زندگی به سبک شهدا

#یوسف
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
#اسفند_عجب_ماهی_است!


🔺شهادت #حجت_اسدی : 2اسفند
🔺شهادت #حمید_باکری : 6اسفند
🔺شهادت #حسین_خرازی : 8 اسفند
🔺شهادت #سید_علی_زنجانی : 9 اسفند
🔺شهادت #امیر_حاج_امینی: 10اسفند
🔺شهادت #محمدابراهیم_همت : 17 اسفند
🔺شهادت #حجت_الله_رحیمی :18اسفند
🔺شهادت #حسین_برونسی : 23 اسفند
🔺شهادت #عباس_کریمی : 24 اسفند
🔺شهادت #مهدی_باکری : 25اسفند
🔺شهادت #یوسف_سجودی"26اسفند

🍃سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.


🍃اسفندماه هفته #ایثار و #شهادت هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است...


🆑 shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🚨#خبر_فوری 🌷با تلاش گروه‌های تفحص شهدا، پیکر مطهر شهید "صفر رجبی سلطان‌آباد" پس از سال‌ها دوری از وطن، کشف و شناسایی شد. 🕊شهید والامقام صفر رجبی در تاریخ ۱۳۰۸/۱۰/۰۹ متولد و در تاریخ ۱۳۶۲/۰۱/۲۳ در سن ۵۳ سالگی، در عملیات والفجر یک در منطقه فکه به درجه رفیع…
📣 اردبیل، میزبان سه شهید تازه تفحص شده دفاع مقدس

🔸پیکر ۳ شهید تازه تفحص شده پس از ۴۰ سال، ساعت ۸:۳۰ امروز دوشنبه ۲۵ اردیبهشت با استقبال اقشار مختلف مردم وارد فرودگاه اردبیل شد.

🌷شهدای مفقودالاثر شناسایی شده، شهید #صفر_رجبی اهل روستای سلطان آباد اردبیل، شهید #نصرت‌الله_منصورپور اهل هشجین شهرستان خلخال و شهید #یوسف_اصغری اهل قصابه مشگین‌شهر هستند که با آزمایش دی. ان. ای شناسایی شدند.

پیکر این سه شهید تازه تفحص شده بعد از استقبال در فرودگاه اردبیل به حسینیه ثارالله منتقل شده و مراسم شبی با شهدا در این مکان برگزار خواهد شد.

🌷پیکر مطهر شهید اصغر رجبی ساعت ۱۰ روز سه‌شنبه در اردبیل تشییع و در زادگاهش روستای سلطان آباد به خاک سپرده می‌شود.

🌷پیکر مطهر شهید نصرت الله منصورپور بعد از انتقال به زادگاهش شهر هشجین خلخال در سالروز شهادت امام جعفر صادق(ع) به خاک سپرده می‌شود.

🌷 پیکر مطهر شهید یوسف اصغری هم بعد از انتقال به زادگاهش شهر قصابه مشگین‌شهر، تشییع و به خاک سپرده می‌شود.

💐نثار ارواح طیبه شهدا صلوات...🌷
#اسفند_عجب_ماهی_است!


🔺شهادت #حمید_باکری: 6اسفند
🔺شهادت #حسین_خرازی: 8 اسفند
🔺شهادت #امیرحاج_امینی: 10اسفند
🔺شهادت #ابراهیم_همت: 17 اسفند
🔺شهادت #حجت_اله_رحیمی:18اسفند
🔺شهادت #حسین_برونسی: 23 اسفند
🔺شهادت #عباس_کریمی: 24 اسفند
🔺شهادت #مهدی_باکری: 25اسفند
🔺شهادت #یوسف_سجودی"26اسفند

🍃سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.


🍃اسفندماه هفته #ایثار و #شهادت هم هست که این موضوع به قابلیت این ماه افزوده است...


🇮🇷شادی روح مطهر شهدا صلوات🇮🇷
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـدا
📡  @shohada72_313👈
*شهیدی که برای آب نامه می نوشت*🌷


*شهید #یوسف_قربانی *
محل تولد : زنجان
تاریخ تولد :  ۱۳۴۵
تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای ۵
منطقه عملیاتی: شلمچه – پاسگاه کوت سواری

*شهید غواص،  یوسف قربانی در این دنیای فانی هیچکس را ندارد*
۶ ماهش بود که پدرش را از دست داد
*در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادر بزرگش را هم از دست داد*
برادرش را هم در سانحه رانندگی از دست داد .

*زمانی هم که شهید میشه ، غریبانه دفنش می کنند*

چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: *آقا یوسف! غواص یعنی چی؟*
او پاسخ داده بود:
*غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله*

*نامه برای آب..*
همرزم یوسف می‌گوید هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز.

یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟

*دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم ، کسی را ندارم که !!!!*

◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
۱۳ پاسدار بزرگوار شهید از نیروهای یگان صابرین که در سحرگاه ۱۳ شهریور ۹۰ در منطقه سردشت در ارتفاعات جاسوسان با گروهک #پژاک درگیر شدند و به فیض شهادت نائل آمدند

شهید #سید_محمود_موسوی
شهید #علیرضا_بریهی
شهید #محمد_غفاری
شهید #حسین_رضایی
شهید #حسن_حسین_پور
شهید #کمیل_صفری_تبار
شهید #محمد_محرابی_پناه
(شهیدان صفری تبار و محرابی پناه باهم عقد اخوت بسته بودند تا در صورت شهادت یکی از ان ها برای دیگری در صحرای محشر شفاعت دیگری رو بکنه ولی با هم و در کنار هم با اصابت گلوله خمپاره شهید شدند)
شهید #محمد_منتظرالقائم
شهید #مسلم_احمدی_پناه
شهید #مجتبی_بابایی_زاده
شهید #علی‌_پرورش
شهید #محمد_جعفرخانی
شهید #یوسف_فدایی_نژاد

◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
🍃زمانِ #غیبت_کبری است. اوقات شرعی دلمان به وقت #انتظار است. خسته راهی هستیم که هنوز به پایان ِ مهدی آمد، نرسیده است. پاهایمان تاول زده از گناهانی است که رفتن به سوی #یوسف_زهرا را به تعویق انداخته است.

🍃از خورشید #ظهور امام زمان بی نصیب شده ایم اما دلمان به ماه خوش است. ماهی که در روزهای #ظلمت هم، راهنمای دلمان است.

🍃سلام بر مهربان ماه آسمان #ولایت. خدا را شاکریم که از نعمت وجودت بهره مند هستیم.

🍃رهبر روزهای سخت هستی. روزهایی که طوفان حوادث به کشتی امت رسید اما ناخدای باتجربه ای بودی، #بغضت دعای نجاتمان شد و باز هم به ساحل آرامش رسیدیم.

🍃 آقا جان، #ضیاء_الدین باش برای ما که در تاریکی این دنیا، گاهی، راه درست را گم می کنیم.

🍃امین دلهایمان باش تا باز هم شعرهای دلمان با تخلص زیبایت خریدار داشته باشد.خریداری از جنس حضرت مادر.

🍃پدر بچه های شهدا، دست نوازش بر سرمان بکش؛ ببخش که معایب ما، محاسن تو را سفید کرد اما اگر علی زمان شدی و مظلومیتت، قلب زینب ها و حسین ها را لرزاند، هستند عمارهایی که تنهایت نگذارند.

🍃طلایه دار زیارت نرفته ها، قنوت نمازهایمان را با دعای #اللهم_احفظ_قائدنا_امام_الخامنه‌ای آذین می بندیم، شما هم برای دل هایی که دوست دارند #علمدار شوند، مدافع شوند و به کاروان عشاق #ارباب برسند دعا کن.

🍃آقا جان، هنوز #داغ ح.ا.ج ق.ا.س.م بر دلمان سنگینی می کند، هنوز هم رفتنش را باور نکرده ایم.کاش سردار بود و با همان لبخند همیشگی اش، تولدت را #تبریک می گفت.

#تولدت_مبارک_حضرت_آقا

🌺به مناسبت #تولد رهبر انقلاب #سید_علی_حسینی_خامنه‌ای😍

📅تاریخ تولد : ۲۹ فروردین ۱۳۱۸

🛑📅تاریخ تولد شناسنامه ای : ۲۴ تیر ۱۳۱۸
#گرافیست_الشهدا

#کانال_زندگی_به_سبک_شهـــــدا
📡 @shohada72_313👈
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت4⃣6⃣ #بعد از آن شب، تک تک #مهمانها رفتند.زندگی روی روال #همیشگی_اش افتاده بود. #آیه بود و #دخترکش..🥺 #آیه_بود_وقاب_عکس_مردش...!💔 نام #ارمیا در #خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد #مردی که #چشم به…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت56⃣

#دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید:

از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد...

_امشب تو #کجایی که ندارم #بابا 😭
#من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟


#برخیز ببین #دخترکت میآید
#نازک بدنت آمده اینجا #بابا 😭

#دستی به #سرم بکش تو ای #نور_نگاه
#عقده به #دل مانده به جا #ای_بابا😭

در #خاطر_تو هست که من #مشق_الفبا کردم...؟
#اولین_نام تو را مشق #نوشتم_بابا😭

#دیدی که #نوشتم آب را #بابا داد...؟
#لبهایت بسی #خشک شده ای #بابا😭

#من هیچ #ندانم که #یتیمی سخت #است
#تکلیف شده این به #شبم ای #بابا😭

این #خانه‌ی تو #کوچک و کم جاست #چرا...؟
#من به #مهمانی_آغوش نیایم #بابا...؟😭

#من از این #بازی #دنیا_نگرانم اما
#رسم بازی #من و توست بیایی #بابا 😭



#رها_هق_هقش_بلند_شد. 😭

#صدرا که #مهدی را در #آغوش داشت، دست دور شانه ی #رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد.
#اشک چشمان خودش هم #جاری بود.


#ارمیا هم #چشمانش پر از #اشک بود"
#خدایا...
#صبر_بده_به_این_زن_داغدیده...!"


شانه های #ارمیا_خم شده بود. #غم تمام #جانش را گرفته بود.
#فکرش را نمیکرد امروز #آیه را ببیند.

از آن #شب تا کنون #بانوی_سید_مهدی را ندیده بود.


#دل_دل میکرد. با این #حرفهایی که آیه زده بود، #نمیدانست وقت پیش #رفتن است یا #نه...؟

#دل_به_دریا_زد_و_جلو_رفت...!



َ #آیه کفشهای #مردانه_ای رامقابلش دید #مرد نشست و #دست روی #قبر گذاشت...

#فاتحه_خواند.


بعد #زینب را در #آغوش گرفت و با پشت دست، #صورتش را #نوازش کرد.
عطر #گردنش را به #تن کشید.



هنوز #زینب را #نوازش میکرد که
به سخن درآمد:
_سالها پیش، #خیلی_جوون بودم، تازه وارد #دانشگاه_افسری شده بودم.
#دل_به_یه_دختر_بستم...


#دختری که خیلی #مهربون و #خجالتی بود. #کارامو رو به راه کردم و رفتم #خواستگاریش...! اون روز رو،
#هیچوقت_یادم_نمیره...


#اونا
مثل #حاج_علی نبودن،
#اول سراغ #پدر و #مادرم رو گرفتن؛
#منم با #هزار جور #خجالت_توضیح دادم که

#پدر_مادرم رو #نمیشناسم و
#پرورشگاهی_ام...!


#این رو که گفتم از #خونه بیرونم کردن، #گفتن ما به آدم #بی‌ریشه_دختر نمیدیم..!


#اونشب با خودم #عهد کردم هیچوقت #عاشق نشم و #ازدواج نکنم.
#زندگیم_شد_کارم...



با کسی هم #دمخور نمیشدم، #دوستام فقط #یوسف و #مسیح بودن که از #پرورشگاه با هم بودیم.
تا اینکه سر از راه #سیدمهدی دراوردم

#راهی که #اون به پایان #خوشش رسیده بود و #من هنوز #شروعش هم #نمیدونم؛
#شما_کجا_و_من_کجا...!



#من خودمو در #حد_شما نمیدونم #خواستن شما #لقمه‌ی بزرگتر از #دهن برداشتنه، #حق دارید حتی به
#درخواست_من_فکر_نکنید.


#روزی که شما رو دیدم، #عشقتون رو دیدم، #علاقه و #صبرتون رو دیدم،
#آرزو کردم کاش منم #کسی رو داشتم که اینجوری #عاشقم باشه....!


برام #عجیب بود که از #شما گذشته و رفته برای #اعتقاداتش کشته شده...!
#عجیب بود که #بچه_ی تو راهشو #ندیده رفته...!


#عجیب بود با این همه #عشقی که دارید، اینقدر #صبوری کنید...! شما همه ی #آرزوهای منو داشتید.

شما همه‌ی
#خواسته_ی من بودید...


#شما دنیای #جدیدی برام ساختید.
#شما و #سید، من و #راهمو_عوض کردید.


#رفتم_دنبال_راه_سید....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت0⃣6⃣ "یادت هست که وقتی #دلشکسته بودی، وقتی #ناراحت و #عصبانی بودی، میگفتی تمام #آرامش دنیا را لبخندم به #قلبت سرازیر میکند...! #یادت هست که تمام #سختیها را پشت سر #میگذاشتیم و دست هم را #میگرفتیم وفراموش میکردیم #دنیا…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت16⃣

#سه_ماه_گذشته_بود.

سه ماه از حرفهای #ارمیا با #حاج_علی و #آیه گذشته بود...

#سه ماه بود که #ارمیا کمتر در #شهر بود... #سه ماه بود که کمتر در #خانه
#دیده_شده_بود...

#سه ماه بود که #ارمیا به خود #آمده بود..!

ِ #کلاه_کاسکتش را از سرش برداشت. #نگاهش را به #درخانه ی صدرا دوخت.


#چیزی در #دلش لرزید. لرزه ای شبیه #زلزله..!
" #چرا_رفتی_سید..؟
#چرا رفتی که من به #خود بیایم..؟
چرا #داغت از دلم #بیرون نمیرود..؟


تو که برای من #غریبه ای بیش نبودی...! چرا تمام #زندگیام شده‌ای...؟


من تمام داشته های #امروزم را از #تو دارم."


در #افکار خود #غرق بود که صدای #صدرا را شنید:
_ارمیا... #تویی...؟!
#کجا_بودی_این_مدت...!


#ارمیا در #آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین #حوالی بودم، #دلم برات تنگ شده بود اومدم #ببینمت...!


#ِارمیا نگفت #گوشه‌دلش نگران #تنها شدن #زن_سید_مهدی
است...



#نگفت دیشب #سید_مهدی
#سراغ_آیه را از #او گرفته است،
#نگفت آمده #دلش را #آرام کند.


#وارد خانه شدند، #رها نبود و این #نشان از این داشت که #طبقه ی بالا پیش #آیه است....!


صدرا #وسایل پذیرایی را #آماده کرد و کنار #ارمیا نشست:
_کجا بودی این #مدت...؟


خیلی بهت #زنگ زدم؛ هم به تو، هم به #مسیح و #یوسف؛ اما #گوشیاتون_خاموش_بود...!

ارمیا: #قصه ی من #طولانیه،


تو بگو چی کار کردی با #رها_خانم،
#جنس_اون_شدی...؟
یا اونو #جنس خودت کردی...؟


صدرا: #اون بهتر از این #حرفاست که بخواد #عقبگرد کنه مثل #من بشه...!


ارمیا: خُب #چیکار کردی...؟
صدرا: #قبول کرد دیگه، اما حسابی #تلافی کردها...!

ارمیا: با #مادرت زندگی میکنید...؟
صدرا: همسایه ی #آیه خانم شدیم، #یک‌ماهی میشه که #رفتیم بالاو #مستقل
شدیم...!


ارمیا: خوبه، #زرنگی؛ سه #ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی،
#حالا_خانومت_کجاست...؟


صدرا: #احتمالا پیش #آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع #حملشه، یا #رها پیششه یا #مادرم یا #مادر_رها...!


#حاج_علی و #مادرشوهر آیه خانمم فردا میان...!
ارمیا: چه خوب، #دلم برای #حاج_علی تنگ شده بود.


صدای رها آمد: #صدرا، صدرا...!

صدرا #صدایش را بلند کرد:
_من اینجام #رها جان، چی شده...؟ #مهمون داریما...!
#یاالله...


#در داشت باز #میشد که بسته شد و صدای #رها آمد:


_آماده شو باید #آیه رو ببریم #بیمارستان، دردش #شروع شده...!


صدرا بلند شد:
_آماده شید من #ماشین رو #روشن میکنم.
#ارمیا زودتر از #صدرا بلند شده بود.


" #وای_سید_مهدی...
کجایی...؟!
#جای خالی #تورا چه کسی ُر میکند...؟


صدرا کلید #خودرواش را برداشت.


#محبوبه خانم با مادر #رها برای پیاده روی رفته و #مهدی را هم با #خود برده بودند.

#رها مادرانه #خرج میکرد برای #آیه_اش...!


#آیه فریادهایش را به زور #کنترل میکردو این #دل آزرد #رها را بیشتر کرده بود...


#آیه هوای #سید_مهدی را کرده بود...!
هوای #مردش را...عزیز دلش

زیر #لب_مهدی_اش را صدا میکرد...


#ارمیا دلش به #درد آمده بود از #مهدی #مهدی گفتن های
#آیه...
#کجایی_مرد....😭؟



#کجایی که #آیه ی زندگی ات #مظلومترین آیه ی #خدا شده است.


#ارمیا دلش #فریاد میخواست.
" #سید_مهدی..!


#امشب چگونه بر #آیه ات میگذرد...؟
#کجایی_سید...؟

#به_داد_همسرت_برس...!"


#آیه را که بردند، #ارمیا بود و #صدرا.
#انتظار_سختی_بود...


#چقدر سخت است که #مدیون باشی تمام #زندگی_ات را به #کسی که زندگی_اش را در #طوفانهای سخت،
#رها کرد تا تو #آرام باشی..!"


چه #کسی جز تو میتواند #پدری کند برای #دلبندت...؟

چطور #دخترک_یتیم شده ات را #بزرگ کند که آب در دلش #تکان نخورد...؟

#شبهایی که #تب میکند دلش را به چه #کسی خوش کند..؟

چه کسی #لبخند بپاشد به #صورت خسته ی #همسرت که قلبش
#آرام_بتپد...؟


#سید_مهدی...!
چه #کسی برای #آیه و #دخترکت، تو میشود...؟!"


صدرا میان افکارش وارد شد:

_به حاج علی #زنگ زدم، گفت الان #راه میافتن.


ارمیا: خوبه...! #غریبی براشون #اوضاع رو #سختتر میکنه...!


صدرا: من #نگران بعد از به #دنیا اومدن
#بچه_ام...!

ارمیا: منم #همینطور، لحظه ای که #بچه رو بهش بدن و #همسرش نباشه بیشتر #عذاب میکشه...!

صدرا: خدا خودش #رحم کنه؛ از خودت بگو، #کجا بودی...؟

ارمیا: برای #ماموریت رفته بودیم #سوریه...!
صدرا: سوریه...؟!

#برای_چی...؟



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت8⃣3⃣ #حاج_علی از #مهمان_ها_تشکر کرد.. #مردانی که هنوز #خانواده‌ی خود را هم ندیده بودند و به #دیدار آمدند... _شما تو #عملیات با هم بودید...؟ مردی که #فرمانده عملیات آن روز بود، #جواب_داد: _بله؛ برای یه #عملیات آماده…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت93⃣


این مرد #لایق بهترین #زندگی بود. این مرد #قلبش به وسعت #دنیا بود.

#نیمه های شب بودو #آرمیا هنوز تو #خیابون قدم می زد...

" #آه_سید.... #آه_سید.... #آه_سید...!

چه کردی با این #جماعت..؟ کجایی #سید...! خوب شد #رفتی و #ندیدی زنت روی خاک #قبرت افتاد...!

خوب شد نبودی ندیدی #آیه_ات_شکست..! خوب شد نبودی و ببینی زنت #زانوی_غم بغل گرفت.. !

#آه_سید..

#رنگ_پریده_ی آیه ات را ندیدی..؟ آن لحظه که #لحظه ی #جان_کندنت را برایش به #تصویر_کشیدی..
#یادت به قول و #قرار_آخرت بود و #یادت نبود #آیه_ات می شکنه..؟

یادت بود به #قرارهایت اما یادت #نبود آیه ات #می_میرد..؟
#آیه_ات رنگ بر #رخ نداشت..؟ آیه ات گویی #بالای سرت بودکه #عاشقانه نگاه در #چشمانت می انداخت..؟و #صورتت را می کاوید..؟

#سید... #سید... #سید..!

#چه کردی با #آیه_ات..؟ با #دخترکت..! چه کردی با #من..! من که چند روز است زندگی ات را #دیده ام..

#همسرت را دیده ام؛ از #فریادهای_خاموش همسرت #جان دادم..!
تو که همه چیز #داشتی ..!
#چرا_رفتی..؟
چرا #درکت نمی کنم..؟ چرا #تو و #زنت را #نمی_فهمم

چرا #حرفهایش را نمی فهمم ..؟ #اصلا تو چه #دیدی که #بی_تاب_مرگ شدی..؟

چه دیدی که از #آیه_ات گذشتی ..؟ چه #گفتی که از #تو_گذشت..!

#آیه_ات چه می داند که #من_عاجز شده ام از #درک_آن..؟

چه #دیدی که #دنیایی را #رها کردی که #من با #همه_ی نداشته هایم
#دو_دستی به آن #چسبیده ام.....!

"این چه #دانستانیه.؟ این چه #داستانیه که #منو توش #انداختید..؟

چرا #من باید تو #ماشین_پدر_زن_تو بشینم...!؟

#کار و #زندگی_اش به هم خورده بود....

#روزهایش را #گم کرده بود، #گاهی تا #اذان_صبح بیدار بود
و به #سجاده س مسیح نگاه می کرد. #گاهی #قرآن روی طاقچه ی #یوسف را نگاه می کرد.

#نمی_دانست چه می خواهد اما #چیزی او را به سمت #خود می کشید....

#خودش را روی #نقطه_ی_صفر می دید و #سیدمهدی را روی #نقطه_ی_صد...!؟

#سیدمهدی شده بود #درد_و_درمانش..! شده بود #گمشده ی این #سال_هایش....

#شده_بود_برادر..!

تو که سال ها #کنارم بودی و #نگاهم نکردی..!
#شاید هم این من #بودم که از #تو رو #برگرداندم..! و #تو از #روزی که رفتی مرا به #سمت_خود_کشیدی..!

#درست از #روزی که رفتی ؛ #دنیایم را #عوض کردی...! منی که از #جنس_تو و
#آیه_ات #فراری بودم. منی که از #جنس_تو نبودم..!

#سید... #سید... #سید..!

تو #لبخند_خدا را داشتی #سید.!
تو #نگاه_خدا را داشتی..! مثل #آیه_ات
آیه ای که شبیه #لبخند_خداست..!"


به #خانه که رسید #مسیح و #یوسف در خواب بودند. در #جایش دراز کشید ؛
#اذان_صبح را که می گفتند از #خواب پرید #لبخند_زد... #سیدمهدی با او حرف زده بود. #خدا_معجزه
کرده بود..!
#آرمیا دوباره #متولد شده بود.....

¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤

امروز #فخرالسادات با #قهر از خانه ی #آیه رفت......


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان ‌📚 #‌‌از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت2⃣2⃣ _منم الان حاضر میشم و راه میافتم. _اونجا میبینمت... رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند. ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتورسواری‌اش را برداشته بود که مسیح جلویش را…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت32⃣

همه رو جا ،گذاشته و رفته، به همین سادگی!
_شاید دلیل #مهمی داشته، خیلی َرده که به‌خاطر دیگران از #جونش گذشته.!
_برای کشورش اگه میمرد یه حرفی،دلیلش هرچی که بود،برای من
مسخره‌ست..!
_حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته.!
_شاید عاشقش نبوده..!
_برادرم تازه مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن وسالها برای رسیدن به هم صبرکردن.
روزی که جنازه‌ی برادرمو آوردن اونقدر ضجه زد، اونقدر خودشو بچه‌ی تو شکمشو زد که همه میترسیدن اتفاقی برای بچه بیفته.! هنوز پاشو تو خونه نذاشته که یادآوریش حالشو بد میکنه؛
اما به نظر من این زن عاشقتره! خودشو نمیزنه! داد و فریاد نمیکنه؛
انگار دوست نداره دیده بشه، نگاه‌ها رو به سمت خودش نمیکشه! هربار دیدمش چشماش کاسه‌ی #خون بود اما هنوز صدای #گریه‌هاشو نشنیدم.
این زن با زن داداش من خیلی فرق داره، شاید چون نوع مرگ همسراشون فرق داره..!

سکوت بینشان برقرار شد. سکوت بود و اندیشه‌ی این زن..!
مسیح و یوسف چشم در خانه میچرخاندند، خانه‌ی حسرتهای ارمیا...
خانه‌ی آرزوهای ارمیا...
حاج علی به همکاران مرد آیه زنگ زد. حواس آیه در پی َمردش بود.
َ بدون شنیدن حرفها هم میدانست مَردش نزدیک است،
اگر #یعقوب باشی، بوی پیراهن #یوسف را استشمام میکنی
دستهایش یخ کرد...پاهایش میلرزید. قلبش یک در میان میزد "آرام باش قلب من.!
آرام باش که #یار میآید.! آرام باش و بگذاربار دیگر نگاه در چشمانش بدوزم🥺
و عطر تنش را به جان کشم! بگذار دیدار،تازه کنم آنگاه دیگر نزن.! 💔
دیگرکاری به کارت ندارم، الان صبرکن قلب من.! بوی لاله‌های #سرخم می آید!🌷🌷

" صدای #لااله_الاالله میآید. بوی اسپند میآید. آیه دست به چهارچوب درگرفت. #شهید را تمام شهر به خانه آورده بودند."چگونه رفته‌ای که شهر را سیاهپوش کرده ای؟ چگونه دنیا را زیر و رو کرده ای؟این شهر به بدرقه‌ی تو آمده‌اند؟ این شهر را تو زیر و رو کردی؟ نگاه کن...
شهری سیاه پوشیده‌اند.! #بی‌انصاف! دلت به حال من نسوخت؟😔 دلت به حال قلب #بی‌پناهم نسوخت! بی‌انصاف.! این شهر که تو را نمیشناسد اینگونه #سیاه‌پوشند، من که دلم بند دل توست؛ چگونه تاب بیاورم #وداع را؟مگر اینجا #کربلاست که اینگونه مرا می‌آزمایی؟😭 من #آیه ام... من #زینب که نیستم!😭 من که #ایوب نیستم..!

درب آسانسور باز شد مردش نمایان شد. "بلندشو مرد.!بلند شو که مهمان داری.! تو که رسم مهمان نوازی بلدبودی.! تو که مهمان‌نواز بودی.! تو که با پای خود رفتی،با پای خود باید برگردی.! 😭بلندشو مردبلند قامت من!
بلندشو که تاب ندارم اینگونه دیدنت را..!😭 بلندشو که تو را با آن لباسهایت دوست دارم! بلندشو تا من قربان صدقه ات روم.! بلندشو مردمن! قرار نبود بی‌من سفر روی.!😭 قرار نبود مرا راهی این جهنم کنی و خودت عازم بهشت شوی.!"😭

ارمیا به مردان کلاه سبز مقابلش نگاه میکرد. "خدای من.! اصلا فکرش را نمیکرد که به خانه‌ی #همکارش آمده است.!"

آیه قامت مردش را وجب میکرد. آخرین دیدار است: 😭
_بابا! میخوام صورتشو ببینم.!
_الان نه بابا جان! الان وقتش نیست!
آیه التماس‌گونه گفت:
_خواهش میکنم، اگه نبینمش میمیرم بابا! 😭
کنارتابوت نشست.حاج علی صورتش را باز کرد.
آیه دست بر صورت سفید شده‌ی مردش گذاشت:
_سلام! اومدی؟ ایندفعه زود اومدی!
همیشه دو سه ماه میرفتی! حالا هم که زود اومدی، اینجوری؟ حتی نموندی دخترکت رو ببینی


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
ای آفتاب عشق و عدالت شتاب کن
باز آ قنوت باغچه را مستجاب کن

این خاک تشنه بی‌تو به باران نمی‌رسد
باغ خزان زده به بهاران نمی‌رسد

خورشیدی و زمین و زمان در مدار توست
مولای من بیا که جهان بی‌قرار توست

تنها تو منجی بشر و آدمیتی
اصلاً تویی که فلسفه‌ی خاتمیتی

تو سِرّ سجده‌های ملائک بر آدمی
تو رازِ سر به مُهرِ سحرهای عالمی

ماتمکده‌ست کعبه‌ی بی‌تو، خلیل عشق
چشمان توست کعبه، بیا ای دلیل عشق

با صد هزار جلوه‌ی مشهود می‌رسی
با نغمه‌ی الهی داوود می‌رسی

موسی شدی و طور به سویت شتافته‌ست
نیل است که به شوق تو سینه شکافته‌ست

سیمای تو ز یوسف مصری ملیح‌تر
همراه تو مسیح و تو از او مسیح‌تر

آیات حسن و فضل و کمال تو بی‌حد است
خوی و خصال تو همه عین محمد است

همراه توست معجزه‌های محمدی
داری به روی شانه عبای محمدی

مولا بیا به دین بده روح دوباره‌ای
با ذوالفقار فتح، شکوه دوباره‌ای

برپاست نهروان و جمل‌های دیگری
بیت الحرام و لات و هُبَل‌های دیگری

هر سنگ را نگاه تو سجّیل می‌کند
یا هر پرنده را چو ابابیل می‌کند

باز آ که دست ظلم و ستم را قلم کنی
باز آ که باز عدل علی را علم کنی

باز آ که در مدینه قیامت به‌پا شود
صحن و سرای حضرت زهرا بنا شود

در چشم تو شکوه الهی خلاصه است
صلح و جهاد تو همه عین حماسه است

در هر نگات نور خدا موج می‌زند
امید سیدالشهدا موج می‌زند

آمیزه‌ی صلابت و احساس دیدنی‌ست
در قامتت رشادت عباس دیدنی‌ست

سمت تو آب‌های روان سجده می‌کنند
بر خاک پات مُلک و مکان سجده می‌کنند

بی‌انتهاست نامتناهی‌ست علم تو
آئینه‌ی علوم الهی‌ست علم تو

تا واژه واژه‌ات ملکوت حقایق است
در هر نگات جلوه‌ی صد صبح صادق است

داری به دوش پرچم باب الحوائجی
در دست توست خاتم باب الحوائجی

چشم رئوف توست بهشت برین ما
نور ولایتت شده حصن حصین ما

دلبستگی به رحمت تو در نهاد ماست
پلکی بزن، نگاه تو باب المراد ماست

شوق تو در هدایت ما بی‌نهایت است
چشمان روشن تو چراغ هدایت است

برپا شده‌ست در دل عالم چه محشری
دیگر بتاب ماه خدا! یابن عسکری

من تشنه‌ی نگاه توأم أیها العزیز
دلتنگ روی ماه توأم أیها العزیز

تا کی نصیب ماست «اَرَی الخَلق» و «لا تُری»
کی می‌شود نوای «اَنا المَهدی» تو را …

از سمت کعبه بشنوم ای جانِ جانِ جان
«عَجّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزّمان»

#یوسف_رحیمی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🥀
#بیاتاجوانم_بده_رخ_نشانم
👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
#چفیه بر دوش،امامِ شهدا می آید
همه #مدهوش،یلِ قبله نما می آید

علوی هیبت وباغیرت و #یوسف سیما
چقدر شال به این #سیدِ ما می آید...

#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥ورود پیکر مطهر شهید #محمدعلی_زمانی به فرودگاه اهواز و استقبال خانواده معظم شهید در فرودگاه

#شرمده_ایم😔
#شفاعت_شفاعت_شفاعت😭


#خوش_اومدی_
#یوسف_دور_از_وطن😭

🔗#شبتون_شهدایی🌷

به اندازه ارادتت به #شهدا فراورد کن و به اشتراک بزار👇
🆔 @shohada72_313
عالم همه کنعان و محبان تو یعقوب
ای #یوسف رو کرده به بازار کجایی؟

هر کس غم خود می خورد و فکر کسی نیست
ای بر همگان یاور و غمخوار کجایی؟

" سلامٌ‌علۍ‌آلِ‌یاسین "

#صبح‌انتظار
#وصال‌مھدی
#اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج


@shphada72_313
🍃🍃🌸🍃🍃

❣️ #سلام_امام_زمانم❣️

💖چشمهای دل 🥀من در پی #دلداری
نیست
💖در فراق تو بجز گریه😭 مرا
کاری نیست

💖سوختن در طلب #یوسف زهرا
عشق ست
💖بنازم به چنین #عشق که تکراری نیست

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃

@shohada72_313
من مظلومترین #مادرشهید هستم

منافقین من و فرزندانم را #اسیر کردند من تنها مادر شهیدم که منافقین بچه ام را جلویم سر بریده اند شکم بچه ام را پاره کردند و #جگرش را درآوردند
با ساتور بدن بچم را قطعه قطعه کردند و من ۲۴ ساعت با این بدن تنها ماندم و خودم با دستم #قبر کندم و کفن کردم و #دفن کردم

#مادرشهید
#یوسف_داورپناه

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@shohada72_313
#سلام_امام_زمانم

🍁بیا ای #یوسف_زهرا
🍂گره بگشا ز کار ما

🍁که از وصلت💞 رسد جانا
🍂به پایان #انتظار ما

🍁بیا تا یوسف کنعان شود
🍂همچون #زلیخایت

🍁فدای روی زیبایت
🍂که برد از دل♥️ قرار ما

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃

🌹🍃🌹🍃
@shohada72_313
شب قبل فرمانده براش غذا برد
اما چیزی نخورد....
صبحش براش صبحانه آوردند، نخورد، فرمانده دست گذاشت روی شانه یوسف، گفت: چرا چیزی نمیخوری؟
گفت: حاجی خیلی غصه شکم من رو نخور، میترسم موقع غذا خوردن، دشمن متوجه بشه، بیاد بچه ها رو از بین ببره....

چون یوسف تک تیر انداز بود و با دوربین مخصوص، دشمن رو رصد میکرد لحظه پر کشیدن فرا رسید، صدای انفجاری اومد و بچه ها داد میزدند: "یوسف شهید شد..."
اومدند و دیدند که #یوسف توی سنگرش مجروح شده...
هیچ داد و بیدادی، هیچ ضجه ای از یوسف بلند نمی شد خیلی آروم گردنش رو به سمت چپ خم کرده بود و به شدت خونریزی داشت پودر انعقاد خون هم خونش رو بند نیاورد و یوسف لبخند زنان با ذکر یا زهرا(س) آسمانی شد
یوسف رو به بیمارستان صحرایی منتقل کردند اما کار از کار گذشته بود...

#شهید_یوسف_فدایی_نژاد
#شهدای_صابرین
شهادت: ۱۳۹۰ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک

@shohada72_313
Ещё