زندگی به سبک شهدا
#رها
Channel
@shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
6⃣
#دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید: از #زبان حال #دخترکش برای #بابای بچه اش #نجوا کرد... _امشب تو #کجایی که ندارم #بابا
😭
#من بی تو #کجا خواب ببینم #بابا..؟ #برخیز ببین #دخترکت میآید #نازک بدنت آمده اینجا #بابا
😭
…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
6⃣
#خودش_کمکم_کرد
...
#راه
رو
#نشونم
داد...
#راه
رو برام
#باز
کرد...
#روزی
که این کوچولو به
#دنیا
اومد، من
#اونجا
بودم..! همه ی
#آرزوم
این بود که
#پدر_این_دختر_باشم
...!
#آرزوم
بود
#بغلش
کنم و
#عطر
تنشو به
#جون
بکشم...! حس
#خوبیه
که یه موجود
#کوچولو
مال
#تو
باشه...
#که_تو_آغوشت_قد_بکشه
...!
حالا که
#بغلش
کردم، حالا که
#حسش
کردم
#میفهمم
چیزی که من
#خیال
میکردم خیلی خیلی کوچکتر از
#حسیه
که
#الان
دارم...!
#تا
ابد
#حسرت_پدر
شدن با
#منه
...
#حسرت_پدری
کردن برای این
#دختر
با من
#میمونه
...
#من
از شما به
#خاطر_زیبایی
یا
#پولتون
#خواستگاری
نکردم...!
#حقیقتش
اینه که
#هنوز
چهره ی
#شما
رو
#دقیق
ندیدم...!
#شما
همیشه برای
#من
با این
#چادر_مشکی
هستید.
#اولا
که شما
#اجازه
نمیدادید کسی
#نگاهش
بهتون
#بیفته
، الان
#خودم
نمیخوام و به خودم این
#اجازه
رو نمیدم که پا به
#حریم_سید_مهدی_بذارم
.
از شما
#خواستگاری
کردم به
#خاطر_ایمانتون
،
#اعتقاداتتون
، به خاطر
#نجابتتون
...!
روزی که این
#کوچولو
به
#دنیا
اومد،
#مادرشوهرتون
اومد
#سراغم
.
اگه
#ایشون
نمی اومدن من
#هرگز_جرات
این کار رو
#نداشتم
...
#شما_کجا_و_من_کجا
....؟؟!
من
#لایق_پدر
این
#دختر
شدن نیستم،
#لایق
#همسر
شما شدن
#نیستم
،
#خودم
اینو میدونم....! اما
#اجازه
شو
#سید_مهدی
بهم داد...!
#جراتشو_سید_مهدی
بهم داد.
اگه
#قبولم
کنید تا
#آخر
عمر باید
#سجده_ی
شکرکنم به
#خاطر_داشتنتون
...!
اگه
#قبولم
نکنید، بازم
#منتظر
میمونم.
#هفته_ی
دیگه دوباره
#میرم_سوریه
...!
هربار که
#برگردم
، میام به
#امید
شنیدن
#جواب_مثبت
شما.
#ارمیا
دوباره
#زینب
را بوسید و به سمت
#آیه
گرفت
#دخترک
کوچک
#دلنشین
را...
#وقتی
خواست
#برخیزد
و برود
#آیه
گفت:
_زینب...
#زینب_سادات
،
#اسمش_زینب_ساداته
..!
ارمیا
#لبخند
زد، سر تکان داد و
#رفت
...
#آیه
ندید؛ نه آن
#لبخند
را، نه سر
#تکان
دادن را...
#تمام
مدت نگاهش به
#عکس
حک شده روی
#سنگ_قبر_مردش_بود
...
#رها
کنارش نشست.
#صدرا
به دنبال
#ارمیا
رفت.
#مهدی
در آغوش
#پدر
خواب بود.
رها
:چرا بهش یه
#فرصت
نمیدی..؟
آیه: هنوز دلم با
#مهدیه
، چطور میتونم به کسی
#فرصت
بدم...؟
رها
: بهش
#فکر
میکنی...؟
آیه:
#شاید
یه روزی؛
#شاید
...
#صدرا
به دنبال
#ارمیا
میدوید:
_ارمیا...
#ارمیا_صبر_کن
...!
#ارمیا
ایستاد و به
#عقب
نگاه کرد:
#تو
اینجا
#چیکار
میکنی...؟
صدرا: من و
#رها
پشت سر
#آیه
خانم ایستاده بودیم،
#واقعا
ما رو
#ندیدی
..؟
ارمیا: نه...
واقعا
#ندیدمتون
...!
#چطوری
...؟
#خوشحالم
که
#دیدمت
...!
صدرا: باهات
#کار
دارم...!
ارمیا: اگه از
#دستم
بر بیاد
#حتما
..!
صدرا: چطور از
#جنس_آیه
شدی...؟
چطور از
#جنس_سید_مهدی
شدی..؟
ارمیا: کار
#سختی
نیست،
#دلتو_صاف
کن و
#یاعلی
بگو و برو دنبال
#دلت
؛
#خدا
خودش
#راهو
نشونت میده...!
صدرا: میخوام از
#جنس_رها
بشم،
اما
#آیه_ای
ندارم که منو
#رها_کنه
...!
ارمیا:
#سیدمهدی
رو که داری،
برو دنبال
#سیدمهدی
.....
#اون_خوب_بلده
....!
صدرا:
#چطور
برم دنبال
#سید_مهدی
...؟
ارمیا: ازش
#بخواه
، تو بخواه
#اون_میاد
...!
ارمیا که رفت،
#صدرا
به راهی که رفته بود
#خیره
ماند.
"
#از_سید_بخواهم
...؟
#چگونه
...!!؟"
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
4⃣
6⃣
#بعد از آن شب، تک تک #مهمانها رفتند.زندگی روی روال #همیشگی_اش افتاده بود. #آیه بود و #دخترکش..
🥺
#آیه_بود_وقاب_عکس_مردش...!
💔
نام #ارمیا در #خاطرش آنقدر #کمرنگ بود که #یادی هم از آن نمیکرد #مردی که #چشم به…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت5
⃣
6⃣
#دستی_روی_صورت_دخترکش_کشید
:
از
#زبان
حال
#دخترکش
برای
#بابای
بچه اش
#نجوا
کرد...
_امشب تو
#کجایی
که ندارم
#بابا
😭
#من
بی تو
#کجا
خواب ببینم
#بابا
..؟
#برخیز
ببین
#دخترکت
میآید
#نازک
بدنت آمده اینجا
#بابا
😭
#دستی
به
#سرم
بکش تو ای
#نور_نگاه
#عقده
به
#دل
مانده به جا
#ای_بابا
😭
در
#خاطر_تو
هست که من
#مشق_الفبا
کردم...؟
#اولین_نام
تو را مشق
#نوشتم_بابا
😭
#دیدی
که
#نوشتم
آب را
#بابا
داد...؟
#لبهایت
بسی
#خشک
شده ای
#بابا
😭
#من
هیچ
#ندانم
که
#یتیمی
سخت
#است
#تکلیف
شده این به
#شبم
ای
#بابا
😭
این
#خانهی
تو
#کوچک
و کم جاست
#چرا
...؟
#من
به
#مهمانی_آغوش
نیایم
#بابا
...؟
😭
#من
از این
#بازی
#دنیا_نگرانم
اما
#رسم
بازی
#من
و توست بیایی
#بابا
😭
#رها_هق_هقش_بلند_شد
.
😭
#صدرا
که
#مهدی
را در
#آغوش
داشت، دست دور شانه ی
#رهایش
انداخت و او را به خود تکیه داد.
#اشک
چشمان خودش هم
#جاری
بود.
#ارمیا
هم
#چشمانش
پر از
#اشک
بود"
#خدایا
...
#صبر_بده_به_این_زن_داغدیده
...!"
شانه های
#ارمیا_خم
شده بود.
#غم
تمام
#جانش
را گرفته بود.
#فکرش
را نمیکرد امروز
#آیه
را ببیند.
از آن
#شب
تا کنون
#بانوی_سید_مهدی
را ندیده بود.
#دل_دل
میکرد. با این
#حرفهایی
که آیه زده بود،
#نمیدانست
وقت پیش
#رفتن
است یا
#نه
...؟
#دل_به_دریا_زد_و_جلو_رفت
...!
َ
#آیه
کفشهای
#مردانه_ای
رامقابلش دید
#مرد
نشست و
#دست
روی
#قبر
گذاشت...
#فاتحه_خواند
.
بعد
#زینب
را در
#آغوش
گرفت و با پشت دست،
#صورتش
را
#نوازش
کرد.
عطر
#گردنش
را به
#تن
کشید.
هنوز
#زینب
را
#نوازش
میکرد که
به سخن درآمد:
_سالها پیش،
#خیلی_جوون
بودم، تازه وارد
#دانشگاه_افسری
شده بودم.
#دل_به_یه_دختر_بستم
...
#دختری
که خیلی
#مهربون
و
#خجالتی
بود.
#کارامو
رو به راه کردم و رفتم
#خواستگاریش
...! اون روز رو،
#هیچوقت_یادم_نمیره
...
#اونا
مثل
#حاج_علی
نبودن،
#اول
سراغ
#پدر
و
#مادرم
رو گرفتن؛
#منم
با
#هزار
جور
#خجالت_توضیح
دادم که
#پدر_مادرم
رو
#نمیشناسم
و
#پرورشگاهی_ام
...!
#این
رو که گفتم از
#خونه
بیرونم کردن،
#گفتن
ما به آدم
#بیریشه_دختر
نمیدیم..!
#اونشب
با خودم
#عهد
کردم هیچوقت
#عاشق
نشم و
#ازدواج
نکنم.
#زندگیم_شد_کارم
...
با کسی هم
#دمخور
نمیشدم،
#دوستام
فقط
#یوسف
و
#مسیح
بودن که از
#پرورشگاه
با هم بودیم.
تا اینکه سر از راه
#سیدمهدی
دراوردم
#راهی
که
#اون
به پایان
#خوشش
رسیده بود و
#من
هنوز
#شروعش
هم
#نمیدونم
؛
#شما_کجا_و_من_کجا
...!
#من
خودمو در
#حد_شما
نمیدونم
#خواستن
شما
#لقمهی
بزرگتر از
#دهن
برداشتنه،
#حق
دارید حتی به
#درخواست_من_فکر_نکنید
.
#روزی
که شما رو دیدم،
#عشقتون
رو دیدم،
#علاقه
و
#صبرتون
رو دیدم،
#آرزو
کردم کاش منم
#کسی
رو داشتم که اینجوری
#عاشقم
باشه....!
برام
#عجیب
بود که از
#شما
گذشته و رفته برای
#اعتقاداتش
کشته شده...!
#عجیب
بود که
#بچه_ی
تو راهشو
#ندیده
رفته...!
#عجیب
بود با این همه
#عشقی
که دارید، اینقدر
#صبوری
کنید...! شما همه ی
#آرزوهای
منو داشتید.
شما همهی
#خواسته_ی
من بودید...
#شما
دنیای
#جدیدی
برام ساختید.
#شما
و
#سید
، من و
#راهمو_عوض
کردید.
#رفتم_دنبال_راه_سید
....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
3⃣
6⃣
یک #هفته از آن روز #گذشته بود... #دوستان و #همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. #سیدمحمد دلش برای #کسی لرزیده بود. #سایه را چندباری #دیده بود و #دلش از دستش سُر #خورده بود...! #آیه را واسطه کرد، وقتی #فخرالسادات…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت4
⃣
6⃣
#بعد
از آن شب، تک تک
#مهمانها
رفتند.زندگی روی روال
#همیشگی_اش
افتاده بود.
#آیه
بود و
#دخترکش
..
🥺
#آیه_بود_وقاب_عکس_مردش
...!
💔
نام
#ارمیا
در
#خاطرش
آنقدر
#کمرنگ
بود که
#یادی
هم از آن نمیکرد
#مردی
که
#چشم
به
#راهش
مانده بود.
#آیه
نگاهش را به همان
#قاب_عکس
دوخته که
#مردش
برای
#شهادت
گرفته بود...! همان
#عکس
با لباس
#نظامی
را در زمینه
#حرم_حضرت_زینب
گذاشته بودند.
#مردش
چه با
#غرور
ایستاده بود. سر بالا
گرفته و
#سینه_ی
ستبرش را به
#نمایش
گذاشته بود.
#نگاهش
روی قاب
#عکس
دیگر دوخته شد...
#تصویر_رهبری
...
#همان
لحظه
#صدای_آقا
آمد.
#نگاه
از قاب
#عکس
گرفت و به
#قاب_تلویزیون
دوخت....
#آقا_بود
....!
#خود_آقا_بود
....!
روی
#زانو
جلوی
#تلویزیون
نشست. دیدار
#آقا
با خانواده های
#شهدای_مدافع_حرم
بود.
#زنی
سخن
#میگفت
و
#آقا
به حرفهایش
#گوش
میداد.
#آیه
هم
#سخن
گفت:
_آقا..!
#اومدی
...؟ خیلی
#وقته_منتظرم
بیای...!
#خیلی
وقته
#چشم
به
#راهم
که بیای تا بگم تنها موندم
#آقا
...! دخترکم
#بی_پدر
شد... الان فقط
#خدا
رو داریم....!
#هیچکسو
ندارم...!
#آقا
..!
#شما_یتیم_نوازی
میکنی...؟
برای
#دخترکم_پدری
میکنی...؟
#آقا_دلت_آروم_باشه_ها
...
#ارتش_پشتته
...!
#ارتش
گوش به
#فرمانته
..!
دیدی تا
#اذن
دادی با سر رفت..؟
دیدی
#ارتش_سوال
نمیکنه...؟
#دیدی
چه
#عاشقانه
تحت
#فرمان_شمان
...؟
#آقا_جان
...!
#دلت_قرص_باشه
...!
#آیه_سخن_میگفت
...
از
#دل_پر_دردش
...!
از
#کودک_یتیمش
..! از
#یتیم
داریاش...! از
#نفسهایی
که
#سخت
شده بود این
#روزها
...!
#رها
که به
#خانه
رفته بود برای اوردن
#لباسهای_مهدی
#آیه
را که در آن
#حال
دید،با
#گوشی_اش_فیلم
گرفت و
#همراه
او
#اشک
ریخت.
#آیه
که به
#هق_هق
افتاد و
#سرش
را روی
#زمین
گذاشت،
#دوربین
را
#قطع
کرد و
#آیه
را در
#آغوش
گرفت...
#خواهرانه_آرامش_کرد
.
#پنج
شنبه که رسید،
#آیه
بار سفربسته بود باید
#دخترکش
را به
#دیدار_پدر
میبرد.
با
#بااصرارهای
فراوان
#رها
، همراه
#صدرا
و
#مهدی
، با
#آیه_همسفر_شدند
.
َ مقابل قبر
#سید_مهدی
ایستاده بود.
بیخبر
#از_مردی
که قصد
#نزدیک
شدن به
#قبر
را داشته و با دیدن او
#پشیمان
شد و پیش نیامد.
از دور به
#نظاره
نشست.
آیه
#زینبش
را روی
#قبر_پدر
گذاشت:
_سلام
#بابامهدی
...!
سلام آقای
#پدر
...!
#پدرشدنت_مبارک
...!
اینم
#دختر
شما...!
#اینم_زینب_بابا
...!
ببین چه
#نازه
...!
وقتی
#دنیا
اومد خیلی
#کوچولو
بود...!
از
#داغی
که روی
#دلم
گذاشتی این
#بچه_سهم
بیشتری داشت....!
خیلی
#آسیب
دید و
#رشدش
کم بود.،
#اما_خدا_رو_شکر_سالمه
....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
6⃣
#آیه به سختی #چشم باز کرد. به #سختی لب زد: #مهدی...! صدای رها را شنید: _آیه... #آیه جان...! #خوبی_عزیزم...؟ #آیه پلک زد تا #تاری دیدش #کم شود: _بچه...؟ لبخنِد رها زیبا بود: ِ _یه #دختر کوچولوی #جیغ_جیغو…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
6⃣
یک
#هفته
از آن روز
#گذشته
بود...
#دوستان
و
#همکارانش
به دیدنش آمدند و رفتند.
#سیدمحمد
دلش برای
#کسی
لرزیده بود.
#سایه
را چندباری
#دیده
بود و
#دلش
از دستش سُر
#خورده
بود...!
#آیه
را واسطه کرد، وقتی
#فخرالسادات
فهمید
#لبخند_زد
.
#مهیای_خواستگاری
شده بودند؛ شاید
#برکت
قدمهای
#کوچک_زینب
بود که خانه
#رنگ
زندگی گرفت..
🌱
#حاج_علی_هم_شاد_بود
.
بعد از
#مرگ
همسرش، این
#دلخوشی
کوچک برایش خیلی
#بزرگ
بود؛
انگار این
#دختر
جان
#دوباره
به تمام
#خانوادهاش
داده است"
#ساعاتی
از
#اذان_مغرب
گذشته بود که
#زنگ
خانه به
#صدا
درآمد.
#حاج_علی
در را
#گشود
و از
#ارمیا
استقبال کرد:
_خوش اومدی
#پسرم
...!
ارمیا: مزاحم شدم
#حاج_آقا
،
#شرمنده
...!
صدای
#فخر
السادات بلند شد:
_بالاخره
#تصمیم
گرفتی بیای..؟
ارمیا:
#امروز
رفتم قم سرخاک
#سید_مهدی
، من
#جرات
چنین
#جسارتی
رو
#نداشتم
...!
#حاج_علی
به داخل
#تعارفش
کرد.
#صدرا
و
#رها
هم بودند...
همه که نشستند،
#فخرالسادات
گفت:
_یه
#پسر
از دست دادم و
#خدا
یه پسر دیگه به
#من
داد تا براش
#خواستگاری
برم...!
حاج علی:
#مبارکه
انشاءالله،
#امشب
قراره برای
#سیدمحمد
برید
#خواستگاری
...؟
#فخرالسادات
: نه؛
#قراره
برای
#ارمیا
برم
#خواستگاری
...!
#حاج_علی
: به سلامتی...
خیلی هم
#عالی
...!
دیگه دیر شده بود،
#حالا_کی_هست
...؟
#آیه
از اتاق
#بیرون
آمد و بعد از
#سلام
و خیر مقدم کنار
#رها
نشست.
ِ
#فخرالسادات
: یه
#روزی
اومدم
#خونهتون
با دسته
#گل
و
#شیرینی
برای
#پسر_بزرگم
.
#حالا
اومدم برای
#ارمیا
، که جای
#مهدی
رو برام گرفته از
#آیه_خواستگاری
کنم...!
#آیه
از جا برخاست:
_مادر...! این چه
#حرفیه
...؟
#هنوز
حتی
#سال_مهدی
هم نشده،
#سال
هم
#بگذره
من
#هرگز_ازدواج_نمیکنم
...!
حاج علی:
#آیه
جان بابا...
#بشین
...!
#آیه
سر به زیر
#انداخت
و
#نشست
.
#فخرالسادات
: چند
#شب
پیش خواب
#مهدی
رو دیدم...!
#دست
این
#پسر
رو گذاشت تو
#دستم
و گفت:
"بیا مادر،
#اینم_پسرت
..!
#خدا
یکی رو
#ازت
گرفت و
#یکی
دیگه رو به
#جاش_بهت
داد.
بعد نگاهشو به تو
#دوخت
و گفت
#مامان
مواظب
#امانتم
نیستید،
#امانتم
تو
#غربت
داره
#دق
میکنه...!"
#دخترم
، تنهایی از
#آن_خداست
، خودتو
#حروم
نکن...!
آیه: پس چرا
#شما_تنها
زندگی میکنید...؟
#فخرالسادات
: از من
#سنی
گذشته بود. به من
#نگاه
کن...
#تنها_بی_هم_زبون
...!
این
#ده
سال که
#همسرم
فوت کرده، به
#عشق_پسرام
و بچه هاشون
#زندگی
کردم، اما الان میبینم
#کسی
دور و برم نیست...!
#تنها
موندم
#گوشهی
اون
#خونه
و هرکسی دنبال
#زندگی_خودشه
..
یه روزی
#دخترت
میره پی
#سرنوشتش
و تو
#تنها
میمونی، تو
#حامی
میخوای، پشت و پناه میخوای...!
آیه: بعد از
#مهدی
نمیتونم..!
#حاج_علی
: اول با
#ارمیا
صحبت کن، بعد
#تصمیم
بگیر،
#عجله_نکن
...!
آیه: اما... بابا..!
حاج علی:
#اما_نداره_دختر
...!
این خواستهی
#شوهرت
بوده، پس
#مطمئن
باش بهش
#بی_احترامی
نمیشه....!
آیه: بهم
#فرصت
بدید، هنوز
#شش_ماه
هم از
#شهادت_مهدی
نگذشته...!
ارمیا: تا هر
#زمان
که بخواید
#فرصت
دارید، حتی شده
#سالها
...!
اگه
#امروز
اومدم به خاطر اینه که
#فردا
دارم برای
#ماموریت
میرم
#سوریه
و معلوم نیست
#کی
برگردم،
فقط
#نمیخواستم
اگه برگشتم شما رو از
#دست_داده
باشم...!
#حقیقت
اینه که من اصلا
#چنین_جسارتی
رو نداشتم...!
حاج
#خانم
گفتن، رفتم سر خاک
#سید_مهدی
تا اجازه بگیرم...!
#الانم
رفع زحمت میکنم، هر وقت
#اراده
کنید من در
#خدمتم
...!
#جسارتم_رو_ببخشید
...!
#فخرالسادات
با
#لبخند_ارمیا
را بدرقه کرد. آیه ماند و
#حرفهای
ارمیا...
#آیه
ماند و حرفهای
#فخرالسادات
...
#آیه
ماند و حرف
#مردش
...
#آیه_ماند_و_بیتابی_های_زینبش
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود. سه ماه از حرفهای #ارمیا با #حاج_علی و #آیه گذشته بود... #سه ماه بود که #ارمیا کمتر در #شهر بود... #سه ماه بود که کمتر در #خانه #دیده_شده_بود... #سه ماه بود که #ارمیا به خود #آمده بود..!…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
6⃣
#آیه
به سختی
#چشم
باز کرد. به
#سختی
لب زد:
#مهدی
...!
صدای
رها
را شنید:
_آیه...
#آیه
جان...!
#خوبی_عزیزم
...؟
#آیه
پلک زد تا
#تاری
دیدش
#کم
شود:
_بچه...؟
لبخنِد
رها
زیبا بود:
ِ _یه
#دختر
کوچولوی
#جیغ_جیغو
داری...! یه کم از
#پسر_من
یاد نگرفت که.....
#پسر
دارم آروم،
#متین
...!
#دختر_توجغجغهست
؛ اصلا برای
#پسرم
نمیگیرمش....!
آیه: کی
#میارنش
....؟
رها
:
#منتظرن
تو بیدار بشی که
#جغجغه
رو تحویلت بدن،
#دخترت
رو
#مخ
همه رفته....!
صدای
#در
آمد.
#حاج_علی
و
#فخرالسادات
،
#محمد
،
#صدرا
،
#ارمیا
وارد شدند. با
#گل
و شیرینی....!
#سخت_جای_تو_خالیست_مرد
...
🥀
#چرا_نیستی
...!
🥺
#آیه
که تازه به
#سختی
نشسته بود و
#رها
چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با
#بیحالی
جواب
#تبریکها
را میداد.
مادر
#شوهرش
گریه میکرد،
#جایت
خالیست
#مرد
...
#خیلی_خالیست
.
#صدای
گریه ی
#نوزادی
آمد و
#دقایقی
بعد
#پرستار
با
#دختر
ِک آیه آمد.
رها
: دیدید گفتم
#جغجغهست
..؟
#صداش
قبل از خودش میاد
#وروجک
...! همه
#سعی
داشتند
#جو_را_عوض
کنند....!
صدرا:
#رها
جان
#قول_پسر
ما رو ندیا...! بچه
#بیچارهم
دو روزه
#ک
َر میشه...!
حاج علی: حالا کی به تو
#دختر
میده...؟
همین
#دختر
بیچاره
#حیف
شد، بسه
#دیگه
..!
صدرا: داشتیم
#حاجی
...؟
حاج علی:
#فعلا
که داریم...!
سیدمحمد: ای
#قربون
دهنت
#حاجی
...!
حالا فکر میکنه
#پسر
خودش چیه،
#خوبه
همین یک
#ماه
پیش دیدمش...!
پسرهی
#تنبل
همهش یا خوابه
#یاخمار
خوابشه هی
#خمیازه
میکشه...
#انگار_معتاده
...!
صدای
#خنده
در اتاق پیچید.
#طولی
نکشید که
#خندهها
جمع شد و
#آیه
لب
زد:
_بابا...
حاج علی:
#جان_بابا
...؟
آیه
#بغض
کرد:
🥺
_زیر
#گوش_دخترکم_اذان_میگی
...؟
#دخترکم_بابا_نداره
....!
😭
فخرالسادات
#هقهقش
بلند شد.
#رها
رو برگرداند که آیه
#اشکش
را نبیند.
چیزی میان
#گلوی_ارمیا
بالا و پایین میشد.
#حاج_علی
زیر گوش
#دخترک_اذان
گفت و
#ارمیا
نگاهش را به
#صورتش
دوخت
"
#چقدر_شیرینی_دختر_سید_مهدی
..!"
❤️
نتوانست
#تحمل
کند،
#بغض
گلویش را گرفته بود. از
#اتاق
آرام و بیصدا
#خارج
شد.
وقتی
#اذان
را گفت،
#صدرا
سعی کرد
#جو
را عوض کند:
_حالا
#اسم
این
#جغجغه
خانم
#چی
هست...؟
آیه: به
#دخترم
نگید
#جغجغه
، گناه داره...!
#اسمش_زینبه
...!
💚
#فخرالسادات
: عاشق
#دخترش
بود.
اینقدر
#دوستش
داشت که انگار
#سالها
با این
#بچه
زندگی کرده، چه
#آرزوها_داشت_برای_دخترش
...!
🥺
#فخرالسادات
نگاهی به افراد
#اتاق
کرد و گفت:
_شبیه مادرشه،
#مهدی_همهش
میگفت
#دخترم
باید شبیه
#مادرش
باشه...!
وقت
#ملاقات
تمام شد و همه
#رفتند
، قرار بود
#رها
پیش آیه بماند.
#رها
برای
#بدرقهشان
رفت و وقتی برگشت،
#نفس_نفس
میزد.
آیه: چی شده چرا
#دویدی
....؟
رها
:
#باورت
نمیشه چی
#شنیدم
...!
آیه: مگه چی
#شنیدی
....؟
رها
: داشتم
#میرفتم
که دیدم
#حاج_خانم
، آقا
#ارمیا
رو کشید
#کنار
و یه چیزی بهش
#گفت
.
نشنیدم چی گفت اما
#آخرش
که داشت میرفت گفت تو مثل
#مهدی_منی
...!
#ارمیا
هم رو
#زانو
نشست و
#چادر
حاج خانم رو
#بوسید
...!
آیه:
#گوش_وایستادی
....؟
رها
: نه... داشتم از
#کنارشون
رد میشدم...! اونا هم بلند
#حرف
میزدن...!
همهی حرفاشونو که
#نشنیدم
...!
آیه: حالا کی
#مرخص_میشم
...؟!
رها
: حالا استراحت کن،
#تا_فردا
....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
0⃣
6⃣
"یادت هست که وقتی #دلشکسته بودی، وقتی #ناراحت و #عصبانی بودی، میگفتی تمام #آرامش دنیا را لبخندم به #قلبت سرازیر میکند...! #یادت هست که تمام #سختیها را پشت سر #میگذاشتیم و دست هم را #میگرفتیم وفراموش میکردیم #دنیا…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت1
⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود
.
سه ماه از حرفهای
#ارمیا
با
#حاج_علی
و
#آیه
گذشته بود...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
کمتر در
#شهر
بود...
#سه
ماه بود که کمتر در
#خانه
#دیده_شده_بود
...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
به خود
#آمده
بود..!
ِ
#کلاه_کاسکتش
را از سرش برداشت.
#نگاهش
را به
#درخانه
ی صدرا دوخت.
#چیزی
در
#دلش
لرزید. لرزه ای شبیه
#زلزله
..!
"
#چرا_رفتی_سید
..؟
#چرا
رفتی که من به
#خود
بیایم..؟
چرا
#داغت
از دلم
#بیرون
نمیرود..؟
تو که برای من
#غریبه
ای بیش نبودی...! چرا تمام
#زندگیام
شدهای...؟
من تمام داشته های
#امروزم
را از
#تو
دارم."
در
#افکار
خود
#غرق
بود که صدای
#صدرا
را شنید:
_ارمیا...
#تویی
...؟!
#کجا_بودی_این_مدت
...!
#ارمیا
در
#آغوش
صدرا رفت و گفت:
_همین
#حوالی
بودم،
#دلم
برات تنگ شده بود اومدم
#ببینمت
...!
#ِارمیا نگفت
#گوشهدلش
نگران
#تنها
شدن
#زن_سید_مهدی
است...
#نگفت
دیشب
#سید_مهدی
#سراغ_آیه
را از
#او
گرفته است،
#نگفت
آمده
#دلش
را
#آرام
کند.
#وارد
خانه شدند،
#رها
نبود و این
#نشان
از این داشت که
#طبقه
ی بالا پیش
#آیه
است....!
صدرا
#وسایل
پذیرایی را
#آماده
کرد و کنار
#ارمیا
نشست:
_کجا بودی این
#مدت
...؟
خیلی بهت
#زنگ
زدم؛ هم به تو، هم به
#مسیح
و
#یوسف
؛ اما
#گوشیاتون_خاموش_بود
...!
ارمیا:
#قصه
ی من
#طولانیه
،
تو بگو چی کار کردی با
#رها_خانم
،
#جنس_اون_شدی
...؟
یا اونو
#جنس
خودت کردی...؟
صدرا:
#اون
بهتر از این
#حرفاست
که بخواد
#عقبگرد
کنه مثل
#من
بشه...!
ارمیا: خُب
#چیکار
کردی...؟
صدرا:
#قبول
کرد دیگه، اما حسابی
#تلافی
کردها...!
ارمیا: با
#مادرت
زندگی میکنید...؟
صدرا: همسایه ی
#آیه
خانم شدیم،
#یکماهی
میشه که
#رفتیم
بالاو
#مستقل
شدیم...!
ارمیا: خوبه،
#زرنگی
؛ سه
#ماه
نبودم چقدر پیشرفت کردی،
#حالا_خانومت_کجاست
...؟
صدرا:
#احتمالا
پیش
#آیه
خانومه، دیگه نزدیک وضع
#حملشه
، یا
#رها
پیششه یا
#مادرم
یا
#مادر_رها
...!
#حاج_علی
و
#مادرشوهر
آیه خانمم فردا میان...!
ارمیا: چه خوب،
#دلم
برای
#حاج_علی
تنگ شده بود.
صدای
رها
آمد:
#صدرا
، صدرا...!
صدرا
#صدایش
را بلند کرد:
_من اینجام
#رها
جان، چی شده...؟
#مهمون
داریما...!
#یاالله
...
#در
داشت باز
#میشد
که بسته شد و صدای
#رها
آمد:
_آماده شو باید
#آیه
رو ببریم
#بیمارستان
، دردش
#شروع
شده...!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من
#ماشین
رو
#روشن
میکنم.
#ارمیا
زودتر از
#صدرا
بلند شده بود.
"
#وای_سید_مهدی
...
کجایی...؟!
#جای
خالی
#تورا
چه کسی
#پ
ُر میکند...؟
صدرا کلید
#خودرواش
را برداشت.
#محبوبه
خانم با مادر
#رها
برای پیاده روی رفته و
#مهدی
را هم با
#خود
برده بودند.
#رها
مادرانه
#خرج
میکرد برای
#آیه_اش
...!
#آیه
فریادهایش را به زور
#کنترل
میکردو این
#دل
آزرد
#رها
را بیشتر کرده بود...
#آیه
هوای
#سید_مهدی
را کرده بود...!
هوای
#مردش
را...عزیز دلش
زیر
#لب_مهدی_اش
را صدا میکرد...
#ارمیا
دلش به
#درد
آمده بود از
#مهدی
#مهدی
گفتن های
#آیه
...
#کجایی_مرد
....
😭
؟
#کجایی
که
#آیه
ی زندگی ات
#مظلومترین
آیه ی
#خدا
شده است.
#ارمیا
دلش
#فریاد
میخواست.
"
#سید_مهدی
..!
#امشب
چگونه بر
#آیه
ات میگذرد...؟
#کجایی_سید
...؟
#به_داد_همسرت_برس
...!"
#آیه
را که بردند،
#ارمیا
بود و
#صدرا
.
#انتظار_سختی_بود
...
#چقدر
سخت است که
#مدیون
باشی تمام
#زندگی_ات
را به
#کسی
که زندگی_اش را در
#طوفانهای
سخت،
#رها
کرد تا تو
#آرام
باشی..!"
چه
#کسی
جز تو میتواند
#پدری
کند برای
#دلبندت
...؟
چطور
#دخترک_یتیم
شده ات را
#بزرگ
کند که آب در دلش
#تکان
نخورد...؟
#شبهایی
که
#تب
میکند دلش را به چه
#کسی
خوش کند..؟
چه کسی
#لبخند
بپاشد به
#صورت
خسته ی
#همسرت
که قلبش
#آرام_بتپد
...؟
#سید_مهدی
...!
چه
#کسی
برای
#آیه
و
#دخترکت
، تو میشود...؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی
#زنگ
زدم، گفت الان
#راه
میافتن.
ارمیا: خوبه...!
#غریبی
براشون
#اوضاع
رو
#سختتر
میکنه...!
صدرا: من
#نگران
بعد از به
#دنیا
اومدن
#بچه_ام
...!
ارمیا: منم
#همینطور
، لحظه ای که
#بچه
رو بهش بدن و
#همسرش
نباشه بیشتر
#عذاب
میکشه...!
صدرا: خدا خودش
#رحم
کنه؛ از خودت بگو،
#کجا
بودی...؟
ارمیا: برای
#ماموریت
رفته بودیم
#سوریه
...!
صدرا: سوریه...؟!
#برای_چی
...؟
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
5⃣
_چی شده #رها...؟! صدرا..! #صدرا به سمت #رها رفت و #مهدی را از #آغوشش_گرفت: _چی شدی تو...؟ #حالت_خوبه...؟ رها: بریم... #بریم_خونه_صدرا..! "چطور میشود #وقتی اینگونه #صدایم میزنی و #نامم را بر #زبان میرانی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
6⃣
"یادت هست که وقتی
#دلشکسته
بودی، وقتی
#ناراحت
و
#عصبانی
بودی، میگفتی تمام
#آرامش
دنیا را لبخندم به
#قلبت
سرازیر میکند...!
#یادت
هست که تمام
#سختیها
را پشت سر
#میگذاشتیم
و دست هم را
#میگرفتیم
وفراموش میکردیم
#دنیا
چقدر سخت میگیرد...؟ حالا
#رها
یاد گرفته که آرامش
#مردش
باشد...!"
َ به
#عکس
روبه
#رویش
خیره شد
"نمیدانی
#چقدر
جایت
#خالیه
#مرد
من
#جایت
کنارم خالیست
َ
#چقدر_زود_پر_کشیدی
...!
به
#دخترکت
سخت
#میگذرد
...! چه کنم که
#توان
زندگی کردن
#ندارم
...؟
چه کنم که
#گاهی
سر نقطه ی
#صفر
می ایستم...؟
روزهای
#آیه
بعد از
#رفتنت
خوب نیست...!
روزهای
#دخترکت
بعد از رفتنت
#خوب
نیست...
#راستی_موهایم_را_دیده
ای
که یک شبه
#سپید
شده اند...؟
دیده ای که
#خرمایی
خرمن
#موهایم
را
#خاکسترپاش
کرده و رفته ای...؟
دیده ای که همیشه
#روسری
بر سر دارم که کسی نبیند
#آیه
یک شبه
#پیر
شده است...؟
دیدهای
#پوستم
از سپیدی درآمده و
#زردی
بیماری را به
#خود
گرفته...؟
دیدهای
#ناتوان
گشتهام....؟ دیده ای
#شانه
های
#خم
شدهام را...؟
چگونه
#کودکت
را به
#دندان_کشم
وقتی تو رفته ای...؟
از
#روزی
که رفتی
#آیه
هم رفت....!
#روزمرگی
میکنم
#دنیا
را تا به تو برسم...
#دنیایم
تو بودی..! دنیایم را
#گرفتی
و بردی..! چه
#ساده
فراموش کردی و گفتی
#فراموشت
کنم...!
چطور مرا
#شناختی
که با حرفهای
#آخرت
مرا شکستی...؟
اصلا من
#کجای
زندگی ات بودم که رفتی...؟
#دلت_آمد
...؟
#از_نامردی_دنیا_نمیترسیدی
...؟"
َ
#دلش
اندکی خواب و
#بیخبری
میخواست
#مردش
را میخواست...
#وهواخواه
شده بود.
#دلش
لبخند از ته
#دل_آیه
رامیخواست،
نگاه مشتاق
#صدرا
به
#رها
را میخواست، دلش کمی
#عقل
برای
#رامین
میخواست،
#شادی
زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،اینها
#آرزوهای
بزرگ
#آیه
بود... آیه ای که این
#روزها
زیادی
#زیادهخواه
شده بود.
#نفس_گرفت
"
چه کنم در
#شهری
که قدم به قدم پر است از
#خاطراتت
...! چه کنم که همه ی شهر
#رنگ
تو را گرفته است...؟
چگونه
#یاد
بگیرم
#بیتو
زندگی کردن را....؟ مگر میشود تو
#بروی
و من
#زندگی
کنم...؟
تو
#نبض
این شهر بودی...!
#حالاکه
رفتی، این شهر،
#شهر
ِمردگان است...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
5⃣
#آخر هفته بود که #آیه بازگشت، #سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که #رفت شده بود...... #رها دل #میسوزاند برای #شانه_های خم شده ی آیه اش..! #آیه_دل میزد برای #مادرانه های رهایش...! آیه: #امشب چی میخوای #بپوشی...؟…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
5⃣
_چی شده
#رها
...؟!
صدرا..!
#صدرا
به سمت
#رها
رفت و
#مهدی
را از
#آغوشش_گرفت
:
_چی شدی تو...؟
#حالت_خوبه
...؟
رها
: بریم...
#بریم_خونه_صدرا
..!
"چطور میشود
#وقتی
اینگونه
#صدایم
میزنی و
#نامم
را بر
#زبان
میرانی دست رد به
#سینه_ات
بزنم...؟"
#رها
چنگ به
#بازوی
صدرا انداخت، نگاه
#ملتمسش
را به
#صدرا
دوخت:
_بریم..!
"اینگونه نکن
#بانو
... تو
#امر
کن..! چرااینگونه
#بی_پناه
مینمایی..؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که
#خواستند
از
#خانه
بیرون بروند صدای
#هلهله
بلند شد.
"خدایا چه
#میکند_مردش
با دیدن
#داماد_این_عروسی
#خدایا
...
این
#ک
ِل کشیدنها را
#خوب
میشناخت..!
#عمه_هایش
در
#ک
ِل کشیدن
#استاد
بودند،
#نگاهش
را به
#صدرا
دوخت.
آمد به
#سرش
از آنچه
#میترسیدش
..!
" رنگ صدرا به
#سفیدی
زد و بعد از آن
#سرخ
شد.
صدایش زد:
_صدرا...! صدرا...!
صدای
#آه_محبوبه
خانم نگاه
#رها
را به سمت
#دیگرش
کشید.
دست
#محبوبه
خانم روی
#قلبش
بود:
_صدرا... مادرت..!
#صدرا
نگاهش را از
#رامین
به سختی
#جدا
کرد و به
#مادرش
دوخت.
#مهدی
را دست
#رها
داد و
#مادرش
را در
#آغوش
کشید و از
#بین_مهمانها_دوید
..!
#جلوی
سی سی یو
#نشسته
بودند که
#صدرا
گفت:
_خودم اون
#برادر
نامردت رو
#میکشم
..!
رها
#دلش
شکست..!
#رامین
چه
#ربطی
به او داشت:
_آروم باش...!
صدرا:
#آروم
باشم که برن به
#ریش
من
#بخندن
..؟
#خونبس
گرفتن که
#داماد
آینده شون زنده بمونه...؟
#پدر
با تو،
#دختر
با اون
#ازدواج
کنه...؟
#زیادیش_میشد
...!
رها
: اون
#انتخاب
خودشو کرده، درست و
#غلطش
پای
#خودشه
...! یه روزی باید
#جواب_پسرشو_بده
...!
صدرا
#صدایش
بلند شد:
_کی باید جواب
#منو
بده...؟ کی باید جواب
#مادرم
رو بده...؟
#جواب
برادر
#ناکامم
#رو_کی_باید_بده
...؟
رها
: آروم باش
#صدرا
..! الان وقت
#مناسبی
نیست...!
صدرا:
#قلبم
داره
#میترکه_رها
..! نمیدونی
#چقدر_درد_دارم
...!
#محبوبه
خانم در
#سی_سی
یو بود و
#اجازه_ی
بودن
#همراه
نمیدادند. به
#خانه
بازگشتند که
#آیه
و زهرا خانم
#متعجب
به آنها
#نگاه
کردند...
#صدرا
به
#اتاقش
رفت و در را
#بست
.
#رها
جریان را که
#تعریف
کرد
#زهرا
خانم
#بغض
کرد...
#چقدر
درد به
#جان
این
#مادر
ریخته بودنداین
#پدر_و_پسر
#آیه
در
#اتاقش
نشسته بود و به
#حوادث
امشب
#فکر_میکرد
."
اصلا
#رامین
به چه
#چیزی
فکر کرده بود که با،زن
#مقتول_ازدواج
کرده بود...؟
#یادش
بود که
#رهاهمیشه
از رفت و آمد زیاد
#رامین
با
#شریکش
میگفت، از اینکه
#اصلا
از این
#شرایط
خوشش نمی آید...! میگفت
#رامین
چشمانش
#پاک
نیست،
چطور
#همکارش
نمیداند...!
#امشب
هم همین حرفها را از
#صدرا
شنیده بود..!
#صدرا
هم همین
#حرفها
را به
#سینا
زده بود.
#حالا
که در یک نزاع با
#سینامرده
بود،
#معصومه
بهانه ی
#شرکت
را گرفته و
#زن
قاتل
#همسرش
شده بود...!"
#آیه
آه کشید...
خوب بود که
#صدرا
،
#رها
را داشت،
خوب بود که
#رها_مهربانی
را
#بلد
بود، همه چیز
#خوب
بود جز
#حال_خودش
..!
#یاد_روزهای_خودش_افتاد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه
منصوری
#ادامه_دارد
....ـ
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
5⃣
#دست کوچک #پسرش را #بوسه میزد که درباز شد. #رها از گوشه ی #چشم قامت #مرد_خانه_را_دید. برای چه #آمده ای مرد..؟ به #دنبال چه آمده ای..؟ #طلب چه داری از #من که #دنبالم می آیی..؟ صدرا: #خوابید..؟ رها: آره، خیلی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت8
⃣
5⃣
#آخر
هفته بود که
#آیه
بازگشت،
#سنگین
شده بود.
#لاغرتر
از وقتی که
#رفت
شده بود......
#رها
دل
#میسوزاند
برای
#شانه_های
خم شده ی آیه اش..!
#آیه_دل
میزد برای
#مادرانه
های رهایش...!
آیه:
#امشب
چی میخوای
#بپوشی
...؟
رها
: من
#نمیخوام
برم، برای چی برم جشن
#نامزدی_معصومه
...؟
آیه: تو باید
#بری
...!
#شوهرت
ازت خواسته
#کنارش
باشی،
#امشب
برای
#اون
و
#مادرش
سختتره...!
رها
:
#نمیفهمم
چرا داره
#میره
...!
ِ آیه : داره
#میره
تا به خودش
#ثابت
کنه که
#دخترعمویی
که
#همسربرادرش
بود، دیگه فقط دختر
#عموشه
...!
با هیچ
#پسون
ِد اضافه ای...!
حالا بگو میخوای چی
#بپوشی
...؟
رها
:
#لباس
ندارم آیه...!
آیه: به
#صدرا
گفتی...؟
رها
: نه؛ خُب
#روم
نشد بگم...!
#آیه
لبخند زد و دست
#رها
را گرفت و به
#اتاقش
برد. کت و
#دامن
مشکی
#رنگی
را مقابلش گذاشت:
_چطوره...؟
رها
: قشنگه...
آیه: بپوشش...!
#آیه
بیرون رفت و
#رها
لباس را
#تن
کرد.
#آیه
روسری
#ساتن
مشکی
#نقرهای
زیبایی را به سمت
#رها
گرفت...
_بیا اینم برات ببندم...!
#رها
که
#آماده
شد، از
#پله_ها
پایین رفت.
#صدرا
و
#محبوبه
خانم
#منتظرش
بودند...
#مهدی
در
#آغوش_صدرا
دست و پا میزد برای
#رها
...!
#نگاه
صدرا که به
#رهایش
افتاد، ضربان
#قلبش
بالا رفت...!"
#چه_کرده_ای_خاتون
...!
آن
#سیاهی
چشمانت برای
#شاعر
کردنم بس نبود که پوست
#گندمگونت
را در
#نقرهای
این قاب به
#رخ_میکشی
...؟
#مهدی
که در
#آغوشش
دست و پا زد، نگاه از
#رهایش
گرفت.
#محبوبه
خانم لبخند
#معناداری
زد.
#رها
روی
#صندلی
عقب نشست و
#مهدی
را از
#آغوش_صدرا
گرفت...
#محبوبه
خانم با آن
#مانتوی
کار شده ی
#سیاهرنگش
زیبا شده بود،
#جلو
کنار
#صدرا_نشست
.
َ
#رها
عاشقانه هایش را
#خرج
پسرکش می کرد و
#ندید
نگاه
#مرد
این روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از
#پنجرهی
خانه اش به
#خانوادهای
که سعی داشت
#دوباره
سرپا شود
#نگاه
کرد.
چقدر
#سفارش
این
#خانواده
را به
#رها
کرده بود...!
#چقدر
گفته بود
#رها_زن
باش...
#مردت
شب
#سختی
پیش رو
#دارد
...!
گفته بود:
_رها..! تو
#امشب
تکیه گاه باش...!
وارد
#مهمانی
که شدند،
#صدرا
به سمت
#عمویش
رفت و او را
#صدا
زد:
_
#عموجان
...!
آقای
#زند
با رنگ پریده به
#صدرا
نگاه کرد:
_شما اینجا
#چیکار
میکنید..؟
محبوبه خانم: شما
#دعوت
کردید، نباید می اومدیم...؟
#آقای_زند
: نه... این چه
#حرفیه
..! اصلا
#فکرشم
نمیکردیم بیاید،
#بفرمایید
بشینید و از
#خودتون
پذیرایی کنید...!
#چقدر
این مرد
#اضطراب
داشت..!
#رها
نگاهش را در بین
#مهمان
ها چرخاند و
او هم رنگ از
#رخش
رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم...!
#محبوبه
خانم تا
#نگاهش
به رنگ پریده ی
#رها_افتاد_هراسان_شد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
5⃣
#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای...؟؟ ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ سال #نو که آمد، #احساسات جدید در #قلبها روییده بود.... #صدرا دنبال #بهانه بود برای #پیدا کردن #فرصتی برای بودن با #زن_و_فرزندش. #محبوبه خانم هم از #افسردگی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
5⃣
#دست
کوچک
#پسرش
را
#بوسه
میزد که درباز شد.
#رها
از گوشه ی
#چشم
قامت
#مرد_خانه_را_دید
.
برای چه
#آمده
ای مرد..؟ به
#دنبال
چه آمده ای..؟
#طلب
چه داری از
#من
که
#دنبالم
می آیی..؟
صدرا:
#خوابید
..؟
رها
: آره، خیلی
#ناز
میخوابه، از
#نگاه
کردن بهش
#سیر
نمیشم..!
صدرا: شبیه
#پدرشه
..!
رها
: نه..! شبیه تو نیست..!
#صدرا_لبخندی_زد
.
"
#پدر
بودنم را برای
#طفلت
باور کردی
#خاتون
..؟
#همسر
بودنم را چه...؟
#همسر
بودنم برای
#خودت
را هم
#قبول
داری..؟"
صدرا:
#منظورم
_سینا بود.
#رها_آهی
کشید و بعد از چند
#دقیقه_سکوت_گفت
:
_شما
#ازدواج
کنید
#آیه
باید بره..؟!
"به
#بود
ِن من و
#تو
در آن
#خانه
می اندیشی عزیزدل..؟
می توانم دل خوش کنم به
#بله
گفتنت از سر
#عشق
...؟
میتوانم
#دل_خوش
کنم که تو
#بله
بگویی و
#بانوی_خانه_ام_شوی
..؟"
صدرا: نه؛
#میمونن
..!
خونه ی
#معصومه
که خالی بشه،
#تمیزش
میکنم و
#جوری
که دوست داری
#آماده
ش میکنیم...!
#آیه_خانم
هم میشه
#همسایه
ی دیوار به
#دیوارت
، تا هر
#وقت
خودش و
#تو
بخواید هم
#میمونه
..!
رها
:
#باخونبس
بودن من
#چیکار
میکنید..؟
جواب
#فامیلتون
رو چی میدی...؟
صدرا:
#فعلا
فقط به
#جواب
تو فکر میکنم..!
#جواب_مثبت
گرفتن از تو
#سختتر
از روبه رو شدن با
#اوناست
..!
رها
:
#رویا_چی
...؟!
صدرا:
#رویا
تموم شده
#رها
، باورکن..!
ازوقتی
#اومدی
به این
#خونه
، همه رو
#کمرنگ
کردی، تو
#رنگ_زندگی
من شدی، تو با
#اون_قلب_مهربونت
..!
#رها
منو
#ببخش
و
#قبولم
کن، به این فکر کن اگه این
#اتفاقات
نمی افتاد، هیچ وقت سر راه
#هم_قرار
نگرفته بودیم؛
#خدا
بهم
#نگاه
کرده که تو رو
#برام
فرستاده...!
رها
: شما،
#چطور
بگم...
#نماز
،
#روزه
،
#محرم
،
#نامحرم
....!
صدرا: یه
#روزی
گفتم از
#جنس
تو
#نیستم
و بهت
#فکر
نمیکنم اما
#دروغ
گفتم،
#همونموقع
هم میخواستم
#شبیه
تو باشم و تو رو برای
#خودم
داشته باشم.
رها
:
#فرصت
بدید
#باورتون
کنم..!
صدرا: تو
#فرصت
نمیخوای،
#آیه_میخوای
..!
تا
#آیه_خانم
بهت نگه، تو
#راضی
نمیشی..!
َ "چقدر خوب
#ناگفته_های
قلبم را میدانی..!"
#صدرا
تلفنش را به سمت
#رها
گرفت:
_بهش
#زنگ
بزن..! الان
#دل_میزنی
برای بودنش...!
رها
#تلفن
را گرفت و
#شماره
گرفت.
#صدرا
از
#اتاق
بیرون رفت.
رها
: آیه..!
#سلام
..!
آیه:
#سلام
..! چی شده تو هی
#یا
ِد من میکنی..؟
رها
: کی
#میای
...؟
آیه: چی شده که
#اینجوری
بی تاب شدی...؟ به خاطر
#آقا_صدراست
...؟
رها
: تو از
#کجا
میدونی...؟
آیه:
#فهمیدنش
سخت نبود. از
#نگاهش
،
#رفتارش
،
اصلا از اون
#بچه_ای
که به تو
#سپرد
معلوم بود که یک
#دله
شده، تو هم که میدونم هنوز
#بهش_شک_داری
..!
رها
: من
#نمیشناسمش
...!
آیه:
#بشناسش
، اما بدون اون
#شوهرته
؛ تو
#قلب_مهربونی
داری،
#شوهرتو
ببخش برای
#اتفاقی
که توش
#نقش
زیادی نداشته،
#ببخش
تا زندگی کنی...!
#مرد
خوبیه... به
#تو_نیاز
داره تا بهترین
#آدم
دنیا بشه...!
#کمکش_کن_رها
...!
رها
:
#کاش
بودی
#آیه
...!
آیه:
#هستم
... تا تو
#بخوای
باشم، هستم؛ البته دیگه
#عروس
شدی و من باید از
#اون_خونه_برم
..!
رها
: نه؛
#معصومه
داره
#جهازشو
میبره...! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا...!
تو هم تا هر
#وقت
بخوای میتونی
#بمونی
..!
آیه: پس تمومه دیگه،
#تصمیماتون
رو گرفتین...؟
#رها
: نه
#آیه
، گفتن که اگه نخوام میتونم
#طلاق
بگیرم و با
#مادرم
تو همون
#واحد
زندگی کنم....!
آیه:میدونی
#طلاق
منفورترین
#حلالهخداست
...؟!
#رها_فکر_طلاق_رو_نکن
#رها
: ما خیلی با هم
#فرق
داریم....!
آیه:
#فرق
داشتن
#بد
نیست،
خودتم میدونی
#زن
و
#شوهر
نباید
#عین
هم
باشن، باید
#مکمل
هم باشن..!
رها
:
#اعتقاداتمون
چی...؟
آیه: اون داره
#شبیه
تو میشه، چندباری اومد بالا با
#بابام
حرف زد.
#فهمیدم
که داره تغییر
#عقیده
میده
#پسر_مردم
از دست رفت..
هر دو
#خندیدند
.
رها
#دلش_آرام
شده بود... خوب است که
#آیه_را_دارد
..!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
5⃣
ارمیا: قصه ی #سیدمهدی چیه..؟ #حاج_علی: یعنی چی..؟ #ارمیا: چرا #رفت..؟ حاج علی: #دنبال چی هستی..؟ ارمیا: دنبال #آرامش از دست #رفتهم. حاج علی: #مطمئنی که قبلا #آرامشی بوده..؟ ارمیا: الان به هیچی #مطمئن نیستم.…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
5⃣
#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای
...؟؟
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
سال
#نو
که آمد،
#احساسات
جدید در
#قلبها
روییده بود....
#صدرا
دنبال
#بهانه
بود برای
#پیدا
کردن
#فرصتی
برای بودن با
#زن_و_فرزندش
.
#محبوبه
خانم هم از
#افسردگی
درآمده و
#مهدی_بهانه_ی
#خنده
هایش شده بود؛ انگار
#سینا
بار دیگر به
#خانه_اش
آمده بود...
#شب
کنار هم
#جمع
شده و
#تلویزیون
میدیدند که
#محبوبه
خانم حرفی را
#وسط
کشید:
_میدونم
#رسمش
اینجوری نیست و
#لیاقت_رها
بیشتر از این
#حرفهاست
؛
اما
#شرایطی
پیش اومد که هر چند
#اشتباه
بود اما
#گذشت
و الان تو این
#شرایط
قرار گرفتیم.
#هنوز
هم ما
#عزاداریم
و هم شما، اما میدونم که باید از یه
#جایی
شروع بشه،
#رها_جان_مادر
،
#پسرم
دوستت داره؛
#قبولش
میکنی..؟
اگه
#نه
هر وقت که بخوای میتونی
#ازش_جدا
شی..!
اگه
#قبول
کنی و
#عروسم
بمونی
#منت_سرمون
گذاشتی و
#مدیونت
هستیم.
#حق_توئه
که
#زندگیتو
انتخاب کنی، اگه جوابت
#مثبت
باشه بعد از
#سالگردسینا
یه
#جشن
براتون میگیریم و
#زندگیتون
رو
#شروع
میکنید؛
اگه
#نه
که
#بازم
خونه ی بالا در
#اختیار
تو و
#مادرته
تا هر
#وقت
که بخواید.
#معصومه
تا چند
#روز
دیگه برای بردن
#جهازش
میاد و اونجا
#خالی
میشه،
#فکراتو
بکن،
#عروسم_میشی
..؟
#چراغ
خونه ی
#پسرم
میشی...؟
#صدرا
خیلی
#دوستت
داره..!
اول
#فکر
کردم به خاطر
#بچه
ست، اما دیدم نه... صدرا با
#دیدن_تو_
لبخند میزنه،
برای
#دیدن
تو زود میاد خونه؛
#پسرم
بهت
#دل
بسته، امیدوارم
#دلش
نشکنه...!
#رها
سرش را
#پایین
انداخت.
#قند
در دل
#صدرا
آب میکردند..!
" چه
#خوب
راز
#دلم
را دانستی
#مادر
...! نکند
#آرزوی
تو هم داشتن
#دختری
مثل
#خاتو
ِن من بود...؟"
#رها
بلند شد و به سمت
#اتاقش
رفت.
#زهرا
خانم وسط راه
#گفت
:
_بذارید بیشتر
#همدیگه
رو
#بشناسن
..! برای هردوشون
#ناگهانی
بود این
#ازدواج
...
#محبوبه
خانم:
#عجله
ای_نیست.
تا هر
#وقت
لازم میدونه
#فکر
کنه، اونقدر
#خانم_و_نجیب
هست که تا هر وقت
#لازم
باشه
#منتظرش
بمونیم...!
"
#فکر
دل مرا نکردی
#مادر
..؟ چگونه
#دوری_خاتونم
را تاب بیاورم
#مادر
...؟"
#صدرا
نفس کم آورده بود،حتی
#زمان
خواستگاری از
#رویا
هم حالش اینگونه
#نبود
..!
"چه کردهای با این دلم
#خاتون
..؟ چه
#کردهای
که خود
#رهایی
و
#من_در_بند_تو
...!"
#رها
کودکش را در
#آغوش
داشت و
#نوازشش
میکرد. به هر
#اتفاقی
در زندگی اش فکر میکرد
#جز_همسر
شدن برای صدرا...!
#عروس
خانواده ی
#صدر
شدن...!
#مهدی
را مقابلش
#قرار
داد.
"
#بزرگ
شوی چه میشود
#طفلک_من
...؟
چه
#میشود
بدانی
#کسی
برایت
#مادری
کرده که
#برادرش_پدرت
را از تو گرفته است...؟
چه بر
#سرت
میآید وقتی بدانی
#مادرت
تو را
#نخواست
...؟ من تو را
#میخواهم
..!
#مادرانه_هایم
را آن روز هم خواهی
#دید
...؟
#دلنگرانی
هایم را
#میبینی
...؟ من
#عاشقانه
هایم را
#خرجت
میکنم...!
#تو_فرزند_میشوی_برایم
...؟
#دل
زدن هایم را برای
#دیر
آمدنهایت را میبینی...؟
#بزرگ
که شوی
#پسر
میشوی برای
#مادرانه
هایم...؟
#به_این
پدرت_چه_بگویم...؟
به این
#پدر
که گاهی
#پشت
میشد و
#پناه
، که
#توجه
کردن را
#بلد
است، که
#محبتهایش
زیر پوستی ست...!
چه
#بگویم
به
#مردی
ک می خواهد یک شبه
#شوهر
شود،
#پدر_شود
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
3⃣
5⃣
#صدرا: من #گفتم...! #رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: #منظورمون #اون دختره نیست...! #آیه: منو #رها_جان_همکاریم؛ از اوایل #دانشگاه بود که #همکلاس شدیم. #تو_کلینیک_صدر_هم، #دکترامون رو توی یک #روز ارائه دادیم؛ البته…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت4
⃣
5⃣
#تحویل_سال_نزدیک_بود
.
#آیه
سفرهی
#هفت_سینش
را روی
#قبر
ِ
#همسرش
در
#بهشت_معصومه
چیده بود،
#حاج_علی
سر
#مزار
رفته بود،
#فخرالسادات
روی
#قبر_همسرش
سفره
#چیده
بود؛
#چقدر
تلخ است این
#روز
که
#غم
در دل
#بیداد_میکند
...!
#سال
که
#تحویل
شد،
#جمعیت
زیادی خود را به
#مزار_شهدا
رساندند
#فاتحه
میخواندند و
#تسلیت
میگفتند.
"
#معامله
ات با
#خدا
چگونه بود که دو سر
#سود
بود..؟
چگونه
#معامله
کردی که بزرگ این
#قبیله
ی هزار
#رنگ
شدی...؟
چه چیزی را
#وجه_المعامله
کردی که همه به
#دیدارت
میآیند....؟
#تنها
کسی که
#باخت
من بودم... من تو را
#باختم
... من همه ی
#دنیایم_را_باختم
...!"
#ِدلش_درد_میکرد
#ساعات
زیادی در
#سرما
روی
#خاک
بود...!
روی
#زمین
نشسته بود...!
#دستی
روی
#شکمش
کشید و
#کمرش
را
#صاف
کرد.
#فخرالسادات_کنارش_ایستاد
:
_با تو
#خوشبخت
بود... خیلی
#سال
بود که
#دوستت
داشت؛ شاید از همون
#موقعی
که پا توی اون
#کوچه
گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی
#بزرگ
میشی، همه ش دل میزد که نکنه از
#دستت_بده
؛
بااینکه
#سالها
بچه دار نشدید و اونم
#عاشق
بچه ها بود اما تو براش
#عزیزتر
بودی؛ خدا هم
#معجزه
کرد برای
#عشقتون
، مواظب
#معجزه_ی_عشقت_باش
...!
#حاج_خانم
دور شد.
#حاج_علی
به سمت
#آیه
میآمد،
#گفته
بود که بعد از
#تحویل_سال
میآید و
#آمده
بود.
#حاج_علی
نشست که
#فاتحه
بخواند که
#گوشی
آیه
#زنگ
خورد؛
#رها
بود:
_سلام،
#عیدت_مبارک
...!
آیه: سلام،
#عید
تو هم
#مبارک
، کجایی..؟
#ِسرخاکِ
#سینا
،
رها
: اومدیم سرخاک
#پدرش
و
#پدرم
...!
آیه:
#مهدی_کجاست
...؟
رها
: آوردمش سر
#خاک_باباش
، باید
#باباش
رو
#بشناسه
دیگه...
#آیه
: کار
#خوبی
کردین،
#سلام
منو به همه برسون و
#عید
رو به همه
#تبریک
بگو.
#تلفن
را قطع کرد و برگشت.
#مردی
کنار
#پدرش
نشسته بود و
#دستش
را
#روی_قبر
گذاشته و
#فاتحه
میخواند..
#قیافه_اش
آشنا نبود. نزدیک که رفت...
#حاج_علی
گفت:
_آقا
#ارمیا
هستن.
"ارمیا..؟
#ارمیا
چه
#کسی
بود..؟
چیزی در
#خاطرش
او را به شب
#برفی
کشاند.
نکند همان
#مرد
است..!
چرا
#انقدرعوض
شده است..؟
این
#ته_ریش
چه بود...؟"
صورت
#سه_تیغ
شده اش مقابل
#چشمانش
ظاهر شد و به
#سرعت_محو
شد.
"
#اصلا
به من چه که او
#چگونه
بود و
#چگونه
هست...؟
#سرت
به کار
#خودت
باشد..!"
#سلام
کرد و به
#انتظار_پدر
ایستاد.
ارمیا که
#فاتحه
خواند رو به
#حاج_علی
کرد:
_حاجی
#باهاتون
حرف دارم..!
#حاج_علی
سری تکان داد که
#آیه
گفت:
_بابا من میرم
#امامزاده
...!
ارمیا: اگه میشه
#شما
هم بمونید...!
#حاج_علی_تایید_کرد_و_آیه_نشست
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
5⃣
#امیر زنگ زده بود که برای #دیدن_بچه می آیند. #رها_لباسهای_مهدی را عوض کرده بود و #شیرش را داده بود. #بچه در #بغل روی مبل نشسته بود و #صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را #خودش انجام میداد، به جز #صبحها که…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
5⃣
#صدرا
: من
#گفتم
...!
#رها
خیلی وقته اینجاست.
شیدا:
#منظورمون
#اون
دختره نیست...!
#آیه
: منو
#رها_جان_همکاریم
؛ از اوایل
#دانشگاه
بود که
#همکلاس
شدیم.
#تو_کلینیک_صدر_هم
،
#دکترامون
رو توی یک
#روز
ارائه دادیم؛
البته
#نمره_ی_رها
جان بهتر از من شد...!
#شیدا
اخم کرد:
_خانم
#دکتر
...
#آیه_حرفش_را_برید
:
_لطفا اینقدر
#دکتر
#دکتر
نگید، اسمم
#آیه_ست
...
#شیدا
تابی به
#چشمانش
داد:
_آیه جان
#شما
چقدر هوای
#رفیقتونو
داریدا..!
آیه:
#رفاقت_معنیش_همینه_دیگه
...!
شیدا: اما
#شان
و
#شئونات
رو هم باید در
#نظر
گرفت، این
#دوستی
در
#شان
شما نیست..!
#صدرا_مداخله_کرد
:
_شیدا درست
#صحبت
کن...!
#رها
همسر منه،
#مادرمهدی
و تواین رو باید
#قبول
کنی.
#امیر
: اینو باید
#رویا
قبول کنه که کرده، ما
#چیکار
داریم
#صدرا
...
#امیر
چشم
#غرهای
به
#شیدا
رفت که بحث و جدل راه
#نیندازد
.
صدرا:
#اصلا
به رویا
#ربطی
نداره،
#رویا
از
#زندگی
من رفته بیرون و دیگه
#هیچوقت
برنمیگرده..!
#شیدا_و_امیر_متعجب_گفتند
:
_یعنی چی...؟
#صدرا
:
#رویا
از
#زندگی
من رفت
#بیرون
،
#همینطور
که
#معصومه
از زندگی
#مهدی_رفته
.
#شیدا
: یعنی
#حقیقت
داره...؟
#محبوبه
خانم: آره
#حقیقت
داره،
#بچه_ها
برای
#شام
میمونید...؟
#احسان_هیجان
زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه...!
#مادرزنم
یه
#غذایی
درست کرده که باید
#بخورید
تا بفهمید
#غذا
چیه...؟
البته
#دستپخت
خانوم منم
#عالیه_ها
..
اما
#مامان_زهرا
دیگه استاد
#غذاهای_جنوبیه
..!
#زهرا
خانم در
#آشپزخانه
مشغول بود اما صدای
#دامادش
را شنید و
#لبخند
زد...
#خدایا_شکرت_که_دخترکم_سپیدبخت_شد
.!
#صدرا
به رخ میکشید
#رهایش
را...
به رخ میکشید
#دختری
را که
#ساکت
و
#مغموم
شده بود.
"
#سرت
را بالا بگیر
#خاتون_من
...!
#دنیا
را برایت
#پیشکش
میکنم،
#لبخند
بزن و
#سرت
را
#بالا_بگیر_خاتون
..!"
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
#آخر
هفته بود و
#آیه
طبق
#قرار
هر هفته اش به
#سمت_مردش
میرفت...!
روی
#خاک
نشست.
"
#سلام_مهدی_من
..!
❤️
#تنها_خوش_میگذرد
...؟
🥺
#دلت
تنگ شده است یا از
#رود_فراموشی
گذر کرده ای...؟
#دل_من
و
#دخترکت
که
#تنگ
است.
#حق
با تو بود...
#خدا_تو
را بیشتر
#دوست
داشت،
#یادت
هست که
#همیشه_میگفتی
:
" بانو...!
#خدا
منو بیشتر از تو
#دوست
داره..!
#میدونی_چرا
...؟ چون
#تو_رو_به_من_داده
...!
" اما من
#میگویم_خدا
تو را بیشتر
#دوست
داشت،
#اصلا_تو
را برای
#خودش_برداشت
..!"
#هنوز
سرِ
#خاک
نشسته بود که
#پاهایی
مقابلش قرار گرفت.
#فخرالسادات
بود، سر
#خاک_پسر
آمده بود.
کمی
#آنطرف
تر هم که
#خاک_مردش
بود...!
#فخرالسادات
که نشست،
#سلامی
گفت و
#فاتحه
خواند..
#چشم
بالا آورد و گفت:
_خواب
#مهدی
رو دیدم، ازم
#ناراحت
بود...! فکر کنم به
#خاطر_توئه
؛
اون روزا
#حالم
خوب نبود و تو رو خیلی
#اذیت
کردم، منو
#ببخش
، باشه
#مادر
...؟!
آیه
#لبخند
زد:
_من ازتون
#نرنجیدم
.
دست در
#کیفش
کرد و یک
#پاکت
درآورد:
_چندتا
#نامه
پیش
#پدرم
گذاشته بود،پشت این اسم
#شما
بود.
#پاکت
را به سمت
#فخرالسادات
گرفت.
#اشک
صورتشان را پر کرده بود
#نامه
را گرفت و بلند شد و به
#سمت_قبر_شوهرش_رفت
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه
دارد....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
0⃣
5⃣
#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد: _دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا #قصاص_کن و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...! حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..! اونم حتما…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت1
⃣
5⃣
#وارد
خانه که شدند،
#زهرا
خانم
#اسپند
دود کرد،
#آیه_لبخند_زد
.
#رها
خجالت زده ی
#معصومه
بود، اما
#معصومه
ای نیامد.
نگاه ها
#متعجب
شده بود که
#محبوبه
خانم روی
#مبل
نشست و با
#لبخندتلخی
گفت:
_
#بچه
رو
#نخواست
، قراره
#شوهرکنه
...!
#زهرا
خانم به
#صورتش
زد.
#صدرا
هنوز
#اخم
بر
#چهره
داشت.
#آیه
: حالا
#باید
چه کار کنید...؟
#صدرا
به سمت
#مادرش
رفت و
#بچه
را در
#آغوش
گرفت.. به سمت
#رها
رفت
و
#کودک
را به
#سمتش
گرفت:
ِ _
#مادرش_میشی
...؟
اگه
#قبولش
کنی میشه
#پسر_من_و_تو
...!
#رها
نگاه به
#آیه
انداخت،
#نگاهش_آرام
بود... به
#مادر
نگاه کرد،
با
#لبخندسری
به
#تایید
تکان داد...
#چشمان
محبوبه خانم
#منتظر
بود.
#رها
دست
#دراز
کرد و
#بچه
را گرفت.
#صدرا
نگاهش را به
#آیه_انداخت
:
_اگه
#اجازه
بدید
#اسمشو
بذاریم
#مهدی
..!
#آیه
با
#بغض
لبخند زد و
#تایید
کرد..
#نامت_همیشه_جاویدان_است_
#یا_صاحب_الزمان
:
_
#من
کی ام که
#اجازه
بدم
#اسم_امام
رو روی
#پسرتون
بذارید
#یا_نه
...!
#َصدرا: میخوام
#مثل_سیدمهدی_باشه
،
🌷
#اینکارم
فقط ازدست
#رها
برمیاد...!
#رها
: مگه میتونی
#حضانتش
رو بگیری...؟
صدرا:
#حضانتش
میرسه به
#پدربزرگم
، به خاطر اینکه
#توانایی
نداره
#کفالتش
میرسه به من...!
#رها
به صورت
#م
َهدی نگاه کرد و
#زمزمه
کرد:
_
#سلام_پسرکم
...!
#صدرا
به
#پهنای
صورت
#لبخند
زد...
"ممنونم خاتون..!
#ممنون
که
#هستی
،ممنون که
#مادر
میشوی برای
#تنهایی
های
#یادگار_برادرم
...!
#تومعجزه_ی_خدا_هستی_خاتون
...!"
َ
#رها
در اتاقی که با
#مادرش_شریک
شده بود
#مقابله
رویش نشسته و
#مهدی
روی زمین در
#خواب
بود.
#آیه_در_زد_و_وارد_شد
:
_
#مبارکه
...! زودتر از من
#مادر
شدیها..!
َ
#رها
هنوز
#نگاهش
ب
#مهدی
بود:
_
#میترسم
آیه، من از
#مادری
هیچی
#نمیدونم
...!
#آیه
: مگه
#من
میدونم...؟
#مادرت
هست،
#مادرشوهرت
هست؛
#یادمیگیری
،
بهش
#عشقی
رو بده که
#مادرش
ازش
#دریغ
کرد...
#رها
مادر باش؛
#فقط_مادر_باش
...!
#باقیش
مهم نیست،
#باقیش
با
#خداست
، این بچه خیلی
#خوششانسه
که تو
#مادرش_شدی
،
که
#صدرا_پدر_شد_براش
...!
#آیه
سکوت کرد.
#دلش
برای
#دخترکش
سوخت.
"
#طفلک_من
..!"
رها
: آیه کمکم میکنی...؟ من میترسم...!
آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم....! از چیزی نترس، برو جلو...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
4⃣
#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
5⃣
#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد
:
_دستور
#دین_خدا
که مشخصه، یا
#ببخش
و
#تمامش
کن یا
#قصاص_کن
و
#خون_بس
که از
#قدیم
در بعضی
#مناطق
بوده
#وحقتو
بگیر و
#تمومش
کن...!
حالا این از کجا
#ریشه
داره رو نمیدونم..!
اونم حتما
#حکمتی
توش بوده..!
#اما_حکم_خدا_نیست
..!
شما اگه
#ببخشی
،
#قلبت
آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از
#قصاص
هم جریان تموم میشه،
اما وقتی
#خونبس_آوردی
یعنی هر لحظه میخوای برای خودت
#یادآوری
کنی که چی شد و چه
#اتفاقی
افتاد.
اون
#دختر
به گناه نکرده
#مجازات
شد و خدا از
#گناه
شما بگذره که
#مظلوم
رو
#آزار_دادید
...
#قاتل
کسی دیگه بود و الان داره #آزاد زندگیشو میکنه.
شما کسی رو
#مجازات
کردید که هیچ
#گناهی
نداشت جز اینکه
#مادرش
هم
#قربانی
#همین_رسم
بود.
#مادرش
هم
#سختی
زیاد کشید.
#آیه
و
#رها
خانم سالهاست با هم
#دوستن
و من تا
#حدودی
از
#زندگیشون
خبر دارم..!
اون
#دختر_نامزد
داشت و به کسی
#دل_بسته_بود
.
#شما
همه ی
#دنیا
و
#آرزوهاش
رو
#ازش_گرفتید
.
#محبوبه
خانم:
#خدا
ما رو
#ببخشه
، اونموقع
#داغمون_زیاد_بود
.
#اونموقع
نفهمیدم
#برادر_شوهرم
به
#پدرش
چی گفت که
#قبول
کرد
#خونبس_بگیره
..!؟
فقط
#وقتی
که کارها
#تموم
شده بود به ما
#گفتن
.
#فرداش
میخواست
#رها
رو
#عقد
کنه که
#صدرا
جلوشو گرفت.
میگفت یا
#رضایت
بدید یا
#قصاصش
کنید؛
#مخالف_بود
....
#خودش_وکیله
و اصلا
#راضی
به این کار نبود.
میگفت
#عدالت
نیست، اما وقتی دید اونا
#زیر
بار نمیرن
#راهی
نداشت جز اینکه
#حداقل
خودش با
#رها_ازدواج_کنه
...
بهم گفت
#صبر
کنم تا
#یکسال
بگذره و
#دختره
رو
#طلاق
میده که بره
#سراغ
زندگیش...!
میگفت
#عمو
با اون
#سن_و_سال
این
#دختر
رو
#حروم
میکنه تا
#زنده
است میشه
#اسیر_دستشون
.
منو
#فرستاد_جلو
که راضی شدن
#عقدش
بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست
...!
ما
#نمیخواستیم
اینجوری بشه،
#مجبور
شدیم بین بد و
#بدتر
انتخاب کنیم...!
#حاج_علی
: پس
#مواظب
این
#امانتی
باشید که این
#یکسال
بهش
#سخت
نگذره...!
#محبوبه
خانم: فکر کنم
#دل_صدرا
لرزیده براش....!
#رویا
با رفتارای
#بدش
خیلی بد از
#چشم
همه افتاده، الان حتی دیگه
#صدرا
هم
#علاقه_ای
بهش نداره...!
#رها
همهی
#فکرشو_درگیر
کرده، نمیدونم چی میشه..!
#رها
اصلا
#صدرا
رو
#میپذیره
یا نه...!
#حاج_علی
: بسپرید
#دست_خدا
، خدا خودش
#بهترین
رو براشون
#رقم
میزنه
#انشااءلله
#آیه
لبخند زد به
#مادرانه
های محبوبه خانم.
#زنی
که
#انگار
بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد
...
#رهایی
که به
#جرم
نکرده همراه این
#روزهایشان
بود...
چند روزی تا
#عید
مانده بود. خانه
#بوی_عید
نداشت.
تمام
#ساکنان
این خانه
#عزادار
بودند...
#پدر
،
#پسر
،
#همسر
...
#شهاب
نبود،
#سینا
نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود
...
🥀
#سال_بعد_چه
....؟
چند
#نفر
میآمدند و
#چند_نفر
می رفتند....؟
#فقط_خدا_میداند
...!
#تلفن
زنگ خورد...
روز
#جمعه
بود و همه در
#خانه
بودند؛
#صدرا
جواب داد و بعد از
#دقایقی
رو به محبوبه خانم کرد:
_مامان...
#آماده
شو بریم...!
#بچه_ی_سینا
به
#دنیا
اومده...
#محبوبه
خانم اشک و
#لبخندش
در هم آمیخت. به
#سرعت
خود را به
#بیمارستان
رساندند.
#صدرا
: مامان، تو رو
#خدا_گریه
نکن...! الان
#وقت_شادیه
؛ امروز
#مادربزرگ
شدی ها...!
#محبوبه_خانم
#اشک
را از روی
#صورتش
پاک کرد:
_جای
#سینا_خالیه
، الان باید کنار
#زنش
بود و
#بچه
شو
#بغل
میکرد....!
#پرستار
بچه را آورد...خواست در
#آغوش
#مادرش
بگذارد که
#معصومه
رو برگرداند...
#محبوبه
خانم: چی شده
#عروس
قشنگم..؟ چرا
#بچه
تو
#بغل
نمیکنی...؟
#معصومه
: نمیخوام
#ببینمش
...!
#صدرا
: آخه چرا...؟
#عمویش
جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه
#بچه
رو نگه داره، تا
#آخر_عمر
که نمیتونه
#تنها
بمونه، باید
#ازدواج
کنه...!
یه
#زن
که بچه داره
#موقعیت
خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان
یه
#خواستگار
خوب داره..
اما
#بچه
رو
#قبول
نمیکنه...!
#صدرا_ابرو_درهم_کشید
:
_هنوز عده ی
#معصومه
تموم نشده، هنوز
#چهار_ماه
و ده روز از
#مرگ_سینا
نگذشته..!
درسته بچه به
#دنیا
اومده اما باید تا
#پایان_چهارماه
و ده روز بمونه
ِ لااقل
#حرمت
؛حرمت
#مادرموحفظ
کنید..!
صدرا از
#اتاق
بیرون رفت.
#محبوبه
خانم سری به
#تاسف
تکان داد و
#کودک
را از
#پرستار
گرفت:
_خودم
#نگهش
میدارم، تو به
#زندگیت
برس..!
کودک را در
#آغوش
گرفت و
#اشک
روی صورتش
#غلطید
.
رو برگرداند گفت:
_صدرا
#تسویه_حساب
میکنه، کارهای
#قانونیشم
انجام میده که بعدا
#مشکلی
پیش نیاد..!
چقدر
#درد
دارد که
#شادی_هایت
را با
#زهر_به_کامت_بریزند
.....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی
🍃
#قسمت
8⃣
4⃣
آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
4⃣
#صدرا
رو برگرداند و از
#کلانتری
خارج شد.
#رهایش
روی
#تخت_بیمارستان
بود و بیشتر از آنکه او
#نیازمند_صدرا
باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود
...!
چند روز گذشته بود و
#صدرا
بالای سرش،
#آیه_مفاتیح
در دست داشت و
#میخواند
.
چندباری
#پدر_رویا
به
#سراغش
آمده بود.
#رویا
هنوز هم در
#بازداشتگاه
بود.
#تکلیف_رها
که روشن نبود.
#صدرا
هم به هر
#طریقی
که بود
#مانع
از
#آزادی
موقت
#رویا_شده_بود
.
#چشمان_رها
لرزید...
#صدرا
بلند شد و
#زنگ
بالای سرش را زد.
#دقایقی
بعد
#چشمان_رها
باز بود و
#دکتر
بالای سرش...!
#معاینه
ها که انجام شد
#رها_نگاهش
را از پنجره به
#آسمان
دوخت. آسمان
#غبار
گرفته..!
#صدرا
: خوبی
#رها
...؟
#رها
تلخ شد، بد شد،
#برای_مردی
که میخواست
#مرد_باشد_برایش
:
_خوب..؟
#باید_میمردم
تا خوب باشم. با روزای قبل
#فرقی
ندارم؛ شما برید به
#کارتون_برسید
..!
#صدرا
:
رها
...! این
#حرفا
چیه..؟
#تو_زن_منی
..!
#رها
: زنت اومد
#دنبال_حقش
،
#زنت
اومد تو رو
#بگیره
..!
گفتم که
#ربطی
به من نداره، گفتم که
#زنش_نیستم
، گفت
#برو
... گفتم
#نمیتونم
؛
#گفتم_نمیشه
..!
اما گفت با تو
#حرف_میزنه
، گفتم
#صدرا
این روزا به
#حرف
تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه
..!
#کدوم_تقصیر
...؟
چرا
#هیچکس
رفتار بدشو
#نمیبینه
..؟ نمیبینه
#دل_میشکنه
..؟
نمیبینه
#کاراش
باعث میشه کسایی که
#دوستش
داشتن از
#دورش_برن
...!
به من چه که تو
#نگاهت_سرد
شده..؟
به من چه که
#رویا
تو رو
#حقش
میدونه..!
#سهم_من_چیه
..؟
#صدرا
:
#آروم
باش
#رها
؛ همه چیز درست
#میشه
..!
#رها
: نه تو
#خونه_ی_پدرم_جا
دارم نه تو
#خونه_ی_شوهرم
، چی درست میشه..؟
#آیه_مداخله_کرد
:
_رها...
#این_امتحان_توئه
،
#مواظب
باش
#مردود_نشی
..!
#آیه
از اتاق بیرون رفت.
#رها
نیاز داشت خودش را دوباره
#بسازد
، آخر
#دلش
شکسته بود...!
#صدرا
حس
#شکست
میکرد.
#رهای
این روزهایش
#خسته
بود...
#خسته_بود
مردش
#مرهمش
نبود...!
زود بودبرایش که
#آیه
باشد برای
#رهایش
...!
#رها_آیه
میخواست برای
#رها
شدن...
#رها_آیه
را میخواست برای بلند شدن؛
#آیه
شاید آیه ی
#رحمت_خدا
باشد برای
او ،و
#رهایی
که برای این
#روزهایش
بود.
#رها
را که به
#خانه
آوردند،
#محبوبه_خانم
با
#لبخند
نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟
#رها
نگاهش
#رنگ_تعجب
گرفت.
#لبخندمحبوبه
خانم
#عمیقتر
شد:
_اینقدر
#عجیبه
..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان
#تعجب
کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم
؛
#اماخوشحالم
که این
#اشتباه
باعث شد تو به
#زندگی
ما بیای
نگاه
#آیه
به پشت سرِ
#محبوبه
خانم افتاد.
#مادرش
بود که
#نگاهش
میکرد:
_
#مامان
...!
_
#جانم_دختر_کم
..؟
#رها
خود را در
#آغوش_مادر_رها
کرد و هر دو
#گریستند
....
#رها_اشک
صورت
#مادر
را پاک کرد:
_اینجا
#چیکار_میکنی
..؟ چطور اینجا رو
#پیدا
کردی..؟
_هفتهی قبل
#پدرت_سکته
کرد_ومُرد
#رها_دلش
برای
#مردی
که
#پدر_بود_سوخت
.
چطور باید جواب
#کارهایش
را میداد...؟
چطور
#جواب_حق
هایی را که
#ناحق
کرده بود را میداد...؟"
_
#خدای_من
... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت
برای
#پدری
که
#پدری
را بلد نبود.
ِ _بعد از
#هفتمش
که فقط
#خانواده
سر
#خاکش
رفتن،
#رامین
منو از
#خونه
بیرون کرد.
نمی دونستم
#کجا
برم و چیکار کنم.
#شماره
ی_آیه_رو_داشتم،
بهش
#زنگ
زدم و اومد
#دنبالم
و آوردتم اینجا.
#اونموقع
بود که فهمیدم
#بیمارستانی
و چه اتفاقی افتاده.
بعد هم
#زحمتم
افتاد گردن
#محبوبه_خانم
.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونهی
#رها_جان
هم هست.
#رها_تعجب
کرده بود از این
#رفتارمادرشوهری
که تا چند روز قبل
#نگاهش
هم
#نمیکرد
...
#آیه_لبخند_زد
.
یاد چند روز قبل افتاد که
#محبوبه_خانم
به
#خانهاش
آمد...
محبوبه خانم:
#شرمنده
که
#مزاحم
شدم، اما اومدم باهاتون
#مشورت_کنم
.
#درواقع
یه
#سوال_ازتون
داشتم.
#حاج_علی
: بفرمایید ما در
#خدمتیم
..!
#محبوبه_خانم
:
#زندگیمون
به هم ریخته،
#عروسم
بعد از
#مرگ_پسرم
رفته و
#قصد_برگشت_نداره
...!
#نامزدی_صدرا
با دختری که خیلی
#دوستش
داشت به هم
#خورده
...!
#دختری_عروسم
شده که
#نمیشناسمش
اما همیشه
#صبور
و مهربونه..!
#خون_پسرم
رو بخشیدن و این
#دختر
رو آوردن گفتن
#خونبس
...!
#حاج_آقا
من اینا رو
#نمیفهمم
،
#نمیفهمم
این
#دختر
چرا باید جای
#برادرش_مجازات
بشه..؟
این قراره
#درد_بکشه
یا ما با هر بار دیدنش باید
#عذاب_بکشیم
..؟
الانم که گوشه
#بیمارستان
افتاده..!نمیدونم باید
#چیکار
کنم، این
#حالمو
بدتر میکنه.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
6⃣
4⃣
"رها به #روزهایی که می توانست #بدتر از #امروز باشند..! #اندیشید... به #مادرش که شد #زن_دوم مردی که یک #پسر_داشت... به #کتک_هایی که مادرش از #خواهرهای شوهرش میخورد...! به #رنجهایی که از #بددهنی مادر شوهرش …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت7
⃣
4⃣
آخه با این
#وضع
سرکار اومدنت چیه..؟ خب
#مرخصی
می گرفتی..؟
#آیه
: نیاز دارم به کار...!
#سرم_گرم
باشه برام بهتره....!
#ساعت
10
#صبح_رها
با
#مراجعش
مشغول صحبت بود.
در اتاق با
#ضرب
باز شد،
#رها_چشم
به سمت
#در
گرداند،
#رویا
بود.
_پس
#اینجا_کار
میکنی....؟
_لطفا
#بیرون
باشید، بعد از
#اتمام_وقت
ایشون، در
#خدمتتون_هستم
....!
_بد نیست تو که
#اینقدر_چادر
دور خودت
#پیچیدی
، توی یه
#اتاق
در بسته با
#نامحرم
نشستی...؟
#شیطون_نیاد_وسطتون
...!
#رها_تشر_زد
:
_لطفا
#بیرون
باشید
#خانم
..!
#خانم_موسوی
...
#خانم_موسوی
...
لطفا با
#نگهبانی_تماس
بگیرید...!
#رویا_پوزخندی_زد
:
_جوش نیار...!
#حرف
دارم
#باهات
؛ بیرون
#منتظرم
،
#معطلم_نکن
...!
#رها_کلافه
شده بود.
#معذرتخواهی
کرد و
#مشاوره_ای
که
#دقایق_آخرش
بود را به
#پایان
رساند.
با رفتن مرد،
#رویا
وارد
#اتاق
شد....
_از
#زندگی
من برو
#بیرون
...!
_من توی
#زندگی_تو
نیستم.
_هستی....! وقتی اسمت
#توی_شناسنامه
ی
#صدراست
یعنی
#وسط_زندگی_منی
....!
_من به
#خواست_خودم
وارد زندگی
#آقای_زند
نشدم که الان به
#خواست_خودم
برم بیرون...
_بلاخره که
#صدرا_طلاقت
میده، تو زودتر برو....!
_
#کجا_برم
...!؟
_تو
#کار
داری،
#حقوق
داری، میتونی زندگی خودتو
#بچرخونی
.
از اون
#خونه
برو...! من
#صدرا
رو
#راضی_میکنم
...
_هنوز نفهمیدید:
#آقای_زند
دیگه به حرف شما
#زندگی_نمیکنه
....!
_و این
#تقصیر_توئه
... تو
#بری
همه چیز درست میشه....!
#رویا_فریاد
زد و
#آیه
نفس گرفت.
#رویا
را شناخته بود.
از
#مراجعش_عذرخواهی
کرد و به سمت
#اتاق_رها
پا تند کرد.
تازه وارد
#پنج_ماهگی
شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ
#رها
را که باز کرد،
#چند_اتفاق_افتاد
....
#رها
رو گرداند سمت در و نگاه به
#آیه
دوخت.
#رویا_آیه
را دید
و
#برافروخته
تر شد و
#فریاد
زد:
_همهش
#تقصیر
شما دوتاست،
#شوهرمو
دوره کردید که از من
#بگیریدش
...!
#رها
چشم از
#آیه
نگرفت.
نگاهش شرمنده ی
#آیه_اش
بود...
#رویا
به سمت
#رهایی
رفت که ایستاه بود مقابل
#میزش
و نگاه به
#آیه
داشت.
با
#کف
دست به
#سینه_ی_رها
زد.
#رهایی
که حواسش نبود و با آن
#ضربه
، به زمین افتاد و
#چشم_هایش
بسته شد.
#آیه
جیغ زد و نگاهش
#مات_رهای
بیحرکت شد.
#خون
روی زمین را که
#قرمز
کرد،
#دکترصدر
و
#مشفق
هم رسیدند...
#سایه
که
#رها
را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق:
#خانم_موسوی
..
#خانم_موسوی
... با اورژانس تماس بگیرید...!
تمام
#مراجعان
و کادر
#درمانی
آنجا جمع شده بودند.
دکتر
#مشفق
در حال
#معاینهی_رها
بود، استاد
#روانپزشکی_رها
بود.
#پلیس_آمد
،
#اورژانس_هم_آمد
،
یکی
#رویا
رابُرد و دیگری
#رها
را....!
در
#بیمارستان
،
#رها
هنوز
#بیهوش
بود.
#آیه
بالای سرش
#دعا_میخواند
و
#گهگاه
با
#تلفن_رها
به
#صدرا
زنگ میزد... هنوز
#خاموش_بود
.....!
#آیه
به
#پلیس
هر آنچه را که دیده بود
#گفته
بود و اکنون منتظر
#همسر_رهابودند
...!
#طرف_کدام_را_میگرفت
..!؟
#زنش_یا_نامزدش
...!؟
بعد از چند
#ساعت
بلاخره
#تماس
برقرار شد و
#صدای_صدرا
در
#گوشی_پیچید
:
_رها الان کار دارم، تازه از
#دادگاه
اومدم بیرون...!
تا
#نیم_ساعت
دیگه یه
#دادگاه
دیگه دارم، خودم
#بهت_زنگ
میزنم...
قبل از آنکه
#تماس
را
#قطع
کند
#آیه
سخن گفت:
_
#آقا_صدرا
...!
#قلب
صدرا در
#سینه
اش فرو ریخت؛ از صبح
#دلش_شور
میزد و حالا...
چرا
#آیه
با تلفن
#رها
به او
#زنگ
زده بود...؟
#رهایش_کجاست
...؟
_چی شده...؟
#رها
کجاست....؟
_
#بیمارستان
... بیاید...! بهتون
#نیاز
داره.
#صدرا
بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم...!
صدرا
#بیقرار
بود، با
#سرعت
میرفت. به
#بیمارستان
که رسید، چشم
#چرخاند
برای دیدن
#آشنا
...
#کسی_نبود
...!
از
#اطلاعات
درباره ی
#رهای
این
#روزهایش
پرسید و به
#آیه
رسید.....
_آیه خانم...!
#آیه
نگاه به
#صدرای_بیقرار
کرد، میدانست
#سوالش
چیست، پس
#منتظر
نشد که
#او_بپرسد
:
_
#بیهوشه
، هنوز
#بههوش
نیومده؛
#ضربه_ی
سختی به
#سرش_خورده
..!
_چرا....؟
#تصادف_کردید
...؟
#تلفن_صدرا
زنگ خورد.
#پدر_رویا_بود
.....!
#چه_بد_موقع
...!
صدا را
#قطع_کرد
اما
#دوباره_زنگ
خورد...
کلافه از
#آیه_عذر_خواهی_کرد
؛و
#جواب_داد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
4⃣
#شرمنده_ی_مرد_شهیدش...! #آیه سرخ شدو لب گزید. #اشک_چشمانش را پر کرد. رهاسکوت را شکست تا #قلب_آیه_اش نشکند. این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند: _ پا تو از #گلیمت درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
4⃣
"
رها
به
#روزهایی
که می توانست
#بدتر
از
#امروز
باشند..!
#اندیشید
...
به
#مادرش
که شد
#زن_دوم
مردی که یک
#پسر_داشت
...
به
#کتک_هایی
که مادرش از
#خواهرهای
شوهرش میخورد...!
به
#رنجهایی
که از
#بددهنی
مادر شوهرش
میکشید...
"
#مادرم
...!
🥺
چه
#روزهای
سختی را
#گذرانده
ای....! این روزهایت به
#نگرانی
سرنوشت
#شوم_من_میگذرد
...؟
ِ منی که این
#روزها
، آرامتر از تمام روزهای آن خانه ی
#پدری_ام
....!
ِمردی که
#سی_و_پنج
سال تو را
#آزرد
و اشک مهمان
#چشمانت_شد
....!"
با
#صدای_اذان
چشم گشود. صدا زدنه
#ای_خدا
را
#دوست
داشت....
"
#حی_علی_الصلاة
" دلش را میبرد.
#وضو
که ساخت و
#چادرسپیده
#یادگار_آیه
اش اتاقش را باز کرد و برسر کرد و
#مردی
آرام در
#اتاقش
را باز،کرد و به
#نظاره_نشست_نمازش_را
.....
#مردی
که
#نمازهایش
به زور به تعداد
#انگشتان_دستش
میرسید، چند روزی بود که
#صبح_هایش
را اینگونه
#آغاز_میکرد
...
به
#قنوت
که رسید،
#صدرا
دل از کف داده بود برای این
#عاشقانه_های_خاموش
...!
قبل از
#رها
کسی در این
#خانه_نماز
خوانده بود...؟
#به_یاد_نمیآورد
...!
به
#یاد
نداشت کسی اینگونه
#عاشق
باشد... اینگونه
#دلبسته_باشد
...!
"
#رها
...! تو که برایم
#نقشی
از
#ریا_نیستی
..؟! تو
#کارهایت
از
#عشق_است
....!
#مگر_نه
....؟
تو
#خوب
بودن را خوب
#بلدی
، مگر نه....؟ تو
#رهایم
نکن
#رها
.....
#تنهایم
...!
#تنها_ترم_نکن_رها
....!"
#رهای
این
#روزهایش
دیگر
#نقش
و
#نقاب
دین داری نبود؛
حقیقت آن
#چادر
بود؛ حقیقت آن
#نماز_بود
..!
#رها
از نقش و رنگهای
#دروغین_رها
بود..!
َ قبل از
#اتمام_سلام_نمازش
رفت...
و
#رها
ندانست
#مردی_روزهایش
را با نگاه به او
#آغاز_میکند
...!
#ساعت
هفت و نیم
#صبح
که شد،
#رها
لباس پوشیده،
#آماده_ی
رفتن بود.
#قرار
بود که با
#آیه
بروند. قصد
#خروج
که کردند،
#صدرا_صدایش_زد
:
_صبر کن
#رها
، میرسونمت....!
_ممنون، با
#آیه
میرم...!
_مگه امروز میان
#سر_کار
...؟
_آره از
#امروز
میاد. با هم میریم و میایم...!
_همون
#ساعت
2 دیگه...؟
#رها
سری به
#تایید
تکان داد.
_کلا مرکز
#بعدازظهرا
کار نمیکنه..؟
_نه بعدازظهرا
#گروه
دیگه کار میکنن...!
#دکتر_صدر
معتقده
#زنها
باید برای
#ناهار
خونه باشن و
#کانون_خانواده
رو حفظ کنن؛
میگه
#فشار_کاری
زیاد باعث میشه نتونن
#خانواده
رو کنار هم
#نگه
دارن برای همینه که ما
#صبحا_تا_ساعت_دو_هستیم
و
#شعار_ناهار
با خانواده رو داریم
#تحقیقات
نشونداده
#غداخوردن
سر
#یک_سفره
،
باعث میشه
#بچه
ها کمتر از
#خونه_فراری
بشن و رو به
#جنس_مخالف_بیارن
.
ما هم که ساعتی
#حق_ویزیت
میگیریم؛
پنج یا شش تا
#مراجع
در روز داریم؛
البته بیشتر بشه هم روی
#روحیه_ی
خودمون تاثیر
#منفی_داره
...
کلا دکتر صدر
#اعتقادات_خاص
خودش رو داره،
#پول
درآوردن بعد از
#حفظ_سلامت
.
_پس مرد خوبیه ...!
_برای ما بیشتر
#پدره
..!
دلش حسرت زده پدر بود..! آنقدرحرفش
#حسرت
داشت که
#دل_صدرا
برایش سوخت."
چه در دل داری
#خاتون
..؟ تو که
#پدر
داری..!
من حسرت زده ی
#دیدارپدرم
باید بمانم..!"
آیه: بشین پشت فرمون خانم ؛من که نمی تونم با این وضع رانندگی کنم..!
آخه با این
#وضع
سرکار اومدنت چیه..؟ خب مرخصی می گرفتی......
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت
4⃣
4⃣
_فکر کنم #شما_اومدید با من #صحبت کنید..... _با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات #حرف_بزنم....؟؟ _شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتیت باید از این #خونه بری، #اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟ _حقته...هرچی گفتم…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت5
⃣
4⃣
#شرمنده_ی_مرد_شهیدش
...!
#آیه
سرخ شدو لب گزید.
#اشک_چشمانش
را پر کرد.
رهاسکوت را شکست تا
#قلب_آیه_اش
نشکند.
این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند:
_ پا تو از
#گلیمت
درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم ؛با این که حق با تو نبوده و نیست....
بازم گفتم من
#مداخله
نکنم ؛اما وقتی به
#آیه
می رسی
#دهنتو_آب_بکش
..!
اگه تو به هر
#قیمتی
دنبال
#شوهری
و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه
تو
#رسم
و
#آیین
بعضی زندگی ها
#ادب
و
#نجابت
هنوز هست...!
#آیه
با
#رضایت_صاحب
اونه که
#اینجاست
..
پس رفع
#زحمت_کن
...!
_صدرا این
#دختره
منو بیرون می کنه...!
#صدرا_رو_از_رویا_برگرداند
:
_اونقدر امشب منو
#شرمنده
کردی که
#دلم
می خواد خودم از این
#خونه
بیرونت کنم..!
_مامان جون .... شما یه چیزی بگید..!
#صدرا
حق من.. من اومدم
#حقمو
بگیرم..!
محبوبه خانم: اومدی
#حقتو
بگیری یا
#آبروی
منو ببری..؟ فکر می کردم
#خانم
تر از این حرفا باشی..!
#رویا
با
#عصبانیت
رو برگردان سمت در:
_من می رم اما
#منتظر_تماس
پدرم باشید..!
صدرا:
#هستم
..!
رویا رفت و
#آیه
دست به
#پهلویش_گذاشت
.
آرام آرام
#قدم
به سمت در بر می داشت که
#صدایی_مانعش_شد
:
_من
#شرمنده
ی شما و
#حاج_آقا
شدم روم سیاه..!
صدرا ادامه ی حرف
#مادرش
را گرفت:
_به خدا
#شرمنده
ام
#حاجی
..!
#حاج_علی
: شرمنده ی ما نباش..!
#دختر
من
برای
#حق_خودش
نیومده بود....
برای
#مظلومیت_رها
خانم بود که اومد....!
#حاج_علی
که با
#آیه_اش
رفت،
#صدرا_نگاهش_به_رها_افتاد
:
_تو هم
#وکیل
خوبی
#هستیا
....! به
#درد_خودت
نمیخوری
اما
#اسم_آیه_خانم
که میاد
#وسط
مثل یه
#ماده
#شیر_می_جنگی
..!
#محبوبه
خانم: حتما
#دکتر_خوبی
هم هست...! برای
#خودش_حرف
نمیزنه اما
#پای_دلش
که
#وسط
بیاد میتونه
#قیامت
کنه،
#مثل_خاله_همدمته
....!
رها
:
#شرمنده
که
#صدام
بالا رفت،
#ببخشید
...!
#رها
رفت و
#جوابی
به
#حرفهای
زده شده نداد،
#تایید
و
#تکذیب
نکرد،
#فقط_رفت
...
"کجا رفتی
#خاتون
...؟
#دل
به
#صدایی
دادم که در
#پی_حقش
این و آنسو
#میرفت
...!
#دل
به
#طلبکاریت
خوش کرده بودم....!
#دل
به
#طالب
من بودنت خوش داشتم....!
#دلم_خوش
شده بود؛
که پای
#دلم_وسط
نیامده از
#آنم_میشوی
..!
#کجا
رفتی # خاتونم....؟ چه کرده با دلت
#این_آیه
...؟
چه کرده که
#بغضش
میشود
#فریادت
...؟
چه کرده که
#اشکش
میشود
#غوغایت
...؟
چه کرده که
#مادر_میشوی_برایش
...؟
چه کرده این
#آیه_ی_روزهایت
#خاتون
..؟
به من هم
#بیاموز
که سخت درگیراین
#روزمرگی_هایت_گشته
ام....!
#من_درگیر_توئم_رها
......"
#رها
رفت و نگاه
#صدرا_مات
جایی که
#دقایقی
قبل ایستاده بود،
#ماند
....!
#رها
که سر بر
#بالین
نهاد،
#بغضش
شد
#اشک
و
#اشکش
شد
#هق_هق
برای
#آیه_ای
که تا آمد شد
#پشتش
...
#شد_پناه
...!
برای
#حرف
های_تلخ رویایِ
#همسرش
اشک ریخت،
#رو_به_آسمان_کرد
:
_خدا...
#آیه
میگه هرچی شد بگو "
#شکر
" باشه، منم
#میگم_شکر
...!
#رها
به روزهایی که میتوانست
#بدتر
از امروز باشند
#اندیشید
.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
More