زندگی به سبک شهدا

#پدرش
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت7⃣6⃣ #زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریه‌اش_گرفت..... از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه #آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد. #بستنی_نمیخواست...! #دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت86⃣


#روز_تولد_بود و

#فخرالسادات هم #آمده بود.


#صدرا و #رهایش با #مهدی کوچکشان. #سیدمحمد و #سایه ی این #روزهایش .



#حاج_علی و #زهرا خانم که #همسر و #خانم خانه اش شده بود.
آن هم با
#اصرارهای_آیه_و_رها...!

#محبوبه خانم و خانه ای که دوباره #روح در آن #دمیده شده ...!


#زینب شادی می کرد و #می_خندید.از روی مبل_ها می پرید.

#مهدی هم به #دنبالش بدون #جیغ و داد
می دوید..!


صدای #زنگ در که #بلند شد.

#زینب دوید و از #مبل بالا رفت و #آیفون را برداشت و #در را باز کرد.


از روی مبل #پائین پریدو به سمت در
#ورودی رفت.


آیه: #کی بود #در روباز کردی....؟
زینب:
#بابا_اومده...!


اشاره اش به #عکس روی دیوار بود. #سیدمهدی را نشان می داد:

_از اونجا اومده...!


#سکوت برقرار بود همه با #تعجب_آیه را نگاه می کردند.

#آیه هم به
#علامت ندانستن سر #تکان داد....

صدای #آرمیا پیچید:

_سلام خانم کوچولو
#تولدتت_مبارک...!


#زینب به #آغوشش پرید و دست دور
#گردنش انداخت و
#خود را به او چسباند..


"چه می خواهی

#جان_مادر..؟
چرا این گونه بی تاب #پدر داشتن شده ای..؟
#حسرت در #دل داری مگر...؟
#مادرت_فدایت_گردد..!"


#سوال بزرگ هنوز در سر همه ی #آنها بود. #زینب چرا به

#آرمیا_بابا_گفت...؟


از #کجا می دانست از
#سوریه_آمده_است....؟؟


تمام مدت #جشن را #زینب در آغوش #آرمیا بود...!


آخر #جشن بود که #آیه طوری که کسی نشنود از #آرمیا پرسید:


_شمابهش گفتیدکه #پدرش هستید....؟
آرمیا #ابرو در هم کشید:

_من هنوز از شما #جواب_مثبت نگرفتم

درثانی
شما باید #اجازه بدید منو #بابا صدا کنه یا نه..؟

بعداین همه سال که #صبر کردم
#بااحساسات این #بچه شما را تحت #فشاربذارم؛

#چطور_مگه..؟


#زینب روی پای #آرمیا نشسته بود و با #مهدی بازی می کرد

#مهدی اسباب بازی جدید #زینب میخواست بگیره
ولی #زینب راضی نبود به او بدهد.


با #دستهای کوچوکش دست #ارمیا را گرفت و

_گفت: می خواد اسباب بازی منو بگیره..!
_بابامهدی اذیت میکنه

#آرمیا با صدای #زینب_سادات قند تو #دلش آب شد.!
#چقدر_شیرین_بابا_صدایم_میکنی..!


#نگاه همه به این #صحنه بود
#زینب_آرمیا را به
#پدری پذیرفته بود...!
#خودش او را #انتخاب کرده بود...!


بعد از #خوابندن_دخترکش عزم #رفتن کرد. #سخت_بود....


#ارمیا هنوز #آیه را #راضی نکرده بود بلند شد و
#خداحافظی_کرد..!


دم رفتن به #آیه گفت من هنوز #منتظرم...!

#امیدوارم دفعه بعد.....

آیه #پاکت_نامه_ای به سمت #آرمیا گرفت.

_آیه #چند_پاکت از #سیدمهدی برام #مونده...!


#یکی_برای_من_بود....
یکی برای #مادرش یکی
#دخترش وقتی #سوال پرسید از
#پدرش....



و این هم #برای_مردی که قراره
#پدر_دخترکش_باشه...!


آیه نگفت:برای #مردی که #همسرش می شود.!

گفت #پدر_دخترش ..! #حجب و #حیا به این می گویند دیگر..؟


#صدای کف زدن #بلند شد...
#آرمیا خندید و #خدا را شکر کرد


#پاکت_نامه_را_باز_کرد:


نویسنده #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت4⃣5⃣ #تحویل_سال_نزدیک_بود. #آیه سفرهی #هفت_سینش را روی #قبر ِ #همسرش در #بهشت_معصومه چیده بود، #حاج_علی سر #مزار رفته بود، #فخرالسادات روی #قبر_همسرش سفره #چیده بود؛ #چقدر تلخ است این #روز که #غم در دل #بیداد_میکند...!…
"رمان📚
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃

#قسمت55⃣

ارمیا: قصه ی #سیدمهدی چیه..؟
#حاج_علی: یعنی چی..؟

#ارمیا: چرا #رفت..؟
حاج علی: #دنبال چی هستی..؟
ارمیا: دنبال #آرامش از دست #رفته‌م.


حاج علی: #مطمئنی که قبلا #آرامشی بوده..؟
ارمیا: الان به هیچی #مطمئن نیستم.

حاج علی: #الان چی میخوای...؟
#ارمیا: میخوام بدونم چی #باعث شد از #جونش و #زنش و #بچه‌ش بگذره و بره..؟


#آیه_لب_باز_کرد:
_ایمانش..!

#حس اینکه از #جا مونده های #کربلاست... #بی‌تاب بود، همه ی #روزاش شده بود #عاشورا، همه ی #شباش شده بود #عاشورا..!


از #هتک حرمت #حرم_وحشت داشت،یه روز #گریه میکرد ومیگفت #دوباره به حرم
#امام_حسین(ع) جسارت شده..!


بعد از #هزار_و_چهارصد سال دوباره
#حرمت حرم رو #شکستن، میگفت میخوام بشم دستای #ابالفضل_العباس؛


میگفت َ#حرم_عمه‌م رو به خاک و خون کشیدن؛
#میگفت ،حرم عمه ام رو به #خاک_و_خون کشیدن
#میخوام_بشم_علی_اکبر..!


#گریه میکرد که #بذارم بره، پاهاش #زنجیرمن بود...
#رهاش_که_کردم_پر_کشید...!


ِ آخه #گریه_های سر #نمازش جگرمو
#آتیش_میزد

آخه هر بار #سوریه اتفاقی #میافتاد به خودش میگفت #بی‌غیرت...!


#مهدی بوی #یاس گرفته بود...
#مهدی #دیدنیها رو دیده بود و #شنیده بود.


#اون صدای
" #هل_من_ناصر_ینصرنی"
رو #شنیده بود.
دیگه چی #میخواید..؟


#ارمیا: خودشو #مدیون چی میدونست که رفت..؟

#حاج_علی: مدیون #سیلی_صورت_مادرش، #مدیون_فرق_شکافته شده ی #پدرش،


#مدیون_جگر پاره پاره ی #نور_چشم_پیامبر؛ مدیون #هفتاد_و_دو سر به #نیزه رفته؛ #مدیون شهدای #دشت_نینوا،
مدیون #قرآن روی #نیزه ها...!


ارمیا:پس چرا #مردم اون #زمان نفهمیدن..؟


#حاج_علی: چون #شکم_هاشون از #حرام پر شده بود،که اگه #شکمت از #حرام پر نباشه، شنیدن #صداش حتی بعد از #قرن_ها هم زیاد سخت نیست...!


#ارمیا: از #کجا بفهمم #کدوم راه،
#راه_حقه..؟

#حاج_علی: به صدای #درونت گوش بده...! کدوم رو #فطرتت میپذیره...؟


َ #اسلامی که #کودک 6 ماهه روی
#دست_پدر پرپرمیکنه یا #اسلامی که میشه #مرهم روی #زخم_یتیم ها...؟

#اسلام دفاع از #مظلوم شبیه #اسلام
#امام_حسین(ع)یا #اسلامی که جلوی #چشمای_بچه_هاسر_میبره...؟!


#ارمیا: شاید #اونا هم خودشون رو #حق میدونن..! شاید #اونا هم دلیل دارن که #افتادن دنبال گرفتن #حقشون...!


مگه نمیگن #حضرت_زهرا (س) هم دنبال #فدک_رفت...؟


اونا هم شاید #طلب دارن؛
#امام_حسین (ع) هم رفت #دنبال_حکومت..

#حاجی دفاع از #کشور یه چیزه اما #آدمایی که به ما #ربط ندارن یه #طرف دیگه،

اصلا تو #کتابهاتون نوشته #سوریه آزاد نمیشه؛
#چرا_الکی_بریم_بجنگیم..!


#حاج علی: #فدک_حق بود که #ضایع شد. فدک #حق_امامت بود و


#خلافت،اصلا #خلافت و #امامت جدا از هم #نبود، از هم #جدا کردنش؛ #حق رو از #حق_دارش گرفتن،


#فدک یعنی #حکومت مطلق #امیرالمومنین،
#حکومت_امام_حسین(ع)


#ارمیا: اینکه شد #موروثی و #شاهنشاهی..! مردم باید
#انتخاب_کنن..!


#حاج_علی: اونا #آفریده شدن برای #هدایت بشر...! #اونا بالاترین #علم رو برای هدایت #بشر_دارن...


#تو اگه بخوای یک #نقاشی بکشی وقتی یه #طرحی جلوته که از همه #طرف بهش #اشراف داری بهتر

#رسمش میکنی یا وقتی که #فقط یک نقطه #کوچیک از اون رو #میبینی..؟

اونا #مشرف به تمام #دنیا_هستن
#مشرف به همه ی #حق و #باطلها؛
به همه ی #هستها و #نیستها،


به همه #دروغها و #راستیها؛
#شاید_سوریه_آزاد_نشه،


#اما مهم #تلاش ما برای کمک به #مظلومه مهم #تلاش ما برای
#حفظ_حریم_ولایته،



#امام_حسین(ع)میدونست اونجا همه ی #مردها کشته و #زنها_اسیر میشن.


#رفت تا به #هدف_بزرگترش برسه؛ از #عزیزترین چیزها و #کسانش گذشت برای ما #اسلام رو #نگهداره،


اصلا بحث #تکلیف_وظیفه ست؛ #نتیجه ش به ما #ربطی نداره؛
#البته اگر نتیجه #ظاهری منظور باشه، ما #مامور به #وظیفه_ایم نه نتیجه...!



#ارمیا: ُگم شدم توی این #دنیا_حاجی، #هیچکسی به
#دادم_نمیرسه..!



#حاج علی: #نگاه کن..!
#چهارده_چراغ روشنای #دنیات هستن و #چهارده_دست به سمتت #دراز شدن،


تمام #غرق شده های این #دنیا اگه اراده کنن و دست #دراز کنن بی برو برگرد #قبولشون میکنن و #نجاتشون میدن..!

#خدا_توبه_کارا_رو_دوست_داره...


#آیه در سکوت #نگاهشان میکرد..
" #چه_میکنی_سیدمهدی...؟🌷

#یارکشی میکنی...؟


مگر #یاد_کودکیهایت کرده ای که
#یار_جمع میکنی برای #بازیای که
#برایمان_ساخته_ای..؟؟"



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت3⃣5⃣ #صدرا: من #گفتم...! #رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: #منظورمون #اون دختره نیست...! #آیه: منو #رها_جان_همکاریم؛ از اوایل #دانشگاه بود که #همکلاس شدیم. #تو_کلینیک_صدر_هم، #دکترامون رو توی یک #روز ارائه دادیم؛ البته…
"رمان 📚

#از_روزی_که_رفتی🍃🍃

#قسمت45⃣

#تحویل_سال_نزدیک_بود.


#آیه سفرهی #هفت_سینش را روی #قبر ِ #همسرش در #بهشت_معصومه چیده بود،


#حاج_علی سر #مزار رفته بود، #فخرالسادات روی #قبر_همسرش سفره #چیده بود؛

#چقدر تلخ است این #روز که #غم در دل #بیداد_میکند...!


#سال که #تحویل شد، #جمعیت زیادی خود را به #مزار_شهدا رساندند #فاتحه میخواندند و #تسلیت میگفتند.


" #معامله ات با #خدا چگونه بود که دو سر #سود بود..؟

چگونه #معامله کردی که بزرگ این #قبیله ی هزار #رنگ شدی...؟


چه چیزی را #وجه_المعامله کردی که همه به #دیدارت میآیند....؟ #تنها کسی که #باخت من بودم... من تو را #باختم... من همه ی #دنیایم_را_باختم...!"


#ِدلش_درد_میکرد
#ساعات زیادی در #سرما روی #خاک‌ بود...!
روی #زمین نشسته بود...!

#دستی روی #شکمش کشید و #کمرش را #صاف کرد.


#فخرالسادات_کنارش_ایستاد:

_با تو #خوشبخت بود... خیلی #سال بود که #دوستت داشت؛ شاید از همون #موقعی که پا توی اون #کوچه گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی #بزرگ میشی، همه ش دل میزد که نکنه از #دستت_بده؛


بااینکه #سالها بچه دار نشدید و اونم #عاشق بچه ها بود اما تو براش #عزیزتر بودی؛ خدا هم #معجزه کرد برای #عشقتون، مواظب #معجزه_ی_عشقت_باش...!


#حاج_خانم دور شد. #حاج_علی به سمت #آیه می‌آمد، #گفته بود که بعد از #تحویل_سال می‌آید و #آمده بود.


#حاج_علی نشست که #فاتحه بخواند که #گوشی آیه #زنگ خورد؛ #رها بود:
_سلام، #عیدت_مبارک...!

آیه: سلام، #عید تو هم #مبارک، کجایی..؟
#ِسرخاکِ #سینا،

رها: اومدیم سرخاک #پدرش و #پدرم...!
آیه: #مهدی_کجاست...؟

رها: آوردمش سر #خاک_باباش، باید #باباش رو #بشناسه دیگه...


#آیه: کار #خوبی کردین، #سلام منو به همه برسون و #عید رو به همه #تبریک
بگو.


#تلفن را قطع کرد و برگشت. #مردی کنار
#پدرش نشسته بود و #دستش را #روی_قبر گذاشته و #فاتحه میخواند..


#قیافه_اش آشنا نبود. نزدیک که رفت...

#حاج_علی گفت:
_آقا #ارمیا هستن.


"ارمیا..؟ #ارمیا چه #کسی بود..؟
چیزی در #خاطرش او را به شب #برفی کشاند.

نکند همان #مرد است..!
چرا #انقدرعوض شده است..؟


این #ته_ریش چه بود...؟"
صورت #سه_تیغ شده اش مقابل #چشمانش ظاهر شد و به #سرعت_محو شد.


" #اصلا به من چه که او #چگونه بود و #چگونه هست...؟ #سرت به کار #خودت باشد..!"
#سلام کرد و به #انتظار_پدر ایستاد.


ارمیا که #فاتحه خواند رو به #حاج_علی کرد:
_حاجی #باهاتون حرف دارم..!


#حاج_علی سری تکان داد که #آیه گفت:
_بابا من میرم #امامزاده...!



ارمیا: اگه میشه #شما هم بمونید...!


#حاج_علی_تایید_کرد_و_آیه_نشست...



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی🍃🍃 #قسمت9⃣4⃣ #صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃


#قسمت05⃣


#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد:

_دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا
#قصاص_کن


و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...!


حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..!
اونم حتما #حکمتی توش بوده..!

#اما_حکم_خدا_نیست..!


شما اگه #ببخشی، #قلبت آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از #قصاص هم جریان تموم میشه،

اما وقتی #خونبس_آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت #یادآوری کنی که چی شد و چه #اتفاقی افتاد.


اون #دختر به گناه نکرده #مجازات شد و خدا از #گناه شما بگذره که #مظلوم رو
#آزار_دادید...

#قاتل کسی دیگه بود و الان داره ‌#آزاد زندگیشو میکنه.

شما کسی رو #مجازات کردید که هیچ #گناهی نداشت جز اینکه #مادرش هم #قربانی #همین_رسم بود.

#مادرش هم #سختی زیاد کشید.

#آیه و #رها خانم سالهاست با هم #دوستن و من تا #حدودی از #زندگیشون خبر دارم..!

اون #دختر_نامزد داشت و به کسی
#دل_بسته_بود.


#شما همه ی #دنیا و #آرزوهاش رو
#ازش_گرفتید.


#محبوبه خانم: #خدا ما رو #ببخشه، اونموقع #داغمون_زیاد_بود.

#اونموقع نفهمیدم #برادر_شوهرم به #پدرش چی گفت که #قبول کرد
#خونبس_بگیره..!؟


فقط #وقتی که کارها #تموم شده بود به ما #گفتن.


#فرداش میخواست #رها رو #عقد کنه که #صدرا جلوشو گرفت.


میگفت یا #رضایت بدید یا #قصاصش کنید؛ #مخالف_بود....

#خودش_وکیله و اصلا #راضی به این کار نبود.


میگفت #عدالت نیست، اما وقتی دید اونا #زیر بار نمیرن #راهی نداشت جز اینکه #حداقل خودش با
#رها_ازدواج_کنه...



بهم گفت #صبر کنم تا #یکسال بگذره و #دختره رو #طلاق میده که بره #سراغ زندگیش...!


میگفت #عمو با اون #سن_و_سال این #دختر رو #حروم میکنه تا #زنده است میشه #اسیر_دستشون.


منو #فرستاد_جلو که راضی شدن #عقدش بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست...!



ما #نمیخواستیم اینجوری بشه، #مجبور شدیم بین بد و #بدتر انتخاب کنیم...!


#حاج_علی: پس #مواظب این #امانتی باشید که این #یکسال بهش #سخت نگذره...!


#محبوبه خانم: فکر کنم #دل_صدرا لرزیده براش....!


#رویا با رفتارای #بدش خیلی بد از #چشم همه افتاده، الان حتی دیگه #صدرا هم #علاقه_ای بهش نداره...!

#رها همه‌ی #فکرشو_درگیر کرده، نمیدونم چی میشه..! #رها اصلا #صدرا رو #میپذیره یا نه...!

#حاج_علی: بسپرید #دست_خدا، خدا خودش #بهترین رو براشون #رقم میزنه
#ان‌شااءلله


#آیه لبخند زد به #مادرانه های محبوبه خانم. #زنی که #انگار بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد...

#رهایی که به #جرم نکرده همراه این #روزهایشان بود...


چند روزی تا #عید مانده بود. خانه #بوی_عید نداشت.
تمام #ساکنان این خانه #عزادار بودند...


#پدر، #پسر، #همسر... #شهاب نبود، #سینا نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود... 🥀

#سال_بعد_چه....؟


چند #نفر می‌آمدند و #چند_نفر می رفتند....؟ #فقط_خدا_میداند...!

#تلفن زنگ خورد...

روز #جمعه بود و همه در #خانه بودند؛ #صدرا جواب داد و بعد از #دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:


_مامان... #آماده شو بریم...!
#بچه_ی_سینا به #دنیا اومده...


#محبوبه خانم اشک و #لبخندش در هم آمیخت. به #سرعت خود را به #بیمارستان رساندند.

#صدرا: مامان، تو رو #خدا_گریه نکن...! الان #وقت_شادیه؛ امروز #مادربزرگ شدی ها...!

#محبوبه_خانم #اشک را از روی #صورتش پاک کرد:

_جای #سینا_خالیه، الان باید کنار #زنش بود و #بچه شو #بغل میکرد....!

#پرستار بچه را آورد...خواست در #آغوش #مادرش بگذارد که #معصومه رو برگرداند...


#محبوبه خانم: چی شده #عروس قشنگم..؟ چرا #بچه تو #بغل نمیکنی...؟

#معصومه: نمیخوام #ببینمش...!
#صدرا: آخه چرا...؟

#عمویش جوابش را داد:

_معصومه نمیتونه #بچه رو نگه داره، تا
#آخر_عمر که نمیتونه #تنها بمونه، باید #ازدواج کنه...!

یه #زن که بچه داره #موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان یه #خواستگار خوب داره..

اما #بچه رو #قبول نمیکنه...!


#صدرا_ابرو_درهم_کشید:

_هنوز عده ی #معصومه تموم نشده، هنوز #چهار_ماه و ده روز از #مرگ_سینا نگذشته..!

درسته بچه به #دنیا اومده اما باید تا #پایان_چهارماه و ده روز بمونه

ِ لااقل #حرمت؛حرمت #مادرموحفظ کنید..!

صدرا از #اتاق بیرون رفت.

#محبوبه خانم سری به #تاسف تکان داد و #کودک
را از #پرستار گرفت:

_خودم #نگهش میدارم، تو به #زندگیت برس..!
کودک را در #آغوش گرفت و #اشک روی صورتش #غلطید.

رو برگرداند گفت:
_صدرا #تسویه_حساب میکنه، کارهای #قانونیشم انجام میده که بعدا #مشکلی پیش نیاد..!

چقدر #درد دارد که #شادی_هایت را با
#زهر_به_کامت_بریزند.....!



🌷نویسنده: #سنیه_منصوری

#ادامه_دارد.......

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
📍وقتے خبر #شهادتش را به #مادرش دادند اولین جمله‌اش این بود:
#خدا این #قربانے رو از ما #قبول کنه!🤲
و جمله #دومش این بود: کاش #پدرش زنده بود این روز رو #می‌دید!😔
حالا فهمیدی
«دشمن نفس‌های آخر رو می‌کشه» #یعنےچی؟!

🌷شهید مدافع حرم احمد جلالے نسب

🌷تاریخ شهادت۱۳۹۵/۹/۲۰
🌷محل شهادت سوریه تدمر

💢فرازے از وصیت نامه شهید
به همسر وفرزندانم توصیه میکنم ک همیشه
ودر همه حال پیرو ولایت ائمه اطهار و ولے فقیه زمان حضرت امام خامنه اے باشند
وخود را مدیون دین مبین اسلام ورهبرے
وانقلاب بدانند🌸🌸

پیکر مطهر شهید مدافع حرم حاج #احمد_جلالی_نسب پس از حدود ۳ سال کشف و شناسایے شد‌.

شهید مدافع حرم احمد جلالے نسب فرزند علے اصغر در سال ۱۳۹۵ در منطقه تدمر سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
پیکر مطهر این شهید والامقام پس از حدود ۳ سال توسط گروه هاے تفحص شهدا کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایے شد




👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313
چیزی نیست دلش برای #پدرش تنگ شده 😔
#فرزند_شهید مدافع حرم #علی_عابدینی دل‌تنگ پدر است‌. فرزند این شهید با بغل کردن و بوسه زدن سنگ مزار پدر دنبال نزدیک شدن به بابا و در آغوش گرفتن اوست.

🌹 #کانال_زندگی_به_سبک_شهدا🌹
♥️✧❥꧁♥️꧂❥✧♥️

@shohada72_313