زندگی به سبک شهدا

#لباسها
Канал
Логотип телеграм канала زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت1⃣4⃣ #منظورتون چی ما #قراردات داریم..!؟ _همسرم #دوست نداره حالا که #همسرتون_فوت کردن #اینجا_باشید، اگه #امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید...! #آیه_محکم و جدی گفت: _با اینکه #حق این کار رو نداری و حق با منه…
"رمان📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت24⃣


آیه : #قبوله؛ فقط #پول پیش و #اجاره را به #توافق برسیم من #مشکلی ندارم...!

قبل از #مستقل شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه را #خالی کنم..

#حاج_علی هم این گونه #راضی_تر بود... شهر #غریب و تنهایی #دخترکش ؛ دلش را #می_لرزاند،

حالا دلش #آرام بود #مردی هست #رهایی هست.!

صدرا: خب حالا دیگه #ناراحت نباشید..! کی بیائیم برای #اسباب_کشی..!؟

رها: #آیه که هنوز خونه را ندیده..!
صدرا: #لبخندی زد؛
_این حرفها #فرمالیته ست..! #بخاطر_تو هم شده میان..!

#لبخند بر لب #چهار نفر نشست.. #صدرا:تلفنش را درآورد و گفت:
_به #آرمیا و دوستانش زنگ بزنم که لباس #کارگری هاشونو در بیارن..!

#حاج_علی: باهاش در ارتباطی..؟
آره #پسرخوبیه#رفاقت بلده..!

#حاج_علی واقعاپسر خوببه. اون روز که #ارتشیه تعجب کردم..!

فکرش و نمی کردم..
صدرا: آره خب من هم تعجب کردم..

روز #اسباب_کشی فرا رسید؛ سایه و رها نگذاشتند #آیه به چیزی دست بزند. همه ی #کارها را انجام دادند

آخر شب بود که #تقریبا چیدن خانه ی #آیه تمام شد..!

خانه ی #خوبی اما نسبت به خانه ی قبلی کمی #کوچکتر بود....

حالاکه #مردش در دو متر #خاک_خفته است.. چه اهمیت دارد
#متراژ_خانه..!

#آرمیا دلش آرام گرفته بود.. نگران تنهایی این زن بود،

کار #دنیا به کجا رسیده که #غریبه_ها برایش #دل می سوزاندن..؟ کار دنیا دردش را #نامحرمان هم می دادنند..!

#قاب عکس #مردش را روی #دیوار نصب کرده بودند... نمی دانست چه #کسی این کار کرده است ولی #سپاسگذارش بود.

اصلا چه #اهمیت دارد که بداند؛ #آرمیا با چه #عشقی آن #قاب_عکس را کنار #قاب_عکس_رهبر کرده است؛

اصلا چه #اهمیت دارد که بداند؛ #آرمیا نگاهش به #دنیای_آیه عوض شده است؟؟!!

#آیه مقابل #مردش ایستاد"
#خانه_ی_جدیدمون را دوست داری..؟

#کوچکتر از #قبلیست نه...؟ اما #راحتتر تمیز میشود...!

#الان که دیگر کسی #سراغم نمیآید، تو که #بودی همه #بودند، تو که #رفتی، همه #رفتند...

این است #زندگی_من، از #روزی که رفتی... از #روزی که رفتی همه چیز #عوض شده....!

همه ی #دنیا زیر و رو شده است، راستی َ#مرد_من... یادت هست آن
#لباسها را #کجا گذاشتی...؟

یادت هست که روز اولی که #دانستی_پدر شده‌ای
چقدر #لباس_خریدی...؟ یادت هست آنها را کجا #گذاشتیم...؟"

#صدای_زنگ‌_در_آمد ...
#رها بود و #صدرا با سینی بزرگ غذا...

آیه کنار رفت وارد شدند:

_راحتید #آیه_خانم..؟
_بله ممنون، خیلی بهتون #زحمت دادم.

#حاج_علی از اتاق بیرون آمد:

_چرا زحمت کشیدید...؟

صدرا: کاری نکردیم، با #مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
#رها بیاد بالا که #آیه خانم تنها نباشن...!

#رها به گفتگوی #دقایق_قبلش اندیشید...

#صدرا: با #مادرم صحبت کردم. وقتی #حاجی رفت، شبها برو بالا،

به #کارای
خونه برس و #حواست به #مادرم باشه...!

وقتی هم #معصومه برگشت، زیاد #دورو برش نباش...!
#باشه...؟

#رها همانطور که به #کارهایش میرسید به حرف های #صدرا گوش میداد.

این بودن #آیه برایش خوب بود، برای #ِدلش خوب بود..!

_مزاحم #زندگی شما شدم.
#رها_اعتراض_کرد:

_آیه..!
#حاج_علی: ما #واقعا شرمنده ی #شماییم، هم شما هم #خانواده؛

واقعا پیدا کردن جای #مطمئنی که #میوه_ی دلمو اونجا بذارم کار #سختیه.


#صدرا: این حرفا رو نزنید #حاج_آقا...! ما دیگه #رفع زحمت میکنیم، شما هم
#شامتون رو میل کنید،
#نوش_جونتون...!

#صدرا که به سمت در رفت، #رها به دنبالش روان شد. از #پله ها پایین میرفتند که در #ساختمان باز شد و

#رویا_وارد_شد....



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت2⃣3⃣ صدرا: #نه؛؛؛ گفتم شبیه، در #اجباری بودن. میدونی #برادرم_مُرده..؟ ارمیا: آره، صبح گفتی..! صدرا #سرگذشتش را تعریف کرد: _رها از #جنس_من نیست؛ شبیه #آیه_خانومه ... من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت33⃣


#اذان که گفتند،

#حاج_علی در #سجده_هق_هق میکرد. نماز صبح که خواندند، چشمها سنگین شد


و کسی #نگاه_خیره مانده به پنجره #زنی که #قلبش_درد_داشت را ندید..!

#سید_مهدی: سربلند کن #بانو..! این همه صبر کردم تا َحرمم بشی،

این همه سال #نگاه_دزدیدم که #پاکی_عشقم به گناه یه نگاه ِگره نخوره،

حالا #نگاه_نگیرکه دیگه طاقت این #خانومیتو ندارم #بانو..!

#چشماتو از من نگیر #بانو..! همیشه
#نگاهتو بده به نگاه من..!

آیه که سر بلند کرد، #سید_مهدی نفس گرفت:

_خیلی ساله که #منتظر این لحظه ام که #بانوی_قصه‌ام بشی...

که #بزرگ بشی #بانو..! که بیام #خواستگاریت..! نمیدونی چقدر #سخت بود که صبر کنم...

که #دلم_بلرزه و بترسه که کسی زودتر از من نیاد وببردت...
که کسی بله رو ازت نگیره و
دست من از #دامنت باز بمونه #بانو..!


#آیه_دلبری کرد:
_دلم خیلی #سال_پیش لرزید، برای یه پسر که یه روز با #لباس_نظامی اومد

تو کوچه... #دلم_لرزید برای قدمهای #محکمش،

قدمهایی که #سبک_و_بیصدا بود... دلم لرزید برای #چشمای خسته‌اش،

#چشمایی که #نجیب بود و نگاه #میدزدید از من..!

#سید_مهدی: آخ #بانو... #بانو... #بانو..!

نگو که خستگی من با دیدن #دختر_حاجی به در میشد، که امید من اون #دختر_حاجی بود..!

به امید دیدن تو هر #هفته_میومدم تا #قم که نفس بکشم توی اون کوچه...

آیه ریز خندید..!
#آه_کشید..!

#جایت_خالی_است_مَرد...🥺

روز بعد، همه رفتند و رها ماند. سوم و هفتم را که گرفتند،

باز هم همکاران #سید_مهدی خود را رساندند.

ارمیا این‌بار با #همکارانش آمده بود.
با آن #لباسها و #کلاه_سبز_کجش..

حاج علی #متعجب به ارمیا و یوسف و
مسیح نگاه میکرد:
نمی دونستم #همکار_سید_مهدی هستین..!

ارمیا: ما هم تا موقع #تشییع نمیدونستیم..!

ارمیا از همیشه آرامتر بود... از همیشه ساکت تر..! این یوسف و مسیح رامیترساند.

#ارمیای این #روزها، با همیشه #فرق داشت.

***

حاج علی #چهار_پاکت مقابل آیه گذاشت. مراسم #هفتم به پایان رسیده بود و پدر و دختر در خانه تنها بودند.

رها هم با صدرا به #تهران بازگشته بودند.


#حاج علی: امانتی های #سید_مهدی، صحیح و سالم #تحویل_شما..!

#آیه نگاه به #پاکتها انداخت. دست خط زیبای
#سید_مهدی بود:

"برای #بانوی_صبورم"

پاکت را باز کرد.....

🌷نویسنده: #سنیه_منصوری


#ادامه_دارد......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313