سال‌ها در راه|زهرا سجادنیا

Channel
Logo of the Telegram channel سال‌ها در راه|زهرا سجادنیا
@zahrasajadniaPromote
74
subscribers
7
photos
18
links
سال‌ها در راهِ چه؟ شاید نویسنده شدن. http://zahrasajadnia.ir
بزرگ بود و از اهالی فردا

سه روز را در ملال گذراندم. هیچ حرفی مرا به وجد نیاورد. استادها می‌آمدند و می‌رفتند اما دریغ از یک حیرت فیسلوفانه. امروز از خواب پریدم. چرتِ ملالم پاره شد. از همان لحظه‌های ناب انتظار برای کلاس فلان استاد. آمد. ملول‌تر از ما. همانی که تابستان قول تمام شدن داده بود. فامیل‌هایمان را یکی یکی گفت و حالمان را پرسید. رفت سراغ درس.

باید بعد از کلاسش می‌نوشتم. از او می‌نوشتم. اگرچه آنقدر پریشانم که نمی‌دانم از کدام حرفش طومار ببافم. از صحبت‌هایی که در مورد شاملو کرد، از جنایت‌های انگلیس، از عوامل به وجود آمدن تحولات تاریخی و در پی آن شکل‌گیری ادبیات معاصر.

دوک سخن دستش بود. نثر می‌ریسید¹. دنبال این نبود که بچسبد به مقدمات. زود برود سر اصل مطلب. از نمره و غیبت و امتحان بگوید. می‌گفت. سخن، راه را نشانش می‌داد. یاد مطلبی می‌افتاد، حرفش را قورت نمی‌داد. ریش و قیچی را داده بود دست خود کلام. او می‌بافید و می‌بُرید.

از سیر اندیشه‌اش لذت بردم. از حرف‌هایش. از ملالتش که روز به روز شکوفا می‌شد اما جلوی پژمردگی امیدش را نمی‌‌گرفت. استاد بود. استادتر از همه‌. پُرمان می‌کرد تا اگر روزی لازم بود سر زندگی فریاد بزنیم؛ اگرچه خودش سایه‌ی مرگ بود.




۱. با الهام از
اسم کانال دوست عزیزم.


#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
خودفراموشی

دیروز با خودم نوشتم که باید وقت بدزدم. وقت بدزدم و بزنم به زخم نوشتن. اینجوری نمی‌شود که مدام مغزم درگیر غذا و ساعت سرویس و کلاس‌ها و بدو بدو‌‌ها باشد. خب این اولین باری است که در زیست خوابگاهی‌ام متعهد شده‌ام به نوشتن.

چند مثقال کلمه هم غنیمت است. در صف سلف می‌نویسم. توی اتوبوس می‌نویسم. وقتی بقیه خوابند می‌‌نویسم. باید بنویسم. اگر همه چیز شلوغ پلوغ شود دستم از نوشتن باز می‌ماند. باید وقت بدزدم. ننویسم خودم را فراموش می‌کنم.




#قلم‌ورزی
@zahrasajadnia
چامه‌‌سوز

🔸خواب شعری را می‌دیدم
بیسکوئیت خواهرزاده‌ام روی فرش افتاد
شعر زنده به گور شد.

🔸آب می‌پاشم روی صورت کلمه
آن طرف، معنا
از تنگی نفس
غش می‌کند.

🔸من به چشمم دیدم که کمد تکان خورد
بعد از شعری که سروده بودم.




#شعرگون
@zahrasajadnia
خوراک جان‌های ناخرسند¹

گفتند: «خودت باید وسایلت رو ببری بالا.» گفتم: «طبقه‌ی چهارمم.» گفت: «خب باشی. مگه بقیه نبردن؟» ۶ بار آمدم و رفتم. تنها. کشیدم. چمدان. کاور پتو. لپ‌تاپ. کوله. خودم را. نفس‌نفس زدم. سینه‌ام خس‌خس کرد و خودم را کشاندم. بار آخر با کاور و لباس‌هایم نشستم روی پله‌ها. خلوت بود. برای آشکاریدن سرّ درونم که بدجور رُخَم را زرد کرده بود، فرصت داشتم.

گریستم. کم. صدای خنده‌ای آمد. برخاستم. وزنه‌ی ۴۰۰ کیلویی را بلند کردم و بردم بالا. رسیدم. هیچ هم از مسیر لذت نبردم. خودم را پهن کردم. چسبیدم به کلاس شعر. فهمیدم زندگی‌ام تا بوده همین بوده.

از کت و کول افتادگی‌ها، زخم‌ها، نفس کم آوردن‌ها، گوشه‌ای خلوت گریستن‌ها، پنهان‌کاری‌ها، چسبندگی روح و جسمم وقتی میان مادیت و معنویت از مو باریک‌تر شده‌ بودم. این جور وقت‌ها چه می‌کردم؟ می‌چسبیدم به کلمه. به نوشتن. به ادبیات. به غرقاب کتاب‌ها. زندگی روی سرم آوار می‌شد اما راه گریز بود. همین‌جا کنار دستم. توی دستم. می‌ورزیدمش.




۱. ادبیات خوراک جان‌های ناخرسند و عاصی است. (ماریو بارگاس یوسا)



#ادبی_یاد
@zahrasajadnia
شعر خون جهنده دارد

هیچ چیز ردّ این خون را پاک نمی‌کند. آدم، قاتل کدام من‌اش شود که بتواند چکه‌چکه زندگی‌اش را قورت دهد؟

پاهایم روی زمین نمی‌مانند. واژه‌هایم افسارگسیخته‌اند. دارم با آبروی جمله بازی می‌کنم. ارث ادبیات را بالا کشیده‌ام و یک پارچ کلیشه هم رویش خورده‌ام.

نه به عطر باز باران با ترانه مشحون می‌شوم نه با هوای خانه‌های ابری، دل‌خون. سرِ حرف را هم درد آورده‌ام. هی بافیدن و تنیدن و پیچیدن. من شکارگر گنجواژه‌‌های مستور در خواب جهان نیستم.

صدای شکستن استخوان‌های بندها، لرزه بر اندام قلمم می‌اندازد. هیچ چیز ردّ این خون را پاک نمی‌کند.
«خون شعر با آب شعر شسته می‌شود
و من برای طی کردن فاصله‌ی خون تا آب،
جرعه‌جرعه زندگی می‌کنم
قطره‌قطره می‌میرم¹.»




۱. قسمتی از شعر "خون شعر" از کتاب شش لحظه تا محال، نوشته‌ی بهار رهادوست.



#ادبی_یاد
@zahrasajadnia
دلم میاد، زورم نمی‌رسه

چند روزی می‌شد که احساس می‌کردم یک موجود زنده در اتاقم است. ابتدا دست به آسوده‌خیالی زدم و گفتم حتماً نایلون فریزی است که چپانده‌امش توی سطل آشغال. بعد سطل را خالی کردم و دیدم هنوز صدای چیزی می‌آید. در حد سه ثانیه یا کمتر. به حشراتی که از هول چراغ توی توری پنجره می‌افتادند، اندیشیدم. اما آنها هم نبودند.

امشب دیدمش. بغل دستم کنار پتو نشسته بود. تا چشممان به هم خورد پرواز کرد و رفت روی پرده. ترسیدم؟ البته که ترسیدم. جدیداً متوجه شده‌ام که نمی‌توانم یک حشره را هم بکشم. این اصلاً ربطی به دل‌نازکی‌ام ندارد. یک کلام، می‌ترسم. حساسیتم وقتی بیشتر شد که مگس‌های سفید پاکستانی به ایران آوار شدند. چه زجری می‌کشیدم وقتی صورتم را دستمالی می‌کردند. متجاوزان بی‌شرف‌. متجاوز با‌شرف هم داریم مگر؟

خلاصه الان یک گوشه‌ درحالی که به همه‌ی اتاق اشراف دارم، چنبره زده‌ام. بی‌عرضه‌بازی درآوردم که سه بار فرصت کشتنش را از دست دادم. دوبار روی پرده نشست و به ریش من خندید. بعد خواست فضا را مهیج‌تر کند، پرواز کرد و از شدت خنده به آینه خورد و همانجا ریسه رفت. آنجا هم تا آمدم بکوبم فرق سرش، در رفت.

الان که فهمیده‌ام اتاقم ملخی شده احساس خوبی ندارم. اعتراف می‌خواهید؟ بله می‌ترسم. من از یک ملخ خاکی‌رنگ می‌ترسم؛ اما یک پله جلوتر از ترسم ایستادم. چون به جای صدا زدن بابا و شنیدن اینکه یک ملخ را هم نمی‌توانی بکشی، خودم دست به مگس‌کش شدم. هرچند هنوز چیزی توی اتاقم نفس می‌کشد.




#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
شعر من و خدای من

سر‌وکله زدن با واژه‌ها و معنایی که به دوش می‌کشند، حقیقتاً رنج‌پرور است. یک رنج مقدس. امروز داشتم به خدایی شاعرها فکر می‌کردم. مثلاً آدمی آنقدر نفسش را سوهان‌کاری می‌کند تا بتواند در جهان تصرفاتی داشته باشد یا به پشت صحنه‌ی پرده‌ی اسرار کمی آگاه شود؛ شاعر هم آنقدر اوج می‌گیرد تا بر زبان تسلط پیدا می‌کند و از روح میلیون‌ها خواننده، سیمرغ می‌سازد. بعد در بحر‌العلوم، ادبیات، مرغ را می‌رقصاند. خوش به جانش. نوشِ حالش.

مثلاً اینجا را ببینید که چگونه خواجه‌ی بزرگ، حافظ، در دو بیت داستانی را به یکبارگی سروده است¹:

صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت:
«ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت»
گل بخندید که: «از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت»

یا خیام این دُردکامِ کوزه‌آشام، داستانی چنین را تنها در چهار پاره می‌سراید:

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
ناگاه، یکی کوزه برآورد خروش:
«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش؟!»




۱. از کتاب زیباشناسی سخن‌ پارسی معانی، میرجلال‌الدین کزازی، نشر مرکز، ص ۲۵۱‌.



#ادبی_یاد
@zahrasajadnia
نقش والدین ارسطوها و سیزیف‌ها

«برای نجات مدارس دولتی باید پیوند محکمی با پدر و مادرها برقرار کنیم که ویژگی آن احترام و پشتیبانی متقابل باشد¹.»

دیشب به مسئله‌ای برخوردم که آخرش به این نتیجه رسیدم که باید برای ریشه‌یابی و حل آن تقلا کنم. بخوانم، ببینم و گفت‌وگو کنم. امروز این جمله را در کتاب "معلم‌ الهام‌بخش" دیدم. فصل هفتم، "پیوند با والدین" را خواندم. پس به نظر یکی از ریشه‌های تفاوت پوسیدگی مدارس سنتی با مدارس ماندگار و تپنده این است: دست‌کم گرفتن والدین.

به تجربه زیسته‌ی خودم نگاهی انداختم. می‌توانم بگویم تا اتمام دوره‌ی ابتدایی رابطه‌ی والدین با معلم‌هایم فعال بود. با اینکه هیچ‌وقت جز انجمن اولیا نشده بودند اما پیگیری و حضورشان در مدرسه پررنگ بود. مربی‌ها و معلم‌ها هم با آنها در تماس بودند.

اما در سال‌های بعد جیک جیک مستان تمام شد و خلاصه ۶ سال، وینتر ایز کامینگ. نه معلم‌ها تماسی با والدین داشتند، نه حضورشان در جلسات دیدار با اولیا مهم بود. اگر تماسی بود برای شهریه بود و اگر حضوری بود برای گرفتن کارنامه.

کتاب از مدرسه‌‌ی دولتی‌ای به نام چارتر نام می‌برد که روز به روز آمار ثبت‌نامش رو به افزایش است. چرا؟ «زیرا معلمان مدارس چارتر(charter) به والدین گوش می‌دهند و برایشان احترام قائلند... حتی اگر شرایط تحصیلی بهتر از مدرسه‌ی دولتی نباشد، والدین به مدارس چارتر وفادار می‌مانند؛ زیرا حس می‌کنند شنیده می‌شوند، محترمانه با آنها رفتار می‌کنند و با مدرسه در ارتباطند.»

چند وقت پیش زندایی‌ام به زندایی‌ دیگرم می‌گفت: «روز اول که رفتی مدرسشون، شماره معلم‌شونو بگیر. باهاش در ارتباط باش. باهاش دوست شو. اینجوری معلمم ناخودآگاه حواسش به بچه‌ی تو هست. من هر سال همین کارو می‌کنم. معلمم بخواد حرفی انتقادی از بچه‌ها داشته باشه به خودم زنگ می‌زنه چون راهو براش باز کردم.»

هوشمندی زندایی را در شرایطی که خود معلمان با والدین در تماس نیستند، تحسین می‌کنم؛ اما کتاب هشدار می‌دهد که «صرف این‌که آنها ببینند با بزرگ‌ترها همکاری دارید، کفایت نمی‌کند؛ بلکه باید باور کنند که همکاری والدین و معلمان به مصلحت آنهاست. اگر دانش‌آموزان گمان کنند که بزرگترها نیروی خود را بر ضد آنها بسیج کرده‌اند، نتیجه فاجعه‌بار خواهد بود، زیرا احساس می‌کنند به آنها خیانت شده و در نتیجه تمام دستاوردهای والدین و معلمان را از بین می‌برند.»

کتاب از چگونگی روابط مثبت معلمان با والدین و دعوت از والدین حتی در کلاس درس هم صحبت می‌کند. پیشنهادهایش را دفتری یادداشت‌برداری می‌کنم. شاید روزی در عمل، بهتر به جواب مسئله‌ام رسیدم.





۱. معلم الهام‌بخش، نوشته‌ی رابرت باب سالو، انتشارات سایه‌ی سخن، چاپ سوم ۱۴۰۲، ص ۱۹۲.



#مدرسه_آموز
@zahrasajadnia
ارسطو تحویل جامعه می‌دهیم یا سیزیف؟

امروز به دیدگاه متعادل‌تری نسبت به مدرسه رسیدم. به نظرم مدرسه هر چقدر هم عذاب‌آور و ذوق‌کُش باشد باز هم برای تمرین تربیت نفس بد نیست. چرا این حرف را می‌‌زنم؟

مثلاً این کارها را ببینید: هر روز کانالت را بروز کن. صبح‌ها زود از خواب بیدار شو. برای بودجه‌بندی آزمون برنامه‌ریزی کن. برای جلوگیری از توهّم خودبرترپنداری، زهرِ نقد را بچش. این‌ها و خیلی از کارهای دیگر فلسفه‌شان چیست؟

به نظرم یکی از فلسفه‌‌هایشان این است که از ما یک پوست‌کلفتِ متعهد بسازند. اگر لذت هم در آن کار باشد یا با انتخاب و میل خودمان آن را شروع کرده باشیم، بیشتر خوش می‌گذرد؛ اما وقتی رُسمان کشیده شود، بیشتر رشد نمی‌کنیم؟ نمی‌دانم.

به نظرم اگر دل به سازوکار مدرسه بدهیم، شاید رستگارتر شویم. شاید مدرسه همان مادری است که به گوشمان رسانده بچه‌های ناخواسته‌اش بودیم. حالا می‌خواهد تربیت‌مان کند؛ می‌خواهد محبت کند، اما بلد نیست. اما زبانش را نمی‌داند.

این وسط چراغ دو مسئله برایم روشن می‌شود. آمدی و یکی فلسفه‌باف نبود یا دل به دل مدرسه نداد، برود دنباله‌ی کار خویش گیرد؟ سرنوشت تلخ سیزیف گیرد؟

مسئله‌ی دیگر، مدارسی مثل مدرسه‌ی البرز است که کارخانه‌ی نخبه‌پروری محسوب می‌شوند و آدم اگر دل به دل مدرسه ندهد یعنی هوش‌بهر زیر ۷۰ دارد. آنها چه؟ آنها تربیت نفسشان بیشتر نباشد، کمتر که نیست.

آخرش چه؟ بالاخره مدارس سنتی در تربیت نفس موفق‌ترند یا مدارسی که قلب تپنده آموزش و پرورش‌اند؟ فکر می‌کنم در مدارسی که حقیقتاً خانه‌ی دوم آدم محسوب می‌شوند، دلیل رشد برای دانش‌آموزان مشخص است؛ اما در مدارسِ نکبت‌گاه، آدم اگر خودش دنبال دلیلش نرود، کسی هم نیست که بگوید من از آینده می‌آیم، بیا دستت را بگیرم و از غار بیرون بیاورمت.

یا مثلاً هر دو به طریقی رسشان کشیده می‌شود اما آنجا ارسطو تحویل می‌دهند اینجا سیزیف. البته صحبت از موفق بودن یا نبودن است، اینکه کدام مدرسه موفق‌تر است؟ رنج ناشی از ترس و فلاکت یا رنج ناشی از لذت و آینده؟

برای فهمیدن این موضوع باید خیلی فکر کنم. باید خیلی ببینم و خیلی گفت‌و‌گو کنم. فعلاً می‌توانم بگویم می‌فهمم که دارم مسائل را با هم قاتی می‌کنم.





#مدرسه_آموز
@zahrasajadnia
از مزایای اختلاف سنی بالای فرزندان

مادرم قبل از رفتن، همه‌اش سفارش مرا به خواهرم می‌کرد و می‌گفت: «هوای زهرارو داشته باش.» آن موقع فهمیدم وقتی می‌گویند خواهر بزرگتر مادر دوم است، یعنی چه. از آن موقع به بعد، دیگر سرِ هم‌بازی نداشتنم غر نزدم و برای اولین بار از فاصله‌ی سنی‌مان ذوق کردم.

امشب به صدرا گفتم: «فردا میری مدرسه‌؟ کلاس پنجم؟» گفت: «آره.» گفتم: «من هم‌سن تو که بودم خاله شدم، تو به دنیا اومدی.» خندید و چشمانش را گرد کرد. گفتم: «مثلاً فکر کن الان دایی شی.» گفت: «چه بچه بودی.» خندیدیم.

این دومین باری بود که از اختلاف سنی‌ام با خواهرم ذوق می‌کردم.





#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
شعر، شهادت است

برای سرودن یک شعر خودم را به خاک و خون کشیدم. نمی‌شد. هی کوشیدم بچپانمش در ۴ کلمه، نشد.

باید حواسم هم می‌بود ترکیب‌بندی‌های اضافی نکنم. در دام نارسایی نیفتم و مضمون هرزشده ننویسم.

به تمرین جلسه نرسیدم ولی این عرق‌ریزی فکری مرا بیشتر از قبل به این نتیجه رساند که شعر، شهادت است¹. باید در اویی فانی شد تا بچکد در حافظه‌ی مخاطب.




۱. نیما یوشیج.



#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
تجربه‌ی نخبگی یا نخبه‌ی باتجربه؟

جمله‌اش خوش نشست؛ گفت: «نخبه تو همه‌ی کاراش نخبه‌ست. نه فقط تو تحصیلش‌. نه فقط تو کارش. نه فقط تو روابطش.»

امروز که فهمیدم جزو سه نفر برتر نبودم با خودم گفتم: «زهرا تو نخبه نیستی. نخبه تا تهش زحمت می‌کشه، غر نمی‌زنه. نخبه نمیگه خدایا فقط تموم شه، این کولی‌بازیارو درنمیاره. نخبه وامیسته همون کاری که بایدو انجام میده.»

از همان موقع داشتم چیزی که به حساب خودم موفقیت بود را بالا و پایین می‌کردم. اینکه چرا موفق نشدم؟ مریض بودم. روز آخر ارائه داشتم پس از تب و تابش افتادم. برای خلاصی از آن عجله کردم. قدر موقعیتم را ندانستم. زمان نگرفتم و صد دلیل دیگر.

درنهایت باز به دلخوش‌کننده‌ترین جمله‌ رسیدم: «تجربه شد» و جملات دیگری که هیچ‌وقت فراموششان نمی‌کنم چون زندگی کردمشان:
«ایده‌شو باید بپزی کم کم ۵ ماه. صدای خنده‌های بچه‌هارو باید سرکلاس بشنوی. باید گوش کنی به حرف استادا، حتی شده بعضی جاها التماسشون کنی تا درباره‌ی تدریست نظر بدن. باید بیفتی به مقاله‌بازی. نه فقط مقاله‌های زبان و ادبیات فارسی، تو آموزش زبان و ادبیاتم می‌خونی.»






پی‌نوشت: بالاخره تاوان بخشی از زیست بالغانه‌ام را دادم. فعلاً تاوان است کو تا پاداش:)




#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
اگر هیچ‌وقت به مرحله‌ی‌ پذیرش نرسیدم چه؟

می‌پرد بغل مادرش. مسئول پارک می‌گوید: «مامانتو پیدا کردی دیگه، چرا گریه می‌کنی؟» دختر دستانش را دور گردن مادرش حلقه می‌کند و می‌گرید. باز می‌گوید: «بریم با هم یه چیزی بخریم بخوریم؟ ها چی دوست داری؟» اشک می‌ریزد و به حرف‌های مسئول پارک توجهی نمی‌کند. مرد راهش را می‌گیرد و می‌رود.


مامان، من همه جا به تو برمی‌گردم. می‌خواهم تدریس کنم یاد تو می‌افتم. می‌خواهم آدم‌ها را ببینم و از روی ظاهرشان داستان‌هایشان را بفهمم، یاد تو می‌افتم. می‌خواهم سفر کنم، به تو می‌رسم. می‌خواهم خرید کنم، به سلیقه‌ات برمی‌خورم. می‌خواهم با واژه‌ها خلوت کنم، سُر می‌خوری روی کاغذ. من چه کنم با دنیایی که همه چیزش مرا یاد تو می‌اندازد؟

مامان کاش روح من نبودی. کاش همه چیزت را با خودت می‌بردی. کاش یک‌بار برای همیشه با نبودنت کنار می‌آمدم و کارم با این مراحل مزخرف سوگ تمام می‌شد.





#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
درازنای شعر

🔸تهی واژه‌ام
از من سرایش نخواه.


🔸شعر آمدنی نیست،
شعر هجوم می‌آورد
حلاجی‌اش نکنی
سلاخی‌ات می‌کند.


🔸آمدم بسرایمت
در راه،
به شعور شعر برخوردم.





#شعرگون
@zahrasajadnia
معلم دهه‌هشتادی

امروز جلسه‌ی توجیهی گذاشتند، اما بیشتر از اینکه ما توجیه شویم مسئولان نسبت به کوتاهی‌ها و بی‌برنامگی‌هایشان توجیه شدند. یک نفر بلند شد و شروع کرد به اعتراض. از معضل اسکان بگیر تا صدای آهنگی که ساعت ۴ صبح پخش شده، همه را کوباند سر کسی که بالای سن، پشت میز نشسته بود.

بعد از هر جمله‌اش صدای دست‌ها بالاتر می‌رفت. بعد یک سرپرست خانم بدون میکروفون اعتراض کرد. صدایش زیر بود و بیشتر انگار داشت جیغ می‌کشید.

مسئولی که آنجا نشسته بود، پاسخی داد درخور سمَتش. گفت: «خانم اینا قراره ۳۰ سال معلم باشن، شما خودت سردو‌گرم چشیده‌ای، من تو خونمم مشکل دارم، اینجا که اصلاً بی‌مشکل نمیشه. باید تحمل کنن دیگه.»

انگار همه منتظر همین جمله بودند تا تیر آخر اعتراضشان را در کنند. همهمه شد. برخاستند و جلسه را ترک کردند. پنج شش نفر رفته بودند جلوی سن روبه‌روی آن آقا که از سر جایش هم بلند نشده بود یا نمی‌توانست بلند شود، ایستادند. احتمالاً داشتند حرف‌های ما را دوباره برایش ترجمه می‌کردند.

خودم را به جمعیت سپردم. با اینکه جای خواب و غذایم فراهم بود ولی درد مشترک بودم. فریاد شدم¹. کسی درونم می‌گفت: «باورتون بشه یا نشه ما معلمای دهه‌ هشتادی‌ایم.»





پی‌نوشت: یک عذرخواهی اینقدر سخته؟


۱. من درد مشترکم، مرا فریاد کن. (شاملو)



#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
گلِ سنگم

گفتند: «تشریف ببرین اونجا گل‌تونو هم دریافت کنین.» نرفتم. یک شاخه گل رز را از خودم دریغ کردم. نه تنها دریغ کردم بلکه سر خودم فریاد کشیدم: «الان گل چه می‌کنم؟ گل بخوره تو سرم.» آنقدر مشوش و بی‌حال بودم که یک شاخه گل، حالم را خوب نمی‌کرد.

دوست داشتم به جایش کسی این‌ها را می‌گفت: «نگرانی؟ واسه چی؟ تموم میشه.» بچگانه‌تر از این نمی‌توانستم برخورد کنم؛ هم با خودم هم با انتظاری که داشتم.

می‌توانم هزار دلیل بیاورم که چرا این کار را کردم. چرا گلم را نگرفتم. چرا به کودکی که گل خوشحالش می‌کرد چشم غره رفتم و دستش را کشیدم. بی‌رحم شده بودم؛ نه انسان بالغی که خوشحالی‌اش به عمر دو روزه‌ی گل بسته نیست.





#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
آفت زیست بالغانه

می‌گفت: «وقتی می‌بینم دوستم کلاس زبانشو ادامه داده پشیمون میشم که چرا من ادامه ندادم. الان اگه ادامه می‌دادم منم کتاباشو تموم کرده بودم.»

چند دقیقه‌ی بعد دوباره برمی‌گردد سر خط. «دلم نمی‌خواد کلاس رانندگی برم.» می‌پرسم: «چرا؟ استرس می‌گیری؟» می‌گوید: «حوصله‌شو ندارم. دیگه دیره، الان باید واسه دانشگاه آماده بشم.» می‌گویم: «اینم مثل همون کلاس زبانت میشه‌ها. وقتی ببینی همه هم‌سن‌وسالات گواهینامه گرفتن پشیمون میشی که چرا همون موقع ول کردی.»

می‌گوید: «اصلاً به رانندگی علاقه هم ندارم. من که می‌دونم گواهینامه بگیرم به کارم نمیاد.» می‌گویم: «خب اولشه، یعنی دوست نداری حداقل بشینی پشت فرمون آهنگای خودتو گوش بدی؟» می‌گوید: «نه.»

می‌دانم همه چیز را نباید به تهش رساند. یک چیزهایی فقط برای یک ماه یا چند روز حالمان را خوب می‌کنند؛ اما گاهی از یادگیری فرار می‌کنیم چون سخت است. چون جان‌کاه است. چون به مذاق چای داغ و پتوی گرم و افکار مخملی خوش نمی‌آید.

راحت‌طلبی، آفت زیستِ بالغانه است. خُمارت می‌کند. بهانه‌سازت می‌کند. بعد که غرق راحت‌طلبی‌های دیگر شدی تازه می‌فهمی چرا آن موقع فلان چیز را جدی نگرفتی. سر بزنگاه انتقامش را می‌گیرد. حسرتمندت می‌کند.

البته گاهی همین آگاهی از اینکه قرار است روزی حسرتش را بخوری، از خواب خرگوشی بیدارت می‌کند. این‌جور وقت‌ها حسرت، به جای نگاه به گذشته زیرچشمی آینده را هم می‌پایَد.





#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
داغان‌نویسی

دفتر قلم‌زنی‌ام تمام شد. به عنوان حسن ختام از خاطراتی که در این دفتر ثبت کرده بودم، نوشتم. رفتم صفحه‌ی اول. متنی بود که یادم نیست برای کدام یک از دوره‌‌های استاد فرستاده بودم. با خودکار صورتی جملات اصلاح‌شده‌اش را نشانده بودم کنار سیاه‌مشق‌های خودم.

«نمی‌تونه این جمله کوتاه‌تر بشه؟ مثلاً به جای من یک روز در حال گذراندن عادی‌ترین روزهای‌ زندگی‌ام بودم تا اینکه بشه یک روز عادی را می‌گذراندم تا اینکه... یا بعد از آن افتادم در خط نویسندگی بشه بعد از آن خیلی جدی‌تر قدم در مسیر نویسندگی نهادم و توصیه آخر، افزایش دامنه‌ی واژگانه که واژه‌یاب می‌تونه بهتون کمک کنه.»

بعد از اینکه آن متن خودمدارانه و ناهنری‌ام را خواندم، برگشتم صفحه‌ی آخر و نوشتم: «چه دلی داشتن این چیزارو از من می‌خوندن. چه داغون می‌نوشتم.»

حالا با اینکه دو سال از آن نوشته می‌گذرد تنها چیزی که از آن مطمئنم این است که در یکی از همین روزهای عادی هم برمی‌گردم اینجا و خیره و متاسف و مسرور به این سطرها می‌نویسم: «اون موقع‌ بقیه چه دلی داشتن متنای منو می‌خوندن.»





#قلم‌ورزی
@zahrasajadnia
چند روز پیش آنقدر پُر از روزمردگی بودم که گوارش مغزم بهم ریخته بود. با آن همه داده‌ای که واردش کرده بودم کاری نمی‌کرد. این شد که مجبور شدم این کاغذ‌ها را فقط سیاه کنم طوری که یک‌بار هم نتوانم از رویشان بخوانم.

کلمه را اندازه‌ی خودم کوچک کرده بودم. بی‌ارج، لهیده، پر از خالی. به این شعر که برخوردم، به پای جنگل افتادم. نبخشیدم. من هم دیگر با درخت‌هایش چشم در چشم نشدم.




پی‌نوشت: شعر از کتاب "آب‌های شعر جهان آلوده نیستند"، گزارنده: واصف باختری.


#روزخامه 📝
@zahrasajadnia
More