زندگی به سبک شهدا
#محبوبه_خانم
Канал
@shohada72_313
Продвигать
643
подписчика
32,4 тыс.
фото
32,4 тыс.
видео
2,4 тыс.
ссылок
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال:
@shohada72_313
ارتباط بامدیرکانال:
@Ahmadgholamii
ادمین تبادلات:
@faramarzaghaei
کانال مادرسروش:
http://sapp.ir/shohada72_313
کانال مادر ایتا:
eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
6⃣
#زینب از روی #تاب به زمین #افتاد... #گریهاش_گرفت..... از #تاب دور شد و زد #زیر_گریه #آیه رفته بود برایش #بستنی بخرد. #بستنی_نمیخواست...! #دلش تاب میخواست و #پسرکی که #جایش را گرفته بود و او را #زمین زده بود.…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
#قسمت8
⃣
6⃣
#روز_تولد_بود
و
#فخرالسادات
هم
#آمده
بود.
#صدرا
و
#رهایش
با
#مهدی
کوچکشان.
#سیدمحمد
و
#سایه
ی این
#روزهایش
.
#حاج_علی
و
#زهرا
خانم
که
#همسر
و
#خانم
خانه اش شده بود.
آن هم با
#اصرارهای_آیه_و_رها
...!
#محبوبه
خانم
و خانه ای که دوباره
#روح
در آن
#دمیده
شده ...!
#زینب
شادی می کرد و
#می_خندید
.از روی مبل_ها می پرید.
#مهدی
هم به
#دنبالش
بدون
#جیغ
و داد
می دوید..!
صدای
#زنگ
در که
#بلند
شد.
#زینب
دوید و از
#مبل
بالا رفت و
#آیفون
را برداشت و
#در
را باز کرد.
از روی مبل
#پائین
پریدو به سمت در
#ورودی
رفت.
آیه:
#کی
بود
#در
روباز کردی....؟
زینب:
#بابا_اومده
...!
اشاره اش به
#عکس
روی دیوار بود.
#سیدمهدی
را نشان می داد:
_از اونجا اومده...!
#سکوت
برقرار بود همه با
#تعجب_آیه
را نگاه می کردند.
#آیه
هم به
#علامت
ندانستن سر
#تکان
داد....
صدای
#آرمیا
پیچید:
_سلام
خانم
کوچولو
#تولدتت_مبارک
...!
#زینب
به
#آغوشش
پرید و دست دور
#گردنش
انداخت و
#خود
را به او چسباند..
"چه می خواهی
#جان_مادر
..؟
چرا این گونه بی تاب
#پدر
داشتن شده ای..؟
#حسرت
در
#دل
داری مگر...؟
#مادرت_فدایت_گردد
..!"
#سوال
بزرگ هنوز در سر همه ی
#آنها
بود.
#زینب
چرا به
#آرمیا_بابا_گفت
...؟
از
#کجا
می دانست از
#سوریه_آمده_است
....؟؟
تمام مدت
#جشن
را
#زینب
در آغوش
#آرمیا
بود...!
آخر
#جشن
بود که
#آیه
طوری که کسی نشنود از
#آرمیا
پرسید:
_شمابهش گفتیدکه
#پدرش
هستید....؟
آرمیا
#ابرو
در هم کشید:
_من هنوز از شما
#جواب_مثبت
نگرفتم
درثانی
شما باید
#اجازه
بدید منو
#بابا
صدا کنه یا نه..؟
بعداین همه سال که
#صبر
کردم
#بااحساسات
این
#بچه
شما را تحت
#فشاربذارم
؛
#چطور_مگه
..؟
#زینب
روی پای
#آرمیا
نشسته بود و با
#مهدی
بازی می کرد
#مهدی
اسباب بازی جدید
#زینب
میخواست بگیره
ولی
#زینب
راضی نبود به او بدهد.
با
#دستهای
کوچوکش دست
#ارمیا
را گرفت و
_گفت: می خواد اسباب بازی منو بگیره..!
_بابامهدی اذیت میکنه
#آرمیا
با صدای
#زینب_سادات
قند تو
#دلش
آب شد.!
#چقدر_شیرین_بابا_صدایم_میکنی
..!
#نگاه
همه به این
#صحنه
بود
#زینب_آرمیا
را به
#پدری
پذیرفته بود...!
#خودش
او را
#انتخاب
کرده بود...!
بعد از
#خوابندن_دخترکش
عزم
#رفتن
کرد.
#سخت_بود
....
#ارمیا
هنوز
#آیه
را
#راضی
نکرده بود بلند شد و
#خداحافظی_کرد
..!
دم رفتن به
#آیه
گفت من هنوز
#منتظرم
...!
#امیدوارم
دفعه بعد.....
آیه
#پاکت_نامه_ای
به سمت
#آرمیا
گرفت.
_آیه
#چند_پاکت
از
#سیدمهدی
برام
#مونده
...!
#یکی_برای_من_بود
....
یکی برای
#مادرش
یکی
#دخترش
وقتی
#سوال
پرسید از
#پدرش
....
و این هم
#برای_مردی
که قراره
#پدر_دخترکش_باشه
...!
آیه نگفت:برای
#مردی
که
#همسرش
می شود.!
گفت
#پدر_دخترش
..!
#حجب
و
#حیا
به این می گویند دیگر..؟
#صدای
کف زدن
#بلند
شد...
#آرمیا
خندید و
#خدا
را شکر کرد
#پاکت_نامه_را_باز_کرد
:
نویسنده
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
0⃣
6⃣
"یادت هست که وقتی #دلشکسته بودی، وقتی #ناراحت و #عصبانی بودی، میگفتی تمام #آرامش دنیا را لبخندم به #قلبت سرازیر میکند...! #یادت هست که تمام #سختیها را پشت سر #میگذاشتیم و دست هم را #میگرفتیم وفراموش میکردیم #دنیا…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت1
⃣
6⃣
#سه_ماه_گذشته_بود
.
سه ماه از حرفهای
#ارمیا
با
#حاج_علی
و
#آیه
گذشته بود...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
کمتر در
#شهر
بود...
#سه
ماه بود که کمتر در
#خانه
#دیده_شده_بود
...
#سه
ماه بود که
#ارمیا
به خود
#آمده
بود..!
ِ
#کلاه_کاسکتش
را از سرش برداشت.
#نگاهش
را به
#درخانه
ی صدرا دوخت.
#چیزی
در
#دلش
لرزید. لرزه ای شبیه
#زلزله
..!
"
#چرا_رفتی_سید
..؟
#چرا
رفتی که من به
#خود
بیایم..؟
چرا
#داغت
از دلم
#بیرون
نمیرود..؟
تو که برای من
#غریبه
ای بیش نبودی...! چرا تمام
#زندگیام
شدهای...؟
من تمام داشته های
#امروزم
را از
#تو
دارم."
در
#افکار
خود
#غرق
بود که صدای
#صدرا
را شنید:
_ارمیا...
#تویی
...؟!
#کجا_بودی_این_مدت
...!
#ارمیا
در
#آغوش
صدرا رفت و گفت:
_همین
#حوالی
بودم،
#دلم
برات تنگ شده بود اومدم
#ببینمت
...!
#ِارمیا نگفت
#گوشهدلش
نگران
#تنها
شدن
#زن_سید_مهدی
است...
#نگفت
دیشب
#سید_مهدی
#سراغ_آیه
را از
#او
گرفته است،
#نگفت
آمده
#دلش
را
#آرام
کند.
#وارد
خانه شدند،
#رها
نبود و این
#نشان
از این داشت که
#طبقه
ی بالا پیش
#آیه
است....!
صدرا
#وسایل
پذیرایی را
#آماده
کرد و کنار
#ارمیا
نشست:
_کجا بودی این
#مدت
...؟
خیلی بهت
#زنگ
زدم؛ هم به تو، هم به
#مسیح
و
#یوسف
؛ اما
#گوشیاتون_خاموش_بود
...!
ارمیا:
#قصه
ی من
#طولانیه
،
تو بگو چی کار کردی با
#رها_خانم
،
#جنس_اون_شدی
...؟
یا اونو
#جنس
خودت کردی...؟
صدرا:
#اون
بهتر از این
#حرفاست
که بخواد
#عقبگرد
کنه مثل
#من
بشه...!
ارمیا: خُب
#چیکار
کردی...؟
صدرا:
#قبول
کرد دیگه، اما حسابی
#تلافی
کردها...!
ارمیا: با
#مادرت
زندگی میکنید...؟
صدرا: همسایه ی
#آیه
خانم
شدیم،
#یکماهی
میشه که
#رفتیم
بالاو
#مستقل
شدیم...!
ارمیا: خوبه،
#زرنگی
؛ سه
#ماه
نبودم چقدر پیشرفت کردی،
#حالا_خانومت_کجاست
...؟
صدرا:
#احتمالا
پیش
#آیه
خانومه، دیگه نزدیک وضع
#حملشه
، یا
#رها
پیششه یا
#مادرم
یا
#مادر_رها
...!
#حاج_علی
و
#مادرشوهر
آیه خانمم فردا میان...!
ارمیا: چه خوب،
#دلم
برای
#حاج_علی
تنگ شده بود.
صدای رها آمد:
#صدرا
، صدرا...!
صدرا
#صدایش
را بلند کرد:
_من اینجام
#رها
جان، چی شده...؟
#مهمون
داریما...!
#یاالله
...
#در
داشت باز
#میشد
که بسته شد و صدای
#رها
آمد:
_آماده شو باید
#آیه
رو ببریم
#بیمارستان
، دردش
#شروع
شده...!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من
#ماشین
رو
#روشن
میکنم.
#ارمیا
زودتر از
#صدرا
بلند شده بود.
"
#وای_سید_مهدی
...
کجایی...؟!
#جای
خالی
#تورا
چه کسی
#پ
ُر میکند...؟
صدرا کلید
#خودرواش
را برداشت.
#محبوبه
خانم
با مادر
#رها
برای پیاده روی رفته و
#مهدی
را هم با
#خود
برده بودند.
#رها
مادرانه
#خرج
میکرد برای
#آیه_اش
...!
#آیه
فریادهایش را به زور
#کنترل
میکردو این
#دل
آزرد
#رها
را بیشتر کرده بود...
#آیه
هوای
#سید_مهدی
را کرده بود...!
هوای
#مردش
را...عزیز دلش
زیر
#لب_مهدی_اش
را صدا میکرد...
#ارمیا
دلش به
#درد
آمده بود از
#مهدی
#مهدی
گفتن های
#آیه
...
#کجایی_مرد
....
😭
؟
#کجایی
که
#آیه
ی زندگی ات
#مظلومترین
آیه ی
#خدا
شده است.
#ارمیا
دلش
#فریاد
میخواست.
"
#سید_مهدی
..!
#امشب
چگونه بر
#آیه
ات میگذرد...؟
#کجایی_سید
...؟
#به_داد_همسرت_برس
...!"
#آیه
را که بردند،
#ارمیا
بود و
#صدرا
.
#انتظار_سختی_بود
...
#چقدر
سخت است که
#مدیون
باشی تمام
#زندگی_ات
را به
#کسی
که زندگی_اش را در
#طوفانهای
سخت،
#رها
کرد تا تو
#آرام
باشی..!"
چه
#کسی
جز تو میتواند
#پدری
کند برای
#دلبندت
...؟
چطور
#دخترک_یتیم
شده ات را
#بزرگ
کند که آب در دلش
#تکان
نخورد...؟
#شبهایی
که
#تب
میکند دلش را به چه
#کسی
خوش کند..؟
چه کسی
#لبخند
بپاشد به
#صورت
خسته ی
#همسرت
که قلبش
#آرام_بتپد
...؟
#سید_مهدی
...!
چه
#کسی
برای
#آیه
و
#دخترکت
، تو میشود...؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی
#زنگ
زدم، گفت الان
#راه
میافتن.
ارمیا: خوبه...!
#غریبی
براشون
#اوضاع
رو
#سختتر
میکنه...!
صدرا: من
#نگران
بعد از به
#دنیا
اومدن
#بچه_ام
...!
ارمیا: منم
#همینطور
، لحظه ای که
#بچه
رو بهش بدن و
#همسرش
نباشه بیشتر
#عذاب
میکشه...!
صدرا: خدا خودش
#رحم
کنه؛ از خودت بگو،
#کجا
بودی...؟
ارمیا: برای
#ماموریت
رفته بودیم
#سوریه
...!
صدرا: سوریه...؟!
#برای_چی
...؟
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
8⃣
5⃣
#آخر هفته بود که #آیه بازگشت، #سنگین شده بود. #لاغرتر از وقتی که #رفت شده بود...... #رها دل #میسوزاند برای #شانه_های خم شده ی آیه اش..! #آیه_دل میزد برای #مادرانه های رهایش...! آیه: #امشب چی میخوای #بپوشی...؟…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
5⃣
_چی شده
#رها
...؟!
صدرا..!
#صدرا
به سمت
#رها
رفت و
#مهدی
را از
#آغوشش_گرفت
:
_چی شدی تو...؟
#حالت_خوبه
...؟
رها: بریم...
#بریم_خونه_صدرا
..!
"چطور میشود
#وقتی
اینگونه
#صدایم
میزنی و
#نامم
را بر
#زبان
میرانی دست رد به
#سینه_ات
بزنم...؟"
#رها
چنگ به
#بازوی
صدرا انداخت، نگاه
#ملتمسش
را به
#صدرا
دوخت:
_بریم..!
"اینگونه نکن
#بانو
... تو
#امر
کن..! چرااینگونه
#بی_پناه
مینمایی..؟"
صدرا: باشه بریم.
همین که
#خواستند
از
#خانه
بیرون بروند صدای
#هلهله
بلند شد.
"خدایا چه
#میکند_مردش
با دیدن
#داماد_این_عروسی
#خدایا
...
این
#ک
ِل کشیدنها را
#خوب
میشناخت..!
#عمه_هایش
در
#ک
ِل کشیدن
#استاد
بودند،
#نگاهش
را به
#صدرا
دوخت.
آمد به
#سرش
از آنچه
#میترسیدش
..!
" رنگ صدرا به
#سفیدی
زد و بعد از آن
#سرخ
شد.
صدایش زد:
_صدرا...! صدرا...!
صدای
#آه_محبوبه
خانم
نگاه
#رها
را به سمت
#دیگرش
کشید.
دست
#محبوبه
خانم
روی
#قلبش
بود:
_صدرا... مادرت..!
#صدرا
نگاهش را از
#رامین
به سختی
#جدا
کرد و به
#مادرش
دوخت.
#مهدی
را دست
#رها
داد و
#مادرش
را در
#آغوش
کشید و از
#بین_مهمانها_دوید
..!
#جلوی
سی سی یو
#نشسته
بودند که
#صدرا
گفت:
_خودم اون
#برادر
نامردت رو
#میکشم
..!
رها
#دلش
شکست..!
#رامین
چه
#ربطی
به او داشت:
_آروم باش...!
صدرا:
#آروم
باشم که برن به
#ریش
من
#بخندن
..؟
#خونبس
گرفتن که
#داماد
آینده شون زنده بمونه...؟
#پدر
با تو،
#دختر
با اون
#ازدواج
کنه...؟
#زیادیش_میشد
...!
رها: اون
#انتخاب
خودشو کرده، درست و
#غلطش
پای
#خودشه
...! یه روزی باید
#جواب_پسرشو_بده
...!
صدرا
#صدایش
بلند شد:
_کی باید جواب
#منو
بده...؟ کی باید جواب
#مادرم
رو بده...؟
#جواب
برادر
#ناکامم
#رو_کی_باید_بده
...؟
رها: آروم باش
#صدرا
..! الان وقت
#مناسبی
نیست...!
صدرا:
#قلبم
داره
#میترکه_رها
..! نمیدونی
#چقدر_درد_دارم
...!
#محبوبه
خانم
در
#سی_سی
یو بود و
#اجازه_ی
بودن
#همراه
نمیدادند. به
#خانه
بازگشتند که
#آیه
و زهرا
خانم
#متعجب
به آنها
#نگاه
کردند...
#صدرا
به
#اتاقش
رفت و در را
#بست
.
#رها
جریان را که
#تعریف
کرد
#زهرا
خانم
#بغض
کرد...
#چقدر
درد به
#جان
این
#مادر
ریخته بودنداین
#پدر_و_پسر
#آیه
در
#اتاقش
نشسته بود و به
#حوادث
امشب
#فکر_میکرد
."
اصلا
#رامین
به چه
#چیزی
فکر کرده بود که با،زن
#مقتول_ازدواج
کرده بود...؟
#یادش
بود که
#رهاهمیشه
از رفت و آمد زیاد
#رامین
با
#شریکش
میگفت، از اینکه
#اصلا
از این
#شرایط
خوشش نمی آید...! میگفت
#رامین
چشمانش
#پاک
نیست،
چطور
#همکارش
نمیداند...!
#امشب
هم همین حرفها را از
#صدرا
شنیده بود..!
#صدرا
هم همین
#حرفها
را به
#سینا
زده بود.
#حالا
که در یک نزاع با
#سینامرده
بود،
#معصومه
بهانه ی
#شرکت
را گرفته و
#زن
قاتل
#همسرش
شده بود...!"
#آیه
آه کشید...
خوب بود که
#صدرا
،
#رها
را داشت،
خوب بود که
#رها_مهربانی
را
#بلد
بود، همه چیز
#خوب
بود جز
#حال_خودش
..!
#یاد_روزهای_خودش_افتاد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه
منصوری
#ادامه_دارد
....ـ
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
7⃣
5⃣
#دست کوچک #پسرش را #بوسه میزد که درباز شد. #رها از گوشه ی #چشم قامت #مرد_خانه_را_دید. برای چه #آمده ای مرد..؟ به #دنبال چه آمده ای..؟ #طلب چه داری از #من که #دنبالم می آیی..؟ صدرا: #خوابید..؟ رها: آره، خیلی…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت8
⃣
5⃣
#آخر
هفته بود که
#آیه
بازگشت،
#سنگین
شده بود.
#لاغرتر
از وقتی که
#رفت
شده بود......
#رها
دل
#میسوزاند
برای
#شانه_های
خم شده ی آیه اش..!
#آیه_دل
میزد برای
#مادرانه
های رهایش...!
آیه:
#امشب
چی میخوای
#بپوشی
...؟
رها: من
#نمیخوام
برم، برای چی برم جشن
#نامزدی_معصومه
...؟
آیه: تو باید
#بری
...!
#شوهرت
ازت خواسته
#کنارش
باشی،
#امشب
برای
#اون
و
#مادرش
سختتره...!
رها:
#نمیفهمم
چرا داره
#میره
...!
ِ آیه : داره
#میره
تا به خودش
#ثابت
کنه که
#دخترعمویی
که
#همسربرادرش
بود، دیگه فقط دختر
#عموشه
...!
با هیچ
#پسون
ِد اضافه ای...!
حالا بگو میخوای چی
#بپوشی
...؟
رها:
#لباس
ندارم آیه...!
آیه: به
#صدرا
گفتی...؟
رها: نه؛ خُب
#روم
نشد بگم...!
#آیه
لبخند زد و دست
#رها
را گرفت و به
#اتاقش
برد. کت و
#دامن
مشکی
#رنگی
را مقابلش گذاشت:
_چطوره...؟
رها: قشنگه...
آیه: بپوشش...!
#آیه
بیرون رفت و
#رها
لباس را
#تن
کرد.
#آیه
روسری
#ساتن
مشکی
#نقرهای
زیبایی را به سمت
#رها
گرفت...
_بیا اینم برات ببندم...!
#رها
که
#آماده
شد، از
#پله_ها
پایین رفت.
#صدرا
و
#محبوبه
خانم
#منتظرش
بودند...
#مهدی
در
#آغوش_صدرا
دست و پا میزد برای
#رها
...!
#نگاه
صدرا که به
#رهایش
افتاد، ضربان
#قلبش
بالا رفت...!"
#چه_کرده_ای_خاتون
...!
آن
#سیاهی
چشمانت برای
#شاعر
کردنم بس نبود که پوست
#گندمگونت
را در
#نقرهای
این قاب به
#رخ_میکشی
...؟
#مهدی
که در
#آغوشش
دست و پا زد، نگاه از
#رهایش
گرفت.
#محبوبه
خانم
لبخند
#معناداری
زد.
#رها
روی
#صندلی
عقب نشست و
#مهدی
را از
#آغوش_صدرا
گرفت...
#محبوبه
خانم
با آن
#مانتوی
کار شده ی
#سیاهرنگش
زیبا شده بود،
#جلو
کنار
#صدرا_نشست
.
َ
#رها
عاشقانه هایش را
#خرج
پسرکش می کرد و
#ندید
نگاه
#مرد
این روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از
#پنجرهی
خانه اش به
#خانوادهای
که سعی داشت
#دوباره
سرپا شود
#نگاه
کرد.
چقدر
#سفارش
این
#خانواده
را به
#رها
کرده بود...!
#چقدر
گفته بود
#رها_زن
باش...
#مردت
شب
#سختی
پیش رو
#دارد
...!
گفته بود:
_رها..! تو
#امشب
تکیه گاه باش...!
وارد
#مهمانی
که شدند،
#صدرا
به سمت
#عمویش
رفت و او را
#صدا
زد:
_
#عموجان
...!
آقای
#زند
با رنگ پریده به
#صدرا
نگاه کرد:
_شما اینجا
#چیکار
میکنید..؟
محبوبه
خانم
: شما
#دعوت
کردید، نباید می اومدیم...؟
#آقای_زند
: نه... این چه
#حرفیه
..! اصلا
#فکرشم
نمیکردیم بیاید،
#بفرمایید
بشینید و از
#خودتون
پذیرایی کنید...!
#چقدر
این مرد
#اضطراب
داشت..!
#رها
نگاهش را در بین
#مهمان
ها چرخاند و
او هم رنگ از
#رخش
رفت:
_محبوبه
خانم
...
محبوبه
خانم
...!
#محبوبه
خانم
تا
#نگاهش
به رنگ پریده ی
#رها_افتاد_هراسان_شد
:
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
5⃣
5⃣
ارمیا: قصه ی #سیدمهدی چیه..؟ #حاج_علی: یعنی چی..؟ #ارمیا: چرا #رفت..؟ حاج علی: #دنبال چی هستی..؟ ارمیا: دنبال #آرامش از دست #رفتهم. حاج علی: #مطمئنی که قبلا #آرامشی بوده..؟ ارمیا: الان به هیچی #مطمئن نیستم.…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت6
⃣
5⃣
#بازیایی_که_برایم_ساخته_ای
...؟؟
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
سال
#نو
که آمد،
#احساسات
جدید در
#قلبها
روییده بود....
#صدرا
دنبال
#بهانه
بود برای
#پیدا
کردن
#فرصتی
برای بودن با
#زن_و_فرزندش
.
#محبوبه
خانم
هم از
#افسردگی
درآمده و
#مهدی_بهانه_ی
#خنده
هایش شده بود؛ انگار
#سینا
بار دیگر به
#خانه_اش
آمده بود...
#شب
کنار هم
#جمع
شده و
#تلویزیون
میدیدند که
#محبوبه
خانم
حرفی را
#وسط
کشید:
_میدونم
#رسمش
اینجوری نیست و
#لیاقت_رها
بیشتر از این
#حرفهاست
؛
اما
#شرایطی
پیش اومد که هر چند
#اشتباه
بود اما
#گذشت
و الان تو این
#شرایط
قرار گرفتیم.
#هنوز
هم ما
#عزاداریم
و هم شما، اما میدونم که باید از یه
#جایی
شروع بشه،
#رها_جان_مادر
،
#پسرم
دوستت داره؛
#قبولش
میکنی..؟
اگه
#نه
هر وقت که بخوای میتونی
#ازش_جدا
شی..!
اگه
#قبول
کنی و
#عروسم
بمونی
#منت_سرمون
گذاشتی و
#مدیونت
هستیم.
#حق_توئه
که
#زندگیتو
انتخاب کنی، اگه جوابت
#مثبت
باشه بعد از
#سالگردسینا
یه
#جشن
براتون میگیریم و
#زندگیتون
رو
#شروع
میکنید؛
اگه
#نه
که
#بازم
خونه ی بالا در
#اختیار
تو و
#مادرته
تا هر
#وقت
که بخواید.
#معصومه
تا چند
#روز
دیگه برای بردن
#جهازش
میاد و اونجا
#خالی
میشه،
#فکراتو
بکن،
#عروسم_میشی
..؟
#چراغ
خونه ی
#پسرم
میشی...؟
#صدرا
خیلی
#دوستت
داره..!
اول
#فکر
کردم به خاطر
#بچه
ست، اما دیدم نه... صدرا با
#دیدن_تو_
لبخند میزنه،
برای
#دیدن
تو زود میاد خونه؛
#پسرم
بهت
#دل
بسته، امیدوارم
#دلش
نشکنه...!
#رها
سرش را
#پایین
انداخت.
#قند
در دل
#صدرا
آب میکردند..!
" چه
#خوب
راز
#دلم
را دانستی
#مادر
...! نکند
#آرزوی
تو هم داشتن
#دختری
مثل
#خاتو
ِن من بود...؟"
#رها
بلند شد و به سمت
#اتاقش
رفت.
#زهرا
خانم
وسط راه
#گفت
:
_بذارید بیشتر
#همدیگه
رو
#بشناسن
..! برای هردوشون
#ناگهانی
بود این
#ازدواج
...
#محبوبه
خانم
:
#عجله
ای_نیست.
تا هر
#وقت
لازم میدونه
#فکر
کنه، اونقدر
#خانم_و_نجیب
هست که تا هر وقت
#لازم
باشه
#منتظرش
بمونیم...!
"
#فکر
دل مرا نکردی
#مادر
..؟ چگونه
#دوری_خاتونم
را تاب بیاورم
#مادر
...؟"
#صدرا
نفس کم آورده بود،حتی
#زمان
خواستگاری از
#رویا
هم حالش اینگونه
#نبود
..!
"چه کردهای با این دلم
#خاتون
..؟ چه
#کردهای
که خود
#رهایی
و
#من_در_بند_تو
...!"
#رها
کودکش را در
#آغوش
داشت و
#نوازشش
میکرد. به هر
#اتفاقی
در زندگی اش فکر میکرد
#جز_همسر
شدن برای صدرا...!
#عروس
خانواده ی
#صدر
شدن...!
#مهدی
را مقابلش
#قرار
داد.
"
#بزرگ
شوی چه میشود
#طفلک_من
...؟
چه
#میشود
بدانی
#کسی
برایت
#مادری
کرده که
#برادرش_پدرت
را از تو گرفته است...؟
چه بر
#سرت
میآید وقتی بدانی
#مادرت
تو را
#نخواست
...؟ من تو را
#میخواهم
..!
#مادرانه_هایم
را آن روز هم خواهی
#دید
...؟
#دلنگرانی
هایم را
#میبینی
...؟ من
#عاشقانه
هایم را
#خرجت
میکنم...!
#تو_فرزند_میشوی_برایم
...؟
#دل
زدن هایم را برای
#دیر
آمدنهایت را میبینی...؟
#بزرگ
که شوی
#پسر
میشوی برای
#مادرانه
هایم...؟
#به_این
پدرت_چه_بگویم...؟
به این
#پدر
که گاهی
#پشت
میشد و
#پناه
، که
#توجه
کردن را
#بلد
است، که
#محبتهایش
زیر پوستی ست...!
چه
#بگویم
به
#مردی
ک می خواهد یک شبه
#شوهر
شود،
#پدر_شود
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
2⃣
5⃣
#امیر زنگ زده بود که برای #دیدن_بچه می آیند. #رها_لباسهای_مهدی را عوض کرده بود و #شیرش را داده بود. #بچه در #بغل روی مبل نشسته بود و #صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را #خودش انجام میداد، به جز #صبحها که…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت3
⃣
5⃣
#صدرا
: من
#گفتم
...!
#رها
خیلی وقته اینجاست.
شیدا:
#منظورمون
#اون
دختره نیست...!
#آیه
: منو
#رها_جان_همکاریم
؛ از اوایل
#دانشگاه
بود که
#همکلاس
شدیم.
#تو_کلینیک_صدر_هم
،
#دکترامون
رو توی یک
#روز
ارائه دادیم؛
البته
#نمره_ی_رها
جان بهتر از من شد...!
#شیدا
اخم کرد:
_خانم
#دکتر
...
#آیه_حرفش_را_برید
:
_لطفا اینقدر
#دکتر
#دکتر
نگید، اسمم
#آیه_ست
...
#شیدا
تابی به
#چشمانش
داد:
_آیه جان
#شما
چقدر هوای
#رفیقتونو
داریدا..!
آیه:
#رفاقت_معنیش_همینه_دیگه
...!
شیدا: اما
#شان
و
#شئونات
رو هم باید در
#نظر
گرفت، این
#دوستی
در
#شان
شما نیست..!
#صدرا_مداخله_کرد
:
_شیدا درست
#صحبت
کن...!
#رها
همسر منه،
#مادرمهدی
و تواین رو باید
#قبول
کنی.
#امیر
: اینو باید
#رویا
قبول کنه که کرده، ما
#چیکار
داریم
#صدرا
...
#امیر
چشم
#غرهای
به
#شیدا
رفت که بحث و جدل راه
#نیندازد
.
صدرا:
#اصلا
به رویا
#ربطی
نداره،
#رویا
از
#زندگی
من رفته بیرون و دیگه
#هیچوقت
برنمیگرده..!
#شیدا_و_امیر_متعجب_گفتند
:
_یعنی چی...؟
#صدرا
:
#رویا
از
#زندگی
من رفت
#بیرون
،
#همینطور
که
#معصومه
از زندگی
#مهدی_رفته
.
#شیدا
: یعنی
#حقیقت
داره...؟
#محبوبه
خانم
: آره
#حقیقت
داره،
#بچه_ها
برای
#شام
میمونید...؟
#احسان_هیجان
زده شد:
_بله...
صدرا: خوبه...!
#مادرزنم
یه
#غذایی
درست کرده که باید
#بخورید
تا بفهمید
#غذا
چیه...؟
البته
#دستپخت
خانوم منم
#عالیه_ها
..
اما
#مامان_زهرا
دیگه استاد
#غذاهای_جنوبیه
..!
#زهرا
خانم
در
#آشپزخانه
مشغول بود اما صدای
#دامادش
را شنید و
#لبخند
زد...
#خدایا_شکرت_که_دخترکم_سپیدبخت_شد
.!
#صدرا
به رخ میکشید
#رهایش
را...
به رخ میکشید
#دختری
را که
#ساکت
و
#مغموم
شده بود.
"
#سرت
را بالا بگیر
#خاتون_من
...!
#دنیا
را برایت
#پیشکش
میکنم،
#لبخند
بزن و
#سرت
را
#بالا_بگیر_خاتون
..!"
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
#آخر
هفته بود و
#آیه
طبق
#قرار
هر هفته اش به
#سمت_مردش
میرفت...!
روی
#خاک
نشست.
"
#سلام_مهدی_من
..!
❤️
#تنها_خوش_میگذرد
...؟
🥺
#دلت
تنگ شده است یا از
#رود_فراموشی
گذر کرده ای...؟
#دل_من
و
#دخترکت
که
#تنگ
است.
#حق
با تو بود...
#خدا_تو
را بیشتر
#دوست
داشت،
#یادت
هست که
#همیشه_میگفتی
:
" بانو...!
#خدا
منو بیشتر از تو
#دوست
داره..!
#میدونی_چرا
...؟ چون
#تو_رو_به_من_داده
...!
" اما من
#میگویم_خدا
تو را بیشتر
#دوست
داشت،
#اصلا_تو
را برای
#خودش_برداشت
..!"
#هنوز
سرِ
#خاک
نشسته بود که
#پاهایی
مقابلش قرار گرفت.
#فخرالسادات
بود، سر
#خاک_پسر
آمده بود.
کمی
#آنطرف
تر هم که
#خاک_مردش
بود...!
#فخرالسادات
که نشست،
#سلامی
گفت و
#فاتحه
خواند..
#چشم
بالا آورد و گفت:
_خواب
#مهدی
رو دیدم، ازم
#ناراحت
بود...! فکر کنم به
#خاطر_توئه
؛
اون روزا
#حالم
خوب نبود و تو رو خیلی
#اذیت
کردم، منو
#ببخش
، باشه
#مادر
...؟!
آیه
#لبخند
زد:
_من ازتون
#نرنجیدم
.
دست در
#کیفش
کرد و یک
#پاکت
درآورد:
_چندتا
#نامه
پیش
#پدرم
گذاشته بود،پشت این اسم
#شما
بود.
#پاکت
را به سمت
#فخرالسادات
گرفت.
#اشک
صورتشان را پر کرده بود
#نامه
را گرفت و بلند شد و به
#سمت_قبر_شوهرش_رفت
...
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه
دارد....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
1⃣
5⃣
#وارد خانه که شدند، #زهرا خانم #اسپند دود کرد، #آیه_لبخند_زد. #رها خجالت زده ی #معصومه بود، اما #معصومه ای نیامد. نگاه ها #متعجب شده بود که #محبوبه خانم روی #مبل نشست و با #لبخندتلخی گفت: _ #بچه رو #نخواست،…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت2
⃣
5⃣
#امیر
زنگ زده بود که برای
#دیدن_بچه
می آیند.
#رها_لباسهای_مهدی
را عوض کرده بود و
#شیرش
را داده بود.
#بچه
در
#بغل
روی مبل نشسته بود و
#صورتش
را نگاه میکرد.
تمام کارهایش را
#خودش
انجام میداد،
به جز
#صبحها
که سرکار بود.
#زحمتش
با
#مادربزرگهایش
بود که
#عاشقش
بودند...
#آیه_کنارش_نشست
:
_
#شما
که
#مهمون
دارید چرا
#گفتی
من بیام
#پایین
...؟
#رها_لب_برچید
:
_
#خ
ُب میخواستم
#احسان
رو ببینی دیگه،
#بعدشم
مادر
#احسان
اصلا با من
#خوب
نیست
#تو
هستی
#حس_بهتری_دارم
.
#آیه
لبخندی به
#رها
زد و پشت
#چشمی
برایش نازک کرد:
ُ
_اون
#رویای_بدبخت
رو که خوب
#اونشب_ش
ُستی حالا چی شده
#خانوم
شدی...؟!
#صدرا
که نزدیک آنها بود...
#حرف_آیه
را شنید:
#منم
برام
#جالبه
که
#یهو
چطور
#اونطور
شیر شد...!
#آخه_همه_ش_میترسه
..
#تازه
بدتر از همه اون
#روزی
بود که توی
#کلینیک
دیدمش،
#اصلا_انگار
دم درخونه
#عوضش_میکنن
...!
#آیه
: شما
#کدوم_رها
رو
#دوست
دارید..؟
"
#کدام_رها_را_دوست_دارم
..؟
#رها
که در
#همه_حالتاش_دوستداشتنی
بود...!"
_
#رهای_اونشبو
...!
#آیه
: پس بهش
#میدون_بدید
که
#خودشو
نشون بده، این
#منو_دق
داده تا
#فهمیدم
چطور باید
#شکوفاش_کرد
.....
"
#شکوفایت_میکنم_بانو
..!"
#صدای
زنگ خانه
#بلند
شد.
#صدرا
که در را باز کرد،
#احسان
دوان دوان به سمت
#رها
دوید.
وقتی
#کودک
را در
#آغوش_رهایی_اش
دید، همانجا
#ایستاد
و لب برچید..
#رها
،
#مهدی
را به دست
#آیه
داد و
#آغوشش
را برای
#احسان_کوچکش
باز کرد.
#احسان
با
#دلتنگی
در
#آغوشش
رفت و خود را در
#آغوشش_مچاله
کرد.
#رها
:
#سلام_آقا_چطوری
...؟
#احسان
: سلام
#رهایی
، دیگه منو
#دوست
نداری..؟
#رها
ابرویی بالا
#انداخت
...!
#پسرک_حسو
ِد_من:
_معلومه که
#دوستت_دارم
...!
ِ پس چرا
#نینی_عمو_سینا
رو برداشتی برای
#خودت
...؟
#چرا_منو_برنداشتی
..؟
#رها
دلش
#ضعف
رفت برای این
#استدلال
های
#کودکانه
...!
#آیه
قربان
#صدقه_اش
میرفت باآن
#چشمان
سیاه و
#پوست_سفیدش
که میدرخشید...!
#رها
: عزیزم
#برداشتنی
نبود که...
#مامان
تو میتونه
#مواظب
تو باشه،
اما
#مامان
این
#نمیتونست
، برای
#همین
من
#کمکش
کردم..!
#احسان
:
#مامان_منم_نمی_تونه
..!
#شیدا
که از
#صحبت
با
#محبوبه
خانم
#فارغ
شده بود روی
#مبل_نشست
:
_
#احسان
..!
#این_حرفا_چیه_میزنی
..؟
#آیه
سلام کرد.
#شیدا
نگاه
#دقیقتری
به او
#انداخت
و بعد
#انگار
تازه
#شناخته
باشد:
_وای...
#خانم_دکتر
..!
#شمایید
..؟
#اینجا_چیکار_میکنید
..؟
#آیه
: خُب من اینجا
#مستاجرم
؛ البته چون با
#رها
جان
#دوست
و
#همکار
هستم،
الان اومدم
#پایین
؛ تعریف
#پسرتون
رو خیلی شنیده بودم.
#شیدا
برای
#رها
پشت
#چشمی_نازک
کرد و نگاه به
#امیر
انداخت:
_
#امیر_خانم_دکتر_رو_یادته
..؟
#امیر_احوالپرسی
کرد و رو به
#صدرا
گفت:
_
#نگفته
بودی
#دکتر_آوردی_تو_خونه
...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
0⃣
5⃣
#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد: _دستور #دین_خدا که مشخصه، یا #ببخش و #تمامش کن یا #قصاص_کن و #خون_بس که از #قدیم در بعضی #مناطق بوده #وحقتو بگیر و #تمومش کن...! حالا این از کجا #ریشه داره رو نمیدونم..! اونم حتما…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت1
⃣
5⃣
#وارد
خانه که شدند،
#زهرا
خانم
#اسپند
دود کرد،
#آیه_لبخند_زد
.
#رها
خجالت زده ی
#معصومه
بود، اما
#معصومه
ای نیامد.
نگاه ها
#متعجب
شده بود که
#محبوبه
خانم
روی
#مبل
نشست و با
#لبخندتلخی
گفت:
_
#بچه
رو
#نخواست
، قراره
#شوهرکنه
...!
#زهرا
خانم
به
#صورتش
زد.
#صدرا
هنوز
#اخم
بر
#چهره
داشت.
#آیه
: حالا
#باید
چه کار کنید...؟
#صدرا
به سمت
#مادرش
رفت و
#بچه
را در
#آغوش
گرفت.. به سمت
#رها
رفت
و
#کودک
را به
#سمتش
گرفت:
ِ _
#مادرش_میشی
...؟
اگه
#قبولش
کنی میشه
#پسر_من_و_تو
...!
#رها
نگاه به
#آیه
انداخت،
#نگاهش_آرام
بود... به
#مادر
نگاه کرد،
با
#لبخندسری
به
#تایید
تکان داد...
#چشمان
محبوبه
خانم
#منتظر
بود.
#رها
دست
#دراز
کرد و
#بچه
را گرفت.
#صدرا
نگاهش را به
#آیه_انداخت
:
_اگه
#اجازه
بدید
#اسمشو
بذاریم
#مهدی
..!
#آیه
با
#بغض
لبخند زد و
#تایید
کرد..
#نامت_همیشه_جاویدان_است_
#یا_صاحب_الزمان
:
_
#من
کی ام که
#اجازه
بدم
#اسم_امام
رو روی
#پسرتون
بذارید
#یا_نه
...!
#َصدرا: میخوام
#مثل_سیدمهدی_باشه
،
🌷
#اینکارم
فقط ازدست
#رها
برمیاد...!
#رها
: مگه میتونی
#حضانتش
رو بگیری...؟
صدرا:
#حضانتش
میرسه به
#پدربزرگم
، به خاطر اینکه
#توانایی
نداره
#کفالتش
میرسه به من...!
#رها
به صورت
#م
َهدی نگاه کرد و
#زمزمه
کرد:
_
#سلام_پسرکم
...!
#صدرا
به
#پهنای
صورت
#لبخند
زد...
"ممنونم خاتون..!
#ممنون
که
#هستی
،ممنون که
#مادر
میشوی برای
#تنهایی
های
#یادگار_برادرم
...!
#تومعجزه_ی_خدا_هستی_خاتون
...!"
َ
#رها
در اتاقی که با
#مادرش_شریک
شده بود
#مقابله
رویش نشسته و
#مهدی
روی زمین در
#خواب
بود.
#آیه_در_زد_و_وارد_شد
:
_
#مبارکه
...! زودتر از من
#مادر
شدیها..!
َ
#رها
هنوز
#نگاهش
ب
#مهدی
بود:
_
#میترسم
آیه، من از
#مادری
هیچی
#نمیدونم
...!
#آیه
: مگه
#من
میدونم...؟
#مادرت
هست،
#مادرشوهرت
هست؛
#یادمیگیری
،
بهش
#عشقی
رو بده که
#مادرش
ازش
#دریغ
کرد...
#رها
مادر باش؛
#فقط_مادر_باش
...!
#باقیش
مهم نیست،
#باقیش
با
#خداست
، این بچه خیلی
#خوششانسه
که تو
#مادرش_شدی
،
که
#صدرا_پدر_شد_براش
...!
#آیه
سکوت کرد.
#دلش
برای
#دخترکش
سوخت.
"
#طفلک_من
..!"
رها: آیه کمکم میکنی...؟ من میترسم...!
آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم....! از چیزی نترس، برو جلو...!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
....
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
9⃣
4⃣
#صدرا رو برگرداند و از #کلانتری خارج شد. #رهایش روی #تخت_بیمارستان بود و بیشتر از آنکه او #نیازمند_صدرا باشد، #صدرا_نیازمند_او_بود...! چند روز گذشته بود و #صدرا بالای سرش، #آیه_مفاتیح در دست داشت و #میخواند. …
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت0
⃣
5⃣
#حاج_علی_اندکی_تامل_کرد
:
_دستور
#دین_خدا
که مشخصه، یا
#ببخش
و
#تمامش
کن یا
#قصاص_کن
و
#خون_بس
که از
#قدیم
در بعضی
#مناطق
بوده
#وحقتو
بگیر و
#تمومش
کن...!
حالا این از کجا
#ریشه
داره رو نمیدونم..!
اونم حتما
#حکمتی
توش بوده..!
#اما_حکم_خدا_نیست
..!
شما اگه
#ببخشی
،
#قلبت
آروم میشه و جریان تمام میشه، بعد از
#قصاص
هم جریان تموم میشه،
اما وقتی
#خونبس_آوردی
یعنی هر لحظه میخوای برای خودت
#یادآوری
کنی که چی شد و چه
#اتفاقی
افتاد.
اون
#دختر
به گناه نکرده
#مجازات
شد و خدا از
#گناه
شما بگذره که
#مظلوم
رو
#آزار_دادید
...
#قاتل
کسی دیگه بود و الان داره #آزاد زندگیشو میکنه.
شما کسی رو
#مجازات
کردید که هیچ
#گناهی
نداشت جز اینکه
#مادرش
هم
#قربانی
#همین_رسم
بود.
#مادرش
هم
#سختی
زیاد کشید.
#آیه
و
#رها
خانم
سالهاست با هم
#دوستن
و من تا
#حدودی
از
#زندگیشون
خبر دارم..!
اون
#دختر_نامزد
داشت و به کسی
#دل_بسته_بود
.
#شما
همه ی
#دنیا
و
#آرزوهاش
رو
#ازش_گرفتید
.
#محبوبه
خانم
:
#خدا
ما رو
#ببخشه
، اونموقع
#داغمون_زیاد_بود
.
#اونموقع
نفهمیدم
#برادر_شوهرم
به
#پدرش
چی گفت که
#قبول
کرد
#خونبس_بگیره
..!؟
فقط
#وقتی
که کارها
#تموم
شده بود به ما
#گفتن
.
#فرداش
میخواست
#رها
رو
#عقد
کنه که
#صدرا
جلوشو گرفت.
میگفت یا
#رضایت
بدید یا
#قصاصش
کنید؛
#مخالف_بود
....
#خودش_وکیله
و اصلا
#راضی
به این کار نبود.
میگفت
#عدالت
نیست، اما وقتی دید اونا
#زیر
بار نمیرن
#راهی
نداشت جز اینکه
#حداقل
خودش با
#رها_ازدواج_کنه
...
بهم گفت
#صبر
کنم تا
#یکسال
بگذره و
#دختره
رو
#طلاق
میده که بره
#سراغ
زندگیش...!
میگفت
#عمو
با اون
#سن_و_سال
این
#دختر
رو
#حروم
میکنه تا
#زنده
است میشه
#اسیر_دستشون
.
منو
#فرستاد_جلو
که راضی شدن
#عقدش
بشه.
#پسرم_آدم_بدی_نیست
...!
ما
#نمیخواستیم
اینجوری بشه،
#مجبور
شدیم بین بد و
#بدتر
انتخاب کنیم...!
#حاج_علی
: پس
#مواظب
این
#امانتی
باشید که این
#یکسال
بهش
#سخت
نگذره...!
#محبوبه
خانم
: فکر کنم
#دل_صدرا
لرزیده براش....!
#رویا
با رفتارای
#بدش
خیلی بد از
#چشم
همه افتاده، الان حتی دیگه
#صدرا
هم
#علاقه_ای
بهش نداره...!
#رها
همهی
#فکرشو_درگیر
کرده، نمیدونم چی میشه..!
#رها
اصلا
#صدرا
رو
#میپذیره
یا نه...!
#حاج_علی
: بسپرید
#دست_خدا
، خدا خودش
#بهترین
رو براشون
#رقم
میزنه
#انشااءلله
#آیه
لبخند زد به
#مادرانه
های
محبوبه
خانم
.
#زنی
که
#انگار
بدش نمی آمد
#رها_عروس_خانه_اش_باشد
...
#رهایی
که به
#جرم
نکرده همراه این
#روزهایشان
بود...
چند روزی تا
#عید
مانده بود. خانه
#بوی_عید
نداشت.
تمام
#ساکنان
این خانه
#عزادار
بودند...
#پدر
،
#پسر
،
#همسر
...
#شهاب
نبود،
#سینا
نبود،
#سیدمهدی_هم_نبود
...
🥀
#سال_بعد_چه
....؟
چند
#نفر
میآمدند و
#چند_نفر
می رفتند....؟
#فقط_خدا_میداند
...!
#تلفن
زنگ خورد...
روز
#جمعه
بود و همه در
#خانه
بودند؛
#صدرا
جواب داد و بعد از
#دقایقی
رو به
محبوبه
خانم
کرد:
_مامان...
#آماده
شو بریم...!
#بچه_ی_سینا
به
#دنیا
اومده...
#محبوبه
خانم
اشک و
#لبخندش
در هم آمیخت. به
#سرعت
خود را به
#بیمارستان
رساندند.
#صدرا
: مامان، تو رو
#خدا_گریه
نکن...! الان
#وقت_شادیه
؛ امروز
#مادربزرگ
شدی ها...!
#محبوبه_خانم
#اشک
را از روی
#صورتش
پاک کرد:
_جای
#سینا_خالیه
، الان باید کنار
#زنش
بود و
#بچه
شو
#بغل
میکرد....!
#پرستار
بچه را آورد...خواست در
#آغوش
#مادرش
بگذارد که
#معصومه
رو برگرداند...
#محبوبه
خانم
: چی شده
#عروس
قشنگم..؟ چرا
#بچه
تو
#بغل
نمیکنی...؟
#معصومه
: نمیخوام
#ببینمش
...!
#صدرا
: آخه چرا...؟
#عمویش
جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه
#بچه
رو نگه داره، تا
#آخر_عمر
که نمیتونه
#تنها
بمونه، باید
#ازدواج
کنه...!
یه
#زن
که بچه داره
#موقعیت
خوبی براش پیش نمیاد؛
#الان
یه
#خواستگار
خوب داره..
اما
#بچه
رو
#قبول
نمیکنه...!
#صدرا_ابرو_درهم_کشید
:
_هنوز عده ی
#معصومه
تموم نشده، هنوز
#چهار_ماه
و ده روز از
#مرگ_سینا
نگذشته..!
درسته بچه به
#دنیا
اومده اما باید تا
#پایان_چهارماه
و ده روز بمونه
ِ لااقل
#حرمت
؛حرمت
#مادرموحفظ
کنید..!
صدرا از
#اتاق
بیرون رفت.
#محبوبه
خانم
سری به
#تاسف
تکان داد و
#کودک
را از
#پرستار
گرفت:
_خودم
#نگهش
میدارم، تو به
#زندگیت
برس..!
کودک را در
#آغوش
گرفت و
#اشک
روی صورتش
#غلطید
.
رو برگرداند گفت:
_صدرا
#تسویه_حساب
میکنه، کارهای
#قانونیشم
انجام میده که بعدا
#مشکلی
پیش نیاد..!
چقدر
#درد
دارد که
#شادی_هایت
را با
#زهر_به_کامت_بریزند
.....!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
" رمان #از_روزی_که_رفتی
🍃
#قسمت
8⃣
4⃣
آقای شریفی:صبرکن #صدرا، مشکلی پیش اومده.! خودتو برسون کلانتری،بهت نیازدارم. صدرا وکیل آقای شریفی بود،اصلا از همین طریق رویا رودیده بود وعاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در بیمارستان رفت: _برمیگردم.!شما…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت9
⃣
4⃣
#صدرا
رو برگرداند و از
#کلانتری
خارج شد.
#رهایش
روی
#تخت_بیمارستان
بود و بیشتر از آنکه او
#نیازمند_صدرا
باشد،
#صدرا_نیازمند_او_بود
...!
چند روز گذشته بود و
#صدرا
بالای سرش،
#آیه_مفاتیح
در دست داشت و
#میخواند
.
چندباری
#پدر_رویا
به
#سراغش
آمده بود.
#رویا
هنوز هم در
#بازداشتگاه
بود.
#تکلیف_رها
که روشن نبود.
#صدرا
هم به هر
#طریقی
که بود
#مانع
از
#آزادی
موقت
#رویا_شده_بود
.
#چشمان_رها
لرزید...
#صدرا
بلند شد و
#زنگ
بالای سرش را زد.
#دقایقی
بعد
#چشمان_رها
باز بود و
#دکتر
بالای سرش...!
#معاینه
ها که انجام شد
#رها_نگاهش
را از پنجره به
#آسمان
دوخت. آسمان
#غبار
گرفته..!
#صدرا
: خوبی
#رها
...؟
#رها
تلخ شد، بد شد،
#برای_مردی
که میخواست
#مرد_باشد_برایش
:
_خوب..؟
#باید_میمردم
تا خوب باشم. با روزای قبل
#فرقی
ندارم؛ شما برید به
#کارتون_برسید
..!
#صدرا
: رها...! این
#حرفا
چیه..؟
#تو_زن_منی
..!
#رها
: زنت اومد
#دنبال_حقش
،
#زنت
اومد تو رو
#بگیره
..!
گفتم که
#ربطی
به من نداره، گفتم که
#زنش_نیستم
، گفت
#برو
... گفتم
#نمیتونم
؛
#گفتم_نمیشه
..!
اما گفت با تو
#حرف_میزنه
، گفتم
#صدرا
این روزا به
#حرف
تو نیست، گفت
#تقصیر_توئه
..!
#کدوم_تقصیر
...؟
چرا
#هیچکس
رفتار بدشو
#نمیبینه
..؟ نمیبینه
#دل_میشکنه
..؟
نمیبینه
#کاراش
باعث میشه کسایی که
#دوستش
داشتن از
#دورش_برن
...!
به من چه که تو
#نگاهت_سرد
شده..؟
به من چه که
#رویا
تو رو
#حقش
میدونه..!
#سهم_من_چیه
..؟
#صدرا
:
#آروم
باش
#رها
؛ همه چیز درست
#میشه
..!
#رها
: نه تو
#خونه_ی_پدرم_جا
دارم نه تو
#خونه_ی_شوهرم
، چی درست میشه..؟
#آیه_مداخله_کرد
:
_رها...
#این_امتحان_توئه
،
#مواظب
باش
#مردود_نشی
..!
#آیه
از اتاق بیرون رفت.
#رها
نیاز داشت خودش را دوباره
#بسازد
، آخر
#دلش
شکسته بود...!
#صدرا
حس
#شکست
میکرد.
#رهای
این روزهایش
#خسته
بود...
#خسته_بود
مردش
#مرهمش
نبود...!
زود بودبرایش که
#آیه
باشد برای
#رهایش
...!
#رها_آیه
میخواست برای
#رها
شدن...
#رها_آیه
را میخواست برای بلند شدن؛
#آیه
شاید آیه ی
#رحمت_خدا
باشد برای
او ،و
#رهایی
که برای این
#روزهایش
بود.
#رها
را که به
#خانه
آوردند،
#محبوبه_خانم
با
#لبخند
نگاهش کرد:
_خوبی مادر..؟
#رها
نگاهش
#رنگ_تعجب
گرفت.
#لبخندمحبوبه
خانم
#عمیقتر
شد:
_اینقدر
#عجیبه
..؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان
#تعجب
کنی، ما رو ببخش،اصلا نمیدونم چرا راه رو
#غلط_رفتم
؛
#اماخوشحالم
که این
#اشتباه
باعث شد تو به
#زندگی
ما بیای
نگاه
#آیه
به پشت سرِ
#محبوبه
خانم
افتاد.
#مادرش
بود که
#نگاهش
میکرد:
_
#مامان
...!
_
#جانم_دختر_کم
..؟
#رها
خود را در
#آغوش_مادر_رها
کرد و هر دو
#گریستند
....
#رها_اشک
صورت
#مادر
را پاک کرد:
_اینجا
#چیکار_میکنی
..؟ چطور اینجا رو
#پیدا
کردی..؟
_هفتهی قبل
#پدرت_سکته
کرد_ومُرد
#رها_دلش
برای
#مردی
که
#پدر_بود_سوخت
.
چطور باید جواب
#کارهایش
را میداد...؟
چطور
#جواب_حق
هایی را که
#ناحق
کرده بود را میداد...؟"
_
#خدای_من
... من نمیدونستم...!
#اشک_ریخت
برای
#پدری
که
#پدری
را بلد نبود.
ِ _بعد از
#هفتمش
که فقط
#خانواده
سر
#خاکش
رفتن،
#رامین
منو از
#خونه
بیرون کرد.
نمی دونستم
#کجا
برم و چیکار کنم.
#شماره
ی_آیه_رو_داشتم،
بهش
#زنگ
زدم و اومد
#دنبالم
و آوردتم اینجا.
#اونموقع
بود که فهمیدم
#بیمارستانی
و چه اتفاقی افتاده.
بعد هم
#زحمتم
افتاد گردن
#محبوبه_خانم
.
_این چه حرفیه...؟
اینجا خونهی
#رها_جان
هم هست.
#رها_تعجب
کرده بود از این
#رفتارمادرشوهری
که تا چند روز قبل
#نگاهش
هم
#نمیکرد
...
#آیه_لبخند_زد
.
یاد چند روز قبل افتاد که
#محبوبه_خانم
به
#خانهاش
آمد...
محبوبه
خانم
:
#شرمنده
که
#مزاحم
شدم، اما اومدم باهاتون
#مشورت_کنم
.
#درواقع
یه
#سوال_ازتون
داشتم.
#حاج_علی
: بفرمایید ما در
#خدمتیم
..!
#محبوبه_خانم
:
#زندگیمون
به هم ریخته،
#عروسم
بعد از
#مرگ_پسرم
رفته و
#قصد_برگشت_نداره
...!
#نامزدی_صدرا
با دختری که خیلی
#دوستش
داشت به هم
#خورده
...!
#دختری_عروسم
شده که
#نمیشناسمش
اما همیشه
#صبور
و مهربونه..!
#خون_پسرم
رو بخشیدن و این
#دختر
رو آوردن گفتن
#خونبس
...!
#حاج_آقا
من اینا رو
#نمیفهمم
،
#نمیفهمم
این
#دختر
چرا باید جای
#برادرش_مجازات
بشه..؟
این قراره
#درد_بکشه
یا ما با هر بار دیدنش باید
#عذاب_بکشیم
..؟
الانم که گوشه
#بیمارستان
افتاده..!نمیدونم باید
#چیکار
کنم، این
#حالمو
بدتر میکنه.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت
4⃣
4⃣
_فکر کنم #شما_اومدید با من #صحبت کنید..... _با تو...؟ #تو_کی باشی که #من_بخوام باهات #حرف_بزنم....؟؟ _شنیدم به #رها گفتی با #دوست_پاپتیت باید از این #خونه بری، #اومدم_ببینم_مشکل_کجاست...!؟؟ _حقته...هرچی گفتم…
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت5
⃣
4⃣
#شرمنده_ی_مرد_شهیدش
...!
#آیه
سرخ شدو لب گزید.
#اشک_چشمانش
را پر کرد.
رهاسکوت را شکست تا
#قلب_آیه_اش
نشکند.
این بغض فرو خورده مقابل این دخترک نشکند:
_ پا تو از
#گلیمت
درازتر نکن..! هر چی به من گفتی سکوت کردم ؛با این که حق با تو نبوده و نیست....
بازم گفتم من
#مداخله
نکنم ؛اما وقتی به
#آیه
می رسی
#دهنتو_آب_بکش
..!
اگه تو به هر
#قیمتی
دنبال
#شوهری
و برات مهم نیست اون مرد زن داره یا نه
تو
#رسم
و
#آیین
بعضی زندگی ها
#ادب
و
#نجابت
هنوز هست...!
#آیه
با
#رضایت_صاحب
اونه که
#اینجاست
..
پس رفع
#زحمت_کن
...!
_صدرا این
#دختره
منو بیرون می کنه...!
#صدرا_رو_از_رویا_برگرداند
:
_اونقدر امشب منو
#شرمنده
کردی که
#دلم
می خواد خودم از این
#خونه
بیرونت کنم..!
_مامان جون .... شما یه چیزی بگید..!
#صدرا
حق من.. من اومدم
#حقمو
بگیرم..!
محبوبه
خانم
: اومدی
#حقتو
بگیری یا
#آبروی
منو ببری..؟ فکر می کردم
#خانم
تر از این حرفا باشی..!
#رویا
با
#عصبانیت
رو برگردان سمت در:
_من می رم اما
#منتظر_تماس
پدرم باشید..!
صدرا:
#هستم
..!
رویا رفت و
#آیه
دست به
#پهلویش_گذاشت
.
آرام آرام
#قدم
به سمت در بر می داشت که
#صدایی_مانعش_شد
:
_من
#شرمنده
ی شما و
#حاج_آقا
شدم روم سیاه..!
صدرا ادامه ی حرف
#مادرش
را گرفت:
_به خدا
#شرمنده
ام
#حاجی
..!
#حاج_علی
: شرمنده ی ما نباش..!
#دختر
من
برای
#حق_خودش
نیومده بود....
برای
#مظلومیت_رها
خانم
بود که اومد....!
#حاج_علی
که با
#آیه_اش
رفت،
#صدرا_نگاهش_به_رها_افتاد
:
_تو هم
#وکیل
خوبی
#هستیا
....! به
#درد_خودت
نمیخوری
اما
#اسم_آیه_خانم
که میاد
#وسط
مثل یه
#ماده
#شیر_می_جنگی
..!
#محبوبه
خانم
: حتما
#دکتر_خوبی
هم هست...! برای
#خودش_حرف
نمیزنه اما
#پای_دلش
که
#وسط
بیاد میتونه
#قیامت
کنه،
#مثل_خاله_همدمته
....!
رها:
#شرمنده
که
#صدام
بالا رفت،
#ببخشید
...!
#رها
رفت و
#جوابی
به
#حرفهای
زده شده نداد،
#تایید
و
#تکذیب
نکرد،
#فقط_رفت
...
"کجا رفتی
#خاتون
...؟
#دل
به
#صدایی
دادم که در
#پی_حقش
این و آنسو
#میرفت
...!
#دل
به
#طلبکاریت
خوش کرده بودم....!
#دل
به
#طالب
من بودنت خوش داشتم....!
#دلم_خوش
شده بود؛
که پای
#دلم_وسط
نیامده از
#آنم_میشوی
..!
#کجا
رفتی # خاتونم....؟ چه کرده با دلت
#این_آیه
...؟
چه کرده که
#بغضش
میشود
#فریادت
...؟
چه کرده که
#اشکش
میشود
#غوغایت
...؟
چه کرده که
#مادر_میشوی_برایش
...؟
چه کرده این
#آیه_ی_روزهایت
#خاتون
..؟
به من هم
#بیاموز
که سخت درگیراین
#روزمرگی_هایت_گشته
ام....!
#من_درگیر_توئم_رها
......"
#رها
رفت و نگاه
#صدرا_مات
جایی که
#دقایقی
قبل ایستاده بود،
#ماند
....!
#رها
که سر بر
#بالین
نهاد،
#بغضش
شد
#اشک
و
#اشکش
شد
#هق_هق
برای
#آیه_ای
که تا آمد شد
#پشتش
...
#شد_پناه
...!
برای
#حرف
های_تلخ رویایِ
#همسرش
اشک ریخت،
#رو_به_آسمان_کرد
:
_خدا...
#آیه
میگه هرچی شد بگو "
#شکر
" باشه، منم
#میگم_شکر
...!
#رها
به روزهایی که میتوانست
#بدتر
از امروز باشند
#اندیشید
.....
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
...
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
زندگی به سبک شهدا
"رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
✍
#قسمت
3⃣
4⃣
#رویا_وارد_شد... تن #رها لرزید، لرزید تن رها از آن #اخم های به هم گره خورده.... از آن #توپی که حسابی #پر بود ،و روزهاست که دلیل پر بودنش هم فقط #رها بود...! رویا:باید با هم حرف بزنیم #صدرا...! صدرا #لبخندی به…
رمان
📚
#از_روزی_که_رفتی
🍃
🍃
🍃
✍
#قسمت4
⃣
4⃣
_فکر کنم
#شما_اومدید
با من
#صحبت
کنید.....
_با تو...؟
#تو_کی
باشی که
#من_بخوام
باهات
#حرف_بزنم
....؟؟
_شنیدم به
#رها
گفتی با
#دوست_پاپتیت
باید از این
#خونه
بری،
#اومدم_ببینم_مشکل_کجاست
...!؟؟
_حقته...هرچی گفتم
#حقته
....!
#شوهرت_مرده
...؟
#خ
ُب_به_دَرَک...!
به من چه...؟
چرا
#پاتو_توی_زندگی
من گذاشتی....؟
چرا تو هم
#عین
این
#دختره_ه
َوار_زندگی_من_شدی...!؟
_این
#دختره_اسم_داره
...!
بهت
#یاد_ندادن
با
#دیگران_چطور
باید صحبت کنی...؟
این بارِ
#آخرت_بود
...!
#شوهر_من_مرده
..؟
#آره
....!
#م
ُرده و به تو
#ربطی
نداره...!
#همینطور
که به
#تو_ربط
نداره که من چرا توی این
#خونه_زندگی_میکنم
...!
من با
#محبوبه_خانم
صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم
#آقای_صدرا
...!
#شما
کی هستید...؟ چرا باید از شما
#اجازه_بگیرم
....؟
#رویا_جیغ_زد
:
_من
#قراره
توی اون
#خونه
زندگی کنم...!
#آیه_ابرویی_بالا_انداخت
:
_اما به من گفتن که اون خونه مال
#آقا_صدرا
و
#همسرشه
که میشه
#رها
...!
#رها
هم با اومدن من به اون
#خونه
مشکلی نداره،
#راستی
...
#شما
برای چی
#باید
اونجا
#زندگی_کنید
...؟؟!!
#رها
سر به زیر انداخت و لب گزید.
#صدرا
نگاهش بین
#رها_و_آیه
در گردش بود.
هرگز به زندگی با
#رها
در آن خانه فکر نکرده بود...! ته دلش
#حالش
رفت برای
#مظلومیت_همسرش
...!
#مجبوبه
خانم
نگاهش
#خریدارانه
شد....
#دخترک_سبزه_روی
#سیاه_چشم_با_آن
#قیافه_ی_جنوبی_اش
،
#دلنشینی_خاصی_داشت
...
#دخترکی
که
#سیاه_بخت
شده بود...!
#رویا
رنگ باخت... به
#صدرا
نگاه کرد.
#صدرایی
که نگاهش
#درگیر_رها
شده
بود:
_این
#زندگی_مال
من بود...!
آیه: خودت میگی که
#بود
؛ یعنی
#الان_نیست
...!
_شما با
#نقشه_زندگی
منو
#ازم_گرفتید
...!
آیه: کدوم
#نقشه
...؟
#رها
رو به
#زور
#عقد_کردن
که اگه
#نقشه
ای هم باشه از
#اینطرفه
نه
#اونطرف
...!
_این
#دختره
قرار بود...
#آیه_میان_حرفش_دوید
:
_رها...!
_هرچی...! اون قرار بود
#زنعموی_صدرا
بشه،نه خود
#صدرا
..؛
من فقط دو روز با دوستام رفتم
#دماوند
، وقتی برگشتم،
این
#دوست
شما، همین که همهش
#خودشو
ساکت و
#مظلوم
نشون میده،شده بود
#زن_نامزد_من
...!
شده بود
#ه
َووی_من...!
#آیه
: اگه
#بحث_هوو
باشه که شما میشید
#هووی_رها
....!
آخه شما
#زن_دوم
میشید، با
#اخلاقی
که
از شما دیدم خدا به
#دا
ِدهمسرتون برسه...!
#صدرا_فکر_کرد
..
"
#رها
گفته بود
#آیه
جزو بهترین
#مشاوران
مرکز
#صدر
است...؟ پس
#آیه
بهتر میداند چه میگوید...!"
#رویا_پوزخندی_زد
:
_شما هم میخواید به جمع این
#هووها
بپیوندید...؟!
#صدرا
اخم کرد و
#محبوبه
خانم
سرش را از خجالت پایین انداخت.
چه میگفت این
#دخترک_سبک_سر
...؟
شرمنده ی این
#پدر_و_دختر
شده بودند،
#شرمنده_ی_مرد
ِ_
#شهیدش
.......!
🌷
نویسنده:
#سنیه_منصوری
#ادامه_دارد
.......
👇
👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡
@shohada72_313