زندگی به سبک شهدا
#سختی
Канал
@shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
6⃣
#دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید: از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد... _امشب تو #کجایی که ندارم #بابا
😭
#من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟ #برخیز ببین #دخترکت میآید #نازک بدنت آمده اینجا #بابا
😭
…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
6⃣
#خودش_کمکم_کرد
...
#راه
رو
#نشونم
داد...
#راه
رو برام
#باز
کرد...
#روزی
که این کوچولو به
#دنیا
اومد، من
#اونجا
بودم..! همه ی
#آرزوم
این بود که
#پدر_این_دختر_باشم
...!
#آرزوم
بود
#بغلش
کنم و
#عطر
تنشو به
#جون
بکشم...! حس
#خوبیه
که یه موجود
#کوچولو
مال
#تو
باشه...
#که_تو_آغوشت_قد_بکشه
...!
حالا که
#بغلش
کردم، حالا که
#حسش
کردم
#میفهمم
چیزی که من
#خیال
میکردم خیلی خیلی کوچکتر از
#حسیه
که
#الان
دارم...!
#تا
ابد
#حسرت_پدر
شدن با
#منه
...
#حسرت_پدری
کردن برای این
#دختر
با من
#میمونه
...
#من
از شما به
#خاطر_زیبایی
یا
#پولتون
#خواستگاری
نکردم...!
#حقیقتش
اینه که
#هنوز
چهره ی
#شما
رو
#دقیق
ندیدم...!
#شما
همیشه برای
#من
با این
#چادر_مشکی
هستید.
#اولا
که شما
#اجازه
نمیدادید کسی
#نگاهش
بهتون
#بیفته
، الان
#خودم
نمیخوام و به خودم این
#اجازه
رو نمیدم که پا به
#حریم_سید_مهدی_بذارم
.
از شما
#خواستگاری
کردم به
#خاطر_ایمانتون
،
#اعتقاداتتون
، به خاطر
#نجابتتون
...!
روزی که این
#کوچولو
به
#دنیا
اومد،
#مادرشوهرتون
اومد
#سراغم
.
اگه
#ایشون
نمی اومدن من
#هرگز_جرات
این کار رو
#نداشتم
...
#شما_کجا_و_من_کجا
....؟؟!
من
#لایق_پدر
این
#دختر
شدن نیستم،
#لایق
#همسر
شما شدن
#نیستم
،
#خودم
اینو میدونم....! اما
#اجازه
شو
#سید_مهدی
بهم داد...!
#جراتشو_سید_مهدی
بهم داد.
اگه
#قبولم
کنید تا
#آخر
عمر باید
#سجده_ی
شکرکنم به
#خاطر_داشتنتون
...!
اگه
#قبولم
نکنید، بازم
#منتظر
میمونم.
#هفته_ی
دیگه دوباره
#میرم_سوریه
...!
هربار که
#برگردم
، میام به
#امید
شنیدن
#جواب_مثبت
شما.
#ارمیا
دوباره
#زینب
را بوسید و به سمت
#آیه
گرفت
#دخترک
کوچک
#دلنشین
را...
#وقتی
خواست
#برخیزد
و برود
#آیه
گفت:
_زینب...
#زینب_سادات
،
#اسمش_زینب_ساداته
..!
ارمیا
#لبخند
زد، سر تکان داد و
#رفت
...
#آیه
ندید؛ نه آن
#لبخند
را، نه سر
#تکان
دادن را...
#تمام
مدت نگاهش به
#عکس
حک شده روی
#سنگ_قبر_مردش_بود
...
#رها
کنارش نشست.
#صدرا
به دنبال
#ارمیا
رفت.
#مهدی
در آغوش
#پدر
خواب بود.
رها:چرا بهش یه
#فرصت
نمیدی..؟
آیه: هنوز دلم با
#مهدیه
، چطور میتونم به کسی
#فرصت
بدم...؟
رها: بهش
#فکر
میکنی...؟
آیه:
#شاید
یه روزی؛
#شاید
...
#صدرا
به دنبال
#ارمیا
میدوید:
_ارمیا...
#ارمیا_صبر_کن
...!
#ارمیا
ایستاد و به
#عقب
نگاه کرد:
#تو
اینجا
#چیکار
میکنی...؟
صدرا: من و
#رها
پشت سر
#آیه
خانم ایستاده بودیم،
#واقعا
ما رو
#ندیدی
..؟
ارمیا: نه...
واقعا
#ندیدمتون
...!
#چطوری
...؟
#خوشحالم
که
#دیدمت
...!
صدرا: باهات
#کار
دارم...!
ارمیا: اگه از
#دستم
بر بیاد
#حتما
..!
صدرا: چطور از
#جنس_آیه
شدی...؟
چطور از
#جنس_سید_مهدی
شدی..؟
ارمیا: کار
#سختی
نیست،
#دلتو_صاف
کن و
#یاعلی
بگو و برو دنبال
#دلت
؛
#خدا
خودش
#راهو
نشونت میده...!
صدرا: میخوام از
#جنس_رها
بشم،
اما
#آیه_ای
ندارم که منو
#رها_کنه
...!
ارمیا:
#سیدمهدی
رو که داری،
برو دنبال
#سیدمهدی
.....
#اون_خوب_بلده
....!
صدرا:
#چطور
برم دنبال
#سید_مهدی
...؟
ارمیا: ازش
#بخواه
، تو بخواه
#اون_میاد
...!
ارمیا که رفت،
#صدرا
به راهی که رفته بود
#خیره
ماند.
"
#از_سید_بخواهم
...؟
#چگونه
...!!؟"
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود. سه ماه از حرفهای #ارمیا با #حاج_علی و #آیه گذشته بود... #سه ماه بود که #ارمیا کمتر در #شهر بود... #سه ماه بود که کمتر در #خانه #دیده_شده_بود... #سه ماه بود که #ارمیا به خود #آمده بود..!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
6⃣
#آیه
به
سختی
#چشم
باز کرد. به
#سختی
لب زد:
#مهدی
...!
صدای رها را شنید:
_آیه...
#آیه
جان...!
#خوبی_عزیزم
...؟
#آیه
پلک زد تا
#تاری
دیدش
#کم
شود:
_بچه...؟
لبخنِد رها زیبا بود:
ِ _یه
#دختر
کوچولوی
#جیغ_جیغو
داری...! یه کم از
#پسر_من
یاد نگرفت که.....
#پسر
دارم آروم،
#متین
...!
#دختر_توجغجغهست
؛ اصلا برای
#پسرم
نمیگیرمش....!
آیه: کی
#میارنش
....؟
رها:
#منتظرن
تو بیدار بشی که
#جغجغه
رو تحویلت بدن،
#دخترت
رو
#مخ
همه رفته....!
صدای
#در
آمد.
#حاج_علی
و
#فخرالسادات
،
#محمد
،
#صدرا
،
#ارمیا
وارد شدند. با
#گل
و شیرینی....!
#سخت_جای_تو_خالیست_مرد
...
🥀
#چرا_نیستی
...!
🥺
#آیه
که تازه به
#سختی
نشسته بود و
#رها
چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با
#بیحالی
جواب
#تبریکها
را میداد.
مادر
#شوهرش
گریه میکرد،
#جایت
خالیست
#مرد
...
#خیلی_خالیست
.
#صدای
گریه ی
#نوزادی
آمد و
#دقایقی
بعد
#پرستار
با
#دختر
ِک آیه آمد.
رها: دیدید گفتم
#جغجغهست
..؟
#صداش
قبل از خودش میاد
#وروجک
...! همه
#سعی
داشتند
#جو_را_عوض
کنند....!
صدرا:
#رها
جان
#قول_پسر
ما رو ندیا...! بچه
#بیچارهم
دو روزه
#ک
َر میشه...!
حاج علی: حالا کی به تو
#دختر
میده...؟
همین
#دختر
بیچاره
#حیف
شد، بسه
#دیگه
..!
صدرا: داشتیم
#حاجی
...؟
حاج علی:
#فعلا
که داریم...!
سیدمحمد: ای
#قربون
دهنت
#حاجی
...!
حالا فکر میکنه
#پسر
خودش چیه،
#خوبه
همین یک
#ماه
پیش دیدمش...!
پسرهی
#تنبل
همهش یا خوابه
#یاخمار
خوابشه هی
#خمیازه
میکشه...
#انگار_معتاده
...!
صدای
#خنده
در اتاق پیچید.
#طولی
نکشید که
#خندهها
جمع شد و
#آیه
لب
زد:
_بابا...
حاج علی:
#جان_بابا
...؟
آیه
#بغض
کرد:
🥺
_زیر
#گوش_دخترکم_اذان_میگی
...؟
#دخترکم_بابا_نداره
....!
😭
فخرالسادات
#هقهقش
بلند شد.
#رها
رو برگرداند که آیه
#اشکش
را نبیند.
چیزی میان
#گلوی_ارمیا
بالا و پایین میشد.
#حاج_علی
زیر گوش
#دخترک_اذان
گفت و
#ارمیا
نگاهش را به
#صورتش
دوخت
"
#چقدر_شیرینی_دختر_سید_مهدی
..!"
❤️
نتوانست
#تحمل
کند،
#بغض
گلویش را گرفته بود. از
#اتاق
آرام و بیصدا
#خارج
شد.
وقتی
#اذان
را گفت،
#صدرا
سعی کرد
#جو
را عوض کند:
_حالا
#اسم
این
#جغجغه
خانم
#چی
هست...؟
آیه: به
#دخترم
نگید
#جغجغه
، گناه داره...!
#اسمش_زینبه
...!
💚
#فخرالسادات
: عاشق
#دخترش
بود.
اینقدر
#دوستش
داشت که انگار
#سالها
با این
#بچه
زندگی کرده، چه
#آرزوها_داشت_برای_دخترش
...!
🥺
#فخرالسادات
نگاهی به افراد
#اتاق
کرد و گفت:
_شبیه مادرشه،
#مهدی_همهش
میگفت
#دخترم
باید شبیه
#مادرش
باشه...!
وقت
#ملاقات
تمام شد و همه
#رفتند
، قرار بود
#رها
پیش آیه بماند.
#رها
برای
#بدرقهشان
رفت و وقتی برگشت،
#نفس_نفس
میزد.
آیه: چی شده چرا
#دویدی
....؟
رها:
#باورت
نمیشه چی
#شنیدم
...!
آیه: مگه چی
#شنیدی
....؟
رها: داشتم
#میرفتم
که دیدم
#حاج_خانم
، آقا
#ارمیا
رو کشید
#کنار
و یه چیزی بهش
#گفت
.
نشنیدم چی گفت اما
#آخرش
که داشت میرفت گفت تو مثل
#مهدی_منی
...!
#ارمیا
هم رو
#زانو
نشست و
#چادر
حاج خانم رو
#بوسید
...!
آیه:
#گوش_وایستادی
....؟
رها: نه... داشتم از
#کنارشون
رد میشدم...! اونا هم بلند
#حرف
میزدن...!
همهی حرفاشونو که
#نشنیدم
...!
آیه: حالا کی
#مرخص_میشم
...؟!
رها: حالا استراحت کن،
#تا_فردا
....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
5⃣
#دست کوچک #پسرش را #بوسه میزد که درباز شد. #رها از گوشه ی #چشم قامت #مرد_خانه_را_دید. برای چه #آمده ای مرد..؟ به #دنبال چه آمده ای..؟ #طلب چه داری از #من که #دنبالم می آیی..؟ صدرا: #خوابید..؟ رها: آره، خیلی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت8
⃣
5⃣
#آخر
هفته بود که
#آیه
بازگشت،
#سنگین
شده بود.
#لاغرتر
از وقتی که
#رفت
شده بود......
#رها
دل
#میسوزاند
برای
#شانه_های
خم شده ی آیه اش..!
#آیه_دل
میزد برای
#مادرانه
های رهایش...!
آیه:
#امشب
چی میخوای
#بپوشی
...؟
رها: من
#نمیخوام
برم، برای چی برم جشن
#نامزدی_معصومه
...؟
آیه: تو باید
#بری
...!
#شوهرت
ازت خواسته
#کنارش
باشی،
#امشب
برای
#اون
و
#مادرش
سختتره...!
رها:
#نمیفهمم
چرا داره
#میره
...!
ِ آیه : داره
#میره
تا به خودش
#ثابت
کنه که
#دخترعمویی
که
#همسربرادرش
بود، دیگه فقط دختر
#عموشه
...!
با هیچ
#پسون
ِد اضافه ای...!
حالا بگو میخوای چی
#بپوشی
...؟
رها:
#لباس
ندارم آیه...!
آیه: به
#صدرا
گفتی...؟
رها: نه؛ خُب
#روم
نشد بگم...!
#آیه
لبخند زد و دست
#رها
را گرفت و به
#اتاقش
برد. کت و
#دامن
مشکی
#رنگی
را مقابلش گذاشت:
_چطوره...؟
رها: قشنگه...
آیه: بپوشش...!
#آیه
بیرون رفت و
#رها
لباس را
#تن
کرد.
#آیه
روسری
#ساتن
مشکی
#نقرهای
زیبایی را به سمت
#رها
گرفت...
_بیا اینم برات ببندم...!
#رها
که
#آماده
شد، از
#پله_ها
پایین رفت.
#صدرا
و
#محبوبه
خانم
#منتظرش
بودند...
#مهدی
در
#آغوش_صدرا
دست و پا میزد برای
#رها
...!
#نگاه
صدرا که به
#رهایش
افتاد، ضربان
#قلبش
بالا رفت...!"
#چه_کرده_ای_خاتون
...!
آن
#سیاهی
چشمانت برای
#شاعر
کردنم بس نبود که پوست
#گندمگونت
را در
#نقرهای
این قاب به
#رخ_میکشی
...؟
#مهدی
که در
#آغوشش
دست و پا زد، نگاه از
#رهایش
گرفت.
#محبوبه
خانم لبخند
#معناداری
زد.
#رها
روی
#صندلی
عقب نشست و
#مهدی
را از
#آغوش_صدرا
گرفت...
#محبوبه
خانم با آن
#مانتوی
کار شده ی
#سیاهرنگش
زیبا شده بود،
#جلو
کنار
#صدرا_نشست
.
َ
#رها
عاشقانه هایش را
#خرج
پسرکش می کرد و
#ندید
نگاه
#مرد
این روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از
#پنجرهی
خانه اش به
#خانوادهای
که سعی داشت
#دوباره
سرپا شود
#نگاه
کرد.
چقدر
#سفارش
این
#خانواده
را به
#رها
کرده بود...!
#چقدر
گفته بود
#رها_زن
باش...
#مردت
شب
#سختی
پیش رو
#دارد
...!
گفته بود:
_رها..! تو
#امشب
تکیه گاه باش...!
وارد
#مهمانی
که شدند،
#صدرا
به سمت
#عمویش
رفت و او را
#صدا
زد:
_
#عموجان
...!
آقای
#زند
با رنگ پریده به
#صدرا
نگاه کرد:
_شما اینجا
#چیکار
میکنید..؟
محبوبه خانم: شما
#دعوت
کردید، نباید می اومدیم...؟
#آقای_زند
: نه... این چه
#حرفیه
..! اصلا
#فکرشم
نمیکردیم بیاید،
#بفرمایید
بشینید و از
#خودتون
پذیرایی کنید...!
#چقدر
این مرد
#اضطراب
داشت..!
#رها
نگاهش را در بین
#مهمان
ها چرخاند و
او هم رنگ از
#رخش
رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم...!
#محبوبه
خانم تا
#نگاهش
به رنگ پریده ی
#رها_افتاد_هراسان_شد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
4⃣
#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
5⃣
#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد
:
_دستور
#دین_خدا
که مشخصه، یا
#ببخش
و
#تمامش
کن یا
#قصاص_کن
و
#خون_بس
که از
#قدیم
در بعضی
#مناطق
بوده
#وحقتو
بگیر و
#تمومش
کن...!
حالا این از کجا
#ریشه
داره رو نمیدونم..!
اونم حتما
#حکمتی
توش بوده..!
#اما_حکم_خدا_نیست
..!
شما اگه
#ببخشی
،
#قلبت
آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از
#قصاص
هم جریان تموم میشه،
اما وقتی
#خونبس_آوردی
یعنی هر لحظه میخوای برای خودت
#یادآوری
کنی که چی شد و چه
#اتفاقی
افتاد.
اون
#دختر
به گناه نکرده
#مجازات
شد و خدا از
#گناه
شما بگذره که
#مظلوم
رو
#آزار_دادید
...
#قاتل
کسی دیگه بود و الان داره #آزاد زندگیشو میکنه.
شما کسی رو
#مجازات
کردید که هیچ
#گناهی
نداشت جز اینکه
#مادرش
هم
#قربانی
#همین_رسم
بود.
#مادرش
هم
#سختی
زیاد کشید.
#آیه
و
#رها
خانم سالهاست با هم
#دوستن
و من تا
#حدودی
از
#زندگیشون
خبر دارم..!
اون
#دختر_نامزد
داشت و به کسی
#دل_بسته_بود
.
#شما
همه ی
#دنیا
و
#آرزوهاش
رو
#ازش_گرفتید
.
#محبوبه
خانم:
#خدا
ما رو
#ببخشه
، اونموقع
#داغمون_زیاد_بود
.
#اونموقع
نفهمیدم
#برادر_شوهرم
به
#پدرش
چی گفت که
#قبول
کرد
#خونبس_بگیره
..!؟
فقط
#وقتی
که کارها
#تموم
شده بود به ما
#گفتن
.
#فرداش
میخواست
#رها
رو
#عقد
کنه که
#صدرا
جلوشو گرفت.
میگفت یا
#رضایت
بدید یا
#قصاصش
کنید؛
#مخالف_بود
....
#خودش_وکیله
و اصلا
#راضی
به این کار نبود.
میگفت
#عدالت
نیست، اما وقتی دید اونا
#زیر
بار نمیرن
#راهی
نداشت جز اینکه
#حداقل
خودش با
#رها_ازدواج_کنه
...
بهم گفت
#صبر
کنم تا
#یکسال
بگذره و
#دختره
رو
#طلاق
میده که بره
#سراغ
زندگیش...!
میگفت
#عمو
با اون
#سن_و_سال
این
#دختر
رو
#حروم
میکنه تا
#زنده
است میشه
#اسیر_دستشون
.
منو
#فرستاد_جلو
که راضی شدن
#عقدش
بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست
...!
ما
#نمیخواستیم
اینجوری بشه،
#مجبور
شدیم بین بد و
#بدتر
انتخاب کنیم...!
#حاج_علی
: پس
#مواظب
این
#امانتی
باشید که این
#یکسال
بهش
#سخت
نگذره...!
#محبوبه
خانم: فکر کنم
#دل_صدرا
لرزیده براش....!
#رویا
با رفتارای
#بدش
خیلی بد از
#چشم
همه افتاده، الان حتی دیگه
#صدرا
هم
#علاقه_ای
بهش نداره...!
#رها
همهی
#فکرشو_درگیر
کرده، نمیدونم چی میشه..!
#رها
اصلا
#صدرا
رو
#میپذیره
یا نه...!
#حاج_علی
: بسپرید
#دست_خدا
، خدا خودش
#بهترین
رو براشون
#رقم
میزنه
#انشااءلله
#آیه
لبخند زد به
#مادرانه
های محبوبه خانم.
#زنی
که
#انگار
بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد
...
#رهایی
که به
#جرم
نکرده همراه این
#روزهایشان
بود...
چند روزی تا
#عید
مانده بود. خانه
#بوی_عید
نداشت.
تمام
#ساکنان
این خانه
#عزادار
بودند...
#پدر
،
#پسر
،
#همسر
...
#شهاب
نبود،
#سینا
نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود
...
🥀
#سال_بعد_چه
....؟
چند
#نفر
میآمدند و
#چند_نفر
می رفتند....؟
#فقط_خدا_میداند
...!
#تلفن
زنگ خورد...
روز
#جمعه
بود و همه در
#خانه
بودند؛
#صدرا
جواب داد و بعد از
#دقایقی
رو به محبوبه خانم کرد:
_مامان...
#آماده
شو بریم...!
#بچه_ی_سینا
به
#دنیا
اومده...
#محبوبه
خانم اشک و
#لبخندش
در هم آمیخت. به
#سرعت
خود را به
#بیمارستان
رساندند.
#صدرا
: مامان، تو رو
#خدا_گریه
نکن...! الان
#وقت_شادیه
؛ امروز
#مادربزرگ
شدی ها...!
#محبوبه_خانم
#اشک
را از روی
#صورتش
پاک کرد:
_جای
#سینا_خالیه
، الان باید کنار
#زنش
بود و
#بچه
شو
#بغل
میکرد....!
#پرستار
بچه را آورد...خواست در
#آغوش
#مادرش
بگذارد که
#معصومه
رو برگرداند...
#محبوبه
خانم: چی شده
#عروس
قشنگم..؟ چرا
#بچه
تو
#بغل
نمیکنی...؟
#معصومه
: نمیخوام
#ببینمش
...!
#صدرا
: آخه چرا...؟
#عمویش
جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه
#بچه
رو نگه داره، تا
#آخر_عمر
که نمیتونه
#تنها
بمونه، باید
#ازدواج
کنه...!
یه
#زن
که بچه داره
#موقعیت
خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان
یه
#خواستگار
خوب داره..
اما
#بچه
رو
#قبول
نمیکنه...!
#صدرا_ابرو_درهم_کشید
:
_هنوز عده ی
#معصومه
تموم نشده، هنوز
#چهار_ماه
و ده روز از
#مرگ_سینا
نگذشته..!
درسته بچه به
#دنیا
اومده اما باید تا
#پایان_چهارماه
و ده روز بمونه
ِ لااقل
#حرمت
؛حرمت
#مادرموحفظ
کنید..!
صدرا از
#اتاق
بیرون رفت.
#محبوبه
خانم سری به
#تاسف
تکان داد و
#کودک
را از
#پرستار
گرفت:
_خودم
#نگهش
میدارم، تو به
#زندگیت
برس..!
کودک را در
#آغوش
گرفت و
#اشک
روی صورتش
#غلطید
.
رو برگرداند گفت:
_صدرا
#تسویه_حساب
میکنه، کارهای
#قانونیشم
انجام میده که بعدا
#مشکلی
پیش نیاد..!
چقدر
#درد
دارد که
#شادی_هایت
را با
#زهر_به_کامت_بریزند
.....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
3⃣
#ارمیا روزها بود که #کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ #خوابهایش_کابوس بود. تمام خوابهایش #آیه بود و #کودکش... #سیدمهدی بود و #لبخندش... وقتی داستان آن #عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت8
⃣
3⃣
#حاج_علی
از
#مهمان_ها_تشکر
کرد..
#مردانی
که هنوز
#خانوادهی
خود را هم ندیده بودند و به
#دیدار
آمدند...
_شما تو
#عملیات
با هم بودید...؟
مردی که
#فرمانده
عملیات آن روز بود،
#جواب_داد
:
_بله؛ برای یه
#عملیات
آماده شدیم و وارد سوریه شدیم.
یه
#حمله
همه
#جانبه
بود که منطقه ی بزرگی رو از
#داعش
پس گرفتیم،
برای
#پیشروی
بیشتر و
#عملیات
بعدی آماده میشدن.
ما بودیم و
#بچه
هایی که
#شهید_شدن
. سر جمع
#چهل_نفر
هم نمیشدیم، برای
#حفاظت
از
#منطقه
مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم
#منطقه_یمهمی_بود
...
هم برای ما هم برای
#داعش
...! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست
#نیروی_کمکی
کردیم،
یه
#ارتش
مقابل ما
#چهل_نفر
صف کشیده بود.
#یازده_ساعت
درگیری داشتیم تا
#نیروهای_کمکی
میرسن. روز
سختی
بود،
قبل از رسیدن
#نیروهای_کمکی
بود که
#سید_مهدی
تیر خورد. یه
#تیر
خورد
#تو_پهلوش
...
اون لحظه نزدیک من بود،
#فقط
شنیدم که گفت
#یا_زهرا
...!
#نگاهش
کردم دیدم از
#پهلوش
داره
#خون_میاد
.
#دستمال_گردنشو
برداشت و
#زخمشو
بست.
#وضعیت_خطرناکی
بود، میدونست یه نفر هم
#توی
این
#شرایط_خیلیه
...!
#آرپیچی
رو برداشت...
#ایستادن
براش
#سخت
بود
اما تا رسیدن
#بچه
ها کنارمون
#مقاومت
کرد. وقتی
#بچه
ها رسیدن،
#افتاد_روزمین
، رفتم کنارش...
سخت
#حرف_میزد
. گفت
#میخواد
یه
#چیزی
به
#همسرش
بگه، ازم خواست ازش
#فیلم
بگیرم. گفت
#سه_روزه
نتونسته بهش
#زنگ
بزنه؛
با
#گوشیم
ازش
#فیلم
گرفتم.
#لحظه
های آخر هم
#ذکر_یا_زهرا
(س) روی
#لباش
بود.
سرش را
#پایین
انداخت و
#اشک_ریخت
. درد دارد
#همرزمت
جلوی
#چشمانت
جان دهد...
#آیه_لبخند_زد
:
"یعنی میتونم
#ببینمت_م
َرد_من...؟"
الان
#همراهتون
هست...؟ میتونم ببینمش...؟
نگاه
#متعجب
همه به
#لبخند_آیه
بود.
چه میدانستند از
#آیه
..؟
چه میدانستند که حتی دیدن
#اخرین_لحظات
زندگی
#م
َردش هم
#لذت_بخش
است
آخر
#قرارشان
بود که
#همیشه
با هم باشند؛
#قرارشان
بود که
#لحظه
ی آخر هم باهم باشند
چه
#خوب
یادت
#بود_م
َرد
چه
#خوب
به
#عهدت_وفا
کردی
_بله.
#گوشی_اش
را از
#جیبش
درآورد و
#فیلم
را آورد.
#آیه
خودش بلند شد و
#گوشی
را از
#آقای_فرمانده
گرفت، وقتی نشست،
#فیلم
را
#پخش
کرد.
#م
َردش رنگ بر
#چهره
نداشت،
#صورتش
پر از
#گرد_و_خاک
بود
#لبهایش_خشک
و
#ترک
خورده بود.
"
#برایت_بمیرم_م
َرد،
چقدر
#درد
داری که
#رنگ_زندگی
از
#چشمانت
رفته است...؟"
#لبهایش
را به
#سختی
تکان داد:
_سلام
#بانو
...!
#قرارمون
بود که تا
#لحظه
آخر با هم باشیم،
انگار
#لحظه
های
#آخره
...! به
#آرزوم
رسیدم و
#مثل_بابام
شدم...
#دعا
کن که به
#مقام_شهادت
برسم... نمیدونم
#خدا_قبولم
میکنه یا نه....!
#ببخش_بانو
... ببخش که
#تنها_موندی
...! ببخش که بار
#زندگی
روی
#شونهی
توعه
#سرفه
کرد. چندبار پشت سر هم:
_تو
#بلدی
روی پای
#خودت
بایستی...! نگرانی من
#تنهاییته
...! نگرانی من،
بی هم
#نفس
شدنته....!
#آیه
...
#زندگی
کن... به خاطر
#من
... به خاطر
#دخترمون
...
زندگی کن...!
#حلالم
کن اگه بهت
#بد
کردم...
به
#سرفه
افتاد.
#یا_زهرا
#یا_زهرا
ذکر
#لبهایش
بود تا برق
#چشمهایش
به
#خاموشی
گرایید..
#آیه_اشکهایش
را پاک کرد. دوباره
#فیلم
را نگاه کرد.
#فیلم
را که در
#گوشی_اش
ریخت، تشکر کرد.
ارمیا
#متاثر
شده بود.....
برای خودش
#متأسف
بود که سالها با او
#همکار
بود و
#هرگز
پا پیش نگذاشته بود برای
#دوستی
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
#سختی_های_جبهه_مقاومت
●شهیدحاج قاسم سلیمانی هیچ گاه از
سختی
های جبهه مقاومت چیزی نمیگفت، نمیگفت خسته شدیم،
نمیگفت تجهیزات نداریم،
نمیگفت ما نمی توانیم ،
ایشان همیشه در پاسخ هرسوالی درخصوص جبهه مقاومت،
میگفتند: همه چیز خوبه و ان شاءالله پیروزی نهایی اسلام نزدیک هست.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#مکتب_سلیمانی
🌷
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
☆
♥
☆
#خواب
را از من بگیرید
ای صاعقه
⚡️
ها که جبر زمانه،
صدای چکاچک شمشیر را
از من دریغ کرده است!
☆
♥
☆بر من بشورید، ای
#امتحانهای
طاقت فرسای جهاد اصغر
میخواهم از نگاه
#مادران
پسر
شهید داده، درس
#مردانگی
بگیرم
💪
☆
♥
☆بازی
#چوگان_نفس
را
به تماشا نخواهم ایستاد
❌
گوی سبقت از جهان باید ربود!
☆
♥
☆یادمـ
💬
هست، هر وقت از
#سختی
توبه، روی دلم زرد
💛
شد، به قاب
#عکس_شهیدی
نگاه کنم
😍
#مادران_شهدا
#شبتون_شهدایی
🌙
🌹
🍃
🌹
🍃
@shohada72_313