صفحاتصبحگاهی
(قسمت آخر)
نگاهی به اطراف انداخت. در سمت راستش پنچ طبقه بود. در سه طبقهی بالا ردیفی از کتابها و انبوه دفترهای پُر شده از کلمات قرار داشت. نگاهی به کتابها انداخت اکثر آنها برای سالها پیش بود. نصفه نیمه رها شده. با خودش فکر کرد بهتر است دوباره آنها را از سر بگیرم. حتا آنهایی که کامل خاندم را دوباره بخانم تا ببینم تفکرم نسبت به آنها چه تغییری کرده. هیچ کاری در آن اتاقک نداشت.
روی صندلی پافَش نشست. در یکی از طبقات فندک سبز رنگی دید. فندک را زیر و رو کرد. به ندرت به کارش میآمد. شستش را روی پیچ پهلوی آن فشار داد. به شعلهی آتش خیره شد.
با خود گفت اگر سیگاری بود دود میکردم. اما حوصلهی دود را هم نداشت.
یاد داستانی افتاد که پیشنویسش را ناتمام رها کرده بود. اول داستان با جملهی «چهرهاش را در آتش دید» شروع میشود.
فکر کرد او چهرهاش را در قسمت زرد شعلهها میبیند یا آبی؟ آیا شعلههای شومینه هم همین طور میسوزند؟ آیا شعلههای شومینهی گازی با هیزمی فرق دارد؟ بهتر است دربارهی شعلهها بیشتر تحقیق کنم.
فندک را زمین گذاشت دوباره اطراف را وارسی کرد من برای چی اینجا هستم.
اغلب وقتی مشغول انجام کارهای خانه است این اتفاق برایش میافتاد در جایی ظاهر میشود که نمیداند برای چیست. این بار برایش فرق داشت. مطمئن بود که چیزی بنا به حال و روزش او را به اینجا کشیده.
احساس کرد چیزی از زیر مانتوهای آویزان به جالباسی صدایش میکند.
به سمت آنها برگشت. دنبالهی یک مانتوی مشکی بیرونتر از حد معمول بود. دستش را به داخل برد.
مانتو را مرتب کرد. انگشتانش به شئی خوردند.
یک دفتر بود. دفتر خاطرات قدیمیِ پُر شده. آخرین صفحه را باز کرد. «تا چند ماه دیگر شمع پنجاه سالگیم را فوت میکنم. نمیدانم آیا در این سن فکر نویسندگی درست است یا نه؟ اما با نوشتن خیلی حالم بهتر است. من مینویسم چون حالم با آن خوب میشود.»
در جوانی خاطره مینوشت. نه هر روز. از زمان ازدواج خاطره نویسیاش بیشتر شده. اکثر مواقع وقتی از کسی یا موضوعی عصبانی بود آن را مثل لغات درهم و برهم روی کاغذ میآورد. فکر نمیکرد. فقط مینوشت.
شروع کرد به خاندن خاستههایی که در دفتر نوشته بود. به هیچ کدام هنوز کامل نرسیده. نوشتن داستان، مجموعه داستانکها، مقالهها و...
آهی کشید…
میدانست که این اهداف به این راحتی به دست نمیآید. به بقیهی دفترها نگاهی کرد. چندتایی را ورق زد. فقط خدا میداند که چه چیزهایی در آنها نوشته شده.
میگویند اگر خاطره یا نوشتهای دارید که نمیخاهید به دست کسی بیفتد، از نوشتنشان طفره نروید. میتوانید بعد از نوشتن آن را بسوزانید یا پارهاش کنید.
یک بار این کار را کرد. اما فقط تا وقتی که کلمات روی کاغذ حضور داشتند خیال او هم راحت بود.
پس دوباره غصههایش را نوشت.
و دیگر نه آنها را سوزاند نه دورشان انداخت. به دخترش گفته بعد از من همهی دفترهایم را آتش بزن. در جواب، دختر خاسته اول بخاند بعد بسوزاند. از آن به بعد دیگر اسمها را رمزدار مینویسد. و نوشتههایی که نمیخاهد کسی ببیند، به صورت خرچنگ قورباغه روی کاغذ میآورد. بهطوری که حتا خودش هم نمیتواند بعدن بخاند. برای او موضوع فقط ثبتْ و ماندنشان است.
دفتر را سر جایش گذاشت. موهایش را باز کرد. با خود اندیشید مگر نوشتن چه کاری دیگری میخاهد برایم بکند. بعد از آشنایی با دنیای نویسندگی، نوشتههایش معنادارتر شده. جزییات را در نوشتهها بهتر بیان میکند. حالات روحی خودش را بیشتر
میتواند تشریح کند.
همسرش جلوی تلویزیون نشسته. یک ربع پیش به او پیشنهاد پیادهروی روز جمعه را داده بود. و او در حال دیدن فیلمی وعدهی یک ساعت دیگر را داد. فکر کرد بهتر است تا پایان فیلم، من هم کمی بنویسم. سمت میز نهارخوری به راه افتاد چشمش به در باز ماشینظرفشویی و ظرفهای توی سینک افتاد. همانطور نیمهکاره ماشین را بست. صدای بوق ماشین لباسشویی آمد. گفت فقط نیم ساعت مینویسم.
با خود فکر کرد همینطور آزادنویسی میکنم. دستش را به قلم گرفت.
نوشت: «صفحات صبحگاهیم را ننوشتم میخاستم با نوشتن لج کنم. تا وقتی تفکر نقادانه را یاد نگرفتم نمیخاستم بنویسم. سعی کردم پشتم را به نوشتن بکنم ولی نوشتن مثل «فیل صورتی» انکار شده دائم جلوی چشمم میآمد. من تازه اول راهم. قلم را زمین گذاشتم…» همینطور نوشت و نوشت.
چندین صفحه جلو رفت. روزهای بعد آنها را ویرایش کرد. و باز ویرایش کرد. تا اینکه «من» از دل یک واقعیت به دنیا آمدم.
قسمت سوم#داستانکوتاه#صفحاتصبحگاهی ۷/مهر۰۳
Shimanehzat.com