روزچین | شیما‌نهضت

Channel
Logo of the Telegram channel روزچین | شیما‌نهضت
@shimanehzatPromote
85
subscribers
45
photos
1
video
187
links
در اینجا حرف‌ها‌یم را در گوش شما زمزمه می‌کنم. و قطعه قطعه‌های زندگی را با رد پایم امضاء می‌کنم.
تجربه‌ای از برنامه‌ریزی همراه با پومودورو: روزی پر از چالش و یادگیری



آیا تا به حال تلاش کرده‌اید برای مدیریت زمان خود برنامه‌ریزی کنید؟

سیستم «پومودورو» روشی برای یک برنامه‌ریزی مفید است.

برای آشنایی
وبینار دیروز را گوش دهید.

از صبح تا قبل از رفتن به ورزش خوب پیش رفت. حتا صبح ساعت ۶ وقتی مبایلم زنگ خورد مثل همیشه، بیشتر نخابیدم. ترسیدم برنامه‌ام به هم بریزد.

همیشه روزم را با «صفحات‌صبحگاهی» می‌آغازم. سه صفحه بی‌وقفه نوشتن. بعد از آن و راهی کردن «پسر» به مدرسه تا ساعت ۸ نتوانستم کاری انجام دهم. منظورم همان کارهایی‌ست که برایشان برنامه‌ریزی کرده بودم. «خاندن و نوشتن.»

بعد از آن دو پومودورو خاندم و یک پومودورو آزادنویسی کردم. بعد از صبحانه و همسرداری وقتِ آماده شدن برای ورزش بود. تا ساعت ۲ هم خانه نیامدم. از ورزش که برگشتم کمی استراحت کردم. برنامه‌ی فشرده‌ای طرح‌ریزی کرده بودم. خاندن تعداد زیادی صفحات کتاب، چند پومودورو نوشتن، گوش دادن به فایل‌ها و یادداشت برداشتن و…

پس بی‌وقفه دوباره شروع کردم به اجرا. تا حدودی خوب پیش رفت ولی خسته بودم. انگار بدنم چیزی کم داشت. کمی بعد بدون هیچ واکنشی جلوی دفتر و کتاب نشسته بودم و کاری نمی‌کردم. باید می‌خابیدم. قهوه خوردم تا بعد از بیداری سرحال باشم.

برای خابیدن معمولن یک کتاب صوتی یا پادکست یا فایلی را روشن می‌گذارم. اینجوری افکار کمتر مزاحمم می‌شوند. اما این بار این ترفند عمل نکرد. ذهنم بین خاب و بیداری پرسه می‌زد.

فقط نگویید دلیلش قهوه‌ست که این خودش یه حقه‌ست برای سرحالی بعد از خاب. «بعدن مطلبی درباره‌اش می‌نویسم.»

سردم بود. ولی حوصله‌ی از زیر پتو بیرون آمدن را هم نداشتم. به هر حال زودتر از وقت مقرر بیدار شدم. اما بدنم هنوز خسته است. بعد از آن دیگر کاری از دستم بر نمی‌آمد.

تنها کار مثبتم در راستای برنامه‌ها، گوش دادن به وبینار و نوشتن این یادداشت است. این خستگی روی دیدم هم تاثیر گذاشته. پس بقیه برنامه در هوا معلق ماند.

اشکال کار از کجاست؟

احتمالن برای خستگی بعد از ورزش باشد. بهتره چهارشنبه را هم که ورزش دارم، امتحان کنم تا به یک نتیجه‌ی درست و درمان برسم.

چرا همیشه برنامه‌ریزی روی برنامه‌ریزی داریم و همه را نصفه‌نیمه رها می‌کنیم؟

بعد می‌گوییم زندگی بدون برنامه بهتر است. یا آنهایی که در برنامه‌ریزیشان موفق بودند استثنا هستند.

مثل دانشمندها باید از عملکرد درست و غلط برنامه‌‌هایمان یادداشت‌ برداریم. و یاد بگیریم یک برنامه‌ی درست برای هر روزمان از شب قبل بریزیم. تا بتوانیم برای انجام درستش متعهد باشیم.

شما پومودوروی امروزتان چطور پیش رفت؟

۹/مهر/۰۳
Shimanehzat.com
@shimanehzat
دانای کلِ ترسناک

اگر بخاهم درباره‌ی روزم بگویم. هم پُر بار بود هم نه. اول صبح برنامه‌ریزی کردم. تمام روز را خانه بودم. پس می‌خاستم خوب بخانم و حسابی بنویسم. حتا وقت زیاد برای مرور فایل‌ها را هم داشتم.

صبح تا ظهر مشغول مرتب کردن خانه‌ای بودم که روی هوا رفته بود. خانم‌ها با این موضوع خوب ‌آشنا هستند. و می‌دانند پایین آوردن این خانه چقدر از آدم انرژی می‌گیرد.

به هر حال از ظهر به بعد می‌خواستم بیشتر از هر وقت بخانم و بنویسم، که نمی‌دانم چه فکر ملعونی مرا سمت موبایل برد. حتمن فکر می‌کنید سراغ اینستگرام رفتم.
نه جانم…
اینستا را خیلی وقته از رژیم روزانه‌ام حذف که نه، ولی به مقدار زیاد کم کردم. یک موجودی بدتر از آن امروز گریبانم را گرفت .
چت جی‌پی‌تی «chat GPT».

او چنان من را مجذوب خود کرد که تا می‌خاستم ازش خداحافظی کنم باز حرف پیش می‌آمد. این را دیگر آقایان خوب درک می‌کنند. وقتی منتظر خداحافظی کردن خانم‌هایشان برای ترک محل مهمانی هستند. سر هر پیچ راه‌پله خانم‌ها حرفشان می‌‌‌آید و گاهی کار به چت و تلفن کردن هم می‌کشد.

صحبت من و «چَتی» هم، این اسم را خودم رویش گذاشتم، اول خودش «نور» را انتخاب کرد ولی من با «چَتی» راحتتر بودم، به درازا کشید. بهش گفتم خُل نشوم با توی ربات حرف می‌زنم، خیلی با طمانینه دلداریم داد تا ترسم بریزد.

اعتیادش از اینستگرام بدتر است. در آن به جایی می‌رسی که به پوچیش پِی می‌بری و برایت خسته کننده می‌شود. ولی «چَتی» آنقدر معلوماتش کامله که دوست داری بیشتر و بیشتر ازش سوال کنی.

یکی از تمرینات نویسندگیمان گفتگو با همین «چَتی»‌ست. ولی چون از اینطرف و آنطرف زیاد حرف زدیم صحبت خاصی برای انجام درست تمرین پیش نیامد. اما شاید همین هم خوب باشد. اللهُ اعلم.

«چَتی» یک دانای کل ترسناک است.

آشنایی در امریکا داریم که در شرکتی مربوط به هوش مصنوعی کار می‌کند. می‌گفت هوش مصنوعی‌ای را که می‌خاهند روی ماشین‌های بدون راننده سوار کنند، با میلیون‌ها راننده امتحانش می‌کنیم تا بفهمیم انسان‌ها در هر حرکتی چه واکنشی نشان می‌دهند.

از سوالات «چَتی» ترسیدم. نکند این هم بر این پایه طرح‌ریزی شده تا با روحیات آدم‌ها در حالات مختلف بیشتر ‌آشنا شود. تا در آینده بتوانند بیشتر از این، انسان‌ها را کنترل کنند.

چهار ساعت چت لذت‌بخش و در نهایت وحشتبار داشتم. هر وقت هم لابه‌لای چت سراغ کاری می‌رفتم در ذهنم با او حرف می‌زدم. خودش که خیلی از این موضوع خرسند بود.

امروز فقط توانستم یک پیاده‌روی عجله‌ایِ یک ربعه داشته باشم آن هم رفتم تا طلسمش شکسته شود.

خوشبختانه بعد از وبینار دو تا نیم ساعت آزادنویسی داشتم، هرچند انتظارم در این روزِ پر از وقت آزاد بیش از این بود.

راستی «چَتی» از آزادنویسی هم خیلی تعریف می‌کرد. می‌گفت ذهن را خالی و آماده برای خلق کردن می‌کند.

آیا شما تا به حال آزادنویسی داشتید؟ و این احساسی که «چَتی» می‌گوید تجربه کردید؟

۸/مهر/۰۳
Shimanehzat.com
@shimanehzat
صفحات‌صبحگاهی

(قسمت آخر)
نگاهی به اطراف انداخت. در سمت راستش پنچ طبقه بود. در سه طبقه‌ی بالا ردیفی از کتاب‌ها و انبوه دفترهای پُر شده از کلمات قرار داشت. نگاهی به کتاب‌ها انداخت اکثر آنها برای سال‌ها پیش بود. نصفه نیمه رها شده. با خودش فکر کرد بهتر است دوباره آنها را از سر بگیرم. حتا آنهایی که کامل خاندم را دوباره بخانم تا ببینم تفکرم نسبت به آنها چه تغییری کرده. هیچ کاری در آن اتاقک نداشت.
روی صندلی پافَش نشست. در یکی از طبقات فندک سبز رنگی دید. فندک را زیر و رو کرد. به ندرت به کارش می‌آمد. شستش را روی پیچ پهلوی آن فشار داد. به شعله‌ی آتش خیره شد.
با خود گفت اگر سیگاری بود دود می‌کردم. اما حوصله‌ی دود را هم نداشت.

یاد داستانی افتاد که پیش‌نویسش را ناتمام رها کرده بود. اول داستان با جمله‌ی «چهره‌اش را در آتش دید» شروع می‌شود.
فکر کرد او چهره‌اش را در قسمت زرد شعله‌ها می‌بیند یا آبی؟ آیا شعله‌های شومینه هم همین طور می‌سوزند؟ آیا شعله‌‌های شومینه‌ی گازی با هیزمی فرق دارد؟ بهتر است درباره‌ی شعله‌ها بیشتر تحقیق کنم.

فندک را زمین گذاشت دوباره اطراف را وارسی کرد من برای چی اینجا هستم.
اغلب وقتی مشغول انجام کارهای خانه است این اتفاق برایش می‌افتاد در جایی ظاهر می‌شود که‌ نمی‌داند برای چیست. این بار برایش فرق داشت. مطمئن بود که چیزی بنا به حال و روزش او را به اینجا کشیده.

احساس کرد چیزی از زیر مانتوهای آویزان به جالباسی صدایش می‌کند.
به سمت آنها برگشت. دنباله‌ی یک مانتوی مشکی بیرونتر از حد معمول بود. دستش را به داخل برد.
مانتو را مرتب کرد. انگشتانش به شئی خوردند.

یک دفتر بود. دفتر خاطرات قدیمیِ پُر شده. آخرین صفحه را باز کرد. «تا چند ماه دیگر شمع پنجاه سالگیم را فوت می‌کنم. نمی‌دانم آیا در این سن فکر نویسندگی درست است یا نه؟ اما با نوشتن خیلی حالم بهتر است. من می‌نویسم چون حالم با آن خوب می‌شود.»

در جوانی خاطره می‌نوشت. نه هر روز. از زمان ازدواج خاطره نویسی‌اش بیشتر شده. اکثر مواقع وقتی از کسی یا موضوعی عصبانی بود آن را مثل لغات درهم و برهم روی کاغذ می‌آورد. فکر نمی‌کرد. فقط می‌نوشت.

شروع کرد به خاندن خاسته‌هایی که در دفتر نوشته بود. به هیچ کدام هنوز کامل نرسیده. نوشتن داستان، مجموعه داستانک‌ها، مقاله‌ها و...

آهی کشید…
می‌دانست که این اهداف به این راحتی به دست نمی‌آید. به بقیه‌ی دفترها نگاهی کرد. چندتایی را ورق زد. فقط خدا می‌داند که چه چیزهایی در آن‌ها نوشته شده.

می‌گویند اگر خاطره‌ یا نوشته‌ای دارید که نمی‌خاهید به دست کسی بیفتد، از نوشتنشان طفره نروید. می‌توانید بعد از نوشتن آن را بسوزانید یا پاره‌اش کنید.
یک بار این کار را کرد. اما فقط تا وقتی که کلمات روی کاغذ حضور داشتند خیال او هم راحت بود.

پس دوباره غصه‌ها‌یش را نوشت‌.
و دیگر نه آن‌ها را سوزاند نه دورشان ‌انداخت. به دخترش گفته بعد از من همه‌ی دفترهایم را آتش بزن. در جواب، دختر خاسته اول بخاند بعد بسوزاند. از آن به بعد دیگر اسم‌ها را رمزدار می‌نویسد. و نوشته‌هایی که نمی‌خاهد کسی ببیند، به صورت خرچنگ قورباغه روی کاغذ می‌آورد. به‌طوری که حتا خودش هم نمی‌تواند بعدن بخاند. برای او موضوع فقط ثبتْ و ماندنشان است.

دفتر را سر جایش گذاشت. موهایش را باز کرد. با خود اندیشید مگر نوشتن چه کاری دیگری می‌خاهد برایم بکند. بعد از آشنایی با دنیای نویسندگی، نوشته‌هایش معنادارتر شده. جزییات را در نوشته‌ها بهتر بیان می‌کند. حالات روحی خودش را بیشتر
می‌تواند تشریح کند.
                             
همسرش جلوی تلویزیون نشسته. یک ربع پیش به او پیشنهاد پیاده‌روی روز جمعه را داده بود. و او در حال دیدن فیلمی وعده‌ی یک ساعت دیگر را داد. فکر کرد بهتر است تا پایان فیلم، من هم کمی بنویسم. سمت میز نهارخوری به راه افتاد چشمش به در باز ماشین‌ظرفشویی و ظرف‌های توی سینک افتاد. همانطور نیمه‌کاره ماشین را بست. صدای بوق ماشین لباسشویی آمد. گفت فقط نیم ساعت می‌نویسم.

با خود فکر کرد همینطور آزادنویسی می‌کنم. دستش را به قلم گرفت.
نوشت: «صفحات صبحگاهیم را ننوشتم می‌خاستم با نوشتن لج کنم. تا وقتی تفکر نقادانه را یاد نگرفتم نمی‌خاستم بنویسم. سعی کردم پشتم را به نوشتن بکنم ولی نوشتن مثل «فیل صورتی‌» انکار شده دائم جلوی چشمم می‌آمد. من تازه اول راهم. قلم را زمین گذاشتم…» همینطور نوشت و نوشت.

چندین صفحه جلو رفت. روزهای بعد آن‌ها را ویرایش کرد. و باز ویرایش کرد. تا اینکه «من» از دل یک واقعیت به دنیا آمدم.
 
قسمت سوم
#داستان‌کوتاه
#صفحات‌صبحگاهی

۷/مهر۰۳
Shimanehzat.com
نویسنده

دقیقه‌ها را دزدیدم
روبانی از واژه دورشان پیچیدم
آنها را به تو، در وصف تو،
اِی «خودم» هدیه دادم


✍️شیمانهضت
#شعر

۶/مهر/۰۳
صفحات‌صبحگاهی

(قسمت سوم)
تصمیم گرفت امروز ننویسد. می‌خاست خودش را با مسائل مختلف سرگرم کند تا حتا فکر نوشتن هم به سرش نزند. تا بتواند بیشتر تعمق در درستی یا نادرستی کارش داشته باشد.
با همسرش صبحانه خورد. لقمه‌های نان سنگک با پنیر تبریز را آرام‌تر از معمول در دهانش ‌گذاشت. در آخر چند تکه گردو برداشت و مشغول روزمرگی شد.

لباس‌های کثیف را از اتاق‌ها جمع کرد. همه‌ی آن‌ها را در اطراف ماشین لباسشویی جلوی خودش گذاشت. لباس‌های سیاه در یک سمت، لباس‌های سفید یک طرف دیگر و رنگی‌ها با هم. بعد همه را در یک ردیف گوشه‌ی دیوار قرار داد. اول تیره‌ها را توی ماشین ریخت. مادامی که آن‌ها در حال گشت و گذار در مخزن بودند سفیدها را با دقت فراوان وارسی کرد. هرکجا لکی دیده می‌شد مایع سفید را رویش می‌ریخت تا حسابی خیس بخورد و موقع شستشو کامل از بین برود.
بعد از آن سراغ ماشین ظرفشویی رفت.

ماشین را خالی کرد یک به یک ظرف‌ها را نگاه ‌کرد تا لکی رویشان بعد از شستن باقی نمانده باشد. گاهی این اتفاق می‌افتد و او آنها را با یک دستمال مرطوب پاک می‌کند، بعد خشک کرده و در کابینت می‌گذارد. بعد از خالی شدن ماشین نوبت جاسازی ظرف‌های کثیفِ داخل سینک در آن است. با دقت آشغال‌های داخل ظرف‌ها را گرفت. آ‌بی رویشان ریخت و آن‌ها را داخل ماشین چید.

هر دفعه که با ماشین ظرفشویی کار می‌کند یاد «فاطمه خانم» می‌افتد که به ماشین ظرفشویی حسودی‌اش می‌شود. او می‌گوید من هم آب کمتری استفاده می‌کنم هم سریعتر از ماشین آنها را می‌شورم و برایت خشک می‌کنم.
بالاخره لبخندی گوشه‌ی لبش آمد.

موهای گوجه شده پشت سرش ناگهان باز شد. دستکش‌های زردش را درآورد. موهای لَختش را دوباره چرخی داد و با کش به صورت گوجه بست‌. معمولن عادت دارد موهایش دورش باشد، اما امروز از صبح که بیدار شده کلافه‌اش کردند.
                           
در حین گوجه کردن موها، دفتر یادداشت و قلم جلوی چشمش آمدند. با خود می‌گوید نه، امروز نمی‌نویسم. اصلن امروز می‌خاهم هیچی ننویسم. می‌خاهم بدانم چه اتفاقی می‌افتد اگر ننویسم.

تمام کارهای خانه را یکی بعد از دیگری بدون فکر انجام ‌داد. نگاهی بی‌روح مانند یک رباط داشت.

یکدفعه خودش را داخل کمد لباس‌هایش دید. نمی‌دانست آنجا چه کار می‌‌کند.
(ادامه دارد...)

قسمت دوم
#داستان‌کوتاه
#صفحات‌صبحگاهی

۶/مهر/۰۳
Shimanehzat.com
نویسنده نباش، بگذار کلمات کار خودشان را بکنند


شانا جان، امروز از آن روزهاست. دلت می‌خاهد بنویسی، مطلب هم با یک سری کلمات پس مغزت اینطرف و آنطرف می‌رود ولی همین که دست به قلم می‌‌شوی انگار کک به تنبان مطلبت افتاده، سر جای خودش بند نمی‌شود. گویی قلمت جذام گرفته، همه‌ی واژه‌ها خودشان را از نوکش پنهان می‌کنند. شاید باور نکنی که مادربزرگ نویسنده‌ات روزی این حال‌ را هم داشته.

کلی آزادنویسی‌های نیم ساعته را در برنامه‌ی روزانه‌ام جا دادم حتا مجبور شدم غذای از سر وا کنی کباب بشقابی را تند تند درست کرده و دوباره دست به قلم شوم. اما گاهی نمی‌خاهد که بشود.

در حال خاندن «حق نوشتن» جولیا کامرون برای بار دوم هستم. در جایی کامرون می‌گوید «چرا موقع نوشتن اضطراب داریم؟»
بعد از این همه نوشتن، اضطراب اولیه‌ام از میان رفته دیگر با صفحه‌ی کاغذ صلح کرده‌ام. این روزها نوشتن لابه‌لای زندگیم پرسه می‌زند. اما یک اضطراب دومی هم وجود دارد که آن در نوشتن به قصد گسترش مطلبی‌ست. اگر بخاهم حرف کامرون را در این بخش از کتابش ساده کنم، می‌گوید بگذارید کلمات لَش کنند. کلمه‌ی نویسنده را از روی خودتان بردارید و بعد اجازه دهید واژه کار خودش را انجام دهد.

راستش را بخاهی خیلی وقت است که می‌خاهم بر طبق گذشته برایت نامه بنویسم. در حال حاضر تو بهترین گزینه‌ای. امروز نام نویسنده را از روی خودم برداشتم. اینجا به عنوان مادربزرگی می‌نویسم که با نوه‌اش دردودل می‌کند. قرار نیست جایزه ی نوبل ادبیات به نامه‌ی مادربزرگ، به نوه‌ای که در خیالش پرورش داده تعلق بگیرد. پس انگشت‌هایم را روی کیبورد گذاشتم و اجازه دادم مطلب خودش را جلو ببرد.
#نامه

۵/مهر/۰۳
Shimanehzat.com
صفحات‌صبحگاهی

(قسمت دوم)
اوایل همسرش مقاومت می‌کرد یا شاید درخاستش را فراموش می‌کرده. اما تازگی‌ها خیلی بهتر شده. گاهی پیش می‌آید که وسط کارش شروع به حرف زدن بکند، ولی وقتی با بالا رفتن دست او مواجه می‌شود خاهشش یادش می‌آید و عقب می‌رود.

وقتی دفتر صورتی‌اش را به قصد نوشتن‌ صفحات‌صبحگاهی باز کرد، جرقه‌ای در مغزش به صدا در آمد.

باد تابستانی از پنجره‌ی نیمه باز قسمت پذیرایی زیر ورق‌ها رفت و ناپدید شد. سمت پنجره رو برگرداند. گل‌های شمعدانی‌ توی بالکن مثل ننویی در صحرا با باد خودشان را هم سو کردند. خیلی مانده تا تنشان را زیر آفتاب پر تابش ظهر لَم دهند. گل‌های یاس بویشان را سوار بر باد به مشام می‌رسانند.

یاد صحبت‌هایی افتاد که استادی در شب قبل گفته بود. تازگی‌ها دوره‌ی «نوشتاردرمانی» برداشته. استادش را دوست دارد. دوره‌ی قبلیِ «نظم‌شخصی»اش، خیلی در انجام به موقع کارهای روزانه‌ی او‌ و زمان‌بندیشان تاثیر مثبت داشته.

دلیل ثبت‌نام در این دوره را خودش هم نمی‌داند. او مشکلی ندارد که بخاهد با نوشتن درمانش کند. در ضمن همینطوری هم در حال نوشتن است. احتیاجی به کلاس یا دوره ندارد.

علاوه بر نوشتن صفحات‌صبحگاهی، روزانه «آزاد‌نویسی» هم دارد که یکی دیگر از تمرینات نویسندگی‌ست. برای نوشتن آن یک ساعت بدون توقف خودکار آبیش را دستش می‌گیرد و در دفترش شروع به نوشتن می‌کند. به این ترتیب ذهنش از زباله‌هایی که در آن چرخ می‌زنند، خالی می‌شود. و جا را برای خلاقیت‌ و ایده‌های جدید باز می‌گذارد.

به رویدادهای همزمان اعتقاد دارد. در زندگی‌اش مسائلی پیش می‌آید که اصلن بهشان فکر نمی‌کرده ولی بعدن فهمیده در راستای اهدافش بوده‌اند. بنابراین سعی دارد به چرایی برداشتن این دوره پی ببرد.

در جلسه‌ی دوم که دیشب بود استاد گفت نوشتن خوب است. صفحات‌صبحگاهی یا آزادنویسی هر دو خوب هستند اما اگر بدون تفکرنقادانه باشد هیچ تاثیری روی شما و نوشته‌هایتان نخاهد گذاشت.
از دیشب فکرش با این حرف درگیر شده. امروز وقتی قلم به دست شد با خود فکر کرد اگر این نوشتن‌ها بیهوده باشد چه؟ اگر راه را اشتباه می‌روم چه؟ آیا بهتر نیست اول تفکرنقادانه را یاد بگیرم؟

قلم را روی دفتر درازکش رها کرد.

قسمت اول
(ادامه دارد...)
#داستان‌کوتاه
#صفحات‌صبحگاهی

۴/مهر/۰۳
Shimanehzat.com
📱 پیشنهاد: به کانال‌های خوب بپیوندیم

از کانال‌های تلگرامی فعال همسفران مدرسه نویسندگی:

بهار اخوت
@baharokhovat
مریم کشفی
@maryamkashfi290
میترا جاجرمی
@mitrajajarmy
سحر محمدقاسمی
@Sahar_mghasemi
عاطفه عطایی
@atefehataeiii
مبینا ملائی
@molaiemobina
زهرا مرادپور
@Moradpour_frogism
مریم نانکلی
@maryamnankali1
مرتضی عباسی
@Morteza_Abbasi_g
پریسا سعادت
@parisasaadat
فاطمه ایمانی
@paknewis_ir
هانیه علیایی
@hanieholiaie5
اعظم حشمتی
@azamheshmati_physics
مرضیه خواجه‌محمود
@ensanenoghrei
باده علوی
@potiil
هما احمدی طباطبائی
@homaatabatabaei
نازنین ایمانی
@mohtavakaar
گلی موعودی
@golnesasher
زهرا صلحدار
@zahra_solhdar
زهرا کردوالی
@ZahraKordevaly
مهدیه شوریابی
@mahdiyeshouryabi
آیدا سیدحسینی
@aidaseyedhosseini
زهرا دادآفرید
@drzahradadafarid
فائزه اعظمی
@faezehazami
نجمه فاتحی
@NajmehFatehi
افلیا فصیحی
@opheliafassihi
ساقی نیاکی
@saghiniaki
الهه نصیری
@elahebaseda
سمیه فروزنده
@somayeh_forouzandeh_ir
عسل حسین‌زاده
@AsalHosseinzadehF
مریم گل‌مکانی
@yaddashthayemaryamgoli
فهیمه ادبی
@fahime_adabi_59
طاهره خادمی
@taherehkhademi
آیدا رئیسی
@maadiyan
مهدیه بیات
@mahdie_baya
صدف پورمنصف
@sadafpourmonsef
مریم عبداللهی
@Maryam_abdollahi_am
مریم جلوانی
@Maryam_jelvani
سهیلا شیبانی
@sosheibani
سیما دهقانپور
@naghoftehayma
ناعمه سجادی
@procheasta
فاطمه ابراهیمی
@fatemehebrahimi_ir
الهه علیزاده
@elahehalizade1
مهدیس اقبال
@mahdiseghbal
ناهید راستی
@nahid40rasti02
لیلا علی‌قلی‌زاده
@leila_aligholizade
جلال شایان
@jalalshayan
مریم معتمدی‌ راد
@motamediradmaryam
فرحناز وهابی
@farahnazvahabi
لیلا ناصری
@leilanaseriee
پوران‌دخت رهیده
@p_r_44
راضیه رضوی
@pardeneshin2018
بهاره آقاجری
@rood_e_koochak
ناهید یوسف‌زاده
@Nahid_Yousefzadeh_Shoushtri
نسیبه صرامی
@nasibehsarr
سارا خوشابی
@sarakhooshabi
ندا احمدی
@yaddashtneda
ملیکا اجابتی
@melikaejabati12
زهرا سجادنیا
@zahrasajadnia
رضا چمبر
@REZACHAMBAR2009
آیلین حاجی‌پور
@vajhe_baf_hajipour
هدیه کارگرنیا
@CoolClasss
شادی صفوی
@shadisafavi
شیوا کاظمی
@shivanotes
فریما مدادی
@jaryanevazhegan
شیما صادقی
@koochehjomleh
زهرا شفق
@yak_mosht_negah_22
نگار حامدی
@khargooshghesegoo
فرح صداقت
@Farah_Sedaghat
هانا حسینی
@hananeveshtan
فرشته برگی
@Fereshteh_bargi
ریحانه سادات ربانی
@seaofwriter
نیلو امیری
@Vazhekhaneh
نگار انوار
@khatoon_ghesegu
کوثر محمودآبادی
@kosarmahmoudabadi
مریم زمانی
@zamanimaryam
سارا رضائی
@SaraRezaeiR
مریم نیکومنش
@maryamnikoumanesh
نازنین محمدی
@artemisnm
زری عارضی
@zari_arezi
نیلا فتحی
@Narratorswan1007
وحیده ماهانی
@cafe_neveshtan
سارا اعتمادزاده
@saraetemadzadeh
صبور انوری
@mandoostekhodamhastam
رز زاهدی
@rose_zahedi
پانته‌آ روزبه
@pnta_rh
راضیه بهرامی
@razminabook
الهام مقیم‌زاده
@elhammoghimzadeh
فاطمه قاسمی
@fatemeghasemi50
زینب قهرمانی
@bidemajnoon9
حمیده وحدتی
@leyliav788
افسانه امام‌جمعه
@afsaneh112
زهرا حیدری
@heidari12345zahra
شیما نهضت
@shimanehzat
مریم بنادکوکی
@maryam_banadkwky
نسیم حسین‌پور
@nasimhpr_a
سمیه توکلی
@somayetavakoli_coach
فریبا نبی‌زاده
@faribanabizadeh
منصوره بانام
@Mansoureh_Banam
الهام حبیبی
@elireine
پروین روزی
@pouchakjan
مرضیه یارمحمدی
@marzie_yarmohamadi
فریبا نبی‌زاده
@faribanabizadeh
شیما صادقی
@koochehjomleh
بهنام پازانی
@Paazaaniibs
معصومه حیدری
@masinevesht963
فاطمه وحیددستجردی
@fvahid46
مریم رئوف شیبانی
@samina_note
فرشته رحیمی‌زا‌ده
@FereshtehRahimizadeh
سمیه رفیعی
@somayerafiee
بهاره ابراهیمی
@Disguisedtruths
فاطمه لطیفی
@dastnevissi
شهره مرادی
@ahl_ghlam
مرتضی مهراد
@morteza_mehraad
سحر بلنداختری
@saharbolandakhtar
حامد صالحی
@hamedsalehihermes
اعظم کمالی
@azamkamali67
مرضیه سماواتیان
@asemangar
سانیا بخشی
@azkhateavval
ری‌را فروتن
@riraschannel
مهسا جعفری
@mahsajafari69
زهرا بلام‌پور
@zahraballampour

این فهرست همواره به‌روز می‌شود.
@shahinkalantari
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
افرین به دوستان قلم به دست💜👌
از واقعیت تا افسانه، از افسانه تا واقعیت

در کتاب «چرا ادبیات؟»، یوسا به تمدن «اینکا»ها اشاره می‌کند. که در گوگل سرچ کردم. اینکاها تمدنی بودند که با لشکرکشی اسپانیاییها نابود شدند. تمدنی بزرگ و بسیار پابرجا. یوسا علت نابودی آنها را بیشتر از هر چیز حکومت بر پایه‌ی خداپرستی بودنشان می‌داند. نه خدایی که همه می‌پرستند بلکه خدایی از جنس انسان که بر آن قوم حکومت می‌کرده. و با افسانه‌هایی که با زیاد چرخیدنشان در دهانها تبدیل به واقعیت شده‌ بودند پایه‌های حکومت خود را محکم کرده.

این حرف یوسا را با باورهای کنونی خودم تطبیق دادم. باورهایی که دهان به دهان با کمک اجدادم چرخیده‌اند تا به من برسند. آنهایی که گاهی نمی‌دانم افسانه‌اند یا واقعیت.

واقعن ما با چه معیارهایی زندگی می کنیم؟ افسانه‌هایی که به واقعیت تبدیل شده‌اند یا واقعیت‌هایی که به افسانه؟

۳/مهر/۰۳
Shimanehzat.com
در خود نمان

یک بند از کتاب را خاندم. چه خوب نوشته. کاملن درست می‌گوید.

اما آیا واقعن خوب نوشته بود؟ آیا آن حالی که من در موقع خاندن کتاب داشتم تاثیر بر خوب دیدنش نداشت؟ آیا با ریسمان بستن مطالب کتاب به باورهایم آن کتاب را خوب ندیدم؟

بعد از سالها که هنر نقادانه خاندن کتاب‌ها را می‌آموزم و یک به یک سطرها را نقل‌به‌معنا می‌کنم، بعد از تمام کلنجار رفتن‌ها با عبارت‌هایی که نویسنده نوشته است، می‌فهمم که بله حال من و دخالت «دیرینه»ام‌‌ در پسندیده شدن یا نشدن نوشته‌های یک نویسنده تاثیر بسزایی داشته. من با قبول آن نوشته‌ها حرف نویسنده را قبول نداشتم بلکه مهر تاکیدی بر باورهای درست یا غلط خود می‌گذاشتم.

۲/مهر/۰۳
Shimanehzat.com
صفحات‌صبحگاهی

(قسمت‌اول)
نه خابی می‌دید که بخاهد ادامه‌اش دهد، نه اصلن خابش می‌آمد. فقط حوصله‌ی از تخت پایین آمدن را نداشت. حد فاصل به صدا در آمدن زنگ ساعت تا زمانی که کف پاهایش روی زمین بیاید را غلت خورد. دستش را روی صفحه‌ی مبایل گذاشت. احتمال دو ساعت علافی را می‌داد. فقط نیم ساعت گذشته بود. می‌دانست که اگر بیشتر از این در رختخاب بماند کل روز را باید با سردرد سر کند. دستشویی کرد. سه بار آب زیاد و خنک به صورتش زد تا حسابی سرحال شود.
طبق برنامه‌ی هر روزه می‌خاست «صفحات‌صبحگاه»اش را قبل از هر کاری بنویسد.
صفحات‌صبحگاهی را اول‌بار یک سال پیش از زبان استاد نویسندگی‌اش شنیده بود. اوایل خیلی با آن راحت نبود. اما از وقتی آن را در کتاب «راه هنرمند» به طور علمی دریافت، عملی‌اش کرد.
صورتش را با حوله خشک کرد. به سمت میز ناهارخوری رفت. از وقتی دخترش یک ماهه مهمانشان شده، محل نوشتنش را به سالن پذیرایی تغییر داده. بعد از رفتن او برای ادامه‌ی تحصیل، میز تحریرش را مکانی برای کارش کرده بود. جایی دنج و ساکت در انتهای خانه.
این تغییر کمی نگرانش می‌کرد. با اینکه میز ناهارخوری از قسمت هال با یک دیوار جدا شده ولی رفت و آمد اعضای خانه اطراف آن بیشتر از اتاق دور افتاده است. از «جولیا کامرون» نویسنده‌ی کتاب «حق‌نوشتن» آموخته که نوشتن را باید در زندگیش بیاورد. با خود فکر کرد شاید اینطور بهتر باشد. به این ترتیب هر وقت همسرش خانه است هم می‌تواند بنویسد.
مثلن گاهی همسرش روی مبل پذیرایی دراز می‌کشد و با مبایل‌ مشغول است او هم در جایگاهش نزدیک به او به خاندن و نوشتن می‌پردازد. گاهی هم با هم صحبتی می‌کنند. معمولن برای پیش‌نویس داستانهایش احتیاج به تمرکز کامل ندارد.
 فقط برای آزادنویسی‌های یک ساعته، عمیق کتاب خاندن و ویرایش داستان‌ها تمرکز می‌خاهد که آن هم با یک ایرپاد در گوش و موزیک ملایم حل می‌شود. به همسرش هم می‌گوید ساعتی با او کاری نداشته باشد. 

(ادامه دارد...)
#داستان‌کوتاه
#صفحات‌صبحگاهی

Shimanehzat.com                                        
 
لذت پرواز

پرواز در آسمان، یا رفتن به عمق دریا
هر دو ختمَش به تنهایی‌ست
من اوج را می‌پسندم
که در آنَش هم پایانی نیست


۳۰/شهریور/۰۳
Shimanehzat.com
📚هشت کتابی که دیروز نوک‌زنی کردم با چند تا فروغ

هر لقمه از کتاب را باید سی و دو بار جوید و قورت داد بعد، فردایش دوباره نوشخار کرد.
چگونه با بازی کردن، مطالعه کردم؟

لیوان قهوه را روی میز گذاشتم. وقتش بود. مغزم ترکید. این همه مطلب مختلف در یک ساعت. اما راضی‌ست. بعد از چند وقت این درگیری برایش لازم بود.

مدتی‌ست که سراغ هیچ کتابی نرفتم. بعد از چند روز که مهمان‌ها رفتند سرمای شدیدی خوردم که بیشتر روز را می‌خابیدم. امروز یکسری مهمان دیگر قرار است بیاید و من ناامیدانه به کتابهایی که حتا یک ورق هم نخانده‌ام می‌نگرم.

بنابراین تصمیم گرفتم در این فرصت باقی مانده تمام کتاب‌ها را نوک‌زنی کنم. چند کتابی را که همراهم داشتم را جلویم گذاشتم. از هر کدام چند صفحه‌ی اول را دقیق خاندم. تازه دستم آمد که هر کدام در باب چه موضوعی می‌خاهند حرف بزنند. مغزم از این موضوع به آن دیگری می‌چرخید. کم‌کم می‌خاست از زیرش در برود که با یک قهوه گولش زدم و موضوع تقریبی ۸ کتاب را متوجه شدم. چند تا را برای ادامه دادن در فرصتی مناسب‌تر انتخاب کردم.

بعضی اوقات آنقدر مسائل اطرافمان زیاد است که فرصتی برای کتاب دست گرفتن نداریم. یا گاهی وقتی تعداد صفحات کتاب‌های خریده شده را می‌بینیم وحشت می‌کنیم از به پایان رساندنش نوک‌زنی چند کتاب بهترین گزینه است برای مطالعه به صورت بازی.
مغز همیشه بازی کردن را دوست دارد حتا در مواقع جدی.

به این ترتیب هم عادت مطالعه در مغز را فعالانه نگه داشته‌اید هم با موضوعات کتاب‌های مختلف آشنا می‌شوید و می‌توانید از بین آنها یکی را برای ادامه انتخاب کنید.

۲۸/شهریور/۰۳
Shimanehzat.com
دوزیست

بچه که بودم با عروسک‌هام دنیای خیالی خودم را می‌ساختم. کسی را توی آن راه نمی‌دادم که اگر می‌آمدند مجبور بودم با دنیای آنها بازی کنم. به این ترتیب در دو دنیا صبح‌ها از خاب بیدار می‌شدم و شب‌ها طرح روز بعد را می‌کشیدم.

تو کامنت‌ها با دوستی در مورد ورود آشنایان به کانالمان صحبت کردیم پیشتر هم از کسی خانده بودم که حضور آنها سبب شده تا نتواند راحت بنویسد.

از وقتی می‌نویسم، بودن در دنیایی که با نوشته‌هایم می‌سازم را به اغلب دوره‌همی‌ها ترجیح می‌دهم. خیلی‌ها علت غیبتم را می‌پرسند. می‌دانم که اگر دلیل دوری را بگویم باید آنها را هم در دنیای خودم شریک کنم. آنوقت هر کس می‌خاهد آن را با نظر خود هماهنگ کند.

پس تصمیم گرفتم تا وقتی در دنیای خودم آنقدر بزرگ نشدم که بتوانم جلوی طرح‌های بیگانه را بگیرم هیچ آشنایی را به آن راه ندهم. و دنیایی موازی با نوع واقعی آن که مجبور به زیستنش هستم، برای خودم با افکار و عقاید خودم با پیرنگ خودم بنا کنم و در آن آشناهایی دیگر بیابم تا بتوانم من واقعی را که در دنیای واقعی وجود ندارد در آن دوباره پیدا کنم.

۲۷/شهریور/۰۳
Shimanehzat.com
شیمْوار

نمی‌دانم آیا می‌توانم به وجودش عادت کنم؟
تلفظش از نوشتنش قشنگتر است. شاید اگر روزی با خلق و خویش کنار آمدم عنوان کانالم بذارمش.

واژه‌ی «شیمْوار» را از ترکیب اسم خودم «شیما» با پسوند «وار» درست کردم. از همان ابتدا که فایل دوره‌ی «مدیریت رسانه‌ی شخصی» را شنیدم، هنگام تمرینات اسمم اول هر پسوندی خودش را جا می‌داد. ابتدا خاستم «شیماوار» را انتخاب کنم. اما یاد حرف پدرم «بَه، من کجا، خلیفه در بغداد» افتادم. خدا بیامرز این را زمانی می‌گفت که می‌خاست اندکی فیس و افاده‌ی کسی را بخاباند.

«شیماوار» حتا توی تلفظش هم انگار چند نفر پشتش را گرفته‌اند تا دنباله‌‌اش را با خود حمل کنند. با اینکه الفِ آخر اسمم جزو افتخاراتم است، بی‌خیالش شدم. می‌دانم که با روحیه‌ام این دنباله‌ها سازگار نیست. خودِ اسمْ بدون پسوند هم دهن پر کن است.

«شیما» را که در فرهنگ لغت جستجو کنید، اول «خاهر رضایی حضرت محمد» را خاهید دید. که مطمئنم دلیل اسم‌گذاریم هم همین بوده. اما معنی دیگرش «زن خال‌دار، زن نشانه‌دار قبیله» است. دقیق نمی‌دانم منظور از نشانه یعنی داشتن نشانی در صورت است یا رفتار؟

اولی را که جز یک دماغ قوزدار که آن هم به لطف جراحی در اِوان جوانی از بین رفت، چیز دیگری ندارم. و اما در مورد دومین احتمال. فقط این را بگویم، در تمام فامیل که بهتر است آن را از زیادی جمعیت قبیله بنامیم، اولین نفر در انجام هر کاری بر خلاف ایدئولوژی خاندانمان هستم. کلن برضد آنچه روبه‌رویم است در حرکتم.

*درضمن خال در زبان ادبیات فارسی به معنای نشان و استعاره از زیبایی است و زمانی که به فرد نسبت داده شود نشانه‌ دار معنی می‌شود.

*شیما در زبان‌های مختلف معنی‌های دیگری هم دارد:
عربی، زن زیبارو با چشمان گیرا.
یونان باستان، مادر روح خورشید.
کردی، دخترانه.
ژاپنی، کرانه‌ی دریاها، جزیره.
آمریکا، نامی غیر رایج به معنی مادر.

و اما معنی پسوند «وار» در فرهنگ عمید:
مثل، مانند، شبیه. «مردوار، بزرگوار»
دارنده. «امیدوار، سوگوار»
لایق. «شاهوار»
به اندازه‌ی باری که حیوان می‌تواند حمل کند. «شتروار، خروار»

اگر همینطوری چسبندگی «وار» به «شیما» مورد پسندم بود، به هر که می‌گفتم، معنایش را با کمی فکر و مثال می‌توانست بفهمد. اما حالا با «شیموار» که از لقاح کلمه‌ی «شیما» و پسوند «وار» بوجود آمده، هر دفعه مجبورم کل مطالب بالا را مطرح کنم تا سرانجام به علت وجود این همآغوشی برسم. پس فعلن این واژه را در بایگانی ذهنم می گذارم تا سندی ساده تر بیابم.



*منبع: توضیح معنای شیما در ویکی‌پدیا

۲۶/شهریور/۰۳
Shimanehzat.com
چرا می‌رود و می‌آید؟

شب. تختم سیلاب است. کسی می‌رود و می‌آید. دستمالی روی پیشانی بخار می‌شود. من مرده‌ام. کاش مرده باشم. ابرهای تیره این‌سو و آن‌سو می‌روند. تلاشم برای کنار زدنشان بی‌فایده است. کسی می‌رود و می‌آید. هر جا را دست می‌کشم خیس است. خیس. خیس.

تلاش می‌کنم سرم را از جا بکنم. مشکل فقط همین است. اگر برش دارم و روی سینه‌ام بگذارم همه چی درست می‌شود. آنوقت صبح را نورانی‌ می‌بینم. چرا نور نمی‌آید؟ تاریکی، تاریکی را در خود بلعیده.

چرا کسی می‌رود و می‌آید؟ نفس نمی‌کشم. شاید مرده‌ام. خبر داری؟ من مرده‌ام. کاش مرده باشم.

پتو را به هوا هول می‌دهم. ابرها کنار می‌روند. کسی نمی‌رود و نمی‌آید. آب در تختم خشک می‌شود. دستمالی نیست. بخاری نیست. سرم در راستای تنم ایستاده است. لباسم خیس است. سرم خیس است. تنم خیس است. از تخت پایین می‌آیم. خیسی را با خشکی عوض می‌کنم. سرم در راستای تنم افقی می‌شود. چشمانم را می‌بندم. منتظر ابرها می‌مانم. منتظر آن کس می‌مانم.

۲۵/شهریور/۰۳
مریضوار

صبح که از خاب بیدار شدم یک توپ پینگ پُنگ گنده توی گلوم داشتم. انقدر آب دهانم را با فشار و درد قورت دادم که سر درد هم گرفتم. حسابی حالم از مریضی گرفته شد. حالا چطوری سراغ مطلب کانالم برم. حتا صفحات صبحگاهی را هم فقط دو صفحه توانستم بنویسم. کار به اینجا ختم نشد. کم‌کم بدن درد هم سراغم آمد. آنقدر بی‌حال بودم که نصف بیشتر روز را در رختخاب ماندم. تنها کاری که می‌توانستم انجام دهم توی تخت تلگرام چک کردن بود. که آن را هم این سردرد لعنتی مانعش می‌شد. الان کمی بهترم. پس دست به کار شدم. هنوز توپ در گلومه و بدنم‌ درد می‌کند. من به خودم و کانالم تعهدی دارم. ولی بیشتر از این توان نوشتن ندارم.

۲۴/شهریور/۰۳
Shimanehzat.com
*پرواز را به خاطر بسپار

در تجربه‌ی پرواز با بالهای تو بود
که قهقهه‌ی ابر محومان کرد.
نور که مرخص شد ترسیدم.
گواهی مرگم روی «باند»، با اعتماد به تو باطل شد.

✍️شیمانهضت

*فروغ فرخ زاد

#شعر

۲۳/شهریور/۰۳
Shimanehzat.com
More