زندگی به سبک شهدا

#برادر
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بـہ‌ شـهدا‌ وابـستہ شـوید
بـا آن هـا آشـنـا شـوید و
با آنـان صـحـبـت ڪنـید
از حـال و روزٺـان آن هـا
را بـاخـبـر ڪنـید ...
ڪہ آن هـا زنـده انـد و
مـا مرده ایم💔 !....

#برادر_شهیدم


#کانال_زندگی_به_سبک_شهــدا
🇮🇷 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت8⃣5⃣ #آخر هفته بود که #آیه بازگشت، #سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که #رفت شده بود...... #رها دل #میسوزاند برای #شانه_های خم شده ی آیه اش..! #آیه_دل میزد برای #مادرانه های رهایش...! آیه: #امشب چی میخوای #بپوشی...؟…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت95⃣



_چی شده #رها...؟!
صدرا..!
#صدرا به سمت #رها رفت و #مهدی را از #آغوشش_گرفت:

_چی شدی تو...؟
#حالت_خوبه...؟
رها: بریم... #بریم_خونه_صدرا..!


"چطور میشود #وقتی اینگونه #صدایم میزنی و #نامم را بر #زبان میرانی دست رد به #سینه_ات بزنم...؟"

#رها چنگ به #بازوی صدرا انداخت، نگاه #ملتمسش را به #صدرا دوخت:
_بریم..!


"اینگونه نکن #بانو... تو #امر کن..! چرااینگونه #بی_پناه مینمایی..؟"

صدرا: باشه بریم.
همین که #خواستند از #خانه بیرون بروند صدای #هلهله بلند شد.

"خدایا چه #میکند_مردش با دیدن
#داماد_این_عروسی


#خدایا...
این ِل کشیدنها را #خوب میشناخت..! #عمه_هایش در ِل کشیدن
#استاد بودند،

#نگاهش را به #صدرا دوخت.
آمد به #سرش از آنچه #میترسیدش..!


" رنگ صدرا به #سفیدی زد و بعد از آن #سرخ شد.
صدایش زد:
_صدرا...! صدرا...!
صدای #آه_محبوبه خانم نگاه #رها را به سمت #دیگرش کشید.

دست #محبوبه خانم روی #قلبش بود:
_صدرا... مادرت..!

#صدرا نگاهش را از #رامین به سختی #جدا کرد و به #مادرش دوخت.

#مهدی را دست #رها داد و #مادرش را در #آغوش کشید و از
#بین_مهمانها_دوید..!


#جلوی سی سی یو #نشسته بودند که #صدرا گفت:
_خودم اون #برادر نامردت رو #میکشم..!
رها #دلش شکست..!
#رامین چه #ربطی به او داشت:

_آروم باش...!

صدرا: #آروم باشم که برن به #ریش من #بخندن..؟

#خونبس گرفتن که #داماد آینده شون زنده بمونه...؟ #پدر با تو، #دختر با اون #ازدواج کنه...؟
#زیادیش_میشد...!


رها: اون #انتخاب خودشو کرده، درست و #غلطش پای #خودشه...! یه روزی باید
#جواب_پسرشو_بده...!

صدرا #صدایش بلند شد:
_کی باید جواب #منو بده...؟ کی باید جواب #مادرم رو بده...؟
#جواب برادر #ناکامم
#رو_کی_باید_بده...؟


رها: آروم باش #صدرا..! الان وقت #مناسبی نیست...!
صدرا: #قلبم داره #میترکه_رها..! نمیدونی #چقدر_درد_دارم...!

#محبوبه خانم در #سی_سی یو بود و
#اجازه_ی بودن #همراه نمیدادند. به #خانه بازگشتند که #آیه و زهرا خانم #متعجب به آنها #نگاه کردند...


#صدرا به #اتاقش رفت و در را #بست.
#رها جریان را که #تعریف کرد
#زهرا خانم #بغض کرد...


#چقدر درد به #جان این #مادر ریخته بودنداین #پدر_و_پسر
#آیه در #اتاقش نشسته بود و به #حوادث امشب
#فکر_میکرد."

اصلا #رامین به چه #چیزی فکر کرده بود که با،زن #مقتول_ازدواج کرده بود...؟


#یادش بود که #رهاهمیشه از رفت و آمد زیاد #رامین با #شریکش میگفت، از اینکه #اصلا از این
#شرایط خوشش نمی آید...! میگفت #رامین چشمانش #پاک نیست،

چطور #همکارش نمیداند...!
#امشب هم همین حرفها را از #صدرا شنیده بود..! #صدرا هم همین #حرفها را به #سینا زده بود.


#حالا که در یک نزاع با #سینامرده بود، #معصومه بهانه ی #شرکت را گرفته و
#زن قاتل #همسرش شده بود...!"

#آیه آه کشید...
خوب بود که #صدرا، #رها را داشت،

خوب بود که #رها_مهربانی را #بلد بود، همه چیز #خوب بود جز #حال_خودش..!


#یاد_روزهای_خودش_افتاد:



🌷نویسنده: #سنیه منصوری

#ادامه_دارد....ـ

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت1⃣3⃣ رها #عصبانی شد. کدام #مادری در حق #بچش این کارو میکنه احسان خودش را #لوس میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد برای کودکی که مادری میخواست. صدرا گوش سپرده بود به #مادرانه‌های زنی که زنش بود و هرگز #مادر …
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت23⃣


صدرا: #نه؛؛؛

گفتم شبیه، در #اجباری بودن. میدونی #برادرم_مُرده..؟

ارمیا: آره، صبح گفتی..!
صدرا #سرگذشتش را تعریف کرد:

_رها از #جنس_من نیست؛
شبیه #آیه_خانومه ...
من و تو خیلی شبیه هم هستیم،

نمیدونم خدا چه #بازی‌ای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که #عاشقشم ازدواج کنم؛

رهایی که میخوام قبل از #ازدواجم تو دنیای سختیها #رهاش کنم..!

تویی که نگاهت پر از #حسرته،
آیه‌ای که مونده با یه #بچه‌ی_بی_پدر، بچه ای که شاید #عموش و پدر صدا کنه؛؛؛

شاید آیه خانم قویتر از رها باشه و زیربار ازدواج با #برادر_شوهرش نره، اما آخرش میشه تنهایی تا #مرگ...!

ما از جنس اونا نیستیم... بهش فکرنکن منم سعی میکنم بهش فکر نکنم..!

میدونم روزی که رهاش کنم پشیمون میشم و حسرت زندگی باهاش همیشه توی قلبم میمونه..!

_تو که #داریش، رهاش نکن..!

صدرا: #ندارمش،گفتم که #نامزد_دارم؛ اون از #جنس_خودمه، افکارش مثل منه... لباس پوشیدنش مثل منه؛ به‌خاطر اون خیلی #دل_رها رو شکستم،

رها هیچوقت اونطور که آیه خانم عاشق #سید_مهدی بود عاشق من نمیشه..! رها حق داره عاشق بشه.

جایی در #قلبش با این حرف #درد گرفت.

ارمیا: نامزدت ارزش از دست دادن این دختر رو داره..؟

_نه..! ارزشش رو نداره؛ اما فرق من و رها، فرق #الماس و #زغال_سنگه.

ارمیا: چرا از #جنس_اون نمیشی و برای خودت نگه نمیداریش..؟
_تو میتونی از جنس #سید_مهدی بشی..؟

ارمیا: من فکرشم نمیکنم، کار سختیه..!

_منم نمیتونم، به این زندگی عادت کردم؛ سخته خودم و بعد اینهمه سال زندگی آزاد، تو قید و بنِد دست و پا گیر کنم.

ارمیا: اگه عاشق باشی میتونی..!

_نه من #عاشق_رها هستم و نه تو #عاشق_آیه خانم..!

ارمیا: شاید یه روز عاشقش بشی...!
_امکان نداره، منم عاشق بشم اون عاشق نمیشه..!

ارمیا: خدا رو چه دیدی؟

مسیح میگه خدا هر روز معجزه میکنه... هر بار که صداش کنی، برات معجزه میکنه..!

رها با ظرفی در دست بیرون آمد. ارمیا و صدرا روی رختخوابشان نشستند. رها ظرف را به سمت صدرا گرفت:

_حاج علی برای آیه یه کم #حلوا درست کرده، شما هم یه کم بخورید،خوشمزهست.

صدرا ظرف را گرفت و اندکی را در دهان گذاشت. طعمش ناب بود

به سمت ارمیا گرفت:
_این چه طعم خوبی داره.

رها: آخه با آرد کامل و شیره انگور و کره ی محلی درست شده، #گلابشم_گلاب نابه درجه یکه...
میگن #حلوا_غمزداست، هم شیرینی داره که قند
خون رو تنظیم کنه، هم گلاب داره که سردیه، غم رو از بین ببره.

صدرا:وقتی #سینا_مُرد کسی نبود از اینا برامون درست کنه..!

صدایش حسرت داشت.
رها سرش را پایین انداخت:
_متاسفم..!

صدرا به او لبخند زد:
_نگفتم که بگی #متاسفی، گفتم که برای ما هم درست کنی.

رها رفت تا ظرف دیگری که دستش بود را برای سایه و آیه ببرد. آیه ی
شکسته ی این روزها...

حاج علی هم آمد و برقها خاموش شد. آیه با #اکراه اندکی #حلوا خورد و
همه به خواب رفتند؛
شاید هنوز ساعتی نگذشته بود که صدای هق هق #آیه بلندشد.

#حاج_علی سراسیمه شد، رها آیه را در آغوش گرفت و سایه به دنبال لیوان آب از اتاق خارج شد.

رها: چی شده قربونت بشم...؟

آیه:امشب #مهدی داره چکار میکنه..؟
رها براش میترسم، از #فشار_قبرمیترسم،از ترسیدن #مهدی میترسم..!
از آینده‌ی خودم و این بچه میترسم...!

چرا امشب انقدر #شب_سختیه..؟

#مهدی داره تو قبر دست و پا‌میزنه و مادرش برام از رسم و رسوم میگه، شوهرم رفته رها... سایه ی سرم رفته رها... زندگیم رفته رها... به من میگه نباید میذاشتم بره..!

چطوری جلوی مردی رو میگرفتم که‌ قنوت هر نمازش #اللهم_الرزقنا_توفیق_الشهادة بود؟

چطور جلوشو میگرفتم..؟

میگفتم نرو..! نمیشدم مثل #زنای_کوفی..؟

نمیشدم زنجیر پای مردی که
#اهل_زمین نبود؟



🌷نویسنده: #سنیه منصوری


#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
❇️#سیره_شهدا

💠شهید مدافع‌حرم
#احمد_جلالی_نسب

💢احترام به پدر و مادر


احمدآقا در اخلاق و رفتار نمونه بود🎖
احترام به والدین
و به ویـــژه مــــادرم
از جمله ویژگی‌هایی بود که
در رفتار او خیلی بــــارز بود👌
و شاید دعــــای مـــادرم بـــود که
او را عاقبــــت به خیــــر کــــرد📿♥️

پدرم در اواخر عمرشان
مبتلا به آلزایمــــر شده بـــود👨‍🦳
و مشکلات خاصّ خودش را داشت👨‍🦯
اما حاج‌احمد در کمال احترام و محبت
با پــــدر برخورد می‌کرد😍
و کارهایش را انجــــام می‌داد💞

در واقع، کارهای خیری که
احمــــدآقا انجــــام مــی‌داد،
اینطور نبود که نمایــشی باشد📸
او حقیقتاً در رفتارش
نوعی باور و خلوص نیّت داشت💚
و به دلیل همین ویژگی‌ها
به عنوان بنده خوب خــــدا
بــــرای شهــــادت انتخــــاب شــــد🕊

📀راوے: #برادر_شهید
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📍🌷تا حالا #داستان ۳ تا #برادر_ترک
رو شنیدین...؟؟؟

#حالا_آشنا_بشید🖕😭😭😭

📎 #شبتون_شهدایی🌷

شهادت آرزومه 🖤🕊💚🌷

👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
هیهات؛بدون او کامل نمی‌شود
صفوف نمازگزاران #فتح_قدس ...
#برادر_احمد_لازمیم

📸 پیش نماز: شهید علی صیاد شیرازی - ابراهیم همت، تقی سلطانی، #حاج_احمد_متوسلیان، ناصر کاظمی، رضا چراغی، علی اکبر حاجی پور امیر، حسین شهرامفر، ..

🔰 #قدس_را_هدف_داریم ...


#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_می‌باشد
📡 @shohada72_313
#رمان📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد

#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣

🔮به محض این که وارد می شود، بچه ها دورش را می گرفتند و از سر و کولش بالا می رفتند مثل زنبورهای🐝 یک کندو. مصطفی #پدرشان، دوستشان♥️ و هم بازیشان بود. غاده می دید چشم های مصطفی چطور برق می زند😍 و با شور و حرارت می گوید « ببین این بچه ها چقدر زور دارند. این ها بچه شیرند - با شادیشان شاد بود و با اشکشان بی طاقت.

🔮کمتر پیش می آمد که ماشین وُلوو قراضه #غاده را سوار شوند از این ده به آن ده برود و مصطفى وسط راه به خاطر بچه ای که در خاک های کنار جاده نشسته و گریه😭 می کند پیدا نشود، پیاده می شد، بچه را #بغل می گرفت. صورتش را با دستمال پاک می کرد و می بوسیدش. آن وقت تازه اشک های خودش سرازیر می شد. دفعه اول غاده فکر کرد بچه را می شناسد، مصطفی گفت: #نه نمی شناسم. مهم این است که این بچه یک شيعه است، این بچه هزار و سیصد سال ظلم را به دوش می کشد و گریه اش نشانه ظلمی است که بر #شیعه على رفته.

🔮ظلمی که انگار تمامی نداشت و جنگهای داخلی نمونه اش بود. بارها از مصطفی شنیدم که سازمان امل را راه انداخت تا نشان بدهد #مقاومت اسلامی چطور باید باشد. البته مشکلات زیادی با احزاب و گروهها داشت. میگفتند #چمران لبنانی نیست و از ما نیست🚫 خیلی ها می رفتند پیش امام موسی صدر از مصطفی بد گویی می کردند. هر چند آقاي صدر به شدت به آن ها حرف می زد. می گفت اصلا اجازه نمی دهم کسی راجع به مصطفی بدگویی کند

🔮ارتباط روحی خاصی بود بین او و مصطفی، طوری که کم تر کسی می توانست درک کند.# اقای_صدر به من می گفت: می دانی مصطفی برای من چی هست؟ او از #برادر به من نزدیک تر است، او نفس من، خود من است♥️ الفاظ عجیبی می گفت در باره مصطفی، وقتی داشت صحبت می کرد و مصطفي وارد مي شد همه توجهش به او بود، دیگر کسی را نمی دید، حرکات صورتش تماشایی بود؛ گاهی می خندید😄 و گاهی اشک می ریخت و چه قدر با زیبایی همدیگر را بغل می کردند💞 و اختلاف نظر هم زیاد داشتند، به شدت با هم مباحثه می کردند، اما آن احترام همیشه حتی در اختلافاتشان بود.

🔮اولین باری که امام موسی صدر مرا بعد از ازدواج با مصطفی در #لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده شما می دانید با چه کسی ازدواج کرده اید. خدا به شما بزرگ ترین👌 چیز در عالم را داده. باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم😟گفتم من قدرش می دانم و شروع کردم از #اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف مرا قطع کرد و یک جمله به من گفت. این خلق و خوی مصطفی که شما می بینی تراوش #باطن_تو است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش.

🔮این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام #معنوی او است به عالم صورت و اعتبار. خیلی افسوس می خورد که کسانی می دانند از #فقیر و بی کس بودنش. امام موسى میگفت: من انتظار دارم شما این مسایل را درک کنيد

ادامه_دارد ...
🔹بیانات عارفانه و عاشقانه همسر شهید مدافع حرم سید جواد اسدی درشب وداع باشهیدش درحسینیه عاشقان کربلا ساری👇👇👇

🔸سلام بر #شجاعت که اگر در وجودت نبود به استقبال مرگ نمی‌رفتی آن زمان که عده ای به نشستن های روی صندلی گران قیمتشان عادت کرده بودند...

🔹سلام بر ادب و احترام
که دیگر راهی نمانده بود ارادت خالصانه ی خودرا به خاندان اهل بیت علیهم السلام نشان دهی جزبا دادن سر که
تو از همان تباری...
ازهمان خون...
از همان سر....
ایستاده بر نیزه‌ی تکفیر

🔸سلام بر عشق
که اگر نبود تورا به سرزمین شام نمی کشاند
سرزمینی که تا همیشه خاطرات تلخ عاشورا و صفر 61هجری را بردوش خواهد کشید
و همیشه کانون نبرد حق و باطل خواهد ماند...

#رفتنت را باور نمی کنیم چون به هر گوشه ی این شهر که می نگریم طعم امنیت را در جان کام مردم میتوان حس نمود ؛ که پیکر همچون گلت بیهوده پرپر نگشته است .
تصویرت هنوز در قلب #تاریخ نفس می کشد
و صدایت دردهای محرم و صفر را تعزیه می شود

🔹سلام بر #برادر_شهیدت که مسیر را برای تو از سجاده تا عرش نورانی کرده بود
و آنقدر خدا را #عاشق خود کرده بود که نتوانست از محراب این خانه دل بکند و تو هم پذیرفته شدی

🔸سلام بر مادر که برایش رژیم بعث و رژیم داعش فرقی نمی کند
آنجا که اسلام مظلوم در خطر باشد
فرزندانش را به قربانگاه خواهد فرستاد ...

تو هنر های رزمی را از بدو تولد آموختی نه برای دفاع از جسم
بلکه برای دفاع از روح خودت که تجلی و تعالی آن هنر رزمت بود برای دفاع از حرم آن زمان که دست های لرزان عده ای بر طبل آتش بس می کوبیدند
برای دفاع از اسلام عزیز پای هیچ معاهده ای را نمی توان امضا نمود این را از سرور و سالار شهیدان به یادگار داشتی ....

🌐 @Shohada72_313
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

#گذرے_بر_سیره_شهید


رضایت مادر خیلی برای آقایوسف شرط بود . آقایوسف می خواست بره زیارت آقا امامزاده هاشم مادر گفت : راضی نیستم الان بری هواگرمه روزه داری مریض میشی امشبم که باید بری تهران سر کارت خسته میشی . آقایوسف رفت اما زنگ زد و به مادر گفت : الان رو پله های حرم امامزاده هاشم نشستم . اگه بگی راضی نیستم نمیرم
زیارت برمی گردم خونه ؛ مادر می خندید و می گفت : باشه باشه قبول راضیم ازت برو به زیارتت برس . مادر هم همیشه به پدرمادر خودشون احترام می گذاشتن و ماهارو که نوه بودیم ترغیب و تشویق به احترام گذاشتن میکردن . پدر بزرگ ما به مادر می گفت : تو دیگه کی هستی همیشه لبخند رو لبته حتی اگه ناراحت باشی پیش ما نشون نمیدی . اگر آقایوسف آنقدر به پدر ومادر احترام می گذاشت بخاطر حرمت و احترامی بود که مادر به والدین خودش
می گذاشت و این سنت خداست . اگه من هم یکبار ناخواسته بی احترامی
می کردم به پدر یامادر، همون لحظه آقایوسف می گفت : و بالوالدین احسانا یادت رفت ؟؟


#شهیدصابرین
#یوسف_فدایی_‌نژاد🌷
راوی : #برادر_شهید
عکس شهیدی در آغوش برادرش

عکس #شهیدرحیم علوی در آغوش #برادر ۱۴ساله خود، کریم علوی

آقایان مسئول ،شهدا این انقلاب را اینگونه حفظ کردند...

@shohada72_313
✍🏻 #خاطرات_شهدا

💠 تا آخر بخوانید

#خواهر_شهید

(هو الحَقُّ المُبین)
همیشه روضه شنیده ایم ⚡️اما #دیدنش هم عالمی دارد...

💢▫️صحنه اول:
محمدرضا از #سوریه تماس گرفته؛ پشت تلفن التماس میکند:
-مامان! توروخدا دعا کن #شهید بشم.
+تو #خالص شو، شهید میشی...
-به خدا دیگه خالص شدم. دیگه یه ذره ناخالصی تو دلم نیست🚫.
+پس شهید میشی🕊.
_ حالا که راضی شدی، دعا کن #بی_سر برگردم.

💢▫️صحنه دوم:
مهمان #معراج_شهدا شدیم. قرار است بدنِ پاره جگرمان را تحویل بگیریم و وداع کنیم. بعد از #چهل روز دلتنگی، با خودم گفتم محکم در آغوشش می گیرم و التماسش میکنم سلام و ارادت و دلتنگی مرا به #سیدالشهدا برساند. اما...
⇜ به سینه اش دست نزن🚫.
⇜نمی شود در آغوشش بگیری.
⇜صورتش را آرام ببوس و اذیتش نکن.
⇜به #سرش زیاد دست نزن.
مضطر به روی ماهش نگاه کردم و پرسیدم: #برادر! چه کردی با خودت⁉️

💢▫️صحنه سوم:
شب قبل از #تشییع است. مادر بی تاب شده، قرار ندارد. دست به دامان شهدای #کهف_الشهدا شدیم . مادر با همرزم محمدرضا در کهف خلوت کرده:
_ بگو محمد چطور شهید شد؟
+بگذرید...
_ خودش گفت دوست دارد بی سر برگردد.
+همانطور که دوست داشت شد؛ #بی_سر و #اربا_اربا...

💢▫️صحنه چهارم:
برای بدرقه اش نشسته ایم کنار منزل جدیدش
#آرام_در_خاک_خفته
بی ترس و بی درد و آرام.
متحیر ایستاده و این پا و آن پا می کند،
_ پس چرا #تلقین نمیخوانی⁉️
_ #بازویی نیست که تکان دهم و تلقین بخوانم...

🔸حالا میدانیم
⇜اربا اربا یعنی چه
#ذبیح یعنی چه،
َدُّ_التَّریب یعنی چه،
#شکستن_صورت یعنی چه

🔹از تو ممنونیم که به اندازه بال مگسی، #درد سیدالشهدا را به ما چشاندی، گوارای وجودت نازنینم.

🌾آسان و سختِ عشق، سوا كردنى نبود!
🌾ما نيز مهر و قهر تو در هم خريده ايم


🌷 #شهید_محمد_رضا_دهقان🌷

@shohada72_313
#سلام_علی_قلب_زینب_الصبور

دیدن داغ #برادر سخت است
دیدن پیکر بی سر سخت است

#وداع خواهر شهید
محمد حسین باغبان
با پیکر #بی_سر برادرش

@shohada72_313
‍ از مادر بزرگوار #شهیدان_صابری سوال شد كدامشان را بيشتر دوست داشتيد؟ برای مادر كه فرقی نمی‌كند، هر گلی يک بویی دارد...
#حسن صبور بود،
#حسين مظلوميت خاصی داشت، ولی
#عباس پر جنب و جوش‌تر بود...


#عروج_حسین
#برادر_اول
#شهادت_سوم
هنوز از مراسم سالگرد برادرش عباس چند روزی نگذشته بود که آرزویش برآورده شد برادر بزرگتر هم به دو برادر شهیدش می پیوندد ترتیب شهادت این سه برادر هم جالب است حسن که برادر وسط است مثل امام حسن اول برات شهادتش را می گیرد عباس برادر کوچکتر مثل مقتدایش اباالفضل در روز هشتم بی دست می شود و عاشورا به خاک سپرده می شود حسین که برادر بزرگتر است بعد از عباس تاب نمی آورد و برای #تفحص به فکه می رود و تنها به فاصله چند روزی از مراسم سالگرد برادرش آسمانی می شود بیست و هشتم خرداد سال ۱۳۷۶ چند روز مانده به اربعین حسینی شهید می شود پاهایش را هم در فکه جا می گذارد و شتابان می رود...

رفتند تا فراق مادران چشم انتظار پایان یابد
رفتند و به ندای رهبرشان پاسخ دادند
و به حق #کربلایی شدند...

@shohada72-313