پاتیل | باده علوی

Channel
Logo of the Telegram channel پاتیل | باده علوی
@potiilPromote
300
subscribers
6
photos
38
links
حالا چرا پاتیل؟ چون مست و پاتیل چون هر روز یه پاتیل آش می‌پزم یه وجب روغن روش
رفتنِ دست و دل، چون رفتن جان از بدن

وسط کوه کاغذک‌ها، یک یادداشت قدیمی -به قدمت یکی دو ماه- پیدا کرده‌ام. ماجرایش این که:
برای کوچ تعریف می‌کنم این هفته اقدام مفید و مؤثری نداشتم چون بیشتر توی سرم زندگی کردم. کار به دست و پاهایم -اقدام و حرکت- نرسید.
گفت می‌دانی بین کَله تا دست‌ و پایت چیز دیگری هم هست. کار دیگری هم هست که داری انجام نمی‌دهی.
چه کاری؟
نوشتن!
یادم رفته‌بود قبلاً چه می‌کردم. پیش‌تر دفتری داشتم که هرشب برگی برای مأموریت فردا می‌نوشتم. هر صبح هم بر اساس برگه‌ی مأموریت،‌ سناریوی روزم را می‌نوشتم و پیش می‌رفتم.

خودم را نصیحت می‌کنم:
وقتی برنامه‌ریزی می‌کنی،‌ بنشین و با خودت جلسه‌ی مکتوب برگزار کن. آنچه در ذهن داری را روی کاغذ بریز تا بعد دست و دلت برود برای اقدام.

موانع مسیر، ترس‌ها و نگرانی‌ها،‌ فکر و خیال‌ها را می‌نویسم. بعد می‌روم سراغ این‌که چه مواردی در کنترل من هست. چه‌چیزهایی را می‌توانم تغییر دهم. در صورت بروز مشکلات احتمالی، چه راه‌حل‌هایی دارم؟ چگونه می‌توانم پیشگیری کنم و از قبل آماده شوم؟
مثلاً بناست فردا ضبط دوره‌ی آموزشی جدید را آغاز کنم. اگر دست و دلم به ضبط نرفت چه خواهم کرد؟
کشتار جمعی

آغاز نظم شخصی با حذف بی‌رحمانه و دور ریختن گسترده. خب چند شنبه شروع کنیم؟

روش‌های مختلفی برای برنامه‌ریزی و نظم خانه سراغ دارم. گام اول همه‌شان: هر چه که داری بریز وسط، تا درست بفهمی چقدر کار و بار روی گردنت مانده.
عینی‌ترین تجربه در کُن‌ماری به‌دست می‌آید.

خانم ماری کُندو می‌گوید برای منظم کردن خانه، اول هر چه لباس داری بریز وسط و کوهی بساز.‌ هرچه لباس یعنی زمستانی‌ها، تابستانی‌ها، مهمانی‌ها، خانگی‌ها، همّه‌ی لباس‌ها.

بعد از تماشای این کوه، دیگر روش حساب و کتابتان فرق می‌کند. فرآیند حذف آسان‌تر می‌شود. حالا در گام دوم یکی یکی لباس‌ها را بغل کنید ببینید چه حسی دارید؟ آیا اسپارک جوی -جرقه‌ی خوشی- در قلبتان دارید؟ مثلاً خوشتان می‌آید، دوستش دارید یا نیاز دارید.
اگر نه، از لباسه تشکر کنید و بفرستید برود.

حالا که پاییز یهویی ریخت توی خانه‌مان، بهانه دارم تا لباس های یک سال نپوشیده را رد کنم برود. حذف بی‌رحمانه، دور ریختن گسترده.
همین برنامه با لیست کارهای روز و ماه و سالم.
پاتیل ترک‌خورده

جانِ خسته، قلب شکسته، ساعتی که مچم را گرفته. یقه‌ را هم خودم گرفته‌ام که «ذهن صبح جور دیگری تازه است» که همان اول صبحی پاتیل را بنویس. قبل از آنکه مغز اخبارشور شود. قبل از اینکه اصلاً خبری شود.

امروز در به در خبر بودم. بی‌تاب شدم. تمام آشوب. پیغام و پسغام با بنت آشوب از بی‌خبری نجاتم داد. داغم را سبک نکرد اما دلم گرم شد. بالاخره خدا که هست، کار خدا هم لَنگ نفر نیست.

برای تشریفات و مراسم روز بارانی، یک پیاله آش جور کردم. گل آفتابگردان هم جور می‌شود.
ساعت مچی

شده حس کنی زمان مُچت را گرفته؟
که چه مفت از دست دادی، که فرصت‌ها را حیف کردی، عمرت را باختی. با فروختن آینده به لذت و خوشی حاضر.
تقلید کارِ کیه؟

- دیدی فلانی داره همه چیزتو کپی می‌کنه؟
- خب؟
- میگم حالیته فلانی داره ازت تقلید می‌کنه؟ از همّه چیز.
- بازم خب!
- یعنی بدت نیومد؟
- بذار برات بیانیه بخونم:

بسم‌الله
خودم دارم پرپر می‌زنم تا بتوانم تقلید کنم. مثلاً از محمد قائد. تقلید یکی از روش‌های مبنایی یادگیری است نقطه.
این وسط اگر الهام‌بخش کسی باشم،‌ چه عیبی؟ کسی که من را شایسته‌‌ی کپی‌برداری دیده فنِ* درجه یک من است. ناراحتی و خشم چرا؟
(اصلاً بیا بغل و ماچ).

دو فردای دیگر خودش را پیدا می‌کند -خودم را پیدا می‌کنم- تغییر می‌کنم رشد می‌کنم اگر متوقف و نا امید نشوم.



* Fan
اونی که باد میزنه نه‌ها، اون یکی. طرفدار.
ژانر فلاکت
یا
رئالیسم کثیف


این اسم را اولین بار یک بابایی به کار برد برای معرفی یکی از جریان‌های ادبی آمریکای شمالی. اما اسمش واقعاً همین است. بیشتر از بقیه‌ی رئالیست‌ها، در روایت زندگی‌ به جنبه‌‌های تاریک و ملال‌آور می‌پردازند. روایت رنج آدم‌ها.

علاوه بر ویژگی‌های زبانی این سبک، شخصیت‌ها از قشر آسیب‌پذیر(! یا آسیب‌دیده‌) هستند. پر از حس تنهایی و یأس و سرخوردگی. 

دو سه باری در سالن تئاتر با این آثار آشنا شدم. یکی دو بار هم از چنین کتابی سر بیرون کشیدم. آخرین بار «از شیطان آموخت و سوزاند» از فرخنده آقایی.

پیشنهاد می‌کنم؟ برای لذت هرگز. برای خواندن و تجربه‌ی فرم و محتوای متفاوت بی‌شک.
پاتیل های لحظه‌ آخریِ از دهن افتاده

اوضاع این شب‌های منِ برانچ نویس. تا ۱۱ شب پای کلاسی نشستم به امید آن‌که حتی لنگه‌کفشی سر قلابم گیر کند و سوپ کفشی چیزی برای پاتیل بیاورم. دریغ از حتی بند کفش. حرف‌هایشان تئوری و فلسفی شده‌بود، انتزاعی‌تر از آن‌که بفهمم.

تا دیشب، یک ماهی شد که دور خودم می‌چرخیدم تا از اجرای کاری طفره بروم. طفره بروم چون نمی‌دانستم چگونه انجامش دهم. نه می‌دانستم و نه جرئت پرسش و یادگیری داشتم.
دیشب که کار تمام شد گفتم خلاص شدم. اما نشدم.

امروز چند درصدی کدبانوتر بودم. در حد شست‌وشو و رُفت‌وروب و سلیقه‌بازیِ دکورِ پاییزه. نه هنوز آشپزی اما. فردا را هم بگذارم پای خرید و پخت‌وپز و غنی‌سازی اورانیوم در یخچال.
فردا که باشگاه نروم می‌شود یک هفته پیچاندن ورزش. در عوض خانه شده دسته‌ی گل.

کار؟ باید درباره‌ی چیزی از طراح سایتم سوال کنم که خودم هم سر در نمی‌آورم. برای کاری استراتژی طراحی کنم که اصلاً بلد نیستم. برای تکرار اقدامی طرح بریزم که البته تمام شهریور را پایش خرج کرده‌ام.

نوشتن؟ می‌نویسم. روزی دو سهم. یکی برای خودم، یکی هم برای نویسنده‌ام. می‌نویسم داستان نویسنده‌ای را که می‌نویسند داستان نویسنده‌ای را که او هم می‌نویسد داستان نویسنده‌ای را که...
خونه‌ی خاله کدوم‌وره؟

آمد و نوشت بازیگر باید به پروژه‌‌ متعهد باشد وگرنه خانه‌ی خاله‌ از آن سوی دیگر است.

امروز تا لحظه‌ی آخر ارائه‌، هنوز احتمال می‌دادم که می‌شود بزنم زیرِ همه‌چیز و بروم بخوابم. چه چیزی از دست می‌دادم؟
فشار کار و اضطراب ناشناخته‌‌های کار جدید هم بود. سخت است دیگر.
اما ماندم. نه چون قُلدرم یا ادای کم نیاوردن باشد. ماندم چون می‌خواستم کار را تمام کنم.

حالا
به قدر پنجاه تصمیم و یک اقدام عملگراترم.
تو تنبل نیستی، فقط اولویتت را گم کردی

این را کوچ -coach- می‌گفت وقتی از بیمارستان برگشتیم.

مسئله: تنش و فشار چند هفته و تصمیم‌های تکانشی. خیال می‌کردم اهمال‌کاری‌ست. سوار سُرسُره‌ی کاری شدم، هنوز نامعلوم.

دو سه هفته پیش که یادش گرفتم شروع کردم به واسپاری. بالاخره کوتاه آمدم و آسیستان گرفتم برای کشیدن بار تحقیقات کارآگاه علوی. نشاندمش پای کلاسی تا اول کار با هوش مصنوعی را یاد بگیرد، بعدتَرَک بقیه‌ی مهارت‌ها.

همان اول ماجرا که درباره‌ی مشکلات کار قبلی‌ش گفت، ماجرای CRM را برایش تعریف کردم.
امروز بعد از هزارتا تسک (وظیفه‌ی) تیک خورده، می‌گوید «من بلد نیستم مطمئن نیستم استرس دارم ساده به نظر میاد اما اولین بارمه» می‌پرسد عصبانی شدی؟!
لابد پیش‌تر اژدها شدنم را دیده. مایه‌ی شرم.
خلاف همه‌ی ژست‌های کاریزماتیک و فلان می‌گویم من هم بلد نیستم. برای من هم اولین بار است. با هم یاد می‌گیریم.

نمی‌داند اصلاً وجود داشتن خودش انگیزه‌‌ی تلاشم شده. دلم می‌خواهد کارم سر و سامان بگیرد تا او به شغل شایسته‌ی سر و سامان‌داری برسد.





مابعدالتحریر:

پاتیل اول مهر، تا بعد از نیمه‌شب جا مانده بود. وسط سر شلوغی‌ها و اضطراب‌ها از دستم در رفته‌بود. دفعه‌ی بعد با طناب محکم‌تری کارم را به دست و بالم می‌بندم.
پختگی

از کوره در نرو.
بنشین توی کوره‌ات
تا مغزپخت شوی.
جرأت رشد

از کیفیت‌های مهم و مؤثر در رشد، آن‌که جرأت کنی مورد نفرت باشی.
کسانی که حرکت نمی‌کنند به توی در حال حرکت نفرت می‌ورزند. خشمگین می‌شوند که با رشدت بی‌عملی‌شان را به رخ کشیده‌ای.
حالا که تو خواستی و توانستی، دیگر قربانی بازی سخت می‌شود. بالاخره به راهی، روشی، بهانه‌ای باید خاکستر بپاشند به صورتت.
بگویند شانس! بگویند پول. تو که پدرت فلان، باید هم نتیجه‌ات بهمان.
به هر روشی انکار زحمت و تلاش تو.
اما نه.
ما که اصلاً اهمیتی نداریم.
نیت اصلی انکار بی‌تلاشی و پیرهن‌گشادی خودشان.

خلاصه این‌که حرف کسی را به خودت نگیر. آدم‌ها برای التیام خوشان، برای حفظ نظم موجودشان، برای فرار از آشوبِ تغییر دست و پا می‌زنند.




مابعدالتحریر:

تازگی فهمیدم مسئله‌ی پرفکشنیست‌ها (همانی که بهش می‌گویند کمالگرایی)، اهمال‌کاری نیست. مسئله‌ی اهمال‌کارها هم تنبلی نیست.
فلذا! در علاج و درمان مسیر متفاوتی نیاز است. این هم نکته‌ی آموزنده‌ برای خودت اگر اهل اجرایی.
ناز بِداشته مردم

شمالی‌ها ناز بِداشته‌های طبیعت. زمین و آسمان با ایشان سخاوت می‌ورزد و فراوانی را جور دیگری شناخته‌اند.
نه رنج و تلاشی نباشد، که محصول شالیزارها به‌رَنج است. اما سختی‌کشیدن‌ ما با آدم‌های کویر دریایی فاصله.

چند سالی کرمان زندگی کردم. مردم آن‌جا دلشان می‌رفت برای صفا و سرسبزی باغ شازده. به چشم ما؟ خشکِ خالی.
می‌گفتند ماهان و شاه نعمت‌الله، آب از دهان سرازیر. در چشم ما فقط یک گُله سرسبزی وسط بَرّ و بیابان.
کوثر یک بار دعوتم کرد به شهر محل مأموریتش در استان فارس. عکسی نشانم داد پر از درخت و درختچه، رنگ غالب عکس سبز.‌
گفت بیا سر بزن، سرسبز نیست اما باصفاست.
پرسیدم خودت شمالی هستی؟
این سبزی‌ها به چشم شمالی‌ها نمی‌آید. باید آسمان هم سبز باشد تا بگویند سرسبز.‌

مستند باد صبا را دیده‌اید؟ قاب‌هایی از ایران به روایت بادِ عاشقان. کارگردان فرانسوی برای ساختنش جان‌ گذاشت.
در توصیف شالیزارها می‌گوید:
«مدتی در این خیال بودم که آیا این پاره‌های آینه‌ای‌ست که آسمان را تکرار می‌کند
یا نقش عظیمی‌ست از رگ‌های برگ باران خورده‌ای که عکس آسمان در آن افتاده».
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست؟

دیروز در وبینار نویسنده‌ساز، استاد کلانتری درباره‌ی گروه‌های نوشتن و کارهای گروهی گفتند. سینرژی نیروی جمع و همان آثار قشنگی که می‌دانید.

ما در حلقهٔ ادبی میم ده نفری هستیم. هر روز پست منتشر می‌کنیم. هر ماه سایت‌ها را یکی دو باری به روز می‌کنیم. آثاری را می‌بینیم و می‌خوانیم از یک کارگردان شاخص، یک نمایشنامه‌نویس خارجکی و یک نویسنده‌ی چشمگیر زبان فارسی. موسیقی کلاسیک هم هست. یک کتاب توسعه‌ی فردی هم می‌گذاریم وسط.
سر برج هم جمع می‌شویم در مجلسی برای شریک شدن آن‌چه تجربه کردیم و دریافتیم از خواندن و دیدن و خیال‌ورزیدن.
زیاد به نظر می‌رسد؟

حلقه‌ی ادبی میم روز اول با دو نفر شروع شد. بعد هم اساسنامه تنظیم شد تا داوطلبان ورود با تعهدات و شرایط و حجم کار آشنا شوند. دوستانی هم همان اول گفتند نمی‌رسند و حجم کار زیاد است و اساسنامه را هم که یک قراردادنویس کاربلد بسته و خلاصه نمی‌شود.

روش مدیریت گروه‌مان ترکیب مناسبی از دموکراسی و دیکتاتوری. اصل پیش‌رفتن است.
خیال کن! هزارسال است که آرزو داریم کاش وقت بشود روزی فیلم‌های فلان کارگردان را درست و حسابی ببینم، بهمان نمایشنامه‌ها را بخوانم. کاش بشود رضا براهنی را بخوانم، مهشید امیرشاهی بخوانم، احمد محمود، ایرج پزشکزاد... اووهه چقدر نویسنده که نخوانده‌ام.
حالا چه فرقی می‌کند این ماه کدام را شروع کنیم؟ انتخاب بین هیچی نخواندن یا بالاخره یکی را با گروه پیش بردن؟ یکی قاطعیت کند و از لیست بلندبالای منابع مطلوب‌مان، دو تا گزینه بردارد، رای بدهیم برویم دنبال اصل.
در گوشی هم می‌‌پرسم با میل به رئیس بازی یا رئیس‌ناپذیری کاری پیش می رود؟
اقدام مهم برای تمرکز، حذف و محدود‌کردن گزینه‌های انتخاب.

ما هم وقتی ده نفر شدیم با خودمان گفتیم بس. بیشتر از این اگر باشد بهره‌وری گروه افت می‌کند. اصل ارتباط را از دست می‌دهیم و شاید نرسیم حتی به کانال‌های هم‌گروهی‌ها سر بزنیم. خلاصه به داوطلبان بعدی گفتیم حلقه‌ی ما تنگ شده. بروید حلقه‌ی خودتان را راه بیندازید.

روش کار ساده است: تعهداتی برای اقدامات ساده‌ی روزانه و ماهانه و بعد نقشه‌ای برای اجرا.
اگر شوقش را دارید بسم الله. نگویید باید بیست نفر جمع بشوند بعد شروع کنیم. یادت که نرفته؟ حلقه‌ی ما با این دو نفر شروع شد.



مابعدالتحریر:

کانال‌های ما ده نفر

هامش‌نگاری
دوات
آفتابگردان
مشق
تماشاخانه‌ی ذهن
کافه‌تجربه
حبّه قند
یک مثقال حرف
پرسه‌گر
پاتیل
واکینگ مدیتیشن
یا
پرسه‌زنی برای نوشتن


درباره‌ی مشائیان چیزی شنیده‌اید؟ ارسطو این‌ها مدرسه‌ای داشتند و وقت تدریس قدم می‌زدند. طرف راه می‌رفته و حرف‌ می‌زده.
پرسشگری سقراطی هم بلدی؟ نوعی گفتگو بر اساس پرسش و پاسخ‌های پی‌درپی و هدفمند.
حالا خیال کن معجون این دو با هم.

بروی قدم بزنی. بی‌موبایل و دوربین و واکمن و این اسباب‌بازی‌ها. به شیوه‌ای گردش کنی که جریان تکراری افکارت تغییر کند.
دیگر غرق نشوی که یادت نیاید اصلاً چه جوری رسیدی به چهار‌راه سومی.
پرسشگر باشی و زنجیره‌ی افکار پیشین را بشکنی. واگویه های ذهن تو را قورت ندهد. اقلاً کمی فرصت جویدن افکارت را پیدا کنی.
بعد از جرز دیوار خانه‌ی کلنگی سر خیابان هزار قصه نمی‌تراود؟ هزار ایده نمی‌تراشی؟
این بازی‌ها را کی یادگرفتم؟

اولین بار زمانی بود که با معنی «نسخه بدل» آشنا شدم. همان وقت‌ها که انسانِ تک کتابی بودم. فقط تاریخ بیهقی را میخواندم. جدی هم می‌خواندم. دو تا تصحیح مختلف را در سه نسخه داشتم و سرک می‌کشیدم و خوشم می‌آمد از بازی با نحو گفتار و جمله‌سازی‌های بیهقی.
جایی داشت از آرا ویرای مجلسی می‌گفت و ملول می‌شدی از آن همه زر و زیور و برو بیا و با جمله‌ها و کلمه‌هایش،‌ پیش پیش همان حالی را به جانت می‌ریخت که چند صفحه بعدتر در دیالوگی می‌دیدی. از جنگ و جراحت و شکست گزارش نوشته‌بود، خواندنش انگار فیلم‌سینمایی ببینی از نبردهای ناپلئون. خلاصه اسمش تاریخ بیهقی اما رسمش تو بگو رمان خارجکی.

اما ترجمه. از همان اول قصه عاشق مقایسه‌ی ترجمه‌ها نبودم. عشق اولم که چخوف بود و شروع ماجرا با ترجمه‌ی سروژ استپانیان. دیگر از هم جدا نشدیم. اما بعد که ناطورِ دشتِ سالینجر را با ترجمه‌ی بدی خواندم و نفهمیدم دوزاری‌ام افتاد که این یک بازی جدید است. شروع کردم یک متن تصادفی را در سه ترجمه قیاس کردن و بالا و پایین کردن که معلوم شود بالاخره کدام را بهتر می‌فهمم. بگذریم که یکی دوباری هم وسواس گرفتم و دست رساندم به متن اصلی و قید ترجمه را زدم.

بعد دیگر عاشق مقایسه‌ی ترجمه‌ها بودم چون هنوز خبر نداشتم چیز دیگری هم وجود دارد. مثلاً جادوی «مقایسه‌ی بازنویسی‌ها». فکرش را بکن. نویسنده یک‌بار متن را نوشته، ویراسته و منتشر کرده. حالا بعد از چند سالی برگشته و با خودش گفته متن بدی هم نیست ولی با کمی دستکاری بهتر هم می‌شود. شروع می‌کند به درست کردن ابرویی -بی‌ کور کردن چشمی- متن ویراسته‌ی جدید، متن بازنویسی شده حالا رنگ و روی تازه‌تری دارد. در مقایسه با نسخه‌ی کهنه، هم پخته‌تر شود هم پرطراوت.

اکبر رادی در کتاب انسان ریخته از تجربه‌ی بازنویسی‌ش می‌گوید. بخوانید شما هم اگر هوسی شُدید.
گُربَوی کیست

استوری‌ها را ورق میزنم. می‌رسد به اطلاعیه‌ی سرپرستی گربه‌ی ماده، دوساله. عقیم شده و واکسن زده و نازپرورده.

به بابا می‌گویم حالا گربه نیاورم؟ خودش یک بار کنار خیابان سگ‌های جیبی سفیدبرفی دیده‌بود و دلش خواسته بود. می‌دانست اما فرصت رسیدگی ندارد. بی‌خیال شد. من هم گربوی نیستم. هیچ وقت نبودم. یعنی اصلاً اهل پِت نیستم.

گربوی‌ها چگونه‌اند؟

اگر توی کافه‌ گربه‌‌ای ول بچرخد به جای جیغ و پیف، نازش می‌کنند. بغلش می‌کنند و از غذای خودشان برایش سهم سوا می‌کنند. از چشم‌های گربهه می‌فهمند چه می‌خواهد یا اصلاً به چی فکر می‌کند. معمولاً وسایلشان بوی گربه می‌دهد. پس توی پارک هم گربه‌های دیگر می‌آیند سراغشان.

مامان‌شان اگر نگوید «خب موهاش می‌ریزه نماز نمیشه خوند»، حداقل یک گربه در خانه دارند. به گربه‌های دیگر هم اهمیت می‌دهند یعنی نامحسوس در خیال گرفتن گربه‌ی بعدی هم هستند.

این‌ها که گفتم محدود به گربوی‌های مقیم مرکز نمی‌شود. یک بابایی به اسم لوئیس وین، آرتیست گربه‌هاست‌‌. از انگلیس می‌کوبد تا برود آمریکا، چون به نظرش آنها در فرهنگ رفتار با گربه‌ها هزارسال عقب هستند. فیلم سینمایی هم دارد. همان بازیگر انگلیسی جذابه‌ی شرلوک، بازی کرده.

قدیم‌ترها که توی اینستاگرام صفحه‌ی بچه‌های عرب ۴۸ را دنبال می‌کردم فهمیدم اوه! فلسطینی‌ها هم خیلی گربوی هستند. حتی حدیث نقل می‌کنند از پیامبر که در خانه داشتن گربه و کبوتر و این‌ها، مایه‌ی خیر و برکت است.




مابعدالتحریر:

می‌دانم قرار نیست با گربه‌ها هم‌خانه شوم اما هر بار استوری گربوی‌ها را باز می‌کنم می‌گویم کاش عکس گربه‌های سوسیسی‌اش باشد.
باران هذیان

آخر هفته‌ی سنگینی در پیش است. آن‌قدر سنگین که شاید سهمی به پاتیل نرسد. ناگزیر باید چندتایی مطلب پیش‌نویس کنم و بگذارم توی فریزر.

پر و پایم درد می‌کند. خوابم را ربوده. برنامه‌ی ورزش هر ماه تغییر می‌کند و سنگین‌تر می‌شود تا بالاخره یک‌پرده گوشت بنشیند به تن.

وضع خورد و خوراک بدک نیست. این هفته هم‌سُفره دارم. اما سر رسید چک‌آپ‌های سالانه و نیم‌سالانه و این هِلثی‌بازی‌هاست.

هفته‌ی آخر تابستان و آمادگی فصل نو و دکور پاییزه و پامپکین اسپایس و فلان! ما که البته نه مدرسه می‌رویم نه اهل هَلووین هستیم. (عاطفه امشب گفت خودت خون‌آشامی) جهت گرامی‌داشتِ غرولند‌های مامان، دو سه تا کوسن جدید سفارش دادیم. امید که پسند افتد.

همین هفته جلسه‌ی ماهانه‌ی حلقه‌ی ادبی میم هم هست. مجلسی برای شریک شدن در آن‌چه تجربه کردیم و دریافتیم از خواندن و دیدن و خیال‌ورزیدن.

یادداشت‌های قدیم‌تر را که می‌خوانم، نمی‌فهمم آن‌موقع بدتر بودم یا حالا! پر بودند از جمله‌های بلننننننند. اما می‌گوید خامی دلنشین.

پروژه‌ای برداشته‌ام و به نظرم حالا وقت جلوه‌گری نیست. اصلاً دانه در تاریکی خاک جوانه می‌زند. می‌دانم این‌ استعاره‌ی بی‌ربط، طفره رفتن است اما در این شرایط اجازه‌اش را به خودم می‌دهم.

اولویت‌هایم مثل همین متن تکه و پاره و شناورند. باید تور بیندازم ببینم چه صید می‌شود.
صید؟ من خودم اسیرم که ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد / در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد. این را حزین لاهیجی گفته. چرا توی سرم تازه است؟ آها! تداعی شد با جا ماندن شخصیت ساعتی در تئاتر سیئر. باید بیشتر از تئاترها بنویسم. دیگر این‌قدر زود به هذیان و جریان سیال ذهن و تداعی آزاد نمی‌‌افتم.
ارواح امواتم.
برای تفریح هم باید برنامه داشته باشی

وقتی داری به تراختوری کار کردنت می‌نازی، سروشی می‌آید کنار گوشت به زمزمه که «بهایش را فقط خودت می‌پردازی‌ها. کس دیگری به جایت مریضی‌هایت را نمی‌کشدها. وقت فرسودگی -Burn Out- ، شغلت نمی‌آید بغلت کند حمایت بدهد تا افسرده نشوی‌ها».
تو اما مست نابیِ بهره‌وریِ بالا هستی. پاتیلِ پاتیل در غوغایی که وای من چه خفنم و بقیه چه تنبل و بی‌عرضه‌اند که این همه کار نمی‌کنند... خیال می‌کنی این‌حرف‌ها، وز وز مگسی ست. سیلی می‌زنی به هوا تا برود. دور شود.

این‌ها که برایتان گفتم راز بود. می‌بینید همه‌چیز دارد خوب پیش می‌رود اما ناگهان تغییری و اتفاقی و دیگر تمام برنامه‌مان روی هوا. چرا؟

دوباره بخوان.
تمرکز با تنفس آغاز می‌شود

نمی‌توانی یک نفس کتاب را بخوانی و هی می‌روی سراغ گوشی؟
خب برو سراغ گوشی
اما قبلش،
۵ نفس عمیق بکش.
بعد اجازه داری کتاب را ببندی و بروی سراغ گوشی.
اما بعد از این ۵ نفسِ عمیقِ صدادارِ طولانی واقعاً می‌خواهی کتاب را ببندی و بروی سراغ گوشی؟

کسی را دیده‌ای آرزو کند کاش هر روز ۲۸ ساعت بود تا می‌توانستم ۴ ساعت بیشتر توی گوشی بچرخم؟

باتلاق من، ویدئوهای کوتاه یوتوب و اکسپلور اینستا.
شما هم غرق می‌شوید؟
تجربه‌ی زیسته-۲

امروز یادداشتی را پیدا کردم که لابد پای درس استادی می‌نوشتم:

«تجربه‌ی زیسته به طول عمر و زخم‌هایی که خوردی ربط ندارد.
همین تروماها در آدم‌های دیگر به ناهنجاری و پدرسوختگی تبدیل می‌شود.
سرخوردگی و عقده‌ها و محرومیت‌ها در آرتیست اما به سبب آگاهی تبدیل به نیرو محرکه و قوه‌ی خلاقه می‌شود.‌
شکل مواجهه با تجربه‌ها اهمیت دارد. چطور می‌بینی‌اش، چطور برخورد می‌کنی».



مابعدالتحریر:

این روزها در امن‌ترین وضعیت ممکن، پر از تنش و فشار هستم. با انواع تصمیمات تکانشی. طوفان‌زده. لنگرم؟ کاغذ و قلم، خواندن و نوشتن.
به امید نجات و رستگاری
More