زندگی به سبک شهدا

#اذان
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
🔹 خیلی ‌ها با فرمانده لشکر کار داشتند؛ ولی نمی ‌توانستند در ساعت مشخصی او را پیدا کنند. مسئولیت او طوری بود که وقت بیکاری نداشت. بیکاری که نه، اصلاً فرصت نبود اگر کسی با او کاری دارد، به ‌راحتی بنشیند و با فرمانده خود صحبت کند.

🌼 فرماندهیِ لشکر کاری سخت و پیچیده بود. از طرفی فرمانده لشکر، فرمانده لشکر اسلام بود و باید به رسم مسلمانی، ارتباطش با زیردستان را تقویت می کرد و در هر فرصتی گامی برای خدمت به آنان برمی داشت.

💟 برای حل این مسئله، ابتکار جالبی از خود نشان داد. نیم ساعت قبل از #اذان به #مسجد می رفت و می ‌نشست؛ این‌گونه هرکس با او کاری داشت می دانست اگر هیچ‌جا دستش به فرمانده لشکر نرسد، نیم ساعت قبل از نماز می ‌تواند او را در مسجد پیدا کند و به ‌آسودگی حرفش را با وی در میان بگذارد.

🌼 این ابتکار سردار
#شهید_محمودکاوه ، علاوه‌ بر آنکه قدمی در راه رفع مشکلات و رسیدگی به امور زیردستان محسوب می شد، روشی غیرمستقیم برای جذب دیگران به مسجد بود و باعث می شد توفیق نمازجماعت نیز عاید دیگران شود.

📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 22

#عطر_نماز
Audio
#اذان
با صدای #شهید_باکری

دلتون شکست
😔😔

التماس دعا🙏

#حی_علی_الصلاه
آشنا:

#اذان_ظهر_به_افق_ارومیه

التماس دعا🙏🌹

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـــــدا
📡 @shohada72_313👈
#وداع_با_ماه_مبارک_رمضان😭

ماه خدا برای تو دلتنگ می شوم
یکسال در هوای تو دلتنگ می شوم
هر روز وقت #مغرب و هنگامه #اذان
با یاد #ربنای تو دلتنگ می شوم


دارند سفره های تو را جمع می کنند
با دوری از فضای تو دلتنگ می شوم
#سی ، نیمه شب دعای #سحر را شنیده ام
ای ماه ، بی دعای تو دلتنگ می شوم

نزدیکتر شدم به #ابالفضل با عطش
پس بهر روزه های تو دلتنگ می شوم
این حال خوش که سرزده در تار و پود من
ای کاش ماندگار شود در وجود من


تا اسمهُ دواست، دوا را گرفته ایم
تا ذکرهُ شفاست ، شفا را گرفته ایم
این #رحمت خداست که یاری نموده تا
دامان لطف شیر خدا را گرفته ایم


شکر خدا که نیمه ماه خدا به لب
ذکر کریم آل عبا را گرفته ایم
با یاد لحظه لحظه ارباب بی کفن
حتما برات #کرببلا را گرفته ایم

والله این بزرگترین افتخار ماست
از دست او نشان گدا را گرفته ایم
داریم امید اینکه خدایی شدیم ما
تا سال بعد #کرببلایی شدیم ما


وقت #وداع با تو به هر حال می رسد
ماه خدا چه زود به #شوال می رسد
این بنده با گناه به ماه خدا رسید
حالا به #عیدفطر سبکبال می رسد

شبهای #قدر حال و هوایی عجیب داشت
شاید #عزیزفاطمه امسال می رسد
شاید به #کربلا نرسد دست ما دگر
اما به دامن #علی و #آل می رسد

فرقی نمی کند #رمضان یا #محرم است
هر جا رویم روضه به #گودال می رسد
با چکمه ای به پا و سپس خنجری به دست
در پیش چشم #فاطمه بر سینه اش نشست
😭😭😭

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـــــدا
📡 @shohada72_313👈
Audio
اذان با صدای #شهید_باکری🌷

دلتون شکست التماس دعا😔😔😔

حی علی الصلاه
#آشنا:

تا زنده ایم رزمنده ایم

#اذان_محمدی

التماس دعا🙏


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت2⃣6⃣ #آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد: #مهدی...! صدای رها را شنید: _آیه... #آیه جان...! #خوبی_عزیزم...؟ #آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود: _بچه...؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت36⃣


یک #هفته از آن روز #گذشته بود...


#دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود.

#سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...!


#آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات
فهمید
#لبخند_زد.

#مهیای_خواستگاری شده بودند؛ شاید #برکت قدمهای #کوچک_زینب بود که خانه #رنگ زندگی گرفت..🌱


#حاج_علی_هم_شاد_بود.
بعد از #مرگ همسرش، این #دلخوشی کوچک برایش خیلی #بزرگ بود؛
انگار این #دختر جان #دوباره به تمام #خانواده‌اش داده است"



#ساعاتی از #اذان_مغرب گذشته بود که #زنگ خانه به #صدا درآمد.

#حاج_علی در را #گشود و از #ارمیا استقبال کرد:

_خوش اومدی #پسرم...!
ارمیا: مزاحم شدم #حاج_آقا،
#شرمنده...!


صدای #فخر السادات بلند شد:

_بالاخره #تصمیم گرفتی بیای..؟


ارمیا: #امروز رفتم قم سرخاک #سید_مهدی ، من #جرات چنین #جسارتی رو
#نداشتم...!


#حاج_علی به داخل #تعارفش کرد.
#صدرا و #رها هم بودند...


همه که نشستند، #فخرالسادات گفت:
_یه #پسر از دست دادم و
#خدا یه پسر دیگه به #من داد تا براش #خواستگاری برم...!


حاج علی: #مبارکه ان‌شاءالله،
#امشب قراره برای #سیدمحمد برید #خواستگاری...؟


#فخرالسادات: نه؛ #قراره برای #ارمیا برم #خواستگاری...!


#حاج_علی: به سلامتی...
خیلی هم #عالی...!
دیگه دیر شده بود،

#حالا_کی_هست...؟


#آیه از اتاق #بیرون آمد و بعد از #سلام و خیر مقدم کنار #رها نشست.


ِ #فخرالسادات: یه #روزی اومدم #خونه‌تون با دسته #گل و #شیرینی برای #پسر_بزرگم.



#حالا اومدم برای #ارمیا، که جای #مهدی رو برام گرفته از #آیه_خواستگاری کنم...!


#آیه از جا برخاست:

_مادر...! این چه #حرفیه...؟
#هنوز حتی #سال_مهدی هم نشده، #سال هم #بگذره من
#هرگز_ازدواج_نمیکنم...!


حاج علی: #آیه جان بابا... #بشین...!
#آیه سر به زیر #انداخت و #نشست.



#فخرالسادات: چند #شب پیش خواب #مهدی رو دیدم...!
#دست این #پسر رو گذاشت تو #دستم و گفت:


"بیا مادر، #اینم_پسرت..!
#خدا یکی رو #ازت گرفت و #یکی دیگه رو به #جاش_بهت داد.

بعد نگاهشو به تو #دوخت و گفت #مامان
مواظب #امانتم نیستید، #امانتم تو #غربت داره #دق میکنه...!"


#دخترم، تنهایی از #آن_خداست، خودتو #حروم نکن...!


آیه: پس چرا #شما_تنها زندگی میکنید...؟
#فخرالسادات: از من #سنی گذشته بود. به من #نگاه کن...
#تنها_بی_هم_زبون...!


این #ده سال که #همسرم فوت کرده، به #عشق_پسرام و بچه هاشون #زندگی کردم، اما الان میبینم #کسی دور و برم نیست...!

#تنها موندم #گوشه‌ی اون #خونه و هرکسی دنبال
#زندگی_خودشه..


یه روزی #دخترت میره پی #سرنوشتش و تو #تنها میمونی، تو #حامی میخوای، پشت و پناه میخوای...!


آیه: بعد از #مهدی نمیتونم..!
#حاج_علی: اول با #ارمیا صحبت کن، بعد #تصمیم بگیر،
#عجله_نکن...!


آیه: اما... بابا..!
حاج علی: #اما_نداره_دختر...!
این خواسته‌ی #شوهرت بوده، پس #مطمئن باش بهش #بی_احترامی نمیشه....!


آیه: بهم #فرصت بدید، هنوز #شش_ماه هم از #شهادت_مهدی نگذشته...!
ارمیا: تا هر #زمان که بخواید #فرصت دارید، حتی شده #سالها...!


اگه #امروز اومدم به خاطر اینه که #فردا دارم برای #ماموریت میرم #سوریه و معلوم نیست #کی برگردم،
فقط #نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از #دست_داده باشم...!

#حقیقت اینه که من اصلا #چنین_جسارتی رو نداشتم...!

حاج #خانم گفتن، رفتم سر خاک #سید_مهدی تا اجازه بگیرم...!


#الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت #اراده کنید من در #خدمتم...!
#جسارتم_رو_ببخشید...!



#فخرالسادات با #لبخند_ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و #حرفهای ارمیا...

#آیه ماند و حرفهای #فخرالسادات...

#آیه ماند و حرف #مردش...
#آیه_ماند_و_بی‌تابی_های_زینبش...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت1⃣6⃣ #سه_ماه_گذشته_بود. سه ماه از حرفهای #ارمیا با #حاج_علی و #آیه گذشته بود... #سه ماه بود که #ارمیا کمتر در #شهر بود... #سه ماه بود که کمتر در #خانه #دیده_شده_بود... #سه ماه بود که #ارمیا به خود #آمده بود..!…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃


#قسمت26⃣


#آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد:
#مهدی...!


صدای رها را شنید:
_آیه... #آیه جان...!
#خوبی_عزیزم...؟

#آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود:
_بچه...؟


لبخنِد رها زیبا بود:
ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو داری...! یه کم از #پسر_من یاد نگرفت که.....

#پسر دارم آروم، #متین...!
#دختر_توجغجغه‌ست؛ اصلا برای #پسرم نمیگیرمش....!

آیه: کی #میارنش....؟

رها: #منتظرن تو بیدار بشی که #جغجغه رو تحویلت بدن، #دخترت رو #مخ همه رفته....!


صدای #در آمد. #حاج_علی و #فخرالسادات، #محمد، #صدرا، #ارمیا وارد شدند. با #گل و شیرینی....!
#سخت_جای_تو_خالیست_مرد... 🥀
#چرا_نیستی...! 🥺


#آیه که تازه به #سختی نشسته بود و #رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با #بی‌حالی جواب #تبریکها را میداد.


مادر #شوهرش گریه میکرد،
#جایت خالیست #مرد...
#خیلی_خالیست.


#صدای گریه ی #نوزادی آمد و #دقایقی بعد #پرستار با #دخترِک آیه آمد.


رها: دیدید گفتم #جغجغه‌ست..؟
#صداش قبل از خودش میاد #وروجک...! همه #سعی داشتند #جو_را_عوض کنند....!


صدرا: #رها جان #قول_پسر ما رو ندیا...! بچه #بیچاره‌م دو روزه َر میشه...!
حاج علی: حالا کی به تو #دختر میده...؟


همین #دختر بیچاره #حیف شد، بسه #دیگه..!
صدرا: داشتیم #حاجی...؟
حاج علی: #فعلا که داریم...!
سیدمحمد: ای #قربون دهنت #حاجی...!


حالا فکر میکنه #پسر خودش چیه، #خوبه همین یک #ماه پیش دیدمش...!

پسره‌ی #تنبل همه‌ش یا خوابه #یاخمار خوابشه هی #خمیازه میکشه...
#انگار_معتاده...!


صدای #خنده در اتاق پیچید.
#طولی نکشید که #خنده‌ها جمع شد و #آیه لب
زد:


_بابا...
حاج علی: #جان_بابا...؟

آیه #بغض کرد: 🥺
_زیر #گوش_دخترکم_اذان_میگی...؟

#دخترکم_بابا_نداره....! 😭


فخرالسادات #هق‌هقش بلند شد. #رها رو برگرداند که آیه #اشکش را نبیند.

چیزی میان #گلوی_ارمیا بالا و پایین میشد.


#حاج_علی زیر گوش #دخترک_اذان گفت و #ارمیا نگاهش را به #صورتش دوخت

" #چقدر_شیرینی_دختر_سید_مهدی..!"❤️


نتوانست #تحمل کند، #بغض گلویش را گرفته بود. از #اتاق آرام و بیصدا #خارج شد.


وقتی #اذان را گفت، #صدرا سعی کرد #جو را عوض کند:


_حالا #اسم این #جغجغه خانم #چی هست...؟
آیه: به #دخترم نگید #جغجغه، گناه داره...!

#اسمش_زینبه...!💚


#فخرالسادات: عاشق #دخترش بود.
اینقدر #دوستش داشت که انگار #سالها با این #بچه زندگی کرده، چه

#آرزوها_داشت_برای_دخترش...! 🥺



#فخرالسادات نگاهی به افراد #اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، #مهدی_همه‌ش میگفت #دخترم باید شبیه #مادرش باشه...!


وقت #ملاقات تمام شد و همه #رفتند، قرار بود #رها پیش آیه بماند.


#رها برای #بدرقه‌شان رفت و وقتی برگشت، #نفس_نفس میزد.
آیه: چی شده چرا #دویدی....؟



رها: #باورت نمیشه چی #شنیدم...!
آیه: مگه چی #شنیدی....؟



رها: داشتم #میرفتم که دیدم #حاج_خانم، آقا #ارمیا رو کشید #کنار و یه چیزی بهش #گفت.


نشنیدم چی گفت اما #آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل #مهدی_منی...!


#ارمیا هم رو #زانو نشست و #چادر حاج خانم رو #بوسید...!


آیه: #گوش_وایستادی....؟
رها: نه... داشتم از #کنارشون رد میشدم...! اونا هم بلند #حرف میزدن...!
همه‌ی حرفاشونو که #نشنیدم...!


آیه: حالا کی
#مرخص_میشم...؟!

رها: حالا استراحت کن،

#تا_فردا....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
Audio
اذان با صدای #شهید_باکری🌷

دلتون شکست التماس دعا😔😔😔

حی علی الصلاه
#آشنا:

تا زنده ایم رزمنده ایم

#اذان_محمدی

التماس دعا🙏


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣3⃣ #حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت93⃣


این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود.

#نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد...

" #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...!

چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی و #ندیدی زنت روی خاک #قبرت افتاد...!

خوب شد نبودی ندیدی #آیه_ات_شکست..! خوب شد نبودی و ببینی زنت #زانوی_غم بغل گرفت.. !

#آه_سید..

#رنگ_پریده_ی آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که #لحظه ی #جان_کندنت را برایش به #تصویر_کشیدی..
#یادت به قول و #قرار_آخرت بود و #یادت نبود #آیه_ات می شکنه..؟

یادت بود به #قرارهایت اما یادت #نبود آیه ات #می_میرد..؟
#آیه_ات رنگ بر #رخ نداشت..؟ آیه ات گویی #بالای سرت بودکه #عاشقانه نگاه در #چشمانت می انداخت..؟و #صورتت را می کاوید..؟

#سید... #سید... #سید..!

#چه کردی با #آیه_ات..؟ با #دخترکت..! چه کردی با #من..! من که چند روز است زندگی ات را #دیده ام..

#همسرت را دیده ام؛ از #فریادهای_خاموش همسرت #جان دادم..!
تو که همه چیز #داشتی ..!
#چرا_رفتی..؟
چرا #درکت نمی کنم..؟ چرا #تو و #زنت را #نمی_فهمم

چرا #حرفهایش را نمی فهمم ..؟ #اصلا تو چه #دیدی که #بی_تاب_مرگ شدی..؟

چه دیدی که از #آیه_ات گذشتی ..؟ چه #گفتی که از #تو_گذشت..!

#آیه_ات چه می داند که #من_عاجز شده ام از #درک_آن..؟

چه #دیدی که #دنیایی را #رها کردی که #من با #همه_ی نداشته هایم
#دو_دستی به آن #چسبیده ام.....!

"این چه #دانستانیه.؟ این چه #داستانیه که #منو توش #انداختید..؟

چرا #من باید تو #ماشین_پدر_زن_تو بشینم...!؟

#کار و #زندگی_اش به هم خورده بود....

#روزهایش را #گم کرده بود، #گاهی تا #اذان_صبح بیدار بود
و به #سجاده س مسیح نگاه می کرد. #گاهی #قرآن روی طاقچه ی #یوسف را نگاه می کرد.

#نمی_دانست چه می خواهد اما #چیزی او را به سمت #خود می کشید....

#خودش را روی #نقطه_ی_صفر می دید و #سیدمهدی را روی #نقطه_ی_صد...!؟

#سیدمهدی شده بود #درد_و_درمانش..! شده بود #گمشده ی این #سال_هایش....

#شده_بود_برادر..!

تو که سال ها #کنارم بودی و #نگاهم نکردی..!
#شاید هم این من #بودم که از #تو رو #برگرداندم..! و #تو از #روزی که رفتی مرا به #سمت_خود_کشیدی..!

#درست از #روزی که رفتی ؛ #دنیایم را #عوض کردی...! منی که از #جنس_تو و
#آیه_ات #فراری بودم. منی که از #جنس_تو نبودم..!

#سید... #سید... #سید..!

تو #لبخند_خدا را داشتی #سید.!
تو #نگاه_خدا را داشتی..! مثل #آیه_ات
آیه ای که شبیه #لبخند_خداست..!"


به #خانه که رسید #مسیح و #یوسف در خواب بودند. در #جایش دراز کشید ؛
#اذان_صبح را که می گفتند از #خواب پرید #لبخند_زد... #سیدمهدی با او حرف زده بود. #خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا دوباره #متولد شده بود.....

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

امروز #فخرالسادات با #قهر از خانه ی #آیه رفت......


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت2⃣3⃣ صدرا: #نه؛؛؛ گفتم شبیه، در #اجباری بودن. میدونی #برادرم_مُرده..؟ ارمیا: آره، صبح گفتی..! صدرا #سرگذشتش را تعریف کرد: _رها از #جنس_من نیست؛ شبیه #آیه_خانومه ... من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت33⃣


#اذان که گفتند،

#حاج_علی در #سجده_هق_هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد


و کسی #نگاه_خیره مانده به پنجره #زنی که #قلبش_درد_داشت را ندید..!

#سید_مهدی: سربلند کن #بانو..! این همه صبر کردم تا َحرمم بشی،

این همه سال #نگاه_دزدیدم که #پاکی_عشقم به گناه یه نگاه ِگره نخوره،

حالا #نگاه_نگیرکه دیگه طاقت این #خانومیتو ندارم #بانو..!

#چشماتو از من نگیر #بانو..! همیشه
#نگاهتو بده به نگاه من..!

آیه که سر بلند کرد، #سید_مهدی نفس گرفت:

_خیلی ساله که #منتظر این لحظه ام که #بانوی_قصه‌ام بشی...

که #بزرگ بشی #بانو..! که بیام #خواستگاریت..! نمیدونی چقدر #سخت بود که صبر کنم...

که #دلم_بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد وببردت...
که کسی بله رو ازت نگیره و
دست من از #دامنت باز بمونه #بانو..!


#آیه_دلبری کرد:
_دلم خیلی #سال_پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با #لباس_نظامی اومد

تو کوچه... #دلم_لرزید برای قدمهای #محکمش،

قدمهایی که #سبک_و_بیصدا بود... دلم لرزید برای #چشمای خسته‌اش،

#چشمایی که #نجیب بود و نگاه #میدزدید از من..!

#سید_مهدی: آخ #بانو... #بانو... #بانو..!

نگو که خستگی من با دیدن #دختر_حاجی به در میشد، که امید من اون #دختر_حاجی بود..!

به امید دیدن تو هر #هفته_میومدم تا #قم که نفس بکشم توی اون کوچه...

آیه ریز خندید..!
#آه_کشید..!

#جایت_خالی_است_مَرد...🥺

روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند،

باز هم همکاران #سید_مهدی خود را رساندند.

ارمیا این‌بار با #همکارانش آمده بود.
با آن #لباسها و #کلاه_سبز_کجش..

حاج علی #متعجب به ارمیا و یوسف و
مسیح نگاه میکرد:
نمی دونستم #همکار_سید_مهدی هستین..!

ارمیا: ما هم تا موقع #تشییع نمیدونستیم..!

ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت تر..! این یوسف و مسیح رامیترساند.

#ارمیای این #روزها، با همیشه #فرق داشت.

***

حاج علی #چهار_پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم #هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند.

رها هم با صدرا به #تهران بازگشته بودند.


#حاج علی: امانتی های #سید_مهدی، صحیح و سالم #تحویل_شما..!

#آیه نگاه به #پاکتها انداخت. دست خط زیبای
#سید_مهدی بود:

"برای #بانوی_صبورم"

پاکت را باز کرد.....

🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
Audio
اذان با صدای #شهید_باکری🌷

دلتون شکست التماس دعا😔😔😔

حی علی الصلاه
#آشنا:

تا زنده ایم رزمنده ایم

#اذان_محمدی

التماس دعا🙏


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
Audio
🎤🎤 علی فانی

به طاها به یاسین

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
🌐 @shohada72_313
Audio
اذان با صدای #شهید_باکری🌷

دلتون شکست التماس دعا😔😔😔

حی علی الصلاه
#آشنا:

تا زنده ایم رزمنده ایم

#اذان_محمدی

التماس دعا🙏


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
Audio
🎤🎤 علی فانی

به طاها به یاسین

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
🌐 @shohada72_313
Audio
اذان با صدای #شهید_باکری🌷

دلتون شکست التماس دعا😔😔😔

حی علی الصلاه
#آشنا:

تا زنده ایم رزمنده ایم

#اذان_محمدی

التماس دعا🙏


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
Audio
اذان با صدای #شهید_باکری🌷

دلتون شکست التماس دعا😔😔😔

حی علی الصلاه
#آشنا:

تا زنده ایم رزمنده ایم

#اذان_محمدی

التماس دعا🙏


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
#دعوت_به_نماز

💟 خیلی ‌ها با فرمانده لشکر کار داشتند؛ ولی نمی ‌توانستند در ساعت مشخصی او را پیدا کنند.

مسئولیت او طوری بود که وقت بیکاری نداشت.
بیکاری که نه، اصلاً فرصت نبود اگر کسی با او کاری دارد، به ‌راحتی بنشیند و با فرمانده خود صحبت کند.

🌼 فرماندهیِ لشکر کاری سخت و پیچیده بود.
از طرفی فرمانده لشکر، فرمانده لشکر اسلام بود و باید به رسم مسلمانی، ارتباطش با زیردستان را تقویت می کرد و در هر فرصتی گامی برای خدمت به آنان برمی داشت.

💟 برای حل این مسئله، ابتکار جالبی از خود نشان داد.
نیم ساعت قبل از #اذان به مسجد
می رفت و می ‌نشست؛ این‌گونه هرکس با او کاری داشت می دانست اگر هیچ‌جا دستش به فرمانده لشکر نرسد،
نیم ساعت قبل از نماز می ‌تواند او را در مسجد پیدا کند و به ‌آسودگی حرفش را با وی در میان بگذارد.

🌼 این ابتکار سردار #شهیدمحمودکاوه علاوه‌ بر آنکه قدمی در راه رفع مشکلات و رسیدگی به امور زیردستان محسوب می شد
روشی غیرمستقیم برای جذب دیگران به مسجد بود و باعث می شد توفیق #نماز_جماعت نیز عاید دیگران شود.



📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 22.
@shohada72_313
Audio
اذان با صدای شهید باکری
دلتون شکست التماس دعا😔😔😔
حی علی الصلاه
آشنا:

تا زنده ایم رزمنده ایم

#اذان_مغرب

التماس دعا🙏


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
╭─🌷┅─╮
📡 @shohada72_313
╰─🌷┅─╯
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_سوم

💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این #خمپاره‌ها فرشته مرگم باشند، اما نه!

من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این #مقاومت به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود.

💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد #شهادت عشقم هستم.

زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد.

💠 #وحشت همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم.

چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد.

💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.»

شاید #داعشی‌ها خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل.

💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است.

البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر #کربلای آمرلی، یوسف باشد.

💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد.

تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های #آمرلی تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد.

💠 ماه #رمضان تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری #ایثار می‌کرد.

اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ #تشنگی و گرسنگی سر می‌برید.

💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند.

گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد.

💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر #مظلومی بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد.

همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود.

💠 چطور می‌توانستم #آزادی شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم.

روزها زخم دلم را پشت پرده #صبر و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره #عشقم باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد.

💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که #اذان صبح در آسمان شهر پیچید.

دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند.

💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد.

پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و #حسرت حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید.

💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم.

دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود...

ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش

#قسمت_بیست_و_یکم

💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.

دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.

💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.

چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت.

💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.

پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف می‌رفت.

💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.

گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید.

💠 چند روز از شروع #عملیات می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود.

عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.

💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند.

شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟»

💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم!

انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید.

💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»

احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم.

💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»

از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!»

💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.

جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد.

💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.

از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او #جان بدهم.

💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.

عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.

💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.

گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه #قیامت شده است...


ادامه_دارد

✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_پنجم

💚محیط ورزشی معنوی❤️
💢#ورزش_باستاني(۱)
جمعي از دوستان شهيد

💚محیط ورزشی معنوی زورخانه حاج حسن❤️
💚نماز جماعت زورخانه پشت سر حاج حسن❤️
💚ماجرای دعای توسل گود زورخانه برای بچه مریض و شفای او❤️
💚رفاقت با غیر مذهبی ها و هنر جذب انها❤️

اوايل دوران💼#دبيرســتان بود كه🌷#ابراهيم با#ورزش_باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت.حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او#زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران

اين محيط#ورزشي و#معنوي شد. حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه🌟#قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او ً يك ســوره قرآن، دعاي#توسل و يا اشعاري هم در يك دور ورزش، معمولا در مورد☀️#اهل_بيت(ع)ميخواند و به اين ترتيب به #مرشد هم كمك ميكرد.

از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به☀️#اذان_مغرب ميرســيد، بچه ها#ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود #زورخانه، پشت سر حاج حسن#نماز_جماعت ميخواندند.به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها مي آموخت.

فرامــوش نميكنم، يكبــار بچه ها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا#دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.

ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي#توســل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوشه اي نشسته بود و گريه ميكرد.

دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار#دعوت كرده.

برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسلي که ابراهيم با آن شور و حال#عجيب خواند کار خودش را کرده.

بارها ميديدم ابراهيم، با بچه هائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند#رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به🕌#مسجد و#هيئت مي كشاند.

يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلا چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا#هيئت نرفته ام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت مي ياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!

گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد#هيئت شــد. بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت☀️#امام_حسين(ع)وکارهاي يزيد ميگفت.اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!!

ابراهيم داشت با#تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا #هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با☀️#امام_حسين(ع)که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم#هنر کرديم.

دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت. او يکي از بچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من#مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و...مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم.

بــا بچه ها آمديم بيــرون، توي راه به کارهاي ابراهيم#دقت ميکردم.چقــدر#زيبا يکي يکي بچه ها را #جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به🕌#مسجد و#هيئت مي کشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين(ع)ياد حديث پيامبر(ص) به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند:يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو#هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن مي تابد بالاتر است
📚(بحارالانوار عربي جلد۵ ص۲۸)
Ещё