زندگی به سبک شهدا
#قاب_عکس
Канал
@shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
3⃣
6⃣
یک #هفته از آن روز #گذشته بود... #دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود. #سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...! #آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت4
⃣
6⃣
#بعد
از آن شب، تک تک
#مهمانها
رفتند.زندگی روی روال
#همیشگی_اش
افتاده بود.
#آیه
بود و
#دخترکش
..
🥺
#آیه_بود_وقاب_عکس_مردش
...!
💔
نام
#ارمیا
در
#خاطرش
آنقدر
#کمرنگ
بود که
#یادی
هم از آن نمیکرد
#مردی
که
#چشم
به
#راهش
مانده بود.
#آیه
نگاهش را به همان
#قاب_عکس
دوخته که
#مردش
برای
#شهادت
گرفته بود...! همان
#عکس
با لباس
#نظامی
را در زمینه
#حرم_حضرت_زینب
گذاشته بودند.
#مردش
چه با
#غرور
ایستاده بود. سر بالا
گرفته و
#سینه_ی
ستبرش را به
#نمایش
گذاشته بود.
#نگاهش
روی
قاب
#عکس
دیگر دوخته شد...
#تصویر_رهبری
...
#همان
لحظه
#صدای_آقا
آمد.
#نگاه
از
قاب
#عکس
گرفت و به
#قاب_تلویزیون
دوخت....
#آقا_بود
....!
#خود_آقا_بود
....!
روی
#زانو
جلوی
#تلویزیون
نشست. دیدار
#آقا
با خانواده های
#شهدای_مدافع_حرم
بود.
#زنی
سخن
#میگفت
و
#آقا
به حرفهایش
#گوش
میداد.
#آیه
هم
#سخن
گفت:
_آقا..!
#اومدی
...؟ خیلی
#وقته_منتظرم
بیای...!
#خیلی
وقته
#چشم
به
#راهم
که بیای تا بگم تنها موندم
#آقا
...! دخترکم
#بی_پدر
شد... الان فقط
#خدا
رو داریم....!
#هیچکسو
ندارم...!
#آقا
..!
#شما_یتیم_نوازی
میکنی...؟
برای
#دخترکم_پدری
میکنی...؟
#آقا_دلت_آروم_باشه_ها
...
#ارتش_پشتته
...!
#ارتش
گوش به
#فرمانته
..!
دیدی تا
#اذن
دادی با سر رفت..؟
دیدی
#ارتش_سوال
نمیکنه...؟
#دیدی
چه
#عاشقانه
تحت
#فرمان_شمان
...؟
#آقا_جان
...!
#دلت_قرص_باشه
...!
#آیه_سخن_میگفت
...
از
#دل_پر_دردش
...!
از
#کودک_یتیمش
..! از
#یتیم
داریاش...! از
#نفسهایی
که
#سخت
شده بود این
#روزها
...!
#رها
که به
#خانه
رفته بود برای اوردن
#لباسهای_مهدی
#آیه
را که در آن
#حال
دید،با
#گوشی_اش_فیلم
گرفت و
#همراه
او
#اشک
ریخت.
#آیه
که به
#هق_هق
افتاد و
#سرش
را روی
#زمین
گذاشت،
#دوربین
را
#قطع
کرد و
#آیه
را در
#آغوش
گرفت...
#خواهرانه_آرامش_کرد
.
#پنج
شنبه که رسید،
#آیه
بار سفربسته بود باید
#دخترکش
را به
#دیدار_پدر
میبرد.
با
#بااصرارهای
فراوان
#رها
، همراه
#صدرا
و
#مهدی
، با
#آیه_همسفر_شدند
.
َ مقابل قبر
#سید_مهدی
ایستاده بود.
بیخبر
#از_مردی
که قصد
#نزدیک
شدن به
#قبر
را داشته و با دیدن او
#پشیمان
شد و پیش نیامد.
از دور به
#نظاره
نشست.
آیه
#زینبش
را روی
#قبر_پدر
گذاشت:
_سلام
#بابامهدی
...!
سلام آقای
#پدر
...!
#پدرشدنت_مبارک
...!
اینم
#دختر
شما...!
#اینم_زینب_بابا
...!
ببین چه
#نازه
...!
وقتی
#دنیا
اومد خیلی
#کوچولو
بود...!
از
#داغی
که روی
#دلم
گذاشتی این
#بچه_سهم
بیشتری داشت....!
خیلی
#آسیب
دید و
#رشدش
کم بود.،
#اما_خدا_رو_شکر_سالمه
....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
4⃣
#منظورتون چی ما #قراردات داریم..!؟ _همسرم #دوست نداره حالا که #همسرتون_فوت کردن #اینجا_باشید، اگه #امکانش هست در اسرع وقت خونه رو خالی کنید...! #آیه_محکم و جدی گفت: _با اینکه #حق این کار رو نداری و حق با منه…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
4⃣
آیه :
#قبوله
؛ فقط
#پول
پیش و
#اجاره
را به
#توافق
برسیم من
#مشکلی
ندارم...!
قبل از
#مستقل
شدنتون هم به من بگید که بتونم به موقع خونه را
#خالی
کنم..
#حاج_علی
هم این گونه
#راضی_تر
بود... شهر
#غریب
و تنهایی
#دخترکش
؛ دلش را
#می_لرزاند
،
حالا دلش
#آرام
بود
#مردی
هست
#رهایی
هست.!
صدرا: خب حالا دیگه
#ناراحت
نباشید..! کی بیائیم برای
#اسباب_کشی
..!؟
رها:
#آیه
که هنوز خونه را ندیده..!
صدرا:
#لبخندی
زد؛
_این حرفها
#فرمالیته
ست..!
#بخاطر_تو
هم شده میان..!
#لبخند
بر لب
#چهار
نفر نشست..
#صدرا
:تلفنش را درآورد و گفت:
_به
#آرمیا
و دوستانش زنگ بزنم که لباس
#کارگری
هاشونو در بیارن..!
#حاج_علی
: باهاش در ارتباطی..؟
آره
#پسرخوبیه
.؛
#رفاقت
بلده..!
#حاج_علی
واقعاپسر خوببه. اون روز که
#ارتشیه
تعجب کردم..!
فکرش و نمی کردم..
صدرا: آره خب من هم تعجب کردم..
روز
#اسباب_کشی
فرا رسید؛ سایه و رها نگذاشتند
#آیه
به چیزی دست بزند. همه ی
#کارها
را انجام دادند
آخر شب بود که
#تقریبا
چیدن خانه ی
#آیه
تمام شد..!
خانه ی
#خوبی
اما نسبت به خانه ی قبلی کمی
#کوچکتر
بود....
حالاکه
#مردش
در دو متر
#خاک_خفته
است.. چه اهمیت دارد
#متراژ_خانه
..!
#آرمیا
دلش آرام گرفته بود.. نگران تنهایی این زن بود،
کار
#دنیا
به کجا رسیده که
#غریبه_ها
برایش
#دل
می سوزاندن..؟ کار دنیا دردش را
#نامحرمان
هم می دادنند..!
#قاب
عکس
#مردش
را روی
#دیوار
نصب کرده بودند... نمی دانست چه
#کسی
این کار کرده است ولی
#سپاسگذارش
بود.
اصلا چه
#اهمیت
دارد که بداند؛
#آرمیا
با چه
#عشقی
آن
#قاب_عکس
را کنار
#قاب_عکس_رهبر
کرده است؛
اصلا چه
#اهمیت
دارد که بداند؛
#آرمیا
نگاهش به
#دنیای_آیه
عوض شده است؟؟!!
#آیه
مقابل
#مردش
ایستاد"
#خانه_ی_جدیدمون
را دوست داری..؟
#کوچکتر
از
#قبلیست
نه...؟ اما
#راحتتر
تمیز میشود...!
#الان
که دیگر کسی
#سراغم
نمیآید، تو که
#بودی
همه
#بودند
، تو که
#رفتی
، همه
#رفتند
...
این است
#زندگی_من
، از
#روزی
که رفتی... از
#روزی
که رفتی همه چیز
#عوض
شده....!
همه ی
#دنیا
زیر و رو شده است، راستی َ
#مرد_من
... یادت هست آن
#لباسها
را
#کجا
گذاشتی...؟
یادت هست که روز اولی که
#دانستی_پدر
شدهای
چقدر
#لباس_خریدی
...؟ یادت هست آنها را کجا
#گذاشتیم
...؟"
#صدای_زنگ_در_آمد
...
#رها
بود و
#صدرا
با سینی بزرگ غذا...
آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید
#آیه_خانم
..؟
_بله ممنون، خیلی بهتون
#زحمت
دادم.
#حاج_علی
از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید...؟
صدرا: کاری نکردیم، با
#مادرم
صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
#رها
بیاد بالا که
#آیه
خانم تنها نباشن...!
#رها
به گفتگوی
#دقایق_قبلش
اندیشید...
#صدرا
: با
#مادرم
صحبت کردم. وقتی
#حاجی
رفت، شبها برو بالا،
به
#کارای
خونه برس و
#حواست
به
#مادرم
باشه...!
وقتی هم
#معصومه
برگشت، زیاد
#دورو
برش نباش...!
#باشه
...؟
#رها
همانطور که به
#کارهایش
میرسید به حرف های
#صدرا
گوش میداد.
این بودن
#آیه
برایش خوب بود، برای #ِدلش خوب بود..!
_مزاحم
#زندگی
شما شدم.
#رها_اعتراض_کرد
:
_آیه..!
#حاج_علی
: ما
#واقعا
شرمنده ی
#شماییم
، هم شما هم
#خانواده
؛
واقعا پیدا کردن جای
#مطمئنی
که
#میوه_ی
دلمو اونجا بذارم کار
#سختیه
.
#صدرا
: این حرفا رو نزنید
#حاج_آقا
...! ما دیگه
#رفع
زحمت میکنیم، شما هم
#شامتون
رو میل کنید،
#نوش_جونتون
...!
#صدرا
که به سمت در رفت،
#رها
به دنبالش روان شد. از
#پله
ها پایین میرفتند که در
#ساختمان
باز شد و
#رویا_وارد_شد
....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
🌷
#بابا
رفت !
و از امروز
#کودکانه_هایش
،
پای
#قاب_عکس
ِ بابا ،
بزرگ میشود ...
🍃
شهید
#حمیدرضا_اسداللهی
╭─┅═ঊঈ
🌹
ঊঈ═┅─╮
@shohada72_313
╰─┅═ঊঈ
🌹
ঊঈ═┅─╯