سرابزندگی جویبار غم و من دخترکی خانهنشین
درست در صحرا و مبهم از آن نور آتشین
پا در اندوه و در آن غمِ بیآسیاب
آمدم آهسته و پیوسته در رود غمو
لیک غم بنشست بر تن و این لب بیبدعتو
خستهام نالان و گریان از جفای عالمو
چشم بستم من به راه یاورو
لیک ندیدم من در این راه و سراب
دردم آمد.
شد شرابی از رخم ساده نهاد
روی را من ساختم و قلب سراب
در تکاپویم بسی یک قطره داد
کز بدان شد بر وجودم خانهسار
راه پیمودم، چو قطره بر سراب
#شعرگونه