زندگی به سبک شهدا

#لبخند_زد
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت6⃣6⃣ #خودش_کمکم_کرد... #راه رو #نشونم داد... #راه رو برام #باز کرد... #روزی که این کوچولو به #دنیا اومد، من #اونجا بودم..! همه ی #آرزوم این بود که #پدر_این_دختر_باشم...! #آرزوم بود #بغلش کنم و #عطر تنشو به #جون…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت76⃣


#زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریه‌اش_گرفت.....


از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه

#آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد.
#بستنی_نمیخواست...!

#دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.

#پسرکی_که_با_پدرش_بود...



#گریه_اش_شدیدتر_شد...!😭

#او هم از این #پدرهامیخواست که #هوایش را داشته باشد.
#تابش دهد و کسی به او
#زور_نگوید...!


#مردی مقابلش روی #زمین_زانو زد.
#دست پیش برد و #اشک هایش را
#پاک کرد.


-چی شده عزیزم..؟

زینب سادات: اون #پسره منو از #تاب انداخت پایین و #خودش نشست...!

من #کوچولوئم،
#بابا_ندارم...! 🥺


#زینب_سادات هق هق میکرد و
#حرفهایش بریده بریده بود.😭


#دلش شکسته بود. #دخترک_پدر میخواست...
#تاب_میخواست...!


شاید #دلش مردی به #نام_پدر می خواست که او را #تاب بدهد...
که #کسی او را از تاب به #زمین نیندازد...!


#ارمیا_دلش_لرزید...
#دخترک را در #آغوش کشید و #بوسید.



#زینب گریه اش #بند آمد:
_تاب بازی..؟

#ارمیا به سمت #تاب رفت و به
#پسرک گفت:

_چرا از روی #تاب انداختیش..؟

پسرک: بلد نبود #بازی کنه، #الکی نشسته بود...!

زینب: #مامان رفت #بستنی،
مامان #تاب_تاب میداد...!


ِپسر: شما با این #بچه چه نسبتی دارید...؟

ما #همسایه پدر شون هستیم، #شما
رو تا #حالا ندیدم...!


#صدای_آیه_آمد:
_زینب..!


#ارمیا به سمت #آیه برگشت:

_سلام..! یه کم #اختلاف سر #تاب‌بازی پیش اومده بود که داره
#حل_میشه...!


آیه: سلام..!
شما..؟

اینجا..؟
ارمیا: اومده بودم دنبال جواب
#سوال_قدیمی..!

#زینب_سادات چقدر بزرگ شده..!

#سه_سالش_شده..؟


آیه: فردا #تولدشه..!
#سه_ساله_میشه...!


#زینب را روی #زمین گذاشت و #آیه بستنی اش را به #دستش داد.

#زینب که بستنی را گرفت، دست #ارمیا را تکان داد.


نگاه #ارمیا را که دید گفت:
_بغل..؟!

#لبخند زد به #دخترک شیرین #آرزوهایش:

_بیا #بغلم عزیزم..!

آیه مداخله کرد:
_لباستون رو #کثیف میکنه..!

ارمیا: پس به یکی از #آرزوهام میرسم...! #اجازه میدید یه کم یا #زینب_سادات بازی کنم...؟

#زینب_سادات خودش را به او #چسبانده بود و قصد #جداشدن نداشت.


#آیه_اجازه_داد...

#ساعتی به بازی گذشت، #نگاه آیه بود و #پدری کردنهای #ارمیا...

#زینب_سادات هم رفتار #متفاوتی داشت...!



#خودش را جور دیگری #لوس میکرد، #ناز و #اداش با همیشه #فرق داشت،
بازیشان بیشتر #پدری کردن و #دختری کردن بود.


وقت رفتن #ارمیا پرسید:

_ایندفعه #جوابم چیه...؟
#هنوز_صبر_کنم...؟


#آیه سر به زیر #انداخت و همانطور که
#زینب را در #آغوش میگرفت گفت:


_فردا براش #تولد میگیریم، #خودمونیه؛
اگه #خواستید شما هم
#تشریف_بیارید...!



#ارمیا به پهنای صورت #لبخند زد....!
در راه #خانه
_آیه رو به #زینبش کرد و گفت:


_امروز #دخترمن با #عمو چه بازیایی کرد...؟
زینب: #عمو نبود که،

#بابا_مهدی_بود...!


#زینبش لبخندی به صورت
#متعجب_مادر زد و سرش را روی

#شانه‌ی_مادر_گذاشت.



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت5⃣6⃣ #دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید: از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد... _امشب تو #کجایی که ندارم #بابا 😭 #من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟ #برخیز ببین #دخترکت میآید #نازک بدنت آمده اینجا #بابا 😭
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت66⃣



#خودش_کمکم_کرد...

#راه رو #نشونم داد... #راه رو برام #باز کرد...


#روزی که این کوچولو به #دنیا اومد، من #اونجا بودم..! همه ی #آرزوم این بود که #پدر_این_دختر_باشم...!


#آرزوم بود #بغلش کنم و #عطر تنشو به #جون بکشم...! حس #خوبیه که یه موجود #کوچولو مال #تو باشه...


#که_تو_آغوشت_قد_بکشه...!


حالا که #بغلش کردم، حالا که #حسش کردم #میفهمم چیزی که من #خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از #حسیه که #الان دارم...!


#تا ابد #حسرت_پدر شدن با #منه... #حسرت_پدری کردن برای این #دختر با من #میمونه...


#من از شما به #خاطر_زیبایی یا #پولتون #خواستگاری نکردم...!


#حقیقتش اینه که #هنوز چهره ی #شما رو #دقیق ندیدم...!
#شما همیشه برای #من با این #چادر_مشکی هستید.



#اولا که شما #اجازه نمیدادید کسی #نگاهش بهتون #بیفته، الان #خودم نمیخوام و به خودم این #اجازه رو نمیدم که پا به
#حریم_سید_مهدی_بذارم.



از شما #خواستگاری کردم به #خاطر_ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون...!
روزی که این #کوچولو به #دنیا اومد، #مادرشوهرتون اومد #سراغم.


اگه #ایشون نمی اومدن من #هرگز_جرات این کار رو #نداشتم...


#شما_کجا_و_من_کجا....؟؟!

من #لایق_پدر این #دختر شدن نیستم، #لایق #همسر شما شدن #نیستم،


#خودم اینو میدونم....! اما #اجازه شو
#سید_مهدی بهم داد...!
#جراتشو_سید_مهدی بهم داد.


اگه #قبولم کنید تا #آخر عمر باید #سجده_ی شکرکنم به
#خاطر_داشتنتون...!


اگه #قبولم نکنید، بازم #منتظر میمونم. #هفته_ی دیگه دوباره
#میرم_سوریه...!

هربار که #برگردم، میام به #امید شنیدن #جواب_مثبت شما.


#ارمیا دوباره #زینب را بوسید و به سمت #آیه گرفت #دخترک کوچک #دلنشین را...



#وقتی خواست #برخیزد و برود
#آیه گفت:
_زینب... #زینب_سادات،
#اسمش_زینب_ساداته..!

ارمیا #لبخند زد، سر تکان داد و #رفت...


#آیه ندید؛ نه آن #لبخند را، نه سر #تکان دادن را...

#تمام مدت نگاهش به #عکس حک شده روی #سنگ_قبر_مردش_بود...


#رها کنارش نشست. #صدرا به دنبال #ارمیا رفت. #مهدی در آغوش #پدر خواب بود.


رها:چرا بهش یه #فرصت نمیدی..؟
آیه: هنوز دلم با #مهدیه، چطور میتونم به کسی #فرصت بدم...؟


رها: بهش #فکر میکنی...؟
آیه: #شاید یه روزی؛
#شاید...

#صدرا به دنبال #ارمیا میدوید:
_ارمیا...
#ارمیا_صبر_کن...!


#ارمیا ایستاد و به #عقب نگاه کرد:
#تو اینجا #چیکار میکنی...؟

صدرا: من و #رها پشت سر #آیه خانم ایستاده بودیم،
#واقعا ما رو #ندیدی..؟
ارمیا: نه...

واقعا #ندیدمتون...!
#چطوری...؟
#خوشحالم که #دیدمت...!


صدرا: باهات #کار دارم...!
ارمیا: اگه از #دستم بر بیاد #حتما..!

صدرا: چطور از #جنس_آیه شدی...؟
چطور از #جنس_سید_مهدی شدی..؟


ارمیا: کار #سختی نیست، #دلتو_صاف کن و #یاعلی بگو و برو دنبال #دلت؛
#خدا خودش #راهو نشونت میده...!



صدرا: میخوام از #جنس_رها بشم،
اما #آیه_ای ندارم که منو
#رها_کنه...!


ارمیا: #سیدمهدی رو که داری،
برو دنبال
#سیدمهدی.....

#اون_خوب_بلده....!


صدرا: #چطور برم دنبال #سید_مهدی...؟
ارمیا: ازش #بخواه، تو بخواه
#اون_میاد...!

ارمیا که رفت، #صدرا به راهی که رفته بود #خیره ماند.

" #از_سید_بخواهم...؟

#چگونه...!!؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت2⃣6⃣ #آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد: #مهدی...! صدای رها را شنید: _آیه... #آیه جان...! #خوبی_عزیزم...؟ #آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود: _بچه...؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت36⃣


یک #هفته از آن روز #گذشته بود...


#دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود.

#سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...!


#آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات
فهمید
#لبخند_زد.

#مهیای_خواستگاری شده بودند؛ شاید #برکت قدمهای #کوچک_زینب بود که خانه #رنگ زندگی گرفت..🌱


#حاج_علی_هم_شاد_بود.
بعد از #مرگ همسرش، این #دلخوشی کوچک برایش خیلی #بزرگ بود؛
انگار این #دختر جان #دوباره به تمام #خانواده‌اش داده است"



#ساعاتی از #اذان_مغرب گذشته بود که #زنگ خانه به #صدا درآمد.

#حاج_علی در را #گشود و از #ارمیا استقبال کرد:

_خوش اومدی #پسرم...!
ارمیا: مزاحم شدم #حاج_آقا،
#شرمنده...!


صدای #فخر السادات بلند شد:

_بالاخره #تصمیم گرفتی بیای..؟


ارمیا: #امروز رفتم قم سرخاک #سید_مهدی ، من #جرات چنین #جسارتی رو
#نداشتم...!


#حاج_علی به داخل #تعارفش کرد.
#صدرا و #رها هم بودند...


همه که نشستند، #فخرالسادات گفت:
_یه #پسر از دست دادم و
#خدا یه پسر دیگه به #من داد تا براش #خواستگاری برم...!


حاج علی: #مبارکه ان‌شاءالله،
#امشب قراره برای #سیدمحمد برید #خواستگاری...؟


#فخرالسادات: نه؛ #قراره برای #ارمیا برم #خواستگاری...!


#حاج_علی: به سلامتی...
خیلی هم #عالی...!
دیگه دیر شده بود،

#حالا_کی_هست...؟


#آیه از اتاق #بیرون آمد و بعد از #سلام و خیر مقدم کنار #رها نشست.


ِ #فخرالسادات: یه #روزی اومدم #خونه‌تون با دسته #گل و #شیرینی برای #پسر_بزرگم.



#حالا اومدم برای #ارمیا، که جای #مهدی رو برام گرفته از #آیه_خواستگاری کنم...!


#آیه از جا برخاست:

_مادر...! این چه #حرفیه...؟
#هنوز حتی #سال_مهدی هم نشده، #سال هم #بگذره من
#هرگز_ازدواج_نمیکنم...!


حاج علی: #آیه جان بابا... #بشین...!
#آیه سر به زیر #انداخت و #نشست.



#فخرالسادات: چند #شب پیش خواب #مهدی رو دیدم...!
#دست این #پسر رو گذاشت تو #دستم و گفت:


"بیا مادر، #اینم_پسرت..!
#خدا یکی رو #ازت گرفت و #یکی دیگه رو به #جاش_بهت داد.

بعد نگاهشو به تو #دوخت و گفت #مامان
مواظب #امانتم نیستید، #امانتم تو #غربت داره #دق میکنه...!"


#دخترم، تنهایی از #آن_خداست، خودتو #حروم نکن...!


آیه: پس چرا #شما_تنها زندگی میکنید...؟
#فخرالسادات: از من #سنی گذشته بود. به من #نگاه کن...
#تنها_بی_هم_زبون...!


این #ده سال که #همسرم فوت کرده، به #عشق_پسرام و بچه هاشون #زندگی کردم، اما الان میبینم #کسی دور و برم نیست...!

#تنها موندم #گوشه‌ی اون #خونه و هرکسی دنبال
#زندگی_خودشه..


یه روزی #دخترت میره پی #سرنوشتش و تو #تنها میمونی، تو #حامی میخوای، پشت و پناه میخوای...!


آیه: بعد از #مهدی نمیتونم..!
#حاج_علی: اول با #ارمیا صحبت کن، بعد #تصمیم بگیر،
#عجله_نکن...!


آیه: اما... بابا..!
حاج علی: #اما_نداره_دختر...!
این خواسته‌ی #شوهرت بوده، پس #مطمئن باش بهش #بی_احترامی نمیشه....!


آیه: بهم #فرصت بدید، هنوز #شش_ماه هم از #شهادت_مهدی نگذشته...!
ارمیا: تا هر #زمان که بخواید #فرصت دارید، حتی شده #سالها...!


اگه #امروز اومدم به خاطر اینه که #فردا دارم برای #ماموریت میرم #سوریه و معلوم نیست #کی برگردم،
فقط #نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از #دست_داده باشم...!

#حقیقت اینه که من اصلا #چنین_جسارتی رو نداشتم...!

حاج #خانم گفتن، رفتم سر خاک #سید_مهدی تا اجازه بگیرم...!


#الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت #اراده کنید من در #خدمتم...!
#جسارتم_رو_ببخشید...!



#فخرالسادات با #لبخند_ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و #حرفهای ارمیا...

#آیه ماند و حرفهای #فخرالسادات...

#آیه ماند و حرف #مردش...
#آیه_ماند_و_بی‌تابی_های_زینبش...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت2⃣5⃣ #امیر زنگ زده بود که برای #دیدن_بچه می آیند. #رها_لباسهای_مهدی را عوض کرده بود و #شیرش را داده بود. #بچه در #بغل روی مبل نشسته بود و #صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را #خودش انجام میداد، به جز #صبحها که…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت35⃣

#صدرا: من #گفتم...! #رها خیلی وقته اینجاست.

شیدا: #منظورمون #اون دختره نیست...!

#آیه: منو #رها_جان_همکاریم؛ از اوایل #دانشگاه بود که #همکلاس شدیم.
#تو_کلینیک_صدر_هم،

#دکترامون رو توی یک #روز ارائه دادیم؛
البته #نمره_ی_رها جان بهتر از من شد...!


#شیدا اخم کرد:
_خانم #دکتر...

#آیه_حرفش_را_برید:

_لطفا اینقدر #دکتر #دکتر نگید، اسمم
#آیه_ست...

#شیدا تابی به #چشمانش داد:
_آیه جان #شما چقدر هوای #رفیقتونو داریدا..!


آیه: #رفاقت_معنیش_همینه_دیگه...!


شیدا: اما #شان و #شئونات رو هم باید در #نظر گرفت، این #دوستی در #شان شما نیست..!


#صدرا_مداخله_کرد:
_شیدا درست #صحبت کن...! #رها همسر منه، #مادرمهدی و تواین رو باید #قبول کنی.


#امیر: اینو باید #رویا قبول کنه که کرده، ما #چیکار داریم #صدرا...


#امیر چشم #غرهای به #شیدا رفت که بحث و جدل راه #نیندازد.


صدرا: #اصلا به رویا #ربطی نداره، #رویا از #زندگی من رفته بیرون و دیگه #هیچوقت برنمیگرده..!

#شیدا_و_امیر_متعجب_گفتند:
_یعنی چی...؟


#صدرا: #رویا از #زندگی من رفت #بیرون،

#همینطور که #معصومه از زندگی
#مهدی_رفته.

#شیدا: یعنی #حقیقت داره...؟


#محبوبه خانم: آره #حقیقت داره،
#بچه_ها برای #شام میمونید...؟


#احسان_هیجان زده شد:

_بله...

صدرا: خوبه...!


#مادرزنم یه #غذایی درست کرده که باید #بخورید تا بفهمید #غذا چیه...؟

البته #دستپخت خانوم منم
#عالیه_ها..


اما #مامان_زهرا دیگه استاد #غذاهای_جنوبیه..!


#زهرا خانم در #آشپزخانه مشغول بود اما صدای #دامادش را شنید و #لبخند زد...


#خدایا_شکرت_که_دخترکم_سپیدبخت_شد.!


#صدرا به رخ میکشید #رهایش را...
به رخ میکشید #دختری را که #ساکت و #مغموم شده بود.


" #سرت را بالا بگیر #خاتون_من...!
#دنیا را برایت #پیشکش میکنم،
#لبخند بزن و #سرت را
#بالا_بگیر_خاتون..!"

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

#آخر هفته بود و #آیه طبق #قرار هر هفته اش به #سمت_مردش میرفت...!
روی #خاک نشست.

" #سلام_مهدی_من..!❤️
#تنها_خوش_میگذرد...؟🥺

#دلت تنگ شده است یا از #رود_فراموشی گذر کرده ای...؟


#دل_من و #دخترکت که #تنگ است.

#حق با تو بود... #خدا_تو را بیشتر #دوست داشت، #یادت هست که
#همیشه_میگفتی:


" بانو...! #خدا منو بیشتر از تو #دوست داره..!
#میدونی_چرا...؟ چون
#تو_رو_به_من_داده...!


" اما من #میگویم_خدا تو را بیشتر #دوست داشت، #اصلا_تو را برای
#خودش_برداشت..!"


#هنوز سرِ #خاک نشسته بود که #پاهایی مقابلش قرار گرفت.


#فخرالسادات بود، سر #خاک_پسر آمده بود.
کمی #آنطرف تر هم که #خاک_مردش بود...!


#فخرالسادات که نشست، #سلامی گفت و #فاتحه خواند..

#چشم بالا آورد و گفت:
_خواب #مهدی رو دیدم، ازم #ناراحت بود...! فکر کنم به #خاطر_توئه؛


اون روزا #حالم خوب نبود و تو رو خیلی #اذیت کردم، منو #ببخش، باشه #مادر...؟!

آیه #لبخند زد:

_من ازتون #نرنجیدم.
دست در #کیفش کرد و یک #پاکت درآورد:


_چندتا #نامه پیش #پدرم گذاشته بود،پشت این اسم #شما بود.

#پاکت را به سمت #فخرالسادات گرفت.


#اشک صورتشان را پر کرده بود
#نامه را گرفت و بلند شد و به


#سمت_قبر_شوهرش_رفت...


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣5⃣ #حاج_علی_اندکی_تامل_کرد: _دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا #قصاص_کن و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...! حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..! اونم حتما…
"رمان📚
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃


#قسمت15⃣


#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد،
#آیه_لبخند_زد.


#رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد.

نگاه ها #متعجب شده بود که
#محبوبه خانم روی #مبل نشست و با
#لبخندتلخی گفت:

_ #بچه رو #نخواست، قراره #شوهرکنه...!


#زهرا خانم به #صورتش زد. #صدرا هنوز
#اخم بر #چهره داشت.

#آیه: حالا #باید چه کار کنید...؟


#صدرا به سمت #مادرش رفت و #بچه را در #آغوش گرفت.. به سمت #رها رفت
و #کودک را به #سمتش گرفت:

ِ _ #مادرش_میشی...؟
اگه #قبولش کنی میشه
#پسر_من_و_تو...!


#رها نگاه به #آیه انداخت، #نگاهش_آرام بود... به #مادر نگاه کرد،

با #لبخندسری به #تایید تکان داد... #چشمان محبوبه خانم #منتظر بود.


#رها دست #دراز
کرد و #بچه را گرفت. #صدرا نگاهش را به #آیه_انداخت:


_اگه #اجازه بدید #اسمشو بذاریم #مهدی..!


#آیه با #بغض لبخند زد و #تایید کرد..
#نامت_همیشه_جاویدان_است_
#یا_صاحب_الزمان:



_ #من کی ام که #اجازه بدم #اسم_امام رو روی #پسرتون بذارید #یا_نه...!


#َصدرا: میخوام #مثل_سیدمهدی_باشه،🌷
#این‌کارم فقط ازدست #رها برمیاد...!


#رها: مگه میتونی #حضانتش رو بگیری...؟
صدرا: #حضانتش میرسه به #پدربزرگم، به خاطر اینکه #توانایی نداره #کفالتش میرسه به من...!


#رها به صورت َهدی نگاه کرد و #زمزمه کرد:
_ #سلام_پسرکم...!

#صدرا به #پهنای صورت #لبخند زد...


"ممنونم خاتون..!
#ممنون که #هستی ،ممنون که #مادر میشوی برای #تنهایی های #یادگار_برادرم...!


#تومعجزه_ی_خدا_هستی_خاتون...!"

َ
#رها در اتاقی که با #مادرش_شریک شده بود
#مقابله رویش نشسته و #مهدی روی زمین در #خواب بود.

#آیه_در_زد_و_وارد_شد:

_ #مبارکه...! زودتر از من #مادر شدیها..!

َ #رها هنوز #نگاهش ب #مهدی بود:



_ #میترسم آیه، من از #مادری هیچی #نمیدونم...!
#آیه: مگه #من میدونم...؟ #مادرت هست، #مادرشوهرت هست؛ #یادمیگیری،
بهش


#عشقی رو بده که #مادرش ازش #دریغ کرد... #رها مادر باش؛
#فقط_مادر_باش...!


#باقیش مهم نیست، #باقیش با #خداست، این بچه خیلی #خوش‌شانسه که تو
#مادرش_شدی،
که
#صدرا_پدر_شد_براش...!


#آیه سکوت کرد.
#دلش برای #دخترکش سوخت.

" #طفلک_من..!"
رها: آیه کمکم میکنی...؟ من میترسم...!


آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم....! از چیزی نترس، برو جلو...!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣3⃣ این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود. #نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد... " #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...! چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت04⃣

#سید_محمد بعد از #عذرخواهی بابت حرفهای #مادرش همراه او به #قم بازگشت.

#حاج_علی بعد از #تماسی که داشت مجبور شد. بخاطر #شهدای_مدافع_حرم به #قم باز گردد..


#آیه تصمیم داشت به سر #کارش بازگردد.از امروز او بود و #کودکش..! مسئول این زندگی بود.. #مسئول کودکش بود؛ باید شروع کند.. غم را در #دلش نگاه دارد و
#یا_علی_بگوید....


روی #مبل نشسته بود و #کنترل تلویزیون را برداشت....

#سید_مهدی #آیه_بانو...! بیا #فیلمت شروع شد..! نگی نگفتم..!

کلافه از روی #مبل بلند شد به سمت #یخچال رفت....

در #یخچال را باز نذار #اسراف_بانو..! #گناهه_بانو..!
اول فکر کن اون تو چی میخوای بعد درشو باز کن #جانکم..!

بی انکه در #یخچال را باز کند به سمت #اتاق_خوابش رفت.....


_بانو.! برق ها خاموش.؟ نخوری زمین یه وقت.!
خودش و روی
#تخت_پرت_کرد....


_خودتو اون جوری روی #تخت_ننداز..موظب باش #بانو..!
هم #خودتت درد می کشی هم اون #بچه_ی_زبون_بسته..!


آرام روی تخت دراز کشید و خود را سرجای #همیشگی_مردش مچاله کرد؛؛

_هوا سرده یه #پتو روت بکش
#سرما_نخوری..!


تو که سریع #سرما می خوری چرا مواظب نیستی #بانو


گوشه #پتو را روی خود کشید. #چشم بست و #خواب او را در #آغوش کشید....

_آیه_بانو... #بانو..!

#آیه لبخند زد:
_برگشتی #مهدی..!؟

_جایی #نرفته بودم که برگردم #بانو..!
من همیشه #پیشتم ؛


تو #جدیدا حرف گوش نکن شدی #بانو..! واسه همینه که #تنها موندی #بانو..!

#آیه_لب_ورچید:

_نخیرم..! #تنها نیستم ؛ خیلی ام #دختر خوب و حرف گوش کنی ام..!

_تو همیشه بهترین بودی #بانو..!


زمین #تکان_خورد....
#آیه نگاهی به #اطرافش کرد.

#مردش_لبخند می زد؛
#انگار روی #کشتی بودند.#مهدی به او #نزدیک شد..


#چادرش را از #سرش برداشت و #چادر دیگری روی #سرش کشید.

باز #لبخند زد و #آیه به #عقب کشیده شد.. خود را روی #لنگرگاه دید....


#کشتی_مهدی وارد آب های #آزاد_شد؛
و از تمام #کشتی_های اطراف جدا شد...

#دور و #دورتر شد.....

#آیه_فریاد_زد:
_مهدی.. #مهدی...!!

از #خواب پرید... #نفس گرفت؛ رو به #عکس_مردش کرد "

#کجایی_مرد_من
چرا #چادرم را #عوض می کنی .؟

چرا #چیزی را می خواهی که #خارج از #توان من است..؟
تو که #آیه_ات را #می_شناسی..؟"

از پدر #تعبیر_خواب را یاد گرفته بود.

حداقل این ساده اش را خوب میفهمید... #عوض_کردن #چادر
#عوض_کردن #همسر است و

#سیدمهدی_همسری_اش را از سر
#آیه_برداشت..

از #جایش بلند شد؛ سرش #گیج رفت: روی #تخت_نشست.....

صدای #زنگ در خانه آمد؛ از جا بلند شد و #چادرش را بر سر کشید . #صاحبخانه پشت در بود..!

_سلام خانم #علوی..!
_سلام آقای #کلانی..!

کلانی #تسلیت عرض می کنم #خدمتتون..!

_ممنونم..! #مشکلی پیش اومده..؟ هنوز تا سر #ماه_مونده..!

_بخاطر #کرایه_خونه نیست.! #حقیقتش می خواستم بدونم شما کی #بلند می شید.!

حالا که #همسرتون_فوت کردند..
باید #خونه را #تخلیه کنید..!

#آیه_ابرو_در_هم_کشید:


#منظورتون چیه؟ ما #قرار_داد داریم..!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣3⃣ #حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت93⃣


این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود.

#نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد...

" #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...!

چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی و #ندیدی زنت روی خاک #قبرت افتاد...!

خوب شد نبودی ندیدی #آیه_ات_شکست..! خوب شد نبودی و ببینی زنت #زانوی_غم بغل گرفت.. !

#آه_سید..

#رنگ_پریده_ی آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که #لحظه ی #جان_کندنت را برایش به #تصویر_کشیدی..
#یادت به قول و #قرار_آخرت بود و #یادت نبود #آیه_ات می شکنه..؟

یادت بود به #قرارهایت اما یادت #نبود آیه ات #می_میرد..؟
#آیه_ات رنگ بر #رخ نداشت..؟ آیه ات گویی #بالای سرت بودکه #عاشقانه نگاه در #چشمانت می انداخت..؟و #صورتت را می کاوید..؟

#سید... #سید... #سید..!

#چه کردی با #آیه_ات..؟ با #دخترکت..! چه کردی با #من..! من که چند روز است زندگی ات را #دیده ام..

#همسرت را دیده ام؛ از #فریادهای_خاموش همسرت #جان دادم..!
تو که همه چیز #داشتی ..!
#چرا_رفتی..؟
چرا #درکت نمی کنم..؟ چرا #تو و #زنت را #نمی_فهمم

چرا #حرفهایش را نمی فهمم ..؟ #اصلا تو چه #دیدی که #بی_تاب_مرگ شدی..؟

چه دیدی که از #آیه_ات گذشتی ..؟ چه #گفتی که از #تو_گذشت..!

#آیه_ات چه می داند که #من_عاجز شده ام از #درک_آن..؟

چه #دیدی که #دنیایی را #رها کردی که #من با #همه_ی نداشته هایم
#دو_دستی به آن #چسبیده ام.....!

"این چه #دانستانیه.؟ این چه #داستانیه که #منو توش #انداختید..؟

چرا #من باید تو #ماشین_پدر_زن_تو بشینم...!؟

#کار و #زندگی_اش به هم خورده بود....

#روزهایش را #گم کرده بود، #گاهی تا #اذان_صبح بیدار بود
و به #سجاده س مسیح نگاه می کرد. #گاهی #قرآن روی طاقچه ی #یوسف را نگاه می کرد.

#نمی_دانست چه می خواهد اما #چیزی او را به سمت #خود می کشید....

#خودش را روی #نقطه_ی_صفر می دید و #سیدمهدی را روی #نقطه_ی_صد...!؟

#سیدمهدی شده بود #درد_و_درمانش..! شده بود #گمشده ی این #سال_هایش....

#شده_بود_برادر..!

تو که سال ها #کنارم بودی و #نگاهم نکردی..!
#شاید هم این من #بودم که از #تو رو #برگرداندم..! و #تو از #روزی که رفتی مرا به #سمت_خود_کشیدی..!

#درست از #روزی که رفتی ؛ #دنیایم را #عوض کردی...! منی که از #جنس_تو و
#آیه_ات #فراری بودم. منی که از #جنس_تو نبودم..!

#سید... #سید... #سید..!

تو #لبخند_خدا را داشتی #سید.!
تو #نگاه_خدا را داشتی..! مثل #آیه_ات
آیه ای که شبیه #لبخند_خداست..!"


به #خانه که رسید #مسیح و #یوسف در خواب بودند. در #جایش دراز کشید ؛
#اذان_صبح را که می گفتند از #خواب پرید #لبخند_زد... #سیدمهدی با او حرف زده بود. #خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا دوباره #متولد شده بود.....

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

امروز #فخرالسادات با #قهر از خانه ی #آیه رفت......


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣3⃣ مامانت گفت با اون دختره امُّل رفتی قم! دختره بی شخصیت توروهم مثل خودش کرده؟ تو گفتی که چیزی بینتون نیست، پس چرا رفتی؟ صدای گریه‌ی رویا آمد. هق‌هق میکرد. _گریه نکن دیگه! همسر دوست رها... رویا با جیغ حرفش را قطع…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت13⃣

رها #عصبانی شد.
کدام #مادری در حق #بچش این کارو میکنه
احسان خودش را #لوس میکرد و رها #نازش را میکشید. #مادری میکرد
برای کودکی که مادری میخواست.

صدرا گوش سپرده بود به #مادرانه‌های زنی که زنش بود و هرگز #مادر
فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن #محروم بود،
#رویا هرگز بچه نمیخواست؛ #شرط کرده بود که هرگز #بچه‌دار نشوند، #صدرا
هم #پذیرفته_بود که پدر نشود؛ آیامیتوانست خود را از این لذت #محروم
کند..؟ کودکش‌ ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانه هایش را خرج
کند.
لحظه ای به #همسر_رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد. #پدر_نشدن محال بود...
آن‌هم وقتی #مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند..!

صدرا: از #احسان برام بگو.
رها #لبخند زد و #اخم_صدرا را در هم بُرد
_پسر #خوبیه، خیلی #مهربون و دوست داشتنیه..! #دلش_پاکه، وقتی با #چشمای_قشنگش نگام میکنه
#دلم_ضعف میره براش.
رنگ از #رخ_صدرا_رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت..! کوچولو و با صورت کثیف...
چطور #امیر و #شیدا میتونن این کارو با این #بچه انجام بدن..!
#نفس_رفته بازگشت، #رگ_غیرت خوابید.
رها با شنیدن #نام_احسان، یاد #نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک #همخون_او افتاد؛ یعنی واقعا رها
#اهل_خیانت نبود.؟! حتی در ناخودآگاهش؟! حتی بعد از تماس رویا که همه‌اش را شنیده بود.؟

صدرا: رها... من منظورم #نامزدته..!
این بار رنگ از رُخ رها رخت بست
_خُب چی بگم.؟

صدرا: دیگه ندیدیش.؟
_برای سه ماه رفته بود #عسلویه،میخواست یه سر و سامونی به خودش
و زندگیش بده و بیاد برای #عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: به هم #تلفن نمیزنید..؟
رها: نه؛ #محرم_نبودیم که... ارتباط داشتن با #نامحرم به مرور باعث
شکستن یه #حریم‌هایی میشه، نمیخواستم احساسم با #هوس آلوده بشه..!
صدرا: دوستش داری..؟
رها سکوت کرد. صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری..؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت: _چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم؛ اگه حسی هم داشتم #چالش کردم و اومدم تو خونه ی شما..!

مقابل در خانه حاج علی پارک کردند.
رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.

خانه ی حاج علی #ساده_و_کوچک بود. وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.

حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.

صدرا از رها پرسید:
_این خونه‌شونه..؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچه‌ای که خونه مادر
#سید_مهدی بود، خونه داشتن.

مادر آیه که #فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و
باقی پولشو داد تا #سید_مهدی بتونه یه خونه‌ی مناسب نزدیک محل کارش #اجاره کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در
آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد.

رها هم به کمک حاج علی رفته بود.

صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: منظورت چیه..؟
صدرا: نمیدونم، حس کردم نگاهت بی منظور نیست.

ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ #سید_مهدی همه آرزوهای
منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون.
حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره؛ من #لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام #زیادیه

صدرا: پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره.؟

ارمیا: تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی.؟

صدرا: مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایه‌های اتفاقی که برای #آیه خانم قراره بیفته..!

ارمیا: نکنه زن‌داداشت بود؟


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313