زندگی به سبک شهدا

#شهادتش
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
🍃زمان به سرعت می گذرد. به ندای دلت گوش کن، می خواهی دل ببندی و بمانی یا #عاشق حق شوی و به #آسمانش پرواز کنی🕊

🍃شهدا #السابقون_السابقون را با زیباترین مرگ همان شهادت تفسیر کردند.

🍃 دهه هفتادی هایی که در این روزها
خبر شهادتشان فکر را مهمان خانه #دل می کند که چطور می توانند از دنیا و تعلقاتش بگذرند؟

  🍃جوانانی که با ذکر #یازینب، علی اکبرهای زمان شدند، پدرانشان آن ها را راهی میدان دفاع از حریم آل الله کردند و مادرانشان با ذکر #بابی_انت_و_امی_و_جانی، جان هایشان را در راه زینب(س) فدا کردند.

🍃جوان ذاکری هم نام ارباب و غلام با عزت او(حسین معز غلامی)که پاسداری را فقط برای #رضای_خدا برگزید.

🍃عصرهای پنج شنبه خودش و دلش در #گلزار_شهدا دنبال گمشده اش بود.
در خانه هم عکس شهید #محمود_رضا_بیضایی مونس لحظه هایش بود. شاید هم مونسش پادرمیانی کرد و دفاع از حرم رزقش شد ..

🍃اهل ماندن نبود. حتی دوستانش به پدرش گفتند: به حسینت دل نبند او رفتنی است. یک عکس و یک خط نوشته دردنیای مجازی خبر #شهادتش شد برای #مادر چشم انتظارش در دنیای واقعی😓

🍃علی اکبرانه رفت و پدرش را به صبرِ حسین(ع) پس از #علی_اکبر وصیت کرد. او همچون جوان #کربلا دلیرانه و با شجاعت جنگید و شهید شد🌹

🍃گویا #روضه ی پیکرِ بر زمین مانده ی #ارباب را بسیار خوانده بود که پیکرش سه روز بعد از شهادت پیدا شد. آن هم بانشان #لبیک_یا_مهدی(عج) که سند سربازی اش، برای امام زمانش بود

🍃مدافع منتظر ...
این روزها حال دلمان خوب نیست. برایش #حول_حالنا بخوان از همان هایی که مانند خودت به #احسن_الحال ختم شد🌷

🍂به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حسین_معز_غلامی🌷

📅تاریخ تولد : ۶ فروردین ۱۳۷۳،خوزستان.امیدیه.

📅تاریخ شهادت : ۴ فروردین ۱۳۹۶،سوریه حماء

📅تاریخ انتشار : ۳ فروردین ۱۴۰۰

🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۰

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
📡  @shohada72_313👈
❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
💚#شـ‌هیـدمـحـمـودرضـابـیضـایـی
به روایت برادرشهید💚

وصـیـت نـامـه


بعد از #شهادتش ،سپردم همه جا را دنبال #وصیت_نامه اش گشتند.🍃
حتی توی وسایلی که در #سوریه جامانده بود.اما وصیت نامه ای در کار نبود.🍃
#تنها چیز مکتوبی که از او موجود است #همان_نامه ای است که برای #همسر #مکرم خو در #شب_شهادت_امیر_المومنین(ع) نوشته بود.☝️
این #وصیت نامه را بعد از #شهادتش منتشر کردم.محض اطمینان،یکبار از #همسر_معززش درباره ی وصیت نامه سوال کردم.🙂
#فرمود:یک بار در #خانه درباره ی وصیت نامه از او پرسیدم،پوستر #شهید_همت را نشان داد و گفت:#وصیت من این است.🙂☝️
#محمودرضا پوستری از حاج همت در اتاق کوچکش روی کمد وسایل شخصی اش چسبانده بود.🙂
روی این پوستر،زیر تصویر #حاج همت این فراز از #وصیت نامه اش نوشته شده بود،با خدای☝️ خود #پیمان بسته ام تا آخرین #قطره خونم در #راه حفظ و حراست از #انقلاب_الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.🌹

🌸🌿🌸🌷 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى 🌸مُحمَّــــــــدٍ وآلِ مُحَــمَّد🌸ٍ وعَــــجِّلْ فَـــرَجَهُـــم 🌷💫

#کانال_زندگی_به_سبک_شهــدا
📡  @shohada72_313👈
زندگی به سبک شهدا
Photo
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹

#در_محضر_شهدا

#شهید_مدافع_حرم
#عباس_دانشگر

شبی در خواب #جوان زیبا و خوشرویی را دیدم که لحظات گرمیِ نگاهش و طراوت و شادابیِ سیمایش من را #مجذوب خودش کرد .
من به او گفتم شما چه کسی هستی گفت :
اسمم #عباس_دانشگر است.
در فاصله ی چند متری دیدم که فرشی با گلهای رنگارنگ پهن است و #فضا آکنده از شمیم عطری دل انگیز است و تعدادی از #شهدا روی فرش ایستاده اند .
#عباس به من گفت : به #مادرم بگویید زیاد نگران من نباشد جای من بسیار خوب است ،من پروانه وار و #آزاد پر کشیده ام .
به نیت من به مدت دو سال #نماز قضای احتیاطی بخوانید ، من نیاز به نماز دارم .
از خاله ام خانم عبدوس که معلم
روخوانی و روانخوانی قرآن شماست تشکر کنید که به #نيت_من زیاد قرآن می خواند .
صبح از #خواب بیدار شدم وقتی به کلاس قرآن رفتم برای خانم عبدوس تعریف کردم .
اشک در چشمانش حلقه زد و گریست گفت #عباس را مثل #فرزندم دوست می داشتم .
وقتی خبر #شهادتش را شنیدم در تمام مجالسی که شرکت می کنم به #یاد او قرآن می خوانم و #صلوات می فرستم .


#شهدا_را
#فراموش_نکنیم


شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات

#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم


@shohada72_313
🌷شهید محسن حاجی‌بابا🌷

🌺جان #امام_حسین (ع) دعا کن من به عنوان یک فرمانده با ترکش #شهید نشم، تا روز قیامت شرمنده نیروهایی که با توپ #شهید شده‌اند باشم، دعا کن من هم گلوله توپ نصیبم شود، اگر میخواهی دعا کنی، دعا کن بسوزم ...
🌷چند روز بعد در ٢۴ سالگی اش، درست چند روز قبل از مراسم خواستگاری اش، همان شد که خودش میخواست، تکه تکه و سوخته، پیکرش را از روی #انگشتر هدیه مادر #شناسایی کردند، تکه ای از دستش را کمی بعد از شهادت و فرستادن پیکر به تهران یافتند و آن تکه را در همان حوالی #شهادتش در یکی از روستاهای #سرپل_ذهاب به سمت پادگان ابوذر دفنش کردند،
❤️کنار همان جاده‌ای که زائران کربلا از آن میگذرند و خاک اتوبوس ها بر روی سنگ مزار غریبش می نشیند.

#شهیدمحسن_حاجی‌بابا
#فرمانده_سپاه_غرب🌺🍃🌺🍃🌺
دفتر حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس دابودشت

👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
📍وقتے خبر #شهادتش را به #مادرش دادند اولین جمله‌اش این بود:
#خدا این #قربانے رو از ما #قبول کنه!🤲
و جمله #دومش این بود: کاش #پدرش زنده بود این روز رو #می‌دید!😔
حالا فهمیدی
«دشمن نفس‌های آخر رو می‌کشه» #یعنےچی؟!

🌷شهید مدافع حرم احمد جلالے نسب

🌷تاریخ شهادت۱۳۹۵/۹/۲۰
🌷محل شهادت سوریه تدمر

💢فرازے از وصیت نامه شهید
به همسر وفرزندانم توصیه میکنم ک همیشه
ودر همه حال پیرو ولایت ائمه اطهار و ولے فقیه زمان حضرت امام خامنه اے باشند
وخود را مدیون دین مبین اسلام ورهبرے
وانقلاب بدانند🌸🌸

پیکر مطهر شهید مدافع حرم حاج #احمد_جلالی_نسب پس از حدود ۳ سال کشف و شناسایے شد‌.

شهید مدافع حرم احمد جلالے نسب فرزند علے اصغر در سال ۱۳۹۵ در منطقه تدمر سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
پیکر مطهر این شهید والامقام پس از حدود ۳ سال توسط گروه هاے تفحص شهدا کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایے شد




👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🍃بند دلم پاره شد و عکس های سنجاق شده به آن می رقصند و از مقابل چشمانم رد می شوند. عکس #فاطمه با پدرش، همان روزها که تنها فرزند خانواده بود و به قول #آقامهدی، مادرِ بابا بود. آنقدر محبت این دختر در دل پدر ریشه زده بود که مرهم #دلتنگی های پدر برای مادرش بود.

🍃صدای ترک های #دلم را می شنوم و این بار عکس #زهرا و پدر به من لبخند می زند. پرنسس بابا بود و عاشق پدر؛ اینکه #دخترها_بابایی‌اند را همه می دانند. زهرا هم با دستهای کوچکش برای آرزوی پدر دعا می کرد. اشک هایم سرازیر میشوند و چشمان تارشده از #اشکم، به عکس #محمدجواد و آقا مهدی روشن می شود همان لحظه وداع، محمد جواد در خواب بود، پدر با یک بوسه و یک نوازش که هنوز گرمایش بر تن پسر مانده، از او دل کند.

🍃اشک هایم از هم سبقت گرفته اند اما عکس #همسر_شهید، قصه جدیدی است. نذر کرده بود این بار خودش همسرش را راهی دفاع از حرم #حضرت_زینب کند. رفت پیش فرمانده و خواهش کرد که همسرش بازهم راهی شود. نشست و تمام لحظه های باقی مانده از حضور همسرش را نظاره کرد و بخاطرش سپرد. عکس هایی که شریک زندگی اش آماده می کرد برای #شهادتش، وصیت نامه ای که برای روز های نبودنش می نوشت. در ظاهر می خندید اما خدا می داند که در دلش چه می گذشت. اشک هایش این بار به دادش رسیدند.

🍃بدرقه کرد #همسرش و به یک چشم بر هم زدنی خود را در #معراج دید، در بالای سر پدر بچه هایش. فاطمه پنج ساله به چهره بابا نگاه می کرد و گریه می کرد. زهرای سه ساله چقدر شبیه #سه‌ساله_ارباب شده بود و سر بابا را نوازش می کرد. و اگر محمد جواد لب می گشود و بابا می گفت چه میشد. نسیمی می وزد و این بار آخرین عکس را می بینم. دل داغدار فاطمه و زهرا با سنگ سرد #مزار مرهم می یابد. همسر شهید درد و دل می کند با شهیدش از روزی که محمد جواد تب کرده بود و در خواب فقط سراغ #پدر را می گرفت....

#شهادتت_مبارک آقا مهدی، به حرمت نازدانه هایت دعایمان کن🤲

🌸به مناسبت سالروزشهادت
#شهیدمهدی_قره_محمدی

📅تاریخ تولد : ٢٨ شهریور ۱٣۵٨
📅تاریخ شهادت : ٢۱ آذر ۱٣٩۶
🕊محل شهادت : دیرالزور_سوریه

#گرافیست_الشهدا

📡 @shohada72_313
🍃سوغات ماه آخر #زمستان است. شاید هم بهار چشم روشنی‌اش را پیش کش کرده است. آغوش گرم خانواده #مذهبی پذیرای وجودش شد و نامش را #احمد نهادند.

🍃به قول مادر، از کودکی به دنبال مادر راهی #روضه ها بود و زیر چادر مادر حال دلش را با عشق حسین رو به راه می کرد. پا به پای جسمش روحش هم بزرگ شد و عشق حسین جوانه زد و رشد کرد. صدای #یازهرا ها و #یاحسین های رزمنده حواس دلش را از درس و مشق پرت کرد و راهی #جبهه شد.

🍃دل عاشقش او را ساکن #شلمچه کرد و همانجا به بزم عاشقی لبیک گفت. می گویند در عملیات ها آنجا که همه چیز قفل میشد دو رکعت نماز به #حضرت_زهرا هدیه می کرد و در پایان نماز تمام مشکلات رفع می شد.

🍃می گویند همیشه چشم سرش بسته و با چشم دل #دعای_توسل را زمزمه میکرده و آنقدر حالش قشنگ بود که هنوز هم فامیل به پیروی از او دعای توسلی جمعی برگزار می کنند.

🍃می گویند ارادت خاصی به #امام_زمان داشته و ذکر لبش موقع شهادت #یامهدی بوده است. به گمانم منتظر خوبی بوده که امامش موقع #شهادتش آمده است.

🍃آقااحمد!حال این روزهای ماخوب نیست. #شرمنده خون شهدا شده ایم و خودمان خون به جگر.امام زمان ازگناهان ما در #غیبت، اشک میریزد و ازخدا طلب مغفرت می کند.هوا آلوده‌ی #گناه است و همه نفس کم آورده ایم.اینجا #جنگ دیگری برپاست و ما سخت در محاصره ایم. برگرد و با دوستانت چاره ای کن به حال #مضطرمان...

🌷به مناسبت سالروزشهادت
#شهیداحمد_صغیرزاده

📅تاریخ تولد : ۱ اسفند ۱۳۴۶
📅تاریخ شهادت : ۹ آذر ۱۳۶۵
🥀مزار شهید : بهشت قاسم
🕊محل شهادت : شلمچه

#گرافیست_الشهدا
👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#دستور_عجیب_سرتیپ_عراقی برای #یک_شهید_🌷
راوی: #حسن_یوسفی

🔸«یک بار یکی از بچه‌ها آمد و به ما گفت که #ان_شاء_الله ما تا ۴۵ #روز دیگر می‌رویم #ایران.
درحالیکه آن موقع هنوز هیچ خبری از #اعلام_آزادی_اسرای_ایرانی نشده بود .
بچه‌ها سر به سرش گذاشتند و شوخی کردند.این برادر رزمنده یک #آدم_مؤمنی بود که ما قبولش داشتیم.

به او گفتیم حالا گیریم #آزاد هم شدیم.
اگر #برویم_ایران،تو می‌خواهی رسیدی خانه‌ات،چه کار بکنی؟

گفت:«من با #شمانمی‌آیم.
چون قبل از #آزادی_می‌میرم.
شما در این #اردوگاه برای من
#چهل-روز_عزاداری می‌کنید. 😭
#جنازه‌ام را هم دور
#اردوگاه_تشییع می‌کنید.»
بچه‌ها درجوابش گفتند:
«همه حرف‌ هایت را که باور کنیم ، این یکی را که #چهل_روز برایت #عزاداری برپا باشد را باور نمی‌کنیم.
#تشییع_جنازه را که نمی‌گذارند انجام دهیم .
ضمناً این بعثی‌ها برای آقا
#امام_حسین(ع) که درکشورخودشان دفن است نمی‌گذارند
#عزاداری کنیم، چطور می‌گذارند برای تو #عزاداری_کنیم؟»

🌹سه چهار روز بعد ایشان از دنیا رفت...در همان روزی که دوستمان از دنیا رفت😔
یک #سرتیپ_عراقی مسئول کل #اردوگاه‌ها که معمولاً ۶ ماه یکبار توی اردوگاه‌ها سرکشی می‌کرد و بسیار هم مغرور بود،آمد.یک سربازی به او گزارش کرد که امروز یک
#نفر_مرده...!
نمی‌دانم چطور شد که آن #ژنرال عراقی گفت:برویم ببینیمش..همه تعجب کردندچون چنین مقامی هیچ وقت برای دیدن
#جنازه‌ی_اسیر
اقدام نمی‌کرد.🤔ملحفه راخودش از روی #پیکر_شهید کنار زد..ما خودمان هم منظره‌ای که دیدیم را باور نکردیم.
#چهره_شهید خیلی حالت عجیبی پیدا کرده بود.
انگار آنجا را با چیزی #روشن کرده بودند.
چهره سفید و #نورانی و براق
هرکسی که آنجا
#چهره_شهید را دید اصلاً انگار از این رو به آن رو شد.
تا مدتی حالت چهره‌اش را فراموش نمی‌کردیم.

🌹همان موقع که همگی چهره دوست #شهیدمان را دیدیم ، آن #سرتیپ_عراقی یک #سیلی_محکم زد توی گوش #سربازش که کنار ایستاده بود و گفت:
«لا بالموت...هذا شهید... والله الاعظم هذا شهید...»

دیگر باورش شده بود که این #شهید است و از آنجا آن #بعثی هم زیر و رو شده بود،گفت:
«برای این #شهید باید #چهل_و_پنج روز #عزاداری کنید و دستور می‌دهم بدنش را دور تا دور #اردوگاه سه بار تشییع کنید.»
او که اینها را می‌گفت #بچه_هاگریه می‌کردند.😭
اتفاق عجیبی بود بعد یکی از #ایرانی‌ها رفت و گفت ما چهل و پنج روز نمی‌توانیم #عزاداری کنیم. #افسر_بعثی گفت:
چرا؟
جواب دادند: چون ما #چهل روز دیگر #میرویم_ایران.

گفت: شما از #کجا این حرف را می‌زنید؟
جواب داد: خود این #شهید_قبل از #شهادتش گفته. افسر بعثی گفت:😭
«اگر او گفته پس درست است.»

🔶سر #چهل_روز که شد دیدیم درها باز شد و #صلیب_سرخی_ها آمدند داخل و گفتند که دیگر باید به #ایران_بازگردید..🥺

📖 کتاب سیری در زمان - جلد سوم - صفحه ۵۴۵الی۵۴۶
#تاابدمدیون_شهداهستیم🌷

شادی ارواح پاک ومطهرشهداصلوات،
اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل الفرجهم🌷
🆔 @shohada72_313

#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد

#قسمت_بیست_وپنجم 5⃣2⃣

🔮گفتم مصطفي یک چیز به شما می گویم ناراحت نمی شوید⁉️ گفت نه. گفتم قول بدهید ناراحت نشوید. دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را برای او بگویم. بعدتعریف کردم همه چیز را و #مصطفي مي خنديد و می خندید. به من گفت چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرار داشتید به من سوپ🍲 بدهید؟ ببینید #خدا چه کرد.

🔮غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند عقب نمی آید🚷 اهواز می ماند و این قدر به خودش سخت می گیرد، هیچ وقت دعا نمی کرد که #زخمی بشود و تیر به پایش بخورد. هرکس می آمد مصطفی می خندید و می گفت غاده دعا کرده من تیر بخورم😅 و دیگر بمانم سر جایم. و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چه قدر عاشق مصطفی♥️ است که این عشق قابل تحمل برای خودش نیست که مصطفی #مال_اوست
آن وقت ها انگار در مصطفي فانی شده بودم نه در خدا. به مصطفی می گفتم ایران را ول کن، منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون. مخصوصا وقتی جنگ #کردستان شروع شد.

🔮احساس می کردم خطری بزرگ هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم. یک #آشوب در دلم بود انتظار چیزی خیلی سخت تر از وقوع آن است. می گفتم مصطفی تو مال منی😍 و او درک می کرد. میگفت هرچیزی از #عشق زیباست. تو به ملكيت توجه می كنی... "من مال خدا هستم" تو هم این وجودت مال خدا است. برایش نوشتم کاش یک دفعه #پیر بشوی، من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تو را از من بگیرد ونه جنگ.

🔮او جواب داد که این خودخواهي است اما من خودخواهی تو را دوست دارم☺️ این فطری است اما چه طور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی. من تو را می خواهم محکم مثل یک کوه💪 سیال و وسيع مثل یک دریای ابدیت. تو می گویی مُلک؟ ملکیت؟ تو بالاتر از ملکی من ازشما انتظار بیشتر دارم. من می بینم در وجود تو #كمال و جلال و جمال. تو باید در این خط الهي راه بروی، تو تجلی ای از خدا هستی. جایز نيست در وجود تو خودخواهي. تو روحي، تو باید به #معراج بروی. تو باید پرواز کنی🕊

🔮چه طور تصور کنم افتادی در زندان شب، تو طائر قدسی، می توانی از فراز همه حاجزها عبور کنی، می توانی در #تاریکی پرواز کنی. هرچند تا روزی که مصطفي شهيد شد🌷 تا شبی که از من خواست به #شهادتش راضي باشم نمی خواستم شهید بشود 😔

#ادامه_دارد ...
🌴🥀💐🌼💐🥀🌴

#امام_زمان_عج_و_شهدا

#شهید_والامقام
#احمد_رحیمی

#همسرش می گفت: مدتها بعد از #شهادتش در رویایی #شیرین او را دیدم. درون قطار با #دخترم آسیه نشسته بودم. بیرون پنجره، #سیدی_سبزپوش بود که #نور بر صورتش #احاطه داشت. او مرا محو خود کرده است. کسی در #کنارش ایستاده بود. #نگاهم به او افتاد. خدا می داند چقدر از دیدنش #خوشحال شدم.
#احمد بود.
به من اشاره کرد و با #صدایی رسا گفت: #ناراحت نباش، من دارم #می_آیم. فردای آن روز بی #صبرانه منتظر #تعبیر خوابم بودم.
ساعت نه صبح از #تهران تماس گرفتند و گفتند یک #شهید بسیجی به نام #احمد_رحیمی به #مشهد منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای #شناسایی راهی #معراج_شهدا شدیم. گفته بودند باید او را #شناسایی کنم. باورش خیلی سخت بود. #پیکرش به طور کامل #سوخته، استخوان هایش در هم #شکسته و #ترکش_های متعددی بر #بدنش نشسته بود. وقتی چشمم به #پای_چپش، که قبلا #ترکش خورده بود افتاد #اطمینان پیدا کردم که خودش است. بعد از دیدن #پیکرش دیگه آرام و قرار نداشتم.
بار دیگر در #خواب به #سراغم آمد و #دلسوزانه گفت: چرا اینقدر ناراحتی؟ من از اینکه تو با دیدن #جنازه_ام اذیت شدی ناراحتم! بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از #شهادتم تعداد زیادی #تانک_عراقی را منهدم کردم و لحظه ی #شهادت هیچ چیز نفهمیدم. چرا که #حضرت_ابوالفضل_ع در کنارم بود و #آقا_امام_زمان_عج بالای #سرم نشسته بودند!"

📚کتاب وصال، صفحه ۸۵ الی ۸۶
*بسم الله الرحمن الرحیم*

🍂چیزی درباره اش نمیدانستم، تنها گه گداری نامش راشنیده بودم میان جستجوهایم چشمم به نامِ کتابش خورد «وهب زمان»!

🍂دروغ چرا؟! ترسیدم! قلمم لرزید و تا آخَر ماجرا را خواندم. دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرفت اما دلِ کنار گذاشتنش را نداشتم. حیف میشد اگر شناختن #هادی_شجاع را از دیگران منع میکردم.

🍂کم کم کلمات را کنار هم جای دادم شروع به نوشتن کردم؛ از بچگی گفتم، همان وقتی که با دست هایی پر از تیله به خانه آمده بود و مردانه گفته بود میخواهد بچه مثبت شود😅

🍂از همان نه سالگی هم به دنبال بسیجی شدن بود ، به دنبال ادامه دادن راه ارباب بی کفن. مگر نه این که میگویند: «حسین! رفیق خوب زندگیمی امام حسینِ بچگیمی...»

🍂کم کم هادی قد کشید و مادر سر و جان را فدای قامت جوانش میکرد! دانه های اسپند بر روی ذغال بالا و پایین میپریدند تا هر چه بدی هست از #هادی دور کنند؛ مبادا چشم و چراغ خانه چشم بخورد!

🍂مادر هم میان روزمره های زندگی اش دعا برای هادی را از یاد نمیبرد! آنقدر برای عاقبت بخیری اش دعا میکند که خدا اسباب را برای پسر رشیدش جور میکند...

🍂هادی، تحت نظارت فرمانده اش #محمد_ناظری و با رفاقت #محمودرضا_بیضائی عجیب با عمه سادات عجین میشود و اینجاست که همه شان تلمیحی میشوند برای: «شهیدان را شهیدان میشناسند»

🍂دلم نمیخواهد داستانش را به آخر برسانم، طولش میدهم اما دلم جایی میان دامادی و #شهادتش پرسه میزند. پر میکشم به شب خواستگاری، فاطمه هنوز هم نمیدانست پسر همسایه که تا به حال یکبار هم اورا ندیده چگونه اینجا آمده است؟!

🍂اما خدا #رباب هارا خود برای حسین هایش انتخاب میکند، فاطمه رباب میشود برای #هادی؛ و هادی همان وهب نصرانی که عشق به #حرم، خیال داماد بودن را از سرش پرانده و راهی معرکه کرده بود...

🍂فاطمه، عروس چهار روزه هادی بود، این را زمانی فهمیدم که با افتخار و سربلند اما با بغض در گلویش میگفت: «ما فقط چهار روز زندگی کردیم»💔

🍂حال او با کمری خم شده بر روی ویرانه ی آرزوهایش ایستاده! همچنان عاشق و مجنونِ #هادی؛ چشم دوخته به گنبد طلایی #حضرت_زینب(س) و سربلند است که خدا فدایی اش را پذیرفته است.

🍂مبادا از یاد ببریم دلیل استواری الآن ما #عشقی است که هادی ها و فاطمه ها زیر پا گذاشته اند....

🌷به مناسبت سالروز #شهادت
#شهید #هادی_شجاع

📅تاریخ تولد : ۲۳ آبان ۱۳۶۸
📅تاریخ شهادت : ۲۸ مهر ۱۳۹۴
🥀مزار شهید : امامزاده عباس
🕊محل شهادت : سوریه

#گرافیست_الشهدا
#مبلغ_باشید_برکاتش_را_در_زندگیتان_ببینید
📡 @shohada72_313
🌹 #اخلاق_شهدایی 🌹

💐 #برو_نهج_البلاغه_علی_را_بخون 💐


🌸چند ماه قبل از #شهادتش ،
برا سفر کاری رفته بود #ترکیه .
#نمازهاش رو تو هتل نمی خوند .
یه #مسجد_اهل_تسنن
پیدا کرده بود و #نمازهاش را اونجا می خوند .

🌸حتی برای #نماز_صبح هم ،
موقعی که بقیه مست
از دیسکوها بیرون میومدند ،

اون برای نماز به مسجد میرفت .

🌸اونجا با چند نفر رفیق شده بود و
هدایتشون کرده بود .
با یک نفر از #کشور_هلند دوست شده بود و
دعوتش کرده بود به
#سمت_شیعه .
بهش گفته بود برو سرچ کن
و #نهج البلاعه رو پیدا کن بخون
ببین #علی_چی_فرموده_ و
بهش #دعای_کمیل را یاد داده بود ...


🔴👈 انسان وقتی #آماده_پرواز باشه فرق نمیکنه کجای این #کره_خاکی باشه ...
باند #پرواز_مهم نیست ...
#ترکیه_یا_سوریه


🥀🕊#بسیجی_‌مدافع_حرم
#شهید_ایوب_رحیم_پور

🆔 @shohada72_313
#سیره_شهدا

کفش زوار امام حسین علیه السلام راواکس میزد،،بهداز#شهادتش معلوم شدکه اویکی ازسرداران سپاه است.

#شهید_مدافع_حرم_هادی_کجباف
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_دوم

💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا می‌کردند.

پارگی پهلوی رزمنده‌ای را بدون بیهوشی بخیه می‌زدند، می‌گفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.

💠 دختربچه‌ای در حمله #خمپاره‌ای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمی‌دانست با این #جراحت چه کند، جان داد.

صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه ناله‌های حیدر پَرپَر می‌زد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.

💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانی‌ام برد، زن‌عمو اعتراض کرد :«سِر نمی‌کنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمی‌بینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»

و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک می‌فرسته! چرا واسه ما نمی‌فرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»

💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمی‌کنه! باید #ایرانی‌ها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«می‌خوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»

پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا می‌کنه!»

💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمی‌آمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش می‌بارید، بخیه را شروع کرد.

حالا سوزش سوزن در پیشانی‌ام بهانه خوبی بود که به یاد ناله‌های #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بی‌واهمه گریه کنم.

💠 به چه کسی می‌شد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زن‌عمو می‌توانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟

حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و می‌دانستم نه از عباس که از هیچ‌کس کاری برای نجات حیدر برنمی‌آید.

💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون می‌خوردم و از چشمانم خون می‌باریدم.

می‌دانستم بوی خون این دل پاره رسوایم می‌کند که از همه فرار می‌کردم و تنها در بستر زار می‌زدم.

💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس می‌کردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه ناله‌اش را می‌شنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.

عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.

💠 انگشتانم مثل تکه‌ای یخ شده و جرأت نمی‌کردم فیلم را باز کنم که می‌دانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.

دلم می‌خواست ببینم حیدرم هنوز نفس می‌کشد و می‌دانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.

💠 انگشتم دیگر بی‌تاب شده بود، بی‌اختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.

پلک می‌زدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.

💠 لب‌هایش را به هم فشار می‌داد تا ناله‌اش بلند نشود، پاهای به هم بسته‌اش را روی خاک می‌کشید و من نمی‌دانستم از کدام زخمش درد می‌کشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.

فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمی‌ام به‌جای اشک، خون فواره زد.

💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ می‌زدم و به #خدا التماس می‌کردم تا #معجزه‌ای کند.

دیگر به حال خودم نبودم که این گریه‌ها با اهل خانه چه می‌کند، بی‌پروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا می‌زدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپاره‌های #داعش شهر را به هم ریخت.

💠 از قداره‌کشی‌های عدنان می‌فهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتش‌بازی این شب‌ها تفریح‌شان شده بود.

خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...


ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🍃🍃🍃🍃🍃🍃

🔴 #مهدی_باکری حقوقش را از کارگزینی قرارگاه #کربلای سپاه می‌گرفت. یکبار که قرارگاه در کرمانشاه مستقر بود، رفت که #حقوقش را بگیرد. مسئول کارگزینی گفته بود: «آقای باکری باید #گواهی خدمت بیاوری».

🔵‏فرمانده، سرش را #انداخت پایین و رفت از محسن رضایی گواهی گرفت و آمد #سه‌هزار و چهارصد تومان حقوقش را گرفت.
یک‌وقتی چیزی از این آدم (سوای باقی چیزها) برای من جالب شده بود؛ اینکه هیچ چیز نداشت. تتمه #ارثی هم که مانده بود به نام خانواده‌ش کرد قبل از #شهادتش.

⚫️ نه خانه‌ای نه #زمینی نه ماشینی...🚘 هیچ چیز به اسمش نبود. #رفیقش کاظم می‌گفت: «راستی یک موتور شریکی داشتیم، که اون رو هم دزد برد».
حالا من غالبا سعی کرده‌ام که ازین قسم روایت‌ها از #مهدی نکنم؛

🔴شاید چون فکر می‌کنم قواره‌اش ازین ماجراها #بزرگ‌تر بوده.
‏اما همه‌ی اینها برای این بوده که نمی‌خواست #هیچی از او در این دنیا جا بماند، به احمد کاظمی گفته بود:
‏«دعا کن من هم بروم، مثل ِ#حمید، بی‌نشانِ بی‌نشان»⚡️

#شهید_مهدی_باکری


☑️ باما همراه باشید با مطالب مذهبی ، سیاسی ، روشنگری ، بصیرت افزایی و شهدایی

@shohada72_313
🌹#شهیدی‌که‌شهادتش را از امام رضا علیه السلام گرفت:

#فرمانده_مهدےباکری

🌹#نحوه_شهادت فرمانده جاویدالاثر آقامهدی باکری:.
15 روز قبل از «عملیات بدر» به #مشهد_مقدس مشرف شد و با تضرع از #آقاعلی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) خواست که خداوند توفیق #شهادت را نصیبش کند. سپس خدمت حضرت امام خمینی(ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رسید و با گریه و اصرار و التماس درخواست کرد که برای #شهادتش دعا کنند.

این فرمانده دلاور در روز 25 اسفند سال 1363 و طی « عملیات بدر» به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول به خطرناکترین صحنه‌های کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می‌کرد، تلاش می‌کرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتک‌های دشمن تثبیت کند که در نبردی دلیرانه، براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران بعثی ، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل شد.

#هنگامی که پیکر مطهرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال می‌دادند، قایق حامل پیکر وی، مورد هدف گلوله آر.پی‌.جی دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دریا پیوست.
@shohada72_313
💠 #خاطره شهید عبدالحسین برونسی

🔹همسر شهید برونسی می گوید:

▫️يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقت‌ها هنوز كوی طلاب می‌نشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همين‌طور شُرشُر از سرو رويمان می‌ريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی ‌از دوست‌های عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد می‌خواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجب‌تر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچه‌های شما اينجا خيلي بيشتر گرما می‌خورند.

🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم می‌كند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه می‌گويد. خنده‌ای كرد و گفت: اين حرف‌ها چيه شما می‌زنيد؟ رفيقش گفت: جدی می‌گويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زن‌ها! الان خانم ما باورش می‌شود و فكر می‌كند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. می‌دانستم كاری كه نبايد بكند، نمی‌كند. از اتاق آمدم بيرون.


🔺بعد از #شهادتش، همان رفيقش می‌گفت:

▫️آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: می‌شود آن خانواده‌ای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را می‌توانند تحمل كنند.

📚منبع: کتاب #خاک‌های_نرم_کوشک

🆔 @shohada72_313
#گذرے_بر_سیره_شهید

درد و رنج مردم اذیتش میڪرد،
هرگز بی تفاوت نبود همیشه درحال جهیزیه دادن به یڪ خانواده بود مخصوصاً دخـــــتران شـــهدا...
به فقرا و مستمندان میرسید، به سـاخت مسجد ڪمڪ میڪرد، برای بچه های بی سرپرست مڪانی رو درست ڪرده بود ڪه مدتها بعد از #شهادتش،ڪسی خبر نداشت اگرمیخواست پولشو جمع ڪنه یکی از ثرومتندترین افراد میشد؛ ولی همین ڪه #انقلاب شد، مغـازه اش را ڪرد تعاونی وحــدت اسلامـی از جیبش میگذاشت تا اجناس ارزانتر به دست مردم برسد...

خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر صلوات...

#شهید_سیدمجتبی_هاشمی🌷


@shohada72_313
پیش از #شهادتش خواب دیده بود اما هرگز خوابش را به ما نگفت🚫 و برای عمه‌اش توضیح داده بود که #حضرت_زهرا(سلام الله) را به خواب دیده است که ایشان می‌فرمایند مجید اگر به #سوریه بیایی، تنها یک هفته☝️ مهمان ما خواهی بود.

مجید از زمان اعزام تا شهادتش🕊 تنها هفت روز یعنی #یک_هفته طول کشید.

#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#حر_مدافعان_حرم
#تلنگر

📌 عڪسی از لحظه‌ اصابت گلوله دشمن به یڪ بسیجی و #شهادتش
این بخشی ازتابلوی #هویت_ملی ماست...

⇦ یادمان باش هزاران جوان این چنین برخاڪ افتادند تا ما بر خاڪِ ذلت نیفتیم..!
@shohada72_313