زندگی به سبک شهدا
#منو
Канал
@shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
0:28
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📱
#استوری
🕯
#منو_دریاب
❗️
#امام_رضا
🎙
#سید_مجید_بنی_فاطمه
انتشار با ذکر
#منبع
🇮🇷
shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
5⃣
#آخر هفته بود که #آیه بازگشت، #سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که #رفت شده بود...... #رها دل #میسوزاند برای #شانه_های خم شده ی آیه اش..! #آیه_دل میزد برای #مادرانه های رهایش...! آیه: #امشب چی میخوای #بپوشی...؟…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
5⃣
_چی شده
#رها
...؟!
صدرا..!
#صدرا
به سمت
#رها
رفت و
#مهدی
را از
#آغوشش_گرفت
:
_چی شدی تو...؟
#حالت_خوبه
...؟
رها: بریم...
#بریم_خونه_صدرا
..!
"چطور میشود
#وقتی
اینگونه
#صدایم
میزنی و
#نامم
را بر
#زبان
میرانی دست رد به
#سینه_ات
بزنم...؟"
#رها
چنگ به
#بازوی
صدرا انداخت، نگاه
#ملتمسش
را به
#صدرا
دوخت:
_بریم..!
"اینگونه نکن
#بانو
... تو
#امر
کن..! چرااینگونه
#بی_پناه
مینمایی..؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که
#خواستند
از
#خانه
بیرون بروند صدای
#هلهله
بلند شد.
"خدایا چه
#میکند_مردش
با دیدن
#داماد_این_عروسی
#خدایا
...
این
#ک
ِل کشیدنها را
#خوب
میشناخت..!
#عمه_هایش
در
#ک
ِل کشیدن
#استاد
بودند،
#نگاهش
را به
#صدرا
دوخت.
آمد به
#سرش
از آنچه
#میترسیدش
..!
" رنگ صدرا به
#سفیدی
زد و بعد از آن
#سرخ
شد.
صدایش زد:
_صدرا...! صدرا...!
صدای
#آه_محبوبه
خانم نگاه
#رها
را به سمت
#دیگرش
کشید.
دست
#محبوبه
خانم روی
#قلبش
بود:
_صدرا... مادرت..!
#صدرا
نگاهش را از
#رامین
به سختی
#جدا
کرد و به
#مادرش
دوخت.
#مهدی
را دست
#رها
داد و
#مادرش
را در
#آغوش
کشید و از
#بین_مهمانها_دوید
..!
#جلوی
سی سی یو
#نشسته
بودند که
#صدرا
گفت:
_خودم اون
#برادر
نامردت رو
#میکشم
..!
رها
#دلش
شکست..!
#رامین
چه
#ربطی
به او داشت:
_آروم باش...!
صدرا:
#آروم
باشم که برن به
#ریش
من
#بخندن
..؟
#خونبس
گرفتن که
#داماد
آینده شون زنده بمونه...؟
#پدر
با تو،
#دختر
با اون
#ازدواج
کنه...؟
#زیادیش_میشد
...!
رها: اون
#انتخاب
خودشو کرده، درست و
#غلطش
پای
#خودشه
...! یه روزی باید
#جواب_پسرشو_بده
...!
صدرا
#صدایش
بلند شد:
_کی باید جواب
#منو
بده...؟ کی باید جواب
#مادرم
رو بده...؟
#جواب
برادر
#ناکامم
#رو_کی_باید_بده
...؟
رها: آروم باش
#صدرا
..! الان وقت
#مناسبی
نیست...!
صدرا:
#قلبم
داره
#میترکه_رها
..! نمیدونی
#چقدر_درد_دارم
...!
#محبوبه
خانم در
#سی_سی
یو بود و
#اجازه_ی
بودن
#همراه
نمیدادند. به
#خانه
بازگشتند که
#آیه
و زهرا خانم
#متعجب
به آنها
#نگاه
کردند...
#صدرا
به
#اتاقش
رفت و در را
#بست
.
#رها
جریان را که
#تعریف
کرد
#زهرا
خانم
#بغض
کرد...
#چقدر
درد به
#جان
این
#مادر
ریخته بودنداین
#پدر_و_پسر
#آیه
در
#اتاقش
نشسته بود و به
#حوادث
امشب
#فکر_میکرد
."
اصلا
#رامین
به چه
#چیزی
فکر کرده بود که با،زن
#مقتول_ازدواج
کرده بود...؟
#یادش
بود که
#رهاهمیشه
از رفت و آمد زیاد
#رامین
با
#شریکش
میگفت، از اینکه
#اصلا
از این
#شرایط
خوشش نمی آید...! میگفت
#رامین
چشمانش
#پاک
نیست،
چطور
#همکارش
نمیداند...!
#امشب
هم همین حرفها را از
#صدرا
شنیده بود..!
#صدرا
هم همین
#حرفها
را به
#سینا
زده بود.
#حالا
که در یک نزاع با
#سینامرده
بود،
#معصومه
بهانه ی
#شرکت
را گرفته و
#زن
قاتل
#همسرش
شده بود...!"
#آیه
آه کشید...
خوب بود که
#صدرا
،
#رها
را داشت،
خوب بود که
#رها_مهربانی
را
#بلد
بود، همه چیز
#خوب
بود جز
#حال_خودش
..!
#یاد_روزهای_خودش_افتاد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه
منصوری
#ادامه_دارد
....ـ
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه
منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
3⃣
#حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانوادهی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
3⃣
این مرد
#لایق
بهترین
#زندگی
بود. این مرد
#قلبش
به وسعت
#دنیا
بود.
#نیمه
های شب بودو
#آرمیا
هنوز تو
#خیابون
قدم می زد...
"
#آه_سید
....
#آه_سید
....
#آه_سید
...!
چه کردی با این
#جماعت
..؟ کجایی
#سید
...! خوب شد
#رفتی
و
#ندیدی
زنت روی خاک
#قبرت
افتاد...!
خوب شد نبودی ندیدی
#آیه_ات_شکست
..! خوب شد نبودی و ببینی زنت
#زانوی_غم
بغل گرفت.. !
#آه_سید
..
#رنگ_پریده_ی
آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که
#لحظه
ی
#جان_کندنت
را برایش به
#تصویر_کشیدی
..
#یادت
به قول و
#قرار_آخرت
بود و
#یادت
نبود
#آیه_ات
می شکنه..؟
یادت بود به
#قرارهایت
اما یادت
#نبود
آیه ات
#می_میرد
..؟
#آیه_ات
رنگ بر
#رخ
نداشت..؟ آیه ات گویی
#بالای
سرت بودکه
#عاشقانه
نگاه در
#چشمانت
می انداخت..؟و
#صورتت
را می کاوید..؟
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
#چه
کردی با
#آیه_ات
..؟ با
#دخترکت
..! چه کردی با
#من
..! من که چند روز است زندگی ات را
#دیده
ام..
#همسرت
را دیده ام؛ از
#فریادهای_خاموش
همسرت
#جان
دادم..!
تو که همه چیز
#داشتی
..!
#چرا_رفتی
..؟
چرا
#درکت
نمی کنم..؟ چرا
#تو
و
#زنت
را
#نمی_فهمم
.؟
چرا
#حرفهایش
را نمی فهمم ..؟
#اصلا
تو چه
#دیدی
که
#بی_تاب_مرگ
شدی..؟
چه دیدی که از
#آیه_ات
گذشتی ..؟ چه
#گفتی
که از
#تو_گذشت
..!
#آیه_ات
چه می داند که
#من_عاجز
شده ام از
#درک_آن
..؟
چه
#دیدی
که
#دنیایی
را
#رها
کردی که
#من
با
#همه_ی
نداشته هایم
#دو_دستی
به آن
#چسبیده
ام.....!
"این چه
#دانستانیه
.؟ این چه
#داستانیه
که
#منو
توش
#انداختید
..؟
چرا
#من
باید تو
#ماشین_پدر_زن_تو
بشینم...!؟
#کار
و
#زندگی_اش
به هم خورده بود....
#روزهایش
را
#گم
کرده بود،
#گاهی
تا
#اذان_صبح
بیدار بود
و به
#سجاده
س مسیح نگاه می کرد.
#گاهی
#قرآن
روی طاقچه ی
#یوسف
را نگاه می کرد.
#نمی_دانست
چه می خواهد اما
#چیزی
او را به سمت
#خود
می کشید....
#خودش
را روی
#نقطه_ی_صفر
می دید و
#سیدمهدی
را روی
#نقطه_ی_صد
...!؟
#سیدمهدی
شده بود
#درد_و_درمانش
..! شده بود
#گمشده
ی این
#سال_هایش
....
#شده_بود_برادر
..!
تو که سال ها
#کنارم
بودی و
#نگاهم
نکردی..!
#شاید
هم این من
#بودم
که از
#تو
رو
#برگرداندم
..! و
#تو
از
#روزی
که رفتی مرا به
#سمت_خود_کشیدی
..!
#درست
از
#روزی
که رفتی ؛
#دنیایم
را
#عوض
کردی...! منی که از
#جنس_تو
و
#آیه_ات
#فراری
بودم. منی که از
#جنس_تو
نبودم..!
#سید
...
#سید
...
#سید
..!
تو
#لبخند_خدا
را داشتی
#سید
.!
تو
#نگاه_خدا
را داشتی..! مثل
#آیه_ات
آیه ای که شبیه
#لبخند_خداست
..!"
به
#خانه
که رسید
#مسیح
و
#یوسف
در خواب بودند. در
#جایش
دراز کشید ؛
#اذان_صبح
را که می گفتند از
#خواب
پرید
#لبخند_زد
...
#سیدمهدی
با او حرف زده بود.
#خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا
دوباره
#متولد
شده بود.....
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
امروز
#فخرالسادات
با
#قهر
از خانه ی
#آیه
رفت......
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313