زندگی به سبک شهدا
#خودشو
Channel
@shohada72_313
Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
3⃣
4⃣
#رویا_وارد_شد... تن #رها لرزید، لرزید تن رها از آن #اخم های به هم گره خورده.... از آن #توپی که حسابی #پر بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط #رها بود...! رویا:باید با هم حرف بزنیم #صدرا...! صدرا #لبخندی به…
رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت4
⃣
4⃣
_فکر کنم
#شما_اومدید
با من
#صحبت
کنید.....
_با تو...؟
#تو_کی
باشی که
#من_بخوام
باهات
#حرف_بزنم
....؟؟
_شنیدم به
#رها
گفتی با
#دوست_پاپتیت
باید از این
#خونه
بری،
#اومدم_ببینم_مشکل_کجاست
...!؟؟
_حقته...هرچی گفتم
#حقته
....!
#شوهرت_مرده
...؟
#خ
ُب_به_دَرَک...!
به من چه...؟
چرا
#پاتو_توی_زندگی
من گذاشتی....؟
چرا تو هم
#عین
این
#دختره_ه
َوار_زندگی_من_شدی...!؟
_این
#دختره_اسم_داره
...!
بهت
#یاد_ندادن
با
#دیگران_چطور
باید صحبت کنی...؟
این بارِ
#آخرت_بود
...!
#شوهر_من_مرده
..؟
#آره
....!
#م
ُرده و به تو
#ربطی
نداره...!
#همینطور
که به
#تو_ربط
نداره که من چرا توی این
#خونه_زندگی_میکنم
...!
من با
#محبوبه_خانم
صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم
#آقای_صدرا
...!
#شما
کی هستید...؟ چرا باید از شما
#اجازه_بگیرم
....؟
#رویا_جیغ_زد
:
_من
#قراره
توی اون
#خونه
زندگی کنم...!
#آیه_ابرویی_بالا_انداخت
:
_اما به من گفتن که اون خونه مال
#آقا_صدرا
و
#همسرشه
که میشه
#رها
...!
#رها
هم با اومدن من به اون
#خونه
مشکلی نداره،
#راستی
...
#شما
برای چی
#باید
اونجا
#زندگی_کنید
...؟؟!!
#رها
سر به زیر انداخت و لب گزید.
#صدرا
نگاهش بین
#رها_و_آیه
در گردش بود.
هرگز به زندگی با
#رها
در آن خانه فکر نکرده بود...! ته دلش
#حالش
رفت برای
#مظلومیت_همسرش
...!
#مجبوبه
خانم نگاهش
#خریدارانه
شد....
#دخترک_سبزه_روی
#سیاه_چشم_با_آن
#قیافه_ی_جنوبی_اش
،
#دلنشینی_خاصی_داشت
...
#دخترکی
که
#سیاه_بخت
شده بود...!
#رویا
رنگ باخت... به
#صدرا
نگاه کرد.
#صدرایی
که نگاهش
#درگیر_رها
شده
بود:
_این
#زندگی_مال
من بود...!
آیه: خودت میگی که
#بود
؛ یعنی
#الان_نیست
...!
_شما با
#نقشه_زندگی
منو
#ازم_گرفتید
...!
آیه: کدوم
#نقشه
...؟
#رها
رو به
#زور
#عقد_کردن
که اگه
#نقشه
ای هم باشه از
#اینطرفه
نه
#اونطرف
...!
_این
#دختره
قرار بود...
#آیه_میان_حرفش_دوید
:
_رها...!
_هرچی...! اون قرار بود
#زنعموی_صدرا
بشه،نه خود
#صدرا
..؛
من فقط دو روز با دوستام رفتم
#دماوند
، وقتی برگشتم،
این
#دوست
شما، همین که همهش
#خودشو
ساکت و
#مظلوم
نشون میده،شده بود
#زن_نامزد_من
...!
شده بود
#ه
َووی_من...!
#آیه
: اگه
#بحث_هوو
باشه که شما میشید
#هووی_رها
....!
آخه شما
#زن_دوم
میشید، با
#اخلاقی
که
از شما دیدم خدا به
#دا
ِدهمسرتون برسه...!
#صدرا_فکر_کرد
..
"
#رها
گفته بود
#آیه
جزو بهترین
#مشاوران
مرکز
#صدر
است...؟ پس
#آیه
بهتر میداند چه میگوید...!"
#رویا_پوزخندی_زد
:
_شما هم میخواید به جمع این
#هووها
بپیوندید...؟!
#صدرا
اخم کرد و
#محبوبه
خانم سرش را از خجالت پایین انداخت.
چه میگفت این
#دخترک_سبک_سر
...؟
شرمنده ی این
#پدر_و_دختر
شده بودند،
#شرمنده_ی_مرد
ِ_
#شهیدش
.......!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313