خلیدن‌ها | عاطفه عطایی

Channel
Logo of the Telegram channel خلیدن‌ها | عاطفه عطایی
@atefehataeiiiPromote
265
subscribers
22
photos
57
links
از دل من هر چه رود بر قلمم هر چه شود مانده ای بر دل منو، بر قلمم نمی‌شوی
«خانم؟»
نگاهش می‌کند.
«خیلی خسته به نظر می‌رسید. مایلید کمکتون کنم؟»
«چه کمکی؟»
«بدزدمتون و بکشمتون؟»
کمی خیره به سقف فکر می‌کند. «روشتون چیه؟»
«چاقو؟»
«تا حالا با چاقو مردید؟ می‌دونید درد داره یا نه؟»
«نه ولی در نهایت دردش تموم می‌شه دیگه نه؟»
«آره خب. خوبه. مایلم.»
«جنازه‌اتون پیدا بشه یا نه؟»
«نه لطفن. تو یه باغ خاکم کنید که حداقل کودی به درختی برسونم.»
«فکر نکنم بدن انسان برای درخت‌ها مفید باشه‌ها.»
«پس یه جنازه به درد چی می‌خوره؟»
«حشره‌ها و سوسک‌ها.»
سکوت می‌کند.
«از این ترسیدید.»
«مهم نیست. تا وقتی که مسئولیت جسمم با شماست سالم و تمیز خاکش کنید، بقیه‌اش مهم نیست. به خانواده هم برنگردونید. مرسی.»
«دستمزد؟»
«دستمزد.»
«هان؟»
«هر چی طلا دارم برمی‌دارید دیگه. گوشی و لپ‌تاپ و کتاب‌هامم مال شماست.»
«کتاب؟ خوب می‌خرنشون؟ به چه دردی می‌خورن؟‌ روشن کردن آتیش.»
«روشن کردن آتیش؟»
«آره. وقتی داره خفه می‌شه کاغذ خوب جوابه.»
«بزن کنار پیاده می‌شم.»
«چرا چی‌شد یهویی؟»
«از تو قاتل در نمیاد بزن کنار.»
۰۸
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
«اگه می‌دیدیش خاله. مثل جوجه‌های خیس رفته بود یه گوشه وایستاده بود چشما و صورتش قرمز شده بود سیاهیه چشاش بـزرگ شده بود.»
«واقعن غرق شده بود؟»
«آره دیگه.»
«کی نجاتش داد پس؟»
«خودش.»
۰۷
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
رفتنت
آن‌قدرها که فکر می‌کنی
فاجعه نیست
من مثل بیدهای مجنون ایستاده می‌میرم...
#نزارقبانی
#صد_نامه_ی_عاشقانه
«چرا داستان من تا صبح بیدارم را دوست داری؟»

چون نگاه خیره‌ی شخصیتش به صورتم امانم را بریده.
چون نگاهش جیغ می‌کشد.
چون نگاهش حرف می‌زند.
چون نگاهش کنار گوشم نجوا می‌کند. نجوامی‌کندنجوامی‌کند نجوامی‌کند.
«می‌بلعنت اگر حواست به خودت نباشه.»
«کسی عین خیالش نیست اگر حواست به خودت نباشه.»
«کسی حواسش به تو نیست اگر حواست به خودت نباشه.»
۰۶
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
«چیزی برای کانالت نمی‌نویسی؟»
«نه.»
«یه چیزی بنویس.»
«از کدومش بنویسم؟»
«فرقی نمی‌کنه. فقط بنویس.»
«نمی‌نویسم.»
«باید تو گروه گزارش بدی. حداقل بنویس که چیزی نمی‌نویسی، مثلن بنویس به علت هجوم هیجانات منفی زیاد و ناتوانی در انتخاب پستی منتشر نمی‌شود.»
«اوکی.»

دوستان عزیز، در این کانال امروز، به علت خلیدن نیزه به جای خار در روح، و عجز در انتخاب و توضیح نیزه‌سانان، پست خاصی منتشر نمی‌شود.
امید که منتظر فردا پس‌فردایی که بتوانیم چیزی از این نیزه و خارها بنویسیم بمانید.
با تشکر
#نیزه_به_روح ؟
#/:
۰۵
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
«دلم هواتو کرده»

دلم از میان همه‌ی ناخوشی‌ها و تلاش‌ها هوای تو را کرده.
دلم از مابین خنده‌ها و گپ‌ها هوای تو را کرده.
دلم، دلم دلم دلم. اینی که در سینه می‌تپد و مسئول دوست داشتن نداشتن است، میان همه‌ی دوست داشتن نداشتن‌ها، هوای تو را کرده. بی‌گناه‌ترین مسئولِ جهان. دل. دلم.
پر باز کرده. پر باز می‌کند. خیز برمی‌دارد. لبه‌ی دنده‌ی پشتی می‌ایستد. به خیز خم می‌شود. بال‌هایش را آرام باز می‌کند. زل می‌زند به صورتت که بر اولین دنده‌ها نقش بسته. متمرکز. که بپرد. و می‌پرد. پِلِپ می‌خورد به دیواره‌ی دنده‌‌خانه. پلپ می‌افتد به محل سکونتش. خیره به تیرگیِ نای و گلو. نفسش تنگ می‌شود. صورت درهم می‌کشد. و آهسته می‌گِرْیَد.
دلم هوای تو را می‌کند. مابین خنده‌ها و گپ‌ها. مابین تلاش‌ها و انفعال‌ها. هربـــار هربار. پلپ پلپ.
این هم زندگی نیست اما. هی پلپ پلپ.
۰۴
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
جنگ‌زده

این روزها زیاد می‌ترسم. زیاد. از آدم‌ها. از دنیا. از آینده. از همین حالا. هر چیزی جز گذشته که کلی برای هضمش تلاش کرده‌ام. دلیل کل آشفتگی و پرحرفی و نشخوارهای این روزهایم این ترس‌ها بوده. علت این ترس چیست؟ امروز فهمیدم جنگِ گذشته.

امروز فهمیدم که من، یک، جنگ‌زده‌ام. گویی به صدای ترقه‌ای پنج متر می‌پرم. به هر فلز سردی خون یخمک می‌کنم. که کامیون مرا یاد تانک انداخته دست روی گوش می‌گذارم چمباتمه می‌زنم و جیغ می‌کشم.
چنین حرکت‌هایی. واکنش‌هایی. به همین شدت. به همین شدت. جنگ‌زده‌ام.

راه می‌روم. پیاده. با کوله‌ی سنگین. منتظرشان نمی‌مانم. پشت می‌کنم به آن‌ها. سنگین. حس می‌کنم پاشنه‌ی پاها له شده‌اند. شانه‌ها فرو ریخته‌اند. صورتم به اخم فشرده. از آدم‌ها کیلومترها دور.

من باز هم ترسیده‌ام. امروز، بعد از تراپی، همچنان، ترسیده‌ام. وحشت‌زده. از آدم‌ها گریزان. از جمع‌ها متنفر. بدون توقف. در حرکت. خسته. شکسته. شکار. منزجر. جنگ‌زده.

و من حالا، از جنگ‌زده‌عاطی وحشت کرده‌ام. باز هم، از خودم، ترسیده‌ام.
۰۳
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
بهترین جمله‌ی امروز؛
«بذار زمستون شه، یه شب می‌برمت بام آتیش درست می‌کنم برات کنارش می‌شینیم.»
۰۲
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
دارم می‌نویسم که یهو چشمم میفته به لیوانی که داوودی‌های زرد و گذاشتم توش. اخم می‌کنم. لیوان و می‌کشم جلو. این چیه؟ چرا این شکلیه؟ چرا شکمش با یه مشت دست یا گوشِ زرد احاطه شده؟ چرا وسطش سیاهه؟ سوخته؟ یا سوزوندنش؟ به خاطر خورشید سوخته؟ یاکه چرا سوزوندنش؟ اگه هیچکدوم نیست چی می‌شه که وسطش سیاه می‌شه؟ چرا اینقدر گوشاش نرمن؟ چرا این‌همه گوش داره؟ این گله؟

لیوان و می‌چرخونم. سرمو. نگاهمو. اخم غلیظ‌تر.

«این اولین زندگیته. به هیچ‌چیز عادی نگاه نکن که. کجای گلی که شکمش سیاهه عادیه؟ اون یه گله که شکمش سیاهه و اسمش داوودی. چرا داوودی چرا قَرَقَرِن° نه؟ کی اسم گذاشته روش؟ داوودی؟ داو، دودی؟»
لیوان و سُر می‌دم عقب. بعدن به بقیه‌اش فکر می‌کنیم.

°شکم‌سیاه

۰۲
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
اول روز ماه جدید رو چطور شروع کردی؟
با سردردی یه‌وری.

صبحت چطور پیش رفت؟
با دستی رویِ چشمِ راست یا چشمِ راستی بسته.

برای سردردت چه کردی؟
یک ساعت‌ونیم بیشتر خوابیدم. با مادرِ روانم صحبت کردم.

نتیجه؟
علت سردردی که با مسکن رفع نشه به روح و روان برمی‌گرده.

علت چی بود؟
خشمی بزرگ‌تر از دهان در روح و روان.

درمان؟
ژلوفنی که هیچ از قورت دادنش خوشم نمیاد و هنوزم برای خوردنش این‌پا اون‌پا می‌کنم.

نتیجه‌ی اخلاقی؟
بیش از حد در کوره نمانید. جنبه داشته باشید. جوگیر نباشید.
۰۱
۰۷
۰۳
@atefehataeiii
دقیقن تو روزایی که فکر می‌کنی رابطه‌ات با خودت بهتر از همیشه‌ست،
یهو می‌فهمی خودت رو برای ساختن زندگیِ مورد نظرت باور نداری.
۳۰
۰۶
۰۳
ما هر دو از هم می‌ترسیم

خسته از یک روز علاف روی صندلی نشستن به خانه می‌رسم. لباس عوض می‌کنم و برای دستشویی به حیاط می‌روم و؟ دیری‌دیرینگ.
سوسکی که به خاطرش دیشب چهار کنج دستشویی را پودر ریختم همچنان یه‌ور یه‌ور شاخک‌چرخانی می‌کند.
نچ می‌کنم: «تو هنوز زنده‌ای؟»
قبلن دلم نمی‌آمد سوسک و مورچه‌ها را بکشم.
به هرحال که ربنا برای خلقتشان وقتی صرف کرده است، نکرده است؟
به هر حال که برای زندگی و رشد زحمت می‌کشند، نمی‌کشند؟
اینطوری هم اما نمی‌شد. نه بعد از اینکه پای راستم در دمپایی روی یک سوسک فرود آمد و دیگر سوسکی از گردن تا سینه‌ام را ماچ‌باران کرد. در نهایت یک روز مصمم نشستم و به این فکر کردم که تکلیف ما با این حشرات چیست؟
نتیجه این شد که: «شپش هم موجودی از مخلوقات خداست. ما که بادیگارد جهان و جهانیان نیستیم هستیم؟ پس می‌توانیم آن‌ها را بکشیم، به شرطی که؟»
«به شرطی که؟»
«مزاحمت ایجاد کنند.»
«بلــه.»
کاری‌شان نداریم تــا؟ کاری‌مان داشته باشند. تا حد امکان ما سوسک‌کش نمی‌ریزیم امـا، اگر سوسک‌کش کنج دستشویی باشد و سوسکی کنجی دیگر چرا که نه؟
رو به سوسکی که سعی می‌کند از ته چاه بالا بیاید با عجز می‌گویم: «میشه نیای بالا که مجبور نشم بکشمــت؟»
و جمله‌ام تمام نشده سوسک‌کش را روی سرش خالی می‌کنم.
یا روی آن یکی پودر می‌ریزم و بیرون دستشویی می‌ایستم تا حداقل ادب را رعایت کرده باشم. منتظر می‌مانم تا بمیرد.
به خودم که می‌آیم می‌بینم دست به سینه به یکی از فوبیاهایم زل زده‌ام. در انتظار مرگش. دمی عمیق می‌کشم.
من از ترس او بیرون ایستاده‌ام و او از ترس من عرض دیوار را طی می‌کند.
عجب رابطه‌ی سوسکی‌ای. هردو از یکدیگر می‌ترسیم و از شاخک‌هاش می‌خوانم که او هم، از قدرتی که بر من دارد خوشش می‌آید.
بله. من هم از ریختن سوسک‌کش از بالا روی سرشان لذت می‌برم.
اما خب. او بعد از مرگش چیریک در آب می‌افتد اما من، بعد از مرگش، در خواب هم پاهایش را روی تنم توهم می‌زنم.
در دستشویی را باز می‌کنم. اطراف در را نگاه می‌کنم که سوسک مسمومی که بیرون رفت در اطراف نباشد. و بعد از ترس سوسکی انتقام‌جو از دستشویی تا درِ ایوان با پاهایی که در دمپایی‌های بزرگ بابا لق می‌زنند روی پنجه با آخرین سرعت می‌دوم.
ترسناک‌ترین بخش مرگ برای من انتقام سوسک‌ها در گور است و تمام.
۲۷
۰۶
۰۳
@atefehataeiii
«می‌دونید به نظرم مشکل از زیاد حرف زدن منه.»
«اوه. اون که آره.»
«من با زیاد حرف زدنم نه‌تنها بقیه رو خسته می‌کنم بلکه باعث می‌شم اشتباه شناخته و قضاوت بشم.»
از اتاق خارج می‌شود:
«فقط باید کمتر حرف بزنم و کمتر حرف بزنم. باید.»
۲۷
۰۶
۰۳
@atefehataeiii
«آفرین که هرچی که تو بچگی‌هات نداشتی رو برای کودک درونت می‌خری عاطفه.»

دیروز در آزادنویسی نامه‌ای نوشتم به کودک درونم. به عاطفه‌ای که با مجسمه‌ها بازی می‌کرد. عروسکِ کربلایی‌اش را خیلی دوست داشت و به هیچ‌کس نمی‌داد و مدام به خاطر خساست سرزنش می‌شد. عاطفه‌ای که عاشق مدادرنگی‌های داراسارا بود. عاطفه‌ای که پشت بابایی سوار موتور شدن را خیلی‌خیلی‌خیلی زیاد دوست داشت. دیروز نامه‌ای نوشتم به عاطفه‌ای که در سنگین‌ترین برفی که دیده بین برف‌ها ایستاده، مدام شالِ حریروآبی‌اش را سفت می‌کرد و با من‌و‌من رو به دوربینِ بابا قندیل را به تماشاگرهای خیالی توضیح می‌داد. عاطفه‌ای که پوست سبزه‌ای داشت و همیشه‌ی خدا یک خدانشناس س‌های او را با شوشیش گفتن مسخره می‌کرد.

نامه نوشتم و گفتم: «موج‌های آبی خوش گذشت؟ پروانه‌ی امام رضا رو دوست داشتی؟ حالت چطوره عاطیه عزیزم؟»
همان عاطفه‌ای که هرچه رو به صورتش فریاد می‌زدم: «من دوستت دارم چرا برات کافی نیــست؟» سر می‌گرداند و دنبال کسی جز من می‌گشت.
نوشتم:
«روزی ازاین حجم از شیفتگی در آب افتاده و بمیرم شاید. اما سراپا شیفته‌ی توام کوچولویِ موچولویِ شوشیشی
خجول خندید. عصبی نشد یا بغض نکرد.

«عاشق اینم که چشمای درشتت برق می‌زنن. عاشق اینم که دست و انگشتاتو ریزریز به‌هم می‌زنی. زانوهاتو ریتمیک خم‌وراست می‌کنی. کودکانه حرف می‌زنی و ک ها رو ج می‌گی. لوس‌ترین لوسییَنِ جهان. من عاشق قلب کوچیک و ریزه‌ی توام وقتی چیزی هوس می‌کنه. من برای تو پیتزا و قهوه می‌خرم و هزاربار می‌خرم و هیچکس حق نداره بگه «به دلت بگو خفه شه عاطی». من عاشق اون فیلمم که شال آبی پوستتو سبزه‌تر از همیشه کرده و تو مدام گره‌ش و سفت می‌کنی و می‌گی: «بینندگان عزیز. این چیزی که...چیزی که می‌بینید... قندیله. خیلی خطرناکه. مواظب باشید از زیرشون رد نشید. که خدایی نکرده...»
بله. من دوستت دارم. در حدی که به جز در شرایطی که باید، خودمون و کامل به تو بسپرم. و با چشمایی طلایی از برق با لذت نگات کنم.»

نامه‌ای به توِ بزرگـتر:
«دوست؟ دوستت که دارم. این روزا مهربون‌تری. این روزا... به نظرم خیلی با من فرق نداری. خوب از پس روزا برمیای این روزا. اگر چه که هنوز هم می‌لنگی و گاهی از خودت خوشت نمیاد. اما خب که چی؟
من مشکلی با تو ندارم. از تو بابت واکنشات راضی‌ام. می‌دونی، تو هم تقصیری نداری.
زندگی سختی داشتیم. من از تو راضی‌ام. حداقل الان.
به اندازه‌ی کافی مراقبمون هستی. برای آینده زور می‌زنی. خیلی زور نزن ولی. میوه خشک دوست دارم. از این به بعد برام میوه خشک می‌خری؟ زیـــاد؟»
«البته که می‌خرم. تو هم سعی می‌کنی صبح‌ها زودتر بیدار بشی؟»
«مطمعنی اونی که صبح بیدار نمی‌شه منم؟»
«بله.»
«اوکی. اگر قول بدی میوه خشک بخری بله.»
«میوه خشک؟»
«میوه خشک. زیـــاد.»
«نه اونقدر زیاد. و صبحا؟»
«حلـه.»

این روزها نیازی به فریاد نیست. من به او خیره‌ام و او، گاهی، در حین بازی، نگاه به من می‌دوزد و لبخند می‌زند. عاطی شوشیشی.
#شوشیشی
۲۶
۰۶
۰۳
@atefehataeiii
این داستان؟ پـــی‌ام، اس؟ اس.

واقعیت این است که فکر نمی‌کردم این‌قدر واقعی باشد. و واقعیت‌تر این‌که فکر می‌کردم هرگز درباره‌اش صحبت نکنم.

تو هیچ‌وقت درباره‌ی هیچ چیز به درستی فکر نمی‌کنی.

اووووه لعنتی. شروع شد.

واقعیت دوست نداری؟

نه از زبان تو.

توکه مدام در توهم و رویایی. پس از زبان کی؟ هیچ‌وقت روی زمین قدم برنمی‌داری. درمانگر قبلی‌ات نگفته بود روی زمین قدم بردار؟

زیاد حرف می‌زنی و تند و احمقانه.

و صادقانه. تو اما؟ زیــاد فکر می‌کنی. افکاری که کاری پیش نمی‌برند. فقط تو را احمق‌تر نشان می‌دهند. چی شد؟ درهم شدی. واقعیت نمی‌خواستی؟ واقعیت؟ واقعیت تو این است که در رویا سیر می‌کنی و در رویا هزاران چیز را به‌دست آورده‌ای. اما واقعیت‌تر؟ باز هم واقعیت. تو را نه نویسنده می‌توان نامید نه طراح لباس. نه در تنهایی موفقی نه در با کسی بودن. ۲۶ ساله‌ای و به نسبت ۲۶ ساله‌ها؟

حداقل جمله‌بندی‌هایت را دوست دارم.

تو در توهم و رویایی. تو نه نویسنده‌ای نه طراحی نه هیچ‌چیز را خودت به تنهایی به دست آورده‌ای.

هیچکس هیچ‌چیز را تنهایی به دست نمی‌آورد.

چرت و پرت هم زیاد می‌گویی.

تو هم همین‌طور.

پررو و گستاخ هم هستی. یادت رفته دو روز پیش به او چــی گفتی؟

آآآ. بیخیال.

تازگی خوب حاشا می‌کنی. در ضمن، همچنان زیاد حرف می‌زنی. کی بیشتر سکوت کردن یاد می‌گیری؟ البته دنیا درست می‌چرخد. گیر آدم‌هایی می‌افتی که در جواب هزاران چرت‌وپرتت فقط یک کلمه فوقش یک جمله می‌گویند.

هـــــی؟
چیـــه؟
یـــواش.
احمق. تو...
هیــس. شنیدم. نیازی به تایپ نیست. فقط بیا بخوابیم باشه؟ الان، فقط بخواب. فردا. فردا می‌توانی در آزادنویسی هم گاز بگیری. شب بخیر احمق

شب بخیر احمق‌تر
پوووووف
پووووووووف؟ پوووووف؟
خــدای من...
واقعن پووووووف؟
۲۵
۰۶
۰۳
@atefehataeiii
به علی ابن موسی الرضا

از زندایی و خاله‌صدیقه و فاطمه و الهام پرسیدم: «شما این چند روز حرم پروانه دیدید؟»
فاطمه و الهام گفتند: «نه. تو دیدی؟»
زندایی و خاله گفتند: «پروانه تو حرم؟ پروانه کجا بود؟»
اما من دیدم. پروانه در حرم علی‌ابن‌موسی‌الرضا نباشد کجا باشد؟ پروانه‌ی سفیدی را که فرستاده بودید دیدم آقای امام رضا. مدام چرخ می‌زد و از جلوی چشمم رد می‌شد. کاربلدِ سبک‌بال.
فقط من دیدم؟ رئوف امام؟ برای من بود؟ سفید پروانه‌ای که تقریبن هربار که به حرم آمدم دیدم و کمی هم در بال‌هایش، گاهی، مشکی داشت؟
دورِ گل و گیاه‌ها نبود.
پروانه‌ی سفید در حرم شما دیدن یعنی چی؟
برای من یعنی: «ما از بودنت اینجا خوشحالیم عاطی‌یو. و دوستت داریم.»
و من؟ کودک‌ترینم.

آخرین دیدار با پروانه:
نزدیک باب‌الجواد از چپ می‌آید و پیش رویش چرخی می‌زند.
«توجا میای دنبال من راه افتــادی تـــو؟(خنده‌ای با پرش‌های ریز و یورتمه‌ای)»
به دیوار چپ بالا می‌رود و در آبی‌کاشی‌ها ناپدید می‌شود.
هه‌هه(خنده‌ای از تهِ گلو).
دنبال زندایی‌اش می‌دود و شکلاتی که در راه پیدا کرده را می‌جود: «زندایی بریم قهوه بخوریم؟»
زندایی امروز غمگین است. هر پنج‌باری که به روش‌های مختلف شکلات را تعارفش کرده رد کرده. تکراروتکرار؟
«زندایی‌زندایی؟ قهوه. قهوه رو رد کردیم زندایــی. قهـــوه.»
سکوت که می‌کند بعد از چند ثانیه زندایی می‌چرخد: «عاطی قهوه نخوردیم زندایی.»
«من‌که دارم می‌گم بهت. سه‌ساعته دارم می‌گم قهوه‌قهوه‌قهوه. تو به من گـوش نمی‌دی.»
لوس با ادای گریه: «تو امروز صدای منو نمی‌شنوی، صدای منــو.»

اما شما صدای مرا می‌شنوید. هربار هربار. زیاد. و رئوفید. همان که پناهیان گفت. رئوف. امام رئوف. امامی که مهربان است و جوری مهربان است که تو به وضوح محبتش را می‌بینی.
پروانه‌تان را دیدم آقا. دیدم. دیدم. دیـــدم.
#لحظه_نگاری
۲۴
۰۶
۰۳
@atefehataeiii
«تو وقتی از ته دل می‌خندی خیلی قشنگ‌تری.»
چشمان درشت: «هوم؟»
«برای اولین باره می‌بینم اینقدر واقعی می‌خندی.»
لبخند: «واقعن؟»
«اولین‌باری‌ام بود که می‌دیدم برای یه چیز این‌شکلی ذوق می‌کنی. مثل بچه‌ها.»
خنده‌ای با چشمان جمع شده. به عمد کودکانه.
دستانش را به‌هم می‌کوبد: «دستاتو به هم می‌کوبیدی.»
خیره به قالی: «واقعن؟»
#لحظه_نگاری
۲۳
۰۶
۰۳
@atefehataeiii
More