پیشنهاد: انتظاراتمان را مدیریت کنیم. اگر توقع داریم همهچیز بینقص باشد، با اولین مسئله بزرخ میشویم. اما اگر توقعمان در حد متوسط روبه پایین باشد، تجربهی آسودهتری خواهیم داشت.
این دستورالعمل برای روابط آدمیان هم کار میکند. مثلاً وقتی آگاه باشیم در رابطهی عاشقانه، تلخیهایی هم وجود دارد، کمتر آزرده میشویم. اما اگر خیال کنیم لازم است رابطهمان همیشه عالی باشد، با نخستین تعارض جا میزنیم. میشود همین فاجعهی تعریف تخیلی رابطهی رمانتیک. «اگر براش مهم بودم خودش میفهمید» یا «من مهمترم یا جلسهش؟»
بماند که در ازدواج، نصف تعارضات اصلاً قابل حل نیستند. همین است که هست!
سر صُپی پیغام نوشتم «خدا رو شکر که مامانوی ما هستی. روزت مبارک» دلغصه داشت که بقیه هنوز چیزی نگفتهاند و کاری نکردهاند. هُلم داد تا بروم به مردها تقلب برسانم کاری کنند و این مناسبت یک روزه از دستشان در نرود. این روزها به جبرِ روزگارِ مادرشاهانه، چارخانه هستیم. هر کدام در خانهای سَوا از بقیه، گرم کاری. برای علی و بابا بهانه میتراشم که این یکی هنوز از کار آزادی نیافته و آن یکی اختلاف ساعت دارد و تقویمش فرق میکند و معلوم است که نمیشود ساعتی یادت نباشند و تو خورشید زندگی همهی مایی تا دلآرامی بگیرد.
هنوز ۱ دی، اما دیگر ساعت شده ۱۱ شب. من اما تمام روز فقط با یک کار سر و کله زدم. ابَر پروژهی این روزها همین وبینار عملگراییست.
نخواستم ساعت قشنگ ۱۱:۱۱ از دستم برود، آمدم توی پاتیل نقطه گذاشتم. که بعد متن را وارد کنم. امروز از احمق یا سطحی بودن نمیترسم. همین است دیگر. همینم. حالا تعریف کنم فلان فیلم را دیدهام یا بهمان نمایشنامه را هم عاقبت خواندم که تغییری نیست. اگر آن دیدن و خواندن اثری داشتهباشد ناگفته هم پیداست. بالاخره نمیشود که من آتشی روشن کرده باشم اما دود و داغش نهان بماند.
برای این باقیماندهی سال فکری برداشتهاید؟ یا روی ژانویهی ۲۰۲۵ حساب میکنید؟
جملهی محسن منصوری پاراگلایدر سوار توی سرم زنگ میزند «دختر، خودتو نجات بده». قراری برای کمآوردن نیست. جا زدن هم بیقراری میآورد. میخواهم رؤیایم را با تمرکز دارکوبی نجات دهم. دست بردارم از شلخته کاری و شلختهخوانی و کمنویسی.
فردا شنبه اول دی، روز خوبی برای قول و قرارهای از نو شروع کردن. ما در حلقهی ادبیمان «میم عزیز» ماه نهم را هم بستیم. حالا بارِ کتابهای برشت و فُرسی را از شانهی کتابخانهمان برمیداریم.
دیگر طمع نداریم که با شلختهخوانی و شتاب و بیتابی، دست ببریم برای ناخنک زدن و شروع همهی کتابها و جمع نکردن هیچکدام. صبوری کردیم و قلق خودمان را یافتیم. حلزونوارگی هم بد نیست، اگر عمیق شویم. اگر هم شد مثل دارکوب همزمان با تمرکز و سرعت اقدام کنیم دیگر خانهمان را در سطور آن نویسنده ساختهایم.
عاشق کتابی هم اگر شویم، یا دست میبریم برای رونویسی، یا سهم میدهیم با ما روی یک بالش سر بگذارد.
مابعدالتحریر:
ممنون و قدردانم که حواستان هست و پیغام تبریک تولد دادهاید. ایدهای برای نوشتن فرستهی تولدی ندارم! در نمیآید این کارها. بگذریم.
اینها را با صدای کشدااااااار گویندهی برنامهی گلها بخوانید (صدای اکو و انعکاس را هم میشود تقلید کرد): شب یلدا (داو داو داو)، شب (به به به) زنده شدن خاطرات (آوت آوت آوت) و گرم شدن دلهاست....
آرزو میکنم در این بلندترین شب سال، خنده بر لبانتان، عشق در قلبتان و امید در نگاهتان بدرخشد. یلدایتان سرشار از شادی و آرامش!
انصافاً تا کجای این پیام را خواندید؟ به جز همان چند خط دلقکبازی من؟
زمانی فکر میکردم دیگر این بازی تمام شده. نه فرستندهی پیامهای کلیشهای بودم و نه دریافتکنندهشان. باورم نمیشد اصلاً وجود داشته باشند.
یک روز توی شرکت دیدم خانم همکار دارد گوگل میکند تا «یه چیز باحال» پیدا کند و دیکته بگوید تا آقای همکار بنویسد و بفرستد برای بقیهی همکاران.
حالا خیال میکنم بالاخره مصرفکنندگانی وجود دارند که این پیامها هنوز زندهاند. کسانی که فکر میکنند تبریک گفتن خالی خالیِ خودشان بیمزه است و باید از روی دست یک نویسنده، یک کار بلد، تقلب کنند.
مابعدالتحریر:
بین خودمان چارصد پونصد نفر، دورخیز کردهام تا برای نوروز پیام تبریک شایسته و اختصاصی شدهام را بسازم. ایدهای برای راهنمایی و الهامبخشی دارید؟
این روزها، خلاق نیستم. کفگیر که هیچ، مته به ته پاتیلم میزنم و خبری نیست. برای خلق موقعیتی، تصویری، خیالی، رؤیایی... . مدام مچگیری میکنم که این صحنه خلق تو نیست، مال تو نیست. از فیلمی، داستانی، جایی کش رفتهای. خوب بچرخی صاحبش پیدا میشود.
حالا یادداشتی پیدا کردهام با نقل قولی از مارتین لیندستروم. میگوید کمی امان بده به خودت. بگذار حوصلهات سر برود. این حوصله سررفتن را تاب بیاور تا شبکهی فلان و بهمان در مغز فعال شود. آنوقت است که تازه ایدههای خلاقانه ظاهر میشوند.
به جای خرد کردن زمانهای آزادنویسی و زود دست کشیدن، باید بیشتر بمانم پای کار.
مابعدالتحریر:
حالا ۳۳۳ روز است که با مدرسهی نویسندگی پیش آمدهام. راهی درازتر از آنچه در خیالم جا میگرفت.
مینالید که «شاید به این هدف نرسم، آخه خیلی بزرگه». تلخ و ناچار گفتم «شک نکن که نمیرسی. تو نمیرسی، تویی که تغییر میکنی میتوانی برسی»
اینقدرها هم که الکی نیست! هدف باید به چالش بکشد. بترساندمان. که بجنبیم. تغییری رقم بزنیم. رشدی بسازیم. کیفیتی را به خودمان اضافه کنیم. آدم بهتری/توانمندتری شویم.
هیچچیز کاملاً حلشدنی نبود و هیچ راه حلی هم آخری نبود. هر راه حلی، مشکلات خودش را داشت که راهحل تازهای میخواست و باز مشکلات دیگر بود و راهحلهای دیگر و زندگی همینطوری بود که میگذشت.
چه کردیم؟ انتخاب
انتخاب این که چه مشکلاتی را تحمل کنیم. مثلاً تحمل ابهام را تمرین میکنیم. تمرین کنیم که ندانم چه میشود اما پیش بروم. به کسی/چیزی اعتماد کنم و حرکت کنم.
پیغام دادم کجایید؟ مورچهها خانهمان را کول کردهاند دارند میبرند. کُلونِ در را میزند و رشتهی مرواری را پیش چشمم تاب میدهد. گُل میکنم. میرود کیسههای مورچهدار را برساند سرکوچه که میپرسد شدهای قاتل سریالی؟!