سلــام خودمبه تو مینویسم. به تو که...
پلکهایم حس پلاسیدگی دارند. لعنتی به گیجی که عینکدودی را گم کرد میفرستم. خودِ لعنتی.
زل زده به پوستر آبیِ نویسندهساز به یادداشت امشب فکر میکنم.
میخواهم بنویسم: «امروز خودم نبودم.»
به یاد میآورم که امروز خودم بودم. بیشتر خودی که بودم. خودی که بیشتر سالهای عمرم بودم.
چهار سال. حداقل چهار سال به شکل جدی. اما بدبینانهتر میشود ده سال تمیز.
در گوشم میپیچد: «گاهی میخوام بیام بهت بگم چتــه عاطفهجان؟ آخه ظاهرت خیلی شاد و زیباست.»
به چهار سال بچسبم. چهار سالی که امروز زیر دندان مزه میشود.
امروز هشداری بالای صفحه آمد: «ممکنه بدخلق باشید. احساساتتون رو با ما درمیون بذارید تا...»
فحشی هم حوالهی او میکنم که دیر گفتی. علائم دیشب سلام دادند.
با سری خم شده از بالای چشم به دختربچهی تپلی که کنار میزم نشسته است نگاه میکنم.
«تو این آبه خاله؟»
دلم میخواد چنان بزنم که بچسبد به شیشه برود داخل شیشه تا ببیند داخل این معکبهای لعنتی هیچ آبی نیست که ماهیای بتواند در آن زنده بماند. به خودم تشر میزنم و چشم میدوزم به جملههای کتاب.
نگاهش نمیکنم. میدانم اگر نگاهش کنم تشر به چشمانم مینشیند. پدر بیخیالش را ولی بدم نمیآید بزنم. که نشیند و در گوشی نچرخد که دخترش بی اجازه همهجا سرک بکشد و هر چیزی دیدوخواست بردارد بخورد.
کتاب را میبندم. چهار سال تمام افسرده بودم. به دیگران میگویم افسرده بودم ولی خودم باور نمیکنم.
از خواب بیدار نمیشدم مگر به سردرد. غذا نمیخوردم مگر برای پیشگیری از مرگ. انسانها را فقط نگاه میکردم. سالنامهها با جوهر آبی پر میشدند و من فقط ناله میکردم.
چهار سال هیچکس نبود بداند که درد میکشم جز سحر. در مقابل اشکونالههایم فقط کلمه بود.
«خودتو نجات بده عاطی.»
«درست میشه از پسش برمیای عاطی.»
شاید به خاطر همین من با نامه راحتترم. شاید برای همین وقتی غمگینم پنهان میشوم که دیده نشوم.
به تنم مینشیند آن عاطفه. سایهی سیاهش چشمانم را گرم خواب میکند. جملههای کتاب به هم میدوند. همان احساس تنهایی. بدون آن خانهی سیاه با سقفِ بلند و کابوسهای اجنهای.
به قالی زل میزنم این بار. احساس تنهایی. شکست. دلت خوش است که به چه سمتی میروی؟ سردرگمی.
آرام زمزمه میکنم: «من بیشتر عمرمو اینجوری بودم.»
لرز به تنم مینشیند. دندانها به سرما صدا میدهند. به خانه نیست جانم. به جان است. تو جانت این است. جانت. تو روحت به این سایهی سرد خو گرفته. تو، تو راه نجاتی از خودت نداری که. نداری. تو خودت روحِ سیاهوسردی. با لبهای کنده.
زمزمه میکنم: «این فقط یه پیاماس لعنتیه نترس. نترس. نترس.»
حالم از قلمم بهم میخورد. قلمی که نجاتم داده. دلم میخواهد هر چیزی مرتبط به این قلم را بالا بیاورم. میخواهم لج کنم و تا این وضع روحی مزخرف از بین نرفته دوباره چیزی ننویسم. جملهای نجوا میشود «نرینیم به چیزای خوب.»
مینویسم باز. اینجا. که دوباره بگویند چته.
ولی قلم به من بگوید تو در آن افسردگی هم که افسردگی نمینامیاش، به زور خودت را کشاندی. نه عاطفه. تو همیشه در ظاهر شاد و در باطن افسرده نبودهای. تو در ده سال جنگ هم درونی شاد داشتی. فقط بخواب. نویسنده نشدی هم به درک. ۳۱۳ به ۳ رسید هم به سگ. آنها که دوستشان داری از کانال لفت دادند هم به چپ. دوست داشتن کسی که آزارت میدهد تمام نشد هم به راست.
بیخیال.
امشب فقط بخواب و فردا یک عینک دودیِ لعنتی جور کن. روحِ سیاهت را خیره شو و قلم را برای قلم برقصان.
#از_نوشتن_بگو #با_نوشتن_بگو ۲۲
۱۰
۰۳
@atefehataeiii