زندگی به سبک شهدا

#رضایت
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣4⃣ آخه با این #وضع سرکار اومدنت چیه..؟ خب #مرخصی می گرفتی..؟ #آیه: نیاز دارم به کار...! #سرم_گرم باشه برام بهتره....! #ساعت 10 #صبح_رها با #مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با #ضرب باز شد، #رها_چشم به سمت #در گرداند،…
" رمان
#از_روزی_که_رفتی 🍃

#قسمت84⃣

آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش ‌‌شده بود.

گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت:
_برمیگردم.!شما پیشش باشید،زود میام.
#آیه رفتنش رانگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست #آقای_زند.؟"

وقتی به کلانتری رسید،آقای شریفی را دید:
_سلام،چیشده.؟ من باید برم بیمارستان.!

آقای شریفی:چیز مهمی نیست،فقط تو باید #رضایت_بدی.!
_رضایتِ چی.؟

آقای شریفی:چیزی نیست،زیادم طول نمیکشه، با من بیا.! وارد اتاق #افسرنگهبان شدند.

_اینم #آقای زندهمسرخانم مرادی،اومدن برای #رضایت.!
نام فامیل رها که به همسری صدرامعرفی شد برایش عجیب بود.!چرا این موضوع را مطرح کرده اند.؟

صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا،زودتر منو از اینجا ببر.!
"رویا اینجا چه میکنی.؟"
صدرا:اینجا چه خبره.؟

افسر نگهبان:مگه شما خبر ندارید.؟
صدرا سری به نشان نه تکان دادو اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای #رضایت میان و این خانم برای همین نرفتن بازداشتگاه.!

آقای شریفی:مشکلی نیست،ایشون نامزد دخترم هستن،الان #رضایت میدن..!

افسرنگهبان:نامزد،دختر شما یا همسرخانم #مرادی
آقای شریفی:هر دو..!

افسرنگهبان سری به حالت #افسوس تکان داد و رو به صدراتوضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن،پدرشون میگن #شمارضایت میدید، این درسته.؟ رضایت میدید یا شکایت دارید.؟

سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد،رهای این روزهایش دربیمارستان بود. #آیه چه گفت.؟ هنوز به #هوش نیامده.!

رویا در کلانتری و #رضایت صدرا رامیخواست.؟چه گفت افسرنگهبان.؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد خانم شریفی.؟! صدرا چه کسی بود.؟

در تمام این #زندگی‌اش چه کسی بود.؟
رویا دیشب چه گفته بود.؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود.!

امروز بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود.!رویا کجای این قصه بود.؟

صدرا: چه #بلایی سر رها اومده.؟یکی برای من توضیح بده چرا #زنم رو
#تخت_بیمارستانه؟

آقای شریفی:چیزی نشده،الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، #اون_ترسیده.!

"رهایش هم میترسید،وقتی زن او شده بود..! وقتی رویا داد زده بود،حتما بازهم ترسیده بود..! رهایش را ترسانده اند.؟این روزها رها از همیشه ترسانتربود.

صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود..!
صدرا:پرسیدم چی شده..؟چرا #زنم بیمارستانه.!

آقای شریفی:چیه #زنم #زنم راه انداختی‌انگار همه چیزو فراموش کردی..؟

صدرا رو به افسرنگهبان کرد:
_چی شده؟لطفا شما بهم بگید..!
افسرنگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:

_اون #دوستشه، هرچی گفته #دروغ گفته..!
افسرنگهبان:ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون #بازداشتگاه..!

این #آقا هم انگار میلی به #رضایت_نداره، پس ساکت باشید..!داشتم میگفتم آقای زند،طبق گفته #شاهد_ماجرا،

این خانم تو محل کار #خانم_مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن،همسرتون زمین میخورن و #بیهوش_میشن..!

ضربه ای که به‌سرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به #هوش نیومدن؛دکترمیگه تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛متأسفانه معلوم نیست ِکی به #هوش_بیان...

دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دَوَران افتاد.

رهای این روزهایش شکننده بود.. رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت.!

آیه را آوردبرای خاطر،رهایی که دل دل میزد برایش..! چرا رهاخوابید..؟بیدارشو که چشمی #انتظار_چشمانت رامیکشد..! این سهم تو از زندگی نیست..!

آقای شریفی:تو #رضایت_بده؛ الان باید برم سفر،وقتی برگشتم،با هم صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم.!

چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست..؟چرا انتظار دارند صدرا از همسرش بگذرد..؟چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی ارزش کرده اند
حالا میدانست چرا وقتی از #بیمارستان بیرون آمد،نگاه #آیه_تلخ شد..شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛شاید او هم از همین #رضایت میترسید..!


صدرا:من از این #خانم... مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکرکرد.رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها #برادرش؛رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و بی بهانه قهر بود...!

رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور. مهربانی میکرد و بی توقع بود..!

نفس گرفت:
#شکایت_دارم....!


"به‌خاطر کدام #گناهت_شکایت کنم.؟ #مظلومیت خوابیده روی تخت را یا نیش هایی که به او زدی..؟

حرفهای #تلخت را یا #دلهایی که شکستی را..؟برای خودم یا برای او..؟ اویی که تمام #زندگی_ام شده..!


#اویی_که_نمازش_آرام_دلم_گشته..؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃 #قسمت4⃣4⃣ _فکر کنم #شما_اومدید با من #صحبت کنید..... _با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات #حرف_بزنم....؟؟ _شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتی‌ت باید از این #خونه بری، #اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟ _حقته...هرچی گفتم…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃🍃


#قسمت54⃣



#شرمنده_ی_مرد_شهیدش...!


#آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد.

رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند.

این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند:


_ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم ؛با این که حق با تو نبوده و نیست....


بازم گفتم من #مداخله نکنم ؛اما وقتی به #آیه می رسی #دهنتو_آب_بکش ..!


اگه تو به هر #قیمتی دنبال #شوهری و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه


تو #رسم و #آیین بعضی زندگی ها #ادب و #نجابت هنوز هست...!


#آیه با #رضایت_صاحب اونه که #اینجاست..
پس رفع #زحمت_کن...!

_صدرا این #دختره منو بیرون می کنه...!
#صدرا_رو_از_رویا_برگرداند:

_اونقدر امشب منو #شرمنده کردی که #دلم می خواد خودم از این #خونه بیرونت کنم..!


_مامان جون .... شما یه چیزی بگید..!
#صدرا حق من.. من اومدم #حقمو بگیرم..!


محبوبه خانم: اومدی #حقتو بگیری یا #آبروی منو ببری..؟ فکر می کردم #خانم تر از این حرفا باشی..!


#رویا با #عصبانیت رو برگردان سمت در:

_من می رم اما #منتظر_تماس پدرم باشید..!
صدرا: #هستم..!


رویا رفت و #آیه دست به #پهلویش_گذاشت.

آرام آرام #قدم به سمت در بر می داشت که #صدایی_مانعش_شد:

_من #شرمنده ی شما و #حاج_آقا شدم روم سیاه..!

صدرا ادامه ی حرف #مادرش را گرفت:
_به خدا #شرمنده ام #حاجی..!


#حاج_علی: شرمنده ی ما نباش..! #دختر من
برای #حق_خودش نیومده بود....

برای #مظلومیت_رها خانم بود که اومد....!

#حاج_علی که با #آیه_اش رفت،


#صدرا_نگاهش_به_رها_افتاد:

_تو هم #وکیل خوبی #هستیا....! به #درد_خودت نمیخوری


اما #اسم_آیه_خانم که میاد #وسط مثل یه #ماده #شیر_می_جنگی..!


#محبوبه خانم: حتما #دکتر_خوبی هم هست...! برای #خودش_حرف نمیزنه اما


#پای_دلش که #وسط بیاد میتونه #قیامت کنه،
#مثل_خاله_همدمته....!


رها: #شرمنده که #صدام بالا رفت، #ببخشید...!

#رها رفت و #جوابی به #حرفهای زده شده نداد، #تایید و #تکذیب نکرد،
#فقط_رفت...


"کجا رفتی #خاتون...؟ #دل به #صدایی دادم که در #پی_حقش این و آنسو #میرفت...!


#دل به #طلبکاریت خوش کرده بودم....!
#دل به #طالب من بودنت خوش داشتم....! #دلم_خوش شده بود؛
که پای #دلم_وسط نیامده از

#آنم_میشوی..!

#کجا رفتی # خاتونم....؟ چه کرده با دلت #این_آیه...؟


چه کرده که #بغضش میشود #فریادت...؟
چه کرده که #اشکش میشود #غوغایت...؟
چه کرده که
#مادر_میشوی_برایش...؟


چه کرده این #آیه_ی_روزهایت #خاتون..؟
به من هم #بیاموز که سخت درگیراین
#روزمرگی_هایت_گشته ام....!

#من_درگیر_توئم_رها......"


#رها رفت و نگاه #صدرا_مات جایی که #دقایقی قبل ایستاده بود،
#ماند....!


#رها که سر بر #بالین نهاد، #بغضش شد #اشک و #اشکش شد #هق_هق

برای #آیه_ای که تا آمد شد #پشتش...
#شد_پناه...!

برای #حرف های_تلخ رویایِ #همسرش اشک ریخت،
#رو_به_آسمان_کرد:

_خدا... #آیه میگه هرچی شد بگو " #شکر" باشه، منم
#میگم_شکر...!


#رها به روزهایی که میتوانست #بدتر از امروز باشند
#اندیشید.....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#️⃣ #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🎶 #رضایت_امام_زمان
🎤 #سید_حسین #مومنی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313

#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد

#قسمت_بیست_وهفتم 7⃣2⃣

🔮گفتم مصطفی من #رضایت نمی دهم و این دست شما نیست خب هروقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به "رضای خدا" و منتظر این روزم ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم(شهید می شوم)، می خواهم با رضایت کامل تو باشد و آخر #رضایتم را گرفت

🔮من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای💌 داد که #وصیتش بود و گفت تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد گفت اول این که ایران #بمانید. گفتم ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت تعرب بعد از هجرت نمی شود. این جا دولت اسلامی داریم وشما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومت اسلامی نیست🚫 حتی اگر آن کشور خودتان باشد

🔮گفتم پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت آن ها اشتباه می کنند اما نباید به آن آداب و رسوم برگردید... #هیچ_وقت. دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم💍 گفتم نه مصطفی، زن های حضرت رسول(ص) بعداز ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت این را نگویید این #بدعت است، من رسول نیستم. گفتم می دانم می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم😔

🔮غاده همیشه دوست داشت به مصطفی #اقتدا كند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها👤 نماز بخواند. به غاده می گفت نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید #مصطفی بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند😭 چه قدر طول می کشید این سجده ها...

🔮وسط شب که مصطفی برای #نماز_شب بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد می گفت بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی و مصطفی جواب می داد "تاجر" اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم #ورشکست می شویم.

🔮اما او که خیلی شبها از #گریه های مصطفی بیدار می شد کوتاه نمی آمد. می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید... مگر شما چه معصيت دارید⁉️ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک #توفیق است، آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او💞 است.
نگاهش کرد ...

ادامه_دارد ...

#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ
🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد

#قسمت_نهم 9⃣

🔮ادامه دادم: من تصمیم گرفته ام با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام #موسی_صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام🤭 مصطفی اصلا نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم. #مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد و برای اولین بار می خواست مرا بزند که پدرم دخالت کرد و خیلی آرام پرسید: عقد شما با کی؟

🔮گفتم : #دکتر_چمران، من خیلی سعی کردم شما را قانع کنم، ولی نشد. مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم می خواست برود مسافرت🚗 پدرم به حرف هایم گوش داد و همان طور آرام گفت: من همیشه هر چه خواسته اید فراهم کرده ام. ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست او شبيه ما نیست، فامیلش را نمی شناسیم. من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود.

🔮گفتم: به هر حال من #تصمیمم را گرفته ام می روم. امام موسی صدر هم اجازه داده اند. ایشان حاكم شرع است و می تواند ولیّ من باشد. بابا دید، دیگر مسئله جدی است. گفت: حالا چرا پس فردا⁉️ ما آبرو داریم. گفتم: اما تصمیممان را گرفته ایم. باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه #پدرم باشد نه جای دیگر.

🔮اگر شما #رضایت بدهيد و سايه تان روی سر ما باشد من خیلی خوش حال ترم. بابا گفت: آخر شما باید #آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملا👌 نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. من داشتم از همه امور اعتباری، از چیزهایی که برای همه مهم ترین بود می گذشتم. البته آن موقع نمی فهمیدم، اصلا وارستگی انجام چنین کاری را هم نداشتم. فقط می دیدم که #مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت♥️ است و من هم به همه این ها عشق می ورزیدم

🔮بابا گفت: خب اگر خواست شما این است حرفی نیست. من مانع نمی شوم. باورم نمی شد #بابا به این سادگی قبول کرده باشد. حالا چه طور باید به مصطفی خبر می دادم😥 نکند مجبور شود از حرفش برگردد! تا پس فردا پدرش پشیمان شود! مصطفی کجاست، این طرف و آن طرف. شهر و دهات را گشت تا بالاخره #مصطفی را پیدا کرد.
گفت: فردا عقد است، پدرم کوتاه آمد. مصطفی باورش نمی شد، مگر خودش باورش می شد؟

ادامه_دارد ...
❤️ مادرشهید ❤️

🍃همیشه برای مهدی #دعای_شهادت می‌کردم و می‌گفتم که ان‌شاءالله شهید شوی🤲 اما آنقدر خدمت کنی تا خدا و #امام_زمان (عج) از تو راضی باشند و بعد شهادت نصیبت شود.

🍃می‌گفتم وقتی سن و سالت📆 بالا رفت به این #آرزویت برسی. ولی خواست و #رضایت خدا در این بود، که در جوانی شهید شود.

#شهید_مهدی_لطفی‌_نیاسر
#شبتون_شهدایی🌙

🌹🍃🌹🍃
@shohada72_313
#حدیث_روز

🍃 امیرالمؤمنین علی (ع):

❣️ هر كه به كردار عده اى راضی باشد، مانند كسى است كه همراه آنان، آن كار را انجام داده باشد.

❣️ و هر كس به كردار باطلى دست زند او را دو گناه باشد: گناه به جا آوردن آن و گناه #رضایت به آن. ☝️

📙 نهج البلاغة، حکمت ۱۵۴

☑️ @shohada72_313
#سلوک_رفتاری
#شهید_حاج_مهدی_قره_محمدی
در کلام همسر (قسمت نهم)

🌺🌺🌺نقش #همسران_شهدا در رسیدن به #کمال_شهید🌹🌹🌹

نقش #همسران و #مادران_شهدا کم‌تر از #شهدای_مدافع_حرم نیست، چرا که این افراد به این مرحله از معرفت و بصیرت رسیده‌اند که مانعی بر سر راه شهدا نبودند و با تربیت صحیح و درست مسیر تعالی و رشد را به آن‌ها نشان داده و هدایت در مسیر رسیدن به سعادت را مبنای کار قرار داده‌اند.
همسر شهید در خصوص رفتن همسرش به سوریه می‌گوید: #مهدی دفعه اول که می خواست #سوریه برود، خیلی نذر و نیاز کرد و از من هم رضایت گرفت و گفت «شما باید رضایت قلبی داشته باشی تا من بتوانم بروم» و گفت «شما رضایت قلبی بده برای #شهادتم» گفتم #رضایت_می‌دهم.

🌺🌺🌺 پیامبر گرامي اسلام (ص) 🌷🌷🌷

(یشفع الشهید فی سبعین فی اهله)

شهید هفتاد نفر از بستگان خود را شفاعت می ­کند.»

 🌹 #کانال_زندگی_به_سبک_شهدا🌹
♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️

@shohada72_313
#مساله_شرعی
#خوردن_وجمع_کردن_میوه_از_باغ_دیگران
#رضایت_مالک

🌿🌸 حکم خوردن و جمع کردن میوه، از باغ دیگران که زیر درختان ریخته

پاسخ: 👇

_ اگر بدانید مالک میوه ها راضی است اشکال ندارد، در غیر این صورت باید رضایت مالک را جلب کنید. و در صورتی که دسترسی به او برای جلب رضایت ندارید و اگر میوه ها استفاده نشود خراب می شود، می توانید از میوه ها استفاده کنید و پول آن را به مالکش بدهید، و اگر دسترسی به مالکش نداشتید پول آن را از طرف مالکش صدقه بدهید.
____________
دفتر حضرت آیت الله خامنه ای
@shohada72_313
از #شهدا که شاگرد راستین مکتب رهایی بخش #انقلاب_اسلامی بوده اند، آموخته ایم:

الف) به جای ریاست کردن، #مسوول باشیم.
ب) #مردم را ولی نعمت خود بدانیم.
ج) از نوکری برای #مردم لذت ببریم.
د) فقط به دنبال #رضایت_خدا باشیم.
ه) از داشته های دیگران لذت ببریم و از #حسرت و #حسادت دوری کنیم.
و) تا می توانیم، #موانع پیشرفت افراد را از پیش رویشان بر داریم.
ز) از #پول مسلکی، #پارتی بازی دوری کنیم.
ح) بر اسب #منیت خود لگام بزنیم و برای تصمیم شورایی، سر تعظیم فرود آوریم.
ط) اگر چیزی قرار است به کسی بگوییم، خودمان وارد عمل شویم.
ی) از #چاپلوسان، #کاسه_لیسان و #منافقان دوری کنیم.
ک) قدر زحمات بزرگان و #معلمان را بدانیم.
ل) برای تحصیل #علم بکوشیم.
م) در مقابل #ظلم سکوت نکنیم.
ن) حامی #مظلومان باشیم.

و در پایان 👈 پشتیبان #ولی_فقیه باشیم تا به مملکت آسیبی نرسد.

#مفید_اسماعیلی_سراجی
#جنگ_و_گنج 🌱


🇮🇷 @shohada72_313