"رمان
📚#از_روزی_که_رفتی🍃🍃 ✍ #قسمت1⃣
3⃣رها
#عصبانی شد.
کدام
#مادری در حق
#بچش این کارو میکنه
احسان خودش را
#لوس میکرد و رها
#نازش را میکشید.
#مادری میکرد
برای کودکی که
مادری میخواست.
صدرا گوش سپرده بود به
#مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز
#مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن
#محروم بود،
#رویا هرگز بچه نمیخواست؛
#شرط کرده بود که هرگز
#بچهدار نشوند،
#صدرا هم
#پذیرفته_بود که پدر نشود؛ آیامیتوانست خود را از این لذت
#محروم کند..؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج
کند.
لحظه ای به
#همسر_رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد.
#پدر_نشدن محال بود...
آنهم وقتی
#مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند..!
صدرا: از
#احسان برام بگو.
رها
#لبخند زد و
#اخم_صدرا را در هم بُرد
_پسر
#خوبیه، خیلی
#مهربون و دوست داشتنیه..!
#دلش_پاکه، وقتی با
#چشمای_قشنگش نگام میکنه
#دلم_ضعف میره براش.
رنگ از
#رخ_صدرا_رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت..! کوچولو و با صورت کثیف...
چطور
#امیر و
#شیدا میتونن این کارو با این
#بچه انجام بدن..!
#نفس_رفته بازگشت،
#رگ_غیرت خوابید.
رها با شنیدن
#نام_احسان، یاد
#نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک
#همخون_او افتاد؛ یعنی واقعا رها
#اهل_خیانت نبود.؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همهاش را شنیده بود.؟
صدرا: رها... من منظورم
#نامزدته..!
این بار رنگ از رُخ رها رخت بست
_خُب چی بگم.؟
صدرا: دیگه ندیدیش.؟
_برای سه ماه رفته بود
#عسلویه،میخواست یه سر و سامونی به خودش
و زندگیش بده و بیاد برای
#عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم
#تلفن نمیزنید..؟
رها: نه؛
#محرم_نبودیم که... ارتباط داشتن با
#نامحرم به مرور باعث
شکستن یه
#حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با
#هوس آلوده بشه..!
صدرا: دوستش داری..؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری..؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم
#چالش کردم و اومدم تو خونه ی شما..!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند.
رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانه ی حاج علی
#ساده_و_کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.
حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.
صدرا از رها پرسید:
_این خونهشونه..؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچهای که خونه مادر
#سید_مهدی بود، خونه داشتن.
مادر آیه که
#فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و
باقی پولشو داد تا
#سید_مهدی بتونه یه خونهی مناسب نزدیک محل کارش
#اجاره کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در
آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد.
رها هم به کمک حاج علی رفته بود.
صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: منظورت چیه..؟
صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بی منظور نیست.
ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛
#سید_مهدی همه آرزوهای
منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون.
حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره؛ من
#لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام
#زیادیه صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره.؟
ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی.؟
صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایههای اتفاقی که برای
#آیه خانم قراره بیفته..!
ارمیا: نکنه زنداداشت بود؟
🌷نویسنده:
#سنیه_منصوری#ادامه_دارد....
👇👇#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است📡 @shohada72_313