🍀خودت میتونیعصر یکی از روزهای شهریور ماه پارک آزادی گوهردشت بودیم. هوای دلپذیر پاییزی در فضا پیچیده بود. میخواستم با پسرم بدمینتون بازی کنم. کمی خجالت میکشیدم چون پارک شلوغ بود. اما به خودم گفتم: «اگر حالا نه. پس کی؟» شروع به بازی کردیم.
من: «وقتی توپ بالاست، بزن»
سپهر: «آخه دوست دارم بیاد پایین، من بلند بزنم.»
من: «اونطوری فقط میره بالا. به من نمیرسه.»
کمی بازی کردیم. پسربچهای آمد سمت سپهر و با دوچرخه دنبالش کرد. سپهر میدویید، جیغ میزد و میخندید. بعد از چند باری که این حرکت مزاحم بازی ما شد سپهر به او گفت: «نکن». اما با جیغ و خنده. پسربچه هم به کارش ادامه میداد و لذت میبرد.
بعد از تکرار این صحنه سپهر زد زیر گریه و گفت: «بریم بشینیم مامان».
«مامان تو بهش بگو. تو بزرگتری به حرفت گوش میده»
_«خودت توانایی داری. این موضوع توئه. از پسش برمیای»
«آخه من میگم فایدهای نداره. به حرفم گوش نمیده. خوشم نمیاد با دوچرخه دنبالم میکنه.»
_«خب بهش بگو»
«گفتم»
_«آهان گفتی. آفرین که حرفتو زدی. دیگه چه راهحلی داری؟»
«تو بهش بگو»
_«نه. من نمیگم»
بعد از اصرار کردن سپهر گفتم:«فعلن نمیخوام حرف بزنم»
چند دقیقه گذشت. آرامتر شد.
گفتم:« بنظرت چی کار کنیم؟ بریم دنبال خواهرت یا بازی کنیم؟»
_«بازی»
گفتم:«ایندفعه اومد چکار میکنی؟»
_« وقتی بیحرکت وایسم خودش جاخالی میده و میره.»
بازی را شروع کردیم. پسربچه دوباره آمد. این بار سپهر ایستاد. بدون خنده گفت:« دوست ندارم این کارو میکنی.»
پسربچه هم گفت:«کاریت ندارم» و رفت. شاید گریه کردن سپهر. سپس نشستن ما روی سکوی پارک را دیده بود.
دوست نداشتم پسرم گریه کند. او هم مثل من هیجانات بالایی دارد. اما همین واکنشهای زنجیرهای:
احساس ناخوشایند
گریه کردن
وقفه
درخواست کمک
ناامیدی
و فکر کردن باعث شد سپهر به راهحل برسد. دوستش هم متوجه شود که او از دنبال بازی خوشش نمیآید و میخواهد با من بدمینتون بازی کند. بنظرم وقتی ما در طی سالیان میآموزیم:
واکنشهای طبیعی خودمان را سرکوب کنیم.
سپس همیشه بهنجار رفتار کنیم.
سپستر همواره دیگران را راضی نگه داریم
از یافتن راهحل مناسب باز میمانیم.
✍شادی صفوی
#والدگری#خودحمایتگری shadisafavi.ir@shadisafavi@shadisafavi_writer