زندگی به سبک شهدا
#اصلا
Канал
@shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
5⃣
#آخر هفته بود که #آیه بازگشت، #سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که #رفت شده بود...... #رها دل #میسوزاند برای #شانه_های خم شده ی آیه اش..! #آیه_دل میزد برای #مادرانه های رهایش...! آیه: #امشب چی میخوای #بپوشی...؟…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
5⃣
_چی شده
#رها
...؟!
صدرا..!
#صدرا
به سمت
#رها
رفت و
#مهدی
را از
#آغوشش_گرفت
:
_چی شدی تو...؟
#حالت_خوبه
...؟
رها: بریم...
#بریم_خونه_صدرا
..!
"چطور میشود
#وقتی
اینگونه
#صدایم
میزنی و
#نامم
را بر
#زبان
میرانی دست رد به
#سینه_ات
بزنم...؟"
#رها
چنگ به
#بازوی
صدرا انداخت، نگاه
#ملتمسش
را به
#صدرا
دوخت:
_بریم..!
"اینگونه نکن
#بانو
... تو
#امر
کن..! چرااینگونه
#بی_پناه
مینمایی..؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که
#خواستند
از
#خانه
بیرون بروند صدای
#هلهله
بلند شد.
"خدایا چه
#میکند_مردش
با دیدن
#داماد_این_عروسی
#خدایا
...
این
#ک
ِل کشیدنها را
#خوب
میشناخت..!
#عمه_هایش
در
#ک
ِل کشیدن
#استاد
بودند،
#نگاهش
را به
#صدرا
دوخت.
آمد به
#سرش
از آنچه
#میترسیدش
..!
" رنگ صدرا به
#سفیدی
زد و بعد از آن
#سرخ
شد.
صدایش زد:
_صدرا...! صدرا...!
صدای
#آه_محبوبه
خانم نگاه
#رها
را به سمت
#دیگرش
کشید.
دست
#محبوبه
خانم روی
#قلبش
بود:
_صدرا... مادرت..!
#صدرا
نگاهش را از
#رامین
به سختی
#جدا
کرد و به
#مادرش
دوخت.
#مهدی
را دست
#رها
داد و
#مادرش
را در
#آغوش
کشید و از
#بین_مهمانها_دوید
..!
#جلوی
سی سی یو
#نشسته
بودند که
#صدرا
گفت:
_خودم اون
#برادر
نامردت رو
#میکشم
..!
رها
#دلش
شکست..!
#رامین
چه
#ربطی
به او داشت:
_آروم باش...!
صدرا:
#آروم
باشم که برن به
#ریش
من
#بخندن
..؟
#خونبس
گرفتن که
#داماد
آینده شون زنده بمونه...؟
#پدر
با تو،
#دختر
با اون
#ازدواج
کنه...؟
#زیادیش_میشد
...!
رها: اون
#انتخاب
خودشو کرده، درست و
#غلطش
پای
#خودشه
...! یه روزی باید
#جواب_پسرشو_بده
...!
صدرا
#صدایش
بلند شد:
_کی باید جواب
#منو
بده...؟ کی باید جواب
#مادرم
رو بده...؟
#جواب
برادر
#ناکامم
#رو_کی_باید_بده
...؟
رها: آروم باش
#صدرا
..! الان وقت
#مناسبی
نیست...!
صدرا:
#قلبم
داره
#میترکه_رها
..! نمیدونی
#چقدر_درد_دارم
...!
#محبوبه
خانم در
#سی_سی
یو بود و
#اجازه_ی
بودن
#همراه
نمیدادند. به
#خانه
بازگشتند که
#آیه
و زهرا خانم
#متعجب
به آنها
#نگاه
کردند...
#صدرا
به
#اتاقش
رفت و در را
#بست
.
#رها
جریان را که
#تعریف
کرد
#زهرا
خانم
#بغض
کرد...
#چقدر
درد به
#جان
این
#مادر
ریخته بودنداین
#پدر_و_پسر
#آیه
در
#اتاقش
نشسته بود و به
#حوادث
امشب
#فکر_میکرد
."
اصلا
#رامین
به چه
#چیزی
فکر کرده بود که با،زن
#مقتول_ازدواج
کرده بود...؟
#یادش
بود که
#رهاهمیشه
از رفت و آمد زیاد
#رامین
با
#شریکش
میگفت، از اینکه
#اصلا
از این
#شرایط
خوشش نمی آید...! میگفت
#رامین
چشمانش
#پاک
نیست،
چطور
#همکارش
نمیداند...!
#امشب
هم همین حرفها را از
#صدرا
شنیده بود..!
#صدرا
هم همین
#حرفها
را به
#سینا
زده بود.
#حالا
که در یک نزاع با
#سینامرده
بود،
#معصومه
بهانه ی
#شرکت
را گرفته و
#زن
قاتل
#همسرش
شده بود...!"
#آیه
آه کشید...
خوب بود که
#صدرا
،
#رها
را داشت،
خوب بود که
#رها_مهربانی
را
#بلد
بود، همه چیز
#خوب
بود جز
#حال_خودش
..!
#یاد_روزهای_خودش_افتاد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه
منصوری
#ادامه_دارد
....ـ
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
3⃣
5⃣
#صدرا: من #گفتم...! #رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: #منظورمون #اون دختره نیست...! #آیه: منو #رها_جان_همکاریم؛ از اوایل #دانشگاه بود که #همکلاس شدیم. #تو_کلینیک_صدر_هم، #دکترامون رو توی یک #روز ارائه دادیم؛ البته…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت4
⃣
5⃣
#تحویل_سال_نزدیک_بود
.
#آیه
سفرهی
#هفت_سینش
را روی
#قبر
ِ
#همسرش
در
#بهشت_معصومه
چیده بود،
#حاج_علی
سر
#مزار
رفته بود،
#فخرالسادات
روی
#قبر_همسرش
سفره
#چیده
بود؛
#چقدر
تلخ است این
#روز
که
#غم
در دل
#بیداد_میکند
...!
#سال
که
#تحویل
شد،
#جمعیت
زیادی خود را به
#مزار_شهدا
رساندند
#فاتحه
میخواندند و
#تسلیت
میگفتند.
"
#معامله
ات با
#خدا
چگونه بود که دو سر
#سود
بود..؟
چگونه
#معامله
کردی که بزرگ این
#قبیله
ی هزار
#رنگ
شدی...؟
چه چیزی را
#وجه_المعامله
کردی که همه به
#دیدارت
میآیند....؟
#تنها
کسی که
#باخت
من بودم... من تو را
#باختم
... من همه ی
#دنیایم_را_باختم
...!"
#ِدلش_درد_میکرد
#ساعات
زیادی در
#سرما
روی
#خاک
بود...!
روی
#زمین
نشسته بود...!
#دستی
روی
#شکمش
کشید و
#کمرش
را
#صاف
کرد.
#فخرالسادات_کنارش_ایستاد
:
_با تو
#خوشبخت
بود... خیلی
#سال
بود که
#دوستت
داشت؛ شاید از همون
#موقعی
که پا توی اون
#کوچه
گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی
#بزرگ
میشی، همه ش دل میزد که نکنه از
#دستت_بده
؛
بااینکه
#سالها
بچه دار نشدید و اونم
#عاشق
بچه ها بود اما تو براش
#عزیزتر
بودی؛ خدا هم
#معجزه
کرد برای
#عشقتون
، مواظب
#معجزه_ی_عشقت_باش
...!
#حاج_خانم
دور شد.
#حاج_علی
به سمت
#آیه
میآمد،
#گفته
بود که بعد از
#تحویل_سال
میآید و
#آمده
بود.
#حاج_علی
نشست که
#فاتحه
بخواند که
#گوشی
آیه
#زنگ
خورد؛
#رها
بود:
_سلام،
#عیدت_مبارک
...!
آیه: سلام،
#عید
تو هم
#مبارک
، کجایی..؟
#ِسرخاکِ
#سینا
،
رها: اومدیم سرخاک
#پدرش
و
#پدرم
...!
آیه:
#مهدی_کجاست
...؟
رها: آوردمش سر
#خاک_باباش
، باید
#باباش
رو
#بشناسه
دیگه...
#آیه
: کار
#خوبی
کردین،
#سلام
منو به همه برسون و
#عید
رو به همه
#تبریک
بگو.
#تلفن
را قطع کرد و برگشت.
#مردی
کنار
#پدرش
نشسته بود و
#دستش
را
#روی_قبر
گذاشته و
#فاتحه
میخواند..
#قیافه_اش
آشنا نبود. نزدیک که رفت...
#حاج_علی
گفت:
_آقا
#ارمیا
هستن.
"ارمیا..؟
#ارمیا
چه
#کسی
بود..؟
چیزی در
#خاطرش
او را به شب
#برفی
کشاند.
نکند همان
#مرد
است..!
چرا
#انقدرعوض
شده است..؟
این
#ته_ریش
چه بود...؟"
صورت
#سه_تیغ
شده اش مقابل
#چشمانش
ظاهر شد و به
#سرعت_محو
شد.
"
#اصلا
به من چه که او
#چگونه
بود و
#چگونه
هست...؟
#سرت
به کار
#خودت
باشد..!"
#سلام
کرد و به
#انتظار_پدر
ایستاد.
ارمیا که
#فاتحه
خواند رو به
#حاج_علی
کرد:
_حاجی
#باهاتون
حرف دارم..!
#حاج_علی
سری تکان داد که
#آیه
گفت:
_بابا من میرم
#امامزاده
...!
ارمیا: اگه میشه
#شما
هم بمونید...!
#حاج_علی_تایید_کرد_و_آیه_نشست
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
5⃣
#امیر زنگ زده بود که برای #دیدن_بچه می آیند. #رها_لباسهای_مهدی را عوض کرده بود و #شیرش را داده بود. #بچه در #بغل روی مبل نشسته بود و #صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را #خودش انجام میداد، به جز #صبحها که…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
5⃣
#صدرا
: من
#گفتم
...!
#رها
خیلی وقته اینجاست.
شیدا:
#منظورمون
#اون
دختره نیست...!
#آیه
: منو
#رها_جان_همکاریم
؛ از اوایل
#دانشگاه
بود که
#همکلاس
شدیم.
#تو_کلینیک_صدر_هم
،
#دکترامون
رو توی یک
#روز
ارائه دادیم؛
البته
#نمره_ی_رها
جان بهتر از من شد...!
#شیدا
اخم کرد:
_خانم
#دکتر
...
#آیه_حرفش_را_برید
:
_لطفا اینقدر
#دکتر
#دکتر
نگید، اسمم
#آیه_ست
...
#شیدا
تابی به
#چشمانش
داد:
_آیه جان
#شما
چقدر هوای
#رفیقتونو
داریدا..!
آیه:
#رفاقت_معنیش_همینه_دیگه
...!
شیدا: اما
#شان
و
#شئونات
رو هم باید در
#نظر
گرفت، این
#دوستی
در
#شان
شما نیست..!
#صدرا_مداخله_کرد
:
_شیدا درست
#صحبت
کن...!
#رها
همسر منه،
#مادرمهدی
و تواین رو باید
#قبول
کنی.
#امیر
: اینو باید
#رویا
قبول کنه که کرده، ما
#چیکار
داریم
#صدرا
...
#امیر
چشم
#غرهای
به
#شیدا
رفت که بحث و جدل راه
#نیندازد
.
صدرا:
#اصلا
به رویا
#ربطی
نداره،
#رویا
از
#زندگی
من رفته بیرون و دیگه
#هیچوقت
برنمیگرده..!
#شیدا_و_امیر_متعجب_گفتند
:
_یعنی چی...؟
#صدرا
:
#رویا
از
#زندگی
من رفت
#بیرون
،
#همینطور
که
#معصومه
از زندگی
#مهدی_رفته
.
#شیدا
: یعنی
#حقیقت
داره...؟
#محبوبه
خانم: آره
#حقیقت
داره،
#بچه_ها
برای
#شام
میمونید...؟
#احسان_هیجان
زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه...!
#مادرزنم
یه
#غذایی
درست کرده که باید
#بخورید
تا بفهمید
#غذا
چیه...؟
البته
#دستپخت
خانوم منم
#عالیه_ها
..
اما
#مامان_زهرا
دیگه استاد
#غذاهای_جنوبیه
..!
#زهرا
خانم در
#آشپزخانه
مشغول بود اما صدای
#دامادش
را شنید و
#لبخند
زد...
#خدایا_شکرت_که_دخترکم_سپیدبخت_شد
.!
#صدرا
به رخ میکشید
#رهایش
را...
به رخ میکشید
#دختری
را که
#ساکت
و
#مغموم
شده بود.
"
#سرت
را بالا بگیر
#خاتون_من
...!
#دنیا
را برایت
#پیشکش
میکنم،
#لبخند
بزن و
#سرت
را
#بالا_بگیر_خاتون
..!"
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
#آخر
هفته بود و
#آیه
طبق
#قرار
هر هفته اش به
#سمت_مردش
میرفت...!
روی
#خاک
نشست.
"
#سلام_مهدی_من
..!
❤️
#تنها_خوش_میگذرد
...؟
🥺
#دلت
تنگ شده است یا از
#رود_فراموشی
گذر کرده ای...؟
#دل_من
و
#دخترکت
که
#تنگ
است.
#حق
با تو بود...
#خدا_تو
را بیشتر
#دوست
داشت،
#یادت
هست که
#همیشه_میگفتی
:
" بانو...!
#خدا
منو بیشتر از تو
#دوست
داره..!
#میدونی_چرا
...؟ چون
#تو_رو_به_من_داده
...!
" اما من
#میگویم_خدا
تو را بیشتر
#دوست
داشت،
#اصلا_تو
را برای
#خودش_برداشت
..!"
#هنوز
سرِ
#خاک
نشسته بود که
#پاهایی
مقابلش قرار گرفت.
#فخرالسادات
بود، سر
#خاک_پسر
آمده بود.
کمی
#آنطرف
تر هم که
#خاک_مردش
بود...!
#فخرالسادات
که نشست،
#سلامی
گفت و
#فاتحه
خواند..
#چشم
بالا آورد و گفت:
_خواب
#مهدی
رو دیدم، ازم
#ناراحت
بود...! فکر کنم به
#خاطر_توئه
؛
اون روزا
#حالم
خوب نبود و تو رو خیلی
#اذیت
کردم، منو
#ببخش
، باشه
#مادر
...؟!
آیه
#لبخند
زد:
_من ازتون
#نرنجیدم
.
دست در
#کیفش
کرد و یک
#پاکت
درآورد:
_چندتا
#نامه
پیش
#پدرم
گذاشته بود،پشت این اسم
#شما
بود.
#پاکت
را به سمت
#فخرالسادات
گرفت.
#اشک
صورتشان را پر کرده بود
#نامه
را گرفت و بلند شد و به
#سمت_قبر_شوهرش_رفت
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه
دارد....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا
با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
4⃣
آیه : #قبوله؛ فقط #پول پیش و #اجاره را به #توافق برسیم من #مشکلی ندارم...! قبل از #مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه را #خالی کنم.. #حاج_علی هم این گونه #راضی_تر بود... شهر #غریب و تنهایی #دخترکش…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
4⃣
#رویا_وارد_شد
...
تن
#رها
لرزید، لرزید تن رها از آن
#اخم
های به هم گره خورده....
از آن
#توپی
که حسابی
#پر
بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط
#رها
بود...!
رویا:باید با هم حرف بزنیم
#صدرا
...!
صدرا
#لبخندی
به
#رویایش
زد..!
_چرا بی خبر
#اومدی
..!
_همچنین
#بی_خبر
هم نیامدم ؛ شمادو روزه
#گوشی
و
#جواب
ندادی...!
_حالا بیا داخل
#خونه
ببینم چی شده که
#اینجوری
شدی..!
#رویا
وارد شد،
#صدرا
به
#رها
اشاره کرد که
#وارد
شود و رها به
#داخل_خانه
رفت، در که بسته شد،
#رویا_فریاد_زد
:
_تو با
#اجازه
ی کی خونه ی منو
#اجاره
دادی..؟
#صدرا_ابرو_در_هم_کشید
:
_صداتو بیار
#پائین
می شنون....!
_دارم می گم که
#بشنون
.. نمی گی
#شگون
نداره..؟
می خوای توام مثل
#برادرت
بمیری...
خب
#بمیر
..! به
#جهنم
..! دیگه
#خسته
ام
#صدرا
..... خسته...!
#می_فهمی
..؟
_نه....
#نمی_فهمم
..! تو
#چت
شده ؟این
#حرفا
چیه..؟
_اول که این دختر را
#عقد_کردی
آوردی توی این
#خونه
،حالا هم یه
#بیوه_زن
رو آوردی...
#این_یعنی_چی
..!؟؟
این یعنی فقط تو یه....
صورت
#رویا_سوخت
و حرفش
#نیمه_کاره
ماند،
#رها_بود
که زد تا
#بشکند_کلام
#زنی
را که داشت
#حرمت
می شکست...
#حرمت_مردش
را...
#حرمت_آیه_اش
را....
#حرمت_این_خانه
را ....!
رویا
#شوکه
گفت: تو....!؟ تو به چه
#حقی
روی من دست بلند کردی..؟!
#صدرا
...!؟!!
#صدرا
به همون
#حقی
که اگر
#نزده
بود من زده
#بودم
..!
تو
#اصلا_فهمیدی
چی گفتی..؟
#حرمت
همه رو
#شکوندی
....!
#رویا
خواست چیزی بگویدکه صدای
#مادر_صدرا
بلندشد:
_بسه رویا...؟! به من
#زنگ
زدی که
#خبر_صدرا
رو بگیری؛ بهت گفتم؛
#پاشدی
اومدی اینجا که
#حرف
بزنی؛ راهت دادم؛ اما توی
#خونه
ی من داری به پسرم
#توهین
می کنی.؟
#برگرد
برو
#خونه_تون
دیگه
#ادامه_نده
..!
الان هم
#عصبانی
هستی هم
#صدرا
..!
#بعدا
درباره ش
#صحبت
می کنیم...!
#کلمه
ی
#بعدا_رویا
را
#شیر
کرد:
_چرا
#بعدا
..!؟ الان باید
#تکلیف_منو
#روشن_کنید
..!
این
#دختره
باید از این
#خونه
بره..! هم
#خودش
هم اون دوست
#پاپتی_ش
..!
#صدرا
از میان
#دندان_های
کلید شده اش
#غرید
:
_خفه_شو_رویا....
#خفه_شو
..!
کسی به
#درکوبید
،
#رها
یخ کرد
#صدرا
دست روی
#سرش
گذاشت.
#معصومه
خانم
#لب_گزید
شد"
#آنچه_نباید_می_شد
....!"
در را خود
#رویا_باز
کرد. آمده بود
#حقش
را بگیرد....
#پا_پس_نمی_کشید
...
#آیه
که وارد شد؛
#حاج_علی_یا_الله_گفت
:
صدرا: بفرمائید
#حاجی
..!
#شرمنده
سر و صدا کردیم، شب اولی
#آرامش
شما به هم
#خورد
..!
صدرا
#دست_پاچه
بود.
#رویا
واقعا
#شرمسارش
کرده بود.
اما
#آیه
آرام بود.مثل
#همیشه_آرام_بود
:
_فکر کنم
#شما
اومدید با من
#صحبت_کنید
......
#نویسنده
:
#سینه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
3⃣
#حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
3⃣
این مرد
#لایق
بهترین
#زندگی
بود. این مرد
#قلبش
به وسعت
#دنیا
بود.
#نیمه
های شب بودو
#آرمیا
هنوز تو
#خیابون
قدم می زد...
"
#آه_سید
....
#آه_سید
....
#آه_سید
...!
چه کردی با این
#جماعت
..؟ کجایی
#سید
...! خوب شد
#رفتی
و
#ندیدی
زنت روی خاک
#قبرت
افتاد...!
خوب شد نبودی ندیدی
#آیه_ات_شکست
..! خوب شد نبودی و ببینی زنت
#زانوی_غم
بغل گرفت.. !
#آه_سید
..
#رنگ_پریده_ی
آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که
#لحظه
ی
#جان_کندنت
را برایش به
#تصویر_کشیدی
..
#یادت
به قول و
#قرار_آخرت
بود و
#یادت
نبود
#آیه_ات
می شکنه..؟
یادت بود به
#قرارهایت
اما یادت
#نبود
آیه ات
#می_میرد
..؟
#آیه_ات
رنگ بر
#رخ
نداشت..؟ آیه ات گویی
#بالای
سرت بودکه
#عاشقانه
نگاه در
#چشمانت
می انداخت..؟و
#صورتت
را می کاوید..؟
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
#چه
کردی با
#آیه_ات
..؟ با
#دخترکت
..! چه کردی با
#من
..! من که چند روز است زندگی ات را
#دیده
ام..
#همسرت
را دیده ام؛ از
#فریادهای_خاموش
همسرت
#جان
دادم..!
تو که همه چیز
#داشتی
..!
#چرا_رفتی
..؟
چرا
#درکت
نمی کنم..؟ چرا
#تو
و
#زنت
را
#نمی_فهمم
.؟
چرا
#حرفهایش
را نمی فهمم ..؟
#اصلا
تو چه
#دیدی
که
#بی_تاب_مرگ
شدی..؟
چه دیدی که از
#آیه_ات
گذشتی ..؟ چه
#گفتی
که از
#تو_گذشت
..!
#آیه_ات
چه می داند که
#من_عاجز
شده ام از
#درک_آن
..؟
چه
#دیدی
که
#دنیایی
را
#رها
کردی که
#من
با
#همه_ی
نداشته هایم
#دو_دستی
به آن
#چسبیده
ام.....!
"این چه
#دانستانیه
.؟ این چه
#داستانیه
که
#منو
توش
#انداختید
..؟
چرا
#من
باید تو
#ماشین_پدر_زن_تو
بشینم...!؟
#کار
و
#زندگی_اش
به هم خورده بود....
#روزهایش
را
#گم
کرده بود،
#گاهی
تا
#اذان_صبح
بیدار بود
و به
#سجاده
س مسیح نگاه می کرد.
#گاهی
#قرآن
روی طاقچه ی
#یوسف
را نگاه می کرد.
#نمی_دانست
چه می خواهد اما
#چیزی
او را به سمت
#خود
می کشید....
#خودش
را روی
#نقطه_ی_صفر
می دید و
#سیدمهدی
را روی
#نقطه_ی_صد
...!؟
#سیدمهدی
شده بود
#درد_و_درمانش
..! شده بود
#گمشده
ی این
#سال_هایش
....
#شده_بود_برادر
..!
تو که سال ها
#کنارم
بودی و
#نگاهم
نکردی..!
#شاید
هم این من
#بودم
که از
#تو
رو
#برگرداندم
..! و
#تو
از
#روزی
که رفتی مرا به
#سمت_خود_کشیدی
..!
#درست
از
#روزی
که رفتی ؛
#دنیایم
را
#عوض
کردی...! منی که از
#جنس_تو
و
#آیه_ات
#فراری
بودم. منی که از
#جنس_تو
نبودم..!
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
تو
#لبخند_خدا
را داشتی
#سید
.!
تو
#نگاه_خدا
را داشتی..! مثل
#آیه_ات
آیه ای که شبیه
#لبخند_خداست
..!"
به
#خانه
که رسید
#مسیح
و
#یوسف
در خواب بودند. در
#جایش
دراز کشید ؛
#اذان_صبح
را که می گفتند از
#خواب
پرید
#لبخند_زد
...
#سیدمهدی
با او حرف زده بود.
#خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا
دوباره
#متولد
شده بود.....
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
امروز
#فخرالسادات
با
#قهر
از خانه ی
#آیه
رفت......
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313