#رمان📚#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی
#شهید_مصطفی_چمران🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_چهارم 4⃣🔮مصطفی گفت: همه تابلو ها را دیدید؟ از کدامشان بیش تر خوشتان آمد؟ گفتم:
#شمع، شمع خیلی مرا متأتر کرد. توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید: شمع، چرا شمع
⁉️ من خود به خود گریه کردم، اشكم ریخت
😢 گفتم: نمی دانم. این شمع. این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خود گذشتگی را به این زیبایی
#بفهمد و نشان بدهد.
🔮مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک
#دختر_لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند. پرسیدم: این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم
#ببینمش، آشنا شوم. مصطفی گفت: "من" بیش تر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم «شما
😳 شما کشیده اید؟»
🔮مصطفی گفت: بله، من کشیده ام. گفتم: شما که در
#جنگ و خون زندگی می کنید. مگر می شود! فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید✘ بعد اتفاق عجيب تري افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت: هرچه نوشته اید خوانده ام و دورادور با
#روحتان پرواز کرده ام
🕊 و اشک هایش سرازیر شد. این
#اولین_دیدار ما بود و "سخت زیبا بود"
🔮بار دوم که دیدمش برای کار در مؤسسه آمادگی کامل داشتم
👌 کم کم آشنایی ما شروع شد. من خیلی جاها با مصطفی بودم. در مؤسسه کنار بچه ها و در شهر های مختلف و یکی دو بار در
#جبهه. برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود، بی آن که خود او عمدي داشته باشد.
#غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود حجاب درستی نداشت
❌ اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند، غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها...
🔮او از این خانه
🏠 که یک اتاق بیش تر نیست و درش به روی همه باز است خوشش می آید. بچه ها میتوانند هر ساعتی که دلشان می خواهد بیایند تو، بنشینند روی زمین و
#گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد و "غاده" چه قدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی
#زمین! به نظرش مصطفی یک شاه کار بوده؛ غافل گیر کننده و جذاب
☺️ادامه_دارد ...