همراه خودش می‌برد. او کتی قهوه‌ای و دامنی بلند می‌پوشید و کلاهی بر سرش می‌گذاشت من آن موقع از فلسفه کشف حجاب چیزی نمی‌فهمیدم، فقط متوجه بودم، عمه فرنگیس با این لباس و کلاه قشنگ‌تر می‌شود.
در همسایگی عمه خانواده‌ای زندگی می‌کرد که چند پسر قد و نیم قد داشت، عمه‌‌ام باعث آشنایی من با آنها شد.
از آن پس علاوه بر محبت عمه، وجود این هم‌بازها مرا بیشتر به سوی منزلش می‌کشاند. پدر آخرین جرعه چای را سرکشید و ادامه داد: آقا سیف‌اله‌ای را که امروز دیدی، یکی از همان بچه‌های همسایه‌ عمه فرنگیس و دوست دوران کودکی‌ام بود.
دختر: چند سال بود او را ندیده بودی؟
پدر: حدود پنجاه سال یا کمی بیشتر. دختر بیاد آورد، امروز عصر برای خرید کفش به خیابان کاشانی رفته بودند. پدر با صبوری به دنبال انتخاب کفشی مناسب و مقاوم برایش بود.
فروشنده: کفش‌های مغازه‌ی ما از نظر مرغوبیت، حرف ندارد.
حوض پایه دار- مسجد سید اصفهان
یک فنجان چای- شش
از سماور گوشه‌ی اتاق صدای جوشیدن ریز می‌آمد. پدر در حالی که غُر می‌زد، تلویزیون را خاموش کرد.
او از اینکه نیروهای ما همه بچه‌سال بودند و به جبهه اعزام می‌شدند، ناراحت بود.

دختر در کتاب‌های درسی‌اش با حواس پرتی پرسه می‌زد و با مسئله‌ای در ذهنش کلنجار می‌‌رفت.

پدر صدای رادیو را قطع کرد و متوجه درهم بودن دخترش شد.
پرسید: چه حال؟ چه خبر؟
دختر با چشمانی غمگین جواب داد: خبری نیست.
پدر لب‌هایش را گرد کرد. داشت دنبال راهی می‌گشت تا دختر را به صحبت کردن وادارد.
اما دختر تا حدودی پدر را مسئول حال بد خودش می‌دانست.

او به چهار ماه پیش فکر می‌کرد که، از خانه‌ی همسایه‌ی قدیمی پدر، پیغامی آمده بود مبنی بر درخواست اجازه برای خواستگاری‌اش، و پدر اجازه داده بود.

چند روز بعد خبر شهادت آن جوان در همه جا پیچید و ادامه آن، تشیع جنازه .

بعد از چهلمین روز درگذشت پسر اول، دوباره از طرف خانواده شهید برای برادر دوم اجازه خواستگاری خواستند، و باز پدر اجازه داد.

دختر با اجازه پدر مخالفت کرد و گفت: وقتی من تمایل به ازدواج ندارم و جوابم از قبل معلوم است، چرا می‌گویید قدمتان به چشم، تشریف بیاورید؟
پدر گفته بود: تو مو می‌بینی و من پیچش مو.
ما با این خانواده سالها همسایه بوده‌ایم و من نمی توانم در اولین مرحله به آنها جواب رد بدهم، این از نظر رسم و رسومات باعث دلخوری‌شان می‌شود .

باید بگذاریم بیایند و برای گفتن نه راه محترمانه‌تری پیدا کنیم، مثلا بگوییم استخاره کردیم بد‌آمد و یا دلایل دیگری بتراشیم.
دختر توجیه پدر را نمی‌پسندید، ولی نمی‌توانست پدرش را مُجاب کند.
هنوز چند روز نگذشته بود که، خبر شهادت پسر دوم را هم آوردند.

چند وقت بعد برای پسر سوم اقدام کردند و پسر سوم هم قبل از آمدن به خانه‌ی آنها برای رسم خواستگاری متاسفانه شربت شهادت را نوشید،
و
آن شب مصادف بود با شنیدن خبر شهادت سومین پسر.
با این‌که واقعن، دختر قصد ازدواج نداشت، اما سرنوشت آنها را نیز، نمی‌توانست تحمل کند. تا بحال از هیچ خانواده‌ای سه پسر شهید نشده بودند.
دختر دچار اوهام شده بود. یک جای کار نحس و بد شگون بود و او این را به خودش نسبت می‌داد.
پدر پرسید: امشب از شام خبری نیست؟
دختر به خود آمد.
کماجدان غذا را که مادر روی منقل کرسی گذاشته بود، از زیر کرسی درآورد و برای پدر در کاسه‌ی چینی تکه‌ای ماهیچه و مقداری آبگوشت ریخت. پیازی قاچ کرد و کاسه‌ی ماست داخل سینی روی کرسی گذاشت.
پدر : پس خودت چی؟
دختر: میل ندارم.
پدر: بگو به چه چیزی فکر می‌کنی.
هر مشکلی راه حلی دارد.
دختر در حالی که صدایش می‌لرزید به پدر گفت: خبر امروز را شنیده‌ای؟
پسر سوم همسایه‌ی قدیمی‌تان هم در عملیات جنگی چند شب پیش، شهید شده‌است و خبرش را آورده‌اند.
پدر گفت: در جبهه که خرما خیر نمی‌کنند، جنگ رحم و مروت ندارد.
خدا به پدر و مادرشان صبر دهد.

دختر: فقط همین.
ولی من ناراحتم. مدام فکر می‌کنم این به من ربط دارد.
شاید بدشگونی من باشد با اینکه قصد ازدواج نداشتم، ولی حسی به من می‌گوید شاید همین که به من فکر کرده‌اند، بدبیاری برایشان داشته است.
پدر: هیس دیگر نشنوم از این حرف‌ها بزنی. مگر عقل نداری؟
می‌خواهی خودت را سر زبان مردم عوام و نادان بیندازی؟
زندگی و مرگ دست خداست، اما برای مردم خرافاتی این حرف تو می‌تواند تا مدت‌ها خوراکشان باشد.
البته مرگ این سه برادر با این فاصله کم و تصمیم خانواده‌شان برای اینکه چرا باید از تو خواستگاری کنند، ذهن مرا نیز مشغول کرده‌است.

دختر: وحشتناک است.

پدر: هدف تو از درس خواندن چیست؟
مگر نه اینکه می‌خواهی عاقلانه فکر کنی؟
باید بپذیری هر کس به جنگ می‌رود رفتنش با خودش است و برگشتنش با خدا.
تا خداوند نخواهد برگی از درخت نمی‌افتد
و
ادامه داد به قول حافظ:
گفتم که خطا کردی و تدبیر، نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر، چنین بود

گفتم که بسی خط خطا، بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود

حالا برای خودت هم غذا بکش، تا شب با شکم گرسنه نخوابی و قول بده دیگر هر چیزی را به خودت ربط ندهی.

29مرداد1403
فاطمه وحید‌دستجردی
@fatemehvd
خانم‌جون و آشیانه‌ی سالمندان
دیشب تلفن زنگ زد و تا آمدم گوشی را بردارم، قطع کرد. هنوز شمار از روی مانیتور تلفن محو نشده بود. به شماره خیره شدم . چرا یادم نمی‌آمد این شماره‌ی چه کسی است؟
با چند بار گفتن شماره پیش خودم، یک ‌دفعه متوجه شدم، شماره‌ی خانم‌جون است.
وای، چندین وقت هست نه به او زنگ زده‌ام و نه به دیدنش رفته‌ام.
خوب تا حدودی حق به خودم می‌دهم. هفته‌هاست آلرژی، مرا با خودش دست به گریبان کرده است. از بس داروی ضد حساسیت و ضد سرفه خورده‌ام، گیج و منگ شده‌ام.
به او زنگ زدم فوری گوشی را برداشت، انگار روی تلفن خابیده بود.
خانم‌جون: چرا صدات گرفته؟ گفتم شاید گرفتاری، یا حالت خوب نبوده است که یادی از من نکردی.
گفتم: مدتی‌ست درگیر بیماری حساسیت‌ام. انگار گرمی و خشکی بیش از اندازه، فصل پاییز را جلو انداخته. خشکی برگ درختان و آلودگی هوا نفسم را به شماره وادار کرده است.
گفتم: شما حالتان چطور است؟
گفت: من هم از بس توی خانه نشسته‌ام خسته شدم، هوای گرم امسال مثل بلای آسمانی بر سرمان می‌تابد، نه می‌شود جایی رفت و نه کسی به دیدنم می‌آید.
گفتم: باز خدا را شکر کن که در خانه و زندگی خودت هستی و آرامش داری. چند روز پیش پروین دخترخاله‌ام زنگ زد دلش گرفته بود. می‌دانی که شوهرش چند وقت پیش فوت کرده بود.
گفت: می‌دانم.
گفتم: بچه‌هایش سر برآوردند که خانه‌ی پدری را بفروش و سهم ما را بده و با سهم خودت آپارتمان کوچکی بخر و در آن زندگی کن.
گفت: بچه‌ها اشتباه می‌کنند مگر پروین خانم تا چند سال دیگر زنده است، به هر حال هر موقع سرش را زمین بگذارد چیزی با خودش نمی‌برد.
گفتم: دلم برای پروین سوخت. گریه‌هاش بیشتر از سر بی‌کسی بود و بی‌چشم و رویی بچه‌هاش.
یادم می‌آید سال‌ها پیش، شبی پدرم در مورد مادرم، به من وصیت کرد که بعد از مرگ من، به خانه و کاشانه‌مان دستی نزنید. من و مادرت برای خریدن وجب به وجب این خانه زحمت کشیده‌ایم. درست نیست بعد از مرگ من مادرتان آواره شود، تا وقتی مادرت زنده است باید حرمتش حفظ شود وخانه‌مان در اختیارش باشد.
گفت: آشیانه سالمندان را نباید خراب کرد.
گفتم: من هم شنیده‌ام که اگر سالمندی را از محل زندگی که برایش زحمت کشیده‌ است و کلی خاطره از آن دارد بیرون کنند، زود دق می‌کند و می‌میرد.
گفت: از کجا معلوم که هدف بچه‌هایش همین نباشد تا به مادرشان دق بدهند و باعث مرگش شوند؟
گفتم: این همه قانون گذار، این همه رسانه، این همه منبر و موعظه‌گر، چرا کسی کار فرهنگی نمی‌کند.
چگونه باید به مردم آموزش داد، با رفتن پدر خانواده از زندگی، دلیل نمی‌شود که همه چیز برای مادر تمام شود؟
گفت: چون می‌گویند از نظر دینی یک زن هشت یک و شش یک از خانه‌ی شوهر ارث می‌برد، در واقع هیچ چیزی دستش را نمی‌گیرد.
گفتم: من این قانون‌های عهد بوق را با عقلم نمی‌توانم بپذیرم.
گفت: همین بچه‌ها، منظورم بچه‌های بی چشم و روست، این‌ها نه اهل نمازند و نه اهل روزه اما وقتی پای ارث به میان می‌آید همه با قانون اسلام موافق می‌شوند.
گفتم: شنیده‌ای که می‌گویند "از ماست که بر ماست" گاهی وقت‌ها بجای فرزند مار در آستین خودمان پرورش می‌دهیم.
گفت: البته اینکه عروس و داماد‌ها هم، چقدر آتش بیار معرکه می‌شوند، جای تامل دارد.
گفتم: وقتی کار اشتباه باشد، نوبت بقیه هم دیر یا زود فرامی‌رسد. امروز مادر خودشان را بی‌خانه می‌کنند و فردا بچه‌هاشان با آنها همین رفتار را می‌کنند.
گفت: خدا به آدم اولاد صالح بدهد.
گفتم: آمین، در اولین فرصت که حالم بهتر شود، برای گردش به دنبالت می‌آیم، می‌خواهم خبری خوش بیاورم، به همراه بستنی و فالوده.
گفت: مبارک باشد.
گفتم: خدا نگهدار و گوشی را گذاشتم.
27 مرداد1403
فاطمه وحید‌دستجردی @fatemehvd
یک فنجان چای- پنج
پدر در حالی که با انگشت روی لبه فنجان می‌کشید، گفت: فصل بهار بود، باران نَمی بر خاک زده بود و من با کوزه‌ی پُر از ماست، از خانه‌ی دختر خاله‌ی مادرم، برمی‌گشتم.
قسمتی از مسیر از کوچه باغی می‌گذشت. در کنار کوچه باغ، مادی پرآبی گذر می‌کرد. از بارندگی اخیر آب نَهر گل‌آلود و چاق بود.
در حالی که با انگشتم از گوشه ظرف سفالی ماست می‌خوردم. با یک لنگه از گیوه‌هایم بازی می‌کردم.
گیوه‌ام را با پایم به چند متر جلوترمی‌انداختم، وقتی به آن می‌رسیدم دوباره آن را مثل توپ پرت می‌کردم. ناگهان از بدشانسی یک لنگه از گیوه‌ داخل آب مادی افتاد و همراه گل و لای معلوم نبود به کجا رفت.
وقتی به خانه رسیدم دم در خانه با پدرم سینه به سینه شدم.
پدر: جوان‌مرگ شده کجا بودی؟
گفتم: مادر‌جان فرستاده بودم از خاله معصومه ماست بگیرم. پدر نگاهی به کوزه سفالین ماست انداخت. متوجه شد مقداری از ماست‌ها خورده شده. سیلی محکمی بر گونه‌ام نواخت.
گفت: این برای اینکه یاد بگیری دیگر، ناخنک به ماست نزنی.
دستم را روی صورتم گذاشتم. وقتی داشتم به طرف اتاق می‌رفتم متوجه شد، فقط یک لنگه گیوه به پا دارم.
پرسید: لنگه گیوه‌‌‌ت کو؟
گفتم: آب برد. در جوی افتاد.
پدرم سیلی دیگری به آن طرف صورتم زد.
مادرم از اتاق بیرون آمد و بنای نفرین و ناسزا را با او گذاشت. مردک نفهم دستهایت بشکند چطور دست روی عزیز دردانه‌‌ام بلند می‌کنی؟ نامرد برو با هم قد خودت کتک کاری کن. الهی خیر نبینی که رحم و مروّت نداری.
برای کمی ماست و لنگه کفش کهنه چطور دست روی طفل خردسالم بلند می‌کنی؟
پدر لگدی به پهلوی مادرم زد و از خانه بیرون رفت.
مادرم در حالی که مرا بغل کرده بود و سرم را روی سینه‌اش گذاشته بود، گریه می‌کرد. صدای کوپ کوپ قلبش را می‌شنیدم. انگار داشت از جا کنده می‌شد.
او در حالی که صورتم را غرق بوسه کرد، گفت: تلافی همه این‌ها را توی دلش در می‌آورم، حالا می‌بینی.
گفتم: بالاخره من هم بزرگ می‌شوم و برای این لگدی که به تو زد حسابی کتکش می‌زنم.
پدرم چند روز بعد که از شهر برگشته بود، یک جفت گیوه دست دوم برایم خریده بود. پیش خودش خواسته بود، جبران سیلی‌‌های را که زده بود بکند و از دلم بیرون بیاورد.
وقتی پدرم گیوه‌ها را به دستم داد و داشت واکنشم را می‌دید، مادرم کنار تنور ایستاده بود. نان می‌پخت.
مادرم گفت: بیا ببینم پدرت چه چیزی برایت خریده است؟
وقتی گیوه‌ها را به دستش دادم، نگاهی به آنها کرد و آنها را داخل تنور شعله‌ور انداخت و رو به پدر کرد و گفت: به چه حقی برای پسرم گیوه نیم‌دار می‌خری؟
گیوه‌ها را سوزاندم تا یاد بگیری دیگر از این ولخرجی‌ها نکنی.
پدرم به طرف مادرم حمله کرد اما، زن همسایه که آن روز کمک مادرم بود، نگذاشت آسیبی به او برساند.
مادر در حین نان پختن چادرش را به سر کرد. به من گفت دنبالم بیا تا نشانش بدهم. به کوچه زد.
او مرا به مغازه‌ی خداداد برد، که دکه‌ی کوچک گیوه فروشی داشت.
مادر: خدا قوت کربلایی خداداد.
خداداد: مرحمت شما زیاد باد.
مادر: بهترین گیوه ملکی مغازه‌ات را برای پسرم بیاور، می‌خواهم برایش بخرم.
خداداد: مبارک باشد ان‌شاالله.
خداداد گیوه‌های نو و زیبایی برایم آورد تا بپوشم. انگار برای خودم ساخته بودند‌ش.
نگاهم در نگاه مادر گره خورد.
مادرم گفت: بهترین‌ها لیاقت توست. خیرش را ببینی. بپوش تا چشم پدرت زودتر دربیاید و قهقهه خنده سر داد.
وقتی به خانه برگشتیم، پدرم دَم دَر خانه روی سکو نشسته بود و چپق می‌کشید. چشمش به گیوه‌ها که افتاد بلند گفت: لاالله‌الاالله.
مادرم در جوابش گفت: زهرمار و لاالله‌الاالله.
پدرم با کنایه گفت: نه اینکه بچه‌ی ارباب است، باید گیوه نو بپوشد و تف کرد.
مادرم گفت: پسرم، ارباب ارباب‌هاست، خبر نداشتی.
او چادرش را از سر برداشت و دوباره سراغ پختن نان رفت. در حالی که نان را به دیواره تنور می‌کوبید، رو به من کرد و گفت: بهترین‌ها برازنده توست. هیچگاه خودت را دست کم نگیر نور‌چشم من.

23مرداد1403
فاطمه وحید دستجردی
@fatemehvd
یک فنجان چای- چهار
خشن، بد اخلاق و همیشه طلبکار بود. از دین داری، نماز اول وقت و روزه‌داری را می‌فهمید. وقت‌های دیگر آتش از دهانش بیرون می‌آمد.
به مادرم می‌گفتم، تو به این قشنگی، سفیدی، خوش اخلاقی، دست‌ و دلبازی چرا همسر این مرد زشت، سیاه، بد اخلاق و خسیس شدی؟
مادرم می‌گفت: تقدیرم این بوده، در پیشانی هر کس سرنوشتش از قبل مشخص شده و به مرور زمان هر کس به آنچه برایش مقدر شده می‌رسد.
مادرم با این باور، با سیاه بختی خودش کنار می‌آمد.
زندگی این دو با هم، مثل دعوای خیر و شر بود. هر کدام می‌خواستند اثر دیگری را خنثی کنند.
خنده‌های پدرم را، فقط وقتی با مردان دیگر سر گذر می‌نشست، دیده بودم.
روزی از مادرم پرسیدم: مگر آنها با هم چه می‌گویند که باعث خنده‌ی همدیگر می‌شوند؟
مادرم ‌گفت: این‌ها به ولنگاری کردن هم می‌خندند. حرف حسابی از این جماعت در نمی‌آید.
شنیدی می‌گویند : "آقایی داریم کمر باریک، بیرونش روشن، تو خونه‌ش تاریک".
با زن و بچه‌هاشان بداخلاقی می‌کنند، اما بیرون از منزل، تیارت درمی‌آورند.
پدر ادامه داد: زمان کودکیم مصادف با دوران جنگ جهانی دوم بود. ایران در جنگ بی‌طرف بود ولی هرج و مرج فقر و قحطی گریبان کشور ما را نیز فراگرفته بود.
نیروهای متفقین همه جا دیده می‌شدند. همین عرصه زندگی بر خانواده‌ها را تنگ کرده بود.
دختر پرسید: فکر می‌کنی دلیل این بد اخلاقی‌های پدربزرگ چه بود؟
پدر: بیشتر فقر زمانه و به یتیمی بزرگ شدنش بود. مادر بزرگم وقتی پدرم را باردار بوده شوهرش می‌میرد و چهار ماه بعد از مرگ شوهرش فرزندش را به‌دنیا می‌آورد. چند وقت بعد مادربزرگ هم با مرد دیگری ازدواج می‌کند و پدرم از داشتن مادر نیز محروم می‌شود.
دختر: چرا مادرش در حالی که بچه‌ی شیرخواری داشته ازدواج می‌کند؟
پدر: در آن زمان هر زنی برای داشتن امنیت باید ازدواج می‌کرده است وگرنه از طرف مردان دیگر مورد تعرض قرار می‌گرفته و یا حرف و حدیث دنبالش زیاد پیدا می‌شده است.
دختر: چه وحشتناک.
پدر: الان زمانه خیلی تغییر کرده است.
دختر: با توجه به اینکه پدر خوب و مهربانی نداشتی، چرا برای ما همیشه پدر خوبی بودی؟
پدر: کار سختی نبود. وقتی پدر شدم در موقعیت های مشابه سعی کردم برخلاف واکنش‌های پدرم، رفتار کنم.
شنیدی می‌گویند "ادب از که آموختی؟ از بی ادبان".
دختر در حالی که فنجان‌ها را از چای تازه دم پر کرد، رو به پدر گفت: چه تقدیر خوبی خدا برای ما رقم زد که، شما پدر ما شدید، پدری که در مورد تصمیماتش فکر می‌کند. پدری خودساخته و دوست داشتنی.

22مرداد1403
فاطمه وحید دستجردی
@fatemehvd
یک فنجان چای _ سه
دوران جنگ ایران و عراق بود. کمبود سوخت، بمباران‌ و خاموشی‌ها دلیل این بود که اعضای خانواده‌ها در یک اتاق زندگی کنند تا هزینه‌ها و مصرف انرژی را کم و احساس امنیت بیشتری کنند.
دختر هم مجبور بود در همان اتاق نشیمن در کنار سایر اعضای خانواده درس و تکلیف‌های روز بعد دبیرستانش را انجام دهد.
مغرب بود و صدای اذان از مسجد سر کوچه به گوش می‌رسید. صدای باز شدن لنگه‌ی در چوبی اتاق، نوید آمدن پدر را داد. دختر خیالش راحت شد. او اغلب همین موقع‌ها از معدن برمی‌گشت، خسته و کوفته.
از وقتی انقلاب شده بود، نمی‌گذاشتند از معدن با ابزار جدید برداشت کنند و او مجبور بود با همان روش قدیمی کار کند واین باعث تلاش بیشتر و درآمد کمترش شده بود. بالا رفتن سن، گرانی‌ ، کمبود مایحتاج و فصل آبروداری زندگیش او را در خودش فرو برده بود.
دختر چای را در قوری دم کرد و شعله فتیله سماوری که در حال غلغل بود را پایین کشید.
پدر لباسهایش را عوض کرد و سر حوض آب وضو گرفت و به نماز ایستاد.
‌گفت: آنقدر خسته‌ام که اگر بنشینم دیگر نمی‌توانم از جایم بلند شوم.
پدر زیر کرسی نشست دختر قبل از اینکه چرتی پدر را فرا بگیرد روی نبات‌های که در فنجان گذاشته بود چای داغ ریخت، صدای جیریک جیریک شکستن بلورهای نبات، بلند شد.
شب‌ها پدر از دختر می‌خواست هر درسی را می‌خواند بلند بلند بخواند، تا هم حوصله خودش سر نرود و هم دختر بهتر مطالب درسی را یاد بگیرد.
او به درس ادبیات و تاریخ علاقه‌مند بود و اطلاعات خوبی داشت و این بهانه خوبی برای صحبت کردن بین او و دخترش بود.
پدر چند شب پیش از هنر روخوانی شعر گفته بود و اینکه چقدر خوب می‌شود اگر از خانم روشنک و یا آذر پژوهش یاد بگیری و با احساس روخوانی کنی.
دختر هیچگاه به ذهنش نرسیده بود، همین تقلید روخوانی از گویندگان مطرح رادیو را.
او به پیشنهاد پدر فکر کرد اولش مسخره به نظرش آمده بود، ولی برای پرکردن وقت‌های بیکاری نظر خوبی بود و ارزش تجربه کردن را داشت.
پدر بعد از چرت کوتاهی که بعد از خوردن چای زد. متوجه دخترش شد و از او خواست تا طبق معمول هر درسی را برای فردا حاضر می‌کند، با صدای بلند بخواند تا او هم بشنود.
این بار درس فارسی، شعر "رستم و سهراب"
چو خورشید تابان برآورد پرّ
سیه زاغ پرّان فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
سکوت فضای اتاق را گرفته بود. دختر سعی می‌کرد حس فردوسی را برای سرودن این شعر درک کند.
داستان شعر افتان و خیزان جلو می‌رود. از حالت حماسی در می‌آید. تلاش سهراب برای منصرف کردن هماوردش از جنگ فایده‌ی ندارد. یک دندگی رستم و پافشاری او بر غرور بیجایش، سهراب را به کام مرگ می‌اندازد.
صدای دختر بریده بریده می‌شود. بغض در گلویش می‌نشیند و اشک بر روی گونه‌هایش می‌لغزد.
پدر با پشت دست‌ اشک‌هایش را پاک می‌کند.
سکوت برقرار می‌شود و روخوانی شعر نیز.
این بار پدر برای دخترش و خودش چای می‌ریزد.
و با لبخند می‌گوید: متوجه شدی تو هم می‌توانی مثل روشنک شعر بخوانی. همین که خودت مفهوم شعر را حس کردی و آنرا به من انتقال دادی، به این می‌گویند هنر
و اما،
دختر حس دوگانه‌ای دارد. تلخی غم شعر
و
شیرینی تجربه‌ی هنری جدید.

15مرداد1403
فاطمه وحید‌دستجردی
@fatemehvd
More