آهستگی
همیشه سوالم این بود؛
چرا آهسته مطالعه میکنم؟
چرا مانند کسانی که دو روزه یک کتاب را تمام میکنند، من نمیتوانم؟
سوال اول، حس کنجکاوی را در من بیدار کرد.
سوال دوم حس ناتوانی.
حالا من بودم و دو احساس متفاوت.
طبق معمول گفتوگوهای درونیام شروع شد چراکه، «تفکر دربارهی یک مسئله فرایندی گفتوگوییست»*؛
«بهنظرم، ما برای شناخت و بازسازیِ خود به هر دو جنس احساس نیاز داریم.
صرفا با احساس خوشایند، نمیتوان به شناخت عمیق و دقیقی از خود رسید.
و قرار نیست، احساسات ناخوشایند را پس بزنیم تا فقط حس خوشایند را تجربه کنیم. اما میتوان با خود قرار بست که حتی از احساسات ناخوشایند نیز، در مسیرِ رشد بهره برد. شاید به این شکل بتوان به جنبههای مختلفِ خویشتن، فرصتِ زیستن بخشید.»
بعد از این گفتوگو، مدتی سعی کردم تندتر از معمولِ همیشگی مطالعه کنم.
اتفاقی که افتاد؛ بهجای رضایت، «کسالت» را تجربه کردم.
با این تجربه، سوال دیگری در ذهنم نقش بست؛
- کسالت چه پیامی برای من دارد؟
مدتی بین من و سوال و احساساتم درگیری بود. با سماجت میخواستم چیزی را بفهمم که تا به امروز نفهمیده بودم. البته با توجه به احساسِ کسالت، تابلو بود که تندخوانی رضایتبخش نیست و لازم است به همان آهستهخوانیام رجوع کنم. از آنجایی که صرفا اکتفا به پاسخِ احساس، چندان برایم محکمهپسند نیست، بهدنبال پاسخِ غنیتری بودم؛ چیزی از جنس اندیشه.
عامدانه درگیری و نزاع را در بین عناصر درونیم بیشتر کردم. این صحنه مرا بهیاد کسانی انداخت که فتنه بهپا میکنند تا دعوای بین دو نفر شعلهور شود و از دیدنش لذت ببرند. همچنین بهیاد بخشهایی از سناریو زندگیام افتادم که از فرط فتنهگریِ دیگران، سوزناک شده بود.
پس شاید پشت آن فتنهگریها و شعلههایش، هدفی برای غنیسازیِ زندگیام نیز وجود داشت. در حالی که من صرفا شاکی از افراد و زندگیام بودم.
بهنظرم، تفاوتِ درگیری درونی با درگیری بیرونی درایناست که معمولا چالش درونی، ما را به سکوت و تفکر وامیدارد اما چالش بیرونی، ممکن است ما را از سکوت خارج و به واکنش وادارد.
و نهایتا متوجه شدم؛ در تندخوانی، گرفتار انباشتگیِ وسعیی از اطلاعاتِ نفهمیده هستم. در حالی که تعریف من از «لذتِ مطالعه»، در فهمیدن است نه صرفا خواندن. بر همین اساس احساسِ کسالت، غالب بر شوقِ تندخوانیام شد.
البته شاید نتوان کتابی را کامل فهمید؛ چه با تندخوانی و چه با آهستگی. اما معتقدم با مطالعهی هر کتاب حداقل میتوان فهمید که کجاها نفهمیم. شاید هم نویسندگان مینویسند تا هر خوانندهای خودش را مطالعه کند نه نویسنده را.
به نظرم خوانندگانِ مشتاق به مطالعه، بیشاز فهمیدن کتاب مشتاقِ فهمیدنِ نفهمیهایشان هستند. منکه آهستهتر پیش میروم، لابد میخواهم نفهمیام را بیش از دیگران احساس کنم. البته، دانستن این موضوع همیشه به من حس «رضایت» میدهد؛ اینکه بدانم کجاها نفهمم.
بنابراین مطالعهی هر کتابی از نگاه من یعنی؛ «مطالعهی خودت.» و این مطالعه هر چقدر آهستهتر، دلچسبتر و زیستن، مزهدارتر خواهد بود.
بعد از یک تفکرِ گفتوگویی با سخنور درونم، برگشتم به آهستهخوانیام. و تعریفم را از «آهستگی» بازآفرینی کردم؛ «انسانی که مدام در معرض نورِ خورشیدِ آگاهی و یادگیری قرار بگیرد، آرام آرام... جوهر وجودش تبخیر میشود و به شکل باران رحمت به زندگیاش طراوات و تازگی میبخشد. و این لذت و سرزندگی، در فرایندِ آهستگی نمایان میشود».
▫️ما به چیزهای زیادی نیاز نداریم، اما به زیستنِ زیادِ چیزها نیاز داریم.
* از کتاب «۱۲ قانون زندگی»، اثر جردن بی. پیترسون
فاطمه قاسمی
۳۰ شهریور ۰۳
@fatemeghasemi50