ما هر دو از هم میترسیمخسته از یک روز علاف روی صندلی نشستن به خانه میرسم. لباس عوض میکنم و برای دستشویی به حیاط میروم و؟ دیریدیرینگ.
سوسکی که به خاطرش دیشب چهار کنج دستشویی را پودر ریختم همچنان یهور یهور شاخکچرخانی میکند.
نچ میکنم: «تو هنوز زندهای؟»
قبلن دلم نمیآمد سوسک و مورچهها را بکشم.
به هرحال که ربنا برای خلقتشان وقتی صرف کرده است، نکرده است؟
به هر حال که برای زندگی و رشد زحمت میکشند، نمیکشند؟
اینطوری هم اما نمیشد. نه بعد از اینکه پای راستم در دمپایی روی یک سوسک فرود آمد و دیگر سوسکی از گردن تا سینهام را ماچباران کرد. در نهایت یک روز مصمم نشستم و به این فکر کردم که تکلیف ما با این حشرات چیست؟
نتیجه این شد که: «شپش هم موجودی از مخلوقات خداست. ما که بادیگارد جهان و جهانیان نیستیم هستیم؟ پس میتوانیم آنها را بکشیم، به شرطی که؟»
«به شرطی که؟»
«مزاحمت ایجاد کنند.»
«بلــه.»
کاریشان نداریم تــا؟ کاریمان داشته باشند. تا حد امکان ما سوسککش نمیریزیم امـا، اگر سوسککش کنج دستشویی باشد و سوسکی کنجی دیگر چرا که نه؟
رو به سوسکی که سعی میکند از ته چاه بالا بیاید با عجز میگویم: «میشه نیای بالا که مجبور نشم بکشمــت؟»
و جملهام تمام نشده سوسککش را روی سرش خالی میکنم.
یا روی آن یکی پودر میریزم و بیرون دستشویی میایستم تا حداقل ادب را رعایت کرده باشم. منتظر میمانم تا بمیرد.
به خودم که میآیم میبینم دست به سینه به یکی از فوبیاهایم زل زدهام. در انتظار مرگش. دمی عمیق میکشم.
من از ترس او بیرون ایستادهام و او از ترس من عرض دیوار را طی میکند.
عجب رابطهی سوسکیای. هردو از یکدیگر میترسیم و از شاخکهاش میخوانم که او هم، از قدرتی که بر من دارد خوشش میآید.
بله. من هم از ریختن سوسککش از بالا روی سرشان لذت میبرم.
اما خب. او بعد از مرگش چیریک در آب میافتد اما من، بعد از مرگش، در خواب هم پاهایش را روی تنم توهم میزنم.
در دستشویی را باز میکنم. اطراف در را نگاه میکنم که سوسک مسمومی که بیرون رفت در اطراف نباشد. و بعد از ترس سوسکی انتقامجو از دستشویی تا درِ ایوان با پاهایی که در دمپاییهای بزرگ بابا لق میزنند روی پنجه با آخرین سرعت میدوم.
ترسناکترین بخش مرگ برای من انتقام سوسکها در گور است و تمام.
۲۷
۰۶
۰۳
@atefehataeiii