فریاد میزنند که نکنید، نروید، دنیای مجازی، مَجاز است. از واقعی به دور است. اینستا و دنیای مشابهاش مجاز است. نامگذاری “مجازی” انتخاب هوشمندانهای بوده.
تا زمانیکه در فضای مجازی مشغولیم از حقیقی بدوریم مگر آنکه از آن فضا برای تسلط بر حقیقی استفاده کنیم و ذوب آن نشویم. اعتراف به فهم این مطلب جسارت میخاهد.
بیایید از بالاتر نگاه کنیم. دنیایی که در آن زندگی میکنیم، زمین، خانه، ماشین، درخت، بدن ما انسانها و یا حیوانات همه مجازی هستند. ولی روح انسان حقیقیست. ما در دنیای مجازی هستیم که برای رسیدن به دنیای حقیقی باید بر آن مسلط شویم ولی ذوب، نه. آنهایی که عکسِ داشتههایشان یا قِروفِرشان را به رخ بقیه میکشانند همهی پُزشان مجاز است. هیچ است. سوییچ ماشین، کلید خانه و همه لازم است برای حرکت به سمت حقیقت نه شهوتِ داشتنِ آنها. مستِ داشتن، نشویم. هواسمان جمع باشد. سخت است. تنهایی نمیشود. کمک میخاهد. از آفریدگارِ مجاز و حقیقی بخاهیم دنیا را در چشمانمان همان طور که هست، بنمایاند.
از کوچههای کهنهسبز با ویلاهای شمالی رد میشدیم. سرِ کیف بودیم و آرزو میبافیدیم برای سالهای بعدمان. به ناگه، پسرم پرسید: فانی یعنی چی؟ پدرش گفت: پوچ. نفهمید. گفتم: یعنی بیارزش. فهمید و من تازه فهمیدم چه آرزوهای پوچی میبافیدیم. شاید پدرش هم همان لحظه دریافت چه شد. پرسش او تلنگری برای شکافتن آمال فانیِ ما بود. چه خوشوقت پرسشی بود.
باد مرا با خود برد جایی دور خیلی دور پهن کرد بر بندِ ناچاری رهایم کرد رعد بود, سرد بود, باران بود خیس شدم من، آویزان چکه چکه اشک ریزان تنهای تنها تا که خورشید آمد مهر آمد گرمای شعاع بوسهاش روی من افتاد خشک شدم داغ شدم عاشق شدم, عاشق آفتاب آنقدر به عشقش آویزان تا که پوسیدم آرمیدم لابلای خاک عشق تاوان دارد درد دارد من رفتم آفتاب ماند تا دلی آهاندود یخزده از یاس زنده شود عاشق شود عاشق بماند
زندگی یعنی حرکت. به محض سکون, قارچ تولید میشود. دیر بجنبیم, ریشه میدهد. و هرچه ساکنتر درمان و رهایی سختتر, به جایی میرسد که اسمش مرداب میشود.
شک با ما چه میکند؟ مثل جادهی مه گرفتهای میماند که شک داریم جلوی راهمان مانعی چیزی باشد یا اصلن جاده کدام طرف است. آنگاه کاملن میایستیم. چک میکنیم و دوباره حرکت میکنیم. در زندگی هم همینطور است. گاهی به انتخاب درستی که داشتهایم شک میکنیم. میایستیم. فکر میکنیم. فکر میکنیم انتخابمان که هوشمندانه بود. درست بود. پس چرا شک به دلمان افتادهاست؟ شک را به دلمان انداختند یا خودمان انداختیم فرقی نمیکند. مهم لحظهایست که بیاندیشیم. و بدون فوت وقت دوباره به حرکت ادامه دهیم.
خانواده جایگاه والایی دارد. هیچ چیز و هیچ کس جای خانواده را نمیگیرد. در دنیای سینما, اکثر فیلمهای اکشن هالیوودی با کشتن خانوادهی شخصیت اصلی داستان, شروع میشود و با انتقام جانانهی او فیلم به پایان میرسد.
در دنیای واژهها هم چنین رابطهای وجود دارد. هر کلمه برای خودش خانوادهای دارد که سالها مثل کوه پشت هم ایستادهاند. مثلن کلمهی “فریبا” را چه کسی جرات دارد به چشم”نازیبا” بنگرد و یا “غریبِ” دلشکسته را در کدام کلمهپارتی خوشحال و رقصان دیدهاید؟
در خانواده حرف هم را میفهمند. در تنگدستی به کمک هم میآیند. همخانوادهها، یکدیگر را حمایت میکنند تا ارزش خانواده حفظ شود.
بهانهی ملّانصرالدینی مرا اسیرِ ننوشتن کرد. تابحال تجربه کردهاید، لباسی یا کفشی پشت ویترین دلتان را برده باشد؟ جواهری، خانه لوکس یا عکس ساحلی در کنج این دنیا چشمتان را گرفته باشد؟ من امشب دلم خاست. دلم رفت وقتی یادداشت استاد کلانتری را در کانالشان خاندم. عنوان خاص، نثر تمیز، موجز و قابل فهم. قلم فوق العادهی استاد مرا از اسارت بهانهی ملاّنصرالدین نجات داد و به مصاف نوشتن کشاند. در مدرسهی نویسندگی از خاستن تا شدن اتوبان چهار باند کشیده شده است.
دلش خاست پرنده داشته باشد. قول داد مراقبش باشد. غصه دادن در خانهما ممنون است. پدرش تاب نیاورد، خریدش. دو قناری که همقفس باشند. یک جفت که همنفس باشند. مدتی گذشت، از بدِ عادتزدهگی از چشمش افتادند. دو قناری تنهاتر شدند. از آواز افتادند. قفس را کنار پنجره گذاشتم تا ویوی ابدی داشته باشند. رو به حیاط خانه با درختان سبز و گلهای رز قرمز. زیبایی بیرون قفس، از غمشان چیزی کم نکرد. آوازشان نیامد. درِ قفس را باز کردم. پرشان دادم. پریدند. حالا ابعاد خوشبختیشان ابدیست. کمی اندیشیدم. زمان باز کردن قفس خودم رسیده است. میخواهم ابعاد زندگیام ابدی باشند. پرواز کنم تا عمق ابدیت.