قلم و روان | فاطمه قاسمی

Channel
Logo of the Telegram channel قلم و روان | فاطمه قاسمی
@fatemeghasemi50Promote
42
subscribers
16
photos
1
video
یادداشت‌های روزانه‌ فاطمه قاسمی/ کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
موسیقی همدلی


من اینجا هستم تا برایت قصه بخوانم. از قصه‌هایت بشنوم و بنویسم.
متوجه شده‌ام هر بار که فرصتی پیدا می‌کنی، از خودت می‌گویی؛
جسته‌و‌گریخته.

بدان که مشتاق و سراپا به‌گوش‌ام تا پایِ قصه‌هایِ پرغصه‌ات بنشینم،
و با جان، دل به دل‌ات بدهم.

یادت باشد، قصه‌هایت؛
با هر کلامی که باشد، باشد. می‌شنوم.
با هر تصویری که باشد، باشد. می‌بینم.
با هر احساسی که باشد، باشد. درک‌ات می‌کنم.

پس با جرات، زبان به سخن و دهان به کلام بگشا.

▫️من حسرت گوش‌هایی هستم که «موسیقی همدلی» را از دست داده‌اند برای شنیدن از تو.


فاطمه قاسمی

۹ مهر ۰۳

@fatemeghasrmi50
واژه


من مدام واژه‌ها را زیر سوال می‌برم.
نگاه من به درون انسانها نیست،
به درون واژگانی‌ست که می‌اندیشند.


▫️به نظرم، هر واژه داستانی ناگفته دارد که می‌تواند پنجره‌ای به دنیای درونی ما بگشاید.


فاطمه قاسمی

۷ مهر ۰۳

@fatemeghasemi50
«هم»...

(قسمت دوم)

تصمیم گرفتم آن دو («هم‌سایه» و «فضای بین‌روانی») را به ملاقاتِ هم دعوت کنم و خود میزبانشان باشم. آهسته بگویم؛ بخش شرورم، دلش می‌خواست آن‌دو به جان هم بیفتند تا حدی که همدیگر را تیکه‌ پاره کنند.

مهمانی را خیلی زود آغازیدم. اما آن‌دو برخلافِ میلِ شرورم، به‌جای جنگ‌و‌جَدَل شروع به سخنوری کردند و هر یک به‌نوبت و با کمال خونسردی نُطق می‌کرد.

▪️گفتگویشان از اینجا شروع شد؛
/اگر «هم» را در واژه‌یِ «هم‌سایه» به‌معنای «یکی شدن در یک سایه» در نظر بگیریم؛ «هم» می‌تواند معادلِ «فضایِ بین‌روانی»* باشد؛ «فضایی که دنیای من با دنیای دیگری یکی می‌شود».

احتمالا اندازه‌ی یکی‌ شدن را جایگاهِ کلمه‌ی بعد از «هم» تعیین می‌کند. مثل: هم‌«خانه»، هم‌«کلاسی»، هم‌«سر» و... . که هر یک از آنها برای یکی شدن، فضا و مقتضیات خود را می‌طلبد.

در سایه‌‌ی این فضا، می‌توانیم زندگی را برای خود یا دیگری تلطیف‌تر سازیم. مشروط بر اینکه «هم» را در هر یک از واژه‌ها؛ «هم‌»خانه، «هم‌»کلاسی، «هم‌»سر...، با تمامیت زیسته باشیم.

یعنی من زمانی می‌توانم «خانه‌»ای، «کلاس»ی...، را تلطیف کنم که مسولیتم را در «هم» به‌جا آورده باشم و برای یکی‌ شدن، یکی دیدن و یکی ساختن...، تلاش کرده باشم. در غیر اینصورت؛ نه خانه، نه کلاس...، نه‌تنها تلطیف نخواهد شد که زُمخت و آزاردهنده نیز خواهد‌ شد و شاید در اوج آن، انسان را به جنون بکشاند./


▫️معمولا برای اینکه واژه‌ای را بهتر درک کنم، با سوال وارد تاریخچه‌ی زندگی‌ام می‌شوم. هر چند «یک‌من می‌روم و صدمن برمی‌گردم»، اما ارزش دیدنِ نفهمی‌هایم را دارد؛ آیا من بعنوان «هم‌سایه» توانسته‌ام «هم‌»ام را طوری زندگی کنم که زندگی را برای دیگران تلطیف‌تر کرده باشم؟ اگر نه، یعنی در هم‌سایه بودن، بی‌سایه زیسته‌ام. و اصلا لقب هم‌سایه برازنده‌ام نیست. بهتر است به من «بی‌سایه» بگویند تا هم‌سایه.

برخی از این واژه‌ها به محض جدا شدن، به ما اعلام می‌کنند که آیا آن‌ها را زیسته‌ایم یا نه؟ مثلا؛ هم‌خانه، هم‌سر و هم... .

با تفکر و تعمق در واژه‌ی «هم»، تازه متوجه شدم نه‌تنها واژه‌ای را تا به امروز تمام‌وکمال نزیسته‌ام، بلکه فهمی از آنها نداشته‌ام که بتوانم زندگی‌شان کنم. تنها کاری که در قبالشان انجام دادم، عبور از واژه‌ها بود. رفتاری آسان و در دسترس.

به‌نظرم، دشواریِ زندگی زمانی آغاز می‌شود که از واژه‌هایمان، نفهمیده و نزیسته عبور می‌کنیم. از این رو، اگر بخواهیم کمی با تعمق به واژه‌های زندگی‌مان بنگریم، به‌نظرم، «سرعت» اصلی‌ترین واژه‌ای‌ست که آنرا با تمامیت زیسته‌ایم، آن‌هم شتابان.


▪️در ادامه‌‌ی بحث اشاره کردند؛
/«هم» در واژه‌های بسیاری دیده می‌شود که حاکی از یکی بودن یا متحد شدن درباره‌ی واژه‌ی کناری‌اش است. بعنوان مثال، «هم»‌راز یعنی؛ «یکی بودن در یک راز». «هم»‌راه یعنی؛ «یکی بودن در یک راه».

اگر به «هم»‌سایه با این چشم‌انداز بنگریم و نیم‌نگاهی به «فضای بین‌روانی» نیز بیاندازیم؛ متوجه می‌شویم که «هم» فضایی‌ست که دو نفر یا چند نفر با کنار هم بودن، آنرا می‌سازند./


▫️من‌که غرقِ سخنوری عمیق‌شان بودم، متوجه شدم آن‌دو از آشناییِ هم، بسیار خرسنداند و «هم‌»شان را متحدانه در همین ملاقات‌و‌گفتگو ساختند تا بتوانند دنیای واحدی را برای زیستن و تلطیفِ زندگی خود و دیگران بسازند.

در راه بازگشت به کلاس با خود زمزمه می‌کردم؛
آیا واژه‌ها را آنگونه که هستند، زندگی می‌کنیم یا آنگونه که می‌خواهیم؟! واژه‌ها در برابر انتظارات هر یک از ما به‌گونه‌ای متفاوت عمل می‌کنند. چگونه می‌توان واژه‌ها را همان‌گونه که هستند، زیست؟ شاید نیاز داریم با تک‌تک واژه‌ها، «هم»‌هایی بسازیم تا در یگانگی با آنها، همان‌گونه که هستند، یکی شویم.

وارد کلاس شدم اما با احساس و نگرشی متفاوت از قبل‌. متوجه شدم فضای کلاس آرام‌تر شده و گزارش‌های استاد با این جملات رو به اتمام است؛ «آپارتمانم رو برای فروش گذاشتم. می‌خوام چشمم دیگه به چشمش نیفته و خلاص.»

بعد از آن‌، سوالی در ذهنم نقش بست که تا به امروز پاسخش را نمی‌دانم؛
▫️چقدر استاد توانسته بود «هم»اش را در هم‌سایگی، زندگی کند؟



*اصطلاحی در روانشناسی؛
«فضای بین روانی»؛ «فصایی که دنیای من با دنیای دیگری یکی می‌شود»


فاطمه قاسمی

۵ مهر ۰۳

@fatemeghasemi50
«هم‌»...

(قسمت اول)

روزی در یکی از کارگاههای رویکرد CBT؛ «شناختی_رفتاری» استاد در حال توضیح نکات جدی بود. موضوعِ بحث، «اختلال شخصیت» بود. که بدترین نوع آن، «اختلال شخصیت مرزی»ست.

اختلال‌ها به ترتیب بررسی شدند. همین‌که نوبت به اختلال شخصیت مرزی رسید، ناگهان خشمی در کلام و زبانِ بدن استاد نمایان شد؛ چهره‌اش برافروخته، بدنش آشفته و کلماتش تند‌و‌تیز شد و با این جملات که نمودگار تفکر اعتراضیِ او بود، بحث را با صدای بلندی ادامه داد؛
«می‌دونید بچه‌ها! اختلال مرزی بدترین نوع اختلال شخصیته و خدا نصیب نکنه که چنین فردی هم‌سایه‌تون هم باشه. ما یک هم‌سایه داریم که همه از دستش به عجز اومدیم. اما کسی حاضر نمی‌شه نه‌تنها بره ازش شکایت کنه، حتی اعتراض هم نمی‌کنن. این‌جاست که ما به رشد اختلال در یک فرد کمک می‌کنیم. این هم‌سایه مشکلاتش زیاده و هر بار از درِ مزاحمت‌هایِ جدیدی وارد می‌شه...»

همه‌ی اعضای کلاس غرقِ سکوتی تعجب‌برانگیز بودیم، حتی چت‌باکس‌ها هم خاموش بودند و سراپا به‌گوش. ناگهان یکی از دوستان، نرم‌و‌آهسته با جمله‌ای همدلانه نوشت؛ «استاد، حتما روزگار سختی داشتید؟» استاد کمی نرم شد. آهی کشید و گفت؛ «خییلی» به نظر می‌رسید همدلی‌اش مثل نسیمی بود که برای لحظه‌ای، استاد را از شعله‌های خشم نجات داد.

بعد هم‌کلاسی پرسید؛ «استاد، شما هم اعتراض نکردید؟»
استاد با صراحت گفت؛ «اعتراض! من حتی شکایت هم کردم. چون این هم‌سایه اومده جلوی درِ دانشگاهی که من تدریس می‌کنم، هر چی دلش خواست با صدای بلند دری‌وری گفت و آبرو برام نزاشت.»

و دوباره کلاس با تمام متعلقاتش میخ‌کوب شد.

هم‌کلاسی‌مان خیلی هوشمندانه متوجه شد که استاد آمادگی گفتگو دارد. بحث‌وپرسش را ادامه داد. «استاد، الان چه احساسی نسبت به هم‌سایه‌تون دارید؟» استاد گفت؛ «بیزارم ازش.» دوستمون پرسید؛ «حتما دلتون می‌خواد نقل مکان کنه بره و دیگه راحت بشید. درسته؟» استاد گفت؛ «نقلِ مکان! می‌خوام سر به تنش نباشه و سَقَط بشه.»

کامنت‌ها طوفانی به‌پا کردند از واژه‌ها؛
«اوه!اوه! استاد معلومه خیلی عصبانی هستید.
استاد دلتون نمی‌سوزه؟
استاد این خیلی بی‌رحمیه.
استاد تا این حد شما بی‌رحمید؟
استاد... .»

بحث‌و‌گفتگو بالا گرفت و موضوع کلاس از «اختلال شخصیت مرزی» به «هم‌سایه» شیفت پیدا کرد. در این بین، واژه‌ی «هم‌سایه» مثل ماهیِ تیز‌و‌چابکی در قلاب ذهن من گیر کرد. و خدا نکند ماهیی به قلاب ذهن‌ام بیفتد. انگار احساس مسولیت‌‌پذیریِ بخش انسانی‌ام، هم‌دستِ بخشِ شَرور درونم می‌شود که در کمال بی‌رحمی دِلش می‌خواهد ماهی را تکه‌تکه کند.

اما برای تکه کردنش به ابزاری نیاز داشتم. یاد روزی افتادم که استاد در مورد اصطلاحی در روانشناسی تحت‌عنوان «فضای بین‌روانی» توضیح می‌داد که معنایش در درونم نرم‌و‌آهسته ته‌نشین شد و به دلم نشست. گویی منتظر امروز بود تا به‌واسطه‌ی تکان‌تکان‌خوردن‌هایِ واژه‌ی «هم‌سایه» به سطح بیاید.


✔️ ادامه دارد...


فاطمه قاسمی

۳ مهر ۰۳

@fatemeghasemi50
معنا


امروز چیزی از من بیرون نمی‌آید. خیره به صفحه‌ی سفیدِ کاغذم می‌نگرم. دستانم آماده‌ی تاختن بر قلبِ کاغذ‌اند تا آن‌را با تیزیِ قلم خراش دهند در کمال بی‌رحمی و صراحت.

آیا معنا از دلِ همین خراش‌ها بیرون می‌آید؟
شاید بتوان گفت؛ معنا از دل بی‌رحمی بیرون می‌آید.

به‌یاد دارم در برخی از صفحات زندگی‌ام، دردِ خراشی را که با قلبم تجربه می‌کردم، به بهترین نکته‌های زندگی‌ام بدل شد. اما حین درد کشیدن، خدا را بی‌رحم و‌ بی‌انصاف صدا می‌زدم و حتی معتقد بودم، حق همه را داده اما به من که رسیده، ناحقی یادش آمده.

بارها به خدا گفته‌ام؛ «آخر نام تو را چگونه خدا بنامم، اصلا تو خدایی؟ به چه حقی خودت را خدا می‌دانی وقتی نمی‌توانی خدایی کنی...! تو بی‌انصاف‌ترینی...».

نمی‌دانم این همه تَرکِش کجا بود که به سمت خدا روانه می‌کردم تا حدی که خودم از توان می‌افتادم، وگرنه ترکش‌هایم تمامی نداشتند... .


امروز در حسرتِ یافتن واژه‌هایی هستم که آنها در حسرتِ غلتیدن روی کاغذ و کاغذ در حسرت خراش خوردن.

انگار حسرت‌ها تصمیم گرفته‌اند معنای این لحظه‌ی ما باشند.
شاید گاهی پذیرش آنچه می‌تواند باشد یا نباشد...، بهترین «معنا»ی لحظه‌هایمان شود.


فاطمه قاسمی

۱ مهر ۰۳

@fatemeghasemi50
آهستگی


همیشه سوالم این بود؛
چرا آهسته مطالعه می‌کنم؟
چرا مانند کسانی که دو روزه یک کتاب را تمام می‌کنند، من نمی‌توانم؟

سوال اول، حس کنجکاوی را در من بیدار کرد.
سوال دوم حس ناتوانی.
حالا من بودم و دو احساس متفاوت.

طبق معمول گفت‌و‌گوهای درونی‌ام شروع شد چراکه، «تفکر درباره‌ی یک مسئله فرایندی گفت‌و‌گویی‌ست»*؛
«به‌نظرم، ما برای شناخت و بازسازیِ خود به هر دو جنس احساس نیاز داریم.
صرفا با احساس خوشایند، نمی‌توان به‌ شناخت عمیق و دقیقی از خود رسید.
و قرار نیست، احساسات ناخوشایند را پس بزنیم تا فقط حس خوشایند را تجربه کنیم. اما می‌توان با خود قرار بست که حتی از احساسات ناخوشایند نیز، در مسیرِ رشد بهره برد. شاید به این شکل بتوان به جنبه‌های مختلفِ خویشتن، فرصتِ زیستن بخشید.»

بعد از این گفت‌وگو، مدتی سعی کردم تندتر از معمولِ همیشگی‌ مطالعه کنم.
اتفاقی که افتاد؛ به‌جای رضایت، «کسالت» را تجربه کردم.
با این تجربه، سوال دیگری در ذهنم نقش بست؛
- کسالت چه پیامی برای من دارد؟

مدتی بین من و سوال و احساساتم درگیری بود. با سماجت می‌خواستم چیزی را بفهمم که تا به امروز نفهمیده بودم. البته با توجه به احساسِ کسالت، تابلو بود که تندخوانی رضایت‌بخش نیست و لازم است به همان آهسته‌خوانی‌ام رجوع کنم. از آنجایی که صرفا اکتفا به پاسخِ احساس، چندان برایم محکمه‌پسند نیست، به‌دنبال پاسخِ غنی‌تری بودم؛ چیزی از جنس اندیشه.

عامدانه درگیری و‌ نزاع را در بین عناصر درونیم بیشتر کردم. این صحنه مرا به‌یاد کسانی انداخت که فتنه به‌پا می‌کنند تا دعوای بین دو نفر شعله‌ور شود و از دیدنش لذت ببرند. همچنین به‌یاد بخش‌هایی از سناریو زندگی‌ام افتادم که از فرط فتنه‌گریِ دیگران، سوزناک شده بود.

پس شاید پشت آن فتنه‌گری‌ها و شعله‌هایش، هدفی برای غنی‌سازیِ زندگی‌ام نیز وجود داشت. در حالی که من صرفا شاکی از افراد و زندگی‌ام بودم.

به‌نظرم، تفاوتِ درگیری درونی با درگیری بیرونی در‌این‌است که معمولا چالش درونی، ما را به‌ سکوت و تفکر وا‌می‌دارد اما چالش بیرونی، ممکن است ما را از سکوت خارج و به واکنش وادارد.


و نهایتا متوجه شدم؛ در تندخوانی، گرفتار انباشتگیِ وسعیی از اطلاعاتِ نفهمیده هستم. در حالی که تعریف من از «لذتِ مطالعه»، در فهمیدن است نه صرفا خواندن. بر همین اساس احساسِ کسالت، غالب بر شوقِ تندخوانی‌ام شد.

البته شاید نتوان کتابی را کامل فهمید؛ چه با تند‌خوانی و چه با آهستگی. اما معتقدم با مطالعه‌ی هر کتاب حداقل می‌توان فهمید که کجاها نفهمیم. شاید هم نویسندگان می‌نویسند تا هر خواننده‌ای خودش را مطالعه کند نه نویسنده را.

به نظرم خوانندگانِ مشتاق به مطالعه، بیش‌از فهمیدن کتاب مشتاقِ فهمیدنِ نفهمی‌‌هایشان هستند. من‌که آهسته‌تر پیش می‌روم، لابد می‌خواهم نفهمی‌ام را بیش از دیگران احساس کنم. البته، دانستن این موضوع همیشه به من حس «رضایت» می‌دهد؛ اینکه بدانم کجاها نفهمم.

بنابراین مطالعه‌ی هر کتابی از نگاه من یعنی؛ «مطالعه‌ی خودت.» و این مطالعه هر چقدر آهسته‌تر، دلچسب‌تر و زیستن، مزه‌دارتر خواهد بود.

بعد از یک تفکرِ گفت‌وگویی با سخنور درونم، برگشتم به آهسته‌خوانی‌ام. و تعریفم را از «آهستگی» بازآفرینی کردم؛ «انسانی که مدام در معرض نورِ خورشیدِ آگاهی و یادگیری قرار بگیرد، آرام آرام... جوهر وجودش تبخیر می‌شود و به شکل باران رحمت به زندگی‌اش طراوات و تازگی می‌بخشد. و این لذت و سرزندگی، در فرایندِ آهستگی نمایان می‌شود».


▫️ما به چیزهای زیادی نیاز نداریم، اما به زیستن‌ِ زیادِ چیزها نیاز داریم.



* از کتاب «۱۲ قانون زندگی»، اثر جردن بی. پیترسون

فاطمه قاسمی

۳۰ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
خوشبختی


خوشبختی آن چیزی نیست که به ما گفته‌اند.
خوشبختی یک احساسِ نابِ دائمی در نتیجه‌یِ کاری نیست.
خوشبختی یک تلاش دائمی‌ست برای تجربه‌ی نابِ لحظه‌هایِ زندگی، همان‌گونه که هست.


فاطمه قاسمی

۲۸ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
سیاه‌چالِ توهم توانایی


چند روزی است که نظاره‌گرِ نیروی درونی‌‌ام هستم و مدام سوال‌هایی در ذهنم بالا‌و‌پایین می‌پرد:

- آیا اهداف و رویاهایم با نیروی درونی‌ام هم‌راستا هستند؟
- آیا نیروی درونی‌ام بضاعت چنین اهدافی را دارد؟
- یا نیازمند تقویت نیروی درونی‌ام هستم؟

با این سوال‌ها، به یاد کودکان نوپا افتادم. کودک نوپایی را در نظر بگیرید، با میزان توانایی و نیرویی که تا حدی همه می‌دانیم در چه حدودی است و چه کارهایی را می‌تواند انجام دهد.

گاهی شاهد تلاشی در او هستیم که اصلا توانایی و پختگی لازم برای چنین درخواستی را ندارد. اما بی‌‌صبرانه می‌خواهد که محقق شود. مثلاً: با اصرار می‌خواهد دوچرخه‌سواری کند. در حالی که هنوز راه رفتن را نیاموخته. ما بعنوان شاهدانِ آگاه متوجه می‌شویم این هدف برای چنین بدنی متناسب نیست.

معمولا چنین تلاش‌هایی خستگی، رخوت، فشار و در بسیاری مواقع آسیب در پی‌‌ خواهد داشت. بنابراین، حس رضایت به‌طور مشابه، در چنین انسانهایی با این قبیل خواسته و اهدافی علارغم هر تلاشی، آرزو می‌شود.

بهتر است گاهی در صورتِ مواجه شدن با شکست، خستگی، رخوت یا آسیب‌ها... ، علارغم هر بررسی، نیروی درونی خود را نیز با توجه به اهدافمان ارزیابی کنیم و اگر در مواجه با آن هدف، هنوز کودک نوپایی هستیم، صادقانه قدم‌هایمان را تا حدی، به اندازه‌ی خودمان برداریم و به تقویت و پرورش نیروی‌ِ درونی‌مان بپردازیم تا متناسب با هدفِ تعیین شده‌مان شود.

بعنوان مثال، شخصی رویای نوشتن کتاب را دارد. در حالی که گام‌های آغازینش را نمی‌داند هر روز خودش را با نوشتن کتاب به چالش می‌کشد. علارغم تلاش‌های بسیار، نمی‌تواند کتابی را برای چاپ سامان دهد. چنین شخصی معمولا با احساس خستگی و رخوت مواجه می‌شود و بی‌شک به توانمندی‌های خود شک می‌کند و خود را فردی ناتوان می‌بیند.

در واقع، آنچه به این شخص آسیب وارد می‌کند، حس ناتوانایی‌اش نیست، بلکه توهم توانایی نوشتنِ کتاب است. توهم توانایی در هر حوزه‌ای، نه‌تنها به توانمندی‌های اصیل آسیب وارد می‌کند بلکه گاهی مانع از دیدن اولین گام‌هایِ رسیدن به هدف می‌شود.

درست مثل کودکی که تصور می‌کند قبل از «راه رفتن»، «می‌تواند دوچرخه‌سواری کند» و با مخالفتِ والدینش، عصبانی می‌شود و مانع شدن آن‌ها را، احتمالا نوعی ظلم یا بی‌رحمی تلقی می‌کند. بی‌آنکه به عدم‌توانایی‌اش در اولین گام‌ِ رسیدن به دوچرخه‌سواری آگاه باشد، خود را مُحق و توانا در دوچرخه‌سواری می‌بیند. ما نیز در مواقعی، رحم و مروتِ انسان‌ها و خدا را زیر سوال می‌بریم و خود را حق‌به‌جانب می‌بینیم. بهتر نیست در این مواقع، گوشه‌چشمی هم، به توهمِ توانایی‌مان بیندازیم؟

به نظرم، یکی از راههای تقویت نیروی درون و رهایی از توهم توانایی؛ «هرس کردن» است؛ هرس کردنِ شاخ‌و‌برگ‌های اضافی. این شاخ‌و‌برگ‌ها لزوما فعالیت‌های روزانه ما نیستند. گاهی افکار و رویاهای ما هستند؛ رویایِ کاری که نه‌تنها هنوز گامِ نخست‌اش را برنداشتیم، حتی اولین گام رسیدن به آن‌ را نمی‌شناسیم و در گامهای فراتر از آن تلاش می‌کنیم که این تلاش همان «آب در هاونگ کوبیدن است».

بنابراین، همان‌قدر که نیازمند هرس کردن کارهای اضافی روزانه هستیم، گاهی نیازمند هرس کردن افکار و رویاهای اضافی یا پیش از موعد نیز هستیم تا در «سیاه‌چالِ توهم توانایی» گرفتار نشویم.


▫️چقدر خواسته‌های‌تان نسبتا در راستای نیروی درونی‌‌تان هستند؟
▫️به نظرتان در کدام قسمت‌های زندگی‌، قبل از تواناییِ راه رفتن، مشتاقِ دوچرخه‌سواری هستید؟


فاطمه قاسمی

۲۶ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
آسیبِ رفتن یا نرفتن؟


بین رفتن و نرفتن مردد بودم. اتاق کاملا تاریک بود، بدنم مثل جنازه روی تخت افتاده بود. خواستم بروم؛ ظرفِ چشمهایم پُر از خواب بود. خواستم نروم؛ ظرفِ مثانه‌ام پر از ادرار بود. بین دو کفه‌ی سنگینِ «چشم‌»ها و «مثانه‌»ام گیر افتاده بودم.

یک‌طرفِ مغزم با خودش قروچ‌قروچ می‌کرد؛ «نمی‌شد توی مثانه هم پُر می‌شد از خواب؟»

طرف دیگر مغزم، به نرمی در گوشم نجوا می‌کرد؛ «بخواب. راحت باش. کاملا آماده‌ی آسیب باش. اصلا برو به استقبال آسیب».

طرف دیگری با قُلدری می‌گفت؛ «دختر، به خودت یه تکونی بده. داری می‌ترکی».

آن لحظه احساس کردم در مغزم چند نماینده وجود دارد که هر یک سازِ خود را می‌نوازد. خدا می‌داند چه نماینده‌های دیگری در مغزم هستند که فعلا مثل من جنازه شدن روی تختشان.

یک بخش دیگری از مغزم فقط به من زُل زده بود. انگار هیچوقت خواب در چشمانش نبوده و نیست. به‌نظر می‌آمد در بالاترین نقطه‌ی مغزم روی یک صندلی پادشاهی نشسته و بیش از آنکه سازی بنوازد فقط می‌نگرد، آن‌هم با سکوتی سهمگین. نگاه کردن در چشمانش برایم سنگین بود، چون حدس می‌زدم تا عمق وجودم را می‌ببیند و به نادانی‌‌هایم پی‌می‌برد.

اما از سر بازیگوشی که سرم به هر سازی می‌چرخید، ناخودآگاه چشمم به چشمانش افتاد. اما از ترسِ پی‌بردن‌اش به نادانی‌هایم، سعی می‌کردم خود را به ندیدن بزنم و به سازهای دیگر‌ان، عامدانه توجه نشان دهم.


▫️به‌ نظرم آن‌طرف مغزم که به نرمی در گوشم نجوا می‌کرد که «بخواب و برو به استقبال آسیب»؛ خیلی موذیانه در غالب دوستی و همدلی، افکار و رفتار سالم را حتی به یک موقعیت نامناسب گره می‌زند و اصلا هم برایش مهم نیست که موقعیت چیست. ظاهراً سازَش؛ پیوندِ بینِ افکار، رفتار و موقعیت است. شاید بهتر است از این ساز، در موقعیت‌های حساس کمک بگیرم. مثلاً نوشتن یادداشت‌های روزانه‌ام، که فشار ذهنی زیادی دارد و به فسفر مغزم آسیب می‌رساند و گاهی از فرط فشار، قصد فرار به‌ جانم می‌افتد. چقدر خوب است که به این ساز گوش دهم و به استقبال آسیب بروم.

▫️یا قسمتی که قروچ‌قروچ می‌کرد، به نظرم ساز خلاقیت و کنجکاوی مغزم است که بی‌پروا میل دارد غیرممکن‌ها را ممکن کند. مثلاً «مثانه را پر از خواب کند.»، شاید دل‌سپردن به سازهای آن برای نوشته‌های خلاقانه بی‌راهه نباشد.

▫️طرف دیگری که با قلدری حرف می‌زد، ظاهراً بیشترین نگاهش به موقعیت است؛ برخلاف بخش موذی مغزم. کاری ندارد در چه حال و احوالی به سر می‌بری؛ خوشی، ناخوشی... . وادارت می‌کند به تکان خوردن. سازِ این بخش از مغزم برای روزهایی که در بن‌بست زندگی افتاده‌ام، چاره‌ساز است. چون وادارت می‌کند به حرکت. یعنی حتی اگر ایده‌ای برای نوشتن نداری، تو را با قلدری وادار به نوشتن می‌کند.

▫️و از همه‌ مهمتر، روزهایی که توَهم دانایی به سراغم می‌آید، بهتر است مقابل آن بخش از مغزم بایستم که تا عمق وجودم را می‌بیند و به نادانی‌هایم پی‌می‌برد.


بنابراین، تصمیم گرفتم به سازِ قلدر مغزم گوش‌ِ جان بسپارم. تکانی به خود بدهم و به حال مثانه‌ام چاره‌ای بیاندیشم و «آسیب رفتن» را به جان بخرم.


فاطمه قاسمی

۲۴ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
مرز‌شکنی

امروز حس خوبی نداشتم. هر چقدر فکر کردم، نفهمیدم دلیل‌اش چه می‌تواند باشد. تا اینکه به‌یادِ این گفته‌ی استاد «سعیده هادی» عزیز افتادم که در کارگاه «مربیگری مهارتهای زندگی» می‌گفتند؛ «هر وقت دیدید حس و حال خوبی ندارید، معمولا دو دلیل داره؛ یا وارد مرز دیگری شدید یا به دیگری اجازه دادید وارد مرزتون بشه.»

شروع کردم به نوشتن و واکاوی با این مضمون؛ «من در این چند روز کجاها مرزشکنی کردم؟»

مرزشکنی فقط بین دو شهر یا کشور نیست. گاهی در جزیی‌ترین لحظه‌های تعاملات‌مان رخ می‌دهد بی‌آنکه به آنها آگاه باشیم. اما انعکاس‌شان در احساسات ما ظاهر می‌شوند بی‌آنکه بفهمیم از کجا خوردیم.

مثلا؛
- از شخصی به‌صورتِ تحمیلی درخواست کردن، نوعی مرز‌شکنی‌ست.
- در صحبت مخاطب پریدن، مرز‌شکنی‌ست.
- بی‌اجازه با کسی روبوسی کردن؛ خصوصا با کودکان و نوجوانان که اینگونه تعامل را نمی‌پسندند و به‌اجبار به آغوش می‌گیریم و می‌بوسیم، مرز‌شکنی‌ست.
- بی‌اجازه وارد اتاق دیگری شدن، مرز‌شکنی‌ست.
- در فاصله‌ی خیلی نزدیک به افراد ایستادن، مرز‌شکنی‌ست.
و... .

با مرور این مطالب متوجه شدم دو روز پیش پیامی در گروه برای استاد ناهید عبدی گذاشتم که درخواستم از جنس تحمیلی بود.

فورا رفتم اصلاحش کردم. شاید هم استاد در این چند روز آن پیامِ تحمیلیِ مرا خوانده باشند، اما مهم این است که متوجه عادتِ بد رفتاری‌ام شدم و آن‌را اصلاح کردم. و الان خرسندم.

قرار نیست اشتباه نکنیم. اتفاقا، قرار است اشتباه کنیم بعد اصلاح‌اش کنیم. و «نوشتن قدرتمندترین ابزار اصلاحی‌ست.»

فاطمه قاسمی

۲۲ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
از رِخوت به قدرت

نمی‌دانم چرا بعضی از انسانها با وجود اینکه در زندگی ما نبوده‌اند، این‌قدر به وجودِ ما نزدیک‌اند. انگار خودمان را بیشتر از خودمان می‌شناسند؛ دغدغه‌‌ها، سوالات، ترس‌ها و نگرانی‌هایمان را... .

اصلا انگار دوره‌ای از زندگی‌شان به‌جای ما زندگی کردند. به جای ما فکر کردند. چاره اندیشیدند و اکنون که به ما رسیدند، ما را بیش از خودمان می‌بینند. و استاد «ناهید عبدی» عزیز، یکی از همین انسانهاست.

خدا می‌داند جای چه کسانِ دیگری زندگی کرده است. خدا می‌داند در یک ثانیه‌ی خلوت و تفکرش، چند سال زیسته است که اینگونه با پُختگی می‌نگرد، می‌شنود و می‌پزاند. و من چقدر خوش‌اقبال بودم که مجالِ شاگردی ایشان را پیدا کردم در هزارتوی لایه‌‌های تاریکِ سرگردانی‌هایم.

گاهی، انسانی چون خورشید در زندگی‌مان می‌تابد که زندگی را «از رخوت به قدرت» تبدیل می‌کند.


فاطمه قاسمی

۲۱ شهریور ۰۳
@nahidabdilearning

@fatemeghasemi50
نان‌لند

ماشین را پارک کردم. پیاده شدم و یک نفس عمیق کشیدم. سوییچ را در جیبم گذاشتم و به آرامی به سمت نان‌لند حرکت کردم. وارد نان‌لند شدم. به‌سراغ نانِ جو همیشگی‌ام رفتم. به‌انتظار چند بسته نان، برای خروج از قفسه‌ها پایان دادم. اما باید وارد صف می‌شدم و منتظر پرداخت پول. تا برگه‌ی خروجِ نان‌ها صادر می‌شد.

بعد از کمی معطلی، نوبت آقایی شد که قبل از من باید کارت می‌کشید. کمی تعلل داشت، متوجه شدم حواسش نیست که نوبت اوست. به اطراف می‌نگریست. به‌نظر می‌آمد که منتظر کسی بود. گفتم: «آقا بفرمایید، نوبت شماست».
مرد ناشناس با خونسردی گفت: «شما بفرمایید خانم».
من‌هم خوشحال شدم و تشکر کردم. بدون معطلی کارتم را به یکی از دو خانمی که مسول کارت کشیدن بودند، دادم. ثانیه‌ای نگذشت که خوشحالیم با بوق نچسبی از کارت‌خوان، دِق‌مرگ شد. انگار آژیر آمبولانسی بود که می‌خواست جنازه‌ی شادی‌ام را ببرد. سخت آشفته شدم، بعد از اینکه با نگاه سرد و متعجب خانم مواجه شدم؛ در حالی که با کارت بین‌ دو انگشتش به من اشاره داد و گفت: «موجودی کافی نیست». بلافاصله جمله‌ی سنگینی از ذهنم عبور کرد: «آبروم رفت!».

سنگینی‌اش اجازه نمی‌داد چشمانم را بالا بگیرم و به خانم نگاه کنم.
طوری که، سلولهای بدنم برای تحملِ سنگینیِ آن جمله، می‌لرزیدند و نفسشان در حال فروپاشی بود، به گلویم چنگ می‌زدند که هوایی به آنها برسانم تا از فشار بی‌هوایی نجاتشان دهم. کارت را گرفتم و با یک عذرخواهی که به‌نظرم فقط خودم شنیدم، نان‌لند را ترک کردم و با شتاب به سمت ماشین حرکت کردم. خودم را که آغشته به آشفتگی بود به ماشین رساندم. سوار شدم. موبایلم را چک کردم تا ببینم موجودی چقدر بود که آبرویم را برد! متوجه شدم ده‌هزار تومان برای کل خریدم کسری داشتم. قبل از اینکه استارت بزنم، پشیمان شدم. هنوز دست چپم روی فرمان بود و دست راستم روی سوییچ و آماده‌ی استارت زدن. حاکمِ درونم از من پرسید: «از چه چیزی فرار می‌کنی؟ از چه کسی فرار می‌کنی؟»
برای پاسخ به این سوال، به دو روز قبل رفتم؛ کلاس طرحواره درمانی. جملات استاد همتی در گوشم تکرار می‌شد؛ «اگر هیجان منفی شدیدی در اثر افکار خودآیندی* مثل: بدبخت شدم، آبروم رفت، بیچاره شدم، یا ...، طولانی شود و در موقعیت‌های مختلف تکرار، و نتوانید به هیچ طریقی آن فکر را تغییر دهید، یعنی کار بیخ پیدا کرده و مشکل شما، یک مشکل اساسی‌ست.»

استارت زدم. حرکت کردم. ۵۰ متر که از نان‌لند دور شدم، چشمم به یک لوازم‌التحریر افتاد. یادم آمد که قرار بود دفتر بخرم. بوقِ نچسپ نان‌لند در ذهنم دوباره آژیر کشید که همچنان، احساس بی‌آبرو شدن به آن چسبیده بود. تصمیم گرفتم به این آژیر، احساس دیگری بچسبانم. اما چگونه می‌توانستم! در همین کشمکش که چشمانم از فرط شرم، در راهِ مقابلم دراز کشیده بودند و انگشتان دست راستم، خط چانه‌ام را آسفالت می‌کردند؛ راهی به ذهنم رسید.

ماشین را در حاشیه‌ی خیابان پارک کردم. کیف پولم را گرفتم. به سمت لوازم‌التحریر حرکت کردم. وارد شدم. به فروشنده سلام کردم و قیمت دفترها را نگاه کردم. عامدانه دفتری را انتخاب کردم که قیمتش بیشتر از موجودی کارتم بود. به‌همراه دفتر، به سمت فروشنده رفتم. کارتم را به او دادم. کارت کشید و دوباره صدای آژیر در‌آمد. با جمله‌ی تکراری مواجه شدم: «خانم، موجودی کافی نیست». به چشمهای فروشنده نگاه کردم و با خونسردی عذرخواهی کردم. دفتر را سر جایش گذاشتم و از آنجا خارج شدم. جلوی در، چند ثانیه‌ای مکث کردم و یک نفس عمیق کشیدم. حاکم درونم گفت: «زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. اما، تو چقدر آمادگیِ روانی و جسمی داری علارغم اتفاقات ناخوشایند زندگی، باز هم نفس عمیق بکشی و به آرامی به زندگی ادامه دهی...».


* افکار خودآیند: «اولین فکری‌ است که در موقعیت از ذهن عبور می‌کند.»


فاطمه قاسمی

۲۰ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
تن‌ها

امروز حینِ مطالعه، ظاهرا زنبوری کنارم نشسته بود بی‌آنکه بدنم حواسش به او باشد. من‌هم که غرقِ شوقِ خواندن بودم، آنرا ندیم. بدنم هم، فقط حواسش به من بود که مبادا در شوق و لذت، از من عقب بیفتد.

به نظرم زنبور با شوق من و بدنم حال نکرد و حوصله‌اش سر رفت و با «وزی» مصداق «اووف!» بال زد و کمی آنطرف‌تر رفت. ناگهان من‌ و بدنم هر دو متوجه‌اش شدیم؛ من‌ سراسیمه از جا پریدم و با حوله‌ای که رویِ صندلی بود، برای هدایتِ زنبور به بیرون به تکاپو افتادم اما بدنم تندو‌تند مور‌مور می‌شد. نمی‌دانستم حواسم به بال‌بالِ زنبور باشد یا به مور‌مور بدنم.

در همان هیاهویِ بیرون کردن زنبور، به این می‌اندیشیدم؛ «شاید بدنم خاطره‌ای سوزناک از نیش زنبورها دارد که اینگونه سراپا مورمور شده.»، در لابه‌لایِ مورمورِ بدنم، صدای دردش را هم می‌شنیدم، چنگول‌های ترس و نگرانیش را نیز احساس می‌کردم، طوری که دلم می‌خواست زنبور و جدالا‌جد زنبورها را رها کنم و تنم را با تمامِ «تن‌ها»یی‌هایِ پر‌دردش، به آغوش بکشم تا آرام گیرد.

گام‌به‌گامِ اندیشه‌ام قدم برمی‌داشتم تا همراهی‌اش کنم. اما زیرک‌تر از من بود؛ خودش، خودش را با چالشْ همراهی می‌کرد؛ «آیا همیشه صدای علامت‌هایش را می‌شنوم و از آن مهمتر، می‌فهمم و از همه سختر، درکش می‌کنم؟ آخ، افسوس... سالها بدون توجه به تمام احساسات و دردهایش، او را در افسارِ افکارم به کار کشیدم بی‌آنکه لحظه‌ای به حالش بیاندیشم. چقدر درد و ترس‌هایی که برایش تداعی شد و مدام علامت داد، بی‌آنکه آنرا بفهمم به فکر بیرون کردن زنبورها بودم.»

به‌راستی که این تن، «تن‌ها»ست.



فاطمه‌ قاسمی

۱۸ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
صندلی احساس

سالیانی‌ست که یک خاطره‌ی تلخ، سخت می‌آزاردم و احساسات دشواری را به‌ دوش می‌کشم. بی‌آنکه در تلخیِ آن سهیم بوده باشم در رنج‌های به دوش کشیده‌ام، سهم بزرگی دارم. در سکوتِ نامقدسم، سهم بزرگی دارم. در ایجاد پیامدهای آسیب‌زننده‌اش، سهم بزرگی دارم...

امروز برای جبران تمام این سالها، می‌خواهم احساس دیگری را تجربه کنم تا شاید کمی مرحم زخم‌هایم باشد. علم روانشناسی می‌گوید؛ «برای تغییرِ احساس، باید به گونه‌ای دیگر بیاندیشید».


درست است، برای خلاص شدن از جان این احساس، احساس دیگری از جهان طلب کردم. اما متاسفانه آنچه خواستم، نداد؛ به میل خودش، «آشفتگیِ» غریبی به جانم نشاند و تعادلم به‌هم ریخت.

اما امروز به من فهماند؛ « زمانی که احساسی از روی صندلی‌اش بلند می‌شود، یا اِصرار به بلند کردن‌اش داریم، هیچ تضمینی نیست که احساسِ خوشایندی روی آن صندلی بنشیند. گاهی احساسی می‌نشیند با سناریویی سخت‌تر از قبل.» و این، گونه‌ی دیگری از اندیشیدن بود که آموختم.


فاطمه قاسمی

۶ مرداد ۰۳

@fatemeghasemi50
من یک روان‌رنجورم

می‌بینم، می‌نویسم/ می‌خونم، می‌نویسم/ درد می‌کشم، می‌نویسم/ حس‌ام می‌شکنه، می‌نویسم/ از آدم‌ها متنفر می‌شم، می‌نویسم/ خاطرم تَرَک برمی‌داره، می‌نویسم/ دنیا برام سر‌و‌ته می‌شه، می‌نویسم/ گاهی گل‌و‌بلبل می‌شه، می‌نویسم/از اتفاقات خسته می‌شم، می‌نویسم/ گاهی فوش‌و‌ناسزا دارم، می‌نویسم/ سرگردان می‌شم، می‌نویسم/شوکه می‌شم و چشام از حَدَقه می‌آد بیرون، می‌نویسم/ بالا می‌آرم، می‌نویسم/ دل‌و‌رودم‌ جوش می‌خوره، می‌نویسم/ ناامید می‌شم و دنیا برام به آخر می‌رسه، می‌نویسم/...

تازه فهمیدم، در معرفی خودم اشتباه کردم؛ من یک نویسنده‌ام که دنیای رنگارنگی داره برای نوشتن. هر رنگِ زندگیم، اثرات خاص خودش رو داره. گاهی شبیه دیگرانه، گاهی نه، شبیه هیچ‌کس و هیچ‌چیزی نیست. این موقع می‌ترسم و دنبال رنگ آشنا می‌گردم. وقتی چیزی پیدا نمی‌کنم، می‌گم؛ «من روان‌رنجورم».

شاید تو هم مثل من، اختلالی که داری، ابزار فرار از ناشناخته‌هاته.
به نظرم، پشت هر اختلالی، می‌تونه جنگلی از ترس، مخفی شده باشه که منتظره پا به دلِ طبیعتش بزاریم و ازش آرامش بگیریم.

فاطمه قاسمی

۳ شهریور ۰۳

@fatemeghasemi50
زمانی که ...


زمانی که محکم پای خودت نمی‌ایستی
زمانی که به رشد فردیت اهمیت نمی‌دی
زمانی که آموخته‌هات رو بکار نمی‌گیری
زمانی که انتظار صددرصد از دیگران داری
زمانی که فقط دنبال لذت‌های فوری هستی
زمانی که امیالت در اختیار خودت نیستند
زمانی که واقع‌بینانه به مسائل نگاه نمی‌کنی
زمانی که مرزی برای خودت و دیگران نداری
زمانی که مدام روی صندلی قربانی می‌شینی
زمانی که مدام انگشت اشاره به دیگران داری
زمانی که دنیای بیرون، حاکم بر دنیایِ درونته
زمانی که جعبه ابزارِ مهارت‌هات خالی یا ناچیزه
زمانی که ولع حرف زدن داری، به‌جایِ گوش دادن
زمانی که هوس‌هات بر انتخاب‌هات غلبه می‌کنند
زمانی که ارزشِ مشخصی در زندگی تعریف نکردی
زمانی که مسولیت خودت رو در اتفاقات پیدا نمی‌کنی
زمانی که اهداف و رویاهای دیگران، هدف و رویای تو شدند
زمانی که به بسترِ تلاشت توجه نداری که مرغوبه یا نامرغوب
زمانی که تکلیفت با خودت روشن نیست؛ چی می‌خوای و چی نمی‌خوای...
«خودت، مجازات خودت هستی.»


فاطمه قاسمی

۲۹ مرداد ۰۳

@fatemeghasemi50
شرافتِ اندیشیدن

یک ارزیابی ناسالم؛ غیرمنطقی، می‌تواند سالهای عمرت را بر باد دهد و یک ارزیابی سالم*؛ واقع‌بینانه و منطقی، می‌تواند کل نادانی و خطاهای زندگی‌ات را پوشش و سالهای پر از درد و رنجِ زندگی‌ات را به مسیری مملو از بالندگی تبدیل کند.

یک فکر سالم و در قبالش، مسولانه عمل کردن، می‌تواند زندگی را به بهشت تبدیل کند؛ نه به این معنا که دیگر درد و رنجی...، مشکلی... نباشد. نه، ابدا!
بهشت از نگاه من؛ یعنی «تواناییِ زندگی در جهنمی که چگونه زیستن‌اش را آموخته‌ای.»؛
این توانایی یعنی قدرت رویارویی با مشکلات.
این توانایی یعنی امیدوار بودن در کمال ناامیدی.
این توانایی یعنی اقدام کردن در جهت ساختن در عین فروپاشی.
این توانایی یعنی خوش‌بین بودن به آینده‌ای روشن با وجودِ تاریکی ابهام.
این توانایی یعنی محکم ایستادن پای ارزش‌هایت هر چند با پاهای لرزان.
این توانایی یعنی «قدرت خلق بهشت.»

بهشت نه مقصدی‌ست که به آن برسی، نه پاداشی‌ست که به تو بدهند. بهشت دنیایی‌ست که تو آن را خلق می‌کنی، آن‌هم از دلِ جهنم.
به نظر من، بهشتی که آجرهایش با آتش جهنم پخته نشده باشد، بهشت خام و شکننده‌‌ایست که دیر یا زود تَرَک بر می‌دارد. اما بهشت با آجرهای پخته، در قبال هر ضربه‌ای می‌تواند محکم و استوار بایستد و ماندگاری‌اش را حفظ کند، حتی اگر در و دیوارهایش را زخمی‌ کنند...

یک ارزیابی؛ چه سالم، چه ناسالم، تنها یک لحظه‌ست، اما می‌تواند بستری محکم برایت بسازد از «خوشی» یا «ناخوشیِ» درونی برای سالها زندگی.

پس در لحظه‌ی ارزیابی، تمرکزتان به «مسولانه اندیشیدن‌» باشد، و چند لحظه‌ی بعد، تمرکزتان به «منطقی و واقع‌بینانه اندیشیدن»، و در روزهای آتی، به «متعهدانه عمل کردنِ» آن. در نگاه من، این فرایند یعنی؛ «شرافتِ اندیشیدن».




*ارزیابی سالم؛ زمانی که با رویدادی مشکل‌زا مواجه شدیم و به آسیب‌زا بودن آن پی‌بردیم، ببینیم چه کاری برای مقابله با این مشکل می‌توانیم انجام دهیم.
برای مقابله با مشکل به سه مورد مهم باید توجه داشت؛
۱- مقابله مستلزم تلاشِ برنامه‌ریزی شده باشد.
۲- نتیجه‌ی تلاش را صد‌در‌صد مثبت فرض نکنیم.
۳- حل مسئله را یک شبه نبینیم، بلکه فرایندی در طول زمان ببینیم.



فاطمه قاسمی

۲۸ مرداد ۰۳

@fatemeghasemi50
تاریکیِ ابهام

وقتی «تاریکی ابهام» در جانت پهن می‌شود و روحت را می‌خواباند، سکوتِ سوزناکی در جهانِ فکری‌ات سروده می‌شود که تا مغز استخوانت را می‌سوزاند. و رنج، نرم و آهسته خیمه‌اش را در قلبت می‌گستراند که جز برهوتِ ناتوانی در خود نمی‌بینی و راهی برای حل‌شدن، نمی‌یابی.

آنجاست که روشناییِ وجودت در تو بیدار می‌شود تا کمی روحِ به‌خواب رفته‌ات را نوازش کند و میزبان رنجِ به‌سینه نشسته‌ات باشد.

تو اما، میزبانت را می‌پذیری و پا از آن‌چه فراتر از توست می‌گذاری و ظرفیت‌ات را می‌گسترانی تا بیش از آنچه هست، ببینی؟ یا خود میزبان چشمانِ به خواب رفته‌ در تاریکیِ ابهامت می‌شوی؟


فاطمه قاسمی

۲۷ مرداد ۰۳

@fatemeghasemi50
تعامل با فرزند یا صلحِ درونی؟


به‌نظرم، فرزندان بخش‌های اصلی و پررنگِ درونِ والدین هستند که در قالب فرزند، مظهرِ بیرونی پیدا کرده‌اند. و آنچه در طی سالیان سال، از خود به‌نمایش می‌گذارند، پررنگ‌ترین رفتارهایی‌ست که از ما دیده‌اند.

بنابراین، بخش اعظمِ آنچه بوده‌ایم و آنچه زیسته‌ایم را می‌توانیم در فرزندان‌مان ببینیم. تا زمانی که نتوانیم با آنها در صلح و آرامش زندگی کنیم، یعنی هنوز نتوانسته‌ایم با بخش‌های درونی و بیرونی خود، به صلح برسیم یا در صدد اصلاح خود برآییم. بنابراین، تضاد با فرزندان یعنی تضاد با دنیای درونی و بیرونیِ خود... .

پس به‌جای تلاش برای تغییر فرزندان، کمی به خودمان زحمتِ «بازنگری» و «بازاندیشی» بدهیم تا بتوانیم آنها را درک و خودمان را اصلاح کنیم؛ برای داشتنِ تعاملات سالم و همدلانه با فرزندان‌مان.

فاطمه قاسمی

۲۶ مرداد ۰۳

@fatemeghasemi50
رنج

«رنج نباید تو را غمگین کند، این همان جایی است که اغلب اشتباه می‌کنیم‌. رنج قرار است تو را هوشیار‌تر کند...، چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند.

رنج نباید دل مردگی تو را بیشتر کند. رنجت را تحمل نکن، رنجت را درک کن… . این همان فرصتی است براى بیداری... ، وقتی آگاه می‌شوی، بیچارگی‌ات تمام می‌شود.»

"کارل یونگ"


فاطمه قاسمی

۱۷ مرداد ۰۳

@fatemeghasemi50
More