زندگی به سبک شهدا

#قسمت9
Channel
Logo of the Telegram channel زندگی به سبک شهدا
@shohada72_313Promote
643
subscribers
32.4K
photos
32.4K
videos
2.4K
links
کانال زندگی به سبک شهدا آیدی کانال: @shohada72_313 ارتباط بامدیرکانال: @Ahmadgholamii ادمین تبادلات: @faramarzaghaei کانال مادرسروش: http://sapp.ir/shohada72_313 کانال مادر ایتا: eitaa.com/shohada72_313
زندگی به سبک شهدا
"رمان 📚 #از_روزی_که_رفتی 🍂🍂 #قسمت8⃣ یاد آن‌روز افتاد آیه وارد اتاق شد: _از دکتر صدر مرخصی گرفتم؛ البته بعد از برگشت دکتر از سمینار! بعد اون تعطیلات، من تا چند وقت بعدش نمیام، دارم میر‌م قم پیش بابام! آقامونم که باز داره میره سوریه! دل و دماغ اینجا…
"رمان 📚
#از_روزی_که_رفتی 🍃🍃
#قسمت9

رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش
گوش کنه تا جایی که حکم خدا رو نقض نکنه"
_کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هر حال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
_من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
-محل کارت کجا بود؟
_کلینیک صدر.
-چه روزایی؟
رها: همه روزا جز سه‌شنبه و جمعه
-باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به معصومه، به هرحال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را
تحمل میکرد؟
-چه ساعتی میری؟
رها: از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
-پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: چشم!
-خب چیزایی که لازمه بدونی:
اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی
میکنیم، برادرم و همسرش طبقه‌ی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که
برادرت کرد الان زن برادرم خونه‌ی پدرشه، حامله‌ست؛ باید یه بچه رو
بی‌پدر بزرگ کنه...
مرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
تاسف تو برای من و خانواده‌ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من
دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این
خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس
شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛
خواهرانه‌های آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی‌اش برسد، کاری که هر روز در خانه‌ی
پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه‌جا
کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته
بود... همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل
مرادی!
تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را
شست و جابه‌جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد...
فورا روی رختخوابش نشست و روسری‌اش را مرتب کرد.
خدا رحم کرد که
هنوز روسری‌اش را در نیاورده بود.
-خُوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
_میدونی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست... نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او
دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا
تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...
نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو
تقصیری نداری؛ عموم کینه‌ایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا
دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانواده‌ی رویا و فامیلای من جمع
میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای‌کاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید
آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی
دلخواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و
حرفهایش بود


🌷نویسنده:سنیه_منصوری

#ادامه_دارد....


═══‍✵☆✵═══

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
📡 @shohada72_313