زندگی به سبک شهدا
#مردش
Канал
@shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
3⃣
6⃣
یک #هفته از آن روز #گذشته بود... #دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود. #سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...! #آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت4
⃣
6⃣
#بعد
از آن شب، تک تک
#مهمانها
رفتند.زندگی روی روال
#همیشگی_اش
افتاده بود.
#آیه
بود و
#دخترکش
..
🥺
#آیه_بود_وقاب_عکس_مردش
...!
💔
نام
#ارمیا
در
#خاطرش
آنقدر
#کمرنگ
بود که
#یادی
هم از آن نمیکرد
#مردی
که
#چشم
به
#راهش
مانده بود.
#آیه
نگاهش را به همان
#قاب_عکس
دوخته که
#مردش
برای
#شهادت
گرفته بود...! همان
#عکس
با لباس
#نظامی
را در زمینه
#حرم_حضرت_زینب
گذاشته بودند.
#مردش
چه با
#غرور
ایستاده بود. سر بالا
گرفته و
#سینه_ی
ستبرش را به
#نمایش
گذاشته بود.
#نگاهش
روی قاب
#عکس
دیگر دوخته شد...
#تصویر_رهبری
...
#همان
لحظه
#صدای_آقا
آمد.
#نگاه
از قاب
#عکس
گرفت و به
#قاب_تلویزیون
دوخت....
#آقا_بود
....!
#خود_آقا_بود
....!
روی
#زانو
جلوی
#تلویزیون
نشست. دیدار
#آقا
با خانواده های
#شهدای_مدافع_حرم
بود.
#زنی
سخن
#میگفت
و
#آقا
به حرفهایش
#گوش
میداد.
#آیه
هم
#سخن
گفت:
_آقا..!
#اومدی
...؟ خیلی
#وقته_منتظرم
بیای...!
#خیلی
وقته
#چشم
به
#راهم
که بیای تا بگم تنها موندم
#آقا
...! دخترکم
#بی_پدر
شد... الان فقط
#خدا
رو داریم....!
#هیچکسو
ندارم...!
#آقا
..!
#شما_یتیم_نوازی
میکنی...؟
برای
#دخترکم_پدری
میکنی...؟
#آقا_دلت_آروم_باشه_ها
...
#ارتش_پشتته
...!
#ارتش
گوش به
#فرمانته
..!
دیدی تا
#اذن
دادی با سر رفت..؟
دیدی
#ارتش_سوال
نمیکنه...؟
#دیدی
چه
#عاشقانه
تحت
#فرمان_شمان
...؟
#آقا_جان
...!
#دلت_قرص_باشه
...!
#آیه_سخن_میگفت
...
از
#دل_پر_دردش
...!
از
#کودک_یتیمش
..! از
#یتیم
داریاش...! از
#نفسهایی
که
#سخت
شده بود این
#روزها
...!
#رها
که به
#خانه
رفته بود برای اوردن
#لباسهای_مهدی
#آیه
را که در آن
#حال
دید،با
#گوشی_اش_فیلم
گرفت و
#همراه
او
#اشک
ریخت.
#آیه
که به
#هق_هق
افتاد و
#سرش
را روی
#زمین
گذاشت،
#دوربین
را
#قطع
کرد و
#آیه
را در
#آغوش
گرفت...
#خواهرانه_آرامش_کرد
.
#پنج
شنبه که رسید،
#آیه
بار سفربسته بود باید
#دخترکش
را به
#دیدار_پدر
میبرد.
با
#بااصرارهای
فراوان
#رها
، همراه
#صدرا
و
#مهدی
، با
#آیه_همسفر_شدند
.
َ مقابل قبر
#سید_مهدی
ایستاده بود.
بیخبر
#از_مردی
که قصد
#نزدیک
شدن به
#قبر
را داشته و با دیدن او
#پشیمان
شد و پیش نیامد.
از دور به
#نظاره
نشست.
آیه
#زینبش
را روی
#قبر_پدر
گذاشت:
_سلام
#بابامهدی
...!
سلام آقای
#پدر
...!
#پدرشدنت_مبارک
...!
اینم
#دختر
شما...!
#اینم_زینب_بابا
...!
ببین چه
#نازه
...!
وقتی
#دنیا
اومد خیلی
#کوچولو
بود...!
از
#داغی
که روی
#دلم
گذاشتی این
#بچه_سهم
بیشتری داشت....!
خیلی
#آسیب
دید و
#رشدش
کم بود.،
#اما_خدا_رو_شکر_سالمه
....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
6⃣
#آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد: #مهدی...! صدای رها را شنید: _آیه... #آیه جان...! #خوبی_عزیزم...؟ #آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود: _بچه...؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
6⃣
یک
#هفته
از آن روز
#گذشته
بود...
#دوستان
و
#همکارانش
به دیدنش آمدند و رفتند.
#سیدمحمد
دلش برای
#کسی
لرزیده بود.
#سایه
را چندباری
#دیده
بود و
#دلش
از دستش سُر
#خورده
بود...!
#آیه
را واسطه کرد، وقتی
#فخرالسادات
فهمید
#لبخند_زد
.
#مهیای_خواستگاری
شده بودند؛ شاید
#برکت
قدمهای
#کوچک_زینب
بود که خانه
#رنگ
زندگی گرفت..
🌱
#حاج_علی_هم_شاد_بود
.
بعد از
#مرگ
همسرش، این
#دلخوشی
کوچک برایش خیلی
#بزرگ
بود؛
انگار این
#دختر
جان
#دوباره
به تمام
#خانوادهاش
داده است"
#ساعاتی
از
#اذان_مغرب
گذشته بود که
#زنگ
خانه به
#صدا
درآمد.
#حاج_علی
در را
#گشود
و از
#ارمیا
استقبال کرد:
_خوش اومدی
#پسرم
...!
ارمیا: مزاحم شدم
#حاج_آقا
،
#شرمنده
...!
صدای
#فخر
السادات بلند شد:
_بالاخره
#تصمیم
گرفتی بیای..؟
ارمیا:
#امروز
رفتم قم سرخاک
#سید_مهدی
، من
#جرات
چنین
#جسارتی
رو
#نداشتم
...!
#حاج_علی
به داخل
#تعارفش
کرد.
#صدرا
و
#رها
هم بودند...
همه که نشستند،
#فخرالسادات
گفت:
_یه
#پسر
از دست دادم و
#خدا
یه پسر دیگه به
#من
داد تا براش
#خواستگاری
برم...!
حاج علی:
#مبارکه
انشاءالله،
#امشب
قراره برای
#سیدمحمد
برید
#خواستگاری
...؟
#فخرالسادات
: نه؛
#قراره
برای
#ارمیا
برم
#خواستگاری
...!
#حاج_علی
: به سلامتی...
خیلی هم
#عالی
...!
دیگه دیر شده بود،
#حالا_کی_هست
...؟
#آیه
از اتاق
#بیرون
آمد و بعد از
#سلام
و خیر مقدم کنار
#رها
نشست.
ِ
#فخرالسادات
: یه
#روزی
اومدم
#خونهتون
با دسته
#گل
و
#شیرینی
برای
#پسر_بزرگم
.
#حالا
اومدم برای
#ارمیا
، که جای
#مهدی
رو برام گرفته از
#آیه_خواستگاری
کنم...!
#آیه
از جا برخاست:
_مادر...! این چه
#حرفیه
...؟
#هنوز
حتی
#سال_مهدی
هم نشده،
#سال
هم
#بگذره
من
#هرگز_ازدواج_نمیکنم
...!
حاج علی:
#آیه
جان بابا...
#بشین
...!
#آیه
سر به زیر
#انداخت
و
#نشست
.
#فخرالسادات
: چند
#شب
پیش خواب
#مهدی
رو دیدم...!
#دست
این
#پسر
رو گذاشت تو
#دستم
و گفت:
"بیا مادر،
#اینم_پسرت
..!
#خدا
یکی رو
#ازت
گرفت و
#یکی
دیگه رو به
#جاش_بهت
داد.
بعد نگاهشو به تو
#دوخت
و گفت
#مامان
مواظب
#امانتم
نیستید،
#امانتم
تو
#غربت
داره
#دق
میکنه...!"
#دخترم
، تنهایی از
#آن_خداست
، خودتو
#حروم
نکن...!
آیه: پس چرا
#شما_تنها
زندگی میکنید...؟
#فخرالسادات
: از من
#سنی
گذشته بود. به من
#نگاه
کن...
#تنها_بی_هم_زبون
...!
این
#ده
سال که
#همسرم
فوت کرده، به
#عشق_پسرام
و بچه هاشون
#زندگی
کردم، اما الان میبینم
#کسی
دور و برم نیست...!
#تنها
موندم
#گوشهی
اون
#خونه
و هرکسی دنبال
#زندگی_خودشه
..
یه روزی
#دخترت
میره پی
#سرنوشتش
و تو
#تنها
میمونی، تو
#حامی
میخوای، پشت و پناه میخوای...!
آیه: بعد از
#مهدی
نمیتونم..!
#حاج_علی
: اول با
#ارمیا
صحبت کن، بعد
#تصمیم
بگیر،
#عجله_نکن
...!
آیه: اما... بابا..!
حاج علی:
#اما_نداره_دختر
...!
این خواستهی
#شوهرت
بوده، پس
#مطمئن
باش بهش
#بی_احترامی
نمیشه....!
آیه: بهم
#فرصت
بدید، هنوز
#شش_ماه
هم از
#شهادت_مهدی
نگذشته...!
ارمیا: تا هر
#زمان
که بخواید
#فرصت
دارید، حتی شده
#سالها
...!
اگه
#امروز
اومدم به خاطر اینه که
#فردا
دارم برای
#ماموریت
میرم
#سوریه
و معلوم نیست
#کی
برگردم،
فقط
#نمیخواستم
اگه برگشتم شما رو از
#دست_داده
باشم...!
#حقیقت
اینه که من اصلا
#چنین_جسارتی
رو نداشتم...!
حاج
#خانم
گفتن، رفتم سر خاک
#سید_مهدی
تا اجازه بگیرم...!
#الانم
رفع زحمت میکنم، هر وقت
#اراده
کنید من در
#خدمتم
...!
#جسارتم_رو_ببخشید
...!
#فخرالسادات
با
#لبخند_ارمیا
را بدرقه کرد. آیه ماند و
#حرفهای
ارمیا...
#آیه
ماند و حرفهای
#فخرالسادات
...
#آیه
ماند و حرف
#مردش
...
#آیه_ماند_و_بیتابی_های_زینبش
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
0⃣
6⃣
"یادت هست که وقتی #دلشکسته بودی، وقتی #ناراحت و #عصبانی بودی، میگفتی تمام #آرامش دنیا را لبخندم به #قلبت سرازیر میکند...! #یادت هست که تمام #سختیها را پشت سر #میگذاشتیم و دست هم را #میگرفتیم وفراموش میکردیم #دنیا…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت1
⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود
.
سه ماه از حرفهای
#ارمیا
با
#حاج_علی
و
#آیه
گذشته بود...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
کمتر در
#شهر
بود...
#سه
ماه بود که کمتر در
#خانه
#دیده_شده_بود
...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
به خود
#آمده
بود..!
ِ
#کلاه_کاسکتش
را از سرش برداشت.
#نگاهش
را به
#درخانه
ی صدرا دوخت.
#چیزی
در
#دلش
لرزید. لرزه ای شبیه
#زلزله
..!
"
#چرا_رفتی_سید
..؟
#چرا
رفتی که من به
#خود
بیایم..؟
چرا
#داغت
از دلم
#بیرون
نمیرود..؟
تو که برای من
#غریبه
ای بیش نبودی...! چرا تمام
#زندگیام
شدهای...؟
من تمام داشته های
#امروزم
را از
#تو
دارم."
در
#افکار
خود
#غرق
بود که صدای
#صدرا
را شنید:
_ارمیا...
#تویی
...؟!
#کجا_بودی_این_مدت
...!
#ارمیا
در
#آغوش
صدرا رفت و گفت:
_همین
#حوالی
بودم،
#دلم
برات تنگ شده بود اومدم
#ببینمت
...!
#ِارمیا نگفت
#گوشهدلش
نگران
#تنها
شدن
#زن_سید_مهدی
است...
#نگفت
دیشب
#سید_مهدی
#سراغ_آیه
را از
#او
گرفته است،
#نگفت
آمده
#دلش
را
#آرام
کند.
#وارد
خانه شدند،
#رها
نبود و این
#نشان
از این داشت که
#طبقه
ی بالا پیش
#آیه
است....!
صدرا
#وسایل
پذیرایی را
#آماده
کرد و کنار
#ارمیا
نشست:
_کجا بودی این
#مدت
...؟
خیلی بهت
#زنگ
زدم؛ هم به تو، هم به
#مسیح
و
#یوسف
؛ اما
#گوشیاتون_خاموش_بود
...!
ارمیا:
#قصه
ی من
#طولانیه
،
تو بگو چی کار کردی با
#رها_خانم
،
#جنس_اون_شدی
...؟
یا اونو
#جنس
خودت کردی...؟
صدرا:
#اون
بهتر از این
#حرفاست
که بخواد
#عقبگرد
کنه مثل
#من
بشه...!
ارمیا: خُب
#چیکار
کردی...؟
صدرا:
#قبول
کرد دیگه، اما حسابی
#تلافی
کردها...!
ارمیا: با
#مادرت
زندگی میکنید...؟
صدرا: همسایه ی
#آیه
خانم شدیم،
#یکماهی
میشه که
#رفتیم
بالاو
#مستقل
شدیم...!
ارمیا: خوبه،
#زرنگی
؛ سه
#ماه
نبودم چقدر پیشرفت کردی،
#حالا_خانومت_کجاست
...؟
صدرا:
#احتمالا
پیش
#آیه
خانومه، دیگه نزدیک وضع
#حملشه
، یا
#رها
پیششه یا
#مادرم
یا
#مادر_رها
...!
#حاج_علی
و
#مادرشوهر
آیه خانمم فردا میان...!
ارمیا: چه خوب،
#دلم
برای
#حاج_علی
تنگ شده بود.
صدای رها آمد:
#صدرا
، صدرا...!
صدرا
#صدایش
را بلند کرد:
_من اینجام
#رها
جان، چی شده...؟
#مهمون
داریما...!
#یاالله
...
#در
داشت باز
#میشد
که بسته شد و صدای
#رها
آمد:
_آماده شو باید
#آیه
رو ببریم
#بیمارستان
، دردش
#شروع
شده...!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من
#ماشین
رو
#روشن
میکنم.
#ارمیا
زودتر از
#صدرا
بلند شده بود.
"
#وای_سید_مهدی
...
کجایی...؟!
#جای
خالی
#تورا
چه کسی
#پ
ُر میکند...؟
صدرا کلید
#خودرواش
را برداشت.
#محبوبه
خانم با مادر
#رها
برای پیاده روی رفته و
#مهدی
را هم با
#خود
برده بودند.
#رها
مادرانه
#خرج
میکرد برای
#آیه_اش
...!
#آیه
فریادهایش را به زور
#کنترل
میکردو این
#دل
آزرد
#رها
را بیشتر کرده بود...
#آیه
هوای
#سید_مهدی
را کرده بود...!
هوای
#مردش
را...عزیز دلش
زیر
#لب_مهدی_اش
را صدا میکرد...
#ارمیا
دلش به
#درد
آمده بود از
#مهدی
#مهدی
گفتن های
#آیه
...
#کجایی_مرد
....
😭
؟
#کجایی
که
#آیه
ی زندگی ات
#مظلومترین
آیه ی
#خدا
شده است.
#ارمیا
دلش
#فریاد
میخواست.
"
#سید_مهدی
..!
#امشب
چگونه بر
#آیه
ات میگذرد...؟
#کجایی_سید
...؟
#به_داد_همسرت_برس
...!"
#آیه
را که بردند،
#ارمیا
بود و
#صدرا
.
#انتظار_سختی_بود
...
#چقدر
سخت است که
#مدیون
باشی تمام
#زندگی_ات
را به
#کسی
که زندگی_اش را در
#طوفانهای
سخت،
#رها
کرد تا تو
#آرام
باشی..!"
چه
#کسی
جز تو میتواند
#پدری
کند برای
#دلبندت
...؟
چطور
#دخترک_یتیم
شده ات را
#بزرگ
کند که آب در دلش
#تکان
نخورد...؟
#شبهایی
که
#تب
میکند دلش را به چه
#کسی
خوش کند..؟
چه کسی
#لبخند
بپاشد به
#صورت
خسته ی
#همسرت
که قلبش
#آرام_بتپد
...؟
#سید_مهدی
...!
چه
#کسی
برای
#آیه
و
#دخترکت
، تو میشود...؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی
#زنگ
زدم، گفت الان
#راه
میافتن.
ارمیا: خوبه...!
#غریبی
براشون
#اوضاع
رو
#سختتر
میکنه...!
صدرا: من
#نگران
بعد از به
#دنیا
اومدن
#بچه_ام
...!
ارمیا: منم
#همینطور
، لحظه ای که
#بچه
رو بهش بدن و
#همسرش
نباشه بیشتر
#عذاب
میکشه...!
صدرا: خدا خودش
#رحم
کنه؛ از خودت بگو،
#کجا
بودی...؟
ارمیا: برای
#ماموریت
رفته بودیم
#سوریه
...!
صدرا: سوریه...؟!
#برای_چی
...؟
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
5⃣
_چی شده #رها...؟! صدرا..! #صدرا به سمت #رها رفت و #مهدی را از #آغوشش_گرفت: _چی شدی تو...؟ #حالت_خوبه...؟ رها: بریم... #بریم_خونه_صدرا..! "چطور میشود #وقتی اینگونه #صدایم میزنی و #نامم را بر #زبان میرانی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
6⃣
"یادت هست که وقتی
#دلشکسته
بودی، وقتی
#ناراحت
و
#عصبانی
بودی، میگفتی تمام
#آرامش
دنیا را لبخندم به
#قلبت
سرازیر میکند...!
#یادت
هست که تمام
#سختیها
را پشت سر
#میگذاشتیم
و دست هم را
#میگرفتیم
وفراموش میکردیم
#دنیا
چقدر سخت میگیرد...؟ حالا
#رها
یاد گرفته که آرامش
#مردش
باشد...!"
َ به
#عکس
روبه
#رویش
خیره شد
"نمیدانی
#چقدر
جایت
#خالیه
#مرد
من
#جایت
کنارم خالیست
َ
#چقدر_زود_پر_کشیدی
...!
به
#دخترکت
سخت
#میگذرد
...! چه کنم که
#توان
زندگی کردن
#ندارم
...؟
چه کنم که
#گاهی
سر نقطه ی
#صفر
می ایستم...؟
روزهای
#آیه
بعد از
#رفتنت
خوب نیست...!
روزهای
#دخترکت
بعد از رفتنت
#خوب
نیست...
#راستی_موهایم_را_دیده
ای
که یک شبه
#سپید
شده اند...؟
دیده ای که
#خرمایی
خرمن
#موهایم
را
#خاکسترپاش
کرده و رفته ای...؟
دیده ای که همیشه
#روسری
بر سر دارم که کسی نبیند
#آیه
یک شبه
#پیر
شده است...؟
دیدهای
#پوستم
از سپیدی درآمده و
#زردی
بیماری را به
#خود
گرفته...؟
دیدهای
#ناتوان
گشتهام....؟ دیده ای
#شانه
های
#خم
شدهام را...؟
چگونه
#کودکت
را به
#دندان_کشم
وقتی تو رفته ای...؟
از
#روزی
که رفتی
#آیه
هم رفت....!
#روزمرگی
میکنم
#دنیا
را تا به تو برسم...
#دنیایم
تو بودی..! دنیایم را
#گرفتی
و بردی..! چه
#ساده
فراموش کردی و گفتی
#فراموشت
کنم...!
چطور مرا
#شناختی
که با حرفهای
#آخرت
مرا شکستی...؟
اصلا من
#کجای
زندگی ات بودم که رفتی...؟
#دلت_آمد
...؟
#از_نامردی_دنیا_نمیترسیدی
...؟"
َ
#دلش
اندکی خواب و
#بیخبری
میخواست
#مردش
را میخواست...
#وهواخواه
شده بود.
#دلش
لبخند از ته
#دل_آیه
رامیخواست،
نگاه مشتاق
#صدرا
به
#رها
را میخواست، دلش کمی
#عقل
برای
#رامین
میخواست،
#شادی
زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،اینها
#آرزوهای
بزرگ
#آیه
بود... آیه ای که این
#روزها
زیادی
#زیادهخواه
شده بود.
#نفس_گرفت
"
چه کنم در
#شهری
که قدم به قدم پر است از
#خاطراتت
...! چه کنم که همه ی شهر
#رنگ
تو را گرفته است...؟
چگونه
#یاد
بگیرم
#بیتو
زندگی کردن را....؟ مگر میشود تو
#بروی
و من
#زندگی
کنم...؟
تو
#نبض
این شهر بودی...!
#حالاکه
رفتی، این شهر،
#شهر
ِمردگان است...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
4⃣
#منظورتون چی ما #قراردات داریم..!؟ _همسرم #دوست نداره حالا که #همسرتون_فوت کردن #اینجا_باشید، اگه #امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید...! #آیه_محکم و جدی گفت: _با اینکه #حق این کار رو نداری و حق با منه…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
4⃣
آیه :
#قبوله
؛ فقط
#پول
پیش و
#اجاره
را به
#توافق
برسیم من
#مشکلی
ندارم...!
قبل از
#مستقل
شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه را
#خالی
کنم..
#حاج_علی
هم این گونه
#راضی_تر
بود... شهر
#غریب
و تنهایی
#دخترکش
؛ دلش را
#می_لرزاند
،
حالا دلش
#آرام
بود
#مردی
هست
#رهایی
هست.!
صدرا: خب حالا دیگه
#ناراحت
نباشید..! کی بیائیم برای
#اسباب_کشی
..!؟
رها:
#آیه
که هنوز خونه را ندیده..!
صدرا:
#لبخندی
زد؛
_این حرفها
#فرمالیته
ست..!
#بخاطر_تو
هم شده میان..!
#لبخند
بر لب
#چهار
نفر نشست..
#صدرا
:تلفنش را درآورد و گفت:
_به
#آرمیا
و دوستانش زنگ بزنم که لباس
#کارگری
هاشونو در بیارن..!
#حاج_علی
: باهاش در ارتباطی..؟
آره
#پسرخوبیه
.؛
#رفاقت
بلده..!
#حاج_علی
واقعاپسر خوببه. اون روز که
#ارتشیه
تعجب کردم..!
فکرش و نمی کردم..
صدرا: آره خب من هم تعجب کردم..
روز
#اسباب_کشی
فرا رسید؛ سایه و رها نگذاشتند
#آیه
به چیزی دست بزند. همه ی
#کارها
را انجام دادند
آخر شب بود که
#تقریبا
چیدن خانه ی
#آیه
تمام شد..!
خانه ی
#خوبی
اما نسبت به خانه ی قبلی کمی
#کوچکتر
بود....
حالاکه
#مردش
در دو متر
#خاک_خفته
است.. چه اهمیت دارد
#متراژ_خانه
..!
#آرمیا
دلش آرام گرفته بود.. نگران تنهایی این زن بود،
کار
#دنیا
به کجا رسیده که
#غریبه_ها
برایش
#دل
می سوزاندن..؟ کار دنیا دردش را
#نامحرمان
هم می دادنند..!
#قاب
عکس
#مردش
را روی
#دیوار
نصب کرده بودند... نمی دانست چه
#کسی
این کار کرده است ولی
#سپاسگذارش
بود.
اصلا چه
#اهمیت
دارد که بداند؛
#آرمیا
با چه
#عشقی
آن
#قاب_عکس
را کنار
#قاب_عکس_رهبر
کرده است؛
اصلا چه
#اهمیت
دارد که بداند؛
#آرمیا
نگاهش به
#دنیای_آیه
عوض شده است؟؟!!
#آیه
مقابل
#مردش
ایستاد"
#خانه_ی_جدیدمون
را دوست داری..؟
#کوچکتر
از
#قبلیست
نه...؟ اما
#راحتتر
تمیز میشود...!
#الان
که دیگر کسی
#سراغم
نمیآید، تو که
#بودی
همه
#بودند
، تو که
#رفتی
، همه
#رفتند
...
این است
#زندگی_من
، از
#روزی
که رفتی... از
#روزی
که رفتی همه چیز
#عوض
شده....!
همه ی
#دنیا
زیر و رو شده است، راستی َ
#مرد_من
... یادت هست آن
#لباسها
را
#کجا
گذاشتی...؟
یادت هست که روز اولی که
#دانستی_پدر
شدهای
چقدر
#لباس_خریدی
...؟ یادت هست آنها را کجا
#گذاشتیم
...؟"
#صدای_زنگ_در_آمد
...
#رها
بود و
#صدرا
با سینی بزرگ غذا...
آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید
#آیه_خانم
..؟
_بله ممنون، خیلی بهتون
#زحمت
دادم.
#حاج_علی
از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید...؟
صدرا: کاری نکردیم، با
#مادرم
صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
#رها
بیاد بالا که
#آیه
خانم تنها نباشن...!
#رها
به گفتگوی
#دقایق_قبلش
اندیشید...
#صدرا
: با
#مادرم
صحبت کردم. وقتی
#حاجی
رفت، شبها برو بالا،
به
#کارای
خونه برس و
#حواست
به
#مادرم
باشه...!
وقتی هم
#معصومه
برگشت، زیاد
#دورو
برش نباش...!
#باشه
...؟
#رها
همانطور که به
#کارهایش
میرسید به حرف های
#صدرا
گوش میداد.
این بودن
#آیه
برایش خوب بود، برای #ِدلش خوب بود..!
_مزاحم
#زندگی
شما شدم.
#رها_اعتراض_کرد
:
_آیه..!
#حاج_علی
: ما
#واقعا
شرمنده ی
#شماییم
، هم شما هم
#خانواده
؛
واقعا پیدا کردن جای
#مطمئنی
که
#میوه_ی
دلمو اونجا بذارم کار
#سختیه
.
#صدرا
: این حرفا رو نزنید
#حاج_آقا
...! ما دیگه
#رفع
زحمت میکنیم، شما هم
#شامتون
رو میل کنید،
#نوش_جونتون
...!
#صدرا
که به سمت در رفت،
#رها
به دنبالش روان شد. از
#پله
ها پایین میرفتند که در
#ساختمان
باز شد و
#رویا_وارد_شد
....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
3⃣
این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود. #نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد... " #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...! چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
4⃣
#سید_محمد
بعد از
#عذرخواهی
بابت حرفهای
#مادرش
همراه او به
#قم
بازگشت.
#حاج_علی
بعد از
#تماسی
که داشت مجبور شد. بخاطر
#شهدای_مدافع_حرم
به
#قم
باز گردد..
#آیه
تصمیم داشت به سر
#کارش
بازگردد.از امروز او بود و
#کودکش
..! مسئول این زندگی بود..
#مسئول
کودکش بود؛ باید شروع کند.. غم را در
#دلش
نگاه دارد و
#یا_علی_بگوید
....
روی
#مبل
نشسته بود و
#کنترل
تلویزیون را برداشت....
#سید_مهدی
#آیه_بانو
...! بیا
#فیلمت
شروع شد..! نگی نگفتم..!
کلافه از روی
#مبل
بلند شد به سمت
#یخچال
رفت....
در
#یخچال
را باز نذار
#اسراف_بانو
..!
#گناهه_بانو
..!
اول فکر کن اون تو چی میخوای بعد درشو باز کن
#جانکم
..!
بی انکه در
#یخچال
را باز کند به سمت
#اتاق_خوابش
رفت.....
_بانو.! برق ها خاموش.؟ نخوری زمین یه وقت.!
خودش و روی
#تخت_پرت_کرد
....
_خودتو اون جوری روی
#تخت_ننداز
..موظب باش
#بانو
..!
هم
#خودتت
درد می کشی هم اون
#بچه_ی_زبون_بسته
..!
آرام روی تخت دراز کشید و خود را سرجای
#همیشگی_مردش
مچاله کرد؛؛
_هوا سرده یه
#پتو
روت بکش
#سرما_نخوری
..!
تو که سریع
#سرما
می خوری چرا مواظب نیستی
#بانو
.؟
گوشه
#پتو
را روی خود کشید.
#چشم
بست و
#خواب
او را در
#آغوش
کشید....
_آیه_بانو...
#بانو
..!
#آیه
لبخند زد:
_برگشتی
#مهدی
..!؟
_جایی
#نرفته
بودم که برگردم
#بانو
..!
من همیشه
#پیشتم
؛
تو
#جدیدا
حرف گوش نکن شدی
#بانو
..! واسه همینه که
#تنها
موندی
#بانو
..!
#آیه_لب_ورچید
:
_نخیرم..!
#تنها
نیستم ؛ خیلی ام
#دختر
خوب و حرف گوش کنی ام..!
_تو همیشه بهترین بودی
#بانو
..!
زمین
#تکان_خورد
....
#آیه
نگاهی به
#اطرافش
کرد.
#مردش_لبخند
می زد؛
#انگار
روی
#کشتی
بودند.
#مهدی
به او
#نزدیک
شد..
#چادرش
را از
#سرش
برداشت و
#چادر
دیگری روی
#سرش
کشید.
باز
#لبخند
زد و
#آیه
به
#عقب
کشیده شد.. خود را روی
#لنگرگاه
دید....
#کشتی_مهدی
وارد آب های
#آزاد_شد
؛
و از تمام
#کشتی_های
اطراف جدا شد...
#دور
و
#دورتر
شد.....
#آیه_فریاد_زد
:
_مهدی..
#مهدی
...!!
از
#خواب
پرید...
#نفس
گرفت؛ رو به
#عکس_مردش
کرد "
#کجایی_مرد_من
.؟
چرا
#چادرم
را
#عوض
می کنی .؟
چرا
#چیزی
را می خواهی که
#خارج
از
#توان
من است..؟
تو که
#آیه_ات
را
#می_شناسی
..؟"
از پدر
#تعبیر_خواب
را یاد گرفته بود.
حداقل این ساده اش را خوب میفهمید...
#عوض_کردن
#چادر
#عوض_کردن
#همسر
است و
#سیدمهدی_همسری_اش
را از سر
#آیه_برداشت
..
از
#جایش
بلند شد؛ سرش
#گیج
رفت: روی
#تخت_نشست
.....
صدای
#زنگ
در خانه آمد؛ از جا بلند شد و
#چادرش
را بر سر کشید .
#صاحبخانه
پشت در بود..!
_سلام خانم
#علوی
..!
_سلام آقای
#کلانی
..!
کلانی
#تسلیت
عرض می کنم
#خدمتتون
..!
_ممنونم..!
#مشکلی
پیش اومده..؟ هنوز تا سر
#ماه_مونده
..!
_بخاطر
#کرایه_خونه
نیست.!
#حقیقتش
می خواستم بدونم شما کی
#بلند
می شید.!
حالا که
#همسرتون_فوت
کردند..
باید
#خونه
را
#تخلیه
کنید..!
#آیه_ابرو_در_هم_کشید
:
#منظورتون
چیه؟ ما
#قرار_داد
داریم..!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
3⃣
#ارمیا روزها بود که #کلافه بود؛ روزها بود که گمشده داشت؛ #خوابهایش_کابوس بود. تمام خوابهایش #آیه بود و #کودکش... #سیدمهدی بود و #لبخندش... وقتی داستان آن #عملیات را شنید، خدایا... چطور توانست دانسته برود...؟!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت8
⃣
3⃣
#حاج_علی
از
#مهمان_ها_تشکر
کرد..
#مردانی
که هنوز
#خانوادهی
خود را هم ندیده بودند و به
#دیدار
آمدند...
_شما تو
#عملیات
با هم بودید...؟
مردی که
#فرمانده
عملیات آن روز بود،
#جواب_داد
:
_بله؛ برای یه
#عملیات
آماده شدیم و وارد سوریه شدیم.
یه
#حمله
همه
#جانبه
بود که منطقه ی بزرگی رو از
#داعش
پس گرفتیم،
برای
#پیشروی
بیشتر و
#عملیات
بعدی آماده میشدن.
ما بودیم و
#بچه
هایی که
#شهید_شدن
. سر جمع
#چهل_نفر
هم نمیشدیم، برای
#حفاظت
از
#منطقه
مونده بودیم. جایی که گرفته بودیم
#منطقه_یمهمی_بود
...
هم برای ما هم برای
#داعش
...! حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست
#نیروی_کمکی
کردیم،
یه
#ارتش
مقابل ما
#چهل_نفر
صف کشیده بود.
#یازده_ساعت
درگیری داشتیم تا
#نیروهای_کمکی
میرسن. روز سختی بود،
قبل از رسیدن
#نیروهای_کمکی
بود که
#سید_مهدی
تیر خورد. یه
#تیر
خورد
#تو_پهلوش
...
اون لحظه نزدیک من بود،
#فقط
شنیدم که گفت
#یا_زهرا
...!
#نگاهش
کردم دیدم از
#پهلوش
داره
#خون_میاد
.
#دستمال_گردنشو
برداشت و
#زخمشو
بست.
#وضعیت_خطرناکی
بود، میدونست یه نفر هم
#توی
این
#شرایط_خیلیه
...!
#آرپیچی
رو برداشت...
#ایستادن
براش
#سخت
بود
اما تا رسیدن
#بچه
ها کنارمون
#مقاومت
کرد. وقتی
#بچه
ها رسیدن،
#افتاد_روزمین
، رفتم کنارش...
سخت
#حرف_میزد
. گفت
#میخواد
یه
#چیزی
به
#همسرش
بگه، ازم خواست ازش
#فیلم
بگیرم. گفت
#سه_روزه
نتونسته بهش
#زنگ
بزنه؛
با
#گوشیم
ازش
#فیلم
گرفتم.
#لحظه
های آخر هم
#ذکر_یا_زهرا
(س) روی
#لباش
بود.
سرش را
#پایین
انداخت و
#اشک_ریخت
. درد دارد
#همرزمت
جلوی
#چشمانت
جان دهد...
#آیه_لبخند_زد
:
"یعنی میتونم
#ببینمت_م
َرد_من...؟"
الان
#همراهتون
هست...؟ میتونم ببینمش...؟
نگاه
#متعجب
همه به
#لبخند_آیه
بود.
چه میدانستند از
#آیه
..؟
چه میدانستند که حتی دیدن
#اخرین_لحظات
زندگی
#م
َردش هم
#لذت_بخش
است
آخر
#قرارشان
بود که
#همیشه
با هم باشند؛
#قرارشان
بود که
#لحظه
ی آخر هم باهم باشند
چه
#خوب
یادت
#بود_م
َرد
چه
#خوب
به
#عهدت_وفا
کردی
_بله.
#گوشی_اش
را از
#جیبش
درآورد و
#فیلم
را آورد.
#آیه
خودش بلند شد و
#گوشی
را از
#آقای_فرمانده
گرفت، وقتی نشست،
#فیلم
را
#پخش
کرد.
#م
َردش رنگ بر
#چهره
نداشت،
#صورتش
پر از
#گرد_و_خاک
بود
#لبهایش_خشک
و
#ترک
خورده بود.
"
#برایت_بمیرم_م
َرد،
چقدر
#درد
داری که
#رنگ_زندگی
از
#چشمانت
رفته است...؟"
#لبهایش
را به
#سختی
تکان داد:
_سلام
#بانو
...!
#قرارمون
بود که تا
#لحظه
آخر با هم باشیم،
انگار
#لحظه
های
#آخره
...! به
#آرزوم
رسیدم و
#مثل_بابام
شدم...
#دعا
کن که به
#مقام_شهادت
برسم... نمیدونم
#خدا_قبولم
میکنه یا نه....!
#ببخش_بانو
... ببخش که
#تنها_موندی
...! ببخش که بار
#زندگی
روی
#شونهی
توعه
#سرفه
کرد. چندبار پشت سر هم:
_تو
#بلدی
روی پای
#خودت
بایستی...! نگرانی من
#تنهاییته
...! نگرانی من،
بی هم
#نفس
شدنته....!
#آیه
...
#زندگی
کن... به خاطر
#من
... به خاطر
#دخترمون
...
زندگی کن...!
#حلالم
کن اگه بهت
#بد
کردم...
به
#سرفه
افتاد.
#یا_زهرا
#یا_زهرا
ذکر
#لبهایش
بود تا برق
#چشمهایش
به
#خاموشی
گرایید..
#آیه_اشکهایش
را پاک کرد. دوباره
#فیلم
را نگاه کرد.
#فیلم
را که در
#گوشی_اش
ریخت، تشکر کرد.
ارمیا
#متاثر
شده بود.....
برای خودش
#متأسف
بود که سالها با او
#همکار
بود و
#هرگز
پا پیش نگذاشته بود برای
#دوستی
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
3⃣
رها: خودم میومدم، لازم نبود این همه راه رو بیای.! صدرا: خودمم میخواستم حاج علی رو ببینم؛ بالاخره مراسم هفتم بود دیگه، ارمیا رو هم دیدم نمیدونستم اونا هم از بچه های #تیپ_شصت_و_پنجن..! انگار همکار سید #مهدی بودن، هم…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
3⃣
در
#ذهن_صدرا_و_رها
نام
#آیه
نقش بست.
#آیه
که همه جا
#دنبال_خاطره
ای از
#مردش
بود و این
#خاطرات_آرامش
میکردند...!
#صدرا
بلند شد و
#بشقابی
برای
#رها
روی میز گذاشت.
#صندلی
برایش
#عقب
کشید و منتظر
#نشستنش_شد
..
رها که نشست،
#خانم_زند
قاشقش را در
#بشقاب_رها
کرد و
#اعتراض_آمیز
گفت:
_صدرا...؟!
#صدرا
روی
#صندلیاش
نشست:
_عمو تصمیم گرفت
#خونبس_بگیره
و شما
#قبول
کردید،
حالا من تصمیم گرفتم اون
#اینجوری
زندگی کنه شما هم لطفا
#قبولش
کنید، بهتره
#عادت
کنید،
#رها_عضو
این خونه است...!
***
صبح که رها به
#کلینیک
رسید،دلش هوای آیه را کرد.
#زن_تنها
شدهی این
روزها... زن همیشه
#ایستادهی_شکست
خوردهی این
#روزها
...!
روز سختی بود، شاید
#توانش
کم شده که این ساعت از روز خسته است..!
ساعت 2
#بعدازظهر
بود. پایش را که بیرون از
#کلنیک
گذاشت،دو صدا
#همزمان_خطابش
کرد:
-رها...!
-رها...!
چقدر
#حس
این
#صداها_متفاوت
بود. یکی با
#دلتنگی
و دیگری...
#حس
دیگری را
#نفهمید
. هر دو صدا را
#شناخت
، هر دو به او
#نزدیک
شدند...
#نگاهشان
به
#رها
نبود. دوئلی بود بین نگاهها....!
صدرا: شما؟
-نامزد
#رها
، من باید از شما
#بپرسم
، شما..؟
صدرا:
#شوهر_رها
...!
_پس
#حقیقته
...؟ حقیقته که زن یه
#بچه_پولدار
شدی...؟
#رها
هیچ نمیگفت...! چه داشت که بگویدبه این
#مرد
که از
#نامردی_روزگار
بسیار چشیده بود
#صدرا
: هر جور
#دوست
داری فکر کن، فقط فکر
#زن_منو
از سرت بیرون کن.
_این
#رسمش
نبود
#رها
،
#رسمش
نبود منو
#تنها
بذاری...!
اونم بعد از اینهمه
#سال
که رفتم و اومدم تا
#پدرت_راضی
شد، حالا که
#شرایط
رو آماده کردم و اومدم
#قرار_عقد
بذارم...!
#رها
تنش
#سنگین
شده بود.
#قدمهایش
سنگین شده بود و پاهایش برخلاف
#آرزوهایش
میرفت...دلش را
#افسار
زد و قدم به سمت مرد این
#روزهایش_میگذاشت
مردی که
#غیرتی
میشد،با او غذا میخورد، به دنبالش می آمد، شاید
#عاشق
نبودند اما
#تعهد
را که بلد بودند...!
#احسان
: کجا میری
#رها
...؟ تو هم مثل
#اسمتی
،
#رهایی
از هر
#قید_و_بند
،
از چی
#رهایی_رها
...؟ از
#عشق
...؟
#تعهد
...؟ از چی...؟
تو هم بهش دل نبند
#آقا
، تو رو هم ول میکنه و میره..!
رها که رها نبود...! رها که تعهد میدانست. رها که پایبند تعهد بود...!
رها که
#افسار
بر دلش زده بود که پا در
#رکاب_عشق
نگذارد...!
از چه
#رها
بود این
#رهای
در بند...؟
_حرفاتو زدی پسر جون، دیگه برو...! دیگه نبینم سر راه
#زنم
قرار بگیری...!
#سایهت
هم از کنار
#سایهی_رها
رد بشه با من
#طرفی
؛
#بریم_رها
....!
دست
#رها
را گرفت و به سمت
#ماشین
کشاند.
باخودش
#غرغر
میکرد. رهابا این دستها
#غریبه
بود.
دستهای مردی که
#غریب
به دوماه
#مردش_بود
....!
_اگه بازم اومد سراغت بمن زنگ میزنی، فهمیدی؟
#رها
سر تکان داد.
#صدرا_عصبی
بود، حس بدی بود که کسی زنت را با عشق نگاه کند...
با عشق صدا کند. کاری که تو یکبار هم انجامش نداده ای؛؛؛
کنار آمدن
#بارقیبی
که
#حق_رقابت
ندارد سخت است. گوشه ای از
#ذهنش_نجوا
کرد
"همون رقابتی که
#رویا
با
#رها
میکنه...!
#رویایی
که
#حقی
برای
#رقابت
ندارد؛
شاید هر دو
#عاشق
بودند؛ شاید
#زندگیهایشان
فرق داشت؛ شاید
#دنیاهایشان
فرق داشت؛
اما دست
#تقدیر
گره هایی به زندگیشان زده بودند را گشود و
#صدرا
را به
#رها
گره زد...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313