هرمس / حامد صالحی

Channel
Logo of the Telegram channel هرمس / حامد صالحی
@hamedsalehihermesPromote
52
subscribers
2
photos
1
video
یادداشت های روزانه‌ام رو با شما به اشتراک میذارم. معلم ادبیات خودم: @hamedsalehi1379
«تا شقایق هست زندگی باید کرد»

«من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سررسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه‌ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست
سیب هست
ایمان هست
"آری تا شقایق هست زندگی باید کرد"»¹

یافتن زیبایی‌های جهان و درک و حس آن‌ها می‌تواند ما را به ادامه‌ی زندگی امیدوار کند. سال قبل در تردز، پستی دیدم. در عین سادگی بسیار بسیار پر مغز بود. « تا وقتی که باشگاه، موسیقی، قهوه، عطر و ادکلن هست، می‌توان در این دنیا دوام آورد.» و زیست. اگر ما همین لذت‌های ساده و کوچک را نداشته باشیم، زندگی چطور خواهد بود؟
من این‌جا شقایق را نماینده‌ی تمام این دلخوشی‌های کوچک می‌دانم. شاید کم‌اند، گذرااند اما ساعاتی، دقایقی یا حداقل لحظاتی ما را از ملال درمی‌آورند.
.
پی‌نوشت:
1.سهراب سپهری

#سهراب_سپهری
نژاد مردم کرد


طبق شاهنامه‌ی فردوسی کردها از نژاد همان بازماندگانی هستند که ارمایل و گرمایل¹ آن‌ها را نجات می‌دادند.
«کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد/ که ز آباد ناید بدل برش یاد»
هر چند سخن فردوسی دقیق و علمی نیست اما نشان از جایگاه مردم کرد نزد فرهنگ باستانی ایران دارد.
.
پی‌نوشت:
1.در یادداشت شماره شصت و دو از این دو شخصیت سخن رفته.

#پیرامون_شاهنامه
(۶۹)
فریدون

فریدون روز اول مهر ماه تاج بر سر گذاشت. ایشان، آن روز را جشن گرفتند. دین فریدون مهرپرستی بود. او پانصد سال سلطنت کرد.
وقتی مادر فریدون از کامیابی فرزندش آگاه شد، ابتدا سر و تن خود را شست و برای خدایش سر بر خاک نهاد. بعد به مدت یک هفته چیزهای زیادی بر درویشان بخشید. سپس یک هفته به مهان و بزرگان سور داد.
فرانک تمام ثروت و دارایی خود را گرد کرد و برای فریدون فرستاد. بزرگان کشور نیز هدایایی آوردند و برایش آرزوی جاودانی کردند.
فریدون دور جهان گردید و سعی در آباد کردن همه چیز داشت. سپس او به تمیشه رفت و در آنجا اقامت گزید.
وقتی فریدون پنجاه ساله شد، سه فرزند داشت که همه پسر بودند‌. دو تای اول از شهرناز و پسر کوچکتر از ارنواز.
فریدون یکی از افراد بزرگش به نام جندل را پیش خواند و به او گفت: «بر گرد گرد جهان بگرد و برای سه پسر من سه خواهر برگزین. خواهران می‌بایست شاهزاده، از یک پدر و مادر و همانند یکدیگر باشند.»
جندل این خواهران را در یمن یافت. دختران (سرو)، شاه یمن.
سرو علت آمدن جندل را پرسید. جندل پاسخ داد: «من از نزد فریدون، شاه جهان، برایت پیغام آورده‌ام. ما فهمیده‌ایم که تو سه دختر زیبا داری که هنوز نامی برای آنها نگزیده‌ای. ما هم سه پسر رشید داریم که نامی بر آنها نگذاشته‌ایم. پس بهتر است که اینان را در هم آمیزیم.»
سرو، جندل را در جایی اقامت داد. بعد بزرگان را پیش خواند و پیام فریدون را برای آنان تعریف کرد. به آنان گفت: «این سه دختر، نور چشمان من هستند و نمی‌توانم از آنها جدا شوم. اگر جواب مثبت دهم دلم پر آتش و رویم پر از سرشک دیدگان می‌گردد ولی از دادن پاسخ منفی هم می‌هراسم زیرا شنیده‌ام که فریدون چه بر سر ضحاک آورد.»
مشاوران دلیر جواب دادند: «ما هراسی از فریدون نداریم. جنگ کردن دین و آیین ما است. اما اگر همچنان تو از فریدون می‌ترسی از او چیزهای بزرگ و غیر معقول خواه تا او از رای خود بگردد.»
وقتی سرو سخنان آنان را شنید، دانست که این حرف‌ها بی سر و ته هستند. شاه یمن فرستاده را پیش خواند و به او گفت: «به شاه زمین بگوی که من فرمانبردار تو هستم ولی سه دختر من زمانی همسران پسرانت می‌شوند که تو شاهزادگان را به نزد من فرستی تا ببینم آیا اینان دادگستر و روشنروان هستند؟ سپس با رسم و رسوم خود سه دختر را به آنان سپارم.»
جندل به ایران آمد و پیام سرو را منتقل کرد.
فریدون پسرانش را فراخواند. به آنان گفت: «وقتی نزد شاه یمن رفتید، گوش و هوش خود را باز کنید و با خردمندی پاسخ سوال‌هایش را بدهید.»
پسران به یمن رفتند. شاه و مردم یمن از آنان استقبال گرمی کردند. و در نهایت دختران به سه دیهیم جوی سپرده شدند و آنها به سمت فریدون به راه افتادند.
فریدون نام پسران خود را سلم، تور و ایرج گذاشت. سلم و تور از شهناز و ایرج از ارنواز بودند.
فریدون جهان را به سه بخش تقسیم کرد. بخش اول شامل روم و غرب بود که آن را به سلم داد. بخش دوم شامل توران و چین بود که به تور سپرده شد. اصلی‌ترین بخش یعنی ایران و همچنین دشت نیزه‌وران را به ایرج بخشید.

#خلاصه_شاهنامه
(۶۸)
احترام به عقاید

چند روز قبل، بحثی با خانواده داشتم. موضوع‌مان احترام به عقاید همه انسان‌ها بود. طبق معمول من مخالف و خانواده موافق.
می‌گویند: «جاهلی سنگی به چاه می‌اندازد و هزار عاقل نمی‌توانند آن را دربیاورند.» احترام به عقاید دیگران نیز از آن دست سنگ‌هاست که به قعر چاهی ژرف رفته و دیگر بیرون نمی‌آید.
معمولاً موافقان می‌گویند: «تا زمانی که اشخاص ضرری به ما نرسانده‌اند، باید به افکارشان احترام گذاشت.»
اما من می‌گویم فرض کنید در سالن سینمایی نشسته‌اید. افراد مختلف را به آن‌جا می‌آورند و دستگاه‌هایی ذهن ایشان را می‌خواند و آن‌ها را به شکل گزاره بر صفحه‌ی سینما به نمایش درمی‌آورد.
آن دستگاه ذهن فردی را چنین بازخوانده:
-هرکس که به دین و مذهب من ایمان نیاورد، باید کشته شود.
افکار و عقاید این شخص چیزی جز این جمله نیست. چطور می‌توان به محتوای این جمله ارج نهاد؟
شخص صاحب این فکر تا زمانی که اقدامی نکرده قابل احترام است اما عقیده او هرگز.
(۶۷)
وقتی مدتی خود را ملزم به نوشتن روزانه می‌کنی، تجارب عجیب و غریبی به سراغت می‌آید. ایده متن بالا، ناگهانی به ذهنم آمد و در حدود پانزده دقیقه نوشتمش. ولی امروز باز هم برای یافتن ایده، به تورق کتاب دنیای سوفی روی آوردم.
«هیچی که به هیچی»
مطمئنم جمله زیر می‌تواند آغازگر یک متن پرطمطراق باشد اما ذهن آشفته امروز من ناتوان‌تر از این حرف‌ها است که جملات و اطلاعات را به هم ببافد و متنی تر و تمیز تحویل دهد. شاید بعداّ.

«سوفی به این نتیجه رسید که فلسفه چیزی نیست که بتوان آن را یاد گرفت بلکه فقط می‌توان اندیشیدن فلسفی را آموخت.»
(۶۶)
چالش نوشتن متنی با کلمات زیر:

«پژواک، مومیایی، شطرنج، بادبان، پوکه، چشمه،چلچله»


پیادگان بر شاه و وزیر ناکافی شوریدند. می‌غریدند. بانگ داد و دهش سر می‌دادند و "پژواک" صدایشان کران تا کران را در می‌نوردید.
سیوف¹ قاطعشان از نیام² درآمدند و به شوق تفریق³ سر و دوش زمامداران، می‌تپیدند.

رخان، سبک‌سواران* و سربازان اندیشه‌ی افکندن بیم بر دل، قلب‌گاهیان پخته بودند. شمشیرها را بر هم می‌کوفتند. چک‌چکشان به چه‌چه "چلچله" می‌مانست. ناگهان بر شیپور جنگ دست یازیدند و آن را به کردار صور محشر دمیدند. میمنه⁴ و میسره⁵ بر قلب‌گاه آوار شدند. "چشمه‌"ای از خون به راه انداختند. نِی‌نِی «نِیَم ز گفته خرسند». ژرف دریایی شده بود. کشتی‌های "بادبان‌دار" روان بر آن گواهان من‌اند.

یاغیان، پیکر حاکمان را به زیر یوغ خود بردند و آنها را "مومیایی" کردند تا عبرت ستمگران دژخیم گردند و "پوکه"ی زمان روی آنان را نپوشاند. «هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان».

در این "شطرنج" جهان، اگر کمر بر تصفیه درونی نبندیم، کُلمان از دره سقوط می‌کنیم.
.
پی‌نوشت:
1.شمشیرها
2.غلاف
3.جدا کردن
4.جناح راست
5.جناح چپ
*سوار سبک در شطرنج به مهره‌های اسب و فیلم گفته می‌شود.

#زبان_ورزی
(۶۵)
تمرین دگرگویی

از گذشته دعوایی بین ادب پژوهان وجود داشت که اصالت با فرم است یا با محتوا. هر دو گروه هواداران ویژه‌ی خود را داشتند.

تا چند ماه قبل من طرفدار محتوا بودم. یعنی آثار با محتوا را می‌پسندیدم و فرم برایم مهم نبود.

ماجرا از هنگامی رنگ دیگری به خود گرفت که خواستم بنویسم. گویی صورت متن برایم همه چیز شد. حالا فحوای کلام برایم ارزش کمتری داشت.

این‌ها چه ربطی به تمرین دگرگونی دارد؟
در ابتدا توضیح کوتاهی درباره این تمرین بدهم. دگرگونی یعنی بیان یک مفهوم به اشکال گوناگون.
زمانی که این تمرین را انجام می‌دادم به نکته جالبی برخوردم. فرم و محتوا یکی بودند. به عبارت دیگر به محض تغییر ریخت سخن، مضمون نیز دگرگون می‌گشت. شاید اختلاف معانی زیاد نبود اما مساوی هم نبود.

#از_نوشتن
(۶۴)
در سپهرِ سپهری

«من به اندازه یک ابر دلم می‌گیرد
وقتی از پنجره می‌بینم حوری
- دختر بالغ همسایه -
پای کمیاب‌‌ترین نارون روی زمین
فقه می‌خواند.»¹

«فقه دانش به دست آوردن تکالیف دینی مسلمانان است.»²
سهراب از اینکه دختر همسایه برای نزدیکی به خدا فقه می‌خواند، آزرده خاطر شده زیرا سهراب معتقد است خدا را نمی‌توان با خواندن فقه یافت. «من قطاری دیدم/ فقه می‌برد و چه سنگین می‌رفت.»
بلکه چشم‌ها را باید شست و دیگر گون به طبیعت نگریست. خدا را می‌بایست در طبیعت پیدا کرد. خدایی که او در ابتدای شعر (صدای پای آب) هم یاد کرده. خدای سهراب خیر مطلق و خالق طبیعت زیبا است و در آن تجلی دارد‌. می‌توان آن را با حواس پنجگانه حس کرد.

«و خدایی که در این نزدیکی است:/ لای این شب‌بوها، پای آن کاج بلند/ روی آگاهی آب، روی قانون گیاه»

در ادامه این شعر او نشان می‌دهد که باورمند خشک و متشرع نیست.
راه نیایش و ستایش خدا را در پاکی و خلوص می‌بیند. نه در اجرای اعمال و مناسک خاص. «من مسلمانم/ قبله‌ام یک گل سرخ/ جانمازم، چشمه، مهرم نور/ دشت سجاده‌ی من/ .... سنگ از پشت نمازم پیداست»

به همین دلایل است که او ناراحت می‌شود وقتی می‌بیند دختر همسایه به جای توجه به نارون کنار دستش، مشغول فقه خواندن است.
آب در کوزه است اما آن تشنه لب همچنان می‌گردد.
.
پی‌نوشت:
1.لختی از شعر ندای آغاز از کتاب حجم سبز‌.
2.سایت ویکی شیعه.

#ادبیات_معاصر
#سهراب_سپهری
(۶۳)
کار کم اما مفید

هنگامی که ضحاک گرم کشتن جوانان ایران بود، دو جوان رشید و شجاع به نام‌های ارمایل و گرمایل به کاخ او نفوذ کردند و به خوالیگران (آشپزان) او تبدیل شدند.
آن‌ها تصمیم گرقتند از هر دو جوانی که قرار است قربانی شوند، یکی را نجات دهند.
شاید این اولین اقدام ایرانیان در مقابل ضحاک بود. آن دو، بدون در نظر گرفتن لحظه‌ی پایانی سقوط ضحاک، تنها به انجام کاری که از دستشان برمی‌آمد، اندیشیدند. عمل آن‌ها باعث حفظ جان و سرمایه‌ی انسانی ایرانیان و ذخیره‌ی نیروهای انقلابی زیادی شد. تا اینکه روز موعود فرارسید.
پس چه بهتر که هر کس بدون تفکر به پایان و نتیجه‌ی اعمال خود، کار درست را انجام دهد و بگذارد، نتیجه خود را به مرور بنماید.

#پیرامون_شاهنامه
(۶۲)
پایان داستان ضحاک


ضحاک پیشکاری به نام کندرو داشت. او وقتی به کاخ آمد، شاه جدیدی در آنجا دید که شهرناز بر یک طرف و ارنواز در طرف دیگرش نشسته بودند. کندرو نیایش کنان نزد فریدون رفت. فریدون به او دستور داد شراب، نوازنده و در کل ملزومات جشن و شادمانی را فراهم کند. کندرو اطاعت کرد.
زمانی که فریدون مشغول این کارها بود، کندرو سوار اسبی شد و به سرعت خود را به ضحاک رساند.
کندرو وقتی به ضحاک رسید گفت: «ای شهریار، نشانه زوال تو دیده می‌شود. سه مرد که یکی از آنها از نظر سن از همه کوچکتر است ولی از همه شایسته‌تر است، به مقر حکومت تو آمدند و همه افراد و دیوانت را کشتند.»
در اینجای داستان گویا ضحاک عقل و مشاعر خود را از دست داده. به کندرو می‌گوید: «نباید بدگمان باشیم حتماً آنها مهمان هستند و مهمان گستاخ باعث نیکبختی می‌شود.»
گفت و گوی کندرو و ضحاک ادامه می‌یابد و ضحاک نمی‌خواهد حرف‌های کندرو را باور کند تا اینکه کندرو پای شهرناز و ارنواز را پیش می‌کشد. و می‌گوید: «اگر این شخص مهمان تو است پس با دختران جمشید که زنان تو هستند، چه کار دارد؟»
ضحاک از شنیدن این سخن به شدت عصبانی می‌شود.
ضحاک سربازان و لشکریان خود را جمع کرد و به کاخی که فریدون در آن بود، یورش برد. آنها می‌خواستند از بیراهه‌ای حمله کنند اما سپاهیان فریدون از آن آگاه شدند و همه به آن سمت رفتند. نبرد سختی درگرفت ولی همه مردم به لشکریان فریدون کمک می‌کردند. موبدان هم به سمت فریدون رفتند و او را یاری دادند.
وقتی ضحاک متوجه شد که نمی‌تواند حریف لشکریان فریدون شود، خود را از میانه‌ی جنگ بیرون کشید. کل بدن و سر و صورتش را با زره‌های آهنی پوشاند و به جایی که شهرناز بود، رفت.
ضحاک شهرناز را در حالی که او را نفرین می‌کرد، دید. از بام پایین آمد تا او را بکشد اما در این لحظه فریدون از راه رسید. دست بر گرزش برد و ضربه‌ای بر سر ضحاک زد و کلاه خودش را شکست. اما پیامی آسمانی به فریدون رسید که: «ضحاک را نکش. زیرا زمان مرگش فرا نرسیده او را ببند و به کوهی ببر به طوری که هیچ یک از خویشاوندانش او را نبیند.» فریدون چنین کرد.
بعد از بستن ضحاک فریدون اعلام کرد: «جنگ بس است و هر کس به دنبال کار خود رود. دیگر افراد غیرنظامی لازم نیست، بجنگند.»
پس از این افراد مهم کشور نزد فریدون آمدند و مراسمات و تشریفات تاجگذاری و اعلام پادشاهی را برگزار کردند.
ضحاک را تا منطقه‌ای به نام شیرخوان بردند. فریدون خواست ضحاک را بکشد اما بار دیگر پیام آسمانی مانع او شد و به او گفته شد: «او را تا کوه دماوند ببر.»
فریدون ضحاک را به کوه دماوند برد و او را در غاری با میخ‌های آهنی و بندهای محکم بست.

#خلاصه_شاهنامه
(۶۱)
چرا هرمس؟

در ابتدای ساخت کانال از روی ناچاری اسم خشک (درنگ) را برای کانال برگزیدم. خودم هم می‌دانستم که روزی باید این نام را تغییر دهم.
مدام به عنوانی جدید فکر می‌کردم تا اینکه به هرمس رسیدم.
هرمس خدای پیامرسان بین نامیرایان و میرایان بود. او همچنین تفسیر کننده‌ی پیام‌ها نیز بود.
همچنین در اروپا، علمی به نام هرمنوتیک وجود داشت که مطلق به معنای تفسیر متون بود. (عمدتاً متن مقدس). هرمنوتیک جدید بیش‌تر به معنای چند تفسیری است. یعنی تفسیر چندگانه‌ی متون. کلمه‌ی هرمنوتیک هم از ریشه‌ی هرمس می‌باشد.
از آن‌جایی که من هم در این کانال سعی دارم درباره‌ی کتاب‌ها حرف بزنم و آهنگ ادامه‌ی آن را نیز کوک کرده‌ام، تصمیم گرفتم اسم کانال را به هرمس تبدیل کنم.
(۶۰)
DNA

«اگر یکی از پوستی انگشت را جدا کنیم، هسته درونی سلول نه تنها حالت و ویژگی پوست بدن، بلکه ویژگی چشم‌ها، رنگ موها، تعداد و شکل انگشتان را هم نشان می‌دهد. هر سلول بدن اطلاعات ساختار تمام سلول‌های دیگر را در بر دارد. پس در هر سلول بخشی از همه چیز هست و کل در جزء وجود دارد.»¹

گمان دارم که مطالب بالا به DNAمان اشاره می‌کند.
در یادداشت شماره‌ی (۲) چند نکته درباره DNA که شنیده بودم را ذکر کرده‌ام اما از آنجایی که مطمئنم بیشتر اعضا آن را نخوانده‌اند، بازمی‌گویمشان.
در مستندی به نام (نئاندرتال)، دانشمندانی بقایای استخوان‌های نئاندرتالی را یافته و آن را وامی‌کاویدند. بعد از سال‌ها ‌DNA آن را بازیافتند.
طبق اطلاعات به دست آمده ادعا داشتند موی نئاندرتالی که سی هزار سال پیش مرده، قرمز بوده است. زیرا امروزه کسانی که موی قرمز دارند، ژنی به نام MC1R روی کروموزوم شانزده‌شان است. این ژن هم در آن DNA موجود بوده.
یا ژنی به نام FOXP2 روی کروموزوم هفت وجود دارد که منشا توانایی سخن گفتن ما است. (برخلاف نظر فیلسوفان و مکاتب غربی و شرقی که روح را مبدأ آن می‌دانند.) حتی این ژن هم در آن بقایا مشاهده شده.
.
پی‌نوشت:
1.صفحه‌ی ۵۶ کتاب دنیای سوفی.
(۵۹)
تضادها

«[هراکلیتوس] جهان را مجموعه‌ای از تضادها می‌دانست و معتقد بود اگر ما بیمار نشویم، معنای تندرستی را نمی‌فهمیم، اگر گرسنه نشویم، لذت سیری را درک نخواهیم کرد و اگر هرگز به جنگ نرویم قدر صلح را نمی‌دانیم. پس اگر زمستانی نباشد بهاری هم نخواهد بود.»¹

این مفهوم را من در تابستان امسال درک کردم.
سال گذشته در یکی از مناطق محروم و دور افتاده استان زنجان درس می‌دادم.
دوری راه، خانه و خانواده از یک طرف و کلاس‌های سی نفره‌ی شلوغ از طرف دیگر مرا می‌آزردند. می‌پنداشتم شغل سختی دارم و رنج فراوان می‌کشم.
بانک ابتدای همین تیر ماه خانه‌مان را بر هم زدیم و تغییر برخی قسمت‌ها را آغازیدیم. روزهایی بیشتر بار بر دوش خودمان بود. از تخریب دیوارها گرفته تا حمله نخاله‌های ساختمانی. روزهایی هم کارگران و استادکاران، کار را پیش می‌بردند.
وقتی فشار شغل‌های این چنینی را حس کردم و دیدم، به همه می‌گفتم معلمی راحت‌ترین شغل جهان است.
از اول مهر ماه هم با کمال میل پذیرای تمام اذیت و آزارهای دانش آموزان نازنینم هستم.
این مضمون را سعدی هم در حکایتی بسیار نغز آورده:

«پادشاهی با غلامی عَجَمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده. گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیشِ مَلِک از او مُنَغَّص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی، من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایتِ لطف و کرم باشد.

بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویَش گرفتند و پیشِ کشتی آوردند. به دو دست در سُکّانِ کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. ملک را عجب آمد؛ پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اوّل محنتِ غرقه شدن ناچشیده بود و قدرِ سلامتِ کشتی نمی‌دانست. همچنین قدرِ عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

ای سیر تو را نانِ جُوین خوش ننماید
معشوقِ من است آنکه به نزدیکِ تو زشت است

حورانِ بهشتی را دوزخ بود اَعراف
از دوزخیان پرس که اَعراف بهشت است

فرق است میانِ آن که یارش در بر
تا آن که دو چشمِ انتظارش بر در»²
.
پی‌نوشت:
1.صفحه ۵۲ کتاب دنیای سوفی.
2.از باب اول گلستان.

#فلسفه
(۵۸)
حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و خریدن پادشاه، کنیزک را

خلاصه داستان
«پادشاهی به قصد شکار همراه خدمتکارانش به بیرون شهر رفت. در میانه راه کنیزکی زیبارو دید و دل بدو باخت و بر آن شد که او را به دست آرد و همراه خود برد. او با بذل مالی فراوان بر این مهم یارست. اما دیری نپایید که کنیزک بیمار شد و شاه، طبیبان حاذق را از هر سوی نزد خود فراخواند تا کنیزک را درمان کنند. طبیبان هر کدام مدعی شدند که با دانش و فن خود او را مداوا کنند. از اینرو مشیت قاهر الهی را که فوق الاسباب است نادیده انگاشتند. به همین رو هر چه تلاش کردند حال بیمار وخیم‌تر شد. وقتی که شاه از همه علل و اسباب طبیعی نومید شد به درگاه الهی روی آورد و از صمیم دل دست نیایش افراشت. در گرماگرم دعا و تضرع بود که خوابش برد و در اثنای خواب پیری روشن ضمیر بدو گفت: طبیب حاذق فردا نزد تو می آید. فردای آن شب شاه طبیب موعود را یافت و او را بر بالین کنیزک برد. او معاینه را آغاز کرد و به فراست دریافت که علت بیماری کنیزک عوامل جسمانی نیست، بل او بیمار عشق است. بله آن کنیزک عاشق مردی زرگر بود که در سمرقند مأوا داشت. شاه طبق توصيه آن طبیب روحانی عده ای را به سمرقند فرستاد تا او را به دربار شاه آورند و چون زرگر را نزد شاه آوردند شاه طبق دستور طبیب وی را با کنیزک تزویج کرد و آن دو شش ماه در کنار هم به خوشی می‌زیستند ولی پس از انقضای این مدت طبیب به اشارت خداوند زهری قتال به زرگر داد که بر اثر آن زیبایی و جذابیت او به کاهش نهاد و رفته رفته از چشم کنیزک افتاد. البته این حکم مانند دستوری بود که به ابراهیم خلیل داده شد تا فرزندش را ذبح کند و نیز با کشته شدن آن پسر بچه به دست خضر مشابهت دارد. پس این امور دارای رمز و رازی است که فهم آن از حوزه افهام و عقول عادی خارج است.»¹

این هفته فعلاً خلاصه‌ی این حکایت مثنوی را بخوانید تا از هفته‌ی بعد سه‌شنبه‌ها درباره‌ی آن صحبت کنیم.
.
پی‌نوشت:
1.صفحات 75 و 76 شرح جامع مثنوی معنوی از کریم زمانی
#مثنوی_معنوی_مولوی
(۵۷)
اکسیر عشق

«نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:
"چه سیب‌های قشنگی!
حیات نشئه تنهایی است."
و میزبان پرسید:
قشنگ یعنی چه؟
- قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق، تنها عشق ترا به گرمی یک سیب می‌کند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی‌ها برد،
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن.
- و نوشداری اندوه؟
- صدای خالص اکسیر می‌دهد این نوش.»¹

اکسیر دو معنی مهم دارد:
۱. ماده‌ای که ماهیت جسم را تغییر دهد. مثلاً مس را طلا کند.²
۲. دارویی که به عقیده قدما هر مرضی را علاج کند.³
اول از معنای دوم بیاغازیم. اینجا سهراب معتقد است که غم و اندوه می‌تواند تمام امراض و بیماری‌های روحیمان را درمان کند. این معنی را خیلی کش ندهم و بروم به سراغ معنی بعد.
یعنی «ماده‌ای که ماهیت جسم را تغییر دهد.»
این معنی، شعر زیر را فرایاد می‌آورد:
«سلاخی می‌گریست. به قناری کوچکی دلباخته بود.»⁴
وقتی می‌خواهید سلاخی را تصور کنید، چه تصویری در ذهن می‌سازید؟
مردی درشت هیکل و چهارشانه. ابروها، پیوندی، موکت (مثل من😂) و گره خورده. بینی، پخ. لبان، شتری. چشم‌ها، عصبانی. ریش، بلند. ردی از یک زخم کهنه، بر گونه. پیشبندی خون‌اندود، بر تن. ساطوری در دست‌هایی پر از مو.
حالا چنین انسانی می‌گرید.
-چرا؟
-چون به یک قناری دل باخته.
در فقه اصطلاحی به نام استحاله وجود دارد. استحاله یکی از مطهرات است. فرض کنید سال‌ها پیش سگی در نمکزاری مرده و الان به صورت کامل به نمک تبدیل شده. این دیگر سگ نیست پس نجس هم نیست.⁵ پس استحاله به معنای دگر شدن است.
در اینجا هم سلاخ استحاله شده و به کل تبدیل به چیز دیگری گشته تا اینکه اکنون سرشک بر عذار می‌باراند.
-چه چیزی موجب این دگرگونی شد؟
-عشق.
مثل همان ضرب المثل «از محبت خارها گل می‌شود.».
حالا اگر به دو سطر پایانی شعر نظر کنیم، آن را بهتر می‌فهمیم.
.
پی‌نوشت:
1.بخشی از شعر مسافر سهراب سپهری.
2.لغت‌نامه دهخدا با کمی تغییر.
3.فرهنگ معین.
4از شاملو.
5.کاری با اینکه سگ حیوانی خوب، بد، نجس یا غیرنجس است، ندارم. فقط برای انتقال پیام این مثال را زدم.

#ادبیات_معاصر
#سهراب_سپهری
(۵۶)
یکشنبه‌ها و پیرامون شاهنامه
---------------------------------------------------------
تخریب اندیشه

در یادداشت (۴۲) از وارونه کردن ارزش‌ها و زدودن فرهنگ توسط ضحاک سخن به میان آمد. باری، در این یادداشت یکی از مصداق‌های ضد دانش و فرهنگ بودن ضحاک که نماد حکومتی استبدادی است، بررسی می‌شود.
با بوسه‌ی شیطان بر دو کتف ضحاک، ماران رُستند. ماران باید از مغز سر انسان‌ها می‌خوردند.
این هنر و شاهکار شاهنامه است. چرا فردوسی نمی‌گوید ماران باید از قلب انسان‌ها تغذیه کنند؟ چرا از صفرا نه، از کلیه یا رگ‌ها نه؟
زیرا مغز همانا جایگاه اندیشه است. ماران به کردار بازوهای حکومت خودکامه‌ای هستند که بر افکار جامعه دست می‌یازند و سعی در فرو بردن آنان دارند.
هرگاه چرخ اذهان مردم از حرکت بازیستد، مقدمات وارونگی ارزش‌ها و تخریب فرهنگ فراهم می‌شود.
تالی فاسد این امر قدرت گرفتن دیوان است. (همان‌طور که در یادداشت (۴۸) گذشت.)
دیوان برای ارزش‌های مورد پسند خود فلسفه خواهند بافت و داستان خواهند سرود. یعنی روزی ناداستانی* خاص برای برخی قدرت می‌آورد و بعد قدرت، علوم و ناداستان‌های مورد نیاز خودش را می‌سازد.**
.
پی‌نوشت:
*این مفهوم را بعداً توضیح می‌دهم. فعلاً شما به جایش (علم) بگذارید.
**کافی‌ است به مسابقات کتابخوانی که برگزار می‌شوند نگاهی بیندازید تا ببینید قدرت برای حفظ خود به چه علومی نیاز دارد.
(۵۵)
Channel photo updated
شنبه‌ها و خلاصه‌ی شاهنامه
---------------------------------------------------------
ادامه داستان ضحاک

فریدون به همراه دو برادر و سپاهیانش در خرداد روز، روز ششم ماه، به سمت ضحاک لشکرکشی کرد تا اینکه به اروند رود (دجله) رسید.
فریدون به رودبانان دستور داد کشتی‌ها و قایق‌ها را آماده کنید تا من و یارانم را به آن سمت رود برسانید. رودبانان سرپیچی کردند و گفتند: «ضحاک به ما دستور داده اجازه ندهیم حتی یک پشه از اینجا رد شود مگر اینکه مجوزی کتبی از او داشته باشیم.» فریدون خشمگین شد و با اسب خود، گلرنگ، به آب زد. لشکریان هم چنین کردند و در نهایت همه از آب گذشتند و به سمت گنگ دژ هودج، (بیت المقدس) مقر ضحاک، به راه افتادند.
آنها در فاصله یک میلی کاخ توقف کوتاهی کردند. فریدون نگاهی به قصر انداخت و تشخیص داد این همان خانه اژدها، ضحاک، است. فریدون درنگ و تعلل را جایز ندید و بلافاصله به آن دژ حمله کرد و آن را فتح کرد.
فریدون دیوان آن قلعه را با گرز خود کشت، تاج شاهی را بر سر نهاد و شهرناز و ارنواز را از حرمسرای ضحاک بیرون آورد.
در ابتدا سر، تن و روانشان که مدت زیادی توسط ضحاک آلوده شده بود، شست. سپس دختران جمشید از فریدون نام و نژادش را پرسیدند.
فریدون پاسخ داد: «من فریدونم. همان که ضحاک پدرش، آبتین، را کشت. همان که ضحاک دایه‌اش، گاو برمایه، را کشت. اکنون آمده‌ام انتقام پدر و دایه‌ام را از او بگیرم.»
وقتی ارنواز سخنان فریدون را شنید او را شناخت و خواب ضحاک به یادش آمد.
فریدون جای ضحاک را از آنان پرسید. آن دو پاسخ دادند: «او در هندوستان در پی جادوگری است. او مردان و زنان زیادی را می‌کشد، خونشان را در آسیاب می‌ریزد و سر و تن خود را با آن خون می‌شوید تا بلکه پیش بینی ستاره شناسان وارونه شود. همچنین آن دو مار سیاه هم رنج فراوانی برای او به بار می‌آورند.
(۵۴)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سر تا پا قرمز منم.
اونموقع کلاس نهم بودم و اوج دوران بلوغ😀.
وقتی صدای خودمو میشنوم خنده‌ام میگیره.
جمعه‌های آزاد
---------------------------------------------------------
بی‌خیالی

از کسانی که حتی کوتاه زمانی مرا می‌شناسند، بسیار جملات زیر را شنیده‌ام:
-تو چقدر بی‌خیالی.
-دیگه خیلی خونسردی.
-خوش به حالت که هیچی برات مهم نیست.

از کودکی در مقایسه با دیگران بی‌خیال بودم. در آن دوران دو نفر از اقوام نزدیکم که فکر می‌کردم خیلی دوستشان دارم، فوت کردند. اما هیچ اشکی نریختم. برای خودم هم عجیب بود.
فکر می‌کنم امروز بی‌خیال‌تر از آن موقع‌ها هستم. زیرا با تجارب زیسته‌ام، دانسته‌ام غم و شادی‌ها دائمی نیستند.
از کلاس دوم تا دهم به صورت حرفه‌ای بدمینتون بازی می‌کردم. در طول این مدت مسابقات خیلی زیادی داشتم و در نتیجه طعم برد و باخت را فراوان چشیده‌ام.
در رده سنی نونهالان، به فینال مسابقات تیمی کشوری رسیده بودیم. در فینال سه بر صفر آذربایجان غربی را بردیم و قهرمان شدیم. نبودید که ببینید چه رقص و پایکوبی و خوشحالی شلنگ اندازی به راه انداختیم. دقایقی خوشحال‌ترین پسران ایران بودیم. دو ساعت بعد من و بازیکنی دیگر از زنجان، بازی‌هایمان را در نیمه نهایی مسابقات انفرادی باختیم. کل خوشحالی‌مان تبدیل به غم شد. هر دو مثل ابر بهار می‌گریستیم.
سال‌ها گذشت و طی این سال‌ها مدام مصداق «گهی پشت به زین و گهی زین به پشت» بودم. تا اینکه سال آخر نوجوانان دوباره به فینال تیمی رسیدیم. در بازی اول یکی از بازیکنان‌مان پیروز شد. بازی دوم خیلی مهم بود. طبق محاسباتمان اگر من بازی را می‌بردم، به راحتی قهرمان می‌شدیم و اگر می‌باختم کارمان سخت می‌شد. دست اول را باختم. در دست دوم هم ۲۰-۱۲ عقب افتادم (بیست و یک تمام بود). ورق برگشت و هشت امتیاز پی در پی گرفتم. وقتی امتیازها برابر شد، از شادی با تمام توانم فریاد بلندی کشیدم. همین باعث بالا رفتن ضربان قلبم شد. تمرکز و ست را با هم از دست دادم. باز هم قضیه‌ی ابر بهار. خلاصه به سختی فینال را سه بر یک بردیم و باز همان رقص و پایکوبی و خوشحالی در وسط زمین.
به اندازه‌ی کافی افعال مصدرهای (بردن) و (باختن) را تکرار کردم. بهتر است از فاز ورزش بیرون آیم.
کمی از دوران کنکورم بگویم. به عشق قضاوت و دانشگاه علوم قضایی به علوم انسانی آمدم. رتبه کنکورم به گونه‌ای بود که از طرف دانشگاه علوم قضایی دعوت به مصاحبه شدم. می‌پندارم روز مصاحبه‌ی عقیدتی- سیاسی و روانشناسی سی و یک شهریور بود. اگر قبول می‌شدم باید دو روز دیگر در تهران می‌ماندم تا مصاحبه آخر را با رئیس دانشگاه انجام می‌دادم و اگر نه بار و بندیلم را می‌بستم و به دانشگاه فرهنگیان می‌رفتم. قرار بود تا ساعت هشت شب نتیجه را به ما اطلاع دهند. زنگ نزدن به معنای مردودی بود. زنگ نزدند. انگار دنیا بر سرم خراب شد. آنقدر عصبانی و غمگین بودم که نتوانستم در خانه بمانم. با بغض خفه کننده در خیابان‌های تهران پرسه می‌زدم.
همان شب به دانشگاه فرهنگیان رفتم و تا یکشنبه گیج و منگ بودم. یکشنبه در کلاس آشنایی با علوم قرآنی، تلفنم را از جیبم درآوردم تا ساعت را ببینم. همان لحظه از خانه تماس می‌گرفتند. بیرون رفتم و جواب دادم. پدرم پشت خط بود. می‌گفت: «از دانشگاه علوم قضایی زنگ زدن میگن چرا امروز برای مصاحبه آخر نیومده.»
نمی‌دانم چرا به من اطلاع نداده بودند. با هزار بدبختی و التماس کارمند گزینش را راضی کردم تا وقتی دیگر را برای مصاحبه با رئیس دانشگاه تنظیم کند. قرارمان شد چهارشنبه هشت صبح. از یکشنبه تا صبح چهارشنبه در پوست خود نمی‌گنجیدم. داستان پر ماجرای رفتن به مصاحبه بماند برای بعد. در نهایت، پاسخ پایانی رئیس دانشگاه این بود: «آقای صالحی، نمی‌توانیم شما را بورسیه کنیم.» در طول یک هفته، دوبار پرپر شدن آرزوهایم را دیدم.
این‌ها به من فهماندند که هیچ اتفاق خوب و بدی را جدی نگیرم. چهار سال است که واکنش خاصی به خبرهای خوش و ناخوش ندارم.
(۵۳)
More