زندگی به سبک شهدا

#حامی
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
سلام ‌بر شهدا
که #حافظ_بیت‌المال بودند
نه #شریک_آن

سلام‌ بر شهدا
که #حامی_ولایت بودند
نه #رقیب_آن

سلام‌ بر شهدا
که #خدا را #حاضروناظر می دیدند
نه #کدخدا_را


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است👇
🌐 @shohada72_313
Hekayate Emam Kazem
@Eltejatales | کانال قصّه‌های مهدوی
🔸حاجت ازدواجش را از باب‌الحوائج گرفت.

📚قرب الاسناد ص۳۱۰
📚مشابه امالی مفید ص ۱۲

#حکایت
#حامی_شیعیان
#امام_کاظم_علیه_السلام



#کانال_زندگی_به_سبک_شهــدا
📡  @shohada72_313👈
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت2⃣6⃣ #آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد: #مهدی...! صدای رها را شنید: _آیه... #آیه جان...! #خوبی_عزیزم...؟ #آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود: _بچه...؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت36⃣


یک #هفته از آن روز #گذشته بود...


#دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود.

#سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...!


#آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات
فهمید
#لبخند_زد.

#مهیای_خواستگاری شده بودند؛ شاید #برکت قدمهای #کوچک_زینب بود که خانه #رنگ زندگی گرفت..🌱


#حاج_علی_هم_شاد_بود.
بعد از #مرگ همسرش، این #دلخوشی کوچک برایش خیلی #بزرگ بود؛
انگار این #دختر جان #دوباره به تمام #خانواده‌اش داده است"



#ساعاتی از #اذان_مغرب گذشته بود که #زنگ خانه به #صدا درآمد.

#حاج_علی در را #گشود و از #ارمیا استقبال کرد:

_خوش اومدی #پسرم...!
ارمیا: مزاحم شدم #حاج_آقا،
#شرمنده...!


صدای #فخر السادات بلند شد:

_بالاخره #تصمیم گرفتی بیای..؟


ارمیا: #امروز رفتم قم سرخاک #سید_مهدی ، من #جرات چنین #جسارتی رو
#نداشتم...!


#حاج_علی به داخل #تعارفش کرد.
#صدرا و #رها هم بودند...


همه که نشستند، #فخرالسادات گفت:
_یه #پسر از دست دادم و
#خدا یه پسر دیگه به #من داد تا براش #خواستگاری برم...!


حاج علی: #مبارکه ان‌شاءالله،
#امشب قراره برای #سیدمحمد برید #خواستگاری...؟


#فخرالسادات: نه؛ #قراره برای #ارمیا برم #خواستگاری...!


#حاج_علی: به سلامتی...
خیلی هم #عالی...!
دیگه دیر شده بود،

#حالا_کی_هست...؟


#آیه از اتاق #بیرون آمد و بعد از #سلام و خیر مقدم کنار #رها نشست.


ِ #فخرالسادات: یه #روزی اومدم #خونه‌تون با دسته #گل و #شیرینی برای #پسر_بزرگم.



#حالا اومدم برای #ارمیا، که جای #مهدی رو برام گرفته از #آیه_خواستگاری کنم...!


#آیه از جا برخاست:

_مادر...! این چه #حرفیه...؟
#هنوز حتی #سال_مهدی هم نشده، #سال هم #بگذره من
#هرگز_ازدواج_نمیکنم...!


حاج علی: #آیه جان بابا... #بشین...!
#آیه سر به زیر #انداخت و #نشست.



#فخرالسادات: چند #شب پیش خواب #مهدی رو دیدم...!
#دست این #پسر رو گذاشت تو #دستم و گفت:


"بیا مادر، #اینم_پسرت..!
#خدا یکی رو #ازت گرفت و #یکی دیگه رو به #جاش_بهت داد.

بعد نگاهشو به تو #دوخت و گفت #مامان
مواظب #امانتم نیستید، #امانتم تو #غربت داره #دق میکنه...!"


#دخترم، تنهایی از #آن_خداست، خودتو #حروم نکن...!


آیه: پس چرا #شما_تنها زندگی میکنید...؟
#فخرالسادات: از من #سنی گذشته بود. به من #نگاه کن...
#تنها_بی_هم_زبون...!


این #ده سال که #همسرم فوت کرده، به #عشق_پسرام و بچه هاشون #زندگی کردم، اما الان میبینم #کسی دور و برم نیست...!

#تنها موندم #گوشه‌ی اون #خونه و هرکسی دنبال
#زندگی_خودشه..


یه روزی #دخترت میره پی #سرنوشتش و تو #تنها میمونی، تو #حامی میخوای، پشت و پناه میخوای...!


آیه: بعد از #مهدی نمیتونم..!
#حاج_علی: اول با #ارمیا صحبت کن، بعد #تصمیم بگیر،
#عجله_نکن...!


آیه: اما... بابا..!
حاج علی: #اما_نداره_دختر...!
این خواسته‌ی #شوهرت بوده، پس #مطمئن باش بهش #بی_احترامی نمیشه....!


آیه: بهم #فرصت بدید، هنوز #شش_ماه هم از #شهادت_مهدی نگذشته...!
ارمیا: تا هر #زمان که بخواید #فرصت دارید، حتی شده #سالها...!


اگه #امروز اومدم به خاطر اینه که #فردا دارم برای #ماموریت میرم #سوریه و معلوم نیست #کی برگردم،
فقط #نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از #دست_داده باشم...!

#حقیقت اینه که من اصلا #چنین_جسارتی رو نداشتم...!

حاج #خانم گفتن، رفتم سر خاک #سید_مهدی تا اجازه بگیرم...!


#الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت #اراده کنید من در #خدمتم...!
#جسارتم_رو_ببخشید...!



#فخرالسادات با #لبخند_ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و #حرفهای ارمیا...

#آیه ماند و حرفهای #فخرالسادات...

#آیه ماند و حرف #مردش...
#آیه_ماند_و_بی‌تابی_های_زینبش...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
سلام‌برشهدا
که #حافظ_بیت‌المال بودند
نه #شریک_آن

سلام‌برشهدا
که #حامی_ولایت بودند
نه #رقیب_آن

سلام‌برشهدا
که #خدا را #حاضروناظر می دیدند
نه #کدخدا_را.


#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
🕊سلام‌ بر شهدا
که #حافظ بیت‌المال بودند
نه شریک آن ؛

🕊سلام ‌بر شهدا
که #حامی ولایت بودند
نه رقیب آن ؛

🕊سلام ‌بر شهدا
که #خدارا حاضروناظر می دیدند
نه کدخدا را...

🌷🕊🕊صبحتون‌شهدایی
تصمیمش را گرفت و راهی اصفهان شد.
با آنکه از پدر شنیده بود:
«من عهده دار هزینه هایت نمی شوم، اگر برای طلبگی به اصفهان بروی!»
حجره اش خالی بود و دستش تنگ.
پدر از سر دلتنگی آمده بود دیدار پسر.
وضع حجره را که دید، از نو زبان به سرزنش گشود.
پسر طاقت شماتت های پدر را نداشت.
گریان و آزرده خاطر، رو به سمت قبله کرد.
خطاب به ولیّ و صاحبش، امام عصر، عرض کرد:
عنایتی بفرمایید! نمی خواهم بگویند ما آقایی نداریم!
همان وقت خادم مدرسه آمد.
گفت کسی آمده و سراغ تو را می گیرد.
سیدی بود نورانی و ناشناس. دلجویی کرد از او. پنج قِران هم در دستش گذاشت.
وقت خداحافظی فرمود:
«شمعی هم زیر طاقچه حجره است. روشنش کن تا کسی نگوید شما آقا ندارید!»
برگشت و ماجرا را برای پدرش گفت.
هر دو غرق حیرت بودند. دل پدر آرام شد و به روستایشان برگشت.
پسر در اصفهان ماند.
با عنایت آقایی که داشت، شد مرجع تقلید شیعیان جهان، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی....

📚 توجهات حضرت ولى عصر (علیه السلام) به علما و مراجع، ص121.

#داستانک_مهدوی
#حامی_شیعیان

@shohada72_313
پدر شهید بُریری در کنار پیکر فرزندش چه گفت؟/روایت آخرین مکالمه/🌹شهید بریری🌹 خطاب به پدرش: «دعا کن برنگردم»

#حسین_بریری در مراسم سومین شب تدفین فرزندش، #علیرضا_بریری مدافع حرم حضرت زینب:
🔹از ‌#مردم‌ و #مسولین بابلسر که در این چند روز به زحمت افتاده‌اند #تشکر ‌می‌کنم.
🔹 #خوشحال شدیم که بعد از ۲ سال و ‌۸ ماه، پیکر پاکش برگشت.
🔹بعضی چیزها را نمی‌شود بر زبان ‌آورد.
🔹کنار #پیکر علیرضا نشستم و گفتم خدایا به حق حضرت زینب (س) پیکر بقیه شهدای #خان_طومان و همه #شهدای_مقاومت هم برگردد تا چشم و دل همه خانواده‌ها روشن شود.
🔹علیرضا در آخرین #مکالمه_تلفنی گفت این #آخرین صحبت‌ها و تصویرم است.
🔹گفت جانِ شما و ‌جان محمد امین (پسرش)، محمد امین را #سرباز و‌ #حامی_ولایت تربیت کنید.
🔹گفت چقدر دوستم داری، گفتم مگر می‌شود پدر فرزند را دوست نداشته باشد در پاسخ گفت: اگر دوستم داری #دعا_کن_برنگردم، گفتم دعا می‌کنم که انشاالله #عاقبت_بخیر شوی، خندید و خداحافظی کرد و آن #آخرین_تماسش بود.
🔹چند روز بعد پیامکی برایم آمد، نوشته بود آقای بریری، دعا کن که بچه‌ها از #محاصره خارج شوند، روزهای بعد خبر آمد که ۱۳ تن از بهترین #بچه‌های_مازندران #شهید شدند.

چهارشنبه ۱۹ دی ۹۷

@shahidalirezaboriri