اعتقاد دارد هر چه زودتر از منزل خارج شویم کارهایمان به موقع انجام میشود و زودتر به محل امن یا همان خانهی ما برمیگردیم و روزمرهگیهای تکراری را دوباره زندگی میکنیم.
وی اعتقاد ندارد.
طبق عادت صبح زود از منزل خارج شدیم خیلی حوصلهی وزکدوزک ندارم. در حد یک شلوار بگ جین راحت و تونیک خاکستری بسیار روشن، کمی ضد آفتاب و رژلب قهوهای روشن ارگانیک، با کیف و کفش و شال مشکی همیشگی در سه سوت آمادهی رفتن میشوم.
هوا بسیار دلانگیز است. از جلوی باغ ارم رد میشویم. در یکی از زیباترین خیابانهای شهر قرار گرفته است. مخصوصن شبها و زمانی که خیابان خلوتتر است زیبایاش دوچندان میشود.
همانطور که انتظارش را میکشیدیم درمانگاه پر از پیرمرد و پیرزن بود. البته طبق معمول جمعیت پیرمردها میچربید.(نمیدانم چرا میگویند جمعیت زنها زیادتر است.)
از آنجا که قرار شده به جزئیات دقت کنم. توجهام جلب شد به یک زوج مسن، زن و شوهری بسیار صمیمی که تیپ جالبی داشتند. زن مانتو کوتاه رنگ روشن فسفری، جوراب کلفت سفید، کفش راحتی مشکی و کیف سنتی زیبایی را روی دوشش گذاشته بود. مرد هم تقریبن با زن ست کرده بود. خیلی روشن و نورانی شده بودند. دلت میخاست بدون حرف تماشایشان کنی.
فاتحان صبحگاهی همان پیرمردان زرنگ زودتر از همیشه نوبت های اول را گرفته بودند و مغرورانه به جوانترها نیشخند میزدند. به صحبت هایشان که دقت میکردی تمامن در مورد وام های ۴ درصد بود و باز هم نوبتی که زودتر پر کرده بودند و پزش را میدادند.
در آن وسط یک نفر هم مرتب پایش را به صندلی میزد، از این حرکت خیلی بدم میآید و کفری میشوم، بحدی که دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم درست بشین اقا و اینقدر کرم نریز.
کولرهای اینجا تابستانها بیشتر وقتها بخاطر صرفهجویی خاموش هستند. اما الان سگ لرز گرفتهایم و تا آخرین درجه سردش روشنش کردند. عمدن میکنند و سرماخوردگی زود هنگام را به جانمان میاندازند. تا هر روز روی ماهمان را زیارت کنند.
زود آمدیم شماره ۳۵ نسیببم شد. مردم خاب ندارند چقدر زود میرسند. من هم امروز ساعت۴ و نیم صبح بیدار شدم. نگران محمولهای هستم که در کیفم گذاشتهام. نکند نشتی دهد و آبروریزی شود. البته با چندین دستمال و پلاستیک مهارش کردم هوس خودافشایی نکند.
چیز جالبی که دوباره در درمانگاها به تازگی راه افتاده است، غرفههای کتابفروشی است. هر دفعه میآیم چند صدتومانی خرید میزنم و خیلی هم حس خوبی منتشر میکند.و آنها نیز میروند در لیست انتظار خاندن.
در صندلی جلو دخترکی در حال چرت زدن است. انتظار آمپول خونگیری برایش وحشت آوراست. شاید خودش را به خاب زده است. سقف سالن بسیار بلند ونورگیر است به تصورم اگر کسی از آن بالا پرت شود وجود انسانیش کاملن متلاشی خواهد شد.
خداروشکر ما هم داریم پیشرفته میشویم در بعضی از درمانگاهها شیر آبها سنسوری شدهاند. دیگر نیاز نیست قبل از استفاده صد لیتر آب هدر بدهی و شیر آب رو طهارت بدهی تا دلت بکشد بهش دست بزنی. آخر کار هم صد بار صلوات بکشی دوباره همان شیر آب را غسل بدهی و کار را تمام کنی.
کلن از چهار موجودی فقط یکی درست بود. خانم بغل دستی سه تای دیگر را همه جوره امتحان کرد. فقط آن یکی که من جلویش ایستاده بودم کار میکرد. منم سادیسم گل کرده بود الکی معطل کردم تا او هم به کشفیات خودش ادامه بدهد. آخر داشت با مشت میزد تو سر شیر آب بیزبون.
خانم متصدی رادیولوژی وقتی من وجود نداشتم اینجا کار میکرده است. من پیر شدم او هنوزم اینجاست، عین قالی کرمانی😊 هنوز هم ماسک و دستکش استفاده میکند. شاید دلیلش همین است.
در طبقه زیرین قسمت رادیولوژی آنتن گوشی میپرد شاید او هم مثل من میترسد. سالها به اینجا میایم هنوز همان شکل سابق است. صدای زنگ تلفن بخش، مثل زنگ خور تلفن منزل ماست هیچوقت کسی جواب نمیدهد درست مثل اینجا.
ضربدرهای قرمز روی صندلی یادگار نکبتبار دوران کرونا و فاصلهی اجباری بین انسانها را تداعی میکند. اینجا جوری از دنیای اینترنت و آنتن فاصله گرفته، میترسم بمبی منفجر شود و هیچگاه کسی نبودِ ما را احساس نکند.
خابم گرفته. صداهایی مانند هواکش و شوفاژ محیط را گرفتهتر کرده. برای چند ساعتی از دنیای بیرون جدا افتادهام. نمیدانم چرا یاد اتاقهای گاز دوران هیتلر ملعون افتادم. بنظرم صفت ملعون را زیاد برای اسم صدام حسین گور به گور شده بکار میبردیم. چقدر این ناانسانها ظلم کردند.
خاصیت تلویزیونی که بصورت کج و معوج به دیوار نصب شده را هنوز درک نکردم. پشتش به صندلی مریضهاست. رو به استیشن پرستاری. هیچگاه روشن نبوده. بدون استفاده مانده است مانند تلویزیون خانهی ما. ساعت ۹ نوبت داشتم الان کمی به ۹ مانده تازه شماره ۸ را صدا زدند. گرسنهام دلم نون و پنیر و گردو با چایی کشیده. چرا هیچوقت به موقع نوبتمان نمیشود.
امروز در وبینار استاد کلانتری در مورد پومودورو و چگونگی استفاده از آن صحبت کردند. بحث بسیار جالبناک و شوق برانگیزی بود.
در حین وبینار متوجه شدم قبلن چقدر برنامهریزی میکردم و اکثرن متاسفانه نافرجام بودند. بنظرم بیشتر وقتها جوگیر میشدم. موقعیتهای پیش آمده بدرستی در خاطرم نیست. اما چیزی که یادم میآید خیلی علاقه به خاندن زندگینامههای اشخاص معروف و تاریخی داشتم. در لحظه مطالعه سریع در قالب شخص میرفتم و برنامه مینوشتم، این کار را میکنم، آن کار را میکنم، به امید روزی که من هم شخص قابلی بشوم. اما کو؟ کجاست نتیجهی آنهمه خیالپردازی.
از رو هم نمیرفتم درعین حالی که در واقعیت فرد خجالتی بودم، در خیالم با هیچکس تعارف نداشتم و مسرانه میخاستم جا پای بزرگان بگذارم. البته نه اینکه جای آنها را بگیرم.
بگذارید کمی با اصل قضیه بهتر آشنا بشویم. انسان بطور پیوسته نمیتواند تمرکز ذهنی و توان فیزیکی خود را در انجام بعضی از کارها بگذارد. اما با استفاده از شیوههای برنامهریزی میتواند به این هدف برسد.
پومودورو به زبان ایتالیایی یعنی سس گوجه فرنگی. بحث در مورد مدیریت زمان از سالیان دور مطرح بوده است. اما به این شکل اولین بار توسط فرانچسکو چیریلو یک آشپز ایتالیایی بازگو شد.
ایده مطرح شده توسط وی بدین صورت بود. شما براحتی درست کردن یک سس میتوانید زمان را تکه کنید وقت را بدزدید و موفق عمل کنید. کافیست کارهای روز قبل را لیست کنید و طبق زمان مشخص شده پیش بروید.
براستی زمان همیشه از دست ما در میرود. فکرش را بکنید لااقل ۷ ساعت خاب هستیم. چند ساعت در حال غذا خوردن و استحمام و سرویس بهداشتی و تلفن کردن، شبکههای مجازی که البته من این یک مورد گیر تلگرام هستم فقط. حالا اگر رفت و آمدها را هم درنظر بگیریم در شبانه روز خیلی وقت خالی پیدا نمیکنیم. چند ساعت باقیمانده بحول و قوهی سس گوجه فرنگی بتوانیم مدیریتش کنیم والله که هنر کردیم.
بگذارید کمی خودمانیتر بگویم. شبیه برنامه هفتگی مدرسه است. هر ساعت یک درس و بعد از آن یک زنگ تفریح.
شیوهی کار پومودورو نیز همینطور است. شما باید امشب برنامهی فردا را بنویسید. و برای ساعات مختلف برنامه ریزی کنید. مبنا ۲۵ دقیقه است و بعد از هر بیست و پنج دقیقه ۵ دقیقه استراحت میکنید. در واقع هر یک ساعت شامل دو پومودورو میشود. و باید تعیین کنید چه کاری در آن ساعات انجام میدهید. البته اغراق نکنید طبق کارهای روزانهی خود پیش بروید. هدف انجام دادن آگاهانه و مدیریت زمان است.
باز که بیشتر فکر میکنم مهمترین لیستهایی که نوشتم لیست خرید منزل بوده است و آخر کار که به خانه میرسیدم متوجه میشدم دوباره سس گوجه نخریدهام. البته نمیدانم بخاطر رباش میشود به این هم پومودورو گفت یا خیر.
دقیقتر بگویم مثلن از ساعت هفت صبح تا هفت و بیست و پنج دقیقه آزاد نویسی میکنید وبعد ۵ دقیقه استراحت میدهید. بیست و پنج دقیقهی دیگر یا کار قبلی را ادامه میدهید و یا کار جدیدی دست میگیرید. تمام کارها باید لیست شده باشند. و طبق برنامه استراحت هم در نظر داشته باشید. همینطور برای تمام ساعات پومودوروهای مختلفی مینویسید و طبق برنامه انجام میدهید.
به اینجا که رسیدم سریع مثل شاگرد زرنگها پومودوروهای فردا صبح خودم را لیست کردم. از ۷ صبح تا هفت و بیست و پنج دقیقه صبحانه.😊 خب چی فکر کردین؟ فکر کردین اون بالایی برای خودم گفتم؟ نه خیر اون برای شماست. من از صبحانه نمیگذرم😁 اما صبر کنید دوباره شتابزده عمل کردم فردا صبح باید بروم آزمایشگاه آن هم ناشتا.
اصلن پومودور با من سر سازگاری ندارد. نشد برنامه بریزم و درست از آب درآید. بدرد خود ایتالیاییها میخورد. اینجا شیراز است. هوا انقدر خنک شده فقط دلت میخاد صبح بیدار نشی.
این یک ایده برای مدیریت کردن زمان است که اگر امتحانش کنید نتایج خوبی بهمراه دارد و در آخر کار احتمال اینکه عادتهای خوبی شکل بگیرد زیاد است.
من طبق معمول عادت خودم از هفتهی دیگه قول میدهم پومودورویی پیش برم. فصل ربگوجه است، همه جا از عطر پومودورو پر شده.😊
امشب فقط از عروسی حرف بزنیم. کِل بکشید تا بیاغازیم. چند دهه پیش بیشتر ازدواجها کاملن سنتی برگزار میشد. دخترها و پسرها در بیشتر موارد عملن اختیاری از خود نداشتند. هر چه بزرگترها میگفتند، قبول میکردند. و بعضن در سن خیلی پایین وصلت صورت میگرفت.
قدیمیها بنظرم خیلی زورگو بودند. به تفاوت فرهنگ و نسل و سن و سال زیاد توجه نمیکردند. اگر دختر دمبختی داشتند خیلی تلاش میکردند تا هر طور شده او را به خانهی بخت بفرستند. شده حتی با شاگرد چرک و چپل بغال سرکوچه. در این بین دختران بیشتر آسیب میدیدند. دختر بیچاره از روی ترس و ادب جرأت نداشت نُتُق بکشد.
دختران بینوا اگر سنشان از ۱۴ سال تجاوز میکرد، میگفتند تُرش کرده است. و پدر و مادر به خاطر حرف مردم به زور هم که شده بود میخاستند آنهارا شوهر بدهند.
رسم نامزدی دوران قبل هم خیلی متفاوت بود. جوری بود که اگر تصادفی دختر و پسر جایی همدیگر را میدیدند دختر از خجالت پا به فرار میگذاشت. خانواده عروس خصوصن آقای پدر معمولن اجازه نمیداد دختر و پسر همدیگر را ببینند. اگر دختر بیچاره برادر داشت حسابش با کرامالکاتبین بود.
مثل الان که همه فانتزی شدند و براحتی زیر بار نمیروند، نبود. حرف مرد یکی بود. از همه بدتر عقد پسرعمو با دختر عمو در آسمان بود. اینها انتخاب دیگری نداشتند. ناف بُر هم بودند. چه اعتقاد سختی هم داشتند. اگر صورت نمیگرفت بصورت قبیلهای تا قیامت جنگ سرد وگرم بین فامیل ادامه پیدا میکرد.
قصد ندارم در مورد اتفاقات بعدی پیش آمده در زندگی زوج جوان دخالت کنم. اما چه سنت گَندی بود. انگار فقط به قصد جوجهکشی ازدواج صورت میگرفت. زن همیشه ستم میکشید. مرد هم مردانگی نشان میداد. حالا بگذریم از فتنهها و داستانهای قوم شوهر و قوم عروس. دیگر به عشق بوجود امدهی بین آنها بعد از سالیان زیاد کاری ندارم. اما بدترین نوع ازدواج بود.
خداروشکر ورق برگشت و خیلی از این سنتها برچیده شد. الان در انتخاب همسر و ازدواج خیلی پیشرفت کردیم. بر عکس قبل خود خانوادهها اصرار دارند دوره آشنایی باشد. نامزادی بازی کنند. لاو بترکانند.
زمانی هم آمد که دخترها در سن بالا ازدواج میکردند و هیچکس هم چیزی نمیگفت. تازه خیلی هم کلاس میگذاشتند. کسی به آنها پیردختر نمیگفت. همه راضی و خرسند بودند.
اما متاسفانه ورق برگشت و دومرتبه ازدواج با سن کم مد شد و این دفعه خود دخترها مشتاق ازدواج بودند. انگار مسابقه گذاشته باشند نامزاد قابی هم میکردند.
همینطور که دخترهای سن پایین و سن بالا با هم جرو بحث میکردند. شوهر قحط آمد. انگار نسل پسرها منقرض شده بود. کافی بود بگویی چرا ازدواج نکردی،؟ زود یه دهان پر میگفتند کو شوهر؟
یه دختره هم اومده پیام گذاشته پس کو اونایی که تو بچگی میگفتن عروس خودمی؟ من بزرگ شدم الان کدوم گوری هستن؟😁
دختر ۱۸ ساله میخاست کارتهای واکسنش را دور بریزد. گفتم این کار را نکن. گفت چرا؟ گفتم شاید موقع ازدواج لازم شود. جواب داد: کو ازدواج خانم، سگ مارو میگیره. همینقدر ناامید. 😊
سخن آخر بقول هر کس که گفته وقتش که برسد خودش جور میشود. والله نفهمیدم یعنی چی؟ اما میدانم ما فقط به قصد ازدواج بدنیا نیامدهایم. این را هم تا بهحال متوجه نشدم، چرا فقط به دخترها گیر میدهند. اگر پسری در سن بالا هنوز مجرد است پس چرا تُرش نکرده است بخت و ازدواج و پیری فقط برای دختر است آیا؟
گران بودیم و نمیدانستیم. همین چند لحظه پیش از سایت تجارت نیوز مطلبی خاندم با مضمون گرانترین و ارزانترین استانهای کشور.
بر اساس دادههای مرکز آمار کشور بررسی هزینهکرد خانوارها نشان میدهد متوسط سرانهی هزینهی سه استان تهران، فارس و البرز آنها را در صدر گرانترین استانهای کشور قرار داده است.
الان نمیدانم چه بگویم. فیس کنم یا کلاس بگذارم. هنوز در شوک قرار دارم. چقدر لاکچری بودیم و نمیدانستیم. یعنی میوههای کیلویی ۱۵۰ تومان اینجا در شهرهای دیگر ۵۰ تومان است؟ ای کارد بخورد به شکم دشمن ما😊
یا آنها میوه نمیخورند ما شکمو هستیم؟ آقا من اعتراض دارم. این چه بساطی است. هوای گرم مال ما. آلودگی هوا مال ما. شلوغی جمعیت مال ما. پولش از ما. ارزانیش مال دیگران.
اصلن من میخاهم مهاجرت کنم. مگر کسی دلش درد میکند اینجا زندگی کند. میروم آذربایجان هم هوا سرد و دلپذير است، هم برف و بارانش زیادتر. تازه زبان شیرین ترکی هم یاد میگیرم. دیگر یک نویسندهی دیوانه از دنیا چه میخاهد.
چهار سطر شعر کوتاه سرودم و استاد گفتند: آفرین. البته توصیههایی هم کردند اما شنیدن اين کلمه برای من خوشایندتر بود. مثل دانشاموزهای ابتدایی از شنیدنش به وجد آمدم. محمتلن باعث تلاش بیشترم میشود. شعر عنوان ندارد به قول اسکارلت در فیلم بیاد ماندنی در برابر باد الان فرصت فکر کردن به این موضوع را ندارم بماند برای بعد.
در شبانگاه بیقراری سکوت مرداب مرا در خود میکشد تا بگوید رد پایت فراموش شدنیست هوایت را به گورستان ببر
شاید بگویید چه ربطی به هم داشتند. پاسخ: هیچ ربطی. مگر همهی کارهایی که انجام میدهیم به هم ربط دارند. فقط که نباید غمها را تقسیم کنیم. این هم شادی کوچک من در آخرین ساعات روز جمعه که خداراشکر بخوبی سپری شد.
جملهی کلیشهای همهی ایران سرای من است تقدیم نگاه پر مهر شما. چه تهران و فارس و آذربایجان و غیره همه جزو ثروتهای کشور ما هستند. اما دلم میخاهد همیشه کنار حافظ و سعدی بمانم.
معلم چیست؟ یک انسان به تمام معنا فرهیخته و بینوا. کسی که وجودش را مانند شمع آب میکند تا روشنی بخش راه بچههای مردم باشد. کسی که باید روز و شب پاسخگوی مدیر و پدر و مادر و هفت جد و آباد دانشآموز باشد.
لطفن دست به گیرندههای خود نزنید نوشتهی زیر از یک درس گریز کاملن حیران است.
اصولن چندین نوع معلم داریم. معلم دورهیما. معلم دورهی شما. معلم دورهی شما همین انسانهای بینوا باحقوق بخورونمیر که در بالا ذکر خیرشان شد. انشالله سلامت باشند. آمین
اما معلمین دورهی ما: آنها نیز به چند دسته و زیر دسته تقسیم میشدند. معلمین ورزش، اساسن چاق، بیحوصله، بیتحرک و کم حرف بودند. به هر چیزی شباهت داشتند بجز معلم ورزش.
معلمین دینی و قران، کلن یا باید میرفتیم جهنم یا باید مثل آدم رفتار میکردیم تا برویم بهشت. در کل قصد جان ما را داشتند و دوست داشتن سر به تن ما نباشد.
معلمین تاریخ. دانای کل. با سوالهای امتحانی همیشه در حال فخر فروشی بودند فکر میکردند تاریخ با دست آنها رقم خورده است. صد تا اسم و سال تولد را باید از حفظ میگفتیم. خداوکیلی اگر از آنها میپرسیدید پدرت متولد چه سالی است به لکنت زبان میافتادند.
معلمین زبان خوشتیپ، مهربان، ساده و قابل اعتماد. 😊
معلمین املا و انشا اکثرن از خوبهای عالم بودند. ولی در کشف حقایق ناتوان. بیشتر دغدغههایشان این بود: بگو خاهر بنویس خواهر. بگو خاب بنویس خواب. در نمره دادن خساست بخرج میدادند. هیچوقت ۱۹/۷۵ را بیست نکردند..
معلمین جغرافی. یکی نبود به آنها بگوید من که نقاشی را با کاربن کپی میزدم چطور توقع داشتند ایران گربه را طوری طراحی کنم که مشخص نشود سبیلش مثل زبلخان پیچ و تاب دارد. یا مثلث برمودایی که هنوز کشف نشده را در نقشه اطلس پیدا کنم. خیلی پر توقع بودند.
معلمین علوم بس که جک و جانور نشانمان میدادند جرأت نداشتیم لای کتاب را باز کنیم. شبها با کابوس از خواب میپریدیم. توقع دارید الان پزشک باشیم.
اما اما اکوان دیو هیولای نوجوانی، معلمین محترم ریاضی. چنان رعبانگیز خرامان میآمدند که حتی والدین هم از هیبت آنها وحشت داشتند. چه ریاضتها که نکشیدیم.
با هیچکدام از معلمین خصومتی ندارم. بجز همین آخری.😁 چه شبهایی که از ترس فردا خاب نداشتم. چه روزهایی که از دیدن تو نفسم بند آمده بود. آخر چه بودی؟ عزرائیل؟ هنوز اسم و قیافهات از خاطرم پاک نشده. چرا آنقدر نامهربان؟
خوب شد نوجوان و خام بودم، اگر عاقل بودم حتما قاتل شده بودم. استرسی که آن سالها از دست تو کشیدم هیچگاه فراموش نمیشود. شب و روزهای عذاباوری کشیدم که دلم میخاست بگویم میبخشمت. اما من کیستم. خدا ببخشد.
چنان ما را خون به جگرکردی که نفهمیدیم علاقهی اصلی ما چیز دیگری است فرایِ فیثاغورث. وقتی درس میدادی چیزی نمیگرفتم و تو بیاعتنا هیچوقت مارا نمیدیدی. دلم میخاهد بگویم خدا از سرت نگذرد. من میتوانستم ریاضیدان قابلی بشوم اما تو نگذاشتی.😁
یکی نیست بگوید اصلن دندهات نَرم میخاستی بخانی. تو که بجز خوردن و خابیدن کاری نداشتی. چرا این زخم چرکین را باز کردی؟ خاستی بگویی زرنگ بودی و معلم بدجنس بود؟ خیر تو عادت داری کاهلی خودت را گردن دیگران بیندازی.
عاقا اصلن تقصیر هیچکس نیست. اعتراف میکنم. موقع امتحانات ریاضی خیلی درس میخاندم. ذهنم برای ریاضی ساخته نشده بود. این مغز وامانده راه نمیداد. معلم هم مشخص است بیاعصاب میشود. خوب است ما دختر بودیم وگرنه میگفت کرهخر چند بار بگویم مساحت با محیط فرق دارد. (در همین حد نابود) اما میشد کمک بیشتری کرد و نکرد.
امروز یاد گرفتم روزهای بد دیگر تمام شده و نباید بخاطرش با کسی جنگید. اما دلم خنک شد که گفتم. خیلی کینهای شدهام این هم تقصیر ریاضی بیوجود است. البته که هر چی خاندیم دود شد رفت هوا. چه استعدادهایی که پرپر شدند. سیستم همیشه بیمار.
گول عنوان را نخورید. شاید به موضوع ربطی نداشته باشد. اصلن عنوان چیست؟ عنوان یک فلاکت زدهی بدبخت است که اگر میدانست نویسنده چه بسرش خواهد آورد اینقدر سرتق نمیشد تاج سر مطلب.
از شما چه پنهان هر روز لنگ عنوان مناسب برای مطالب روزانه هستم. بدون عنوان شروع به نوشتن میکنم در آخر کار خودم هم متوجه نمیشوم چه عنوانی مناسبتر است.
اما کی نوشتنم میآید. راستش خیلی بد موقع. موقعی که یا حالش را ندارم یا موقعیتش. در حال رانندگی نویسنده درونم فوران میکند باور نمیکنید اگر ماشین را کنار بزنم و بخواهم بنویسم زبانم قفل میشود.
موقع آشپزی در حال پیاز پوست کندن. اتاق فکر هم که همه در جریانش هستند. دروغ چرا الان مهمان دارم وکلن نوشتنم نمیآید. فقط نوشتم که حضورم را اعلام کنم.
امروز را هم پشت سر گذاشتم. نه چیزی خواندم و نه چیزی نوشتم. هوا بشدت جنوبی است. اما مدرک دانشآموز بعداز دو سال تلاش بلاخره آماده شد همین نکته برای گفتن امروز چه روز خوبی بود کافیست.
اینجا در بدو ورود به خزان، گرما همچنان زبانه میکشد و من کماکان در حال نفرین به فصل خوشمزه تابستان بسر میبرم. تو پرانتز عرض کنم (دیگه هلو نخرید اصلن مزه نمیده.)
در تب و تاب خواندن کتابهای مختلف بین چند راهی قرار گرفتهام. کدامش را شروع کنم؟ خیلی عجله دارم زودتر باید با انتشارات قراداد ببندم.😁
بقول همسفران به هر کدام نوکی زدم تا رسیدم به کتاب حق نوشتن از جولیا کامرون. هر فصل کتاب تمرینی گذاشته است. این بار باید به این پرسش نویسنده چیست؟ بصورت مثبت و منفی جواب بدهیم.
از آنجا که این روزها لجم از همه کس و همه چیز درآمده فرصت خوبی بود تا عقدهام را سر این جمله خالی کنم. به موقع نجاتم داد. وگرنه جملهی نویسندهها خودکشی میکنند، دوباره به جریان میافتاد.
اغلب فکر میکنند نویسندهها خیلی آدمهای پر کار وخلاقی هستند. چند روز پیش به یک کتابفروشی رفتم پر بود از کتابهای سبک و سنگین، رنگاوارنگ در موضوعات مختلف. با خودم فکر کردم این همه حجم از کتاب فقط در یک کتابفروشی. چقدر نویسنده داریم وخبر ندارم. کی این همه منتشر شد؟ آیا همهی این کتابها به فروش میرود؟ آیا همهی آنها خوانده میشود. به این نتیجه رسیدم که:
نویسندهها آدمهای بیکاری هستند.
به فاصله چند دقیقه یک جمله از کتاب جز ازکل استیوتولتر خواندم. مضمون جمله این بود: بلاخره در این چند میلیارد نفر روح ملالزدهای از بین تعداد حیرتانگیز آدمها پیدا میشود. نتیجه: با هم پر توان ادامه میدهیم😊
نویسندهها اخلاق سگی دارند.
در مغازه فکسنی پیرمرد خنزرپنزری ایستاده بود. قیافهاش چنان بیاعصاب بود انگاری به زور اسارت آمده بود. با دست اشاره کردم و پرسیدم آقا از این پیراهن رنگ دیگری دارید؟ گفت بله بفرما. نه راستی نگفت بفرما. لباس را با دست خودش باز کرد. انگار وایتکس روی لباس ریخته باشند لکه سفید داشت. گفتم جناب یکی دیگه بیار. چنان با اخم و تخم شروع کرد به روده درازی که خریدار نیستی داری اذیت میکنی. همینجور غرغر کرد. من که فکر میکردم با آن قیافه و هیکل نحیف زبانش اینقدر دراز نباشد. خیلی خونسرد گفتم پدر جان حوصله نداری نیا مغازه. حالا اون بگو من بگو همچنان خونسردانه پیش میرفتم. گفتم داری آن روی سگم را بالا میآوری. راستش تو دلم گفتم. اما باور کنید نویسندهها اخلاق سگی زیادی دارند.
نویسندهها دهن مردم را سرویس میکنند.
کافی است سری به کتابفروشیها بزنید. از یک عنوان صدها هزار کتاب زاییده شده است. درست است هر کس از دیدگاه فکری خود به موضوع مینگرد و برداشتها کاملن متفاوت است. اما لااقل بعضی وقتها گزافهگویی بسیار زیاد است. و خیلی از کتابهای خصوصن آموزشی کپی و پیست دیگری است. چقدر در سال کاغذ صرف آنها میشود. چقدر هزینههای هنگفت بابت آنها پرداخت میشود. مثلن گرامرها در زبان انگلیسی. کاربردشان کاملن مشخص است. نمیتوان در مفهوم آنها هیچ تغییری ایجاد کنی. اما همین مطالب را در هزاران کتاب با نویسندههای مختلف چاپ کردهاند. مدرسه با انتشارات قراداد بسته و دانشآموز را مجبور میکند حتما کتاب را بخرد. هر چند کتاب خودش و سال قبلش پر است از این مفاهیم تکراری.
لطفن مسولین رسیدگی کنند.😊
نویسنده چیست؟
نویسندهها روده دراز هستند. نویسندهها اشپزهای خوبی هستند. نویسندهها زود خر میشوند. نویسندهها موی بلند را دوست دارند. نویسندهها گاهی حسود میشوند. نویسندهها کمتر غذا میخورند. نویسندهها خیلی مریض میشوند. نویسندهها کمتر عاشق میشوند. نویسندهها کتاب نمیخوانند. نویسندهها را خدا حفظ کند. نویسندهها از صدای بلند بیزارند. نویسندهها خاص و شگفتانگیزند. نویسندهها دوستان خوب و بد زیادی دارند. نویسندهها کارهای زیادی انجام میدهند.
اما
نویسندهی دیوانه خسته شده است.😊
پ.ن. لطفن همه را برعکس بخوانید با جملهی مثبت.
مقدم همهی نویسندگان دیروز و امروز آینده گلباران. ای لاو یو آل😍😁❤️
بس که تاکید میکنند به جزئیات دقت کنید الان با هر بار پلک زدن احساس میکنم تو همین چند لحظه چیزی از دستم در رفته باشد.
کلن سعی میکنم هیچ چیزی از چشمم دور نماند و تا میتوانم وقتهای مُردهی خودم را زنده کنم.
فلاسک چایی روی میز ناهارخوری قرار دارد، همون فلاسک قرمزه. چایی اول را میریزم. خوب است و خوش عطر. اما رنگش سنگینتر از همیشه است.
به فاصلهی دو قدمی آب کتری برقی هنوز جوش است. ماندهام فلاسک را با خودم ببرم نزدیک کتری، یا کتری را بیاورم نزدیک فلاسک. حساب و کتاب کردم بهتر است کوتاهترین کار ممکن را انجام بدهم که وقتم هدر نرود.
الان شما یک حساب سر انگشتی کنید هر دفعه چند بار رفت و آمد انجام میگیرد و چطور باعث جلوگیری از اتلاف وقت میشود.
همینقدر دقیق و فیلسوفانه😊
امروز یکی دیگر از غذاهای مورد علاقهی خودم را درست کردم. فقط به عشق خودم. ماهی شوریده☺️ جای شما خالی. نمیدانم چرا چند روز پیش که در مورد علاقمندیهایم به غذا نوشتم ماهی را فراموش کرده بودم. البته مرغ هم خوب است. ولی ماهی چیز دیگری است.
به دیروز و پریروز و روزهای ما قبلالتحریرها که میاندیشم، انگار خوراکیهای دوستداشتنیم خیلی بیشتر از دوست نداشتههاست. به فکرم انداخت بگویم چه غذاهایی را دوست ندارم.
اما هر چه به مغزم فشار میآورم چیزی یادم نمیاید که علاقهای به خوردنش نداشته باشم.😊 شما بگو کلم عَه. من میگویم کلمپلو شیرازی به به. شما بگو نخود و لوبیا من میگم یخنی. شما بگو کباب. من میگویم کتلت کاکو.
شما بگو شیرینی. من میگویم انواع آن با طعم کاکائو. ولی زیادهروی موقوف. کم بخور همیشه بخور. مثل کم بگو و گزیده گوی چون دُر. نمیدانم چه ربطی بهم دارد ولی آمد.
در حال نوشتن خزعبلات صدای زنگ در آمد. بووووق. پیرمرد با صدای خوشآهنگ گفت: کارای باغچه ندارید؟ گفتم خیر آقا من در هوا باغچه کجا دارم. هنوز جمله را تمام نکرده بودم دو مرتبه بووووق. این دفعه با سلام شروع کرد. سلام خانم کارای باغچه ندارید؟ من😒
این جناب پا پَتی پرید تو افکارم. هر چه رشته بودم پنبه کرد. دوباره بوووق. روی دیگر خودم را در حال بالا آوردن هستم. خدا کند این دفعه پیرمرد نباشید. قاتل میشوم.
مامور برق. چند دقیقه بعد مامور آب. یک کمکی به ما بکن خیر ببینی. از صبح که بیدار شدم نزدیک به ده نفر زنگ زدند. بعضیام کِرم دارند زنگ میزنند و فرار میکنند. یک از خدا بی خبر دیگر هم در طول ماه میاید و میگوید قصد فروش خانه را ندارید؟ عجب دورهیی شده، املاکی به این مهربانی ندیده بودم.
همه چیز دنیا برعکس شده است. چند سال پیش اوایل گران شدن ماشین یک روز آقایی افتاد دنبال ما. من دور میزدم او هم دور میزد. مستقیم میرفتم. مستقیم میآمد. چپ میرفتم چپ میآمد. از دور چیزهایی هم بلغور میکرد. یاد فیلمهای جنایی افتادم فکر میکردم قصد جانم را کرده است. جیمز باندی با سرعت میرفتم.
بلاخره در یک دوربرگردان جلو ماشین را گرفت و گفت: خانم ماشین را برکت میکنی گفتم خیر. ول کن نبود وسط خیابون داد میزد هر چی قیمت داره من بیشتر میدهم. گفتم گمشو دیوونه نمیفروشم.😒
این روزها در تب و تاب آغاز مدرسه هر روز باید روزمان با رفتار افراد نالایق سگی شود. آدم خوبی است فقط کمی روانی است.همیشه مثل خروس جنگی توپش پر است. هیچوقت خدا این مرد را خوشحال نمیبینید.
انگار به زور اسلحه او را سر کار نشاندند. هیچ جذبهی خاصی ندارد. مانند شخصیت گِلام در کارتون نوستالژی گالیور همیشه با همه چیز مخالف است.
براحتی با دمپایی در اداره راه میرود. خُب آن شلوارک مامان دوزت هم پا میکردی ما جور دیگری سلام و علیک میکردیم. کلن اداره را خانهی پدری خود میداند.
قیافهی لاغر و ناموزونش با آن موهای پشت بلند، بیشتر شبیه کفتربازهاست تا مسؤل امتحانات. نشد روزی از او سوال کنید و زمین و زمان را روی سرتان خراب نکند.
خب یکی نیست بگوید مرد حسابی شب قبل با زنت دعوا کردی به ما چه مربوط. اصلن فلسفهی این عدهی به اصطلاح کارمند را درک نمیکنم. انگار طلبکار مردم هستند و بدون مزد و مواجب و مجانی کار میکنند.
خيلی حق به جانب هستند.حوصلهی بحث با این قماش را ندارم. دلم میخواهد با مشت بزنم توی دهنش. این کارمندهای بیمسولیت حال آدم را بهم میزنند.
امروز بعد از تشریفات صبحگاهی طبق معمول هر روز نگاهی به آبگینه انداختم. (آبگینه همان اینه است اما صدای آهنگینش بنظر کمی آنرا با کلاستر کرده است.)
انگاری وهم بَرَم داشته به خودم گفتم تو یک نویسندهای. خداییش از گفتهی خودم حالی به حالی شدم. کسی دوروبرم نبود کمی هم ژست قاطیاش کردم. بنظرم نزدیک خانهی گابریل گارسیا مارکز شدم. آن دنیا😊
نویسندهی مدهوش را رها کردم و رسیدم به آشپزخانه. آبگینهی فضول دیگری درست روبرویم قرار داشت. تو یک زن خانهداری. دست از قرتی بازی در بیاور برو به کارت برس، ظهر شد.
در وسط مطبخ احساس سرلشکر مورچهها را داشتم. مورچههای کارگر را به صف کشیدم هر کدام مسؤل یک کار. و خودم پیروزمندانه از همهی آنها جلو زدم.
زن خانه دار کیست؟ موجودی بی مزد و مواجب، هم زن است هم مرد. سرویس دهی شبانه روزی حتی در روزهای تعطیل، ساعات کار نامحدود، بسیار سخت جان. میکوشد که زود نمیرد و دیگران آواره شوند.
نویسنده کیست؟ خوشکل، خوش سر و زبان، با احساس، با کلاس، کتابخوان، راحت میخورد و میآشامد. رئیس ندارد. پولدار.
وی همهی موارد بالا را دارد بجز مانی.
شنیدید میگویند زیادی در آینه نگاه کنید دیوانه میشوید؟ بنظرم که حرف بجایی زدهاند. هر چی بیشتر تو آینه نگاه میکنی بیشتر خیالبافی میکنید. من که اینجورم.
در هر بار نگاه کردن به آینه چهرهی دیگری میشوم. زن هزار چهره. آخر شبها در حال مسواک زدن وقتی به آینه دستشویی نگاه میکنم از خودم میترسم.😁
نمیدانم راستی راستی به مرز دیوانگی رسیدهام یا باز هم خیال برم داشته است. در حال نوشتن مدام مینویسم و پاک میکنم. هزار ایده همزمان به مغزم فشار میآورد.
پستههای خام از دور صدا میزنند هوا گرم است پتوی گلبافت ما را از تنمان در بیاور. کمپوت سیب خانگی وسط معرکه مدام رخ مینماید و وسوسهام میکند.
راستی گردوهای تر هم هنوز مهمان خانهی ما هستند و در انتظار دیدار صاحب خانه ساکت نشستهاند و از ترس تکان نمیخورند. بنظرتان نویسندگی را رها کنم بهتر نیست. خیلی سرم شلوغ شده است.
من کیستم؟ یک خانهدار نویسنده، یک نویسندهی خانهدار، یا زهرا یا هیچکدام.
امشب میخواستم یک متن دیگر هوا کنم. اما هوا برم داشت و هوایی شدم. در آخرین جمعه تابستان ذلیل مرده آنقدر هوا خوب است که دلم نیامد بگویم بدرک که رفتی، بری که بر نگردی. در حال گوش دادن به بازخوردهای شعر دوستان همسفر فقط میخندم. یک به یک دلرباتر مورد تعریف و تمجید قرار میگیرند.
به خودم که میرسد مورد عنایت بیشتری قرار میگیرم و بلندتر میخندم. بنابراین تصمیم گرفتم این خاطرهی شیرین را با شما به اشتراک بگذارم. بماند به یادگار از عصر نوسنگی من.
گفتند شعر بنویسد فقط چهار خط. برای اولین بار سرودم. البته هر کسی نمیتواند شعر بسراید. اینها که بلغور کردم معر هم نیستند چه برسد به شعر.
قبلن از تمام علما، صلحا، رفتگان، بازماندگان، جنابان: نیما، شاملو، ابتهاج، فروغ، سپهری و همهی آنهایی که در شعر نو دستی داشتند تشکر و معذرت خواهی میکنم.
ببخشید که پا پرهنه کل ساختار شعر را در هم کوبیدم. آدمم دیگر جایزالخطا و مشتاق به بلندپروازی. اگر چه استاد با صحبتهای آبدارشان روحمان را جلا دادند و آن غروبهای دلانگیز برای همیشه از یادمان رفت.
روم به دیوار ببخشید عنوان هم ندارند. نمیدانم واژههای سرگردان کی از ذهنم گذشتند. اما گذشتند دیگر تقصیر من نیست. از ما خاستند به حکم وظیفه انجام دادیم.
بی خیالم مینویسم نگاهت را از خیالم فراری بده کاش هرگز به خواب نرفته بودی
چه حس غرور و افتخاری داشتم وقتی این ده دوازده کلمه را سرودم. شقالقمر که میگویند همین است.
افکارم در ساحل دریا مینشیند موج در ذهنم فریاد میزند نوشتههایم در تلاطم امواج گیر کردهاند قلم در دیوارهای ساحل نقش میبندد
این یکی چون دریا دارد عاشقش هستم. آهن ربا دارد. برای همیشه میخواهمش. اما عاشقی که باید میپذیرفت گفت اینها از روی شکم سیری سروده شدهاند. البته عین این جمله را در شکل زیباتری بیانکردند.
آقا مهم این است که شعر هم بپزی. بلاخره آشپزی به همین راحتی نیست. چند بار میسوزد، شله میشود، شور میشود اما علاقه و استمرار باشد بحول و قوهی الهی درست میشود
حالا اما وقتی سرخورده میشوی حست چیست؟ حسِ موقع ازگیل خوردن خیلی خوشحال و سرمست از این که وجود دارد بی خیال دنیا میشوم. فقط مجذوب رنگ زردش میشوم.
واما شعر بدنبالش میروم تا به سر منزل مقصود رسم. من بیدی نیستم از این بادها بلرزم. اگر لرزیدم فقط بخاطر آهنگ موزون اشعار بود.
امروز از اون روزهای عوضی بود که کلی اشتباه نکردم. حتمن برای شما هم پیش آمده چیزی تایپ میکنید و بعدن متوجه میشوید گوشی بیوجود خودش جور دیگری نگارش کرده و فرستاده است.
همزمان با پیامنگارهای اینستاگرام بیخاصیت، واتساپ گور به گور شده، ایتای ذلیل مرده و تلگرام گوگولی کار میکردم.
آنقدر سوتی دادم که کم بود آبرو و حیثیتم فنا رود. تقصیر من نیست، تقصیر حرف میم و نون است که به فاصلهی اندک در کیبورد گوشی طوری آرام و عاشقانه، متنفر از هم تنگ بغل هم نشستهاند که براحتی گول ظاهر آنها را میخوری. روح خبیثی در این دو نخود حرف جاری است که همیشه مرا به چالش میکشد.
خداروشکر که تلگرام گزینهی ویرایش دارد. وگرنه در حال حاضر در تبعید به صحرای موریتانی بدنبال دوستان قاچاقچی خود بسر میبردم.
هر چه مینویسی بر عکسش میکند. در واتساپ وقتی پیام رفت دیگر رفته. امان از لحظهای که پیام را دو مرتبه میخواهی فوروارد کنی. دوباره اشتباه میرود عذر بدتر از گناه.
میخواهی معذرت خواهی کنی، خواهی میشود تواهی. معذرت میشود، معدرت. یکی میشود زکی. لکنت زبان میگیری. ای تُف به روحت کیبورد.
اینها قسمتی از با تربیتهایش بود. ای وای از آن لحظه که چه واژههای بدبختی که تبدیل به فحش میشوند. حالا بیا و درستش کن.
جملههای با ادبِ اشتباه رد و بدل شده را، مینویسم لطفن شما درست بخوانید مثل گوشی عذابم ندهید.
صبح که از خواب بیدار نشدم. دست و صورت نشسته نرفتم سراغ گوشی. پیامها را جواب ندادم. کلی ایدهی خلاقانه از کانالهای همسفران دریافت نکردم. یک به یک ازهم قشنگتر نبودن. بیکار نبودم چند صفحه ازاد نویسی انجام دادم.
سری به کانال استاد نزدم بنظرم جزوه بهترینها نیستند. خیلی چیزها ازش یاد نگرفتم. غذایی که درست کردم واقعن خوشمزه نبود. امروز روز خاطرهانگیزی نبود. من احساس خوشبختی نمیکنم.
از اینکه این چرت و پرتها را نوشتم راضی هستم. خدا هم راضی نباشد.
از جهت شدت و علاقه اگر الویت بندی کنم قطعن گردو و ازگیل همیشه در صدر قرار دادند. گردو را نمیدانم چطور اینقدر دیوانهاش شدم. هر چه یاد دارم روزی را نه من بدون گردو و نه گردو بدون سپری کرده باشد.
به نام عشق رفتم سر گردویی که چند روز برای خوردنش لحظه شماری میکردم. در حالی که سه دستکش یکبار مصرف بدست داشتم باز هم دستانم کمی رنگ گرفتهاند. جان تازهای گرفتم، طعم بهشت میدهد. خداروشکر این چند روز آخر تعطیل هستیم. گردو هم بحد کافی وجود دارد.
اما ازگیل، دوران کرونا بَد کشیدم از دست این ویروس نامیمون. در حالی که رو به موت بودم نزدیک به ۵ کیلو ازگیل زرد رسیده خریدیم و رفتیم در قرنطینه. هیچ چیز دیگری بجز ازگیل نمیخواستم. چنان با ولع میخوردم که متوجه نمیشدم چقدر هسته در سینی روبرویم ذل زدهاند که لعنتی بس نیست؟
هر روز مثل یک انسان تمام شده فقط در تب و تاب خوردن ازگیل میسوختم. دیگر معتادش شده بودم. حالا اما نه بشدت قبل ولی باز هم منتظرم فصلش سر برسد. اگر بیاید و اهل منزل فراهم نکند. خدا نکند پیش بیاید. من با این مسئله شوخی ندارم.
درست روبروی مدرسهی ما در خانهی همسایه درخت ازگیل بسیار بزرگی وجود دارد. خدا خیرش ندهد نه خودش میخورد و نه حتی گنجشکان. تور بزرگی روی درخت انداخته است. فصل میوهدهی ازگیلهای زرد بسیار خوشرنگ چون خورشید جلو چشمان من پرپر میزنند. منم از آن سمت بالبال میزنم. هر سال تصمیم دارم به او بگویم خُب لامصب یا اینها را معدوم کن یا یک خاک دیگر درسرت بریز. جان مرا به لب رساندی بیانصاف. اینجا همان جاست که میگویند دیوانگی هم عالمی دارد.
از کجا به کجا رسیدم امشب قصد داشتم در مورد چُس کلاس گذاشتن بعضی از افراد اضافی و از خود راضی مطلب بگذارم اما با خودم گفتم تا گردویِ تَر در تراس خانه طنازی میکند و چشمکزنان چشم از من بر نمیدارد چرا ذهن خودم را پرت کسانی کنم که حتا با خودشان هم قهرند.
اصلن گیرم که تو از همه باسوادتری، گیرم که تو از همه بهتری، گیرم که از همه قشنگتر مینویسی، گیرم که از همه خوشکلتری. هر کی هستی باش، اصلن از هر چه تری تر تر. ولی هیچوقت به گرد پای گردوی تر نمیرسی.
پ.ن. وی اصلن شکمو نیست. فقط عاشق بعضی از خوشمزههای بهشتی است.
تصورم این است که تمام بانوان و دوشیزگان لااقل یکبار هم که شده در معرض حرفهای چرت و پرت خيابانی قرار گرفته باشند.
قصد و غرض این عدهی بیمار را نمیدانم. اما رُعب و وحشتی که به جان دختران و زنان میاندازند را بخوبی درک میکنم.
زمانی که ما به مدرسه میرفتیم هر روز چند تا پسر جِغِله روبروی در مدرسه حاضر و آماده ایستاده بودند. آن وقتها بیکلاستر هم بودند.
وقتی مدرسه تعطیل میشد اُسکُلوار بدنبال دختران راه میافتادند. یکی از احمقانهترین حرفهایی که به عنوان مَتَلَک بر زبان میآوردند این بود: عروسِ ننهام میشی.
بعد هم با دوستان کج و کولهی خودشان تِرتِر میخندیدند.
قصدشان هر چه بود به بدترین شکل ممکن بر روح دختران جوان ضربه وارد میکردند.
آن زمانها برادرها روی خاهرهای خودشان خیلی تعصب داشتند. هنوز هم همینطور است ولی نه بشدت قبل. خوب و بدش را کاری ندارم. اما درک موضوع برایم دشوار است.
تویی که روی خاهر و مادر خودت(چرا حس میکنم الان دارم فحش میدم😁) تعصب داری و يقه پاره میکنی چرا به خاهر دیگران حرف مُفت میزنی.
بیچاره دخترکانی که متلک باران میشدند و چقدر میترسیدند نکند کسی آنها را ببیند. انگار خودشان خلاف کرده باشند.😐
همین چند روز پیش با تیپ و ظاهری بسیار ساده مسیر کوتاهی را پیاده به طرف منزل یکی از اقوام میرفتم. از قضا برادرم در چند قدمی از پشت سر بدنبال من میآمد.
یک دفعه ماشین سفید زشتی درست در کنار پایم ترمز زد و گفت: خانم کجا میروی برسونمت. من درحالی که شوکه شده بودم، خندهام گرفته بود. یک دفعه بهش گفتم. برو داداشم پشت سرتِ.😂😂
آنقدر خنگ بود که متوجه نمیشد چه میگویم. دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم دیوونه برو برو داداشم پشتِ سرتِ. داشتم از خنده میمُردم. واقعن عکسالعملی که انجام دادم دست خودم نبود. آخر فکر میکردم دورهی این چیزها ديگر تمام شده است.
آن موقعها شاید خیلی میترسیدیم کسی متلک بگوید. اما حالا اگر کسی زِر بزند آنقدر میخندم که طرف از رو برود.
کار دنیا برعکس هم شده است. دخترها نیز متلک میگویند. خاهر من شما دیگر چرا؟
قرار بود پسوندهای زیبای فارسی را بخوانیم و با چاشنی ذوق خودمان طرحی نو در پسوند خلق کنیم.
بهتر دیدم با کمی ادویههای تند و تیز واژههایی ماندگار بسازم. پس دیگ را بار گذاشتم. یک یک پسوندها را از نظر گذراندم. همه خوب و عالی بودند. اما پسوندم نمیآمد.
وقت تنگ بود هر چه به خودم فشار آوردم پسوندی زاده نشد. ناگهان بیاد این شعر دوران بچگیم افتادم. از شاعری گمنام: زهرا که زَهرهِ مارِ هر که دوستش ندارهِ تلیتِ آب انارهِ
جرقهای در ذهنم زده شد. اسم خودم را قبل از تمام پسوندها گذاشتم و در واژهدان و واژهیاب بدنبال معنا و ربط کلمات سرگرم شدم.
زهرا در لغتنامهها معنای زیادی نداشت. (وی قبلتر اسمش را دوست نمیداشت.) یک جا نام دهی در شهر مغان از استان اردبیل. و در جای دیگری شهری در آندولس بنام زهرا آورده شده بود.
اما در لغتنامهی دهخدا به معنی روشن و درخشندهروی آمده بود. چند بیت شعر هم به این نام سروده شده است. اینها را بیخیال شدم و پسوند سازی را آغازیدم.
بعضی از پسوندها اصلن به اسم زهرا نمیآمدند. بعضی از آنها خیلی متکبر و فیس و افادهای بودند. اما زهرا خودشیفتهتر از آن بود که کوتاه بیاید. همه جوره امتحان کرد.
پسوند آنه: زهرا به اضافهی آنه مساوی است با زهراآنه. با زهر شروع میشود. تلخ و خطرناک است. سَمی است. بوی مرگ میدهد. اما از آنجا که کمی تلخی مزهها را دوست دارم، زهراآنه به دلم مینشیند. همراه با وعدهی جذاب صبحانه کمی تلخی قهوه تو را هشیارانه به خواب ابدی فرو میبرد.
این آنه عجب پسوند زیرکی است. تنها با سه حرف کجاها که سَرَک نمیکشد. گاهی مردانه، گاهی تجاوزکارانه خنجر میزند. زمانی شاعرانه و عاشقانه گام بر میدارد. امان از روزی که نابخردانه و کورکورانه روانه جاهای بَدبَد شود.
زهرازار: کشتزاری پُر از زهرای عاشق که سرمست بدنبال گندمزار است. زهراناک: مانند ترسناک، همان زهرناک است که الف از ترسش افتاده است.
زهراکار: مشخص نیست فریبکار است یا درستکار. اما همچنان زَهری است. زهراوار: دیوانهوار و امیدوار همچنان در جستجوی پسوند پیش میرود.
زهراچه: به گمانم یک زَهرِ کوچک است. کسی را نمیکُشَد. اما شما را به دریاچه میبَرَد و سوار بر قالیچه به حوضچه برمیگرداند.
زهراکده: دهکدهای است پر از زهرا. چنگی بدل نمیزند. زهراوار: گویی باور کرده که نامور است. مواظب این زهراها باشید.
زهراسا:، از خانوادهی مارسا. این یکی زَهر خالی است. از چند فرسخیاش رد نشوید.
زهراچی: این یکی ربطی به چیزی ندارد. اصلن زهرا چی که چی؟ یعنی زهرا همه چی، یا هیچی؟ اما یادم به سانسورچی افتاد. شاید اگر بتواند بدون سانسور کودتاچی را سرجایش بنشاند، زَهرش فرو کش کند.
زهراگاه: زهری است که از وجود خودش آگاه است اما دیگران از وجودش بیاطلاع هستند.
لعنتی به هر چه اضافهاش میکنم، زَهر ساطع میکند. چقدر سَمی بودم و نمیدانستم. پس چه بهتر خودت یک پسوند شدی:
بهشت به اضافهی زهرا. مساوی است با گورستان. بهشت زهرا
آغاز نویسندهساز | ۷ پرسش برای بهکردِ روزانهنویسی
نخستین وبینار روزانهی «نویسندهساز» امروز برگزار شد. این جلسه بهنوعی رونمایی از نام انتشارات مدرسه نویسندگی هم بود. «نویسنده+ساز» بناست الهامگاه شیفتگان نوشتن و ساختن باشد. باری، نخستین نویسندهساز با شرح ۷ پرسش آغاز شد که هر روز میتوانیم در یادداشتهای روزانهمان به آنها بیندیشیم:
یک: امروز چگونه از وقت خودم محافظت میکنم/کردم؟ دو: امروز چه قدمی برای دستیابی به ارزشمندترین هدفِ زندگیام برمیدارم/برداشتم؟ سه: امروز بخشی از کدام کتاب را دوباره میخانم/خاندم؟ چهار: امروز کدام کلمهی تازه را به دایرهی واژگانِ فعالم میافزایم/افزودم؟ پنج: امروز چه کار خلافآمدِ عادتی میکنم/کردم؟ شش: امروز حال چه کسی را میپرسم/پرسیدم؟ هفت: امروز چه کاری برای بهبود خابم انجام میدهم/دادم؟
امروز اولین وبینار رایگان نویسنده ساز برگزار شد. طبق عادت گوشی و ایرپاد را از قبل شارژ کردم و مشتاقانه منتظر نشستم.
نمیدانم چه حکمتی است موقع اجرای کلاس گوشی، بازی در میآورد. یا صفحه دلش نمیخواهد حرکت کند. یا صدا اکویی میشود. یا آدم وقت نشناسی زنگ میزند. یا از دستم فرار میکند و پرت میشود. خلاصه شیر توشیر میشود.
مثل موقعهایی که در حال پست مطلب روزانه هستم. زمین و زمان را گاز میگیرم تا مطلب به موقع هوا شود. استرس بجانم میافتد.
امروز هم از آن روزهای بی پدرو مادر بود. صحبتهای استاد شیرینتر از همیشه جاری بود. اما هر سه دقیقه شش بار از سایت به بیرون پرتاب میشدم. دلم میخواست جیغ بزنم.
سوالات استاد بشدت قابل تامل بود. کلن امروز با روزهای دیگر تفاوت داشت. علاوه بر آموزش، درس زندگی بود. یکی از سوالات مطرح شده این بود:
امروز چکارِ خلافِ عادت انجام خواهید داد؟
من هم از زور دلم گفتم تا آخر شب شاید از دست اینترنت خودکشی کنم.😢
گویا امروز مشکل سراسری بود و اکثر همسفران در وضعیت مشابه بسر میبردند. احساس کردم هنوز هم نسل غارنشینی منقرض نشده است.
نمیدانم آن موقعها که تکنولوژی نبود مردم چطور روزگار میگذراندند. حالا همه چیز با برق و تکنولوژی ربط پیدا کرده است. و همین امر باعث بیتربیت شدن ما شده است.
بهتر است حرفها را اوباریم و احساس بالندگی نکنیم. اما ما سزاوار بهترینها هستیم. بقول حافظ:
قبای حسنفروشی ترابرازد وبس که همچو گل همه آئین رنگوبو داری