زندگی به سبک شهدا

#جون
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
سالها روی شمشیر های مختلف کار کرده بودم...
وقتی شمشیری را تیز می‌کنی،
در میان صدای تیغ و آهن،
ناخوداگاه به این فکر می‌کنی که این شمشیر در جنگ به کجا خواهد خورد؟
خون چه کسی روی این شمشیر می‌ریزد؟
جُون! تصورش هم سخت است، شمشیری دست کودکی را قطع کند!
عبدلله بوی حسن را به کربلا آورد.
ناگهان کربلا سبز شد، وسعت بخشش حسن تا گودال رسیده بود...

#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین

انتشار با ذکر #منبع
🇮🇷 shohada72_313
وقتی به کربلا رسیدیم، دستور داشت تا راه کاروان را ببندد و اجازه نداد جایی برویم.


صبح روز دهم اما فرق داشت...
پشیمانی تمام وجودش را گرفته بود،
قدم‌هایش می‌لرزید؛
دانه‌های عرق روی صورتش، زیر آفتاب برق می‌زد.
چشمانش غرق در اشک بود.
با حسین که چشم در چشم شد روی زانو افتاد
و چشمانش را بست.
چند لحظه بعد سرش روی دامن حسین بود.
شاید اگر بخشندگی در قامت انسانی بود، آن حسین بود!
عجب آرزوی خوبی است، جُون!
وقتی که می‌میری، سرت روی زانوی اربابت باشد، آخرین چیزی که می‌بینی، چشم‌های حسین باشد.

#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین

انتشار با ذکر #منبع
🇮🇷 shohada72_313
دنیا روی سرم خراب شد وقتی گفتید:
برو جُون... آزادی!

کجا بروم آقا جان؟!
آزادی من با شماست...
مگر جایی امن تر از دامان ارباب برای غلام هست؟!

من هیچ ندارم
رویم سیاه است.
بدنم بوی خوبی ندارد!
قبول...!
اما حسین جان!
به خدا قسم از تو جدا نخواهم شد...!


روی زمین که افتاد به سختی نفس می کشید،
چشمانش را که باز کرد سرش بر دامان اباعبدالله بود،
چشمان این پیر غلام نود ساله در چشمان اربابش گره خورد...
غلامی حسین جُون را پادشاه عالم کرد!


مولای مهربانم
شاید من مثل جون نوکری کردن بلد نباشم،
اما تو فرزند همان حسینی که همه را می‌پذیرد!
نگاهم را اسیر چشمانت کن!

محمد نصراوی
نقاش اثر (محمد نیازی)

#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین
‌#یاایهاالعزیز

◼️ #انتشار_حداکثری_با_شما👇
◼️ @shohada72_313
دیگر طاقت تشنگی کودکان را نداشت
عمو العطش در چشمان سکینه موج می زد...
به امر امامش راهی علقمه شد
و ای کاش دشمن نفهمد که سردار لشکر حسین، حاضر است همه ی هستی خود را فدای او کند.
عباس،
دستها و چشمانش...
فرق سرش...
تمام دار و ندارش را...
برای امام زمانش داد!
حسین جان! میدانم که او فقط رضایت و لبخند تو را میخواست...
جون! برای یک نوکر چه چیزی با ارزش تر از لبخند رضایت ارباب است؟

محمد نصراوی

#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین

#یاایهاالعزیز

🏴 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
🏴 @shohada72_313
با اولین کلامش اجازه میدان گرفت.
مادرش نگران بود.

می‌دیدم که با هر قدمش تکه‌ای از جان حسین را می‌برد.
زینب را به یاد اذان‌هایی که می‌گفت، می انداخت.
گام که برمی داشت انگار رسول خدا پدیدار می‌شد.
مولایم! جانت به جان علی اکبر بند بود.
دنیای پس از علی را تاب نیاوردی.
و جُون...
دنیای بدون تو را...

محمد نصراوی

#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین

#یاایهاالعزیز

📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
صدای هلهله دشمن و گریه‌های حسین آمیخته شده بود.
نگرانش شده بودم، خیلی بلند گریه می‌کرد.
یادم آمد، آن روزی را که حسن، قاسم را به حسین سپرد.
چقدر سخت است امانت داری در این خاندان!
مادر قاسم به عمود خیمه تکیه داده بود و افق را می‌دید...
بهت، خیمه‌گاه را گرفته بود.
جُون! یک عمر غلام حسین بودی! امروز چرا کاری از دستت بر نمی‌آید؟
چرا بدرد او نمی‌خوری؟
یک غلام جز اربابش چه دارد؟

#جون_غلام_امام_حسین_علیه_السلام
#غلام_سیاه_امام_حسین

#یاایهاالعزیز
📡 #انتشار_حداکثری_با_شما👇
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت5⃣6⃣ #دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید: از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد... _امشب تو #کجایی که ندارم #بابا 😭 #من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟ #برخیز ببین #دخترکت میآید #نازک بدنت آمده اینجا #بابا 😭
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت66⃣



#خودش_کمکم_کرد...

#راه رو #نشونم داد... #راه رو برام #باز کرد...


#روزی که این کوچولو به #دنیا اومد، من #اونجا بودم..! همه ی #آرزوم این بود که #پدر_این_دختر_باشم...!


#آرزوم بود #بغلش کنم و #عطر تنشو به #جون بکشم...! حس #خوبیه که یه موجود #کوچولو مال #تو باشه...


#که_تو_آغوشت_قد_بکشه...!


حالا که #بغلش کردم، حالا که #حسش کردم #میفهمم چیزی که من #خیال میکردم خیلی خیلی کوچکتر از #حسیه که #الان دارم...!


#تا ابد #حسرت_پدر شدن با #منه... #حسرت_پدری کردن برای این #دختر با من #میمونه...


#من از شما به #خاطر_زیبایی یا #پولتون #خواستگاری نکردم...!


#حقیقتش اینه که #هنوز چهره ی #شما رو #دقیق ندیدم...!
#شما همیشه برای #من با این #چادر_مشکی هستید.



#اولا که شما #اجازه نمیدادید کسی #نگاهش بهتون #بیفته، الان #خودم نمیخوام و به خودم این #اجازه رو نمیدم که پا به
#حریم_سید_مهدی_بذارم.



از شما #خواستگاری کردم به #خاطر_ایمانتون، #اعتقاداتتون، به خاطر #نجابتتون...!
روزی که این #کوچولو به #دنیا اومد، #مادرشوهرتون اومد #سراغم.


اگه #ایشون نمی اومدن من #هرگز_جرات این کار رو #نداشتم...


#شما_کجا_و_من_کجا....؟؟!

من #لایق_پدر این #دختر شدن نیستم، #لایق #همسر شما شدن #نیستم،


#خودم اینو میدونم....! اما #اجازه شو
#سید_مهدی بهم داد...!
#جراتشو_سید_مهدی بهم داد.


اگه #قبولم کنید تا #آخر عمر باید #سجده_ی شکرکنم به
#خاطر_داشتنتون...!


اگه #قبولم نکنید، بازم #منتظر میمونم. #هفته_ی دیگه دوباره
#میرم_سوریه...!

هربار که #برگردم، میام به #امید شنیدن #جواب_مثبت شما.


#ارمیا دوباره #زینب را بوسید و به سمت #آیه گرفت #دخترک کوچک #دلنشین را...



#وقتی خواست #برخیزد و برود
#آیه گفت:
_زینب... #زینب_سادات،
#اسمش_زینب_ساداته..!

ارمیا #لبخند زد، سر تکان داد و #رفت...


#آیه ندید؛ نه آن #لبخند را، نه سر #تکان دادن را...

#تمام مدت نگاهش به #عکس حک شده روی #سنگ_قبر_مردش_بود...


#رها کنارش نشست. #صدرا به دنبال #ارمیا رفت. #مهدی در آغوش #پدر خواب بود.


رها:چرا بهش یه #فرصت نمیدی..؟
آیه: هنوز دلم با #مهدیه، چطور میتونم به کسی #فرصت بدم...؟


رها: بهش #فکر میکنی...؟
آیه: #شاید یه روزی؛
#شاید...

#صدرا به دنبال #ارمیا میدوید:
_ارمیا...
#ارمیا_صبر_کن...!


#ارمیا ایستاد و به #عقب نگاه کرد:
#تو اینجا #چیکار میکنی...؟

صدرا: من و #رها پشت سر #آیه خانم ایستاده بودیم،
#واقعا ما رو #ندیدی..؟
ارمیا: نه...

واقعا #ندیدمتون...!
#چطوری...؟
#خوشحالم که #دیدمت...!


صدرا: باهات #کار دارم...!
ارمیا: اگه از #دستم بر بیاد #حتما..!

صدرا: چطور از #جنس_آیه شدی...؟
چطور از #جنس_سید_مهدی شدی..؟


ارمیا: کار #سختی نیست، #دلتو_صاف کن و #یاعلی بگو و برو دنبال #دلت؛
#خدا خودش #راهو نشونت میده...!



صدرا: میخوام از #جنس_رها بشم،
اما #آیه_ای ندارم که منو
#رها_کنه...!


ارمیا: #سیدمهدی رو که داری،
برو دنبال
#سیدمهدی.....

#اون_خوب_بلده....!


صدرا: #چطور برم دنبال #سید_مهدی...؟
ارمیا: ازش #بخواه، تو بخواه
#اون_میاد...!

ارمیا که رفت، #صدرا به راهی که رفته بود #خیره ماند.

" #از_سید_بخواهم...؟

#چگونه...!!؟"


🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313