نقطه، سرِ خط|نسیبه صرّامی

Channel
Logo of the Telegram channel نقطه، سرِ خط|نسیبه صرّامی
@nasibehsarrPromote
106
subscribers
1
photo
1
video
19
links
دکتری روانشناسی | روان‌درمانگر | تسهیل‌گر می‌نویسم تا اندیشه را به بند کشم
آدم و حوا در سرزمین عجایب

می‌خواهمت. تمام سلول‌های بدنم فریادت می‌زنند. اما نمی‌توانم‌ داشته باشمت. تو سیب ترش ممنوعه‌ای هستی که وقتی گاز زدم از سرزمین عشق رانده شدم. انگار یک گردان تماشاگر خبیث به نظاره نشسته‌اند تا تبعید مرا ببینند و لذت ببرند. به خواسته‌شان رسیده‌اند.

داشتنت شبیه خیالی رنگین بود. از آن بودن‌هایی که تصور می‌کنی هیچ‌گاه تمام نمی‌شود. نه. دلت نمی‌خواهد که تمام شود. آنقدر وجدآور و آرامش‌بخش است که می‌خواهی چون طفیلی به آن بچسبی و از آن تغذیه کنی.‌

من در تو خودِ تازه‌ای یافتم و از این روست که نیازمندت شده‌ام. می‌خواهم که با تو بارها و بارها خود را نو کنم‌. از رکود و سکون بیزارم. بیا و دستم را بگیر تا این مسیر پرتلاطم را دوشادوش هم بپیماییم.

رها کن هرچه غیر از من است را. روزی در واپسین لحظات عمرت حسرت خواهی خورد. ترسی که تو را فراگرفته زاییده ذهن بیمارگون جامعه‌ی ماست. هیچ حقیقتی جز من و تو و آنچه بین ماست وجود ندارد. رها کن و به سمتم بیا تا پرچم خود را در قله‌ی خودشکوفایی به اهتزاز درآوریم.

نسیبه صرّامی
https://t.center/nasibehsarr
اکسیر ظلم

سخت‌ترین مواجهه‌ی این روزهایم، روبه‌رو شدن با ظالم درونم بوده است. اغلب ما همه عمر می‌پنداریم که از خطا پاک و منزّهیم. اطرافیان ستم زیادی به ما روا داشته‌اند و آرزو می‌کنیم که نتایج اعمالشان را ببینند. می‌بخشیم اما فراموش نمی‌کنیم.

اما اگر صادقانه به خود بنگریم، بر ما آشکار می‌شود که چه بسیار است آسیب‌ها و زخم‌هایی که از ما بر دیگری وارد شده است. خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه‌. آنها وجود دارند و گویا و روشن‌اند؛ فقط ما نمی‌خواهیم ببینیم‌شان چون بقا و یکپارچگی روان ما را به خطر می‌اندازند.

من در رنجم و عذاب زیادی به دوش می‌کشم.‌ با خود می‌اندیشم که آیا این رنج عقوبت ظلمی است که به دیگری روا داشته‌ام؟ پس از مواجه شدن با آسیبی که به غیر وارد کرده‌ام، سوالم این بود که چگونه این خطا و گناه را جبران کنم؟ آیا اصولا تاوانی برایش هست؟

نمی‌دانم تجربه‌ی این حس را داشته‌اید یا نه. اینکه وجودتان را سرشار از گناه و خطا ببینید و سرگردان دنبال راهی برای شستشوی این ناپاکی باشید. اما هر چه بیشتر جستجو می‌کنید کمتر می‌یابید.‌ چه اکسیری است که خطای ما را تطهیر کند و نقطه‌های تاریک ما را پاک کند؟


پ.ن. اکسیر، در لغت به معنای اصلاح‌کننده است. در اصطلاح، به ماده یا ترکیبی جادویی گفته می‌شود که خواص شفابخش، جاودانگی یا قدرت‌بخشی دارد.

نسیبه صرّامی
https://t.center/nasibehsarr
من را ببین

زن میانسالی را می‌شناسم که از یار بیست‌ ساله‌اش خیانت دیده است. با چشمان خود شاهد آن صحنه‌ی ویران‌کننده بوده و پس از آن تلاش کرده که آن را نادیده بگیرد و همسرش را به خود بازگرداند. "بهش گفتم هرچی امشب دیدم رو از ذهنم پاک می‌کنم. تو هم امشب رو فراموش کن. من چیزی ندیدم و اتفاقی هم نیفتاده. بیا از اول با هم شروع کنیم. مثل روزای اول". یک‌سال آینده را صبوری پیشه کرده به امید دیده شدن و دوست‌داشته شدن. شکنجه و تحقیر شده. دست آخر بچه‌هایش را به آن مرد داده و از زندگی او بیرون آمده است.

حالا پس از آن شکست عمیق خود را از نو ساخته است. اما جای خالی چیزی را که نمی‌داند چیست در وجودش احساس می‌کند. در کارش موفق است. به ورزش و تفریح می‌پردازد. برای رشد خودش زمان می‌گذارد و سعی می‌کند فرزندان خوبی تربیت کند. اما از درون راضی نیست. گمشده‌ای دارد. در ایجاد ارتباط‌های جدید دچار شک و تردید است. نمی‌داند چه می‌خواهد. سرگردان است.

سعی می‌کنم او را به مسیری ببرم تا خودش جوابی برای سوالاتش پیدا کند. می‌گوید در آخرین دیدارم با آن مرد حرفی به من زد که آرامم می‌کند. او گفت: "در خودت دنبال مشکل نگرد. تو عیبی نداشتی، من یهو تغییر کردم. تو زن خوبی هستی". ادامه می‌دهد: "اما اگه من خوب بودم چرا ولم کرد؟ دلم می‌خواد برگرده و من این‌بار پسش بزنم". "نمی‌دونم من چی کم دارم؟ کجا اشتباه کردم؟ می‌خوام بدونم که تو رابطه‌های بعدیم حداقل تکرارش نکنم".

می‌اندیشم که چه تجربه‌ی مشترکی با آن زن دارم. نه از بابت تجربه خیانت. بلکه از بابت مواجهه با حس بد بودن، ناکافی بودن و نقص داشتن. چیست این حس که در "زن" نهادینه شده است؟ وجودش تنها با وجود دیگری کامل می‌شود و اگر تایید را از آن دیگری دریافت نکند زندگی برایش معنایی ندارد. خودش را فدای دیگران می‌کند چون خود را از چشم دیگران می‌بیند. اگر کسی به او نگوید دوستت دارم انگار که جسمی بی‌جان است. این طلب مهر عجیب در جنس زن فرو رفته است. نمی‌دانم شاید در زن ایرانی بیشتر.

نسیبه صرامی

https://t.center/nasibehsarr
یاد

دختر: "بابا تو رو خدا پاشو. اتوبوس یه ساعت دیگه حرکت می‌کنه. اگه بهش نرسم بیچاره‌ام."
پدر خمیازه‌ای طولانی می‌کشد و در حالی‌که با پشت دست چشمش را می‌مالد پتو را روی سرش می‌کشد.

دختر چشمش به بطری آب و جعبه قرص خالی پدر می‌افتد که گوشه اتاق رها شده است. ساعت از یک نیمه‌شب گذشته و دختر می‌داند که نباید امیدی به بیدار شدن پدرش داشته باشد.

دختر: "کاش حداقل امشب اون قرصای لعنتی رو نمی‌خوردی. بهت گفته بودم که باید به اتوبوس برسم."

دختر تصمیمش را می‌گیرد. کیفش را برمی‌دارد و از خانه بیرون می‌زند. در قلبش احساس نفرت شعله‌ور شده‌است. راه‌ خیابان را پیاده در پیش می‌گیرد. با صدای بوق هر ماشین می‌ایستد و پشت سرش را نگاه می‌کند. دلش می‌خواهد یکی از آنها ترمز کند و او را به اتوبوسش برساند.

دختر با خودش فکر می‌کند: "اگه به اون جلسه نرسم، دیگه هیچ وقت برنمی‌گردم خونه. از همه‌تون بدم میاد."

بغضی بیخ گلوی دختر را فشار می‌دهد. ناگهان ماشینی جلوی پایش می‌ایستد. ترس تمام وجود دختر را فرا می‌گیرد. عقب می‌رود. راننده شیشه را پایین می‌کشد و صدای روح‌انگیز هایده فضا را پر می‌کند. حس آشنایی است. دختر جلو می‌رود و پدرش را می‌بیند که با لبخند اخم‌آلودی نگاهش می‌کند.

پدر: "سوار شید بانو. میرسونمتون."

دختر دسته در را جلو می‌کشد و سوار می‌شود. پدر مست خواب است و توان حرف زدن ندارد.‌ به زحمت فرمان را گرفته و به سختی دنده را در جای خود می‌چرخاند.‌ دختر با خودش فکر می‌کند که آیا غروب خورشید فردا را خواهد دید؟

نسیبه صرّامی
#داستانک
https://t.center/nasibehsarr
عشق... پَر...

مهم نیست کجای یک رابطه ایستاده‌ای. اگر دوست‌داشتن و دوست‌داشته شدن اصیل را حتی برای لحظاتی کوتاه تجربه کرده باشی، زندگی را بُرده‌ای. این را کسی به تو می‌گوید که از باتلاق عشق با روحی کبود گریخته است.

واژه‌ی "اصیل" کلمه‌ی اعجاب‌انگیزی است. بعد از هر موصوفی بیاید آن را مقدس می‌کند. عشقٍ اصیل آن است که در عین رعایت مرزها، فاصله‌‌ای بین عاشق و معشوق نباشد. دو روح در دو بدن؛ اما در پیوندی نزدیک و احساس یگانگی و وحدت.

خبر بد اینکه عمرٍ این تجربه‌ی نادر بسیار کوتاه است. تا به خود بیایی آن را از دست داده‌ای و به دنبال خاطره‌اش و‌ تکرار آن خرابکاری‌های زیادی به بار می‌آوری. دریغ که بسیاری می‌زی‌اند بدون آنکه از این تجربه توشه‌ای با خود ببرند.

خبر خوب اینکه می‌توانی این لحظات ناب را بیافرینی. می‌توانی ثبتش کنی و تا آخرین نفس به آن چنگ بیندازی تا تو را از ملال زندگی برهاند‌. مهم نیست کجای یک رابطه ایستاده‌ای. به حافظه‌ات سر بزن و اگر چنین مواجهه‌ای داشته‌ای خوش‌کام باش. اگر از فقدان آن در رنجی، بدان که بدون آمادگی هیچ‌ شانسی در خانه‌ات را نمی‌کوبد‌.

بگذار عشق اصیل یک‌بار در تو شورش به پا کند. به میدان جنگ ببردت و زخمی و خسته تنها در وسط نبرد رهایت کند. بگذار لایه‌های پنهان وجودت را آشکار کند. خودت را به دست آن تجربه‌ی اصیل بسپار. رها و آزاد. فقط یک‌بار رخ می‌دهد. به استقبالش برو.

نسیبه صرّامی
https://t.center/nasibehsarr
با غم گلاویزم.

نمی‌خواهمش، مانند مادری که نوزاد نارسش را پس می‌زند.

او جزئی از من است. شاید هم خود من است. پرتکرار دور و نزدیک می‌شود.

پیامی برایم‌ دارد.‌ زبانش را نمی‌فهمم. اصرار دارد هر طور شده مجابم کند.

می‌بینمش. دست دوستی‌اش را می‌فشارم. اعتماد از دست رفته را بازمی‌یابم.‌

کنارش می‌نشینم. نوازشش می‌کنم. صدایش را می‌شنوم.

نسیبه صرّامی
https://t.center/nasibehsarr
بوی ماه مدرسه

برعکس بیشتر خاطرات کودکی‌ام، اولین روز مدرسه را با تمام جزئیاتش به یاد می‌آورم. جبر جغرافیایی ما را به منطقه‌ای تقریبا خالی از سکنه تبعید کرده بود. من چهار ساله بودم که برای نخستین بار طعم گس تنهایی را تجربه کردم. از هم‌بازی‌هایم دور شدم و شب‌ها با صدای پارس سگ‌های ولگرد خواب از چشمانم می‌‌گریخت. شاید ترس زیاد امروزم از سگ به همین دلیل باشد. به تدریج سر و کله آدمیزاد در همسایگی ما پیدا شد و من دوباره دوستان جدید یافتم و این مهارت تا جوانی با من ماند.

در هر چیز بداقبال بوده باشم، دوستانم برگ برنده‌ی زندگی‌ام بوده و هستند. ما چهار دختر همسایه با هم بزرگ شدیم و کلاس اولی شدیم. از همان اولین روز تصمیمم را گرفته بودم که دستم را روی زانویم بگذارم و بلند شوم. نمی‌دانم حکمتش چیست که قوی بودن را برگزیدم. شاید هم تشویق خانواده بوده است که وابستگی را ببوسم و کنار بگذارم. هر چه بود، در آن روز مهم و شوق‌انگیز مادرم لباس بر من پوشاند، کیفم را بر دوشم انداخت و تا دم در مرا بدرقه کرد. آنقدر خوشحال بودم و هیجان دیدن مدرسه و بچه‌ها را داشتم که سریع خداحافظی کردم و پیاده راه مدرسه را در پیش گرفتم.

در راه می‌دیدم که بچه‌های قد و نیم‌قد دست در دست پدر و مادرشان راه مدرسه را می‌پیمایند. اما من باز هم در عالم خیال خود غرق بودم و رویابافی می‌کردم. تا مدرسه قدم‌رو راه زیادی نبود. یک جاده خاکی با چند تل خاک که در تمام سال‌های مدرسه برایم حکم سرسره داشت را باید پشت سر می‌گذاشتم. به مدرسه که رسیدم حیران شدم که چرا عده‌ای دارند گریه می‌کنند و از آغوش مادر بیرون نمی‌آیند. آخ از آغوش مادر و نداشتنش. وارد حیاط که شدم معلمی مهربان به استقبالم آمد. اسمم را پرسید و بغلم کرد و بوسید و مرا به ابتدای صف برد. از همانجا بود که فهمیدم باید همیشه اول باشم. اولٍ تنها.

من هیچ‌گاه برای رفتن به مدرسه گریه نکردم، هیچ‌گاه مادرم را نخواستم، هیچ‌گاه اجازه ندادم کسی بفهمد احساس تنهایی می‌کنم، هیچ‌گاه دوستی‌هایم را خراب نکردم، هیچ‌گاه معلمم را ناامید نکردم، هیچ‌گاه انضباطم از بیست کمتر نشد، هیچ‌گاه اخراج نشدم و هیچ‌گاه فرار نکردم. این هیچ‌گاه‌ها اکنون پس از سال‌ها گریبانم را گرفته است و مرا بازخواست می‌کند. ماه مدرسه عجیب بوی ناکامی می‌دهد.

پ.ن. به بهانه گشایش سال تحصیلی ۰۳

نسیبه صرّامی
https://t.center/nasibehsarr
انتهای کوچه‌ی بن‌بست

غروب اولین روز هفته بود. از آن گرگ و میش‌های پاییزی که جز حضور یار، هیچ پیشایندی دلتنگی لحظات را پر نمی‌کند. ایستگاه مترو از همهمه‌ی آدم‌هایی پر شده بود که همه شبیه هم بودند. مرد پشت خط زرد ایستگاه چشم‌ به راه قطار ایستاده بود و در فکر بود که امروز چه اتفاقی انتظارش را می‌کشد. در عالم خود غرق بود که نوری از انتهای تونل دل مرد را روشن کرد و صدای جیغ قطار نزدیک و نزدیک‌تر شد. با رسیدن قطار به ایستگاه حجم انبوهی در مقابل در متمرکز شدند و دیگر وقت جنگ بود برای تصاحب جایی برای ایستادن و رسیدن به مقصد.

مرد در این فکر بود که تنها کسی است که بی‌هدف سوار شده ولی به سرعت یادش آمد که برای انجام وظیفه‌ای به اینجا آمده است. در آن شلوغی به سختی می‌شد نفس کشید و کوچکترین حرکتی باعث لمس تن دیگری و اعتراض شدید او می‌شد. مرد سرش را پایین انداخته‌بود و آدم‌های آن دور و بر را زیر نظر داشت. بعضی از آن‌ها را می‌شناخت و می‌دانست که هوشیارتر از آنند که دم به تله دهند. اما خدای او هم بزرگ است و روزی‌رسان.

حالا دیگر قطار به ایستگاه‌های آخر نزدیک می‌شد و مرد می‌‌دانست که اگر طعمه‌ای نیابد، خود خوراک دیگری خواهد شد. به طالعش لعنتی فرستاد که او را سیاه‌بخت آفریده است. او از ته دل آدم‌ها را دوست داشت و می‌خواست برای یک‌بار هم که شده به آن‌ها خیر و نیکی برساند اما سرنوشت برای او راه دیگری برگزیده بود. با این افکار کلنجار می‌رفت که دخترکی را دید که کوله‌اش را به دوش انداخته و در عالم خیال خود مشغول بازی با موبایلش است. جشمان مرد برقی زد و دلش روشن شد. با خود گفت: "بالاخره خدا بهت رو کرد مرد."

دخترک آنچنان مجذوب بازی بود که وقتی قطار متوقف شد بدون توجه به اطراف از جای خود بلند شد و به طرف در رفت. مرد به دنبالش راه افتاد و در یک چشم بر هم‌زدن موبایل را از دست دخترک قاپید و شروع به دویدن کرد. دیگر هیچ کس را نمی‌دید و سعی می‌کرد بر فرار تمرکز کند. پله‌های مترو را سه تا یکی بالا رفت و با قدم‌های بلند از راهرو خارج شد. از مترو که بیرون آمد نسیم خنک پاییزی روحش را جلا داد و عرقی که بر تنش نشسته بود را خشک کرد. ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.

پیاده‌رو خلوت بود و هیچ نگاهی به نگاهی دوخته نمی‌شد. مرد ناگهان دید که از دور کسی با سرعت به سمتش می‌دود. نفسی تازه کرد و با تمام توان شروع به دویدن کرد. با شتاب مغازه‌ها را پشت سر می‌گذاشت و با خود فکر می‌کرد: "که تعقیب‌کننده‌اش کیست؟ دخترک که نمی‌تواند این‌چنین تیز و قبراق باشد. نکند پدرش است؟ ای وای که روزگارم سیاه شد. اگر مجبور شوم تا آخر عمر گوشه زندان بپوسم چه؟ کاش دستم می‌شکست و امشب را بی‌خیال می‌شدم."

دیگر توان مرد تمام شده بود اما هرچه برمی‌گشت آن تعقیب‌کننده را می‌دید که مثل سایه دنبالش می‌آید. بریده بود. داخل کوچه‌ای پیچید تا کمی استراحت کند و شاید آن دیگری او را گم کند. اما این‌بار هم طالعش سیاه بود و کوچه بن‌بست. زمین زیر پایش خالی شد و عرق سرد بر بدنش نشست. جرات نداشت برگردد و پشت سرش را نگاه کند. همان‌جا رو به دیوار ایستاد و دید که سا‌یه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. هیچ صدایی جز وزش باد در لای شاخه‌و‌برگ درختان و صدای قلبش شنیده نمی‌شد. در فکر بود که وقتی سایه به او رسید با یک حرکت سریع برگردد، ضربه‌ای به پایش بزند و فرار کند. هرچه منتظر ماند خبری نشد. برگشت و جز لطافت پاییز هیچ ندید.

نسیبه صرّامی
#داستانک

https://t.center/nasibehsarr
شما هم آدمید

از خیلی از زوج‌های جوانی که به تازگی بچه‌دار شده‌اند شنیده‌ام که از وقتی این نقش جدید را در زندگی‌شان پذیرفته‌اند، پدر و مادرشان را بهتر درک می‌کنند و بهشان حق می‌دهند که در موقعیت‌های خاص رفتارهایی را نشان دهند. آن‌ها می‌گویند تا زمانی‌که سختی‌های نقش طرف مقابلت را درک نکنی و دنیا را از زاویه دید او نبینی قادر نخواهی بود که عمیقا دلیل عمل و گفتارش را متوجه شوی. تربیت نسل یکی از دشوارترین تکالیف دنیاست و کسانی که این رسالت سنگین را بر عهده می‌گیرند باید از ظرافت‌های آن به درستی آگاه باشند.

مهم‌ترین وظیفه پدر و مادر قبل از به دنیا آمدن فرزند شروع می‌شود و تا زمان مرگ آن‌ها ادامه خواهد داشت. این تعهد تمام‌شدنی نیست و نمی‌توان پایانی برای آن در نظر گرفت. انگار آن را با قلمی نوشته‌اند که جوهرش را با هیچ ماده‌ای نمی‌شود پاک کرد. یک جاده‌ی بی‌انتها و پرخطر. این مسئولیت را هیچ‌‌گاه به آن‌ها نیاموخته‌اند و از هیچ معلم و دوستی فرانگرفته‌اند و اغلب در مسیر فرزندپروری جز‌ء اولویت‌های آخر لیست پدر و مادرها قرار می‌گیرد.

یک والد موفق کسی نیست که تنها فرزند نخبه پرورش دهد، یا کسی که پول زیاد برای وارثش به جای بگذارد. حتی کسی نیست که فرزندی شاد و راضی تربیت کند یا حمایت‌گر خوبی برای فرزندانش باشد. پدر و مادری را می‌توان ممتاز و برنده دانست که همان میزان توجهی را که برای فرزندان صرف می‌کنند، به خودشان نیز اختصاص دهند. زمانی برای تفریح، رشد استعدادها، رفع نیازهای درونی، دوستی و صمیمیت با افرادی خارج از چارچوب خانواده و زمانی برای یادگیری و استقلال.

پدر و مادری درخودمانده و لبریز از نیازهای ارضا نشده و عقده‌های فروخورده و حسرت، حاصلی جز فرزندان ناکام و آسیب‌دیده نخواهند داشت. زندگی‌ نزیسته با روان آن‌ها چنان می‌کند که فرزندان حتی اگر در مسیر خود گام بردارند و موفق و شادکام باشند، احساس گناه و عذاب وجدانی عمیق را تجربه خواهند کرد. لازم است که پدر و مادر این تکلیف را به عنوان یک وظیفه والدگری برای خود تعریف کنند که همگام با رشد و پرورش فرزندشان، زمان، انرژی و هزینه‌ای را برای رشد و توسعه خودشان هم در نظر بگیرند. بپذیرند که خودشان هم انسانند و در مقابل سلامتی خود هم مسئولند. این‌گونه نسلی سالم به جامعه تحویل خواهند داد.

نسیبه صرامی

https://t.center/nasibehsarr
یک سوزن به خودت، یک جوالدوز به مردم

تغییر دقیقا از آن نقطه آغاز می‌شود که مسئولیت زندگی خود را به عهده می‌گیریم. می‌پذیریم که در گذشته اشتباهاتی داشته‌ایم و این ما بوده‌ایم که تصمیم گرفته‌ایم آنگونه‌ی خاص عمل کنیم. آن زمان که دست از سرزنش‌ کردن پدر و مادر برمی‌داریم و مقصر دانستن زمین و زمان را متوقف می‌کنیم‌.

ما آدمی یکتا و بی‌نظیریم. حتی در گندزدن‌هایمان و انتخاب‌های فاجعه‌بار ما یگانه‌ایم. اگر حقیقتا می‌خواهیم که گشایشی در زیست ما حاصل شود باید بپذیریم که هیچ‌کس به جز خودمان مسئول نیست. سخت است که بار خطای هستی‌مان را به دوش بکشیم و در مقابل راه‌های کج‌رفته خود سر تسلیم فرود بیاوریم.

زمانی دریافتم که نقطه امن من پنهان شدن پشت پدر و مادر و جامعه و دوست و معلم و استاد بوده است. عمیقا حس حماقت و ضعف کردم. از خودم متنفر شدم و از دیدن حقیقت طفره رفتم. با وجود سختی‌‌های بسیار، من به ادامه دادن این مسیر متعهدم. آنقدر در شکستن و رها کردن نقاط امنم پیش می‌روم تا روزی آزادی را فریاد بزنم.

نسیبه صرّامی

https://t.center/nasibehsarr
آناتومی احساس

بهترین تصمیم زندگی‌ام این بود که پزشکی نخواندم.‌ البته کسی هم نگفته بود بفرما! اما خوشحالم که فریب جوّ جامعه‌ی آن زمان را نخوردم و مسیر خودم را در پیش گرفتم. من آدم آن رشته نبودم. درست است که چهار سال تحصیل در دانشگاه به تغییر رشته و شروعی دوباره انجامید، اما شادمانم که آنچه خواستم را به مرحله عمل درآوردم.

در خیالاتم در این اندیشه‌ام که کاش احساسات هم آناتومی داشتند. کاش در دانشگاه رشته‌‌ای برایش وجود داشت که به انسان می‌آموختند هیجاناتش کجای بدنش هستند. اگر چنین رشته‌ای وجود داشت بدون شک اولین فارغ‌التحصیلش من بودم. می‌دانم که پیشرفت علم نوروساینس به ما می‌گوید که عملکرد مغز در تجربه احساسات چگونه است؛ اما تاکنون نشنیده‌ام که بگوید "خشم" در منتهی الیه راست پهلو قرار دارد و اندازه‌اش فلان سایز است. یا "شرم" در سمت راست قفسه سینه قرار دارد و ضربانش‌ اگر از ۹۰ پالس در دقیقه بیشتر باشد آسیب در پی دارد. "غم" زیر سیب گلوست و باید جراحی شود تا حالمان بهبود یابد.

کاش رشته‌ی آناتومی احساس داشتیم تا به ما یاد بدهد چگونه از هیجاناتمان مراقبت کنیم. می‌آموختیم که رشد و تحول احساسات در سنین مختلف چگونه است. اگر یکی از آنها آسیب دید چگونه درمانش کنیم و‌ التیامش بخشیم. لازم بود یک سرفصل جامع برایش تدوین شود تا بیاموزیم چگونه رابطه صحیح با احساساتمان برقرار کنیم.

انسان امروزی دانای کل است. به لطف گوگل و هوش مصنوعی و مقالات، در مورد جسمش همه چیز را می‌داند و دقیق و نکته‌بین به توصیه‌ها عمل می‌کند. اما با احساسش غریبه است. آن را نمی‌شناسد. طردش می‌کند و نادیده می‌انگاردش. به آن اهمیت نمی‌دهد و تربیتش نمی‌کند. هر چه از هیجانات دورتر شویم رابطه‌های انسانی پیچیده‌تر می‌شود.

چند نفر از ما اسم هیجانات مختلف‌مان را بلدیم؟ تفاوتشان را می‌شناسیم؟ می‌دانیم که چگونه عصیان می‌کنند؟ مکانیزم عملشان را بلدیم؟ یاد گرفته‌ایم تیمارشان کنیم؟ من خیال‌بافم.‌ رشته آناتومی احساس هم جزئی از رویاهایم است.

نسیبه صرّامی

https://t.center/nasibehsarr
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
«آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو»

گفتم «ای عشق! من از چیز دگر می‌ترسم»
گفت «آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو»

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان‌صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم «ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد»
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم «این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است؟»
گفت «این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو»

گفتم «این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد»
گفت «می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو»

ای نشسته تو در این خانهٔ پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم «ای دل پدری کن نه که این وصف خداست»
گفت «این هست ولی جان پدر هیچ مگو»


هیچ مگو....
#مولانا
سفینه‌ی پرنده

تقریبا بیشتر خاطرات کودکی من از حافظه‌م پاک شده. اما چند روز پیش داشتم تو انباری خونه‌مون دنبال کالبد یه سماور عتیقه می‌گشتم که یه دفعه چشمم خورد به لاشه‌ی کیس‌ کامپیوتر قدیمی‌مون. اینکه ما چقدر هنرمندیم که هنوز اینا رو تو انباری نگه داشتیم به کنار. اما نمی‌دونم چی شد که یادم افتاد اولین باری که این کامپیوترها تو ایران اومده بود، ما یکیش رو خریده بودیم.

یه جعبه مکعبی سفید کدر که پشتش سوراخ‌های ریز داشت و یه مکعب مستطیل که چندتا دکمه داشت و وقتی روشنش می‌کردی انگار یه سفینه فضایی داشت پرتاب می‌شد به هوا. ما تا مدت‌ها این بزرگوار رو تو صدتا پستو قایم می‌کردیم که مبادا چشم نامحرم به وجنات عروس‌ خانم بیفته و پشت سرمون حرف در بیارن که فلانی اسباب لهو و لعب رو تو خونه‌ش قایم کرده. بماند که پدر بزرگوار تا مدت‌ها سی‌دی فیلم‌ها رو اول خودش می‌دید و بعد اگه صحنه‌ی خاک بر سری نداشت در اختیار فرزندان خلفش قرار می‌داد. ولی ما رٍندتر از اونا بودیم و خلاصه بله.

این اتفاق برای ماهواره هم عینا تکرار شد. یه بشقاب پرنده ناشناخته که تو ایران فرود اومده بود و مثل همه چیزهایی که وقتی ممنوع می‌شن، جذاب‌تر می‌شن، ما یواشکی خریدیمش. عقل حکم می‌کرد که جای بشقاب پرنده روی پشت‌بوم باشه ولی ما از ترس منکراتی‌ها تو حیاط خونه گذاشتیمش و پرده‌‌ی ضخیمی جلوش کشیدیم و هرکی می‌پرسید: پشت این پرده چیه؟ پدر گرامی می‌گفت: آت آشغاله. ما بچه‌ها خلاقیت و موفقیت‌مون رو به پدر مادرهامون مدیونیم. چون برای باز کردن قفل ماهواره هم خیلی نبوغ به خرج می‌دادیم و شده بود بهترین سرگرمی برای دورهمی ما بچه‌ها.

الان که یاد اون روزها میفتم خنده‌ام می‌گیره. ولی واقعیت اینه که هرچیزی در زمان خودش ممکنه سخت مورد پذیرش قرار بگیره. اما بالاخره یه روز عادی و پذیرفته می‌شه. برای بعضیش باید هزینه‌های بیشتری داد و تلاش‌ مستمری انجام داد. البته که آری شود ولیک به خون جگر شود.

نسیبه صرّامی

https://t.center/nasibehsarr
Neghab
Siavash Ghomayshi - [ Listen2Music.ir ]
تمدن یک نقاب ضخیم بر چهره‌ی ما کشیده است. ماسکی خندان، مهربان، خوش‌سیما، خیرخواه، آینده‌نگر و حامی. پوششی دروغین و توخالی. شده‌ایم شعار و ریا. در خلوت اما حالمان با این نقاب خوب نیست. راضی‌مان نمی‌کند. چیزی جایی لنگ می‌زند.‌ باید این حجاب را کنار بزنیم و پرده را پاره کنیم. شهامت کنیم و تاریکی‌هایمان را از پشت نقاب بیرون آوریم که انسان تلألو رنگ‌هاست. بیایید اصیل باشیم‌.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
جنگ جنگ تا پیروزی

فرمانده: برید جلو و نترسید. خدا با ماست.
یکی از سربازا: اگه خدا با ماست پس کی با اوناست که اینطور دارن ما رو تیکه پاره میکنن؟*

شده به همه چیز شک کنی؟ شده سوال دائمت این باشد که چرا من؟ شده از پاره تنت زخم بخوری؟ شده زندگی‌ات دویدن و نرسیدن شده باشد؟ شده بی‌پناه و بی‌کس‌ترین آدم روی زمین باشی؟ شده خودت را نشناسی؟ شده سرگردان و ویلان باشی؟

اگر نشده که روزی خواهد شد، برای آن ایام مهیا شو و توشه بردار. اما اگر شده، به من بگو در آن تاریکی بر تو چه گذشته است؟ آن زمان که از دست "خدا" هم کاری بر نیامده، چه یا که به داد تو رسیده است؟ به من نشانه‌ای از امید و کورسویی برای برون‌رفت از بن‌بست بده.

ما همیشه در زندگی جلو می‌رویم. بدون توقف، گوش به فرمان فرمانده و یک‌نفس می‌تازیم. مسلسل دست‌مان است و همه را به رگبار می‌بندیم. به هیچ جنبنده‌ای رحم نمی‌کنیم. اما گاهی حریف از ما قوی‌تر است‌. زورش به من و تو می‌چربد. زمین‌مان می‌زند.

ما در جبهه خیر هستیم و خودمان را برحق می‌دانیم. اما دشمن در آوردگاه شر می‌جنگد و باید نابود شود. اما همیشه اینطور نیست. گاه شر پیروز میدان است و خیر سرخورده نبرد را ترک می‌کند. و به راستی اگر خدا با ماست، پس کی با اوناست؟

*دیالوگ ماندگار فیلم نجات سرباز رایان

نسیبه صرّامی

https://t.center/nasibehsarr
به روح اعتقاد داری؟

پدربزرگم که روحش شاد و راهش پر‌ رهرو، همیشه می‌گفت هر چیزی در این کره‌ی خاکی روح دارد، زنده است و باید آن را ارج نهاد. بزرگوار معتقد بود لباس‌ها را باید مرتب تا کرد وگرنه هر چروکی بیفتد موجبات ناراحتی آن را فراهم می‌کند. یا مثلاً وقتِ بازی می‌گفت محکم به توپ ضربه نزنید، دردش می‌آید. خودش صبح‌ها بیلش را نوازش می‌کرد و از او می‌خواست که باغش را آباد کند‌. فکر کنم اگر اجل امانش می‌داد، الان در گروه شخصیت‌های مرزی دسته‌بندی می‌شد و یک کیس مناسب درمان لقب می‌گرفت.

از نظر منِ خُردسال، آن فرزانه‌‌ی سال‌خُرده در عالم رؤیا و ملکوت می‌زیست و ارتباطات ماورایی‌‌اش برایم غیر قابل درک بود. ارتباط پدربزرگ با اشیا و نگرشش به جهان پیرامون همواره برایم محلی از سوالات گوناگون بود. حیف که گلچین روزگار امانش نداد تا آموزگار امن من در این دنیای پر آشوب باشد.

گاه به فضایی وارد می‌شویم و حس خوب و مثبتی از آن دریافت می‌کنیم، یا از پشت ویترین مغازه شیئی را می‌بینیم و حس آشنایی با آن می‌کنیم. هنگام خرید ناگهان درمی‌یابیم که انگار آن چیز برای فرد خاصی در زندگی ما طراحی شده. از این دست نمونه‌ها در زندگی همه ما وجود دارد.‌

آری. در هر چیز "جانی" پنهان است. همین‌که به آن نگاه می‌کنی و هیجانی در تو می‌شکفد یا تو را به خاطره‌ای دور پرت می‌کند گواه از روح آن است. ما در جهانی صلب و مادی زندگی نمی‌کنیم و اتصالی نامرئی بین انسان و اشیا کشیده شده است. آن‌ها با ما زندگی می‌کنند.‌

پیوند ما با جهان هستی تنها از جنس ماده و فیزیک نیست. ما با دنیا با جانمان و حس‌مان در تعاملیم. اما انسان مدرن از این رابطه‌ی عمیق که گاه شفای واقعی در آن نهفته، غافل شده است. ما می‌خواهیم همه چیز را بخریم. زیبایی را، موفقیت را، دوستی را و آینده را. نگاه ابزاری در نهاد ما رخنه کرده و روح زندگی را از ما ربوده‌ است. کاش به طبیعت خود باز می‌گشتیم. پیوند جان با جان.‌

نسیبه صرّامی

https://t.center/nasibehsarr
دختر یا پسر یا نارسیسیسم؟ مسأله این است.

دوره‌ آخر زمان شده. اینستاگرام رو باز می‌کنی می‌بینی نوشته: "دختر میخوای یا پسر؟" ذهن کنجکاو من دنبال این خبر کشیده می‌شه و می‌رسه به: "روش‌های تعیین جنسیت جنین قبل از بارداری". تشنه‌تر می‌شم و می‌رم سراغ حضرت گوگل (ژ). عجیبن غربیا. انواع روش‌های خانگی، سنتی و علمی وجود داره که یک زوج هیجان‌زده بتونن انتخاب کنند که بچه‌شون پسر بشه یا دختر.

اینکه چقدر این بحث صحت داره و نتیجه‌بخشه از عهده و دانش من خارجه. اما. واژه‌ی "انتخاب" ذهن من رو درگیر خودش کرده. اینکه یک زن و مرد این حق رو برای خودشون قائل‌ هستند که در تعیین جنسیت فرزندشون مداخله کنند آیا نهایت خودخواهی نیست؟

شاید اون طفل بخت‌برگشته دوست داشته باشه دختر بشه یا نه اصن یکی دیگه دلش بخواد پسر به دنیا بیاد. در ضمن به نظرم همینکه بدون هماهنگی اون فلک‌زده رو به دنیا میارند به اندازه کافی عقوبت دنیوی و اخروی براشون داره‌‌. چه برسه به اینکه بخوان بر اساس میل شخصی و زندگی نزیسته و نیازهای خودشون دست به چنین جنایتی بزنند.

داشتم فکر می‌کردم کاش علم اونقدر پیشرفت کنه که پدر مادر هوس‌باز قبل از اینکه اون عمل شنیع رو انجام بدن بشینن با نوزادشون گفتگو کنن. پس هوش مصنوعی چه غلطی داره می‌کنه؟ ازش بپرسن آیا دوست داره متولد بشه؟ یا مثلاً کجا دلش می‌خواد به دنیا بیاد؟ دوست داره چه شکلی باشه؟ مگه روانشناسا نمی‌گن مهارت گفتگو و حرف زدن باید در خانواده رواج پیدا کنه؟ خب از همینجا شروع بشه. قبل از تشکیل نطفه. اینجوری هم بچه راضیه، هم خدای بچه‌.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
https://t.center/nasibehsarr
رویای دور

به مهاجرت می‌اندیشم. سفرهای بدون بازگشت. سالن‌های انتظار لعنتی. خداحافظی با تکه‌های وجودت. چمدان‌های بیست کیلویی. خاطرات غبارآلود. رویای در آغوش گرفتن فردا‌ی روشن.

جدایی لازمه‌ی به کمال رسیدن است. هر چه درد داشته باشد، در آن گشایشی‌ است. آنکه رنج سفر را بر خود هموار می‌کند و مصائب مسیر را بر دوش می‌کشد دریادلی است از خود گذشته و شیفته‌ی کشف دنیا‌هایی بدیع.

ترک وطن یعنی ترک وابستگی‌ها. رها کردن تعلقات و دست شستن از داشته‌ها. خواه سرزمینی پهناور، خواه انسانی عزیز و خواه جسمی خواستنی. هر کدام را از دست دهی، بخشی از وجودت را دور انداخته‌ای. تکه‌تکه شده‌ای.

رفتن اما همیشه بد نیست. می‌شود جایی دیگر ریشه دواند و چه بسا این‌بار عمیق‌تر و درخت آن پربارتر. و چه شجاعند‌ آنها که از "خود"شان دست می‌شویند و با نسخه‌ی قدیمی‌شده‌ی خود بدرود می‌گویند. تعلیق را تاب می‌آورند و چون بذری در دل خاکی نو می‌رویند و دوباره سبز می‌شوند. دنیا نیازمند چنین انسان‌های باشهامتی‌ست.

پ.ن. به بهانه مهاجرت نوید، که مانند برادر برایم عزیز است. مسیرت هموار قهرمان

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط

https://t.center/nasibehsarr
چرک کف دست یا مایه‌ی آبادانی؟

نقل است که بهلول و پسرش از کوچه‌ای می‌گذشتند. عده‌ای از مردم جنازه‌ای کفن‌پوش را بر سر دست گرفته و مرثیه‌گویان از آن‌جا می‌گذشتند. پسر بهلول از پدرش پرسید: این جمعیت به کجا رهسپارند؟ بهلول پاسخ داد: به جایی که نه نان است و نه آب است و نه غذا. پسر گفت: پس حتما به خانه ما می‌روند. این حکایت نغز اشاره‌ای است به فقر و تشبیه خانه‌ای که ابتدایی‌ترین نیازهای آدمی را مرتفع ‌نمی‌سازد به قبرستانی که مردگان را شایسته است و نه زندگی و زندگان را.

نسل ما، منظورم متولدین دهه ۷۰ و قبل از آن است، با این ارزش زیسته‌اند که پول و به تبع آن ثروت، نه تنها مایه‌ی خوشبختی نیست که شر و سیه‌روزی را در پی دارد. تلخ‌ناک‌تر اینکه این دیدگاه از ذهن آلوده‌‌ی والدین چنان در فرزندان نهادینه شده است که کوچک‌ترین تلاش برای دارا و توانا شدن مشعل احساس گناه و عذاب وجدانی ژرف را در وجود آن‌ها شعله‌ور می‌کند. با کمال احترام به هر باور و دیدگاهی باید بگویم که این پنداری پوچ و تاریخ مصرف گذشته است.

پول، ثروت می‌آورد و ثروت، رفاه و آبادانی را به همراه خواهد داشت. فرد متمول دیگر گلاویز نیارهای اولیه‌اش نیست و از کف هرم مازلو فاصله گرفته است. چنین فردی در مسیر خودشکوفایی است و به دنبال آن خانواده و همسایه و همکار و جامعه نیز در این مدار به حرکت در می‌آیند. انسانی که از نظر مالی چشم و دلش سیر باشد، حرف بی‌پایه و اساس را نمی‌پذیرد و عقل و علم را سرلوحه زندگی‌اش قرار می‌دهد و خرافه و افسانه کنار می‌رود. زندگیِ سوارشده بر عقل و درایت کیفیت بالاتری دارد و نهایتا جامعه سالم‌تری می‌سازد.

پول که باشد می‌شود به دور دنیا سفر کرد و با آداب و رسوم و فرهنگ‌های مختلف آشنا شد. می‌شود مدنیت را تجربه کرد و با جهان‌بینی‌های گوناگون ارتباط برقرار کرد. در پی این کشف، دیدگاه ما وسعت پیدا می‌کند. نوع نگاهمان به زندگی و انسان تغییر می‌کند و مسائلی که تا امروز برایمان اهمیت داشته در پیش چشمانمان رنگ می‌بازد و عمیق‌تر به حوادث می‌نگریم. در نتیجه چه می‌شود؟ با حقوق انسانی‌مان آشنا می‌شویم و خودشناسی ما عمق پیدا می‌کند و حرف زور بر ما بی‌اثر می‌شود.

می‌گویند پول خوشبختی نمی‌آورد. درست است. ثروت به خودی خود باعث شادکامی نمی‌شود، همانطور که علم تا زمانی که ظرفیت استفاده از آن نباشد باعث خردمندی نمی‌شود. به گمانم این مکانیسم دفاعی کسانی است که هیچ‌گاه برای ثروتمند شدن تلاشی نکرده‌اند و همیشه نشسته‌اند تا نیرویی از عالم غیب به آن‌ها سعادت را پیشکش کند. شبیه شهروندان برره‌ای که با زل زدن به آسمان انتظار داشتند درختانشان سیراب و باغشان آباد شود. خوشبختی یک تجربه درونی است و ارتباطی با پول ندارد. همانطور که رنج و خوشبختی با اینکه در ظاهر دو ویژگی متضاد هستند، می‌توانند در یک‌جا یافت شوند، پول و خوشبختی هم در کنار هم قرار می‌گیرند و از قضا ترکیب بسیار متجانسی هستند.

وقتش است که نگرش‌مان را نسبت به پول و ثروت تغییر دهیم. از تلاش برای پولدار شدن شرمنده نباشیم و احساس ناپاکی نکنیم. همه ما به عنوان نوع انسان لایق و سزاوار خوب زندگی کردن و شکوفا کردن استعدادها و قابلیت‌های خودمان هستیم و این مهم در مرحله اول با کسب ثروت به دست می‌آید. وقتی جهان‌بینی‌مان دگرگون شد، حال وقتش است که به دنبال یافتن راه‌های صحیح دارا شدن برویم. برای هرکس به گونه‌ای اتفاق می‌افتد و مسیر اشتباهی وجود ندارد. به باورم اگر مرزی بین پول و آسیب به دیگران بگذاریم می‌شود به سلامت و سعادت از این جاده عبور کرد.

نسیبه صرّامی
#نقطه_سر_خط
https://t.center/nasibehsarr
ساعت صفر دو صفر

کوره‌ی داغی درونم روشن است. هر بار سیلی از گدازه‌های آتشین از اعماق وجودم به سمت پوسته‌ی بیرونی‌ام سیلان پیدا می‌کند و خاموش می‌شود و موج بعدی و بعدی از پی هم می‌آیند. از سرما به خود می‌لرزم. یخ‌بندانی بی‌سابقه ذرات بدنم را درخود فشرده است. نمی‌دانم کجایم. اشباحی متحرک می‌آیند و می‌روند. در بی‌زمانی متوقف شده‌ام. ساعت صفر است.

در میان سایه‌ها یک آشنای غریبه می‌بینم. کودکی ۵ ساله است که به دنبالم می‌دود. عروسکی را محکم در آغوش گرفته و با لحنی سرمستانه و بازیگوشانه می‌خواند: عروسک قشنگ من قرمز پوشیدههههه، رو تخت‌خواب مخمل آبی خوابیدههههه، یه روز مامان رفته بازار اونو خریدهههه، قشنگتر از عروسکم هیچ‌کس ندیدههههه. دست مادر را رها کرده و در ایستگاه قطاری که هیچ مسافری ندارد با شتاب می‌خرامد. به ناگاه صدای سوت قطار را می‌شنوم. نوری مسیر ریل‌ را روشن می‌کند. می‌خواهم بدوم تا دست دخترک را بگیرم و مراقبش باشم. هرچه چشم می‌اندازم پیدایش نمی‌کنم. سرم را بر می‌گردانم و او را کنار زن سالخورده‌ای درون واگن قطار می‌بینم.

با گوشه چشم زن مسن را از نظر می‌گذارنم. با او بیگانه نیستم. گذر عمر را در خطوط صورتش می‌بینم. محو تماشای سرخوشی دخترک شده و لبخند تلخی بر لب دارد. روی صندلی کوپه ولو شده و با هر نفسی که فرو می‌دهد قفسه سینه‌اش پایین و بالا می‌شود. از پنجره به بیرون زل زده. انگار منتظر کسی است که برای بدرقه‌اش بیاید و دستی به نشانه مهر تکان دهد. دخترک کنجکاو درٍ چمدان زن را باز کرده و محتویاتش را بیرون ریخته است. جز چند تکه لباس و یک پتوی قدیمی که به نظر می‌رسد یادگار فرزندش است چیز ارزشمندی در ان نمی‌یابد. ناگهان چشمان دخترک برق می‌زند.

یک عروسک قرمز با موهای طلایی جُسته است. با شعف آن را برمی‌دارد و به زن مسن نگاهی آمیخته با خواهش می‌اندازد. زن پیر می‌خندد و آخرین بازمانده آن چمدان را به دختر کوچک می دهد. آژیر قطار به صدا در می‌آید. با هراس به پیرزن و دخترک نگاه می‌کنم. کجا می‌روند؟ کاش تنهایشان نمی‌گذاشتم. آخر دخترک خیلی کوچک است و نیاز به محافظت دارد و آن زن پیر... . او خودش را هم به سختی تر و خشک می‌کند. کاش مادر بچه را پیدا می‌کردم و خودم همراه پیرزن می‌رفتم تا از او نگهداری کنم.

ناگهان دخترک از واگن بیرون می‌جهد و دست مرا می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. قطار حرکت می‌کند و در تاریکی محو می‌شود. دخترک خنده‌ای می‌کند و ارمغان سفرش را در آغوش می‌کشد و می‌بوسد.

خواب و بیدارم. معلق بین زمین و آسمان. برزخ. نوعی از بی‌وزنی. هیچ‌کس را نمی‌شناسم. اما آن زن پیر را می‌شناختم و همینطور آن دختر بچه را. غریبه‌های آشنا.

#داستانک

https://t.center/nasibehsarr
More