زندگی به سبک شهدا
#جواب_مثبت
Канал
@shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
6⃣
#زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریهاش_گرفت..... از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه #آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد. #بستنی_نمیخواست...! #دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
#قسمت8
⃣
6⃣
#روز_تولد_بود
و
#فخرالسادات
هم
#آمده
بود.
#صدرا
و
#رهایش
با
#مهدی
کوچکشان.
#سیدمحمد
و
#سایه
ی این
#روزهایش
.
#حاج_علی
و
#زهرا
خانم که
#همسر
و
#خانم
خانه اش شده بود.
آن هم با
#اصرارهای_آیه_و_رها
...!
#محبوبه
خانم و خانه ای که دوباره
#روح
در آن
#دمیده
شده ...!
#زینب
شادی می کرد و
#می_خندید
.از روی مبل_ها می پرید.
#مهدی
هم به
#دنبالش
بدون
#جیغ
و داد
می دوید..!
صدای
#زنگ
در که
#بلند
شد.
#زینب
دوید و از
#مبل
بالا رفت و
#آیفون
را برداشت و
#در
را باز کرد.
از روی مبل
#پائین
پریدو به سمت در
#ورودی
رفت.
آیه:
#کی
بود
#در
روباز کردی....؟
زینب:
#بابا_اومده
...!
اشاره اش به
#عکس
روی دیوار بود.
#سیدمهدی
را نشان می داد:
_از اونجا اومده...!
#سکوت
برقرار بود همه با
#تعجب_آیه
را نگاه می کردند.
#آیه
هم به
#علامت
ندانستن سر
#تکان
داد....
صدای
#آرمیا
پیچید:
_سلام خانم کوچولو
#تولدتت_مبارک
...!
#زینب
به
#آغوشش
پرید و دست دور
#گردنش
انداخت و
#خود
را به او چسباند..
"چه می خواهی
#جان_مادر
..؟
چرا این گونه بی تاب
#پدر
داشتن شده ای..؟
#حسرت
در
#دل
داری مگر...؟
#مادرت_فدایت_گردد
..!"
#سوال
بزرگ هنوز در سر همه ی
#آنها
بود.
#زینب
چرا به
#آرمیا_بابا_گفت
...؟
از
#کجا
می دانست از
#سوریه_آمده_است
....؟؟
تمام مدت
#جشن
را
#زینب
در آغوش
#آرمیا
بود...!
آخر
#جشن
بود که
#آیه
طوری که کسی نشنود از
#آرمیا
پرسید:
_شمابهش گفتیدکه
#پدرش
هستید....؟
آرمیا
#ابرو
در هم کشید:
_من هنوز از شما
#جواب_مثبت
نگرفتم
درثانی
شما باید
#اجازه
بدید منو
#بابا
صدا کنه یا نه..؟
بعداین همه سال که
#صبر
کردم
#بااحساسات
این
#بچه
شما را تحت
#فشاربذارم
؛
#چطور_مگه
..؟
#زینب
روی پای
#آرمیا
نشسته بود و با
#مهدی
بازی می کرد
#مهدی
اسباب بازی جدید
#زینب
میخواست بگیره
ولی
#زینب
راضی نبود به او بدهد.
با
#دستهای
کوچوکش دست
#ارمیا
را گرفت و
_گفت: می خواد اسباب بازی منو بگیره..!
_بابامهدی اذیت میکنه
#آرمیا
با صدای
#زینب_سادات
قند تو
#دلش
آب شد.!
#چقدر_شیرین_بابا_صدایم_میکنی
..!
#نگاه
همه به این
#صحنه
بود
#زینب_آرمیا
را به
#پدری
پذیرفته بود...!
#خودش
او را
#انتخاب
کرده بود...!
بعد از
#خوابندن_دخترکش
عزم
#رفتن
کرد.
#سخت_بود
....
#ارمیا
هنوز
#آیه
را
#راضی
نکرده بود بلند شد و
#خداحافظی_کرد
..!
دم رفتن به
#آیه
گفت من هنوز
#منتظرم
...!
#امیدوارم
دفعه بعد.....
آیه
#پاکت_نامه_ای
به سمت
#آرمیا
گرفت.
_آیه
#چند_پاکت
از
#سیدمهدی
برام
#مونده
...!
#یکی_برای_من_بود
....
یکی برای
#مادرش
یکی
#دخترش
وقتی
#سوال
پرسید از
#پدرش
....
و این هم
#برای_مردی
که قراره
#پدر_دخترکش_باشه
...!
آیه نگفت:برای
#مردی
که
#همسرش
می شود.!
گفت
#پدر_دخترش
..!
#حجب
و
#حیا
به این می گویند دیگر..؟
#صدای
کف زدن
#بلند
شد...
#آرمیا
خندید و
#خدا
را شکر کرد
#پاکت_نامه_را_باز_کرد
:
نویسنده
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
6⃣
#دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید: از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد... _امشب تو #کجایی که ندارم #بابا
😭
#من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟ #برخیز ببین #دخترکت میآید #نازک بدنت آمده اینجا #بابا
😭
…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
6⃣
#خودش_کمکم_کرد
...
#راه
رو
#نشونم
داد...
#راه
رو برام
#باز
کرد...
#روزی
که این کوچولو به
#دنیا
اومد، من
#اونجا
بودم..! همه ی
#آرزوم
این بود که
#پدر_این_دختر_باشم
...!
#آرزوم
بود
#بغلش
کنم و
#عطر
تنشو به
#جون
بکشم...! حس
#خوبیه
که یه موجود
#کوچولو
مال
#تو
باشه...
#که_تو_آغوشت_قد_بکشه
...!
حالا که
#بغلش
کردم، حالا که
#حسش
کردم
#میفهمم
چیزی که من
#خیال
میکردم خیلی خیلی کوچکتر از
#حسیه
که
#الان
دارم...!
#تا
ابد
#حسرت_پدر
شدن با
#منه
...
#حسرت_پدری
کردن برای این
#دختر
با من
#میمونه
...
#من
از شما به
#خاطر_زیبایی
یا
#پولتون
#خواستگاری
نکردم...!
#حقیقتش
اینه که
#هنوز
چهره ی
#شما
رو
#دقیق
ندیدم...!
#شما
همیشه برای
#من
با این
#چادر_مشکی
هستید.
#اولا
که شما
#اجازه
نمیدادید کسی
#نگاهش
بهتون
#بیفته
، الان
#خودم
نمیخوام و به خودم این
#اجازه
رو نمیدم که پا به
#حریم_سید_مهدی_بذارم
.
از شما
#خواستگاری
کردم به
#خاطر_ایمانتون
،
#اعتقاداتتون
، به خاطر
#نجابتتون
...!
روزی که این
#کوچولو
به
#دنیا
اومد،
#مادرشوهرتون
اومد
#سراغم
.
اگه
#ایشون
نمی اومدن من
#هرگز_جرات
این کار رو
#نداشتم
...
#شما_کجا_و_من_کجا
....؟؟!
من
#لایق_پدر
این
#دختر
شدن نیستم،
#لایق
#همسر
شما شدن
#نیستم
،
#خودم
اینو میدونم....! اما
#اجازه
شو
#سید_مهدی
بهم داد...!
#جراتشو_سید_مهدی
بهم داد.
اگه
#قبولم
کنید تا
#آخر
عمر باید
#سجده_ی
شکرکنم به
#خاطر_داشتنتون
...!
اگه
#قبولم
نکنید، بازم
#منتظر
میمونم.
#هفته_ی
دیگه دوباره
#میرم_سوریه
...!
هربار که
#برگردم
، میام به
#امید
شنیدن
#جواب_مثبت
شما.
#ارمیا
دوباره
#زینب
را بوسید و به سمت
#آیه
گرفت
#دخترک
کوچک
#دلنشین
را...
#وقتی
خواست
#برخیزد
و برود
#آیه
گفت:
_زینب...
#زینب_سادات
،
#اسمش_زینب_ساداته
..!
ارمیا
#لبخند
زد، سر تکان داد و
#رفت
...
#آیه
ندید؛ نه آن
#لبخند
را، نه سر
#تکان
دادن را...
#تمام
مدت نگاهش به
#عکس
حک شده روی
#سنگ_قبر_مردش_بود
...
#رها
کنارش نشست.
#صدرا
به دنبال
#ارمیا
رفت.
#مهدی
در آغوش
#پدر
خواب بود.
رها:چرا بهش یه
#فرصت
نمیدی..؟
آیه: هنوز دلم با
#مهدیه
، چطور میتونم به کسی
#فرصت
بدم...؟
رها: بهش
#فکر
میکنی...؟
آیه:
#شاید
یه روزی؛
#شاید
...
#صدرا
به دنبال
#ارمیا
میدوید:
_ارمیا...
#ارمیا_صبر_کن
...!
#ارمیا
ایستاد و به
#عقب
نگاه کرد:
#تو
اینجا
#چیکار
میکنی...؟
صدرا: من و
#رها
پشت سر
#آیه
خانم ایستاده بودیم،
#واقعا
ما رو
#ندیدی
..؟
ارمیا: نه...
واقعا
#ندیدمتون
...!
#چطوری
...؟
#خوشحالم
که
#دیدمت
...!
صدرا: باهات
#کار
دارم...!
ارمیا: اگه از
#دستم
بر بیاد
#حتما
..!
صدرا: چطور از
#جنس_آیه
شدی...؟
چطور از
#جنس_سید_مهدی
شدی..؟
ارمیا: کار
#سختی
نیست،
#دلتو_صاف
کن و
#یاعلی
بگو و برو دنبال
#دلت
؛
#خدا
خودش
#راهو
نشونت میده...!
صدرا: میخوام از
#جنس_رها
بشم،
اما
#آیه_ای
ندارم که منو
#رها_کنه
...!
ارمیا:
#سیدمهدی
رو که داری،
برو دنبال
#سیدمهدی
.....
#اون_خوب_بلده
....!
صدرا:
#چطور
برم دنبال
#سید_مهدی
...؟
ارمیا: ازش
#بخواه
، تو بخواه
#اون_میاد
...!
ارمیا که رفت،
#صدرا
به راهی که رفته بود
#خیره
ماند.
"
#از_سید_بخواهم
...؟
#چگونه
...!!؟"
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
5⃣
#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود.... #صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با #زن_و_فرزندش. #محبوبه خانم هم از #افسردگی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
5⃣
#دست
کوچک
#پسرش
را
#بوسه
میزد که درباز شد.
#رها
از گوشه ی
#چشم
قامت
#مرد_خانه_را_دید
.
برای چه
#آمده
ای مرد..؟ به
#دنبال
چه آمده ای..؟
#طلب
چه داری از
#من
که
#دنبالم
می آیی..؟
صدرا:
#خوابید
..؟
رها: آره، خیلی
#ناز
میخوابه، از
#نگاه
کردن بهش
#سیر
نمیشم..!
صدرا: شبیه
#پدرشه
..!
رها: نه..! شبیه تو نیست..!
#صدرا_لبخندی_زد
.
"
#پدر
بودنم را برای
#طفلت
باور کردی
#خاتون
..؟
#همسر
بودنم را چه...؟
#همسر
بودنم برای
#خودت
را هم
#قبول
داری..؟"
صدرا:
#منظورم
_سینا بود.
#رها_آهی
کشید و بعد از چند
#دقیقه_سکوت_گفت
:
_شما
#ازدواج
کنید
#آیه
باید بره..؟!
"به
#بود
ِن من و
#تو
در آن
#خانه
می اندیشی عزیزدل..؟
می توانم دل خوش کنم به
#بله
گفتنت از سر
#عشق
...؟
میتوانم
#دل_خوش
کنم که تو
#بله
بگویی و
#بانوی_خانه_ام_شوی
..؟"
صدرا: نه؛
#میمونن
..!
خونه ی
#معصومه
که خالی بشه،
#تمیزش
میکنم و
#جوری
که دوست داری
#آماده
ش میکنیم...!
#آیه_خانم
هم میشه
#همسایه
ی دیوار به
#دیوارت
، تا هر
#وقت
خودش و
#تو
بخواید هم
#میمونه
..!
رها:
#باخونبس
بودن من
#چیکار
میکنید..؟
جواب
#فامیلتون
رو چی میدی...؟
صدرا:
#فعلا
فقط به
#جواب
تو فکر میکنم..!
#جواب_مثبت
گرفتن از تو
#سختتر
از روبه رو شدن با
#اوناست
..!
رها:
#رویا_چی
...؟!
صدرا:
#رویا
تموم شده
#رها
، باورکن..!
ازوقتی
#اومدی
به این
#خونه
، همه رو
#کمرنگ
کردی، تو
#رنگ_زندگی
من شدی، تو با
#اون_قلب_مهربونت
..!
#رها
منو
#ببخش
و
#قبولم
کن، به این فکر کن اگه این
#اتفاقات
نمی افتاد، هیچ وقت سر راه
#هم_قرار
نگرفته بودیم؛
#خدا
بهم
#نگاه
کرده که تو رو
#برام
فرستاده...!
رها: شما،
#چطور
بگم...
#نماز
،
#روزه
،
#محرم
،
#نامحرم
....!
صدرا: یه
#روزی
گفتم از
#جنس
تو
#نیستم
و بهت
#فکر
نمیکنم اما
#دروغ
گفتم،
#همونموقع
هم میخواستم
#شبیه
تو باشم و تو رو برای
#خودم
داشته باشم.
رها:
#فرصت
بدید
#باورتون
کنم..!
صدرا: تو
#فرصت
نمیخوای،
#آیه_میخوای
..!
تا
#آیه_خانم
بهت نگه، تو
#راضی
نمیشی..!
َ "چقدر خوب
#ناگفته_های
قلبم را میدانی..!"
#صدرا
تلفنش را به سمت
#رها
گرفت:
_بهش
#زنگ
بزن..! الان
#دل_میزنی
برای بودنش...!
رها
#تلفن
را گرفت و
#شماره
گرفت.
#صدرا
از
#اتاق
بیرون رفت.
رها: آیه..!
#سلام
..!
آیه:
#سلام
..! چی شده تو هی
#یا
ِد من میکنی..؟
رها: کی
#میای
...؟
آیه: چی شده که
#اینجوری
بی تاب شدی...؟ به خاطر
#آقا_صدراست
...؟
رها: تو از
#کجا
میدونی...؟
آیه:
#فهمیدنش
سخت نبود. از
#نگاهش
،
#رفتارش
،
اصلا از اون
#بچه_ای
که به تو
#سپرد
معلوم بود که یک
#دله
شده، تو هم که میدونم هنوز
#بهش_شک_داری
..!
رها: من
#نمیشناسمش
...!
آیه:
#بشناسش
، اما بدون اون
#شوهرته
؛ تو
#قلب_مهربونی
داری،
#شوهرتو
ببخش برای
#اتفاقی
که توش
#نقش
زیادی نداشته،
#ببخش
تا زندگی کنی...!
#مرد
خوبیه... به
#تو_نیاز
داره تا بهترین
#آدم
دنیا بشه...!
#کمکش_کن_رها
...!
رها:
#کاش
بودی
#آیه
...!
آیه:
#هستم
... تا تو
#بخوای
باشم، هستم؛ البته دیگه
#عروس
شدی و من باید از
#اون_خونه_برم
..!
رها: نه؛
#معصومه
داره
#جهازشو
میبره...! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا...!
تو هم تا هر
#وقت
بخوای میتونی
#بمونی
..!
آیه: پس تمومه دیگه،
#تصمیماتون
رو گرفتین...؟
#رها
: نه
#آیه
، گفتن که اگه نخوام میتونم
#طلاق
بگیرم و با
#مادرم
تو همون
#واحد
زندگی کنم....!
آیه:میدونی
#طلاق
منفورترین
#حلالهخداست
...؟!
#رها_فکر_طلاق_رو_نکن
#رها
: ما خیلی با هم
#فرق
داریم....!
آیه:
#فرق
داشتن
#بد
نیست،
خودتم میدونی
#زن
و
#شوهر
نباید
#عین
هم
باشن، باید
#مکمل
هم باشن..!
رها:
#اعتقاداتمون
چی...؟
آیه: اون داره
#شبیه
تو میشه، چندباری اومد بالا با
#بابام
حرف زد.
#فهمیدم
که داره تغییر
#عقیده
میده
#پسر_مردم
از دست رفت..
هر دو
#خندیدند
. رها
#دلش_آرام
شده بود... خوب است که
#آیه_را_دارد
..!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313