زندگی به سبک شهدا

#ادامه_دارد
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خاطرات شهید 🌷ابراهیم هادی🌷 قسمت 2⃣3⃣ تفحص سال 1369 آزادگان به میهن بازگشتند. خیلی ها منتظر بازگشت ابراهیم بودند. (هرچند دو نفر به نامهای ابراهیم هادی دربین آزادگان بودند)ولی امید همه بچه ها ناامید شد. سالها بعد از آن تعدادی از رفقای ابراهیم برای بازدید…
خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت 3⃣3⃣

سراغ آقا ابراهیم

آمده بود مسجد. از من، سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت!

این شخص می خواست از آنها در مورد این شهید سوال کند.
پرسیدم :کار شما چیه!؟ شاید بتوانم کمکت کنم.گفت:هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست!؟کمی فکر کردم.

مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام.


اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟ آن آقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد می شه و می ره مدرسه.

یکبار دخترم ازم پرسید:بابا این آقا کیه!؟ من هم گفتم اینها رفتن با دشمن جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه.

بعد هم شهید شدند.
دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه.

چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم می گوید:دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت را می دم! برای تو هم دعا می کنم که با این سن کم ، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی، حالا دخترم از من می پرسه: این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟ بغض گلویم را گرفت.

حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: به دخترت بگو، اگه می خوای آقا ابراهیم همیشه برات دعا کنه مواظب نماز و حجابت باش.



حضور ⬇️⬇️

توي سرما مونده بوديم تو برفي شديد كه سوز سردي همراهش بود

از ماشين پياده شديم براي كاري كه يهو در ماشين قفل شد سوييچ هم تو ماشين مونده بود هركاري كردم در باز نشد كه نشد همه كليدها رو به در ماشين امتحان كرديم اما انگار اين قفل تو عالم همين يه كليد رو داره كه اونم تو ماشين مونده.

ديگه كاملا درمونده شده بودم خدايا چي كار كنم اگه شيشه رو بشكونم تا شهر همه يخ مي زنيم اگه شيشه رو نشكونم بيرون يخ مي زنيم.


داشتم به سوييچ كه تو ماشين بود نگاه مي كردم كه يهو نگام افتاد به جا سوييچي و عكسي كه روي اون بود ملتمسانه گفتم

شما كه خودت بلدي درستش كني ما هم درمونديم يه كاري بكن بالاخره شما از ما تواناتري.

اين رو گفتم و يه كليد رو اندختم به در يهو در باز شد تا الان چند بار همه كليد ها رو امتحان كرده بودم اين كليد هم جزو اونها بود متعجب سريع در رو باز كردم و سوييچ رو در آوردم در رو دوباره بستم هركاري كردم با اون كليدي كه الان در رو باز كرده بود ديگه در باز نشد فهميدم كار خودش رو كرده.

تو ماشين نشستيم و راه افتاديم و من در فكر اينكه چطور در باز شده بود.

مي دونستم كار خودشه صاحب عكس كسي نبود جز شهید ابراهیم هادی.

سلام بر ابراهیم⬇️⬇️


وقتی فهمیديم باید کاری در مورد آقا ابراهیم انجام بدهيم تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترین کار انجام گيرد.

بعد از نزديك به دو سال تلاش و پنجاه مصاحبه و تنظیم متن،

دوست داشتم نام مناسبی كه با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم.

اول اسم آن را معجزه اذان انتخاب كردم. بعد از مدتي حاج حسين را ديدم وگفتم: "چه نامي را براي اين مجموعه پيشنهاد مي‌كنيد" ايشان گفتند‌:

"اذان" چون بسياري از بچه‌هاي جنگ ابراهيم را به اذان‌هايش مي‌شناختند ، به آن اذان‌های عجیبش".

يكي ديگر از بچه‌هاي جنگ جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم مي‌گفت:"عارف پهلوان".

شب بود كه داشتم به اين موضوعات فكر مي‌كردم.

قرآني كنار ميز بود كه توجهم به آن جلب شد.

قرآن را برداشتم و در دلم گفتم: "خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده و مي‌خواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم".

بعد ادامه دادم: "خدايا من نه استخاره بلد هستم نه مي‌توانم مفهوم آيات را درست برداشتم كنم".

بعد بسم‌الله گفتم و سوره حمد را خواندم. قرآن را باز كردم.
آن را روي ميز گذاشتم، صفحه‌اي كه باز شده بود ورق خود و چند صفحه جلوتر رفت و روي يك صفحه ايستاد.

با ديدن آيات بالاي صفحه مو بر بدنم راست شد. بي‌اختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه آيه 109 به بعد سوره صافات جلوه‌گري‌ مي‌كرد كه مي‌فرمايد:

سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا مي‌دهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود...

#ادامه_دارد... 🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خاطرات🌷 شهید ابراهیم هادی🌷 قسم0⃣3⃣ آغاز عملیات بعد از صحبت های یکی از فرماندهان در مورد وظایف گردان، بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل همیشه، خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت. روضه حضرت زینب سلام الله علیها و شهدای کربلا را خواند…
خاطرات شهید 🌷ابراهیم هادی🌷

قسمت1⃣3⃣

شهادت

عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 خیلی برای من دلگیرتر بود.

بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم.

سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. زخمی و خسته بودند. مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند.

به محض رسیدن به سمت آنها دویدم و پرسیدم از کجا می آیید؟ حال حرف زدن نداشتند، یکی از آنها آب خواست.

دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی بدنش غرق در خون بود. گفتند از بچه های گردان کمیل هستیم.

گفتم بقیه بچه ها چی شدند. گفت: فکر نکنم کسی غیر از ما زنده باشد.

هول شدم پرسیدم این پنج روز چطورمقاومت کردید؟ حال حرف زدن نداشت، گفت ما زیر جنازه ها مخفی بودیم.

یکی که بچه ها آقا ابراهیم صداش می زدند، کانال را سر و پا نگه داشته بود. یکطرف آر پی جی می زد.

یکطرف با تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. به مجروح ها می رسید.

پرسیدم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود.بعد به ما گفت شما اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب.

خودش هم رفت که به مجروح ها برسد. دیگری گفت:من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد زمین.

بی اختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب تکان می خورد.

تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و ... .

آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. صدای آهنگران شنیده می شد:

ای از سفر برگشتگان/کو شهیدانتان، کو شهیدانتان

صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد.

یکی که با پسرش در جبهه بود. پیش من آمد گفت همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید می شد، اینقدر ناراحت نمی شدم.

هیچ کس نمی دونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود.

آمدیم تهران. هیچ کس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند.

اما چند روز بعد خبر مفقود شدنش همه جا پیچید! بچه ها هر وقت در هیأت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله علیها می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد.


اسارت ⬇️⬇️


از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته گذشته.

قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود.

خيلي به هم ريخته بود. هيچكس اين خبر را باور نمي‌كرد،

امير هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم صحبت مي‌كرديم كه يكدفعه محمد آقا تراشكار آمد پيش ما و بي‌خبر از همه جا گفت:

"بچه‌ها شما كسي رو به اسم ابراهيم هادي مي‌شناسين". يكدفعه همه ما ساكت شديم باتعجب به همديگر نگاه كرديم و آمديم جلوي محمدآقا و گفتيم:

"چي شده؟! چه مي‌گي؟!" بنده خدا خيلي هول شد و گفت:

"هيچي بابا ، برادر خانم من چند ماهه كه مفقود شده و من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش مي‌كنم،

ببينم اسم اسيرها رو كه پخش مي‌كنه اسم اون رو مي‌گه يا نه!

ديشب هم داشتم گوش مي‌كردم كه يك دفعه مجري راديو عراق كه فارسي حرف مي‌زد برنامه خودش رو قطع كرد و موزيك پخش كرد

و بعد هم با خوشحالي اعلام كرد كه در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان ايراني در جبهه غرب به اسارت نيروهاي ما درآمده".

داشتيم بال درمي‌آورديم از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال شديم. نمي‌دانستيم چه‌كنيم.

دست و پایمان را گم كرده بوديم. سريع رفتيم سراغ بچه‌هاي ديگر، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه ‌نگاري كرد.

رضا هوريار هم رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر اسارت را اعلام كرد.

همه بچه‌ها از زنده بودن ابراهيم خوشحال شده بودند. مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.

در جواب نامه آمده بود كه: "من ابراهيم هادي پانزده ساله اعزامي از نجف‌آباد اصفهان هستم و شما هم مثل عراقي‌ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته‌ايد".

هر چند جواب نامه آمد ولي بسياري از رفقا تا هنگام آزادي اسرا منتظر بازگشت ابراهيم بودند.

بچه‌ها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم مي‌آمد روضه حضرت زهرا (س) مي‌خواندند و صداي گريه‌ها بلند مي‌شد...


#ادامه_دارد... 🍃

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت9⃣2⃣ آرزوی گمنامی چند هفته‌اي است كه با ابراهيم در تهران هستيم، بعد از عمليات زين‌العابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و بچه‌هاي رزمنده…
خاطرات🌷 شهید ابراهیم هادی🌷

قسم0⃣3⃣

آغاز عملیات

بعد از صحبت های یکی از فرماندهان در مورد وظایف گردان، بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل همیشه، خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت.

روضه حضرت زینب سلام الله علیها و شهدای کربلا را خواند و از اسارت حضرت زینب سلام الله علیها گفت. در پایان هم گفت:

بچه ها، امشب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید.

شب 17 بهمن ماه سال 61 عملیات آغاز شد. کانال اول و دوم را پشت سر گذاشتیم و به کانال سوم رسیدیم.

اما یکباره آسمان فکه مثل روز روشن شد. انگار عراقی ها منتظر ما بودند. تنها جایی امنیت داشت داخل کانال ها بود.

دستور عقب نشینی صادر شد. اما ابراهیم پیش بچه های کانال ماند، گفت همه با هم برمی گردیم. ابراهیم تعدادی از بچه ها را عقب فرستاد.

خبر آمد چند تا گردان محاصره شده اند. فرمانده و معاون گردان کمیل هم شهید شدند.

بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفت. با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدند، برای ما دعا کنید.

به امام سلام برسانید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم. حمله بعدی برای برگرداندن بچه ها ناکام ماند و فقط تعدادی از بچه ها به عقب برگشتند.

یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شد، می گفت: نمی دانی چه وضعی داشتیم، آب و غذا نبود، مهمات هم بسیار کم،
اطراف کانال ها پر از مین. ما هر چند دقیقه ای یه گلوله شلیک می کردیم تا بدانند زنده ایم.

ناراحت بودم، دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست، اما من نمی توانم کاری کنم.

عراقی ها به 22 بهمن حساس بودند. حجم آتش آنها بسیار بیشتر شد. آنچه می دیدم باور کردنی نبود. دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود.

با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را هم سپری کرده، اما من به یاد حرف هایش، قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید.


خنده حلال⬇️⬇️


درایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم.بعدباموتوربه منزل یکی ازرفقابرای مراسم افطاری رفتیم.

صاحبخانه ازدوستان نزدیک ابراهیم بود.خیلی تعارف می کرد.

ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت تقریباچیزی ازسفره اتاق مااضافه نیامد!

جعفرجنگروی ازدوستان ماهم آنجابود.بعدازافطارمرتب داخل اتاق مجاورمی رفت ودوستانش راصدامی کرد.

یکی یکی آن هارامی آوردومی گفت:ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتندشماراببینندو...
ابراهیم که خیلی خورده بودوبه خاطرمجروحیت پایش دردمی کرد.مجبوربودبه احترام افرادبلندشودوروبوسی کند.

جعفرهم پشت سرشان آرام وبی صدامی خندید.وقتی ابراهیم می نشست، جعفرمی رفت ونفربعدی رامی آورد! چندین باراین کارراتکرارکرد.

ابراهیم که خیلی اذیت شده بودباآرامش خاصی گفت:جعفرجون، نوبت ماهم میرسه!آخرشب می خواستیم برگردیم.

ابراهیم سوارموتورمن شدوگفت:سریع حرکت کن! جعفرهم سوارموتورخودش شدودنبال ماره افتاد.فاصله ماباجعفرزیادشد.

رسیدیم به ایست وبازرسی! من ایستادم ابراهیم باصدای بلندگفت:برادربیااینجا! یکی ازجوان های مسلح جلوآمد.

ابراهیم ادامه داد:دوست عزیز، بنده جانبازهستم واین آقای راننده هم ازبچه های سپاه هستند.

یک موتوردنبال ماداره میادکه..بعدکمی مکث کردوگفت:من چیزی نگم بهتره فقط خیلی مواظب باشید.

فکرکنم مسلحه! بعدگفت بااجازه وحرکت کردیم.کمی جلوتررفتم توی پیاده رووایستادم .

دوتایی داشتیم میخندیدیم.موتورجعفررسید.چهارنفرمسلح دورموتوروگرفتند! بعدمتوجه اسلحه کمری جعفرشدند!

دیگرهرچه می گفت کسی اهمیت نمی داد.تقریبانیم ساعت بعدمسعول گروه اومدحاج جعفرراشناخت.

کلی معذرت خواهی کردوبه بچه هتی گروه گفت:ایشون فرمانده لشگرسیدالشهدا(ع) هستند.

بچه باخجالت معذرت خواهی کردندجعفرکه عصبانی شده بودبدون اینکه حرفی بزنه اسلحه اش راتحویل گرفت وسوارموتورشدوحرکت کرد.

کمی جلوتراومدابراهیم روکه دید.درپیاده روایستاده شدیدداره می خندید! تازه فهمیدکه چه اتفاقی افتاده.ابراهیم جلوآمدجعفررابغل کردوبوسید.

اخم های جعفربازشد.اوهم خنداش گرفت.خداروشکرباخنده همه چیزتمام شد.


#ادامه_دارد... 🍃

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت 8⃣2⃣ معجزه اذان یکی از بچه ها جلو آمد و گفت:حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! پرسیدم چطور ابراهیم را زدند. کمی مکث کرد و گفت:برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو…
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت9⃣2⃣

آرزوی گمنامی

چند هفته‌اي است كه با ابراهيم در تهران هستيم،
بعد از عمليات زين‌العابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچه‌ها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچه‌هاي هيئتي و بچه‌هاي رزمنده است.

اما حال و هواي ابراهيم خيلي عجيب‌تر از قبل است ديگر از آن حرف‌هاي عوامانه و شوخي‌ها و خنده‌هاي هميشگي كمتر ديده مي‌شود.

البته از ابتداي سال اين حالت در ابراهيم ديده مي‌شد ولي اين اواخر روز به روز بيشتر ‌شده. اكثر بچه‌ها او را شيخ ابراهيم صدا مي‌زنند.

ابراهيم ريش‌هايش را كوتاه كرده بود ولي با اين حال هنوز نورانيت چهره‌اش مثل قبل است.

آرزوي شهادت كه يك آرزوي ديرينه در بين همه بچه‌ها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت.

يكبار در تاريكي شب با هم قدم مي‌زديم كه پرسيد: "مي‌دوني آرزوي من چيه؟" گفتم:" خُب حتماً شهادته؟!" خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت :

"شهادت ذره‌اي از آرزوي منه، من مي‌خوام هيچي از من نمونه و مثل اربابمون امام حسين (ع) قطعه‌قطعه بشم.

اصلاً نمي‌خوام جنازه‌ام برگرده"، بعد ادامه داد: "دلم مي‌خواد گمنام بمونم و جنازم برنگرده".

البته دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم، مي‌گفت:"چون مادر سادات قبر نداره، نمي‌خوام من هم قبر داشته باشم".

حال و هواي ابراهيم توي دي ماه شصت و يك خيلي عجيب بود.

يك بار آمد پيش بچه‌هاي زورخانه و همه را براي ناهار دعوت كرد منزلشان، قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد و ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت.

انگار كه در اين دنيا نيست و تمام وجودش در ملكوت سير مي‌كند. بعد از نماز هم شروع كرد با صداي زيبا دعاي فرج را خواندن.

يكي از رفقا برگشت به طرف من و گفت:"ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطوري نماز بخونه و اينقدر اشك بريزه".

هر جا هم هيئت مي‌رفتيم، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود و در ادامه مي‌گفت:

"به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارن" و هميشه توي هيئت از جبهه‌ها و رزمنده‌ها ياد مي‌كرد...


روزهای آخر⬇️⬇️

دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده بود.

دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد! اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند.

ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است.

ابراهیم عجیب شده بود. هیچ گاه ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزد.

اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت.

اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟!

ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد.

رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد.
از مادر خواست برای شهادتش دعا کند.
صبح روز بعد هم راهی منطقه شد.

همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود.

رفتم بهش گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی. نفس عمیقی کشید و گفت روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم.

اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره.

بعد نفس عمیقی کشید و گفت خوشکل ترین شهادت را می خوام. قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد:

اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره،

این خوشگل ترین شهادته.
گفتم داش ابرام تو رو خدا از این حرفها نزن.

بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، اینطوری خیلی بهتره، گفت نه می خوام با بسیجی ها باشم.
رفتیم پیش حاج حسین الله کرم. ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت: حسین، این هم یادگار برای شما.
چشمان حاج حسین پر از اشک شد.
گفت نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت میشه.

ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم.

حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث را عوض کرد.

ابراهیم بعدش رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند.


#ادامه_دارد...🍃



https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم ربِّ الشهدا خاطرات 🌷شهید ابراهیم هاد🌷 قسمت7⃣2⃣ برخورد با اسیر(1) یکی ازبچه های دیده بان گفت: از داخل شیار مقابل ،چند نفر به این سمت میان! سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود بسمت ما می آمدند پشت سر آنها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار…
خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت 8⃣2⃣

معجزه اذان

یکی از بچه ها جلو آمد و گفت:حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! پرسیدم چطور ابراهیم را زدند.

کمی مکث کرد و گفت:برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت.

رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت!با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده.

آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت بچه گانه او تعجب کردم.

یعنی چرا این کار رو کرد!؟ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم.زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آنها فرمانده بود.او را بازجویی کردم.می گفت:ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم.

بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد:به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند!گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم.اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!!

برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم.

آنها با من آمدند.بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم.الان تپه خالی است.ماجرای عجیبی بود.

اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم.عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید.

از این ماجرا پنج سال گذشت.زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم.

رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید:حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟ گفتم: بله،چطور مگه!گفت:آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!با تعجب گفتم:بله!او خندید و ادامه داد:من یکی از آنها هستم! وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد:ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم.

این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود.گفتم بعد از عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد.

بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم.به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم.

چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند.

حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند.

آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند. نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون.گوشه ای نشستم.

با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد.هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم....


گمنامی⬇️⬇️

قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود.

خستگی در چهره اش موج می زد.برگه مرخصی راگرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.

خسته بود و خوشحال.می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.فقط همین شهید جامانده بود.

حالا بعد از آرامش منطقه ، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.خبر خیلی سریع رسیده بود تهران.

همه منتظر پیکرشهید بودند.روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد.

می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبررسیدعملیات دیگری درراه است.

قرارشد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.بعد از نماز بود.

با ساک وسایل جلوی مسجدایستاده بودیم. با چندنفراز رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم.پیرمردی جلو آمد.

او را می شناختم.پدر شهید بود.همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.

همه ساکت بودند.انگارمی خواهد چیزی بگوید! لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنون.

زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره خندان ابراهیم رفت.

چشمانش گرد شده بود از تعحب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته:

دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که من گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم،هر شب مادر سادات حضرت زهرا (سلام الله علیها) به ما سر می زد.

اما حالا دیگر چنین خبری برای ما نیست.می گویند: شهدای گمنام مهمان ویژه حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستند.

پیرمرد دیگرادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.

به ابراهیم هادی نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.

می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.

#ادامه_دارد... 🍃

https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت4⃣2⃣ حضور بنے صدر و آیه الله خامنه اے يك روز صبح اعلام كردند كه بني‌صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه‌ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته…
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت5⃣2⃣

دوست⬇️

در يكي از عمليات‌هاي نفوذي در منطقه گيلان غرب يكي از رزمندگان شجاع به نام ماشاءالله عزيزي در حال عبور از ميدان مين به علت انفجار، به سختي مجروح شد و همان جا افتاد.

دشمن در نزديكي او سنگر ديده‌باني داشت و آن منطقه در تيررس كامل دشمن بود.

هيچكس اميدي به زنده ماندن او نداشت. ساعاتي بعد ابراهيم با استفاده از تاريكي شب و با شجاعت به سراغ او رفت تا بتواند پيكر او را به عقب منتقل كند.

ولي با تعجب مشاهده كرد كه بدن بي‌جان او خارج ازميدان مين در محل امني قرار دارد.

ابراهيم او را به عقب منتقل كرد. در راه بازگشت بود كه متوجه شد ماشاءالله هنوز زنده است و او را سريع به بيمارستان رساند.

بعدها زنده ياد عزيزي در دست نوشته‌هايش آورد كه: "وقتي در ميدان مين بي‌هوش روي زمين افتاده بودم چهره‌اي نوراني را مشاهده كردم كه بالاي سرم آمد و سرم را به زانو گرفت و دست نوازشي بر سرم كشيد .

بعد هم مرا از محدوده خطر خارج كرد و فرمودند:
يكي از دوستان ما مي‌آيد و تو را نجات خواهد داد" لحظاتي بعد احساس كردم كسي مرا تكان مي‌دهد و بعد مرا روي دوش قرار داد و حركت كرد.

وقتي هم به هوش آمدم متوجه شدم بر روي دوش ابراهيم قرار دارم. از آن جهت ماشاءالله خيلي به ابراهيم ارادت داشت.

بعد از شهادت ابراهيم بود كه ماجراي آن شب را براي ما تعريف كرد و گفت آن جمال نوراني از ابراهيم به عنوان دوست ياد كرد.

ماشاءالله عزيزي از معلمين با اخلاص وباتقواي گيلان غرب بود كه از روز آغاز جنگ تا روز پاياني جنگ شجاعانه در جبهه‌ها و همه عمليات‌هاحضور داشت و پس از آن درسانحه رانندگي به رحمت ايزدي پيوست.

ولی نعمتان⬇️⬇️

ابراهيم در دوران نقاهت و زماني كه در تهران حضور داشت پيگير مسائل آموزش و پرورش بود و در دوره‌هاي تكميلي ضمن خدمت شركت كرد.

همچنين چندين برنامه و فعاليت را در همان دوران كوتاه انجام داد.

يك روز ابراهيم را ديديم كه با عصای زير بغل از پله‌هاي اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين مي‌رود.

آمدم جلو و سلام كردم و گفتم:"آقا ابرام چي شده؟ اگه كاري داري بگو من انجام مي‌دم".

گفت: "نه كار خودمه" و بعد چند تا اتاق رفت و امضا گرفت و كارش را تمام كرد. وقتي مي‌خواست از ساختمان خارج شود پرسيدم:
"اين برگه چي بود كه اينقدر به خاطرش خودت رو اذيت كردي؟" گفت:
"يه بنده خدا دو سال معلم بوده اما هنوز مشكل استخدام داره.كار اون رو انجام دادم" پرسيدم: "از بچه‌هاي جبهه است ؟" گفت:
"نمي‌دونم، فكر نكنم.

اما از من خواست براش اين كار رو انجام بدم. من هم ديدم اين كار از دست من ساخته است براي همين اومدم دنبال كارش".

بعد ادامه داد: "آدم هر كاري كه مي‌تونه بايد براي بنده‌هاي خدا انجام بده، علي الخصوص اين مردم خوبي كه داريم،
هر كاري كه از دستمون بَر بياد بايد براشون انجام بديم.

نشنيدي كه حضرت امام فرمود: مردم ولي نعمت ما هستند. "

امام جماعت⬇️⬇️

تقريباً در محل ابراهيم را همه مي‌شناختند.
هركسي با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش مي‌شد.

هميشه خانه ابراهيم پر از رفقا بود. بچه‌هايي كه از جبهه مي‌آمدند قبل از اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر مي‌زدند.

يك روز صبح كه امام جماعت مسجد محمديه(شهدا) نيامده بود.

مردم به اصرار ابراهيم را فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.

وقتي حاج آقا مطلع شد خيلي خوشحال شد و گفت:

"بنده هم اگر بودم افتخار مي‌كردم كه پشت سر آقاي هادي نماز بخوانم."

#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خاطرات شهید🌷ابراهیم هادی🌷 قسمت3⃣2⃣ فرد چشم چران یکے از رفقاے ابراهیم گرفتار چشم چرانے بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیراخلاقے مے گشت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند. در آن شرایط کمتر کسے آن شخص را تحویل…
خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت4⃣2⃣

حضور بنے صدر و آیه الله خامنه اے

يك روز صبح اعلام كردند كه بني‌صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد و ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه‌ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند.

در ميان فرماندهان نظامي كه با ظاهري آراسته منتظر بني‌صدر بودند

چهره‌ بچه‌هاي اندرزگو خيلي جالب بود كه با همان شلوار كردي و قيافه هميشگي به استقبال بنی‌صدر آمده بودند. هر چند هدفشان چيز ديگري بود و مي‌گفتند: "

ما مي‌خواهيم با اين آدم صحبت كنيم ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ رو اداره مي‌كنه و... "
هر چند آن روز خيلي معطل شديم.

در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هلي‌كوپتر به كرمانشاه نمي‌آيد.


مدتي بعد حضرت آيت‌الله خامنه‌اي به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودند.

ابراهيم تمام بچه‌ها را به همراه خود آورد و با همان ظاهر ساده و بي‌آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك‌يك ایشان را در اغوش میگرفتند و میبوسیدند.

چفيه⬇️⬇️

با هم رفتيم بازار. پس از گذشتن از چند دالان وارد يكي از مغازه‌ها شديم.

صاحب مغازه از پيرمردهاي قديمي بازار بود كه وضع مالي خوبي هم داشت. ابراهيم را خوب مي‌شناخت وحسابي او را تحويل گرفت.

پس از حال واحوالپرسي ابراهيم شروع به صحبت‌ كرد و گفت: حاجي براي بچه‌هاي جبهه يك مقدار وسايل مي‌خواستيم.

بعد هم كاغذي را از جيب در آورد و به حاجي داد.

حاجي پرسيد: غير از اينها كه نوشتي چيز ديگري هست كه احتياج باشه ابراهيم جواب داد: حاجي، بچه‌ها توي جبهه خيلي كارها و فداكاري‌ها دارند.

هيچ نيتي هم ندارند جز رضاي خدا، اما براي اينكه براي آينده‌ها بمونه ومردم بدونند كه چه فداكاري‌هائي انجام دادند احتياج به يك دوربين فيلمبرداري داريم. غير از آن هم به تعداد زيادي چفيه احتياج داريم.

شخص ديگري كه در كنار حاجي نشسته بود گفت: حالا دوربين يه چيزي، اما چفيه ديگه چيه، مگه شما مي‌خواين مثل آدماي ولگرد دستمال گردن بندازين.

ابراهيم با آرامي گفت: چفيه دستمال گردن نيست.

وقتي رزمنده وضو ميگيره چفيه حوله است وقتي مي‌خواد نماز بخوانه سجاده است وقتي مجروح ميشه براي بستن زخمه وخيلي استفاده‌هاي ديگه داره.

فرداي آنروز وقتي ابراهيم عازم منطقه بود يك وانت چفيه جلوي درب خانه بود.

يك دستگاه دوربين پيشرفته و مقداري وسائل ديگر هم برايش آماده شده بود.

درآن زمان فقط تعداد بسيار كمي از رزمنده‌ها كه بيشتر عرب بودند از چفيه استفاده مي‌كردند و اين چفيه‌ها اولين بار در سال1360 بين رزمندگان توزيع شد.

هر چند ابراهيم هميشه از چفيه عربي بلند استفاده مي‌كرد وتا زمان شهادت هميشه همراهش بود.

ماجراے مار⬇️⬇️

آقا ابراهیم میگفت : در منطقه غرب با جواد افراسیابے رفته بودیم شناسایے .

نیمه شب بود و ما نزدیڪ سنگرهاے عراقے مخفے شده بودیم . هوا روشن شد .مشغول تکمیل شناسایے مواضع دشمن شدیم .

همینطور که مشغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بسیار بزرگے درست به سمت مخفیگاه ما آمد مار به آن بزرگے تا حالا ندیده بودم .

نفس در سینه حبس شده بود هیچ کارے نمے شد انجام دهیم .

اگر به مار شلیڪ مے کردیم عراقے ها ما را مے دیدند .

مار هم به سرعت به سمت ما مے آمد فرصت تصمیم گیرے نداشتیم.


آب دهانم را فرو دادم در حالے که ترسیده بودم نشستم و چشمانم را بستم گفتم:بسم الله و بعد خدا را به حق زهراے مرضیه (س) قسم دادم !

زمان به سختے مے گذشت چند لحظه بعد جواد زد به دستم .

چشمانم را باز کردم با تعجب دیدم مار تا نزدیڪ ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده.!!

#ادامه_دارد.... 🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خاطرات شهید ا🌷براهیم هادی🌷 قسمت 2⃣2⃣ هدایت کردن افراد گمراه بارها مے دیدم ابراهیم، با بچه هایے که نه ظاهر مذهبے داشتند و نه به دنبال مسائل دینے بودند رفیق مے شد. آنها را جذب ورزش مے کرد و به مرور به مسجد و هیئت مے کشاند. یکے از آنها خیلے بدتر از بقیه…
خاطرات شهید🌷ابراهیم هادی🌷
قسمت3⃣2⃣

فرد چشم چران

یکے از رفقاے ابراهیم گرفتار چشم چرانے بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار غیراخلاقے مے گشت.
چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهر کردن نتوانسته بودند رفتار او را تغییر دهند.

در آن شرایط کمتر کسے آن شخص را تحویل مے گرفت.

اما ابراهیم خیلے با او گرم گرفته بود! حتے جلوے دیگران خیلے بهش احترام مے گذشت.
مدتے بعد ابراهیم با او صحبت کرد.

ابتدا او را غیرتے کرد و گفت: اگر کسے به دنبال مادر و خواهر تو باشد و آن ها را اذیت کند چه مے کنی؟ آن پسر با عصبانیت گفت: چشماش را در میارم.

ابراهیم خیلے با آرامش گفت: خب پسر، تو که براے ناموس خودت اینقدر غیرت داری، چرا همان کار اشتباه را انجام مے دی؟!

بعد ابراهیم از حرام بودن نگاه به نامحرم حرف زد. حدیث پیامبر اکرم (ص) را گفت که فرمودند: «چشمان خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببیند.» بعد دلایل دیگر هم آورد.

بعد گفت تصمیم خودت را بگیر، اگه مے خواهے با ما رفیق باشے باید این کارها را ترڪ کنی.

برخورد  خوب و دلایلے که ابراهیم آورد باعث تغییر کلے در رفتارش شد.

او به یکے از بچه هاے خوب محل تبدیل شد. همه خلاف کارهاے گذشته را کنار گذاشت.

این پسر نمونه اے از افرادے بود که ابراهیم با برخورد خوب و استدلال و صحبت کردن هاے به موقع، آنها را متحول کرده بود.
نام این پسر هم اکنون بر روے یکے از کوچه هاے محله ما نقش بسته است!


نگاه به نامحرم⬇️⬇️

پس ازاتمام هیئت دور هم نشسته بودیم. داشتیم با بچه ها حرف مے زدیم.

ابراهیم در اتاق دیگرے تنها نشسته و توے حال خودش بود! وقتے بچه ها رفتند. آمدم پیش ابراهیم.

هنوز متوجه حضور من نشده بود.با تعجب دیدم هر چند لحظه ، سوزنے را به صورتش و به پشت پلڪ چشمش مے زند!

یکدفعه با تعجب گفتم:چیکار مے کنے داش ابرام؟! تازه متوجه حضور من شد.

از جا پرید و از حال خودش خارج شد!بعد مکثے کرد و گفت:هیچے ، هیچے ، چیزے نیست!

گفتم: به جون ابرام نمے شه ، باید بگے براے چے سوزن زدے توے صورتت .

مکثے کرد و خیلے آرام مثل آدم هائے که بغض کرده اند گفت:سزاے چشمے که به نامحرم بیافتد همینه.

آن زمان نمے فهمیدم که ابراهیم چه مے کند و این حرفش چه معنے دارد، ولے بعدها وقتے تاریخ زندگے بزرگان را خواندم ، دیدم که آنها براے جلوگیرے از آلوده شدن به گناه ، خودشان را تنبیه مے کردند.
از دیگر صفات برجسته شخصیت او دورے از نامحرم بود.
اکر مے خواست با زنے نامحرم ، حتے از بستگان ، صحبت کند به هیچ وجه سرش را بالا نمے گرفت.به قول دوستانش : ابراهیم به زن نامحرم آلرژے داشت!

و چه زیبا گفت امام محمد باقر (علیه السلام) : از تیرهاے شیطان ، سخن گفتن با زنان نامحرم است.

مجلس حضرت زهرا س⬇️⬇️

جواد مجلسي راد،مرتضي پارسائيان:
به جلسه مجمع‌الذاكرين در مسجد حاج‌ابوالفتح رفته بوديم .

در جلسه اشعاري در فضائل حضرت زهرا (س) خوانده مي‌شد که ابراهيم آنها را مي‌نوشت.

اواخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه‌خواني كرد، ابراهيم در حالتي كه از خود بي‌خود شده بود دفترچه شعرش را بست و با صداي بلند گريه مي‌كرد.

من از این رفتار ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم.

در بين راه گفت: "آدم وقتي به جلسه حضرت زهرا(س) وارد شد بايد حضور خود خانم رو حس كنه چون جلسه متعلق به حضرتِ» و بعد ديگر چيزي نگفت.
              
يك شب به اصرار من به جلسه‌ عيدالزهراء رفتیم ، فكر مي‌كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال مي‌شود.

مداح جلسه ، مثلاً براي شادي حضرت زهراء(س) حرف‌هاي زشت و نامربوطي را به زبان مي‌آورد،

اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.در راه گفتم:" فكر مي‌كنم ناراحت شديد درسته؟" ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي را نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش را تكان مي‌دادگفت:

"توي اين جور مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه" و چند بار اين جمله را تكرار كرد،

بعدها وقتي نظر علماء را در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.

#ادامه_دارد... 🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم ربِّ الشهدا🌹 خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت0⃣2⃣ تاثیر کلام من و ابراهیم شدیم بازرس سازمان تربیت بدنی. صبح یه روز ابراهیم گفت چکار مے کنی؟ گفتم حکم انفصال از خدمت مے زنم براے یکے ازروساے فدراسیون که گزارش شده برخورد خیلے نامناسبے با کارمندها به خصوص…
خاطرات شهید 🌷ابراهیم هادی🌷

قسمت1⃣2⃣

پیام امام

تابستان 58 بود . بعد از نماز ظهر و عصر جلوے مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم

.داشتم با ابراهیم حرف می‌زدم که یکدفعه یکے ازدوستان با عجله آمد و گفت: "پیام امام رو شنیدید! " با تعجب پرسیدیم:

"نه! مگه چے شده ؟" گفت: "امام دستور دادند به کمڪ بچه‌هاے کردستان بروید واونها رو از محاصره خارج کنید"

. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که محمد شاهرودے آمد و گفت : "من و قاسم تشکرے و ناصرکرمانے داریم حركت مي‌كنيم سمت کردستان.

ابراهیم گفت: "ما هم هستیم" و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم.

عصر بود که تقریباً یازده نفر با یڪ ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم. یڪ دستگاه تیربار ژ3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجڪ کل وسائل همراه ما بود.

خيلي از جاده‌ها بسته بود وچند جا مجبور شديم از جاده خاكي برويم. اما به هر حال فردا ظهر رسیدیم به سنندج و از همه جا بے خبر وارد شهر شدیم.

جلوے یڪ دکه روزنامه فروشے ایستادیم . ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده شد که آدرس مقر سپاه را سؤال بکند.

همین که پیاده شد داد زد و گفت: "بے دین اینها چیه که می‌فروشی؟ " من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلے چیده شده،

ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و به سمت بطری‌ها شلیڪ کرد.

بطری‌هاے مشروب خرد شد و روے زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلے ترسیده بود و گوشه دکه، خودش را مخفے کرده بود.

کمے به چهره او نگاه کرد و خیلے آرام گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نیستی.
این نجاست ها چیه که می‌فروشی، مگه خدا تو قرآن نمی‌گه: این کثافت‌ها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین" (اشاره به آیه 90 مائده) جوان سرش را به علامت تأیید پائین آورد و مرتب می‌گفت غلط کردم، ببخشید.

ابراهیم كمي با آن جوان صحبت كرد و بعد، او را آورد بیرون و گفت: "جوون، مقر سپاه کجاست؟" او هم آدرس را نشان داد و ما رفتیم....

برخورد با دزد⬇️⬇️

نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایے ازداخل کوچه آمد.ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد.

شخصے موتورشوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود!بگیرش ... دزد ...دزد! بعد هم سریع دوید دم در.یکے از بچه هاے محل لگدے به موتور زد.

دزد با موتور نقش بر زمین شد!تکه آهن روے زمین دست دزد را برید و خون جارے شد.

چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب.درد مے کشید که ابراهیم رسید.

موتور را برداشت و روشن کرد و گفت:سریع سوار شو! رفتند درمانگاه ، با همان موتور. دستش را پانسمان کرد.

بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدے مے کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد گریه مے کرد.

بعد به حرف آمد:همه اینها را میدانم.بیکارم،زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام.

مجبور شدم. ابراهیم فکرے کرد.رفت پیش یکے از نماز گزارها ، با او صحبت کرد.

خوشحال برگشت و گفت:خدا رو شکر، شغلے مناسب برایت فراهم شد.

از فردا برو سرکار.این پول را هم بگیر،از خدا هم بخواه کمکت کند.

همیشه بدنبال حلال باش.مال حرام زندگے را به آتش مے کشد.
پول حلال کم هم باشد برکت دارد.


حلال مشکلات ⬇️⬇️

از پیامبر (ص) سوال شد:

«کدامیڪ از مومنین ایمانے کامل تر دارند؟فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند.»
سردار محمد کوثرے مے گوید: به ابراهیم گفتم؛ حقوق شما آماده است هر وقت صلاح مے دانے بیا بگیر.

در جواب خیلے آهسته گفت: شما کے میرے تهران؟ گفتم آخر هفته. بعد گفت:
سه تا آدرس مے نویسم، تهران رفتے حقوقم را در این خونه ها بده!

من هم این کار را انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده هاے مستحق و آبرودار بودند


ابراهیم را دیدم که با عصاے زیر بغل در کوچه راه مے رفت.

چند دفعه اے به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسید: آقا ابرام چے شده!؟ اول جواب نمے داد.

اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکے از بندگان خدا به ما مراجعه مے کرد و هر طور شده مشکلش را حل مے کردیم.

اما امروز از صبح تا حالا کسے به من مراجعه نکرده! مے ترسم کارے کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!

#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت9⃣1⃣ تنبیه معنوی يكبار كه با ابراهیم صحبت مي‌كردم گفت: وقتے براے ورزش یا مسابقات کشتے می‌رفتم همیشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتے دو رکعت نماز می‌خواندم. پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت: " دو رکعت نماز مستحبي…
بسم ربِّ الشهدا🌹

خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت0⃣2⃣

تاثیر کلام

من و ابراهیم شدیم بازرس سازمان تربیت بدنی. صبح یه روز ابراهیم گفت چکار مے کنی؟ گفتم حکم انفصال از خدمت مے زنم براے یکے ازروساے فدراسیون که گزارش شده برخورد خیلے نامناسبے با کارمندها به خصوص خانم ها دارد.

حتے گفته اند مواضعے مخالف حرکت انقلاب داره.تازه همسرش هم حجاب نداره! گفت خودت با این آقا صحبت کردی؟
گفتم نه، همه مے دانند چه جور آدمیه.

جواب داد: نشد دیگه، فقط انسان دروغگو هر چه را که مے شنود تایید مے کند. عصر با ابراهیم رفتیم خونش.

همان موقع آن آقا از راه رسید. خانمے که تقریبا بے حجاب بود پایین شد و در را باز کرد.
به ابراهیم گفتم دیدے این بابا مشکل داره.

گفت باید صحبت کنم بعد قضاوت کن. ابراهیم رفت در زد و شروع به صحبت کرد.


ابراهیم مے گفت:ببین دوست عزیز، همسر شما براے خود شماست، نه براے نمایش دادن جلوے دیگران! مے دانے چقدر از جوانان مردم با دیدن همسر بے حجاب شما به گناه مے افتند.

یا اینکه وقتے شما مسئول کارمندان در یه اداره هستے نباید حرف هاے زشت یا شوخے هاے نا مربوط، آن هم با کارمند زن داشته باشید! شما قبلا تو رشته خودت قهرمان بودی
، اما قهرمان واقعے کسے است که جلوے کار غلط را بگیره!


بعد هم از انقلاب و خون شهدا و امام و از دشمنان مملکت گفت.

آن آقا هم تایید مے کرد.ابراهیم حکم انفصالش را نشان داد، طرف جا خورد.

ابراهیم لبخندے زد و نامه را پاره کرد. ابراهیم گفت دوست عزیز به حرفهاے من فکر کن! بعد خداحافظے کردیم.

گفتم آقا ابرام خیلے قشنگ حرف زدی، روے منم تاثیر داشت. خندید و گفت: اے بابا ما چکاره ایم.

فقط خدا، همه اینها را خدا به زبانم انداخت. ان شاء الله که تاثیر داشته باشد.

بعدش گفت چیزے مثل برخورد خوب روے آدم ها تاثیر ندارد.
یکے دو ماه بعد گزارش جدیدے آمد، جناب رییس بسیار تغییر کرد.

حتے خانم این آقا با حجاب به محل کار مراجعه مے کرد. ابراهیم را دیدم و گزارش را دادم به دستش. منتظر عکس العمل او بودم.

بعد از خواندن گزارش گفت خداروشکر، بعد هم بحث را عوض کرد. اما من شڪ نداشتم اخلاص ابراهیم کار خودش را کرد.

کلام خالصانه او آقاے رییس فدارسیون را متحول کرد.


رسیدگے به مردم⬇️

در بازرسے تربیت بدنے مشغول بودیم.بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت ادارے ، پرسید:موتور آوردی؟گفتم:آره چطور!؟گفت:اگه کارے ندارے بیا باهم بریم فروشگاه.

تقریبا همه حقوقش را خرید کرد.از برنج و گوشت،تا صابون و ... همه چیز خرید.

انگار لیستے براے خرید به او داده بودند!بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم.

ابراهیم درب خانه اے را زد. پیرزنے که حجاب درستے نداشت دم در آمد. همه وسایل را تحویل داد.یڪ صلیب گردن پیرزن بود.

خیلے تعجب کردم!در راه برگشت گفتم:داش ابرام این خانم ارمنے بود؟! گفت:آره چطور مگه!؟آمدم کنار خیابان.

موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم:بابا،این همه فقیر مسلمون هست،تو رفتے سراغ مسیحیا!

همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت:مسلمون ها را کسے هست کمڪ کنه.تازه ، کمیته امداد هم راه افتاده ، کمکشون مے کنه.اما این بنده هاے خدا کسے را ندارند.

با این کار ، هم مشکلاتشون کم میشه،هم دلشان به امام و انقلاب گرم مے شه.

نماز⬇️

محور همه فعالیت هایش نماز بود.
ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت مے خواند .

بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت مے کرد.

ابراهیم حتے قبل از انقلاب، نماز هاے صبح را در مسجد و به جماعت مے خواند.بهترین مثال آن، نماز در گود زورخانه بود.

وقتے کار ورزش به اذان مے رسید، ورزش را قطع مے کرد و نماز جماعت را برپا مے نمود. یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود.

ابراهیم گفت: زمانے که پدرم از دنیا رفت خیلے ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخوندم و خوابیدم.

به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم. درب خانه را باز کرد.

مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبرے من ایستاد و براے لحظاتے درست به چهره من خیره شد.

همان لحظه از خواے پریدم. نگاه پدرم حرف هاے زیادے داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.

#ادامه_دارد... 🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید 🌷ابراهیم هادی🌷 قسمت 8⃣1⃣ معلم_نمونه ابراهیم می‌گفت: "اگر قرار است انقلاب پایدار بمونه و نسل‌هاے بعدے هم انقلابے باشند باید توے مدرسه‌ها فعالیت کنیم. چون آینده مملکت به دست كساني سپرده مي‌شه که شرایط دوران طاغوت را كمتر حس كرده‌اند. "…
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت9⃣1⃣

تنبیه معنوی


يكبار كه با ابراهیم صحبت مي‌كردم گفت: وقتے براے ورزش یا مسابقات کشتے می‌رفتم همیشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتے دو رکعت نماز می‌خواندم.

پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت: " دو رکعت نماز مستحبي می‌خواندم و از خدا می‌خواستم که یڪ وقت تو مسابقه‌، حال کسے رو نگیرم.

" اما آنچه که ابراهیم را الگوئے براے تمام دوستانش نمود. دورے ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید.

حتے جائے که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت هم می‌دید که بچه‌ها در جمع مشغول غیبت کسے هستند مرتب می‌گفت :
((صلوات بفرست ))و يا به هر طریقے بحث را عوض می‌کرد. هیچگاه از کسے بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نپوشید .

بارها خودش را به کارهاے سخت مشغول می‌کرد و زمانے هم که علت آن را سؤال می‌کردیم می‌گفت: براے نفس آدم،این کارها لازمه.

جعفر جنگروے تعریف می‌کرد که : یکبار پس از هیئت نشسته بودیم و داشتیم با بچه‌ها حرف می‌زدیم. ابراهیم توے اتاق دیگرے تنها نشسته بود و توے حال خودش بود.

وقتے بچه‌ها رفتند.آمدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. باتعجب ديدم هر چند لحظه یکبار سوزنے را به صورتش و به پشت پلڪ چشمش می‌زند.

يکدفعه گفتم: "چیکار می‌کنے داش ابرام ؟!" انگار تازه متوجه حضور من شده باشد از جا پرید و از حال خودش خارج شد و گفت:

"هیچی، هیچے چیزے نیست". گفتم:"به جون ابرام ولت نمی‌کنم. براے چے سوزن زدے تو صورتت" مکثے کرد و خیلے آرام مثل آدم‌هائے که بغض کرده‌اند گفت:

"سزاے چشمے که به نامحرم بیفته همینه." آن زمان نمی‌فهمیدم که ابراهیم چکار می‌کند و این حرفش چه معنے دارد.

ولے بعدها وقتے تاریخ زندگے بزرگان را می‌خواندم دیدم که آنها براے جلوگیرے از آلوده شدن به گناه چنین تنبیه‌هاے براے خودشان داشته‌اند.

از ديگر صفات برجسته شخصيت او اين بود كه از صحبت كردن با نامحرم بسيار گريزان بود .

اگر مي‌خواست با زني نامحرم ،حتي از بستگان صحبت كند به هيچ وجه سرش را بالا نمي‌گرفت وبه قول دوستانش :ابراهيم به زن نامحرم آْلرژي داشت! و چه زيبا گفت امام محمد باقر (ع) كه:"سخن گفتن با زنان نامحرم از تيرهاي شيطان است...

#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت7⃣1⃣ جهش معنوی در زندگے بسیارے از بزرگان ترڪ گناهے بزرگ دیده می‌شود که باعث رشد سریع معنوے آنان گردیده است. این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسے بوده و حتے در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند می‌فرماید: « هرکس تقوا پیشه کند…
زندگینامه شهید 🌷ابراهیم هادی🌷

قسمت 8⃣1⃣

معلم_نمونه


ابراهیم می‌گفت: "اگر قرار است انقلاب پایدار بمونه و نسل‌هاے بعدے هم انقلابے باشند باید توے مدرسه‌ها فعالیت کنیم.

چون آینده مملکت به دست كساني سپرده مي‌شه که شرایط دوران طاغوت را كمتر حس كرده‌اند. "

وقتے هم می‌دید اشخاصے که اصلاً انقلابے نیستند به عنوان معلم به مدرسه می‌روند خیلے ناراحت می‌شدو می‌گفت: "
باید بهترین و زبده ترین نیروهاے انقلابے توے مدارس و خصوصاً دبیرستان ها باشند".

براے همین، کارکم دردسر را رها کرد و رفت سراغ کارے پر دردسر با حقوقے کمتر،اما به تنها چیزے که فکر نمی‌کرد مادیات بود.

می‌گفت: "روزے رسون، خداست.

برکت پول مهمه وکارے هم که براے خدا باشه برکت داره". به هر حال براے تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد.

دبیر ورزش دبیرستان ابوریحان ( منطقه 14 ) و معلم عربے در یکے از مدارس راهنمائے محروم منطقه 15 تهران.

تدریس عربے ابراهیم زیاد طولانے نشد و از اواسط همان سال دیگر به مدرسه راهنمائے نرفت و حتے نمی‌گفت که چرا به آن مدرسه نمی‌رود.

اما یڪ روز مدیر مدرسه راهنمائے آمد و شروع کرد با من صحبت کردن و گفت: "تو رو خدا، شما که برادرآقاے هادے هستید با ایشان صحبت کنید که برگرده مدرسه" گفتم: "مگه چے شده؟"کمے مکث کرد و گفت:

"حقیقتش آقا ابراهیم از جیب خودش پول می‌داد به یکے از شاگرداش که هر روز زنگ اول براے کلاس ایشون نون و پنیر بگیره! آقاے هادے نظرش این بود که اینها بچه‌هاے منطقه محروم هستند و اکثراً گرسنه می‌یان سر کلاس ، بچه گرسنه هم درس رو نمی‌فهمه".

ولے من بچگے کردم و با ایشان برخورد کردم و گفتم: "نظم مدرسه ما را به هم ریختی"، در صورتے که هیچ مشکلے براے نظم مدرسه پیش نیامده بود.

بعد هم سر ایشان داد زدم و گفتم: "دیگه حق ندارے اینجا از این کارها بکنی.

آقاے هادے هم از پیش ما رفته و بقیه ساعتهایش رو در مدرسه دیگرے پرکرده حالا، هم بچه‌ها و هم اولیایشان ازمن خواسته‌اند که آقاے هادے را برگردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می‌کنند.

ایشان در همین مدت، براے بسیارے از دانش آموزان بی‌بضاعت و یتیم مدرسه وسائل تهیه کرده بود که حتے من هم خبر نداشتم."

روز بعد با ابراهیم صحبت کردم و حرفهاے مدیر مدرسه را به او گفتم ، اما فایده‌اے نداشت .

چون وقتش را جاے دیگرے پر کرده بود. اما در دبیرستان ابوریحان ابراهیم نه تنها معلم ورزش ، بلکه معلمے براے اخلاق و رفتار بچه‌ها بود.

بچه‌ها هم که از پهلوانی‌ها و قهرمانی‌هاے معلم خودشان شنیده بودند، شیفته او بودند.

چهره‌اے زیبا و نورانی، کلامے گیرا و رفتارے صحيح ، از او معلمے کامل ساخته بود.

در کلاسدارے بسیار قوے بود، به موقع می‌خندید و به موقع جَذَبه داشت. زنگهاے تفریح را به حیاط مدرسه می‌آمد و اکثر بچه‌ها دور آقاے هادے جمع می‌شدند.

اولین نفر به مدرسه می‌آمد و آخرین نفر خارج مے شد و همیشه در اطرافش پر از دانش‌آموز بود.

در آن زمان که جریانات سیاسے خیلے فعال شده بود. ابراهیم بهترین محل را براے خدمت به انقلاب انتخاب کرده بود. فراموش نمي‌كنم ،

تعدادي از بچه‌ها كه تحت تاثير گروه‌هاي سياسي قرار گرفته بودند را يكشب به مسجد آورد و يكي از دوستانش كه به مسائل روز مسلط بود دعوت كرد


وجلسه پرسش و پاسخ به راه‌انداخت ، آن شب همه سوالات بچه‌ها جواب داده شد در حاليكه وقتي جلسه به پايان رسيد ساعت دو نيمه شب بود. سال تحصیلے 59-58 آقاے هادے به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد.

هر چندکه سال اول و آخر تدریس او بود. اول مهر 59 حكم استخدامي ابراهيم صادر شد ولي به خاطر شرايط جنگ ديگر نتوانست به سر كلاس برود.

درآن سال مشغولیت هاے ابراهیم بسیار زیاد بود تدریس در مدرسه ، فعالیت در کمیته، ورزش باستانے وكشتي، مسجد و مداحے در هیئت و حضور در بسیارے از برنامه هاے انقلابے و...که براے انجام آنها به چند نفر احتیاج است...


#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت6⃣1⃣ بازگشت_امام_خمینی بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه یکے از بچه‌ها جلسه برقرار می‌کردیم تا در مورد برنامه‌ها هماهنگ باشیم. مدتے محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود و مدتے منزل مهدے و.... توے این جلسات از همه چیز…
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت7⃣1⃣

جهش معنوی

در زندگے بسیارے از بزرگان ترڪ گناهے بزرگ دیده می‌شود که باعث رشد سریع معنوے آنان گردیده است.

این کنترل نفس بیشتر در شهوات جنسے بوده و حتے در مورد داستان حضرت یوسف (ع)خداوند می‌فرماید: « هرکس تقوا پیشه کند و ( در مقابل شهوت و هوس ) صبر و مقاومت نماید.


خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمی‌کند » که نشان می‌دهد این یڪ قانون عمومے بوده و اختصاص به حضرت یوسف (ع) ندارد.

در ماههاي اول پس از پيروزي انقلاب ، ابراهیم با همان چهره و قامت جذاب در حالے که کت و شلوار زیبائے می‌پوشید به محل کارش در شمال شهر می‌آمد.


یڪ روز متوجه شدم ابراهیم خیلے گرفته و ناراحت است و کمتر حرف می‌زند، با تعجب به سمتش رفتم و گفتم: "داش ابرام چیزے شده ؟" گفت: "نه چیز مهمے نیست"، گفتم: "اگر چیزے هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم".


کمے سکوت کرد و گفت: "چند وقته یه دختر بدحجاب تو این محله به من گیر داده و گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمے کنم" کمے سکوت کردم و بعد یکدفعه خنده‌ام گرفت، ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد:


"خنده داره؟" گفتم: "داش ابرام با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلے عجیب نیست!" گفت: "


یعنے چی؟یعنے به خاطر تیپ و قیافه‌ام این حرف رو زده". گفتم: "شڪ نکن".
روز بعد دیدم ابراهیم با موهاے تراشیده و بدون کت و شلوار و با پیراهن بلند به محل کار آمد، فرداے آن روز با چهره اے ژولیده‌تر و حتے با شلوار کردے و دمپائے به محل کار آمد و این کار را مدتے ادامه داد تا اینکه از آن وسوسه شیطانے رها شد.


🌷🌷


حدود سال54 بود . مشغول تمرين بوديم كه ابراهيم وارد سالن شد .
یکے از دوستان هم بعد از او آمد و بي‌مقدمه گفت:"ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلے جالب شده.

وقتے داشتے توے راه می‌اومدے دو تا دختر پشت سرت بودند و مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند،
شلوار و پیراهن شيك كه پوشیده بودے ، از ساڪ ورزشے هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری". ابراهیم یڪ لحظه جا خورد.

انگار توقع چنین حرفے را نداشت. براے همین از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می‌پوشید .

هیچوقت هم ساڪ ورزشے همراه نمی‌آورد و لباسهایش را داخل کیسه می‌ریخت.

هرچند خیلے از بچه‌ها می‌گفتند: "بابا تو ديگه چه جور آدمے هستی! ما باشگاه می‌آئیم تا هیکل ورزشکارے پیدا کنیم و لباس تنگ بپوشیم.

اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم،آخه این چه لباسهائیه که می‌پوشی!"

ابراهیم هم به حرفهاي آنها اهميت نمي‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که :"اگر ورزش را براے خدا انجام بدهید مے شود عبادت، اما اگر به هر نیت دیگرے باشید ضرر مے کنید...


#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت5⃣1⃣ پیوندالهی رضا هادي: عصر یکے از روزهاے قبل از انقلاب بود. ابراهیم از سر کار به خانه می‌آمد. وقتي واردکوچه شد.یڪ لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختري جوان مشغول صحبت بود. آن پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله…
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت6⃣1⃣

بازگشت_امام_خمینی


بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه یکے از بچه‌ها جلسه برقرار می‌کردیم تا در مورد برنامه‌ها هماهنگ باشیم.

مدتے محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود و مدتے منزل مهدے و.... توے این جلسات از همه چیز خصوصاً مسائل اعتقادے و مسائل سیاسے روز بحث مے شد.

تا اینکه خبر بازگشت حضرت امام همه جا پخش شد. با هماهنگے انجام شده، مسئوليت یکے از تیم هاے حفاظت امام به ما سپرده شد و گروه ما در روز دوازده بهمن در یکے از خیابان هاے منتهے به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد.

صحنه ورود خودرو حامل حضرت امام را فراموش نمی‌کنم، ابراهیم پروانه‌وار به دور شمع وجودے حضرت امام می‌چرخید .

بلافاصله پس از عبور اتومبیل امام، بچه‌ها را جمع کردیم و همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم.

امنیت درب اصلے بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شده بود.

ابراهیم در کنار درب ایستاده بود ولے دل و جانش در بهشت زهرا بود آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانے بودند.


ابراهیم به بچه‌ها مي‌گفت:"صاحب این انقلاب آمد، ما دیگر مطیع ایشون هستیم. هر چے امام بگه همون اجرا میشه".

از آن روز به بعد ابراهیم دیگر خواب و خوراڪ نداشت .درايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم .

بلافاصله سؤال كردم :"كجا بودي ابرام جون؟" مكثي كرد وگفت:

توي اين چند روز من هم با چند نفر ديگه تلاش مي‌كرديم تا مشخصات شهدائي روكه گمنام بودند پيداكنيم .

چون كسي نبود كه به وضعيت شهدا توي پزشكي قانوني رسيدگي بكنه..
اما در شب بیست و دوم بهمن ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابے محل و سربازان فراري براے تصرف کلانترے محل آماده شدند. آن شب، بعد از تصرف کلانترے با بچه‌ها مشغول گشت زنے در محل بوديم. صبح روز بعد خبر پیروزے انقلاب از رادیو سراسرے پخش شد.


ابراهیم چند روزے به همراه قاسم به مدرسه رفاه می‌رفت و جزء محافظین حضرت امام بود بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهے از محافظین زندان بود .در اين مدت با بچه‌هاے کمیته در مأموریتهایشان همکارے داشت ولے رسماً وارد کمیته نشد...




💫تصرف کلانتری💫

درايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت تا اينكه روزبيستم بهمن دوباره او راديدم .

بلافاصله سؤال كردم :"كجا بودي ابرام جون؟" مكثي كرد وگفت:

توي اين چند روز من هم با چند نفر ديگه تلاش مي‌كرديم تا مشخصات شهدائي روكه گمنام بودند پيداكنيم .

چون كسي نبود كه به وضعيت شهدا توي پزشكي قانوني رسيدگي بكنه.. اما در شب بیست و دوم بهمن ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابے محل و سربازان فراري براے تصرف کلانترے محل آماده شدند...


آن شب، بعد از تصرف کلانترے با بچه‌ها مشغول گشت زنے در محل بوديم.

صبح روز بعد خبر پیروزے انقلاب از رادیو سراسرے پخش شد. ابراهیم چند روزے جزء محافظین حضرت امام بود.

#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم ربِّ الشهدا خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت4⃣1⃣ باربری ابراهیم در یکے از مغازه هاے بازار مشغول کار بود.یڪ روز ابراهیم را در وضعیتے دیدم که خیلے تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روے دوشش بود. جلوے یڪ مغازه، کارتن ها را روے زمین گذاشت. وقتے کار تحویل…
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت5⃣1⃣

پیوندالهی

رضا هادي:
عصر یکے از روزهاے قبل از انقلاب بود. ابراهیم از سر کار به خانه می‌آمد.

وقتي واردکوچه شد.یڪ لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختري جوان مشغول صحبت بود.

آن پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظے کرد و رفت تا نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد.

چند روز بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد. ولے این بار تا می‌خواست از آن دختر خداحافظے کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیڪ شدن به آنهاست.

آن دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت.

ابراهیم شروع کرد به سلام و علیڪ کردن و دست دادن و قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصے شروع به صحبت کرد و گفت:

"ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم،
تو اگر واقعاً این دختر رو می‌خواهے من با پدرت صحبت می‌کنم که..." آن جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت:"

نه، تو رو خدا به بابام چیزے نگو، من اشتباه کردم، ببخشید و..." ابراهیم گفت:"نه! منظورم رو نفهميدي،
ببین پدرت خونه بزرگے داره ،تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی،
من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم.

انشاءالله بتونے با این دختر ازدواج کنی،
دیگه چے می‌خواے ؟" جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلے خجالت زده گفت: "بابام اگه بفهمه خیلے عصبانے می‌شه" ابراهیم جواب داد: "پدرت با من، حاجے رو من می‌شناسم.

آدم منطقے وخوبیه". جوان هم گفت:"نمی‌دونم چے بگم ، هر چے شما بگی"، بعد هم خداحافظے کرد و رفت.

بعد از نماز مغرب و عشاء، ابراهیم داخل مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد.

اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسے شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبے هم پیدا بکند باید ازدواج بکند و گرنه اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد.

و حالا این بزرگترها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمڪ کنند.

حاجے هم حرفهاے ابراهیم را تأیید می‌کرد. اما وقتے حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم.

ابراهیم پرسید:"حاجے اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ بکنه و تو گناه نیفته اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدے کرده؟

" حاجے بعد از چند لحظه سکوت گفت: "نه!" فرداي آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...

یڪ ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتے از بازار برمی‌گشت شب بود و آخرکوچه چراغانے شده بود، لبخند رضایت بخشي بر لبان ابراهیم نقش بسته بود.

رضایت بخاطر اینکه یڪ دوستے شیطانے را به یڪ پیوند الهے تبدیل کرده بود.

این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می‌دانند.

#ادامه_دارد... 🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت 3⃣1⃣ شکستن نَفَسْ در باشگاه کشتے بودیم. آماده مے شدیم براے تمرین. ابراهیم هم وارد شد.چند دقیقه بعد یکے از دوستان آمد .تا وارد شد بے مقدمه گفت:ا برام جون ، تیپ و هیکلت خیلے جالب شده! تو راه که مے آمدے دو تا دختر پشت…
بسم ربِّ الشهدا

خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت4⃣1⃣

باربری


ابراهیم در یکے از مغازه هاے بازار مشغول کار بود.یڪ روز ابراهیم را در وضعیتے دیدم که خیلے تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روے دوشش بود. جلوے یڪ مغازه، کارتن ها را روے زمین گذاشت.

وقتے کار تحویل شد، جلو رفتم و سلام کردم.بعد گفتم:
آقا ابرام براے شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!

نگاهے به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکارے عیبه، این کارے هم که من انجام میدم براے خودم خوبه، مطمئن مے شم که هیچے نیستم.
جلوے غرورم را مے گیره!  گفتم: اگه کسے شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکارے و... خیلے ها مے شناسنت.

ابراهیم خندید و گفت:
اے بابا، همیشه کارے کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.

حوزه حاج آقا مجتهدی⬇️⬇️

در سال 55 ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت دیگرے بود که تقریباً کسے از آن خبر نداشت.

یڪ پلاستیڪ مشكي در دست می‌گرفت که چند کتاب داخل آن بود و به سمت بازار می‌رفت.

با موتور از سر خیابان رد می‌شدم که ابراهیم را دیدیم .

پرسيدم: "کجا مے رے داش ابرام؟" گفت: "می‌رم بازار" سوارش کردم و بین راه گفتم:"چند وقته این پلاستیڪ رو دستت می‌بینم چیه!؟" گفت: "هیچے کتابِ " بین راه سر کوچه نایب السلطنه پیاده شد و خداحافظے کرد.

تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود.

پس کجا داره می‌ره!؟ دنبالش آمدم تا اینکه رفت توے یڪ مسجد، من هم دنبالش رفتم و بعد در کنار یڪ سرے جوان نشست و کتابش رو باز کرد.

فهمیدم دروس حوزوے را می‌خواند، از مسجد آمدم بیرون.

از پیرمردے که رد می‌شد سؤال کردم: "ببخشید، اسم این مسجد چیه؟" جواب داد:

"حوزه حاج آقا مجتهدی" با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم فکر نمی‌کردم ابراهیم طلبه شده باشد. روے دیوار حدیثے نوشته شده بود:

"آسمانوها و زمین و فرشتگان، شب و روز براے سه دسته طلب آمرزش می‌کنند:

علماء ،کسانی‌که به دنبال علم هستند و انسان‌هاے با سخاوت" پیامبر (ص) مواعظ العددیه ص 111 شب وقتے از زورخانه بیرون می‌رفتیم گفتم:

"داش ابرام حوزه می‌رے و به ما چیزے نمی‌گی" یکدفعه باتعجب برگشت و نگاهم کرد، انگار فهمید دنبالش آمده بودم.

بعد خيلي آهسته گفت: "آدم حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمے نیستم.

همینطورے براے استفاده می‌رم اونجا ، عصرها هم می‌رم بازار ولے فعلاً به کسے حرفي نزن."

تا زمان پیروزے انقلاب روال کارے ابراهیم به این صورت بود و پس از پیروزے انقلاب آنقدر مشغولیتهاے ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهاے قبلے نمی‌رسید...


#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
بسم‍ ربِّ الشهدا🌺 خاطرات 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 قسمت2⃣1⃣ پوریاے ولے مسابقات انتخابے کشورے بود.... ابراهیم در آن زمان در اوج آمادگے به سر مے برد و هرکسے یڪ مسابقه از ابراهیم می‌دید می‌گفت :"امسال تو 74 کیلو هیچکس حریف ابراهیم نمی‌شه. " مسابقات شروع…
خاطرات شهید🌷 ابراهیم هادی🌷

قسمت 3⃣1⃣

شکستن نَفَسْ


در باشگاه کشتے بودیم.

آماده مے شدیم براے تمرین.

ابراهیم هم وارد شد.چند دقیقه بعد یکے از دوستان آمد
.تا وارد شد بے مقدمه گفت:ا
برام جون ، تیپ و هیکلت خیلے جالب شده!
تو راه که مے آمدے دو تا دختر پشت سرت بودند.
مرتب داشتند از تو حرف مے زدند!

بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیڪ که پوشیدے ، ساڪ ورزشے هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری!

به ابراهیم نگاه کردم.
رفته بود تو فکر
.ناراحت شد!انگار توقع چنین حرفے نداشت.
جلسه بعد رفتم براے ورزش.

تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت! پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جاے ساڪ ورزشے لباس ها را داخل کیسه پلاستیکے ریخته بود!از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه مے آمد! بچه ها مے گفتند:

بابا تو دیگه چه جور آدمے هستی؟!ما باشگاه مے یایم تا هیکل ورزشکارے پیدا کنیم

.بعد هم لباس تنگ بپوشیم.

اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم ، آخه این چه لباس هایے که مے پوشی؟!

ابراهیم به حرف هاے آنها اهمیت نمے داد.به دوستانش هم توصیه مے کرد.که:

اگر ورزش براے خدا باشد ، مے شه عبادت.اما اگه به هر نیت دیگه اے شده باشه ضرر میکنید


ورزش حرفه ای⬇️⬇️


تو زمین چمن مشغول فوتبال بازے کردن بودم.
دیدم ابراهیم دستش را آورده بالا و گفت عکست را تو مجله چاپ کردن

. از خوشحالے داشتم بال در مے آوردم. رفتم مجله را از دستش بگیرم، گفت یه شرط داره. قبول کردم.

گفت هر چے باشه قبوله؟ گفتم اره.
داخل مجله عکس منو چاپ کرده بود و نوشته بود پدیده جدید فوتبال جوانان و کلے از من تعریف کرده بود. مجله را چند دفعه با خوشحالے خوندم.

گفتم حالا ابرام جون شرطت چے بود؟ گفت دیگه دنبال فوتبال نرو.
خوشکم زد.
با تعجب گفتم دیگه فوتبال بازے نکنم.
من دارم تازه مطرح میشم

.گفت بازے کن اما دنبال فوتبال حرفه اے نرو.
گفتم چرا؟ گفت مجله را نگاه کن،

عکس تو با لباس و شرت ورزشے هستش
. این مجله فقط دست من و تو نیست
. دست همه مردم هست. خیلے از دخترها ممکنه این رو دیده باشن و ببینن.

بعدش گفت چون بچه مسجدے هستے اینها را برات میگم.

برو اعتقادات را قوے کن و بعدش برو دنبال فوتبال حرفه ای.

خداحافظے کرد و رفت. من خیلے جا خوردم. ابراهیم خیلے جدے بود.
نشستم و کلے به حرفهاش فکر کردم.
بعدها به سخنش رسیدم.

زمانے که بچه هاے مسجدے و نماز خون که اعتقادات محکمے نداشتند و دنبال ورزش حرفه اے رفتن و به مرور بخاطر جوزدگے و ... حتے نمازشان را هم ترڪ کردند.

#ادامه_دارد... 🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید 🌷ابراهیم هادی🌷 قسمت1⃣1⃣ 17شهریور 17شهریور امير منجر: صبح روز هفدهم رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ) جلسه که تمام شد سر و صداهاے زیادے از بیرون می‌آمد. از صبح زود حكومت نظامي اعلام شده بود…
بسم‍ ربِّ الشهدا🌺

خاطرات 🌷شهید ابراهیم هادی🌷

قسمت2⃣1⃣

پوریاے ولے

مسابقات انتخابے کشورے بود.... ابراهیم در آن زمان در اوج آمادگے به سر مے برد

و هرکسے یڪ مسابقه از ابراهیم می‌دید می‌گفت

:"امسال تو 74 کیلو هیچکس حریف ابراهیم نمی‌شه.

" مسابقات شروع شد و ابراهیم یکے یکے حریف‌ها رو از پیش رو برمی‌داشت و با4 کشتے که برگزار کرد به نیمه نهائے رسید اکثر کشتی‌ها رو هم یا ضربه می‌کرد یا با امتیاز بالا می‌بُرد.

با اون شور و حالے که داشت گفتم:"امسال دیگه یه کشتی‌گیر از باشگاه ما می‌ره تیم ملی" ، دیدار نیمه نهائے هم با اینکه حریفش خیلے مطرح بود ولے ابراهیم با اقتدار برنده شد و به فینال رفت.

حريف پاياني او آقاي محمود .ك بود كه همان سال قهرمان مسابقات ارتش‌هاي جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم رختکن پیش ابراهیم و گفتم:

" من کشتی‌هاے حریفت رو دیدم .خیلے ضعیفه ،از این کشتے قبلے راحت‌تر می‌تونے ببری.
ابراهیم هم بندهاے کفشهاش رو بست و در حالے که مربے آخرین توصیه‌ها را به ابراهیم گوشزد می‌کرد،
با هم به سمت تشڪ رفتند.

وقتے ابراهیم روے تشڪ رفت، من در بین تماشاگرها رفته بودم و داشتم نگاهش می‌کردم، حریف ابراهیم داشت با او حرف مے زد و او هم سرش رو به علامت تائيد تکون می‌داد
، بعد هم حریف ابراهیم یڪ جائي رو بالاے سالن بین تماشاگرها به او نشان داد.

من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم یڪ پیرزن، تسبیح به دست اون بالاے سکوها نشسته

. نفهمیدم چے گفتن و چے شد ولے ابراهیم خیلے بد کشتے رو شروع کرد و همه اش دفاع می‌کرد، بیچاره مربے ابراهیم، اینقدر داد ‌زد و راهنمائی‌کرد که صِداش گرفت
. ولے ابراهیم انگار هیچے از حرفهاے مربے و حتے داد زدن هاے من را نمے شنید و فقط داشت وقت رو تلف می‌کرد.

حریف ابراهیم با اینکه اولش خیلے ترسیده بود ولے جرأت پیدا کرد و هے حمله می‌کرد

و ابراهیم با آرامش خاصے مشغول دفاع بود. داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد و در پایان هم ابراهیم باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد.


داور وقتے دست حریف را بالا می‌برد ابراهیم می‌خندید و خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده.

بعد هم دو تا کشتی‌گیر یکدیگر رو بغل کردند

. حریفِ ابراهیم در حالے که از خوشحالے گریه می‌کرد خم شد و دست ابراهیم رو بوسید.

دو تا کشتے گیر در حال خارج شدن از سالن بودند که از بالاے سکوها پریدم پائین و آمدم سمت ابراهیم و داد زدم:"

آدم عاقل، این چه وضع کشتے بود.
بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوے ابراهیم" و گفتم:

"آخه اگه نمی‌خواے کشتے بگیرے بگو، ما رو هم معطل نکن"

. ابراهیم سریع رفت تو رختکن و لباس‌هاش را پوشید و خيلي آرام با یڪ لبخند گفت:"

اینقدر حرص نخور"
بعد هم سرش رو انداخت پائین و رفت.

از زور عصبانیت کارد می‌زدن خونم در نمی‌اومد، وهمينطور به دروديوار مشت مي‌زدم. رفتم بیرون.

جلوے در ورزشگاه همان حریف فینال ابراهیم را دیدم که با مادر و کلے از فامیلهایشان دور هم ایستاده بودند و خیلے خوشحال بودند.


یکدفعه همان آقا من را صدا کرد.

برگشتم و با اخم گفتم: بله ؟ آمد به سمت من و گفت: "

من متوجه شدم شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته ؟" با عصبانیت ‌گفتم:" فرمایش" ادامه داد:

"آقا عجب رفیق با مرامے دارید.

من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم: شڪ ندارم که از شما می‌خورم، اما هواے ما رو داشته باش، مادرم وبرادرام اون بالاے سالن نشسته‌اند، مواظب باش ما خیلے ضایع نشیم".

بعد ادامه داد: "رفیقتون سنگ تموم گذاشت نمی‌دونے مادرم چقدر خوشحاله"، بعد هم گریه‌اش گرفت و گفت: "

من تازه ازدواج کردم و به جایزه مسابقه هم خیلے احتیاج داشتم، نمی‌دونے چقدر خوشحالم".

من هم که مانده بودم چه بگویم کمے سکوت کردم و گفتم:"رفیق جون ، اگه من جاے داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختے کشیدن این کار رو نمی‌کردم.

این کارها مخصوص آدماے بزرگے مثل ابراهیمه".

از آن پسر خداحافظے کردم و نیم نگاهے به اون پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. بین راه به کار ابراهیم فکر می‌کردم،

اینجور گذشت کردن اصلاً با عقل جور در نمی‌یاد.

با خودم فکر می‌کردم که پوریایِ ولے وقتے فهمید که حریفش به قهرمانے تو مسابقه احتیاج داره و حاکم شهر، اونها رو اذیت کرده به حریفش باخت اما ابراهیم... یاد تمرین‌هاے سختش افتادم....عجب آدميه این ابراهیم

#ادامه_دارد....🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 قسمت0⃣1⃣ مسجد_لرزاده امير ربيعي : شب سوم جلسه بود . با ابراهیم و سه تا از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشے خیلے نترس بود . حرف‌هائے روے منبر می‌زد که خیلی‌ها جرأت گفتنش رو نداشتند. حدیث امام موسے کاظم(ع)که مي‌فرمايد:…
زندگینامه شهید 🌷ابراهیم هادی🌷

قسمت1⃣1⃣

17شهریور

17شهریور امير منجر:
صبح روز هفدهم رفتم دنبال ابراهیم و با موتور رفتیم به همان جلسه مذهبي اطراف میدان ژاله ( شهدا ) جلسه که تمام شد سر و صداهاے زیادے از بیرون می‌آمد.

از صبح زود حكومت نظامي اعلام شده بود . سربازان و ماموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند.

جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود و مامورها مرتب از بلندگوها اعلام مي‌كردند كه متفرق شويد ابراهیم سریع از جلسه خارج شد.

بلافاصله برگشت و گفت:"امیر! بیا ببین چه خبره !" آمدم بیرون، تا چشم کار می‌کرد از همه طرف جمعیت به سمت میدان می‌آمد.

شعارها از درود بر خمینے به سمت شاه رفته بود و مرگ بر شاه در میدان طنین انداز شده بود.

ابراهیم هم مرتب شعار می‌داد و با بچه‌هاے محل صحبت می‌کرد. یکے از بچه‌ها در حالے که می‌دوید فرياد زد :"

از سمت شهباز ( 17 شهریور ) مأمورها خیابون رو بستند ! " جمعیت به سمت میدان هجوم آورد.

بعضي‌ها می‌گفتند: ساواکی‌ها از چهار طرف میدان رو محاصره کردندو....لحظاتے بعد اتفاقے افتاد که کمتر کسے باور می‌کرد.

از همه طرف صداے تیراندازے می‌آمد. حتے از هلی‌کوپترے که در آسمان بود و دورتر از میدان قرار داشت.

سریع رفتم موتور را آوردم.

از یڪ کوچه راه خروجے پیدا کرده بودم . مأمورے در آنجا نبود.

ابراهیم سریع یکے از مجروح‌ها را آورد و با هم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان و سریع برگشتیم.

تا نزدیڪ ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان و مجروح‌ها را می‌رساندیم و بر می‌گشتیم تقریباً تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود.

یکے از مجروح‌ها جلوے پمپ بنزین افتاده بود و مأمورها هم از دور نگاه می‌کردند، هیچکس جرأت نداشت مجروح را بردارد.

ابراهیم می‌خواست به سمت آن مجروح حرکت کند که جلویش را گرفتم و گفتم: "اونا این مجروح رو تله کردن تا هر کسے رفت به سمت اون با تیر بزننش".

ابراهیم یڪ نگاهے به من کرد و گفت: "امیر اگه داداش خودت هم بود همین رو می‌گفتے ؟" دیگر نمی‌دانستم چه بگویم فقط گفتم:

"خیلے مواظب باش".صداے تیراندازے کمتر شده بود و مأمورها هم کمے عقب‌تر رفته بودند. ابراهیم خیلے سریع به حالت سینه خیز رفت توے خیابان و خوابید کنار آن مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و با یڪ حرکت آن پسر را انداخت روے کمرش و به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبے از خودش نشان داد .

بعد هم آن مجروح را به همراه یڪ نفر دیگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت مأمورها کوچه را بسته بودند و حکومت نظامے شدیدتر شده بود .

من هم دیگر ابراهیم را ندیدم. هر جورے بود خودم را رساندم خانه . عصر هم رفتم درب منزل ابراهیم، مادرش خیلے ناراحت بود، هنوز خبرے از او نبود.

آخر شب خبر دادند ابراهیم آمده خانه، خیلے خوشحال شدم و تلفنے باهاش صحبت کردم.

از اینکه توانسته بود از دست مأمورها فرار بکند خیلے خوشحال شدم.

روز بعد رفتیم بهشت زهرا و توے مراسم تشییع و تدفین شهدا کمڪ کردیم

#ادامه_دارد...🍃


https://t.center/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگینامه شهید🌷 ابراهیم هادی🌷 قسمت 9⃣ سال_56_57 سالهاي 56 و57 امير ربيعي ابراهیم از همان دوران کودکے به امام خمینے عشق و ارادت خاصے داشت و هر چه بزرگتر می‌شد این علاقه نیز بیشتر می‌شد. تا اینکه در سالهاے آخر قبل از انقلاب به اوج خود رسید. در ايام قبل…
زندگینامه 🌷شهید ابراهیم هادی🌷

قسمت0⃣1⃣

مسجد_لرزاده

امير ربيعي : شب سوم جلسه بود . با ابراهیم و سه تا از رفقا رفتیم مسجد لرزاده. حاج آقا چاووشے خیلے نترس بود .

حرف‌هائے روے منبر می‌زد که خیلی‌ها جرأت گفتنش رو نداشتند.

حدیث امام موسے کاظم(ع)که مي‌فرمايد: « مردے از قم مردم را به حق فرا می‌خواند و گروهے استوارچون پاره‌هاے آهن پیرامون او جمع می‌شوند »( بحار ج 60 ص 216)خیلے براے مردم تعجب آور بود و همینطور صحبت‌هاي انقلابي ايشان ادامه داشت .

ناگهان از سمت درب مسجد سر و صداے زیادے شنیدم.
برگشتیم عقب، دیدم نیروهاے ساواڪ با چوب و چماق ریختند جلوے درب مسجد و همه را می‌زنند.

جمعیت براے خروج از مسجد هجوم آورد و مأمورها، هر کسے رو که رد می‌شد با ضربات محکم باتوم می‌زدند.

آنها حتے به زن و بچه‌ها هم رحم نمی‌کردند.

ابراهیم که از این جریان خیلے عصبانے شده بود دوید به سمت درب و با چند تا از مأمورها درگیر شد نامردها چند نفرے ابراهیم رو می‌زدند، توے این فاصله راه باز شد وخیلے از مردم و زن و بچه‌ها از مسجد خارج شدند.

ابراهیم هم با شجاعت با آنها درگير شد و یکدفعه چند تا از مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد و ما هم به دنبال ابراهیم از مسجد دور شدیم.

بعدها فهمیدیم که درآن شب حاج آقا را گرفتند و بردند و چندین نفر هم شهید و مجروح شدند.


ضرباتے که آن شب توے کمر ابراهیم خورده بود کمردرد شدیدے را براے او ایجاد کرد که تا پایان عمر همراهش بود و حتے در کشتے گرفتن ابراهیم تأثیر بسياري داشت.

با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهیم به مسئله انقلاب و پخش نوارها و اعلامیه‌هاے امام معطوف بود و خیلے شجاعانه کار خود را انجام می‌داد.

اواسط شهریور ماه خیلے از بچه‌ها را با خودش به تپه‌هاے قیطریه برد و در نماز عید فطر شهید مفتح شرکت کردند و بعد از نماز عید اعلام شد که راهپیمائے روز جمعه به سمت میدان ژاله برگزار خواهد شد...


#ادامه_دارد...🍃

https://t.center/shohada72_313
Ещё