«رهازاد|نازنین محمدی»

Channel
Logo of the Telegram channel «رهازاد|نازنین محمدی»
@artemisnmPromote
51
subscribers
27
photos
2
videos
2
links
نویسنده✍📚🌌 این‌جا قسمتی از وجودم زندگی می‌کند🌱💙 راه‌واره🌙: https://t.center/HarfinoBot?start=599ae1755e9313a
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
نقاب

آرمان برادر سه ساله‌ام، عشق من است.
نگاهش که می‌کنم کیف می‌کنم. بچه‌ها خیلی خوب هستند. هست و نیستشان روست.
خود خودشانند. برعکس آدم بزرگ‌ها.

ما ها خودمان را رنگ می‌زنیم. بقیه را گول می‌زنیم.
تا به چی برسیم؟
تا به حال بهش فکر کرده‌ایم؟
تهش چه می‌شود؟ جام می‌بریم؟ مدال می‌بریم؟ مدال بی‌وجودی؟ مدال بی شخصیتی؟

هیچ وقت دلیل این بازی‌ها را نفهمیدم. وقتی می‌شود با وضوح و صداقت دنیا را جای بهتری کرد چرا با تاریکی آن‌را بدتر کنیم؟
این بود رسالت ما؟
این بود علت به دنیا آمدنمان؟ زیر پا گذاشتن انسانیت؟

پس من این‌جام تا بگویم این جنگ بین سیاه و سفید تا ابد ادامه دارد.
کاش یاد بگیریم همه‌ی ما تاریکی داریم.
قرار نیست بهش تن بدهیم. قرار نیست ازش فرار کنیم. فقط باید بپذیریمش، تا نور از دلش وجودمان را روشن کند.
بهم بگو یار تاریکی هستی یا روشنایی؟
🥀

گل‌برگ‌های خسته‌ام
صبح که چشم باز کنند
دیگر پژمرده‌اند

#شعرگونه
دخمه‌ی امید

کلمات مرا محاصره کرده‌اند. هر کدام گلی از گل‌های باغ قلبم هستند و بر من جاری می‌شوند. و من در تکاپو برای پروراندن آن‌ها از دخمه‌ی گذشته به خانه‌ای که سرای آرامشم باشد، هستم.
جایی که بتوانم در آن نفس بکشم.

گل‌ها را از خاک بیرون می‌کشم تا نور بیابند. ساقه‌هایشان مملو از خار است.
قلبم را می‌خلند. رگ‌بار خون امانم نمی‌دهد.
دل‌آزار که می‌شوم، جای جای قلبم را می‌فشرد تا زندگی را برگردانم.
آخر آن‌ها نمی‌دانند که همین دخمه، نور زندگی را حفظ می‌کند. ولی من که می‌دانم.
از درد نفسی بلند می‌کشم، عمیق. به امید آن‌که جای جای زخم‌هایم را در بر بگیرد. آزادی همین بو را می‌دهد. زندگی همین بو را می‌دهد.

گل‌ها گل‌بانگ رهایی فرا می‌دهند. شانه‌هایشان را بلند می‌کنند تا سایه‌بان دخمه باشند.
از سوراخ‌های درد نور پر می‌شود و گل‌بانگ گل‌ها فضا را از بوی زندگی پر می‌کند.

دروازه‌های قلب که باز می‌شوند، نقش خودم را پیدا می‌کنم. من این‌جا دروازه‌بانی امیدوارم که نورها را به درون هدایت می‌کند.
باقی کار ساده‌تر است. گل‌ها لبخند می‌زنند و به جلو پیش می‌روند چرا که راه را بهتر بلدند.
دیکتاتور در جامعه

نمی‌دانم چرا من هر وقت از دوست‌هایم حرف می‌زنم، اخم و تخم می‌کند. روابط من به او چه ارتباطی دارد؟
خب آدم‌ها با هم فرق دارند. همه که نباید مثل هم باشند.
چطور با خودشان فکر می‌کنند که من ذره‌ای می‌خواهم به شکل آن‌ها باشم؟
در حالی‌که من یک درصد هم نمی‌خواهم مثل آن‌ها باشم.
من می‌خواهم جهان خودم را بسازم ولی هنوز واژه‌ی مناسبم را پیدا نکرده‌ام وقتی‌که یافتم، برای خودم تصمیم می‌گیرم که چه باید کرد.

چیزی‌که خیلی مورد نفرت من است این است که فکر کنند تکلیف است که زندگی کنیم. یا هر کوفت دیگری.
من تکلیفی ندارم که به کسی پس بدهم.
من رها زاده شده‌ام و رها می‌میرم.
مگر چند بار زندگی می‌کنیم که بخواهیم آن‌را فدای آخرت و یک سری توهم کنیم؟
من نقد را ول نمی‌کنم نسیه را بچسبم.
در ضمن خوب است این را هم به خودتان یادآوری کنید که دنیا دار مکافات است.

کسی نمی‌تواند مرا در بند کند وقتی که ذات آزاده دارم.
حتا اگر خودشان را هم بکشند، این اتفاق نمی‌افتد.
روح من همیشه متعلق به من است.
نهایتن می‌توانند مرا بکشند که قبلش من جهان را از تاریکی آن‌ها پاک کرده‌ام.
جنگجوی وجود من زمانی که بتواند تمام قد جلوی زور می‌ایستد.

پس فکر نکن که بتوانی به ذره‌ای از من مسلط شوی چون از قبل باخته‌ای.
وقتی فکر کنی جهان یک بازی است، باخته‌ای. بازی‌ای که در جهان فقط خودت را مرکز بدانی و دیگران را آماده‌ی بهره‌دهی.
وقتی خودت را در سطح یک کالا پایین بیاوری، باخته‌ای. حتی اگر به آن‌چیزی هم که می‌خواهی برسی، باخته‌ای. چون تو قبل از هر چیزی خودت را فروخته‌ای.
انسانیت وجودت را برای هیچ فروخته‌ای. آن‌چه به دست آورده‌ای هیچ است چون تو اصل خودت را فراموش کرده‌ای. دیکتاتور.
سنگِ دلت،
شکافی از من دارد
بِرویانم از زخم‌هایت
گلی از جنسِ دردهامان.
مومیایی

جنازه‌ای مومیایی شده می‌بینم که از پژواک خاطراتت بر من جاری می‌شود. دلتنگ آن چشمه‌ی عشقِ بین ما بودم که روزی در رگ‌بار خاطرات مدفون شده است.

در قایقی بی هدف بودم که بادبان‌های نجابتم مرا یاری می‌دادند. همراه با فراز و نشیب آب و تو جنازه‌ای بودی که من از آن مطلع نبودم. مومیایی به دست زمانه.
بادبان‌ها را که محکم کردم، غیب شدی. وهم شدی. خیال شدی. دل‌آزار گشتم که گمان می‌کردم تو فرا تر از یک خار در صحرای منی.

صفحه‌ی شطرنج را نگاه می‌کنم. کدام حرکت را بزنم؟ راه به کجا برم؟ کجا را نگاه کنم که تو را بیابم؟
خارزاری شدی در صحرای خیالم و قلبم را زخمی کردی. قرار نبود طور دیگری شود؟
قرار بود گل‌های درون قلبم را حافظ شوی یا زخمی شوی بر آن؟

بادبان‌ها را رها می‌کنم. رگ‌بار خاطرات چون خونی از سینه‌ام بیرون می‌ریزند. تمام شد.
بخواب. مومیایی سرنوشتِ من.
پاییز🍁

وجود پاییز بسیار عجیب است. با خودش چیزهای قشنگ می‌آورد.
من‌که عاشق حال و هوای آن هستم.
باعث می‌شود آهنگ‌ها را طور دیگری گوش دهم. به خودم امیدوارتر باشم.
باعث می‌شود دو روی غم و شادی را به طرز عجیبی در یک لحظه احساس کنم.

از طرفی انگار حس غریبی گذرِ زمان را نشان می‌دهد.
از غم و غصه‌ی رسیدن به سرمای زمستان و شادی از گذر در خفای تابستان، حکایت خنک و غصه‌داری می‌کند.
بغض‌کرده از تکاپوی زمان گذشته و مشتاق برای رسیدن به حال. در عین حال غمگین از رسیدن به سرمای پایان سال.

پاییز نماد احساس زندگی است. احساسی که هر قدر هم از آن فرار کنیم، جایی خودش را نشان می‌دهد. احساسی که تمام زندگی را در بر گرفته و نمی‌توان کاریش کرد.
مانند اقیانوسی که دست و پا زدن در آن چیزی را از پیش نمی‌برد ولی همراه شدن با آن چرا.

هنگامی که آن‌را نادیده می‌گیریم، اغلب پاییز دردناک است.
اما برای منی که حداقل سعی کرده‌ام روی احساساتم کار کنم، شگفت‌انگیز و نفس‌گیر است. سرشار از شگفتی‌های لحظه‌ای و زیبا.
پاییز نماد زندگیست که رنگ شادِ نارنجی را غم‌انگیز می‌کند و در تناقض خود معنا میابد.
هیولا؟

باری سر کلاس زبان، من پروژه‌ای داشتم که در حال ارائه‌ی آن بودم.
یادم هست که مرتبط با آن و به طنز سوالی کردم که به نظرتان من یک هیولام؟

جواب‌های بقیه متفاوت بود. ولی یک نفر جواب عجیبی داد. گفت آره هستی.
او نه من را می‌شناخت و نه من او را بنابراین من فقط خندیدم و مدتی بعد سراغ ادامه‌ی ارائه رفتم.
چند سال از آن موضوع می‌گذرد و این گفته باعث جرقه‌ی یادداشت امروزم شد.

خطاب به تو که مرا هیولا خواندی.
ضعف از من نمی‌بینی. اگر هم ببینی نشانه‌ی انسان بودنم است. من تلاشی برای بی‌نقص بودن نمی‌کنم.
البته آیا هیولاها فقط می‌توانند خودشان را بی عیب نشان دهند؟ گمان نمی‌کنم.

با این حساب لابد من هم هیولا هستم. درست است؟
نمی‌گذارم کسی چون تو ضعف‌های مرا ببیند و از آن‌ها سؤاستفاده کند.
این یعنی هیولا بودن؟ نمی‌دانم شاید.
کاش واقعا هیولا بودن این‌قدر سخت بود که آدم‌ها نتوانند مقابلش تسلیم شوند.

ولی هیولا بودن آسان است. انکار نمی‌کنم که گاهی دردها و زخم‌ها این هیولاها را می‌سازند.
ولی وقتی زخم خوردی لازم است همان‌جا بمانی. تو اگر خودت هم خود را تنها بگذاری، آن‌وقت چه می‌ماند از تو؟
اگر خودت هم طوری‌که بقیه با تو رفتار کردند، با خود رفتار کنی، آن‌وقت می‌شود گفت که واقعن یک هیولا هستی.


پ.ن: البته که وقتی حرف از انسانیت می‌شود، برای یک هیولا باید هیولا بود و آن‌را نشانش داد.
چرا می‌نویسم؟

آن‌قدر می‌نویسم تا از خون قلمم، نفس آزادی بلند شود.
آن‌قدر می‌نویسم که از تنم، خون سیاهِ اسارت بیرون بزند.
آن‌قدر می‌نویسم که بال‌هایم شفا پیدا کنند.
آن‌قدر می‌نویسم که کاخ کودکی‌هایم را دوباره بسازم.
آن‌قدر می‌نویسم که شیشه‌های قلبم یکدیگر را پیدا کنند.
آن‌قدر می‌نویسم تا درد خجل شود.
آن‌قدر می‌نویسم که درخت خیالم نهال رشد بدهد.
آن‌قدر می‌نویسم تا نهال امیدم شکوفه بزند.
آن‌قدر می‌نویسم تا از لا‌به‌لای کاغذ‌ها حقیقت معنا پیدا کند.

می‌نویسم تا....؟

#آنافورا
الهه‌ی خیال

الهه‌ی خیالم به سویت پر می‌کشد
پر پروازم تو را به ذوق می‌آورد
دردِ دلت می‌زداید
میوه‌ی عشقمان شکوفه می‌کند

#شعرگونه
«رهازاد|نازنین محمدی»
Billie Eilish – Six Feet Under
چقدر این آهنگ قبلن بهم آرامش می‌داد.
هنوزم برام قشنگ و خاصه ولی دیگه حس قبل رو ندارم.
هنوز حسش می‌کنم ولی از یه جنس دیگه. انگار بیش‌تر نوستالژیکه برام و منو به یاد گذشته می‌ندازه.
این باعث میشه فکر کنم که ما آدما در طول زمان چقدر ممکنه عوض بشیم.
موضوع جالبیه برام و در عین ترسناک بودنش می‌تونه امیدوارکننده هم باشه.
گل آفتابگردان🌻

گل قشنگم سلام.
من تا به حال با گل آفتابگردان ملاقات نداشتم. تو اولین گل آفتاب‌گردان منی. شاید هم آخرین.
وقتی که با تو صحبت می‌کنم، خیلی حس خوبی دارم.
تو هم به من گوش می‌دهی و هم این‌که قضاوتم نمی‌کنی. مدت زیادی از ملاقاتمان نمی‌گذرد ولی تا به حال کلی با تو درد و دل کرده‌ام و رازهایم را گفته‌ام.
بعد هم تا لحظه‌ی آخر کنارت می‌نشینم.

چقدر دلم می‌خواست که خشک نشوی ولی تو فرصتی نداشتی. گل‌ها مرا به یاد خودم می‌آورند. هر کدام ویژگی‌های خاص خودشان را دارند.
من از تو گرما را می‌آموزم. بوی حنا می‌دهی و مرا در خیال فرو می‌بری.
برگ‌های زردت گرما تراوش می‌کنند. زیبایی تو تسخیرکننده است.

آفتابگردان تا به حال احساس کرده‌ای که زندگی چقدر سخت است؟
حس کرده‌ای همه چیز طوری پیش می‌رود که انگار نامرئی هستی؟
البته که فکر نمی‌کنم. «کسی که تو را نادیده بگیرد، خودش را نادیده گرفته است.»

ولی می‌توانی درکم کنی. اگر کسی تو را نادیده بگیرد، قلبت می‌شکند و پژمرده می‌شوی یا اگر تو را نبینند زیر پا له می‌شوی.
گل عزیزم کاش همه بدانند که خودشان هم گلی درون خودشان دارند و آن گل از له شدن گل‌های دیگر خوشحال نمی‌شود.

آفتابگردان به آفتاب بگو روی همه نور بپاشد تا سرمای وجودشان ذوب شود. به او بگو چه خوب که هستی و مادری می‌کنی.
آفتاب. به مردم بگو اگر زیاد نور بپاشند، گلشان می‌سوزد و اگر کم نور بدهند، پژمرده می‌شود.

آفتابگردان خاکت چطور؟ خاصل‌خیز است؟ آبت چطور؟ تشنه نیستی؟
آفتابگردان به آدم‌ها بگو اگر مراقب تو نباشند، گلشان می‌میرد. به آن‌ها بگو که زیاد عمر نمی‌کنی و نیاز است که بیش‌تر قدر تو را بدانند.

ولی کاش این‌طور نبود. من دوست داشتم بیش‌تر کنارت بمانم. آخر من تو را تازه دیده‌ام.
آفتابگردان نرو. آفتاب تا همیشه منتظرت می‌ماند. شبنم‌ها برای لب‌هایت همیشه پر‌طراوتند.

هر قدر که بیش‌تر خم می‌شوی، دلم بیش‌تر می‌شکند.
گاهی یادم می‌رود که منم مثل تو تا مدت کوتاهی زنده هستم و مهم این است که زندگی کنم. تو این را خوب به من یاد دادی.

آفتابگردان اگر پژمرده شوی، گل‌های دیگر را به خاکت می‌آورم. و بو و خاکستر تو به بقیه‌ی آن‌ها جان می‌بخشد.
راستی تو به من هم جان بخشیدی.
چون می‌دانم که زندگی چقدر کوتاه است و باید مراقب لحظه‌ها و آب و آفتاب گلِ زندگی باشم.
سراب

زندگی جوی‌بار غم و من دخترکی خانه‌نشین
درست در صحرا و مبهم از آن نور آتشین
پا در اندوه و در آن غمِ بی‌آسیاب
آمدم آهسته و پیوسته در رود غمو
لیک غم بنشست بر تن و این لب بی‌بدعتو
خسته‌ام نالان و گریان از جفای عالم‌و
چشم بستم من به راه یاورو
لیک ندیدم من در این راه و سراب
دردم آمد.
شد شرابی از رخم ساده نهاد
روی را من ساختم و قلب سراب
در تکاپویم بسی یک قطره داد
کز بدان شد بر وجودم خانه‌سار
راه پیمودم، چو قطره بر سراب

#شعرگونه
More