زندگی به سبک شهدا

#مادرش
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
جزیره #مجنون
جایی است که
بچه های #تفحص
زیر لب زمزمه می کنند:

رويِ اين دستم #تنش
بر روي آن دستم #سرش

آه !!!
بفرستم كدامش را
براي #مادرش؟!😔

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـــــدا
📡 @shohada72_313👈
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣6⃣ #زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریه‌اش_گرفت..... از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه #آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد. #بستنی_نمیخواست...! #دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت86⃣


#روز_تولد_بود و

#فخرالسادات هم #آمده بود.


#صدرا و #رهایش با #مهدی کوچکشان. #سیدمحمد و #سایه ی این #روزهایش .



#حاج_علی و #زهرا خانم که #همسر و #خانم خانه اش شده بود.
آن هم با
#اصرارهای_آیه_و_رها...!

#محبوبه خانم و خانه ای که دوباره #روح در آن #دمیده شده ...!


#زینب شادی می کرد و #می_خندید.از روی مبل_ها می پرید.

#مهدی هم به #دنبالش بدون #جیغ و داد
می دوید..!


صدای #زنگ در که #بلند شد.

#زینب دوید و از #مبل بالا رفت و #آیفون را برداشت و #در را باز کرد.


از روی مبل #پائین پریدو به سمت در
#ورودی رفت.


آیه: #کی بود #در روباز کردی....؟
زینب:
#بابا_اومده...!


اشاره اش به #عکس روی دیوار بود. #سیدمهدی را نشان می داد:

_از اونجا اومده...!


#سکوت برقرار بود همه با #تعجب_آیه را نگاه می کردند.

#آیه هم به
#علامت ندانستن سر #تکان داد....

صدای #آرمیا پیچید:

_سلام خانم کوچولو
#تولدتت_مبارک...!


#زینب به #آغوشش پرید و دست دور
#گردنش انداخت و
#خود را به او چسباند..


"چه می خواهی

#جان_مادر..؟
چرا این گونه بی تاب #پدر داشتن شده ای..؟
#حسرت در #دل داری مگر...؟
#مادرت_فدایت_گردد..!"


#سوال بزرگ هنوز در سر همه ی #آنها بود. #زینب چرا به

#آرمیا_بابا_گفت...؟


از #کجا می دانست از
#سوریه_آمده_است....؟؟


تمام مدت #جشن را #زینب در آغوش #آرمیا بود...!


آخر #جشن بود که #آیه طوری که کسی نشنود از #آرمیا پرسید:


_شمابهش گفتیدکه #پدرش هستید....؟
آرمیا #ابرو در هم کشید:

_من هنوز از شما #جواب_مثبت نگرفتم

درثانی
شما باید #اجازه بدید منو #بابا صدا کنه یا نه..؟

بعداین همه سال که #صبر کردم
#بااحساسات این #بچه شما را تحت #فشاربذارم؛

#چطور_مگه..؟


#زینب روی پای #آرمیا نشسته بود و با #مهدی بازی می کرد

#مهدی اسباب بازی جدید #زینب میخواست بگیره
ولی #زینب راضی نبود به او بدهد.


با #دستهای کوچوکش دست #ارمیا را گرفت و

_گفت: می خواد اسباب بازی منو بگیره..!
_بابامهدی اذیت میکنه

#آرمیا با صدای #زینب_سادات قند تو #دلش آب شد.!
#چقدر_شیرین_بابا_صدایم_میکنی..!


#نگاه همه به این #صحنه بود
#زینب_آرمیا را به
#پدری پذیرفته بود...!
#خودش او را #انتخاب کرده بود...!


بعد از #خوابندن_دخترکش عزم #رفتن کرد. #سخت_بود....


#ارمیا هنوز #آیه را #راضی نکرده بود بلند شد و
#خداحافظی_کرد..!


دم رفتن به #آیه گفت من هنوز #منتظرم...!

#امیدوارم دفعه بعد.....

آیه #پاکت_نامه_ای به سمت #آرمیا گرفت.

_آیه #چند_پاکت از #سیدمهدی برام #مونده...!


#یکی_برای_من_بود....
یکی برای #مادرش یکی
#دخترش وقتی #سوال پرسید از
#پدرش....



و این هم #برای_مردی که قراره
#پدر_دخترکش_باشه...!


آیه نگفت:برای #مردی که #همسرش می شود.!

گفت #پدر_دخترش ..! #حجب و #حیا به این می گویند دیگر..؟


#صدای کف زدن #بلند شد...
#آرمیا خندید و #خدا را شکر کرد


#پاکت_نامه_را_باز_کرد:


نویسنده #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت1⃣6⃣ #سه_ماه_گذشته_بود. سه ماه از حرفهای #ارمیا با #حاج_علی و #آیه گذشته بود... #سه ماه بود که #ارمیا کمتر در #شهر بود... #سه ماه بود که کمتر در #خانه #دیده_شده_بود... #سه ماه بود که #ارمیا به خود #آمده بود..!…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃


#قسمت26⃣


#آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد:
#مهدی...!


صدای رها را شنید:
_آیه... #آیه جان...!
#خوبی_عزیزم...؟

#آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود:
_بچه...؟


لبخنِد رها زیبا بود:
ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو داری...! یه کم از #پسر_من یاد نگرفت که.....

#پسر دارم آروم، #متین...!
#دختر_توجغجغه‌ست؛ اصلا برای #پسرم نمیگیرمش....!

آیه: کی #میارنش....؟

رها: #منتظرن تو بیدار بشی که #جغجغه رو تحویلت بدن، #دخترت رو #مخ همه رفته....!


صدای #در آمد. #حاج_علی و #فخرالسادات، #محمد، #صدرا، #ارمیا وارد شدند. با #گل و شیرینی....!
#سخت_جای_تو_خالیست_مرد... 🥀
#چرا_نیستی...! 🥺


#آیه که تازه به #سختی نشسته بود و #رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با #بی‌حالی جواب #تبریکها را میداد.


مادر #شوهرش گریه میکرد،
#جایت خالیست #مرد...
#خیلی_خالیست.


#صدای گریه ی #نوزادی آمد و #دقایقی بعد #پرستار با #دخترِک آیه آمد.


رها: دیدید گفتم #جغجغه‌ست..؟
#صداش قبل از خودش میاد #وروجک...! همه #سعی داشتند #جو_را_عوض کنند....!


صدرا: #رها جان #قول_پسر ما رو ندیا...! بچه #بیچاره‌م دو روزه َر میشه...!
حاج علی: حالا کی به تو #دختر میده...؟


همین #دختر بیچاره #حیف شد، بسه #دیگه..!
صدرا: داشتیم #حاجی...؟
حاج علی: #فعلا که داریم...!
سیدمحمد: ای #قربون دهنت #حاجی...!


حالا فکر میکنه #پسر خودش چیه، #خوبه همین یک #ماه پیش دیدمش...!

پسره‌ی #تنبل همه‌ش یا خوابه #یاخمار خوابشه هی #خمیازه میکشه...
#انگار_معتاده...!


صدای #خنده در اتاق پیچید.
#طولی نکشید که #خنده‌ها جمع شد و #آیه لب
زد:


_بابا...
حاج علی: #جان_بابا...؟

آیه #بغض کرد: 🥺
_زیر #گوش_دخترکم_اذان_میگی...؟

#دخترکم_بابا_نداره....! 😭


فخرالسادات #هق‌هقش بلند شد. #رها رو برگرداند که آیه #اشکش را نبیند.

چیزی میان #گلوی_ارمیا بالا و پایین میشد.


#حاج_علی زیر گوش #دخترک_اذان گفت و #ارمیا نگاهش را به #صورتش دوخت

" #چقدر_شیرینی_دختر_سید_مهدی..!"❤️


نتوانست #تحمل کند، #بغض گلویش را گرفته بود. از #اتاق آرام و بیصدا #خارج شد.


وقتی #اذان را گفت، #صدرا سعی کرد #جو را عوض کند:


_حالا #اسم این #جغجغه خانم #چی هست...؟
آیه: به #دخترم نگید #جغجغه، گناه داره...!

#اسمش_زینبه...!💚


#فخرالسادات: عاشق #دخترش بود.
اینقدر #دوستش داشت که انگار #سالها با این #بچه زندگی کرده، چه

#آرزوها_داشت_برای_دخترش...! 🥺



#فخرالسادات نگاهی به افراد #اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، #مهدی_همه‌ش میگفت #دخترم باید شبیه #مادرش باشه...!


وقت #ملاقات تمام شد و همه #رفتند، قرار بود #رها پیش آیه بماند.


#رها برای #بدرقه‌شان رفت و وقتی برگشت، #نفس_نفس میزد.
آیه: چی شده چرا #دویدی....؟



رها: #باورت نمیشه چی #شنیدم...!
آیه: مگه چی #شنیدی....؟



رها: داشتم #میرفتم که دیدم #حاج_خانم، آقا #ارمیا رو کشید #کنار و یه چیزی بهش #گفت.


نشنیدم چی گفت اما #آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل #مهدی_منی...!


#ارمیا هم رو #زانو نشست و #چادر حاج خانم رو #بوسید...!


آیه: #گوش_وایستادی....؟
رها: نه... داشتم از #کنارشون رد میشدم...! اونا هم بلند #حرف میزدن...!
همه‌ی حرفاشونو که #نشنیدم...!


آیه: حالا کی
#مرخص_میشم...؟!

رها: حالا استراحت کن،

#تا_فردا....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت8⃣5⃣ #آخر هفته بود که #آیه بازگشت، #سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که #رفت شده بود...... #رها دل #میسوزاند برای #شانه_های خم شده ی آیه اش..! #آیه_دل میزد برای #مادرانه های رهایش...! آیه: #امشب چی میخوای #بپوشی...؟…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت95⃣



_چی شده #رها...؟!
صدرا..!
#صدرا به سمت #رها رفت و #مهدی را از #آغوشش_گرفت:

_چی شدی تو...؟
#حالت_خوبه...؟
رها: بریم... #بریم_خونه_صدرا..!


"چطور میشود #وقتی اینگونه #صدایم میزنی و #نامم را بر #زبان میرانی دست رد به #سینه_ات بزنم...؟"

#رها چنگ به #بازوی صدرا انداخت، نگاه #ملتمسش را به #صدرا دوخت:
_بریم..!


"اینگونه نکن #بانو... تو #امر کن..! چرااینگونه #بی_پناه مینمایی..؟"

صدرا: باشه بریم.
همین که #خواستند از #خانه بیرون بروند صدای #هلهله بلند شد.

"خدایا چه #میکند_مردش با دیدن
#داماد_این_عروسی


#خدایا...
این ِل کشیدنها را #خوب میشناخت..! #عمه_هایش در ِل کشیدن
#استاد بودند،

#نگاهش را به #صدرا دوخت.
آمد به #سرش از آنچه #میترسیدش..!


" رنگ صدرا به #سفیدی زد و بعد از آن #سرخ شد.
صدایش زد:
_صدرا...! صدرا...!
صدای #آه_محبوبه خانم نگاه #رها را به سمت #دیگرش کشید.

دست #محبوبه خانم روی #قلبش بود:
_صدرا... مادرت..!

#صدرا نگاهش را از #رامین به سختی #جدا کرد و به #مادرش دوخت.

#مهدی را دست #رها داد و #مادرش را در #آغوش کشید و از
#بین_مهمانها_دوید..!


#جلوی سی سی یو #نشسته بودند که #صدرا گفت:
_خودم اون #برادر نامردت رو #میکشم..!
رها #دلش شکست..!
#رامین چه #ربطی به او داشت:

_آروم باش...!

صدرا: #آروم باشم که برن به #ریش من #بخندن..؟

#خونبس گرفتن که #داماد آینده شون زنده بمونه...؟ #پدر با تو، #دختر با اون #ازدواج کنه...؟
#زیادیش_میشد...!


رها: اون #انتخاب خودشو کرده، درست و #غلطش پای #خودشه...! یه روزی باید
#جواب_پسرشو_بده...!

صدرا #صدایش بلند شد:
_کی باید جواب #منو بده...؟ کی باید جواب #مادرم رو بده...؟
#جواب برادر #ناکامم
#رو_کی_باید_بده...؟


رها: آروم باش #صدرا..! الان وقت #مناسبی نیست...!
صدرا: #قلبم داره #میترکه_رها..! نمیدونی #چقدر_درد_دارم...!

#محبوبه خانم در #سی_سی یو بود و
#اجازه_ی بودن #همراه نمیدادند. به #خانه بازگشتند که #آیه و زهرا خانم #متعجب به آنها #نگاه کردند...


#صدرا به #اتاقش رفت و در را #بست.
#رها جریان را که #تعریف کرد
#زهرا خانم #بغض کرد...


#چقدر درد به #جان این #مادر ریخته بودنداین #پدر_و_پسر
#آیه در #اتاقش نشسته بود و به #حوادث امشب
#فکر_میکرد."

اصلا #رامین به چه #چیزی فکر کرده بود که با،زن #مقتول_ازدواج کرده بود...؟


#یادش بود که #رهاهمیشه از رفت و آمد زیاد #رامین با #شریکش میگفت، از اینکه #اصلا از این
#شرایط خوشش نمی آید...! میگفت #رامین چشمانش #پاک نیست،

چطور #همکارش نمیداند...!
#امشب هم همین حرفها را از #صدرا شنیده بود..! #صدرا هم همین #حرفها را به #سینا زده بود.


#حالا که در یک نزاع با #سینامرده بود، #معصومه بهانه ی #شرکت را گرفته و
#زن قاتل #همسرش شده بود...!"

#آیه آه کشید...
خوب بود که #صدرا، #رها را داشت،

خوب بود که #رها_مهربانی را #بلد بود، همه چیز #خوب بود جز #حال_خودش..!


#یاد_روزهای_خودش_افتاد:



🌷نویسنده: #سنیه منصوری

#ادامه_دارد....ـ

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣5⃣ #دست کوچک #پسرش را #بوسه میزد که درباز شد. #رها از گوشه ی #چشم قامت #مرد_خانه_را_دید. برای چه #آمده ای مرد..؟ به #دنبال چه آمده ای..؟ #طلب چه داری از #من که #دنبالم می آیی..؟ صدرا: #خوابید..؟ رها: آره، خیلی…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت85⃣

#آخر هفته بود که #آیه بازگشت، #سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که #رفت شده بود......


#رها دل #میسوزاند برای #شانه_های خم شده ی آیه اش..!
#آیه_دل میزد برای #مادرانه های رهایش...!

آیه: #امشب چی میخوای #بپوشی...؟


رها: من #نمیخوام برم، برای چی برم جشن #نامزدی_معصومه...؟
آیه: تو باید #بری...!


#شوهرت ازت خواسته #کنارش باشی، #امشب برای #اون و #مادرش سختتره...!

رها: #نمیفهمم چرا داره #میره...!


ِ آیه : داره #میره تا به خودش #ثابت کنه که #دخترعمویی که #همسربرادرش بود، دیگه فقط دختر #عموشه...!


با هیچ #پسونِد اضافه ای...!
حالا بگو میخوای چی #بپوشی...؟


رها: #لباس ندارم آیه...!
آیه: به #صدرا گفتی...؟
رها: نه؛ خُب #روم نشد بگم...!


#آیه لبخند زد و دست #رها را گرفت و به #اتاقش برد. کت و #دامن مشکی #رنگی را مقابلش گذاشت:

_چطوره...؟
رها: قشنگه...
آیه: بپوشش...!

#آیه بیرون رفت و
#رها لباس را #تن کرد.

#آیه روسری #ساتن مشکی #نقرهای زیبایی را به سمت #رها گرفت...

_بیا اینم برات ببندم...!

#رها که #آماده شد، از #پله_ها پایین رفت. #صدرا و #محبوبه خانم #منتظرش بودند...


#مهدی در #آغوش_صدرا دست و پا میزد برای #رها...!

#نگاه صدرا که به #رهایش افتاد، ضربان #قلبش بالا رفت...!"

#چه_کرده_ای_خاتون...!


آن #سیاهی چشمانت برای #شاعر کردنم بس نبود که پوست #گندمگونت را در #نقرهای این قاب به
#رخ_میکشی...؟


#مهدی که در #آغوشش دست و پا زد، نگاه از #رهایش گرفت. #محبوبه خانم لبخند #معناداری زد.


#رها روی #صندلی عقب نشست و #مهدی را از #آغوش_صدرا گرفت...


#محبوبه خانم با آن #مانتوی کار شده ی #سیاهرنگش زیبا شده بود، #جلو کنار
#صدرا_نشست.


َ #رها عاشقانه هایش را #خرج پسرکش می کرد و #ندید نگاه #مرد این روزهایش را که دو دو میزد.


آیه از #پنجره‌ی خانه اش به #خانواده‌ای که سعی داشت #دوباره سرپا شود #نگاه کرد.


چقدر #سفارش این #خانواده را به #رها کرده بود...!

#چقدر گفته بود #رها_زن باش... #مردت شب #سختی پیش رو #دارد...!

گفته بود:
_رها..! تو #امشب تکیه گاه باش...!

وارد #مهمانی که شدند، #صدرا به سمت #عمویش رفت و او را #صدا زد:


_ #عموجان...!
آقای #زند با رنگ پریده به #صدرا نگاه کرد:


_شما اینجا #چیکار میکنید..؟
محبوبه خانم: شما #دعوت کردید، نباید می اومدیم...؟


#آقای_زند: نه... این چه #حرفیه..! اصلا #فکرشم نمیکردیم بیاید، #بفرمایید
بشینید و از #خودتون پذیرایی کنید...!


#چقدر این مرد #اضطراب داشت..!
#رها نگاهش را در بین #مهمان ها چرخاند و
او هم رنگ از #رخش رفت:

_محبوبه خانم... محبوبه خانم...!

#محبوبه خانم تا #نگاهش به رنگ پریده ی

#رها_افتاد_هراسان_شد:



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣5⃣ #حاج_علی_اندکی_تامل_کرد: _دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا #قصاص_کن و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...! حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..! اونم حتما…
"رمان📚
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃


#قسمت15⃣


#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد،
#آیه_لبخند_زد.


#رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد.

نگاه ها #متعجب شده بود که
#محبوبه خانم روی #مبل نشست و با
#لبخندتلخی گفت:

_ #بچه رو #نخواست، قراره #شوهرکنه...!


#زهرا خانم به #صورتش زد. #صدرا هنوز
#اخم بر #چهره داشت.

#آیه: حالا #باید چه کار کنید...؟


#صدرا به سمت #مادرش رفت و #بچه را در #آغوش گرفت.. به سمت #رها رفت
و #کودک را به #سمتش گرفت:

ِ _ #مادرش_میشی...؟
اگه #قبولش کنی میشه
#پسر_من_و_تو...!


#رها نگاه به #آیه انداخت، #نگاهش_آرام بود... به #مادر نگاه کرد،

با #لبخندسری به #تایید تکان داد... #چشمان محبوبه خانم #منتظر بود.


#رها دست #دراز
کرد و #بچه را گرفت. #صدرا نگاهش را به #آیه_انداخت:


_اگه #اجازه بدید #اسمشو بذاریم #مهدی..!


#آیه با #بغض لبخند زد و #تایید کرد..
#نامت_همیشه_جاویدان_است_
#یا_صاحب_الزمان:



_ #من کی ام که #اجازه بدم #اسم_امام رو روی #پسرتون بذارید #یا_نه...!


#َصدرا: میخوام #مثل_سیدمهدی_باشه،🌷
#این‌کارم فقط ازدست #رها برمیاد...!


#رها: مگه میتونی #حضانتش رو بگیری...؟
صدرا: #حضانتش میرسه به #پدربزرگم، به خاطر اینکه #توانایی نداره #کفالتش میرسه به من...!


#رها به صورت َهدی نگاه کرد و #زمزمه کرد:
_ #سلام_پسرکم...!

#صدرا به #پهنای صورت #لبخند زد...


"ممنونم خاتون..!
#ممنون که #هستی ،ممنون که #مادر میشوی برای #تنهایی های #یادگار_برادرم...!


#تومعجزه_ی_خدا_هستی_خاتون...!"

َ
#رها در اتاقی که با #مادرش_شریک شده بود
#مقابله رویش نشسته و #مهدی روی زمین در #خواب بود.

#آیه_در_زد_و_وارد_شد:

_ #مبارکه...! زودتر از من #مادر شدیها..!

َ #رها هنوز #نگاهش ب #مهدی بود:



_ #میترسم آیه، من از #مادری هیچی #نمیدونم...!
#آیه: مگه #من میدونم...؟ #مادرت هست، #مادرشوهرت هست؛ #یادمیگیری،
بهش


#عشقی رو بده که #مادرش ازش #دریغ کرد... #رها مادر باش؛
#فقط_مادر_باش...!


#باقیش مهم نیست، #باقیش با #خداست، این بچه خیلی #خوش‌شانسه که تو
#مادرش_شدی،
که
#صدرا_پدر_شد_براش...!


#آیه سکوت کرد.
#دلش برای #دخترکش سوخت.

" #طفلک_من..!"
رها: آیه کمکم میکنی...؟ من میترسم...!


آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم....! از چیزی نترس، برو جلو...!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃 #قسمت8⃣4⃣ آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت94⃣

#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد.
#رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود...!


چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند.

چندباری #پدر_رویا به #سراغش آمده بود. #رویا هنوز هم در #بازداشتگاه بود.

#تکلیف_رها که روشن نبود. #صدرا هم به هر #طریقی که بود #مانع از #آزادی موقت #رویا_شده_بود.

#چشمان_رها لرزید... #صدرا بلند شد و #زنگ بالای سرش را زد.

#دقایقی بعد #چشمان_رها باز بود و #دکتر بالای سرش...!

#معاینه ها که انجام شد #رها_نگاهش را از پنجره به #آسمان دوخت. آسمان #غبار گرفته..!

#صدرا: خوبی #رها...؟
#رها تلخ شد، بد شد، #برای_مردی که میخواست
#مرد_باشد_برایش:

_خوب..؟ #باید_میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل #فرقی ندارم؛ شما برید به #کارتون_برسید..!

#صدرا: رها...! این #حرفا چیه..؟
#تو_زن_منی..!
#رها: زنت اومد #دنبال_حقش، #زنت اومد تو رو #بگیره..!

گفتم که #ربطی به من نداره، گفتم که #زنش_نیستم، گفت #برو... گفتم #نمیتونم؛
#گفتم_نمیشه..!

اما گفت با تو #حرف_میزنه، گفتم #صدرا این روزا به #حرف تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه..!
#کدوم_تقصیر...؟

چرا #هیچکس رفتار بدشو #نمیبینه..؟ نمیبینه #دل_میشکنه..؟

نمیبینه #کاراش باعث میشه کسایی که #دوستش داشتن از
#دورش_برن...!

به من چه که تو #نگاهت_سرد شده..؟
به من چه که #رویا تو رو #حقش میدونه..!

#سهم_من_چیه..؟

#صدرا: #آروم باش #رها؛ همه چیز درست #میشه..!

#رها: نه تو #خونه_ی_پدرم_جا دارم نه تو #خونه_ی_شوهرم، چی درست میشه..؟

#آیه_مداخله_کرد:

_رها... #این_امتحان_توئه، #مواظب باش #مردود_نشی..!

#آیه از اتاق بیرون رفت. #رها نیاز داشت خودش را دوباره #بسازد، آخر #دلش
شکسته بود...!

#صدرا حس #شکست میکرد. #رهای این روزهایش #خسته بود...
#خسته_بود


مردش #مرهمش نبود...!
زود بودبرایش که #آیه باشد برای #رهایش...! #رها_آیه میخواست برای #رها شدن...


#رها_آیه را میخواست برای بلند شدن؛ #آیه شاید آیه ی #رحمت_خدا باشد برای
او ،و #رهایی که برای این #روزهایش بود.

#رها را که به #خانه آوردند، #محبوبه_خانم با #لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟

#رها نگاهش #رنگ_تعجب گرفت. #لبخندمحبوبه خانم #عمیق‌تر شد:

_اینقدر #عجیبه..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان #تعجب کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم؛


#اماخوشحالم که این #اشتباه باعث شد تو به #زندگی ما بیای
نگاه #آیه به پشت سرِ #محبوبه خانم افتاد. #مادرش بود که #نگاهش میکرد:

_ #مامان...!
_ #جانم_دختر_کم..؟

#رها خود را در #آغوش_مادر_رها کرد و هر دو #گریستند....

#رها_اشک صورت #مادر را پاک کرد:
_اینجا #چیکار_میکنی..؟ چطور اینجا رو #پیدا کردی..؟
_هفته‌ی قبل #پدرت_سکته کرد_ومُرد
#رها_دلش برای #مردی که
#پدر_بود_سوخت.

چطور باید جواب #کارهایش را میداد...؟
چطور #جواب_حق هایی را که #ناحق کرده بود را میداد...؟"

_ #خدای_من... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت برای #پدری که #پدری را بلد نبود.

ِ _بعد از #هفتمش که فقط #خانواده سر #خاکش رفتن،
#رامین منو از #خونه بیرون کرد.

نمی دونستم #کجا برم و چیکار کنم.

#شماره ی_آیه_رو_داشتم،


بهش #زنگ زدم و اومد #دنبالم و آوردتم اینجا. #اونموقع بود که فهمیدم #بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده.


بعد هم #زحمتم افتاد گردن #محبوبه_خانم.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونه‌ی #رها_جان هم هست.
#رها_تعجب کرده بود از این #رفتارمادرشوهری که تا چند روز قبل #نگاهش هم #نمیکرد...

#آیه_لبخند_زد.

یاد چند روز قبل افتاد که #محبوبه_خانم به #خانه‌اش آمد...

محبوبه خانم: #شرمنده که #مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون #مشورت_کنم.
#درواقع یه #سوال_ازتون داشتم.


#حاج_علی: بفرمایید ما در #خدمتیم..!
#محبوبه_خانم: #زندگیمون به هم ریخته، #عروسم بعد از #مرگ_پسرم رفته و
#قصد_برگشت_نداره...!

#نامزدی_صدرا با دختری که خیلی #دوستش داشت به هم #خورده...!

#دختری_عروسم شده که #نمیشناسمش اما همیشه #صبور و مهربونه..!
#خون_پسرم رو بخشیدن و این #دختر رو آوردن گفتن
#خونبس...!

#حاج_آقا من اینا رو #نمیفهمم، #نمیفهمم این #دختر چرا باید جای #برادرش_مجازات بشه..؟

این قراره #درد_بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید #عذاب_بکشیم..؟

الانم که گوشه #بیمارستان افتاده..!نمیدونم باید #چیکار کنم، این #حالمو بدتر میکنه.....


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃 #قسمت5⃣4⃣ #شرمنده_ی_مرد_شهیدش...! #آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد. رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند. این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند: _ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃


#قسمت64⃣


"رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..!
#اندیشید...


به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت...

به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...!


به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش
میکشید...
" #مادرم...!🥺

چه #روزهای سختی را #گذرانده ای....! این روزهایت به #نگرانی سرنوشت
#شوم_من_میگذرد...؟


ِ منی که این #روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانه ی
#پدری_ام....!


ِمردی که #سی_و_پنج سال تو را #آزرد و اشک مهمان
#چشمانت_شد....!"


با #صدای_اذان چشم گشود. صدا زدنه
#ای_خدا را #دوست داشت....
" #حی_علی_الصلاة" دلش را میبرد.


#وضو که ساخت و #چادرسپیده #یادگار_آیه اش اتاقش را باز کرد و برسر کرد و #مردی آرام در #اتاقش را باز،کرد و به
#نظاره_نشست_نمازش_را.....


#مردی که #نمازهایش به زور به تعداد #انگشتان_دستش میرسید، چند روزی بود که #صبح_هایش را اینگونه
#آغاز_میکرد...


به #قنوت که رسید، #صدرا دل از کف داده بود برای این
#عاشقانه_های_خاموش...!

قبل از #رها کسی در این #خانه_نماز خوانده بود...؟
#به_یاد_نمیآورد...!

به #یاد نداشت کسی اینگونه #عاشق باشد... اینگونه
#دلبسته_باشد...!


" #رها...! تو که برایم #نقشی از
#ریا_نیستی..؟! تو #کارهایت از
#عشق_است....!
#مگر_نه....؟


تو #خوب بودن را خوب #بلدی، مگر نه....؟ تو #رهایم نکن #رها..... #تنهایم...!
#تنها_ترم_نکن_رها....!"


#رهای این #روزهایش دیگر #نقش و #نقاب دین داری نبود؛
حقیقت آن #چادر بود؛ حقیقت آن
#نماز_بود..!

#رها از نقش و رنگهای
#دروغین_رها بود..!
َ قبل از #اتمام_سلام_نمازش رفت...

و #رها ندانست #مردی_روزهایش را با نگاه به او
#آغاز_میکند...!


#ساعت هفت و نیم #صبح که شد، #رها لباس پوشیده، #آماده_ی رفتن بود.


#قرار بود که با #آیه بروند. قصد #خروج که کردند،
#صدرا_صدایش_زد:

_صبر کن #رها، میرسونمت....!

_ممنون، با #آیه میرم...!
_مگه امروز میان #سر_کار...؟
_آره از #امروز میاد. با هم میریم و میایم...!
_همون #ساعت 2 دیگه...؟

#رها سری به #تایید تکان داد.

_کلا مرکز #بعدازظهرا کار نمیکنه..؟
_نه بعدازظهرا #گروه دیگه کار میکنن...!


#دکتر_صدر معتقده #زنها باید برای #ناهار خونه باشن و #کانون_خانواده رو حفظ کنن؛


میگه #فشار_کاری زیاد باعث میشه نتونن #خانواده رو کنار هم #نگه دارن برای همینه که ما
#صبحا_تا_ساعت_دو_هستیم


و #شعار_ناهار با خانواده رو داریم #تحقیقات نشون‌داده #غداخوردن سر
#یک_سفره،


باعث میشه #بچه ها کمتر از #خونه_فراری بشن و رو به
#جنس_مخالف_بیارن.



ما هم که ساعتی #حق_ویزیت میگیریم؛
پنج یا شش تا #مراجع در روز داریم؛

البته بیشتر بشه هم روی #روحیه_ی خودمون تاثیر
#منفی_داره...

کلا دکتر صدر #اعتقادات_خاص خودش رو داره، #پول درآوردن بعد از
#حفظ_سلامت.


_پس مرد خوبیه ...!
_برای ما بیشتر #پدره..!


دلش حسرت زده پدر بود..! آنقدرحرفش #حسرت داشت که #دل_صدرا برایش سوخت."


چه در دل داری #خاتون..؟ تو که #پدر داری..!
من حسرت زده ی #دیدارپدرم باید بمانم..!"


آیه: بشین پشت فرمون خانم ؛من که نمی تونم با این وضع رانندگی کنم..!


آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب مرخصی می گرفتی......



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃 #قسمت4⃣4⃣ _فکر کنم #شما_اومدید با من #صحبت کنید..... _با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات #حرف_بزنم....؟؟ _شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری، #اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟ _حقته...هرچی گفتم…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت54⃣



#شرمنده_ی_مرد_شهیدش...!


#آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد.

رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند.

این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند:


_ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم ؛با این که حق با تو نبوده و نیست....


بازم گفتم من #مداخله نکنم ؛اما وقتی به #آیه می رسی #دهنتو_آب_بکش ..!


اگه تو به هر #قیمتی دنبال #شوهری و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه


تو #رسم و #آیین بعضی زندگی ها #ادب و #نجابت هنوز هست...!


#آیه با #رضایت_صاحب اونه که #اینجاست..
پس رفع #زحمت_کن...!

_صدرا این #دختره منو بیرون می کنه...!
#صدرا_رو_از_رویا_برگرداند:

_اونقدر امشب منو #شرمنده کردی که #دلم می خواد خودم از این #خونه بیرونت کنم..!


_مامان جون .... شما یه چیزی بگید..!
#صدرا حق من.. من اومدم #حقمو بگیرم..!


محبوبه خانم: اومدی #حقتو بگیری یا #آبروی منو ببری..؟ فکر می کردم #خانم تر از این حرفا باشی..!


#رویا با #عصبانیت رو برگردان سمت در:

_من می رم اما #منتظر_تماس پدرم باشید..!
صدرا: #هستم..!


رویا رفت و #آیه دست به #پهلویش_گذاشت.

آرام آرام #قدم به سمت در بر می داشت که #صدایی_مانعش_شد:

_من #شرمنده ی شما و #حاج_آقا شدم روم سیاه..!

صدرا ادامه ی حرف #مادرش را گرفت:
_به خدا #شرمنده ام #حاجی..!


#حاج_علی: شرمنده ی ما نباش..! #دختر من
برای #حق_خودش نیومده بود....

برای #مظلومیت_رها خانم بود که اومد....!

#حاج_علی که با #آیه_اش رفت،


#صدرا_نگاهش_به_رها_افتاد:

_تو هم #وکیل خوبی #هستیا....! به #درد_خودت نمیخوری


اما #اسم_آیه_خانم که میاد #وسط مثل یه #ماده #شیر_می_جنگی..!


#محبوبه خانم: حتما #دکتر_خوبی هم هست...! برای #خودش_حرف نمیزنه اما


#پای_دلش که #وسط بیاد میتونه #قیامت کنه،
#مثل_خاله_همدمته....!


رها: #شرمنده که #صدام بالا رفت، #ببخشید...!

#رها رفت و #جوابی به #حرفهای زده شده نداد، #تایید و #تکذیب نکرد،
#فقط_رفت...


"کجا رفتی #خاتون...؟ #دل به #صدایی دادم که در #پی_حقش این و آنسو #میرفت...!


#دل به #طلبکاریت خوش کرده بودم....!
#دل به #طالب من بودنت خوش داشتم....! #دلم_خوش شده بود؛
که پای #دلم_وسط نیامده از

#آنم_میشوی..!

#کجا رفتی # خاتونم....؟ چه کرده با دلت #این_آیه...؟


چه کرده که #بغضش میشود #فریادت...؟
چه کرده که #اشکش میشود #غوغایت...؟
چه کرده که
#مادر_میشوی_برایش...؟


چه کرده این #آیه_ی_روزهایت #خاتون..؟
به من هم #بیاموز که سخت درگیراین
#روزمرگی_هایت_گشته ام....!

#من_درگیر_توئم_رها......"


#رها رفت و نگاه #صدرا_مات جایی که #دقایقی قبل ایستاده بود،
#ماند....!


#رها که سر بر #بالین نهاد، #بغضش شد #اشک و #اشکش شد #هق_هق

برای #آیه_ای که تا آمد شد #پشتش...
#شد_پناه...!

برای #حرف های_تلخ رویایِ #همسرش اشک ریخت،
#رو_به_آسمان_کرد:

_خدا... #آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم
#میگم_شکر...!


#رها به روزهایی که میتوانست #بدتر از امروز باشند
#اندیشید.....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣3⃣ این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود. #نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد... " #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...! چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت04⃣

#سید_محمد بعد از #عذرخواهی بابت حرفهای #مادرش همراه او به #قم بازگشت.

#حاج_علی بعد از #تماسی که داشت مجبور شد. بخاطر #شهدای_مدافع_حرم به #قم باز گردد..


#آیه تصمیم داشت به سر #کارش بازگردد.از امروز او بود و #کودکش..! مسئول این زندگی بود.. #مسئول کودکش بود؛ باید شروع کند.. غم را در #دلش نگاه دارد و
#یا_علی_بگوید....


روی #مبل نشسته بود و #کنترل تلویزیون را برداشت....

#سید_مهدی #آیه_بانو...! بیا #فیلمت شروع شد..! نگی نگفتم..!

کلافه از روی #مبل بلند شد به سمت #یخچال رفت....

در #یخچال را باز نذار #اسراف_بانو..! #گناهه_بانو..!
اول فکر کن اون تو چی میخوای بعد درشو باز کن #جانکم..!

بی انکه در #یخچال را باز کند به سمت #اتاق_خوابش رفت.....


_بانو.! برق ها خاموش.؟ نخوری زمین یه وقت.!
خودش و روی
#تخت_پرت_کرد....


_خودتو اون جوری روی #تخت_ننداز..موظب باش #بانو..!
هم #خودتت درد می کشی هم اون #بچه_ی_زبون_بسته..!


آرام روی تخت دراز کشید و خود را سرجای #همیشگی_مردش مچاله کرد؛؛

_هوا سرده یه #پتو روت بکش
#سرما_نخوری..!


تو که سریع #سرما می خوری چرا مواظب نیستی #بانو


گوشه #پتو را روی خود کشید. #چشم بست و #خواب او را در #آغوش کشید....

_آیه_بانو... #بانو..!

#آیه لبخند زد:
_برگشتی #مهدی..!؟

_جایی #نرفته بودم که برگردم #بانو..!
من همیشه #پیشتم ؛


تو #جدیدا حرف گوش نکن شدی #بانو..! واسه همینه که #تنها موندی #بانو..!

#آیه_لب_ورچید:

_نخیرم..! #تنها نیستم ؛ خیلی ام #دختر خوب و حرف گوش کنی ام..!

_تو همیشه بهترین بودی #بانو..!


زمین #تکان_خورد....
#آیه نگاهی به #اطرافش کرد.

#مردش_لبخند می زد؛
#انگار روی #کشتی بودند.#مهدی به او #نزدیک شد..


#چادرش را از #سرش برداشت و #چادر دیگری روی #سرش کشید.

باز #لبخند زد و #آیه به #عقب کشیده شد.. خود را روی #لنگرگاه دید....


#کشتی_مهدی وارد آب های #آزاد_شد؛
و از تمام #کشتی_های اطراف جدا شد...

#دور و #دورتر شد.....

#آیه_فریاد_زد:
_مهدی.. #مهدی...!!

از #خواب پرید... #نفس گرفت؛ رو به #عکس_مردش کرد "

#کجایی_مرد_من
چرا #چادرم را #عوض می کنی .؟

چرا #چیزی را می خواهی که #خارج از #توان من است..؟
تو که #آیه_ات را #می_شناسی..؟"

از پدر #تعبیر_خواب را یاد گرفته بود.

حداقل این ساده اش را خوب میفهمید... #عوض_کردن #چادر
#عوض_کردن #همسر است و

#سیدمهدی_همسری_اش را از سر
#آیه_برداشت..

از #جایش بلند شد؛ سرش #گیج رفت: روی #تخت_نشست.....

صدای #زنگ در خانه آمد؛ از جا بلند شد و #چادرش را بر سر کشید . #صاحبخانه پشت در بود..!

_سلام خانم #علوی..!
_سلام آقای #کلانی..!

کلانی #تسلیت عرض می کنم #خدمتتون..!

_ممنونم..! #مشکلی پیش اومده..؟ هنوز تا سر #ماه_مونده..!

_بخاطر #کرایه_خونه نیست.! #حقیقتش می خواستم بدونم شما کی #بلند می شید.!

حالا که #همسرتون_فوت کردند..
باید #خونه را #تخلیه کنید..!

#آیه_ابرو_در_هم_کشید:


#منظورتون چیه؟ ما #قرار_داد داریم..!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🌺💐🌼🌴🌼💐🌺

#مادرانه

#خاطرات_طنز_جبهه

عازم جبهه بودم ، یکی از دوستانم برای اولین بار بود که به جبهه می آمد . #مادرش برای بدرقه ی او آمده بود ، خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم به دشمن ناله و نفرین می کرد .
به او گفتم :
#مادر شما دیگه بر گردید فقط دعا کنید ما #شهید بشیم ، دعای مادر زود مستجاب می شود .
او در جواب گفت :
خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی #پدر و #مادرت زنده بمونی ، الهی که صدام شهید بشه که اینجور بچه های مردم رو به کشتن می ده .


@shohada72_313
📍وقتے خبر #شهادتش را به #مادرش دادند اولین جمله‌اش این بود:
#خدا این #قربانے رو از ما #قبول کنه!🤲
و جمله #دومش این بود: کاش #پدرش زنده بود این روز رو #می‌دید!😔
حالا فهمیدی
«دشمن نفس‌های آخر رو می‌کشه» #یعنےچی؟!

🌷شهید مدافع حرم احمد جلالے نسب

🌷تاریخ شهادت۱۳۹۵/۹/۲۰
🌷محل شهادت سوریه تدمر

💢فرازے از وصیت نامه شهید
به همسر وفرزندانم توصیه میکنم ک همیشه
ودر همه حال پیرو ولایت ائمه اطهار و ولے فقیه زمان حضرت امام خامنه اے باشند
وخود را مدیون دین مبین اسلام ورهبرے
وانقلاب بدانند🌸🌸

پیکر مطهر شهید مدافع حرم حاج #احمد_جلالی_نسب پس از حدود ۳ سال کشف و شناسایے شد‌.

شهید مدافع حرم احمد جلالے نسب فرزند علے اصغر در سال ۱۳۹۵ در منطقه تدمر سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
پیکر مطهر این شهید والامقام پس از حدود ۳ سال توسط گروه هاے تفحص شهدا کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایے شد




👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313

#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد

#قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣

🔮چه قدر به #غاده سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می رفت، نگاه کرد. فکر کرد، مصطفی ارزشش را دارد👌 مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن #مادر می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد:

🔮امروز دیگر خانه نمی آیم سعی کن #محبت_مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می آیم دنبالتان. آن شب حال مامان خیلی بد شد😣 ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم. گفتم: مامان حالش بد است. ناراحتم. نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان دید چقدر #درد می کشد، اشک هایش سرازیر شد😢 دست مامانم می بوسید و می گفت: دردتان را به من بگویید.

🔮دکتر آوردیم بالاي سرش. گفت باید برود #بیروت بستري شود، آن وقت ها "اسرائيل" بين بيروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود، مصطفی گفت: من می برمتان🚗 مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت.

🔮مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نكنيد حتى شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید #مصطفی آن جا است می گفت تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای، ببرش! من مراقب خودم هستم،

🔮مصطفی می گفت: نه، ایشان بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم🙂 دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت. مصطفی خیلی #اشک می ریخت، مادرم تعجب کرد، شرمنده شده بود از این همه محبت♥️ مامان که خوب شد و آمدیم خانه و من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و #بوسید.

🔮می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد😭 من گفتم برای چی مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به #مادرش خدمت كردی برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت كردم مادر من بود و مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید☺️ گفت: دستی که به مادرش خدمت می کند #مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق💖 به مادرتان خدمت کردید.

ادامه_دارد ...
جایی خواندم که عاشقی می‌گفت «باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده ایم و #شیعه هم به دنیا آمده ایم که موثر درتحقق #ظهورمولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی ها، غربت ها و دوری هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود»

آنها که این مفهوم را عمیقاً درک کردنداز قید و بند زمین و زمینیان رها شدندو دل به دل آسمانی ها دادند. ازچهل سال پیش تاکنون این قانون نانوشته سرلوحه #مجاهدان و مبارزان اسلام بود؛ مبارزانی چون #سیدجواد!

که در تب و تاب شروع #جنگ_تحمیلی پا به خانواده اسدی ها گذاشت، آمدکه بعدها قصه #خیرالله را برای #مادرش تداعی کند. از همان کودکی میخواست هم قد و قواره لباسی شود که روزی در میدان نبردبه تن #خیرالله بود.

جوادآنقدر بیقرار و پیگیر بود که حتی موهایش راهم #شبیه_خیر‌الله شانه میزد.برادر میخواست راه برادرش را ادامه دهد! آنگونه که بعداز #سی_و_دو سال علم را برداشت، وقتش رسیده بود از #تعزیه و علی‌اکبر(ع) خوانی و...دل بکند و راهی #منزلگاه_ابدی‌اش شود.

#خانطومان، میزبان شیرمردانی از خطه مازندران! آن روز #سیدجواد و #دوازده_تن دیگرمهمانان این منطقه بودند،حُبشان چنان به دل خانطومان افتاده بودکه نمی‌خواست آغوش باز کند و میهمانانش را به وطنشان بفرستد.

و درست درشام شهادت موسی ‌بن ‌جعفر (ع) #سیدجوادنامه مهر شده شهادتش را از علی‌ابن‌موسی‌الرضا گرفت و تاسه سال مهمان خانطومان شد.

پ.ن*متنی از وصیتنامه شهید #محمودرضا_بیضایی
پ.ن* #شهیدسیدخیرالله_اسدی برادر شهید #سیدجواد_اسدی که در سال ۱۳۶۶ درسردشت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

🌸به مناسبت #سالروز_تولد
#شهیدجواد_اسدی🌷

📅تاریخ تولد : ۱٨ مهر ۱٣۵٩
📅تاریخ شهادت : ۱۶ اردیبهشت ۱٣٩۵
🕊محل شهادت : خانطومان_سوریه
🥀مزار شهید : گلزار شهدای روستای امره

🕊به اندازه ارادتت به #شهدا فراورد کن و به اشتراک بزار🕊
📡 @shohada72_313
#مادر گفت: نرو، بمان!
دلم میخواهد پسرم
عصای دستم باشد
گفت: چشم هر چه تو بگویی
فقط یك سوال!
میخواهی پسرت عصای
این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
#مادرش چیزی نگفت
و با اشك بدرقه اش كرد...🌱

#شهیدجوادرحمانی‌نیکونژاد

🔘فروارد این پیام یا کلیپ صدقه جاریه است🔘👇
🆔 @shohada72_313
#یامظلوم_یاامام_حسن_ع💔

↞تمام تیرها بر #پیکرش خورد
↞یکے از تیرها بر #حنجرش خورد

↞یکے برسینه و بازو و #پهلو
↞تمامش را به عشق #مادرش خورد

#غریب_مدینه😭
#آجرک_الله_یابقیةالله_عج🏴

🔘فروارد این پیام یا کلیپ صدقه جاریه است🔘👇

🆔 @shohada72_313
#سیم_خاردار

یک نفر باید داوطلب می‌شد که روی سیم خاردار دراز بکشید تا بقیه از روی آن رد شوند
یک جوان فورا با شکم روی سیم خاردار خوابید، همه #رد شدند جز یک پیرمرد
گفتند: «بیا!»
گفت:« نه! شما برید! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای #مادرش...
مادرش منتظره!»

چسبیدن به #سیم_خاردار کجا
و
چسبیدن به #میز_ریاست کجا

باما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی

@shohada72_313
Forwarded from شهید مهدی‌ قره محمدی🏴 (فلاح🌹)
با سلام خدمت اعضای محترم کانال

دوستان بنده که پسرش ۱۵ سالشه
تصادف خیلی شدید کرده و در آی سیو بخش مراقبت های ویژه بستری می باشد

و چند روزی هست که ضریب هوشی این پسر نوجوان هیچ تغییری نکرده

#مادرش الان به #دعای شما عزیزان محتاجه🤲

اللهم اشف کل مریض🤲

دیگه کم کم داریم به اذان مغرب نزدیک میشیم
برای همه همچنین این پسر عزیز دعا یادتون نره.

ممنونم🌷🙏

شهید مدافع حرم حاج مهدی قره محمدی
@shahidmahdigharemohamadi
#عاشقانه_‌شهدا 💞

روزی که #مهدی می‌خواست متولد شود، ابرهیم زنگ زد☎️ خانه خواهرش.
از لحنش معلوم بود خیلی بی‌قرار💓 است. #مادرش اصرار کرد بگویم بچه‌ دارد به دنیا می‌آید. گفتم: نه ممکن است بلند شود این همه راه را بیاید، بچه هم به دنیا نیاید. آن وقت باز باید #نگران برگردد...

مدام میگفت: من مطمئن باشم #حالت خوب است؟ زنده‌ای هنوز؟ بچه هم زنده است⁉️ گفتم: خیالت راحت همه چیز #مثل_قبل است. همان روز، عصر مهدی به دنیا آمد😍 و چهار روز بعد #ابراهیم آمد...

بدون اینکه سراغ بچه برود🚷 آمد پیش من گفت: #تو حالت خوب است ژیلا؟😍 چیزی کم و کسر نداری بروم #برات_بخرم؟! گفتم: احوال #بچه را نمی‌پرسی⁉️ گفت:‌ تا خیالم از #تو راحت نشود نه!😉❤️

وقتی به خانه می‌آمد🏘 دیگر حق نداشتم کاری انجام دهم🚫 همه کارها را #خودش می‌کرد. لباس‌ها را می‌شست، روی در و دیوار اتاق پهن می‌کرد. #سفره را همیشه خودش پهن می‌کرد. جمع می‌کرد تا او بود، نود و نه درصد کارهای خانه #فقط_بااو بود.

#شهید_محمدابراهیم_همت
شادی روح پرفتوح #شهدا صلوات

🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن أعدائهم🌹

🌹 #کانال_زندگی_به_سبک_شهدا🌹

@shohada72_313
Ещё